هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۸
#22

ترورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۱ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۱۸ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹
از این سبیل ها خوف نمی کنی یابو !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 209
آفلاین
- می بینی چقدر دردناکه ؟ تو بازی با جون مردم رو دوست داری ؟ واقعا آدم احمقی هستی ! وقتی یه دست دیگتم از دست بدی، مطیع میشی ...

درهمین هنگام در باز شد و دو مامور به داخل امدند ، بادیدن دراکو طلسم هایی را به سمت او فرستادن اما دراکو سپر مدافع ایجاد کرد و از در پشتی گریخت ، یکی از ماموران به دنبال دراکو رفت ولی چارلز به سمت کینگزلی که در حال نعره زدن بود شتافت.

داخل بیمارستان

کینگزلی چشمانش را به ارامی باز کرد و به افراد کنار تختش نگاهی انداخت.

-خوش هالیم که حالت خوب شد.

-گرفتینش ... دراگو رو ؟

- اوه نه نشد ماموری هم که به دنبالش رفته بود جسدش بیرون شهر پیدا شده!

کینگزلی از خشم صورتش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد در همین لحظه بود که فهمید دسته چپش کنده شد و ناراحتیش دو برابر شد اما دست او چی اهمیتی در برابر جون مردم داشت!

خانه ریدل

دراکو روبروی لردمورت ایستاده و با افتخار به چهره لرد می نگریست.

- فکر نمی کنم کینگزلی به درخواست ما جواب مثبت بده باید به فکر دیگه ای باشم ، ارباب من اونو رو میتونستم بکشم ولی چرا شما نمی خواید اون ...

- نه اون باید باشه تا ما بتونیم اونو به بازی بگیریم اخرش مجبور میشه به خاسته ما تن بده .

ولردمورت به اتش خیره شد سر نجینی را نوازش کرد!


خدا يكي ؛ زن يكي ، يكي !

"تا دنیا دنیاست ابی مال ماست / ما قهرمانیم جام تو دست ماست"


Re: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۰:۵۹ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۸
#21

hdmfans


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۷ سه شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ دوشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
به نام حق
با سلام !


خلاصه تا به اینجا :

کینگزلی، رییس دفتر کارآگاهان، در چند روز گذشته چند درخواست دریافت کرده از سوی مرگخواران که هنوز هویت آن ها مشخص نشده است.

از طرفی به دلیل عمل نکردن به آن درخواست ها تعداد زیادی به طرز فجیع در غرفه ی بازی با مرگ گشته می شوند و این مکان به کانونی حقیقی برای کشتار تبدیل شده است.

لرد ولدمورت و دراکو مالفوی پشت این قضیه هستند و اکنون قصد دارند فضای رعب آور تری برای اجرای درخواست هایشان پدید آورند...





غرفه بازی با مرگ


کینگزلی ردای سراسر سیاهی پوشیده بود و چهره اش را نیز در زیر کلاه آن ردا پنهان می ساخت. به آرامی قدم بر می داشت و به غرفه ی بازی با مرگ نزدیک می شد.

ابرها در آْسمان سرگردان شده بودند و دنبال راه گریزی بودند، اما پیش از آن که چاره ای بیابند، مجبور به گریستن شدند، تا شاید با این مظلوم نمایی ها، باد رهایشان سازد.

سرانجام به مغازه رسید. هیچ کس در آن اطراف به جز دو کارآگاه جانورنمایی که مأمور محافظت از آن جا بودند، حضور نداشت. و زمانی که کینگزلی با هویت یک ناشناس، از محدوده ای که خودشع صبح تعیین ساخته بود جلوتر رفت، به سرعت دو چوبدستی در پشت گردنش قرار گرفت.

صدایی مرموز و هشداردهنده گفت: کی هستی ؟ خودتو نشون بده...

و کینگزلی کلاهش را در آورد.

- متأسفم قربان... دستور خودتون ...
- کافیه، بهترین کارو انجام دادی چارلز.

سپس بی آن که حرف دیگری بزند به طرف درب مغازه رفت و با رهایی از جادوی خاصی که صبح بر روی آن گذاشته بود، وارد شد.

هنوز آثار خون بر روی وسایل مغازه به چشم می خورد و به هم ریختگی خاص خود را نیز حفظ کرده بود. بار دیگر با تأسف به منظره ی پیش امده نگریست و زمانی که اجساد در ذهنش جان گرفتند، اشک انسانیت از چشمانش جاری شد،‌ اما اکنون زمان بروز احساساتش نبود.

به آرامی جلو رفت. با چوبدستیش نور کوچکی ایجاد کرد و به سمت پرده ای رفت که پیش از این نیز توجهش را جلب کرده بود، اما تا کنون تمایلی به بررسی آن چه پشت پرده قرار داشت، از خود نشان نداده بود.


با احتیاط به آن نزدیک شد و احساس کرد که پرده تکان می خورد. به ذهنش خطور کرد که شاید باد باشد، اما اینطور نبود. بار دیگر با دقت نگریست و همان حرکات را دید. اما پیش از آن که کاری کند، احساس بدی وجودش را فرا گرفت و لحظه ای بعد متوجه بازی کسی با چوبدستیش شد. وردی اجرا کرد تا با یک ورد غیر کلامی نتوانند چوبدستیش را از او بگیرند.

- کی هستی ؟ خودتو نشون بده... نباید به اینجا میومدی.
و در همین لحظه قهقهه ای از پشت پرده به گوش رسید که توجه کینگزلی را به خود جلب کرد اما پیش از آن که او حرکتی بکند، شخصی بلند قد از پشت پرده در حالی که چوبدستی خنجر گونه ای را رو به او گرفته بود ظاهر شد.

- تو نباید اینجا باشی، کارآگاه احمق ... بهت هشدار داده بودم که اگه اون کاریو که ما میخوایم انجام ندی، چه بلایی سرت میاریم. دستور ما واضح بود، می تونستی بشی وزیر، یه وزیر قدرتمند. اما تو یه احمقی !

کینگزلی فریاد زد : اکسپلیارومو...

اما پیش از ان که ورد او کارساز واقع شود، دستان دراکومالفوی با جاری ساختن وردی عجیب باز شد، آن خنجر طلایی از دستش خارج شد و به سرعت یکی از دستان کینگزلی را به ده قطعه بدل کرد.

فریادهای کینگزلی بر نمی آمد، چرا که دراکو آن ها را در گلویش خفه کرده بود.

- می بینی چقدر دردناکه ؟ تو بازی با جون مردم رو دوست داری ؟ واقعا آدم احمقی هستی ! وقتی یه دست دیگتم از دست بدی، مطیع میشی ...






با تشکر!



Re: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱:۱۲ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۸
#20

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
کینگزلی آهی کشید و زنگی را که روی میزش بود به صدا در آورد.در اتاق باز شد و جن کوتوله ای وارد اتاق شده و تعظیم کرد.کینگزلی سرش را بلند کرد.
-میخوام یه بار دیگه اجساد رو ببینم.شما که هنوز به خونواده هاشون تحویلشون ندادین؟

جن با دستپاچگی به چشمان کینگزلی خیره شد.
-نه جناب وزیر.همونطور که دستور داده بودین اجساد تو سردخونه هستن.ولی کم کم داره سرو صدای ماگلها در میاد.میخوان بدونن جسدا کجا هستن.

کینگزلی قلمش را در دستی فشرد.
-چطور به خودشون اجازه میدن تا این حد پیش برن؟اینبار خیلی زیاده روی کردن.ماگلها به این مرگهای همشکل و مرموز مشکوک شدن.تو دردسر افتادیم.

جن با تکان سر تایید کرد.

کینگزلی آخرین کاغذ روی میزش را هم امضا کرد و از جا بلند شد.باید مالفویها را پیدا میکرد.ولی کجا؟چندین مامور بطور شبانه روزی مسئول کنترل قصر مالفویها بودند ولی تا آن لحظه هیچ گزارشی از پیدا شدن هیچیک از مالفویها به او نرسیده بود.

سوار آسانسور شد.طولی نکشید که به محل نگهداری اجساد رسید.

چهار جسد به طرز فجیع و وحشیانه ای به قتل رسیده بودند.اگر ماموران وزارتخانه با جادو اجساد را ترمیم نمیکردند تا مدتها مجبور به پاسخگویی به ماگلها میشدند.کینگزلی درحال بررسی اجساد زیر لب با خود زمزمه میکرد.
-خب...چهارتاشون..چرا فقط این چهار تا تیکه پاره شدن؟چرا دستاشونو تیکه تیکه کردن؟چه منظوری میتونن داشته باشن؟دست....دست...اونا میخوان دستی تو وزارت داشته باشن؟یا میخوان دست یکی رو از وزارتخونه قطع کنن؟نمیفهمم.

کینگزلی از اتاق اجساد خارج شد.
-بهتره خودم شخصا وارد عمل بشم.باید بفهمم چی میخوان.بهتره اول برم به غرفه بازی با مرگ.شاید اونجا بتونم چیزی بفهمم یا حتی نشونه ای از دراکو یا یکی از مالفویها پیدا کنم.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۶ ۱:۳۹:۲۰



Re: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۸
#19

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
صدای هوهوی باد تنها صدایی بود که شنیده میشد. درختان تمامی محله را احاطه کرده بودند. به آرامی بر روی برگ های خشک شده را میرفت. سرما بر دلهره اش می افزود. خانه چوبی و قدمی ریدل از اینجا دیده میشد. مالفوی لبش را گاز گرفت و بسوی خانه براه افتاد.

چند ساعت بعد

مرد قدبلند مقابل شومینه بر روی صندلی چرمین و قدیمی خود نشسته بود. باز تاب شعلهای نارنجی آتش، که بر روی چوبها میرقصیدند در چشمانش دیده میشد.لرد ولدمورت سرفه کوتاهی نمود و با همان لحن سرد همیشگی، خطاب به مالفوی جوان گفت: خوب...تا الان که همه چیز خوب برگذار شده. مواظب باش خرابش نکنی! اگر این کار بخوبی انجام بشه، پاداش خوبی میگیری!
دراکو تعظیم کوتاهی نمود و با لحن مودبانه ای گفت: نگران نباشید ارباب! ما این بار ترس شدیدی رو بین همه بوجود میاریم!
لبخند کدری بر روی صورت مار مانند لرد پدیدار شد. وی همان طور که به آتش چشم دوخته بود به سایر مرگخواران، که با چهرهای خاموش در سالن حضور داشتند، گفت: هر کمکی لازم داره بکنید. ما باید قدرتمون رو بار دیگه به نمامی جهان نشون بدیم!


وزارت


سوسوی نور از لابلای پرده کثیف اتاف بداخل راه یافته بود. میز کوچک و قدمی در کنار پنجره دیده میشد. سرتاسر میز را برگهای نوشته شده پر کرده بودند. در اتاق به آرامی باز شد و چهره خسته و پریشان کینگزلی در چهارچوب در نمایان شد. کینگزلی به آرامی بر روی صندلی چوبین خود نشست و آهی از رو خستگی کشید. باید دراکو را پیدا میکرد! این موضوع نباید بد تر از این میشد!


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۸
#18

hdmfans


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۷ سه شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ دوشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
به نام حق
با سلام !



سوژه جدید :

کینگزلی به سرعت در راهروهای وزارت خانه می دوید. بیشتر کارمندان وزارت درگیر انتخابات وزیر جدید بودند، اما او کارهای مهمتری داشت که باید به عنوان رییس سازمان کارآگاهان، به آن ها رسیدگی می کرد.

سراسیمه بود و عرق بر چهره اش جاری بود. به زودی خود را به دفتر کارآگاهان رساند و با شدت درش را باز کرد. توجه کارآگاه ها به سویش جلب شد.

- چی شده کینگزلی ؟ چرا سراسیمه ای ؟

اما او پاسخ نداد. به سرعت به طرف دفتر خودش رفت و در را بست. باید چیزهایی را پیدا می کرد، مدارکی که مدتی پیش برایش ارسال شده بود و به او هشدار داده بودند که اگر درخواستشان انجام نشود، غرفه ی بازی با مرگ، به بازی کده ای حقیقی برای رقص مرگ در آن بدل می گردد.

در همین موقع دابی، جن خانگی کارآگاه در دفتر، ظاهر شد و حواس کینگزلی را پرت کرد.

- ارباب ... یه اتفاق ناگوار افتاده ...

کینگزلی که به شدت عصبی بود با این حرف دابی به شدت سراسیمه شد و پرسید :‌ « دیگه چی شده ؟ »

دابی در حالی که به چهره ی مضطرب کینگزلی می نگریست،‌ گفت:‌ « خانواده ی مالفوی رو گم کردم. تمام مدت زیر نظرشون داشتم اما ... نتونستم... دابی نا لایقه ... دابی اضافیه. »

و به دنبال چیزی گشت تا بر سر خودش بکوبد.

- ببین دابی سریعتر برو، من خیلی کار دارم.

و دابی را از کتک زدن وا داشت. دابی غیب شد. گم شدن خانواده ی مالفوی نیز مرموز بود و به طور قطع می توانست ارتباطی با قتل های اخیر داشته باشد.

کینگزلی از دفتر بیرون رفت و به چهره ی متحیر هم قطارانش نگاه کرد و با لحنی لرزان گفت:‌ « هشت ماگل کشته شدن و جسدشون توی غرفه ی بازی با مرگ افتاده. با خون اونا روی دیوارا هشدار نوشته شده... جادوگری هم که سعی کرده جلوشونو بگیره یا حالا هر کار دیگه ای بکنه، کشته شده.
جادوگر و سه ماگل با جادو کشته شدن اما چهار تای دیگه با چاقو کشته شدن و دستاشون رو تیکه تیکه کردن...
بوی خون و مرگ کل مغازه رو برداشته بود .... »




با تشکر



Re: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
#17

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
لرد نگاه خشمگینی به لوسیوس کرد و بعد فریاد زنان گفت:برو یک معجون پیدا کن این شاخ رو کلم از بین بره!
لوسیوس بدون گفتن حتی یک کلمه از آنجا خارج شد و بدنبال معجونی برای درمان لردرفت.


خانه ریدل


خانه ریدل همچون همیشه بهم ریخته بود. دیوارهای خاکستری اتاق که پرشده از چرک و کثیفی بودند،با عکسهای کثیری از لرد و مرگخوارا ن پوشیده شده بود.مورفین بر روی مبل و مان معمولی خانه مشغول چرت زدن بود و صدای خرخرش در خانه میپیچید. ناگهان، صدای زنگ در مورفین را از خواب پراند. با صدای زنگ در،صدای پائین آمدن باعجله فردی از پلهای خانه نیز شنیده شد. بلاتریکس که بخاظر دویدن از پلها نفس نفس میزد بسوی در رفت و آن را باز نمود. در پشت در،چهره لرد کبیر که انگار عمامه بسیار بزرگی بر سر داشت دیده شد. بلاتریکس سعی کرد جلوی خنده خود را بگیرد:خو...خوشامدید یا لرد.
لرد نگاه خشنی به وی نمود و گفت: بله!به خونه خودم خوش آمدم!
لرد که به شاخهای خود پارچه بسته بود تا کسی متوجه آنها نشود داخل خانه شد و بر روی نزدیک ترین صندلی نشست.مورفین که تازه از خواب بیدار شده بود چشمان خود را تنگ کرد و همان طور که به لرد خیره شده بود گفت:وووی...بلا این کوییرله یا لرد؟داداژ...کوییرل رو واس چی راه دادی این تو؟
لرد فریادی زد و سپس کروشیویی را بسوی مورفین روانه ساخت.مورفین از درد بخود پیچید و بعد ساکت شد.لرد سرفه کوتاهی نمود و منتظر لوسیوس شد تا برایش معجون را بیاورد. گویا وی تا اخر زندگیش جانور نما میماند.


پایان سوژه


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۰:۱۲ دوشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۸
#16

دابیold7


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۶:۱۰ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۸
از تو چه پنهون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
لوسیوس به سمت تسترال که با سرعت بسیار کمتری رشد میکرد رفت تا افسارش را بگیرد و به قصابی تسترال ها ببرد اما لرد با عصبانیت لگد جانانه ای به شکم لوسیوس زد و به سمت معجون های پشت پرده که همه روی زمین پخش شده بودند رفت. دیگر بایش هیچ چیز مهم نبود و فقط نمیخواست تسترال بماند. حتی اگر تبدیل به لرد ولدمورت شاخ دار میشد!
دهانش را باز کرد و تمام معجون های زمین را به داخل دهانش کشید. دراکو که داشت از ترس میمرد با عجله خواست جلوی او را بگیرد، اما لرد-تسترال مانند لوسیوس او را با لقدی ناکار کرد.

حالا باید منتظر میماند تا معجون ها اثر کند.
در همین زمان لوسیوس به زحمت از جایش بلند شد و به دنبال چوبدستیش که گم شده بود گشت.
شترق

تسترال با صدای بلندی به لرد تبدیل شد و لوسیوس را از جا پراند.
- مای لرد؟
- ژوهاهاها! بالاخره به شکل خودم دراومدم! پسر ابلهت کو؟
- دراکو اینجاست...

لوسیوس به جایی که تا لحظه ای قبل مالفوی آن جا بود اشاره کرد اما متوجه شد که خبری از او نیست.
- معلوم نیست کجا رفته. مای لرد؟ شما چرا این جوری شدین؟ شما تسترال شدین؟
- کار پسر ابله تو. میکشمش. تو رو هم تنبیه میکنم لوسیوس حالا ببین
-
- چرا میخندی؟
- آخه ...

لوسیوس به سر لرد اشاره کرد. ولدمورت دستی به سرش کشید و متوجه شد که شاخ گوزنی روی سر اوست!
لرد دوباره به آرامی تبدیل به شکل تسترال درآمد و دوباره به شکل خودش درآمد. اما این بار صدایی نیامد.
- من جانونما شدم لوسیوس ببین!
لرد چند بار تغییر شکل داد و سپس گفت: اما من دوست داشتم یک مار باشم نه یک تسترال! تازه من شاخ نمیخوام مگر دستم به دراکو نرسه ...


امضاء: دابی ، جن


Re: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۸۸
#15

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
در همین لحظه،مغازه دراکو

لرد کم کم داشت به ساختار منسجم قبلی میرسید.
- هوووم،چی فکر کردی؟که میای اینجا به راحتی از دست مجازاتی که بعد ازمدتها نصیبت شده در میری؟
لرد که تو دلش داشت میگفت : ای خدا،بیبین جغل بچه داره چی بار ما میکنه،ای عجب!


در همین اوضاع و احوال،ییهو در باز میشه و لوسیوس و نارسیسا وارد مغازه میشن.
نارسیسا مه با دیدن چهره خسته دراکو حسابی احساسا مادرانه و ایناش گل میکنه بدو بدو میاد جلو و میگه : وااااااااااااااااای،پسرم،چه قدر لاغر شدی!آخه مادر جون چقدر مگه امل دنیا ارزش داره واست؟اون از دفعه قبل که باباتو اونجوری کردی،اینم از این دفعه



دراکو با لحنی آمیخته به انطجار گفت: سلام مادر،من خوبم،صبحونه نخوردم،یه کم خسته شدم.
لوسیوس : اع!این تستراله همون نیست که ایوان آورد؟یه ذره کوچیکتر شده به نظرم!اینجا چی کار میکنه؟
- خودم اومدم شبونه آوردمش،یه بیمار کوچیک داشت،خوب شد اما دیگه به کار نمیاد.


لوسیوس : آره بیچاره،مشخصه خیلی حال و بالش بده.چقدر بعضی از این حیوونا بد بختن.
لرد که داشت با شنیدن این حرفا دیوونه میشد،دمش رو به طرز دیوانه واری تکون داد.
دراکو : چخه حیوون،چخه!
لرد ک با این حرف دراکو عصبی تر شده بود همتش رو در تکون دادن دمش دو چندان کرد.


لوسیوس : هووووم پسرم،بده ببرمش قصابی تسترال ها،اینجا فایده ای نداره بمونه!باز اونجا میتونه غذای چند تا اژدهارو بده،هر چند بعید میدونم با این قیافش،اونجا قبولش کنن.
دراکو : اوه البته پدر جون!


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۱۷ ۱۰:۳۶:۰۶

seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۰:۳۶ شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۸
#14

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
دراكو با عصبانيت نگاهی نااميد كننده به معجونهايی كه بر روی زمين ريخته شده بودند كرد. در اين ميان ولدمورت بار ديگر به اندازه كوچك برگشت...

در همان لحظه، مرگخواران:

مورفين سيگار را از گوشه راست لبش به گوشه چپش سر داد، لوسيوس خميازه كشيد، نارسيسا كتاب آشپزی مدرن را می خواند، بلاتريكس در حال آماده كردن متنی برای تبليغ شامپو كچلی ولدی بود، مونتی با بيلش ور می رفت و بقيه هم همديگرو نگاه می كردن.

بلاتريكس نگاهی تمسخر آميز به كتاب آشپزی نارسيسا انداخت و گفت:
-خوب، نارسيسا به جای اين كارای ابلهانه به فكر مای لرد باشی...

نارسيسا با حالت تشر مانندی گفت:
- اون جادوگر بزرگ تر از اونيه كه فكرشو بكنی و حتما الان داره كار مهمی رو انجام ميده و نمر خواد تو كارش فضولی كنيم...

بلاتريكس كه قرمز شده بود ابروهايش را بالا برد و بدون آنكه كسی بفهمد چه می گويد زير لب چيزهای را بلغور كرد. مورفين گفت:
-ولی ژدتيه ژرباب ژيداش ژيس...

نارسيسا با عصبانيت گفت:
-ميشه دو مين خفه شين من اين كتاب آشپزيمو بخونم...

بلاتريكس اضافه كرد:
-برای اينكه غذاهات نسوزه...

لوسيوس كه حال جر و بحث نداشت بلند شد و گفت:
-من دارم ميرم پيش پسرم، كاری ندارين؟

نارسيسا از اين فكر حمايت كرد و گفت:
-منم باهات ميام، بدو بريم غرفه بازی با مرگش كه من اونجا بتونم راحت كتاب آشپزيمو هم بخونم.



Re: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۹:۳۸ شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۸
#13

دابیold7


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۶:۱۰ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۸
از تو چه پنهون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
لرد روی زمین افتاد و به سم هایش خیره شد تا بلکه تبدیل به دست شود. اما تبدیل به دست که نشد هیچ بلکه با سرعت سرسام آوری شروع به رشد کرد.
دراکو که چوبدستیش را رو به لرد گرفته بود به شدت شکه شده بود و نمیدانست چه کند. لرد هر 10 ثانیه دوبرابر میشد.
کم کم لرد به اندازه ای شد که تمام قفسه ها و پیشخوان مغازه را شکست.
- نه نه! باید رشتتو متوقف کنم! معجون رشد سریع سمندر رو خوردی! توقف کن! توقف کن ...

دراکو به سمت معجون ها دوید اما همه شکسته بودند و به بیرون ریخته بودند. دراکو سریعا قسمتی از معجون های روی زمین را که به رنگ سبز تیره بود و شبیه معجون کوچک کننده بود را با چوبدستی داخل بطری کوچکی کرد. سعی کرد معجون خالص را جدا کند اما کمی مایع دیگر هم قاطی معجون شد.

دراکو به سمت لرد دوید و معجون را در دهان لرد ریخت و عقب رفت. لرد تمام فضای مغازه را پر کرده بود و دیوانه وار عرعر میکرد.
رشد لرد متوقف شد و به شدت کوچک شد. به قدری که در کف دست جا میگرفت! اما بلا فاصله به اندازه ی غرفه درآمد. وبار دیگر به اندازه ی کف دست شد.

لرد بر اثر خوردن معجون های کوچک و بزرگ هر ثانیه از سایز xxxx large به سایز small تبدیل میشد ...


امضاء: دابی ، جن







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.