هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۹:۲۸ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
#96

هپزيبا اسميتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۸ چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۵۱ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 998
آفلاین
با اومدن اين صداي همه ي افراد حاضر در ژاندارمري ترسيدند مايك كه مي ترسيد بره ببينه چه خبر شده به سوزان خيره شد و گفت:‌خوب مي خوام لياقتت رو ثابت كني و نشون بدي شجاعي برو ببينم چي شده ؟
سوزان سعي كرد خودش رو جمع و جور كنه و آروم به طرف صدا حركت كرد
تقريبا نزديك راهرو رسيده بود كه جيغ گوشخراشي كشيد و به طرف راهرو دويد
سوزان:‌دختره ي خل تو اينجا چي كار مي كني ؟؟
همراه سوزان اسميت آمده بود در حالي كه يه كوچولو به هم ريخته شده بود
مايك نگاه تيزي به اسميت انداخت و گفت:‌ مهموني تشريف مي بردين ؟
هپزيبا سعي كرد ظاهرش رو مرتب كنه و رو به سوزان گفت :‌ من آخر ياد نمي گيرم درست غيب و ظاهر شم داشتم مي رفتم سر كارم آب حوض بكشم
هپزيبا نگاهي به اتاق مي اندازه و نگاهش روي پوستر درخواست كار ثابت مي مونه
وقتي متن رو كامل مي خونه صاف مي ايسته و دستش رو از شونه سوزان بر مي داره و به آقايون محترم نگاه مي كنه .
مايك و بليز و همچنين سامانتا به هم خيره مي شن
هپزيبا :‌هوم فرمتون كجاست ؟ مي خوام پرش كنم (واي خداي من ديگه دوران آب حوض كشي به سر رسيد )
مايك كه گوش هاي تيزي داشته از اين حرف اسميت تعجب مي كنه :‌چيزي گفتين ؟
اسميت:‌نه من اشتباه كردي بابا
سامانتا كه اوضاع رو خراب مي بينه سعي مي كنه هپزيبا رو از نظرش منصرف كنه :‌كارش زياد دندون گير نيست ها
اما قبل از اينكه كسي بتونه كاري كنه هپزيبا يكي از فرمها رو از روي ميز برمي داره و شروع مي كنه به پر كردن اما تو اوليش مي مونه
بر مي گرده و به سوزان نگاه مي كنه
هپزيبا :‌هي سوزان نام و نام خانوادگي يعني چه ؟؟
سوزان:‌نمي دونم هرچي مي خوا ي پر كن بريم
و بنابراين بعد از چند دقيقه هپزيبا فرم پر شدش رو تحويل مي ده به اين مضمون
نام و نام خانوادگي: هپزيبا اسميت
سابقه كار:‌هوم اولش كه فقط شير مي خوردم بعد مجسمه مي شكوندم بعد يكم رفتم مدرسه الانم دارم آب حوض مي كشم اگه خونتون حوض داره من رو خبر كنين البته عضو اچ سي او هم بودم و محفل ققنوس و جلسات اد هوم يه سري قابليت هايي هم دارم چون نواده ي هلگا هافلپافم ولي نمي دونم چين تا حالا كشفشون نكردم
علت تقاضاي كار:‌ واسه اسنكه ني ني خسته شد بسكه آب حوض كشيد ني ني سطلش سوراخه ني ني پول قاقالي لي مي خواد ني ني شكلاتاش ته كشيده ني ني ...



ـــــــــــــــ
هميشه اولين گاه واقعا سخته من كه توش مشكل دارم اما باور كنين نوشته هام اينقدر مزخرف نيستن


پنهان شده ام

پشت ابر چشمهايم...

باران در اتاق من است...

خالي هاي اتاقم را

از تصوير زنده ي نامش پر مي كن


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۵
#95

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۵۱ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۴۴ چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۹۶
از همون شهري كه پشت درياهاست فقط يك قايق بايد بسازين!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 115
آفلاین
در همون حين كه مايك داشت سامانتا رو ثبت نام ميكرد از بيرون صداي دو نفر ميومد كه داشتن باهم جر وبحث ميكردن
_يعني چي نميشه من الان ميرم تو ....برو كنار
در باز شد و ماركوس به همراه يه دختر ديگه وارد اتاق شدن
دختر يه نگاهي به سامانتا انداخت و گفت: شمايين؟
سامانتا كه از حرف دختر هيچي نفهميده بود همين جوري بر برنگاه ميكرد.
دختر سامانتا رو با خشونت كنار زد و گفت:نه ...انگار شما نيستين بر اونور ....
ودستشو به سمت مايك دراز كرد و گفت:سلام شما آقاي لوري هستين ديگه ....من سوزان بونزم از آشنايي باهاتون خوشبختم ...
و بدون اينكه به مايك اجازه ي صحبت كردن رو بده فرمي رو كه رو ميز مايك بود رو برداشت و تند تند شروع كرد به نوشتن.
ماركوس: ..ببخشين چي كار داشتين؟
سوزان با بي اعتنايي در همون حال كه داشت فرم روپر ميكرد گفت:خب معلومه اومدم براي استخدام ....(وفرم رو از رو ميز برداشت و داد دست مايك)..بفرمايين اينم فرم استخدام
مايك بدون ابنكه چيزي بگه يه نگاهي به فرم انداخت:
نام ونام خانوادگي:سوزان بونز
سابقه كار:تا حالا چند تا موش كثيفودستگير كردم!
علت تقاضاي كار در ژاندارمري:گرسنگي. بيچارگي.بدبختي.
مايك در حالي كه به فرم نگاه ميكرد بلكه چيزي ازش دستگيرش شه گفت:موش كثيف؟!...كلمه ي رمزيه؟يعني چي اونوقت؟
سوزان كه سعي داشت فرم رو از مايك بگيره گفت :خب...موش موشه ديگه ...اگه منظورتون نوعشه بايد بگم كه براي من اصلا مهم نيست هر جوري باشه مي گيرم صحرايي جنگلي خال دار بي خال..........
ماركوس كه خندش گرفته بود درو باز كرد و به سمت بيرون اشاره كرد وبه سوزان گفت:اشتباه اومدين اينجا ژاندارمريه نه سازمان موشگيري كه!
سوزان: يعني هيچ راهي نداره من چايي هم خوب دم ميكنما ....آقا تو رو خدا من 48 منهاي 47 ساعته كه چيزي نخوردم!بيكارم !
ماركوس كه انگار دلش سوخته بود گفت:ببينم جز اين كارا كار ديگه اي هم بلدي؟
سوزان كه حسابي ذوق كرده بود با عجله گفت:بله...بله .من ازآمادگي كنگفو كار كردم !در ضمن.. اينو نميشه بلند گفت آقا در گوشتو بيار.........
مايك كه از همه به سوزان نزديكتر بود رفت تا ببينه سوزان چي ميگه بعد از چند ثانيه از جاش پريد وگفت:واقعا ...نه بابا ..خب اينو اينجا مينوشتين
سوزان:خوب فكر كردم مهم نباشه
مايك:يعني دستگيري ؟(نويسنده:يعني سوزان بونز چه كسي را دستگير كرده كسي چه ميداند؟آيا پسر شجاع به خانه اش باز ميگردد؟منتظر شماره ي بعدي مجله ي خانواده ي زرد باشيد)مهم نيست اون وقت گرفتن موش مهمه؟
سوزان كه مي خواست مظلوم نمايي كنه گفت:خوب من نميدونم تازه كارم ديگه
ماركوس كه كنجكاوانه مايك رو نگاه ميكرد پرسيد:بالاخره چي شد؟
مايك:نميدونم.....صداي چي بود؟
صدايي از راهرو اومد كه شبيه به انفجار كسي يا چيزي بود.......


آخرين برگ سفر نامه ي باران اين است -------كه زمين چركين است
((شفيعي كدكني))


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۵
#94

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
به نام عدالت

ژاندارمری هاگزمید ثبت نام می کند
همه ساحر و ساحره هایی که خود را توانمند برای همکاری با ژاندارمری می بینند،با ارسال فرم
زیر و یک نمایشنامه ی کوتاه و سفید منتظر تائید یا عدم تائیدشان باشند.

نام و نام خانوادگی:
سابقه کار:
علت تقاضای کار در ژاندارمری:


نکته: نمایشنامه شما باید ادامه نمایشنامه های ما باشد و در آخر برایش ادامه ای بگذارید...


با تشکر
ریاست ژاندارمری
***********************************************
این پست من فقط جهت راهنمایی مجدد دوستان تازه وارد بوده و فاقد هرگونه
ارزش دیگری در راستای نمایشنامه نویسی در این تاپیک بوده. لطفا نمایشنامه
مارکوس فلینت رو ادامه دهید.


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
#93

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
بلیز از شنیدن این صدا ناگهان از جا پرید ولی تعجبش در این جا خلاصه نمی شد.... او تا صورت دختر رو دید او را شناخت.... بله.... اون دختره همان کسی بود که لوری باهاش تو ماموریت قبلی لاس میزد ....

بلیز خنده ی موذیانه ای کرد و گفت: سلام مادام .... سپس رو به او کرد و گفت: سامانتا ولدمورت دیگه نه؟
سامانتا هم با یک خنده ی ریزی به سمت جلو امد و گفت: بله.... آقای لوری هستند... من می خواستم ثبت نام کنم.... امیدوارم که نامه از وزارت اومده باشه....

بلیز کمی سرش را خاراند و بعد گفت: بله... بله اومد ولی یه مشکلی است... اقای لوری الان بیرون هستند... ولی شما برای ثبت نام باید فرمی رو پر میکردین.... البته شما که دیگه پارتری به این کلفتی دارین دیگه با قیچی هم نمی شه پارش کرد ..... خوب به نظر من شما فعلا در اتاقی که نشون می دم منتظر بمونین تا اقای لوری بیاد....

سامانتا با سر جواب بلیز را داد ولی ناگهان از پشت صدای مکالمه ی دو نفر می آمد که یکی از ان ها می گفت: من میگم باید اولش سخت بگیری تا بفهمه که این جا نباید اینقدر ضعیف کار کنه....
این صدای مارکوس بود که برای لوری در مورد سامانتا توضیح میداد ولی با دیدن او در ژاندارمری باعث شد که صحبتش را نصفه بگذارد.....

لوری رو به مارکوس کرد .... از صورتش لوری معلوم بود که خجالت کشیده سات زیرا صورتش سرخ شده بود و گوش هایش قرمز بودند ولی خیلی سریع به مارکوس گفت: ببین من باید برم کار دارم... خودت این سامانتا خانم رو ثبت نام بکن......

اما قبل از این که لوری تکانی بخورد صدای سامانتا آمد که گفت: مایک .... عزیزم... من اومدم
لوری هم که دیگه چاره ای نمی دید کمی خندید و سپس پشتش را کرد و چند تا ضربه به صورتش زد ... سپس بازگشت تا با روی خوش از سامانتا استقبال کند..... لوری رو به بلیز کرد و گفت: چرا تو اتاق نبردیش...

بلیز هم که توضیح داد که تا می خواست برود ان ها سر رسیدند..... اما مارکوس برا این که لوری بیش تر از این خجالت نکشه گفت: نترس مایک.... منو و بلیز داستان تو و سامانتا رو میدونیم.... خوب زندگیه دیگه ..... آدم باید با یکی دوست بشه دیگه

لوری بیش از حد قرمز شده بود ولی برای این که وانمود نکند گفت: خوب حالا بی خیال این موضوع.... ما باید گروه جمع کنیم... باید با اید ارازل مبارزه کنیم.... مخصوصا این جاسوسی که فرستادن اسمش چی بود... آهان گتافیکس....
دیگر جمع از حالت قبلی خارج شده بود... همه جدی شده بودند.... مایک و سامانتا هم به اتاق لوری رفتند تا او را ثبت نام کنند....
__________________________________________________________________________________________________________________________

من نتونستم بیشتر از این بنویسم چون سامانتا می بایست خودشو طبق فرمی که لوری در صفحه ی قبل داده مکعرفی می کرد ..... پس می زارم که خودشو تو پست بعدی معرفی کنه....


عضو اتحاد اسلایترین


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
#92

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
نام:سامانتا ولدمورت
لقب:fereshteye marg
سن:21
شغل:بیکار
ما رو که فامیلیمونو دارید که!
من خب تازه با این مجموعه آشنا شدم!باهوش و تیز هستم!در دستگیری مجرمان می تونم موثر واقع شم!!!!!
حالا کی گفت من خودمو معرفی نکردم!!!!!!!!!!!!!!!
_________________________________________________
اما مارکوس گفت :نه برای امروز کافیه ....برید بخوابید...فردا صبح شروع می کنیم!!!
صبح روز بعد همگی از خواب بیدار شدن ...اون روز می رفت که روز خوبی برای همشون باشه تا اینکه همه نگاهشون به قیافه مارکوس خورد ....
مایک گفت:هی چیه چته مارکوس؟ ما آماده ایم بریم....دلم می خواد بخوریم به چند تا از اونا تا ....
مارکوس:بشین مایک امروز باید اینجا باشیم...
بلیز:مگه چی شده....؟
مارکوس یه کم معطل کرد بعد گفت:قراره یه ماموره جدید بیاد!!!
مارکوس و بلیز یک صدا گفتن:یه مامور جدید!....اون کیه؟
مارکوس گفت :بهتره ببندیدش چون دو روزه می خوام بفرستمش خونش....
مایک:مگه اون کیه؟
مارکوس که از عصبانیت مثله یه دیگه پراز آب جوش شده بود فریاد زد:
گفتم که یه ماموره جدید.......اون یه دختره!!!!!
و سپس ادامه داد:معلوم نیست اون ابله ها تو وزارتخونه چی کار می کنن!!!
مایک:همین یکی رو کم داشتیم...و با بی اعتنایی شونه هاشو بالا انداخت.
بلیز نامه وزارتخونه رو از روی میز برداشت و شروع به خواندن کرد...

از طرف وزارت سحر و جادو به جاندارمری هاگزمید:
به دین وسیله حکم تعلیقی مامور جدید(سامانتا ولدمورت)ابلاغ می گردد.
کلیه پشتیبانی از وی انجام گردد.

بلیز:سامانتا....
مایک:خوب من بیرون یه کم هوا بخورم ...یه گشتی هم این ورا می زنم!
مارکوس:صبر کن منم همرات می یام!....بلیز اینجا رو داشته باش!...این دختره اومداتاقشو بش نشون می دی...اوناهان اون گوشست...
بلیز:نه...نه...صبر کنید ولی اون دو تا دیگه رفته بودن ....
چند ساعت بود در حالی که بلیز پاشو دراز کرده بود روی میز و داشت چرت بعد ظهر شو می زد در مخیلش
این صدا رو شنید:
-روز بخیر آقا!!!!

_________________________________________________

با تشکر:

سامانتا ولدمورت........


ویرایش شده توسط سامانتا ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۵ ۲۱:۲۹:۵۴


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ جمعه ۴ فروردین ۱۳۸۵
#91

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
د رهمان لحظه چند نفر سریع انان را پیدا کردند و بر دوش خود انداختند و سریع غیب شدند و در سنت مانگو ظاهر شدند......

در سنت مانگو همه جا سر و صدا بود.... هر سه لاشه ی مایک و مارکوس و بلیز بر روی تخت ها ولو شد..... تمام دکتر ها با چوبدستی های خود به سوی انان می امدند.....
همه ی دکتر ها وارد یک اتاق شدند و در را پشت سر خود بستند و سپس پشت سر هم چند تا طلسم بر روی ان سه فرستادند.....

بعد از مدتی

در اتاق باز شد و همه ی دکتر ها خارج شدند....در پشت انان مایک مارکوس و بلز خندان خارج شدند.... یکی از دکتر ها که روی سینه اش نام کاملش را نوشته بود(( دکتر مصطفی )) رو به ان سه کرد و گفت: شانس اوردین..... گلوله کمی تا حدودی مشقی و ابری بوده ..... شانس اوردین که گلوله به بدنتون خورده..... ....اگر بهتون نمی خورد اونوقت ناچار بودیم که گلولرو با هزار دردسر در بیاریم....

مارکوس و بلیز و مایک با تعجب به دکتر ها نگاه کردند که حرف های دکتر مصطفی ا تایید می کردند ... ولی بعد از چند دقیقه فهمیدند که این دکتره همه چیز رو برعکس میشه... یعنی اگه میگه گلوله به بدن خورده یعنی نخورده .....

پس از چند دقیقه الافی هرسه به سوی ژاندامری رفتند......

داخل ژاندارمری

همه چیز ریخته بهم .... تمام اسلحه های اتاق مهمات به حیاط پرت شده اند..... همه جا ریخته بهم ..... دیوار ها خونی هستن.... همه چیز ریخته بهم ..... تمام وسایل اتاق ها به بیرون راحی شده اند......
این توضیخاتی بود که مارکوس به عنوان پیش بینی وضع ژاندارمری به لوری و بلیز می گفت...... ولی بعد از چند دقیقه که به ژاندارمری رسیدند دیدند که همه ی گفته های مارکوس غلط بوده است .... بلکه ژاندارمری به حالت قبلی بود......

اول از همه لوری به داخل ژاندارمری رفت و گفت: مثل این که باید بریم و یه حالی از این ارازی بگیریم


عضو اتحاد اسلایترین


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ جمعه ۴ فروردین ۱۳۸۵
#90

گتافيكس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
از گال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
تققققققققققققق
اي واي رگباره بدويد بدويد
بليز در حين رفتن يه گلوله به پاش ميخوره ...اه لعنتي.....
_بليز چت شده
تتتقققققققق
_گتا حسابتو ميرسيم
ماركوس در حاله اينكه اين كلماتو ميگفت بليزو به دوش ميكشيدوارد انبار اسلحه شدن در انبار يه كم باز بود ماركوس داشت ميبست كه يه گلوله از لاش اومد رد شد ماركوس خودشو انداخت اونور اما...........نننننننننننننننه_گلوله به انبار محمات خورد و
بنگ
مهمات با بيليزو ماركوسو مايك رفت رو عهوا همه راه هوا
ننننننننننننننننننهههههههههههههههههههه
در راه هوا هم مورد تير اندازي واقع شدن
رتتتتت
اسميگل كه يكي از تيرا به قفل زندانش بر خورد كرده بود و باز شده بود اومد بيرون اما
رتتتتتتتتتت
بدنش عينه سماق پالون شد سه گاراگاه رو اون فرود اومدن و سالم ميندتنند(در همين حال اهنگ فيلم پدر خوانده نواخته ميشود)
و پيكر اشو لاشه سه كاراگاه و اسميگل كه البته مرده بود روي زمين باقي ميماند
ايا زنده ميمانند؟


تصویر کوچک شده

هافلپاف هرم نبض زندگي ماست در شرجي عشق و اشتياق


ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ جمعه ۴ فروردین ۱۳۸۵
#89

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
در اتاق مارکوس:

مارکوس: خب حالا چیکار کنیم؟
بلیز: هیچی عروسکاتو بیار بازی کنیم....
مارکوس: بس کنید..این بچه بازی ها رو....برید از تو بایگانی یه پرونده قدیمی بردارید شاید یه چیزی از جنایات سابق کشف کردید....
ژینگگگگگگگگگگگگگ
ژینگگگگگگگگگگگگگ
( صدای تلفن اتاق مارکوس بود...)
مارکوس: ژاندارمری هاگزمید..مارکوس فلینت بفرمائید....
- سلام..من..من می خوام بگم ..بگم که.. مامور شما ..مامور شما در هاگزمید یه گروهی به نام "مافیا" تشکیل داده...یک گروه سازمان یافته جنایی بین المللی...که مامور شما پدرخوانده آن گروه است....
مارکوس: خب..اسمتون چیه..آقا؟
- من ترجیح میدم خودمو معرفی نکنم...ولی اسم مامورتون..گتا...گتافیکس بوده....خداحافظ...
مارکوس: الو....الو....
گوشی را گذاشت و نگاهی به گتا کرد و رو بهش گفت:
گتافیکس..اگه ممکنه برو اتاق خودت....
گتافیکس گویی که بهش برخورده باشد از دفتر فلینت خارج شد و به سمت اتاقش رفت....
مارکوس: ببین بلیز..این گتا جاسوس دوجانبه هستش...این پدرخوانده یک گروه مافیا تو هاگزمیده....
بلیز:..... البته از رفتارش مشخصه....
مارکوس: حالا چیکار کنیم.....؟؟
بلیز: خب یه پدرخوانده معمولا کلی محافظ و سلاح داره....باید بکشیمش...راه دستگیری نداره...بدون برگه ماموریت مایک هم باید بکشیمش....
( صدای سر و صداهای باز و بسته شدن در در سالن ژاندارمری پیچید...)
بلیز: کی بود...؟؟
مارکوس از پنجره نگاه کرد....
مارکوس: ...... وای..مایک و گتا هستند....اوه..او..هر دوشون مسلسل مشنگی دارن...وای..نه...
تق تق تق تق تق تق تق تق........
مارکوس: کشتش...مایک رو کشت...ای کثافت...
بلیز: سرت رو بدزد....برق رو هم خاموش کن....
مارکوس اول کلید برق را زد و خاموش کرد و بعد روی زمین خوابید.....
در حیاط ژاندارمری:
گتا نعره زد: بچه ها مایک رو کشتم....فردا هم نوبت شمائه....
و راهش را به سمت بیرون در پیش گرفت و رفت....
5 دقیقه بعد...
حیاط ژاندارمری:
بلیز: مایک...حالت خوبه...زنده ای...
مارکوس: خب معلومه که مرده..حالا به بعد من فرمانده کل هستم....
مایک یهو از جایش بلند شد و نعره زد:
نخیر...من هستم...من ضدگلوله داشتم....
مارکوس:
بلیز: اهم..فرمانده شما هم مسلسل داشتید....ولی چرا بیرون بودید..چرا نزدیدش....
مایک: خب منو کار داشت...من محض احتیاط چون مشکوک می زد زیر کتم مسلسل قایم کردم...
مارکوس: حالا چیکار کنیم....؟
مایک اومد جوابشو بده که یهو..........

ادامه دارد..........................................


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۰:۴۹ جمعه ۴ فروردین ۱۳۸۵
#88

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
گورررررپپ
( اوله کاری سر و صدا ) صدای بسته شدن پنجره بود که باد ان را بسته بود.... ژاندارمری در سکوت رنج آوری قرار داشت... هر کسسی در اتاق خودش نشسته مشغول بازی هستند.....

مارکوس و بلیز و گتافیکس از خداشون بود که در کنار هم یه بازی کنند ولی مایک از روی حسودی فراوانی که از دوران بچگی داشت نمی زاشت تا وقتی که خودش کار داره دیگران بازی کنن ..... همین باعث شد یه چند تا فحش و بد و بیرا بشنو تا آدم بشه ... البته هرچی این مایک عذاب بکشه کمه....

مارکوس و بلیز و گتافیکس بی سر و صدا با تلفن قرار گذاشتن تا بیان تو یه اتاق جمع بشن.... از اونجایی که مارکوس یه گردن و سر بالاتر از اونا بود همه تصمیم گرفتن به اتاق اون برن....
بلیز هم از خداخواسته به دنبال گتافیکس رفت و هردو شروع کردند به رفتن به طرف اتاق مارکوس.... اولی قدم را که بر داشتند از پشت صدای مایک اومد کعه گفت: چی کار می کنین؟...
بلیز و گتافیکس پریدن بالا و بلیز بالا و پایین را نگاه کرد و گفت: واقعا آدم تو این هوا باید تنفس کنه تا ریه هاش بسته بشه...
مایک عصبانی شد و در اتاقش را پشت سرش بست و گفت: راستو بگو... اخه تو که بلد نیستی فیلم بازی کنی واسه چی کار خودتو خراب می کنی...... اخه کی تو فضای بسته تنفس کرده تا ریه هاش باز بشه
بلیز سرخ شد و بعد گفت: ه...هااا..هاااا... چیز...چیزه... هیچی....
اما گتافیکس که حال بلیز را دید به خودش شکر کرد و دل و جرات گرفت و گفت: راستش ... یه صدایی اومد .... بعد ما کاراگاها هم باید از هر چیزی سر در بیاریم دیگه... خوب.... الانم اومدیم همین کار رو بکنیم.....
مایک یه کمی گیج زد و گفت: من داشتم با تلفن حرف میزدم... چون اون پشت تلفن بود همه ی حواسم اون جا بود.... من که چیزی نشنیدم.....

بلیز کمی خندید و گفت: همونی که تو ماموریت قبلی داشتی باهاش لاس می زدی....
در همان لحظه صورت لوری دیگر از حالت قرمز به طرف سیاهی رفت و بعد گتافیکس یه ضربه به بلیز زد و گفت: اخه تو باید جلو روش اینو بگی..... خوب اون دوست نداره همه چیزش تابلو بشه....

بلیزم که حساسیت موضوع را درک نمی کرد گفت: خوب وقتی دیگه ما فهمیدیم ... پس چیشو قایم کنیم؟.... می خواست جلوی ما با اون این کارا رو نکنه....

مایک سریع وارد اتاقش شد و در را محکم بست.... بلیز هم فرصت را مناسب دید و گفت: حالا دیگه به ما نمی تونه گیر بده چون همش بهش این میگیم
گتافیکس کمی خندید و گفت: راست می گی ها.... بزن بریم.... سپس به سوی اتاق مارکوس رهسپااااااااااار شدند........
_______________________________________________________________________________________

ببخشید یه یک روز نتونستم بیام سایت به خاطر همین دیگه به زور خودمو به غافله تکنولوژی نمایشنامه رسوندم


عضو اتحاد اسلایترین


ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
#87

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
پست و نمایشنامه بالای که گتافیکس زد نامعتبر است و فاقد هرگونه ارزش می باشد لطفا توجهی به آننکنید چون پاکش می کنم. ایشون نوبت رو رعایت نکردن. نوبت من بود.
************************************************8
هر سه کارآگاه چوبدستی هایشان را در آوردند و شنل پوشان اسموت گر رو هدف گرفتند.....
مایک نعره زد:
"" اکسپلیارموس""
بلیز به دنبالش به هوا پرید:
" پتریفیکیس توتالوس"
مارکوس که کفش بریده بود هم فریاد زد:
"" آواداکداوارا""
مایک: نه....
و با سرعت به هوا پرید و شیرجه ای زد و وزیر را بلند کرد و کنار کشید....
اکنون مایک خشمگین در حالی که وزیر را بقل کرده بود نعره زد:
مارکوس...چیکار می کنی....مگه خل شدی..؟
مارکوس: رئیس...در عوضش ارزششو داشت..چون همشون ناکار شدن...
مایک:
بلیز:
وزیر: ای وای که زیر بار ننگ اسموت رفتم...ای وای که موهایم رفت...
مایک: نگران نباشید...من خودم یه معجون کاشت مو در 1 ساعت دارم..البته کیفیتش چندان جالب توجه نیست..اگه بخواین براتون میارم...
وزیر: ای محافظین خائن...
مایک: ما رو می فرمائید جناب؟
وزیر: نخیر....اون 4 نفر...سرژی و ققی و سدی و ادی....اگه دستگیرشون کردید همون جا اعدامشون کنید...چون من الان حکم رو صادر کردم....
گتافیکس که تازه از خواب بیدار شده بود چشمانش از حدقه در آمد و گفت:
اینجا چه خبره....؟؟
بلیز: هیچی..بخواب..هنوز صبح نشده....
گافیکس: پس شب بخیر
و همون جا گرفت خوابید.....اما الباقی دانش آموزان که زدن از هاگوارتز بیرون تا مبادا اسموت بشن...
از اساتید هم فقط دامبل و مک گونگال بودن که داشتند با دهان باز و متعجب اینا رو نیگا میکردن….

مایک: تمومش کنید....وزیر عزیز شما الان محافظی با خودتون ندارید....
وزیر: چرا دارم دم در وایستادن....
مایک: ای خاک بر سرت کنم چرا زودتر نگفتی...احمق..
وزیر: چی به من اهانت کردی؟
مایک: نه هیچی با یکی دیگه بودم....
وزیر: خب یکی منو برسونه خونه...
مایک: مارکوس ترتیبشو بده و بعدشم بیا ژاندارمری چون اضافه کاری داری...
بلیز: من و این گتافیکس چه کنیم؟
مایک: شما میرید ژاندارمری...متاسفانه ماموریت حفاظت شکست خورد...من رفتم وزارت کار دارم...
و سالن را ترک کرد"( و دوربین تاریک شد...... و تمام)
******************************************************
خب این رول هم تموم شد...دوباره یکی جدید اما موریت نباشه مگر یک دستگیری کوچک و راحت...شروع کنید..


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.