هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ سه شنبه ۶ مهر ۱۳۹۵

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
بانز دم راسوی بدبخت را گرفته بود و کشان کشان به طرف خانه ریدل میبرد و راسو در وضعیت بسیار نابسامانی به سر میبرد طوری که قادر به دفاع از خودش هم نبود.
بانز خوشحال از یافتن جانوری مناسب، به در خانه ریدل رسید.

-رمز عبور؟

بانز به راسو نگاه کرد. راسو شانه هایش را بالا انداخت و به بانز فهماند که رمز عبور را نمیداند. بانز برای یک لحظه مردد شد. نکند راسو جانور بی مصرف و به درد نخوری باشد! ولی با لمس دم گرم و نرمش، تردیدش از بین رفت. راسو خوشگل بود. بانز در حالت انسانی چهره ای نداشت. برای همین میخواست در حالت جانوری خوشگل باشد!

-عرض کردم رمز عبور؟

رودولف همچنان در انتظار رمز عبور بود. ولی بانز نمیدانست از کی تا حالا خانه ریدل دارای رمز عبور شده است!
-از کی تا حالا خانه ریدل دارای رمز عبور شده است؟

-از اول بود. از لحظه تاسیس!
-کسی هیچوقت از من رمز عبور نخواست.
-آخه ما تو رو میبینیم که ازت رمز عبور بخواییم تسترال؟...الانم این جانور پشمالو رو که بدون بال توی هوا معلقه دیدم و فهمیدم تو اومدی. حالا رمز عبورو میگی یا خط خطیت کنم؟

بانز میخواست ناخودآگاه کلمه "آب نبات لیمویی" را به زبان بیاورد.ولی زبانش را گاز گرفت. با ناامیدی به اطراف نگاه کرد و چشمش به رز افتاد که کنار یکی از پنجره ها برگ هایش را باز کرده بود و داشت آفتاب میگرفت. رو به رز فریاد زد:
-رز؟...رمز عبور این در چی بود؟


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ یکشنبه ۴ مهر ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
بانز به جستجو ادامه داد. جنگل پر از حیوانات و حشره ها و پرندگان مختلف بود...و بانز کمی گیج شده بود!

هر جانوری مزایا و معایب خاص خودش را داشت و بعضی از جانوران مشنگی را بانز کلا نمی شناخت...

بیش تر از یک ساعت از پیاده روی جستجوگرانه بانز نگذشته بود که با یکی از همین جانوران ناشناخته مواجه شد!
-وای...چقدر زیباست!

جانور زیبا بود...و احساس خطر کرده بود. ولی بانز که گرمش شده بود و ردایش را در آورده و در کیفش گذاشته بود کلا دیده نمی شد...و چیزی که دیده نمی شد از نظر جانور زیبا بی خطر هم بود.

جانور به پرسه زدنش ادامه داد...یعنی قصد داشت ادامه بدهد. ولی ناگهان احساس سبکی کرد!

اول فکر کرد مورد هدف تیر شکارچی بی رحمی قرار گرفته و ناغافل مرده و روح شده است. ولی احساس فشاری که در کمرش داشت، این تئوری را رد کرد.
در مرحله دوم فکر کرد راسوی خوبی بوده و یک فرشته مهربان برای تقدیر و تشکر، یک جفت بال به او اهدا کرده و او الان یک راسوی بالدار است. ولی احساس فشاری که در کمرش داشت این تئوری را هم رد کرد. و راسو متوجه شد که احساس فشاری که در کمرش دارد کلا همه آرزوها و امید های او را نابود خواهد کرد.

راسو بی اراده به حرکت در آمده بود و می رفت.

بانز کمر راسو را گرفته بود و پیروزمندانه به طرف خانه ریدل در حرکت بود و با خودش فکر می کرد:
-همین خوبه. خوشگله...بی آزاره. اگه تبدیل به این بشم، کسی بهم شک نمی کنه. به نظر می رسه سلاحی نداشته باشه. ولی اینم می تونه یه نقطه قوت باشه. همینو می برم به حضور ارباب!

راسوی بی سلاح، به خانه ریدل برده می شد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۵/۷/۱۳ ۰:۱۵:۱۷



پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۵

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
خلاصه:

بانز می خواد جانور نما شدن رو یاد بگیره. برای این کار از لرد سیاه درخواست کمک می کنه. لرد بهش دستور می ده که برای شروع جانوری رو که مایله بهش تبدیل بشه پیدا کنه و برای لرد بیاره. تا به این لحظه بانز جانورانی مثل اژدها، سانتور، خرگوش سیاه با چهره شیطانی و هیپوگریف رو امتحان کرده و از هیچکدوم هم خوشش نیومده!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بانز همچنان داشت میرفت. بانز خیلی داشت میرفت. بانز بسیار چست و چالاک شده بود.
اما بعد با دیدن یک درخت در رو به رویش، که البته آن را سه بار پیش از این هم دیده بود، سوالی برایش پیش آمد.
- مگه من دو دیقه پیش هم اینجا نبودم؟!

البته جواب سوال بانز اکو نشد. دلیلش هم خستگی درختان از کار زیاد و خرج گران زندگی بود البته. اعصاب نمانده بود برایشان دیگر که جواب سوال ملت را با اکو بفرستند برایش!
بانز باز هم نا امید نشد. او رفت، البته نه خیلی زیاد و تنها در حد چند قدم. سپس نشست زیر یک درخت و دست به سینه شد.
او منتظر بود تا یک حیوان بیاید از آنجا عبور کند. اگر چنین میشد، بانز قطعا میتوانست یقه جانور را گرفته و ببرد تحویلش دهد به لرد سیاه.

او همچنان که نشسته بود و سعی داشت از میان درختان، جنگل را ببیند، متوجه دو چشم ریز قهوه ای که در کنارش از روی درخت زل زده بودند بهش، نشد.
بانز همچنان که غرق در رویا پردازی بود، یکهو چشمش افتاد به همان دو تا چشم کوچک قهوه ای که البته با حالتی متفکرانه زل زده بودند به سمت او.

- بَه سلام!

جانور از درخت جدا شد و برای بررسی بیشتر آمد نشست روی سر بانز!

- اوه... یه داربد... داربد ها هم خوبن ها... چشم ملتو در میارن حسابی... بلند شو بریم نشونت بدم به ارباب.

البته داربد بلند نشد برود به لرد نشان داده شود. داربد درختش را دوست داشت. داربد برای زندگی آینده اش با آن درخت برنامه ها کشیده بود. حتی تعداد کودکان و مهریه را هم مشخص کرده بودند!
به همین دلیل، داربد یکهو دست انداخت داخل جایی که فکر میکرد چشم بانز باید باشد. البته چیزی پیدا نکرد. این برای او یک ننگ حساب میشد. او چندین مدال در رشته بیرون کشیدن چشم ملت داشت به هر حال. همه مدال هایش را هم از هاگرید گرفته بود.
او که در بیرون کشیدن چشم نامرئی بانز مغلوب شده بود، سکته کرد و به زمین افتاد. درخت هم البته برای جلوگیری از تبدیل شدن رول به فیلم هندی خشک نشد و کلا داربد را به برگ خشکش هم حساب نکرد.

- عه... این چرا اینطوری شد بدبخت؟ مرد که... یعنی من داربد میشدم ممکن بود یهو اینطوری بیفتم بمیرم؟! نمیشم اصلا داربد... برم ببینم دیگه چه حیوونی پیدا میشه.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۷ ۱۲:۰۲:۰۹
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۷ ۱۲:۰۳:۳۰


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ جمعه ۲۶ شهریور ۱۳۹۵

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۵۲ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 549
آفلاین
-اوی هیپوگریفه!

هیپوگریف تقریبا از جایش پرید. هیپوگریف تا حالا این حجم از کلمات بی ادبی و بی تربیتی را در کنار هم نشنیده بود.

-با تو مگه نیستم؟ به من نگاه کن ببینم. دِ به من نگاه کن پدر هیپوگریف!

هیپوگریف سعی کرد به بانز نگاه کند. هیپوگریف نمی‌توانست. واقعا هم نمی‌توانست! برای اینکه شما چیزی را ببینید باید چندتا فوتون بیایند و بخورند توی سر آن جسم و به طرف چشمان شما شَتَک شوند. اما فوتون ها با بانز رودربایستی داشتند. آن موجودات کوچک بانمک، هیچ‌وقت جرئت نمی‌کردند به بدن بانز بخورند و شتک شوند روی در و دیوار. به هر حال فوتون ها، موجوداتی اند که تکلیفشان با خودشان هم معلوم نیست بدبخت ها. آن‌قدر هم کوچک هستند که هیچ‌کس واقعا به آن بیچاره ها توجهی نمی‌کند. ای وینکی بِگریَد به حال فوتون های بدبخت بیچاره!

هیپوگریف همچنان در حال سعی کردن بود. هیپوی قصه ما، بعد از اینکه دید نمی‌تواند بانز را ببیند، با جادوگر شهر پریا قراردادی بست و یک شب به مهمانی پرنس و شاه رفت. در آن‌جا هم پرنسِ خوشتیپِ داستان عاشقش شد و با هم یک دل سیر رقصیدند. اما با فرا رسیدن نیمه شب، هیپوگریف فرار کرد و یک لنگه کفشش را هم به سر و صورت خواهر های ناتنی‌اش مالید تا دیگر هیچوقت در زندگی‌اش دخالت نکنند. پرنس هم که این عمل شنیع و وقیح را دید، تصمیم گرفت با هیپوگریف ازدواج نکند و این گونه بود که آن‌ها هیچ‌وقت دوباره همدیگر را ندیدند و هر دویشان تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند.

بانز:

بانز نمی‌دانست وات دِ هل ایز گویینگ آن؟ با سردرگمی به هیپوگریفی نگاه می‌کرد که شاد و خرم، نرم و نازک، چست و چابک، از پرنده، از خزنده، از چرنده، بود جنگل گرم و زنده، با دو پای کودکانه، می دوید همچو آهو، می‌پرید از لب جو، دور می‌گشته ز خانه.

و بانزِ سردرگم، بانزِ متفکر، بانزِ کنجکاو راه افتاد توی جنگل. مسیرش را گرفت و رفت و رفت تا به حیوانی برسد و به آن تبدیل شود بلکه جن خووب شود وظیفه مرگخوارانه اش را به انجام برساند.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۶ ۲۰:۴۳:۵۴
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۶ ۲۰:۴۴:۴۰


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۹:۴۷ پنجشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۵

بلوینا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ یکشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۷
از دُم سوجی پالتویی خواهم دوخت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 52
آفلاین
_خب با صحبت حلش میکنیم.
خرگوش سیاهِ سخنگو بینی اش رو به حالت بامزه ایی تکان تکان داد .
_هی یو بانزی که اسمت شبیه یکی از اعضای خانواده ماست چه پررو پررو میاد میگه میخواد یکی از مارو با خودش ببره , به چه مناسبت اونوقت؟ اصلا چیشده فکر کردی یکی از ما با تو میایم؟هن؟,به ملت سلام کنی سوارت میشن.
عده ایی از خرگوشان سیاه سخنگوی دیگر:
_مگه خودت خار مادر نداری؟
_عجب زمونه ایی شده
_خوش امدی قرمه سبزی مردک

بانز اوضاع رو خطری پنداشت , خب بانز حق. داشت اوضاع رو خطری بپنداره.
شما خودت ...بله خود شمایی که داری میخونی تصور کن دور و ورت رو یه عده خرگوشِ سیاه سخنگوی شیطانیِ خونخوارِ بی وجدان گرفتن, خطری نمیپنداری؟خب اصولا باید بپنداری ببین اگه قراره چیزی نپنداری و رول منو با این نپنداشتنهات خراب...ولش کن اصن :|

فلش بک

بانز اوضاع رو خطری پنداشت, خب بانز حق داشت اوضاع رو خطری بپنداره به همین علت چند قدمی به عقب برداشت و از صحنه خارج شد و خرگوش های سیاه سخنگو رو تنها گذاشت, بانز همینجور در حال قدم زد و ناسزاگویی به زمین و زمان بود به برکه ایی لجن بسته رسید ,لگدی حواله درخت غولپیکری کرد و تکه چوبی از بالای درخت به سرش اصابت کرد .

_ آخ ! عنتونین تو این زندگی ... یبار تو عمرمون یه چیز خواستیما ! ما هم دل داریم به هر حال نامرئی بودن که مزایای خودشو داره ولی بد نیست, هر از چندگاهی هم به چشم بیایم تا چششون در آد ملت !
بانز همینجور که جمله ی " عنتونین تو این زندگی" رو زیر لب با خودش تکرار میکرد متوجه سایه ایی شد ...سایه دم داشت , سایه بال هم داشت , شاید باورتون نشه ولی سایه چهار تا پا هم داشت !
بانز سرش رو کمی به سمت جلو برد و پی برد که اون موجود چیزی نیست جز یک هیپوگریف !
چی از هیپوگریف بهتر؟هم جذبه داره هم ابهت تازه پرواز هم میکنه .
اما این وسط یه مشکلی وجود داشت...بانز چطور باید اون موجود سرکش و مغرور رو بگیره و نزد ارباب ببره؟!9


اصالت و قدرت برای لحظه اوج!
به یک باره خاموشی ما برای
دگرگونی شما...
بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد...


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۲:۳۰ پنجشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۵

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
سانتورا بعد از گفتن "بریم دیگه"، به حرکت در اومدن و واقعا رفتن دیگه. درسته که یه موجود دیگه از لیست جونور های بانز خط خورده بود. ولی مسئله ی مهم این نبود اصلا. سانتورا رفته بودن. جنگل تاریک بود. بانز تنها بود. سانتورا رفته بودن. بانز اون روز فیلمِ ترسناک دیده بود. و بانز همیشه شبایی که روزش فیلم ترسناک دیده بود... سانتورا رفته بودن. سانتورا... سانتورا...

-
- سلام!

بانز آروم شد. دیگه نمی ترسید. آرامش داشت. خیالش راحت بود. دیدن یه خرگوش سیاهِ بامزه ی سخنگو که از پشت درخت بپره بیرون و دندوناش تا زمین برسه و چشمای شیطانی داشته باشه... خب فیلم ترسناکو میشوره میبره ظاهرا. بانز چیش به آدمیزاد رفته مگه که این دومی باشه؟ چه انتظاری میشه ازش داشت؟!

- سلام!
- حالتون چطوره آقای...؟
- بانز!
- اوه!

خرگوش سیاهِ بامزه ی سخنگوی دارای قیافه ی شیطانی شروع به ذوق کردن کرد. و خب ذوق یه خرگوش سیاه بامزه ی سخنگوی شیطانی... با قرمز شدن چشما شروع میشه. ولی بانز هنوزم احساس آرامش میکرد. بانزه دیگه بلخره!

- باورتون میشه؟ اسم شما خیلی شبیه یکی از اعضای خونواده ی ماست. اسمشو میخواین بدونین؟
- بله بله. نامرئی ان ایشون؟
- نه نامرئی نیست. فقط با دندوناش گردن میکنه و از اعصاب گردن تغذیه میکنه! اسمشم... عرضم به حضورتون که بانز باگی ه! بانز باگی؟ یه چیزی این وسط یه مشکلی داره.
- خب... میگم که... جناب خرگوشِ سیاهِ سخنگوی دارای قیافه آرامش بخش. حالا که اسم من شبیه فک و فامیلتونه... میشه لطفا با من بیاید یه جایی و برگردین؟
- بانز باگــ... چی؟

شاید باورش سخت باشه. ولی بانز هنوز هم احساس آرامش میکرد.

- من؟ ما؟ اسارت؟

و میلیون ها خرگوشِ سیاهِ بامزه ی سخنگوی شیطانی... از پشت درخت ها بیرون اومدن. اما بانز هنوز هم... نه دیگه... ظاهرا دیگه احساس آرامش نمیکرد...


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۵ ۲:۳۸:۴۸


ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵

زنوفیلیوس لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۶ سه شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۲۰ دوشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
بانز شاید اولین بارش بود که دلش می خواست دیده نشود. آرام داشت از بین جمعیت فرار می کرد که یکی از  آن ها صدایش کرد.
- هی تو! کی هستی ؟ اینجا چیکار می کنی؟ می دونی اینجا کجاس؟

بانز نفس های نامرتبش را سعی کرد کمی کنترل کند و آن را با صدا به بیرون فرستاد.
- من؟ بانزم!
- چه اسم مسخره ای! :laght:

سانتور خنده ای پر سرو صدا کرد آرام به سمت بانز رفت.
- خب جواب بقیه سوالاتم رو ندادی.

بانز آب دهانش را قورت داد و ادامه داد.
- من اومدم تا یه جونور پیدا کنم و با خودم ببرم.
- مسخره اس...:laght:
بانز اگر قیافه ای داشت قطعا تا به حال شبیه علامت سوال شده بود.
- چرا؟
- اینجا جنگل ممنوعه اس هیچ حیوونی پیدا نمی شه که بتونی با خودت ببری!:laght:

بانز ناامید شد. بانز پودر شد و تکه تکه شد. اما هیچ تغییری احساس نشد در ظاهرش بانز از یک روح بدبخت تر بود. شناسنامه نداشت. قیافه نداشت و تنها چیزی که داشت قد بلند و یک پارچه به عنوان ردا داشت.

- ولی خب بزارید برم.
- نمی شه ما مواظب اشخاصی هستیم که اطراف اینجان...
- ولی من باید دنبال یه جونور توی طبیعت بگردم.
بانز نمی دانست که پیشنهادش درست است یا نه ولی پیشنهادش را داد.
- میشه یکی از شما با من بیاید؟ قول می دم هیچ چیزیتون نشه...

همه با هم خندیدند. بانز بازهم خرد شد ولی هیچ نگفت.
- مرلین جونورتو یه جا دیگه حواله کنه. بیا برو...
فکر نکنم برای تو هیچ اتفاقی بیفته. راستی اصلا جزو کدوم دسته از موجوداتی؟

بانز پاسخ سوال را نمی دانست. راهش را کج کرد و راهی اعماق جنگل شد و صفحه سانتور ها را کند و در گوشه ای  از جنگل پرت کرد. صدای سانتور ها از پشتش می آمد که می گفت :
- بریم دیگه.


زیادی خوب بودن خوب نیست،
زیادی که خوب باشی دیده نمی‌شوی،
می‌شوی مثل شیشه‌ای تمیز،
کسی شیشهٔ تمیز را نمی‌بیند،
منظرهٔ بیرون را می‌بیند.!





تصویر کوچک شده




پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ سه شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۵

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
- جنگل... کوه... دشت...

بانز نام مکان‌هایی که نیوت گفته بود رو توی دفترچه‌ای یادداشت می‌کنه و مربع کوچیکی جلوی هرکدوم رسم می‌کنه. قلم پرو پشت گوشش قرار می‌ده و نگاهی به اطراف می‌ندازه.
- خب من الان هاگزمیدم و نزدیک‌ترین جنگل بهم... جنگل ممنوعه‌س.

بانز اینو می‌گه و برخلاف میل باطنیش، ناخودآگاه به سمت جنگل ممنوعه راه میفته. شاید بانز یک مرگخوار ریونکلاوی باهوش نباشه، اما به هر حال مطمئن بود که هنگام مراسم توزیع مغز، از صف جا نمونده بود و مقداری از اون نصیبش شده بود. نتیجه تمام این سخنرانیا اینه که بانز فراموش نکرده بود نسخه‌ای از کتاب "جانوران شگفت‌انگیز و زیستگاه آن‌ها" رو از نیوت بگیره.

بانز در حالی که یه نگاهش بر روی نوشته‌های کتاب جا به جا می‌شد و نگاه دیگرش به جلو بود وارد مسیری می‌شه که به جنگل ممنوعه ختم می‌شد.
- اژدها... واو فک کن اگه اژدها بشم چی می‌شه.

برای دقایقی بانز تو تخیلاتش گم می‌شه و خودشو در حالی تصور می‌کنه که میون هزاران دشمن خیالی قرار گرفته و تنها مرگخواریه که برای دفاع از جون اربابش باقی مونده. در یک حرکت ناگهانی بانزِ کوچکِ داستانِ ما، تغییر شکل داده و تبدیل به اژدهایی غول پیکر می‌شه. لرد با جهشی سوارش می‌شه و یکی با طلسم و دیگری با شعله‌های سوزان آتشش، دشمنو تو یک چشم به هم زدن پودر و نابود می‌کنـ...
- آخ!

پای بانز به ریشه‌های بلند درختی گیر می‌کنه و با مخ رو زمین فرود میاد و تمام اون تصورات لذت‌بخشی که داشت در یک چشم به هم زدن نابود می‌شه. بانز همونطور که پخش زمین بود و بوی مطبوع چمن جنگل ممنوعه وارد بینیش می‌شد، نظریه‌ی اولش رو کنار می‌ذاره.
- ولی اینجا که اژدها نداریم تا برای ارباب ببرم. پس نمی‌تونم اژدها بشم.

بانز با ناامیدی اینو می‌گه و از جاش بلند می‌شه. تا میاد گرد و خاکی که رو رداش نشسته رو بتکونه، متوجه حضور سایه‌ای بزرگ بالای سرش می‌شه. بانز در حالی که به سختی آّب دهنش رو قورت می‌داد سرشو بلند می‌کنه و به موجود رو به روش چشم می‌دوزه... سانتور!

بانز تقریبا مطمئن بود که نام سانتور رو در لیست جانورانِ کتاب دیده بود، اما با مشاهده‌ی گله‌ای که دورتادورش حلقه می‌زدن و سخنان نه چندان آرامش‌بخشی درباره حضورش در اونجا می‌زدن، از همون ابتدا می‌فهمه که پیشنهادات خوبی برای تغییر شکل نیستن و شاید بهتر بود فرار رو بر قرار ترجیح بده!




پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

بانز می خواد جانور نما شدن رو یاد بگیره. برای این کار از لرد سیاه درخواست کمک می کنه. لرد بهش دستور می ده که برای شروع جانوری رو که مایله بهش تبدیل بشه پیدا کنه و برای لرد بیاره.

..............

بانز کلا دوست داشت لخت بگردد! این از مزایای بانز بودن بود. حتی رودولف هم از چنین امتیازی بی بهره بود. ولی گاهی هم بانز دوست داشت دیده شود!
برای همین ردایش را پوشید و از خانه ریدل خارج شد.
درست جلوی در خروجی خانه ریدل با اولین جانور برخورد کرد.
-هی! باید با من بیای بریم نزد لرد سیاه. الان که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که من می تونم تو بشم. ریخت و قیافت خوبه. ترسناک هم که هستی...

مار غول پیکر که دم در خانه شان داشت یه قل دو قل بدون دست بازی می کرد، سرش را بلند کرد که ببیند گوینده ارزش حمله کردن دارد یا نه.

که نداشت...

بانز هم با همان یک نگاه متوجه شد نجینی علاقه ای به پیشنهادش نداشته و او یا باید کمی از میزان بلند پروازی اش کم کند...و یا همان جا برای حفظ جانش ردایش را در آورده و مجددا لخت و عریان در جامعه جادویی پرسه بزند.

پس راهش را کشید و به طرف هاگزمید رفت. هر چه باشد در هاگزمید جانوران زیادی برای تبدیل شدن پیدا می شد.

بانز به راهش ادامه داد. تا این که تابلوی درخشان مغازه ای توجهش را به خود جلب کرد:

جانور فروشی نیوت اسکمندر!

نیوت یه تخته اش کم بود! بانز علاقه ای به هم صحبتی با نیوت نداشت. ولی به جانور نما شدن خیلی علاقه داشت. برای همین یک قدم به طرف مغازه برداشت.
به محض این که به در مغازه رسید نیوت با شیرجه ای بلد از داخل مغازه به بیرون پرید و با دو دستش دو طرف چارچوب در را گرفت.
-عمرا اگه بذارم بیای تو!

بانز در حالی که سعی می کرد از بالای شانه نیوت توی مغازه سرک بکشد جواب داد:
-د خب برای چی؟ من باید جانور ببینم!
-مگه نشنیدی ارباب چی فرمودن؟ ارباب فرمودن برو تو طبیعت...زندگی جانورا رو ببین. خودتو بذار جاشون. و تصمیم بگیر که می خوای تبدیل به کدوم بشی. مغازه من الان شبیه طبیعته؟ تو باید بری جنگل! کوه! دشت!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۳ ۱۴:۴۴:۲۱



پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
لرد دوباره چشمانش را بست تا به قیلوله عصرگاهیش برسد...اما لرزش هایی که هر ثانیه بیشتر و بیشتر میشد،مانع از به خواب رفتن او شد!
_باز هم هکتور معجون جدیدی کشف کرده و با ویبره رفتن،جلوی خواب من رو میگیره؟

اما با باز شدن در و نبودن شخصی در چارچوب،لرد دانست که این لرزش حاصل ویبره هکتور نیست...

کیششششش!

تسترال های نامرئی که از در وارد شده بودند،مستقیم و تسترال وار به سمت پنجره رفته و با شکاندن شیشه از پنجره اتاق لرد افتادند!
لرد اما عصبانی از این اتفاق،فریاد کشید:
_کی این تسترال ها رو توی خانه ریدل ول کرده؟

مرگخوارن که در خانه ریدل هر کدام گوشه ای مشغول به کار بودند،با شنیدن این فریاد لرد،نگاهی به هم کردند و گفتند:
_با ما بود؟

لرد از اتاقش خارج شد و در حالی که جمله "هر تسترالی شما نیستید" را زیر زبان میگفت،با عصبانیت به سمت اتاق تسترال ها رفت و انجا گیبن و شنل بانز را دید!
_پس شما دوتا بودین که این تسترال ها رو توی خونه ریدل ول کردین!
_نه ارباب بخدا...شما خودتون به این تسترال ها فرم دادین و عضو مرگخوارا و وارد خانه ریدل کردینشون!:worry:
_مرگخواری خودمون رو نمیگم...تسترال های واقعی رو میگم...اصلا بانز کو؟

لرد و بانز سرهایشان را چرخاندند تا بانز را پیدا کنند...اما با صدای جیغ بانز،توانستد محل ایستادن او را بفهمند!
_ارباب...اونور رو نگاه کنید...من لختم!
_بانز تو نامریی هستی...فرقی نمیکنه...اصلا اینجا چیکار میکنی؟
_ارباب اومدیم یه جانور انتخاب کنیم برای اینکه بیارمیش پیش شما،بهمون یاد بدین چجوری جانورنما بشم من!
_بانز...تو همین الان هم مثل تسترالی...فرقی به حالت نمیکنه...برو ردات رو بپوش بفهمیم کجایی و بعد برو سراغ یه موجود واقعی...خارج از خانه ریدل!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.