اگر خواهر یا برادر بزرگتر داشته باشید، میفهمید چطور میشود در وجود یک نفر، پدر و مادر و بهترین دوست زندگیتان جمع شود. چطور کسی هست که مطمئنید هرگاه به دردسر بیفتید، هرجایی که باشد خودش را میرساند، بین شما و هرچیزی که جرئت تعرض به شما را داده میایستد و برایتان میجنگد. در عین حال، کسی هست که میتواند به خاطر تصمیمهای احمقانه و اشتباهاتتان، حسابی گوشتان را بکشد و بهتان بفهماند چه حماقتی کردهاید. و با وجود اشتباهات شما، کنارتان خواهد ماند. برایتان.. خواهد مُرد..!
فلشبککلاوس روی زمین سرد انبار جاروها زانو زده بود و با دستانی لرزان، دفترچهش را ورق میزد. ویولت در راه بود. ویولت داشت میآمد تا فکری کند و در این فاصله، او میتوانست خلاصهی تحقیقاتش در مورد طاقنما را مرور کند. این لرزش دستانش اگر متوقف میشد.. لعنتی! از سرما بود یا..
- همینه!
و از شوک صدای بلندش، خودش دستش را روی دهانش فشرد. پیدا کرده بود. معلوم است که هرکسی نمیتواند برود و بیاید. میدانست که برای بازگشت انسانهای زنده راهی هست.. میدانست زمان خاصی دارد.. اما مطمئن نبود که چطور میشود انسان زندهای به ارادهی خودش برود و بازگردد.. حالا، پاسخ پیش رویش بود:
چنانچه قسمتی از روح انسان زنده با طلسم باستانی فوق، در جهان فانی باقی بماند، فرد مذکور میتواند هر زمان که اراده کند، با جستجوی دوبارهی روحش در جهان هستی، به سمت دیگر دروازه باز گردد و در این سفر، انسانهای دیگری را، خواه مُرده و خواه زنده...
- کلاوس؟!
و اگر خواهر بزرگتری داشته باشید، میفهمید چطور ممکن است با دیدن چهرهی نگران و آغوش همیشه آمادهش، ناگهان بغضتان بترکد..!
نفهمید چطور برایش تعریف کرد و نفهمید چطور ویولت تاب آورد زیر ضربات پیدرپی گفتههای تلخش. ولی به خود آمد و دید در آغوش خواهرش، دارد با بغض میگوید:
- حالا چیکار کنیم ویولت؟
و خواهرش او را از خود جدا کرد. در چشمانش زل زد و خیلی جدی گفت:
- ما بودلرا رسم نداریم رفقامونو تنها بذاریم. من میرم اونور، تو و آلیس هم برید نجات تدی.
کلاوس گیج شد:
- آلیس؟ آلیس از کجا اومد؟
ویولت خندید:
- از اونجایی که قبل از اجرای طلسم روی من، باس بریم بیاریمش تا داداش کوچولوی من اینور تنها نمونه!
پایان فلشبک- نــه!! لعنتی!!
ویولت جلو پرید تا دست آیلین را بگیرد، ولی دیگر دیر شده بود. شتابان در جیبش به جستجو پرداخت:
- من باید سریعتر برم. جیمز تنهایی از پس آیلین برنمیاد. گوش کنید..
کلاوس ناخواسته به بازوی ویولت چنگ زد. وقتی داشتند قسمتی از روحش را بیرون میکشیدند تا در این دنیا بماند، خواهرش مانند ماری زخم خورده از درد به خود پیچیده بود. آیا میتوانست به دنیای مردگان برود و صحیح و سالم بازگردد؟ اگر اشتباه کرده بود.. اگر طلسم غلط بود.. اگر..
ویولت حال برادر رنگپریدهش را فهمید:
- نترس داداشی. آبجیت سختجونتر از این حرفاس. من با جیمز برمیگردم. برید تدی رو پیدا کنید، نذارید بیاد دنبالمون. نذارید.. آلیس! نذار کار احمقانهای بکنن! باشه؟ داداش.. مراقب خودت باش و.. مراقب این!
روبانی را که قسمتی از روحش را حمل میکرد، کف دست برادرش گذاشت. لحظهای در آغوشش کشید و بعد، به دنبال آیلین وارد طاقنما شد.. بدون این که بداند آخرین گذرندهی آن دروازهست..!
پسرک، مات ماند. گویی در جستجوی آخرین تصویری بود که از خواهرش در فضا شکل گرفت.. یا آخرین تصویری که از جیمز به خاطر داشت.. اندکی به طاقنما نزدیک شد. نکند هرچه ویولت از قسمت باقیماندهی روحش فاصله میگیرد، درد بیشتر به وجودش پنجه بیندازد؟ نکند نتواند.. نکند نشود..
آلیس دستش را روی شانهی کلاوس گذاشت:
- باید بریم کلاوس. ویولت از ما یه چیزی خواسته بود!
-______________________________-
نمیدونم واضح هست یا نه. آدمای زندهای که از طاقنما رد میشن، توی یه تاریخ و ساعت خاص فقط میتونن برگردن [ با کسی که همراهشون باشه. ] ولی با اون طلسمی که کلاوس اجرا کرده، ویولت هروقت بخواد و هرجای دنیای مرده ها که باشه، میتونه برگرده. [ با کسی که همراهشه. ] و البته انقدرم کشکی نی که مردهها بذارن همچین فرصتایی ( آیلین - جیمز - ویولت ) از دستشون بره و یحتمل توجهشون جلب میشه به تنها زندههای سرتاسر اون سرزمین!
از طرفی، توی پست دامبلدور، متوجه شدیم یه آلیستر نامی هست که داره با مرگ معامله میکنه و هم مرگخوارا، هم محفلیا دارن بازی میخورن این وسط. آلیستر میخواد جاودانه شه، فاج هم واسه همینه که اونقدرا پیر نشده و آلت دست ِ این باباس. آلیستر دروازه رو بسته، نتیجتاً ویولت و جیمز و آیلین اونور گیر افتادن و هیشکی نمیتونه بره یا بیاد!
هوم؟