هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱:۵۷ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
*ارشد راونکلاو

1. در قالب یک رول، فلسفه ی تعداد زیاد ویزلی ها رو بیان کنید! 25 نمره

آن روز یک روز گرم تابستانی در هاگوارتز بود. از آن روزها که کسانی که عاشق هوای خنک و سرد هستند از آن فراریند. دانش آموزان دور دریاچه جمع شده بودند تا وقتی ماهی مرکب عظیم الجثه از آب به بیرون میپرید و دوباره در آب دریاچه فرو میرفت کمی آب هم به آن ها بریزد و خنک شوند.
در همین حین... ناگهان زیر دریایی ای که شبیه کشتی های دزدان دریایی قدیمی بود و پرچمی اسکلت نشان داشت از دریاچه به بیرون افتاد و سیلی از آب عده ای از دانش آموزان را با خود برد!!
سپس شخصی از دهانه کشتی به بیرون پرید و گفت:
_ سلام...امممم...ببخشید کلاس پرفسور اسکیتر کجاست؟


دزد دریایی جادوگر، در کلاس را زد و پس از اجازه پرفسور اسکیتر وارد کلاس شد و بی مقدمه گفت:
_ پرفسور، با اجازه من تکلیفی که آماده کردم را همراه با عکس توضیح بدم که کار دارم میخوام برم!

سپس دالاهوف چوبدستیش را درآورد و سه عکس در هوا ظاهر کرد و گفت:

دلیل این امر را من در سه عکس توضیح میدهم. این عکس ها کاملا قانونی میباشد و در گذشته در سطح شهر نصب شده و در ملا عام به نمایش گذاشته شده.

عکس اول:
تصویر کوچک شده


پرفسور؛
شما تصور بفرمایید که در یک روز تابستانی هوس میکنید که با خانواده محترم به گردش و پیک نیک بروید. البته گردش مشنگی وگرنه شما که میتوانید تغییر شکل بدهید و با بال های زیبایتان به هر سویی بروید.
حال برای گردش نیز، دوچرخه سواری را انتخاب میکنید که هم ورزش کرده باشید هم گردش. با یک تیر دو نشان را زده باشید. همانطور که در عکس اول و در سمت چپ مشاهده میکنید اگر فقط یک فرزند داشته باشید چقدر دوچرخه سواری سخت و طاقت فرسا میشود ولی اگر به سمت راست بنگرید متوجه میشود که چقدر پاهای زیادی وجود دارد و میتواند در رکاب زدن دوچرخه کمک کند و این ها فقط به برکت تعدد فرزندان است.
_جــــان؟ نخند اقا جان جدی گفتم.
ما با آینده نگری ای که از آرتور و مالی ویزلی سراغ داریم حتما این مورد مهم را قبل از بچه دار شدن های متعدد در نظر داشته اند.

عکس دوم:
تصویر کوچک شده


پرفسور؛
همانطور که در عکس دوم مشاهده میفرمایید، شما فرض بفرمایید که بعد از دوچرخه سواری و خوردن ناهار هوس فرمودید که با خانواده فخیمه، به آب بزنید. قایق سواری کنید و کیف بفرمایید. حال همانطور که در سمت چپ مشاهده میکنید شما برای قایق سواری دست، کم می آورید چون فقط یک فرزند دارید ولی در سمت راست مینگرید و میبینید که چقدر دست های زیادی به واسطه وجود فرزندان موجود است و هیچکس خسته که نمیشود هیچ، همه لذتش را هم میبرند.
البته واضح و مبرهن است که دوچرخه سواری و قایق سواری جزو ملزومات زندگی های امروزی است. همگان میدانند ما در وفور نعمت و آسایش به سر میبریم و همه چیزمان محیا است و فقط لَنگِ دوچرخه سواری و قایق سواری بودیم که به لطف این عکس های روشنگرانه و الگو قراردادن خانواده ویزلی ها این مشکلمان نیز حل شد.

عکس سوم:
تصویر کوچک شده


پرفسور؛
و اما آخرین عکس. البته در مورد صحت و سقم این عکس بین علما اختلاف است و عده ای میگویند که فتوشاپ میباشد ولی در هر صورت ما این عکس را نیز قرار دادیم تا برهمگان ثابت شود که پشت قضیه بچه دار شدن های متوالی خانواده ویزلی ها چه فلسفه قوی ای نهفته است.
همانطور که در عکس بالا مشاهده میکنید هر چه تعداد بیشتر باشد طبیعتا دوچرخه نیز سریعتر میرود. حال حتی اگر موجودات دیگر نظیر موش ها و دوستان پیتر پتی گرو، نیز زیاد باشند میتوانند بر جادوگران و انسان ها نیز پیشی بگیرند و اگر ما به تعداد زیاد بچه دار نشویم ممکن است در دوچرخه سواری از موش ها نیز عقب بیفتیم و در چشم انداز 1404 عقب مانده بمانیم.


پرفسور اسکیتر کمی چانه اش را خاراند و خواست نمره دالاهوف را بدهد که ناگهان عده ای آدمخوار، "هولا هولا" کنان و با نیزه و شمشیر وارد کلاس شدند و به سمت دالاهوف هجوم بردند که دالاهوف جاخالی داد و در حال فرار گفت:
_ گفتم که کار دارم باید برم!


2. علاوه بر بنیه، دو دلیل دیگر برای تعداد زیاد ویزلی ها بنویسید. همراه با توضیح. 5 نمره

دلیل اول؛
پرفسور؛

همانطور که مستحضر هستید این روزها هر دو ماه یک بار مبلغی به عنوان "یارانه" به خانواده ها داده میشود و این مبلغ به ازای هر نفر چهل و پنج گالیون میباشد. این مورد بدین معنی میباشد که هر چه تعداد یک خانواده بیشتر باشد میتواند یارانه بیشتری بگیرد و عشق و حال بیشتری بکند. چون همانطور که مشخص است در جامعه ما همه چیز تکمیل است و از لحاظ اقتصادی هیچ نیازی وجود ندارد و حتی هیچ شکاف طبقاتی ای نداریم و فقط منتظر پول برای دوچرخه سواری و قایق سواری بودیم(در عکس های بالا اشاره شد) که آن نیز خداروشکر جور شد.
پس متوجه میشویم که ویزلی ها با علم به این قضیه به تعداد زیاد بچه دار شدند تا بتوانند یارانه بیشتری بگیرند و عشق و حال بیشتری بکنند.

دلیل دوم؛
پرفسور؛
شما تصور بفرمایید که روزی در محله جادوگریتان دعوا شود. حال در این دعوا کدام خانواده پیروز میشود؟ مشخص است، خانواده ای که تعداد بچه بیشتری داشته باشد که آن ها بتوانند در دوئل شرکت کنند. پس خانواده ویزلی ها نیز به تعداد زیاد بچه دار شدند تا در مشاجرات و دعواها همیشه پیروز باشند.

زیاده عرضی نیست.
ارادتمند.



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴

اوتو بگمن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴
از آنجا که عقاب پر بریزد...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 212
آفلاین
عذاب اول:

حدود سه سال بود که از ازدواج آرتور و مالی می گذشت. ازدواجی با شکوه، به موقع و با حضور بهترین افرادی که در عمرشان تصورش را می کردند. یکی مثل خودم!

اما مشکلی در این ازدواج وجود داشت، مشکلی فراتر از تصور زوجهای رویایی! مشکلی که تا سر حد فروپاشی خانواده ویزلی پیش رفت...

و آن چیزی نبود جز این که آن ها نمی توانستند صاحب فرزندی شوند! و این خود بزرگترین مشکلی بود که تا آن موقع خانواده ویزلی دچار شده بود. مالی تقریبا به هر دری زده بود تا بلکه چاره ای برای بچه دار نشدنش بیابد و آرتور بدتر از آن. اما هیچ کدام نتوانستند راهی برای حل مشکلشان بیابند.
- آرتور... عهه عهه عهه! تو رو مرلین یه کاری بکن... آخه چرا تو این هم جادوگر باید ما بچه نداشته باشیم... عهه عهه عهه!
- مالی، خواهش می کنم. مرلین بزرگه. بلاخره ما هم راهی برای این مشکلمون...

و قطرات اشک از گونه های سرخگونش بر روی زمین تشنه چکید. دیگر هیچ راهی نبود تا بتوانند بچه ای که همیشه در خواب هایشان او را در آغوش می کشیدند را، دارا باشند.

روز ها می گذشت و غم نداشتن فرزند بزرگ تر از پیش می شد، تا آن جا که مالی و گاهی اوقات آرتور با دیدن پارک، مهدجادو و یا هر جا و مکانی که بچه ها آن جا بازی می کردند، افسرده و یا در موارد شدید به گریه می افتادند.

تا این که روزی وقتی مالی روی صندلی راحتی جلوی تلویزیون مشنگی که آرتور از وزارت خانه آورده بود، به تماشای آن نشسته بود، ناگهان چشمانش به آگهی که به صورت نواری باریک از پایین تلویزیون می گذشت، افتاد.
- چی؟... این چیه؟... درمان نازایی!... حدود ٪۸۰ افراد... کمکتان می کنیم!... آرتوووووووووووور!

آرتور که روی کاناپه اش در حال چرت بود، با این نعره مالی به شدت از جا پرید و خود را به او رساند.
- چی شده؟ به مرلین ظرفا رو شستم!
- نمی شستی که الان بیرون خونه داشتی چرت می زدی! اینو ببین.
- کدومو؟
- خاک تو سرت! رد شد بوقی!
- حالا چی بود که اینجوری منو کشوندی اینجا.
- درباره یه پژوهشگاهی بود به نام رویان!

و این طور شد که آرتور و مالی با هم به پژوهشگاه درمان ناباروری رویان رفتند و بعد از یک سال صاحب فرزند شدند. پس در نتیجه چون سال های زیادی بود بچه دار نشده بودند و خودشان نیز اعتقاد زیادی به شعار ~فرزند بیشتر، زندگی بهتر~ داشتند از یک طرف و از طرف دیگر علاقه به داشتن فرزند موجب شد به جوجه کشی روی بیاورند.

یک سال بعد

- چقده این خراب می کنه! مرلین ذلیلت کنه بیل.... اه، چه بوییم میده!
- مالی شیرش چجوری درست میشه؟ این داره دماغمو می مکه!
- وایسا الان نگا می کنم تو اونترنت.

قصه ما به سر رسید، اوتو به وکیلش نرسید...

عذاب دوم:

محیط و وراثت، همراه با علاقه ای که این دو به هم داشتند شرایط لازم را برای تاسیس یک مهدجادو فراهم می کند.


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۰ ۱۴:۳۲:۴۶

Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
1. در قالب یک رول، فلسفه ی تعداد زیاد ویزلی ها رو بیان کنید! 25 نمره

ساختمان پنهاگاه با گذشته چندین سال هنوز همان گونه بود که برای اولین بار هری پاتر پایش را در آن گذاشته بود. ظاهر ساختمان جوری بود که انگار با وزش بادی پایین می ریزد و علف های هرز بلندتر از قبل دور تا دور حیاط دیده می شدند. در بین این همه علف و سبزیجات مرغ ها و خروس ها به همراه جوجه هایشان حرکت می کردند و چند جن خاکیِ زشت میان علف ها به دنبال کرم بودند.

آندره ویزلی یکی از چندین نوه و نتیجه های خانم ویزلی همان طور که از میان علف ها می گذشت چند تایی جن خاکی را به پشت پرچین انداخت و راهش را به طرف در اصلی خانه باز کرد.

خیلی زود به خانه رسید و در بدون قفل را باز کرد. خانم ویزلی در آشپزخانه سرگرم تهیه ی غذا بود آندره به امید کمی غذا بویی که از آشپزخانه می آمد را دنبال کرد.

- سلام مامان بزرگ!
- یکم دیگه زرد چوبه...آها..نمک و فلفل هم که ریختم... سلام آرتور...اسفناج و آبلیمو رو هم بریزم...
- من آرتور نیستم مامان بزرگ من آندره ام! می شم نتیجه تون!
- حالا آندره با آرتور چه فرقی می کنه؟...سیب زمینی ها رو بده به من!

بله خوانندگان و استاد عزیز، خانم ویزلی مدت ها بود که خانواده را از یاد برده بود و آندره با آرتور یکی شده بود و برایش فرقی نمی کرد در خانه اش چه خبر است!
... ولی اگر شما هم هفت تا بچه را بزرگ می کردید، چهار تا عروس داشتید تا برایشان مادر شوهر بازی در بیارید، یک دامادِ بچه پولدارهِ معروف داشتید و دائم مشغول کار بودید تا جلویش چیزی کم و کسر نباشد و تعداد بی نهایت نوه و نتیجه و آفتاب لب بوم و مهتاب لب بوم داشتید که حتی نمی توانستید آنها را بشمارید، مانند خانم ویزلی می شدید، پس بیاید کمی به خانم ویزلی حق بدهیم!

آندره به آش معروف خانم ویزلی، " آشپزخانه در هفته ای که گذشت " نگاه منزجری کرد و سعی کرد تا حد امکان دور از دیگ آش بیاستد. آندره این پا و اون پا شد.

او برای افتخار آفرینی برای گریفندور به اینجا آمده بود و می خواست جواب سوالی که یک هفته بود در سراسر هاگوارتز پرسیده می شد را بگیرد :
- مامان بزرگ چی شد که ما همه به دنیا اومدیم؟

- من باید بدونم؟ برو از پدر و مادرت سوال کن بچه!
- نه اونو که می دونم، از مامانم سوال کردم! ولی چی شد که ما این همه زیاد شدیم؟
- آها اینو می گی؟ می دونی... از من و آرتور شروع شد...

خانم ویزلی ملاقه را کنار گذاشت و روی صندلی پوسیده ی میز ناهارخوری نشست و دستانش را زیر چانه اش گذاشت و از پنجره به بیرون خیره شد و در خاطرات جوانی اش غرق شد. آندره مثل خانم ویزلی به بیرون نگاه کرد و سعی کرد در آن حیاط نامرتب چیزی بیابد که بتواند به آن زل بزند. سرانجام تصمیم گرفت به کمی بالاتر زل بزند، منظره ی ابر ها خیلی قشنگ تر از سپر و کاپوت کنده شده و دیگر وسایل اتومبیل بود.

- یادمه اون روزا آرتور عاشق بچه بود و همیشه سر این مسئله دعوا داشتیم... پسرام این عادت رو از پدرشون به ارث بردن...

بعد از گفتن این حرف بلند شد و پس از کمی دست زدن به رادیوی قدیمی، آهنگ پاتیل عشق از سلسیتنا پخش شد. آندره منتظر بود تا خانم ویزلی حرفش را ادامه دهد ولی خانم ویزلی دوباره سر درست کردن غذایش رفت.

آندره صدای رادیو را کمی کم کرد و پرسید:
- خب بعدش؟
- بعد نداره که!
- مامان بزرگ! من این رو بنویسم صفر هم نمی گیرم!( مثل نویسنده!)

- خو من چیکار کنم؟ ها؟ بگم بیل بچه های زیادی داره چون مادرشون پریزاده و خوشگله بعد بچه هایش خوشگل می شن؟ یا پرسی به خاطر اینکه سرپرست تحویل دامبلدور بده زیاد بچه دار شده؟ جرج برای گسترش خنده و شادی بچه داره؟ رون هم به خاطر خدمت به جامعه و ایجاد نوابغ پدر شده؟ یا مثلا این چه طوره که جینی چون مادرِ بچه ی " پسری که زنده موند " هست سه تا بچه داره؟

آندره به سرعت مشغول نوشتن بود و می خواست حتی یک کلمه هم جا نیندازد! تا حالا سر هیچ کلاسی این چنین جزو برداری نکرده بود! ولی خانم ویزلی روی دور افتاده بود:
- نوه هام باهم ازدواج کردند تا بچه هاشون آلیاژ بشوند و خصوصیات خوب رو به ارث ببرند؟ مثلا خوشگل و نابغه باشند؟ یا برعکس شه کودن و زشت بشوند؟

آندره با این حالت مادر بزرگ آشنا بود حالا که روی دورافتاده بود تا مدتی مشغول حرف زدن بود و آندره که جواب سوالش را گرفته بود، وسایلش را جمع کرد مطمئنا نمی خواست شام آن شب را بخورد پس از فرصت استفاده کرد و پرید بیرون و داد زد:
- خداحافظ!

2. علاوه بر بنیه، دو دلیل دیگر برای تعداد زیاد ویزلی ها بنویسید. همراه با توضیح. 5 نمره

دو دلیل؟ زیاده! آقا یکی اش کن، مشتریت می شیم!

- بنویس حرف نزن!

این همه دلیل بالا آوردم درست نخوندی برو یه دور دیگه بخون!

- تو اصن نمی خواد شرکت کنی آبرو بردی!
- نع! باشه درست جواب می دم!


آقا جامعه به سیاهی لشکر نیاز داره! اصن خود شما! بعله خود خود شما! بگو اگه این ممد ویزلی نبود از کی سوال می کردی؟کی می اومد بی گروه به تدریس شما کمک کنه؟ سیاهی لشکر!

جمعیت گریفی ها بره بالا قحطی تو بقیه گروه ها بشه! امتیاز گریفی ها بیشتر بشه و برنده ی هاگ باشه! من نمی زارم! من با ویبره بر دهان آستکبار می کوبم!...



ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۹ ۲۱:۳۹:۲۱



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
ارشد اسلی

تکلیف 1:

خبرنگار میانسال با دقت به دو سمت خیابان خالی زل زده بود. هر از گاهی مشنگ زاده ای از گوشه ای رد می شد و با تعجب به سر تا پای جادوگر نگاه می کرد. معمولا کمتر کسی با چندین دفترچه و میکروفون هایی که روی لباسش نصب شده بودند، در یک سمت خیابان می ایستاد و به فضایی خالی میان دو ساختمان نگاه می کرد. این صحنه برای هر کسی که ریتا اسکیتر را نمی شناخت عجیب بود.
ریتا تصمیمش را گرفت. با سرعت و گام هایی بلند و سوسک وار به آن سمت خیابان رفت. بوی سوپ پیاز در هوا حس می شد.
-هــوم... چطوری باید وارد این خراب شده شد؟ خیلی وقته نیومدم اینجا. بوق بهشون که همیشه یادم میره.

ریتا کمی سرجایش حرکت کرد. طبق عادت همیشگی یکی از میکروفون هایش را مدام روشن و خاموش می کرد. چند لحظه ای گذشت تا اینکه فضای خالی اندک بین دو ساختمان بیشتر شد. بیشتر و بیشتر و بیشتر...
ریتا عقب تر رفت. انتظار داشت هر لحظه هیولایی از شکاف میان ساختمان ها بیرون بپرد و او را یک لقمه ی چپ کند! اما اینطور نشد. چند لحظه ای که گذشت یک ساختمان قدیمی و رنگ و رو رفته که به نظر می رسید مال دورانی قبل از تولد دامبلدور باشد، جلوی خبرنگار ظاهر شد.
در با صدای جیر جیر بلندی باز شد و بعد از آن، بوی سوپ پیاز مثل طوفانی از گرد و غبار بر صورت ریتا فرود آمد.

-مالی حواست به اقدس باشه! من خیلی زود یه بسته آویشن می خرم و بر میگردم و تا اون موقع مواظبش باش. علاقه ی شدیدی به خوردن فرش داره!

مایکل کرنر با حواسی پرت در چهارچوب در ظاهر شد. بعد، مثل اینکه تازه ریتا را دیده بود جا خورد.
-ئه! تو هم که اینجایی. چه خبرا؟

ریتا به مایکل تنه ای زد و وارد خانه شد.
-خبر که زیاده. بستگی داره کدومشونو بخوای!
-نه. منظورم اینه که اینجا چیکار میکنی؟
-خیلی وقته نیومدم اینجا. سخت نگیر باو. آدم باید به همه جا سر بزنه و مصاحبه کنه. می فهمی؟ مصـــــاحبـــه!

مایکل دلش ریخت. فکر مصاحبه رفتن با ریتا مو بر تنش سیخ میکرد. در حالی که داشت محل را ترک می کرد برای خبرنگار دست تکان داد و گفت:
-امیدوارم بعدا ببینمت. فعلا!

البته که دروغ می گفت. می خواست وقتی به محفل بر می گردد اثری از ریتا نباشد.
اما برای خبرنگار این ها مهم نبود. خیلی قبل تر از اینکه کرنر از محدوده ی دیدش خارج شود در را بست و به سمت منبع بوی غذا راه افتاد. ریتا هیچ توجهی به ویزلی هایی که کنجکاوانه به او می نگریستند نکرد. حتی یکی از ویزلی ها در حالیکه قسمتی از فرش را در دهان گرفته بود با دیدن او طوری از جا پرید که قسمتی از پرز های فرش مذکور در دهانش پرید و باعث مرگش شد. به هر حال چه کسی اهمیت می داد؟ یک ویزلی کمتر یا بیشتر...
ریتا از پله های فرسوده ی خانه بالا رفت. از یک پیچ چرخید تا بالاخره خودش را در دهانه ی آشپزخانه یافت. بوی سوپ پیاز شدیدتر از همیشه شده بود.
خبرنگار اعلام حضور کرد:
-امـــ... سلام!

ملاقه ی مالی به میان پاتیل پر از سوپ افتاد. مشکلی نبود. احتمالا بزودی ملاقه در شکم یکی از ویزلی ها یافت میشد.

-اوه ریتا! چقدر از دیدنت خوشحال... شدم!

مکث مالی نشانه ی خوبی نبود.

-منم خوشحال شدم. می بینم لاغرتر شدی.
-ترجیح میدم سریعتر بریم سر اصل مطلب.

ریتا بدون گرفتن هیچ اجازه ای روی صندلی کنار میز نشست و چندتا از ابزار مصاحبه اش را بیرون کشید.
-برای مصاحبه اینجام.

دنیا پیش چشم مالی ویزلی تیره و تار شد. مالی ترسی بالاتر از این نداشت. در حالیکه می لرزید روی صندلی روبروی ریتا نشست.
-خوشحال میشم.

دروغ می گفت. امروز همه دروغ می گفتند.

-خب... چرا اینقدر تعداد ویزلی ها زیاده؟
-تعداد؟ ویـــ.. ویزلی؟ زیاد؟ خب... من همیشه میگم اینا بُنیه ی قوی دارن.
-جالب بود.

قلم پر تندنویس بی وقفه بر روی کاغذ پیچ و تاب می خورد.

-و دیگه؟
-دیگه اینکه من کاملا اعتقاد دارم سوپ پیاز یک غذای مفید از گیاهانی مفیده. سوپ پیاز مفیدترین غذای روی کره ی زمینه. سوپ پیاز باعث قرمزی بیشتر مو ها و ایجاد روابط گرم و محبت آمیز بین تمام اعضای این خونه میشه. تمامشون.

خبرنگار با تعجب به مالی ویزلی نگاه کرد.
-نه منظورم این بود که...
-خودم میدونم منظورت چی بود. و جوابت رو هم دادم. داری به من میگی احمق؟
-نه. منظورم این نبود. منظورم اصل ماجرا بود.

برای لحظه ای، تنها صدایی که در فضای آشپزخانه طنین می انداخت خش خش خمیدن بی وقفه ی قلم پر بر سطح پاک کاغذ بود.
سرانجام مالی لب به سخن گشود:
-والا... از شما چه پنهون که این آرتور علاقه ی شدیدی به ابزارآلات مشنگی داره. یه روز برامون یه تبلت آورد. والا ما هم از همسایه ها طرز کار این دستگاهو پرسیدیم و اونا بهمون گفتن که فقط از این دستگاه یه استفاده میکنن. تلگرام!

قلم پر بیشتر خش خش میکرد. خش خش خش خش... خیلی بیشتر!

تکلیف 1به اضافه ی 1:

-... بعدش هم ما رفتیم دادیم واسمون تلگرام بریزن. والا سرتو درد نیارم که آخرش به هر بدبختی بود این تلگرامو نصب کردیم. طوری شد که 24 ساعت شبانه روز پای این بودیم. آخرش یه بنده خدایی بهمون یاد داد که توش گروه بسازیم. این طور شد که رفتیم و یه گروه ساختیم. ولی... ولی... ولی هیچکس توش عضو نمیشد! ما خیلی ناراحت بودیم وقتی میدیدیم گروهای دیگه متوسط اعضاشون 200 تاست ولی ما فقط 10 تا عضو داشتیم. و این شد که تصمیم به آباد کردن گروهمون گرفتیم. که البته همون آباد کردن خونه است!

بعداز چند دقیقه ریتا تصمیم به ایستادن قلم پر گرفت. همانطور که قلمش را در دست می چرخاند اخم کرد. ترس ریخته ی مالی دوباره به وجودش دمید.

-یه دلیل دیگه هم هست. مطمئنم.

مالی با لرز و لبخندی تصنعی از روی صندلیش برخاست. صدای کشیده شدن چوب بر کف زمین در فضای خانه طنین انداخت.
-همیشه یه لشکر توی جیبت داشته باش. نمیدونی کِی ممکنه برای یه جنگ آماده بشی و اون وقت... یه ارتش کمکت میکنه. شک نکن!

ریتا لبخند بزرگی زد. بزرگتر از همیشه.


*آقا وینکی ندانست فلسفه چی بود. خواست تو تکلیف اول از اثرات نظام کمونیست بر ریش هیتلر گفت که دید هیتلر ریش نداشت! بنابراین وینکی تکلیف اول رو همینطوری هردمبیل تحویل داد.




Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
1.

-نرو! نه من دوست دارم!
-اصرار بیهوده نکن، مجبورم!
-مجبور نیستی، میدونم تو هم منو دوست داری. میتونیم بچه های زیادی داشته باشیم.
-من بچه دوست دارم، ولی مجبورم برم. ولم کن.
-نهههههههههههههه!
-کات!

جادوگران و ساحرگانی که اطراف آرتور و مالی جمع شده بودند شروع به دست زدن کردند. کارگردان با لبخندی با هر دو دست داد.
-این سکانس بهترین سکانس فیلمه.
-خیلی ممنون.

این جمله را مالی گفت، سپس به سمت آرتور برگشت و ادامه داد:
-آرتور خیلی خوب بازی کردی.
-تو هم عالی کار کردی.

کارگردان با لبخندی به آن دو جوان نگاه میکرد، از این که آن دو را به این کار دعوت کرده بود راضی و خشنود بود. چشمکی نامحسوس به دیگر بازیگران زد سپس رو به دو جوان گفت:
-حالا واقعی نبود که، مگه این که... ؟!

به گونه ماهرانه جمله را ناتمام گذاشت. مالی سرخ شد. مالی نابود شد. مالی از بین رفت و در نهایت مالی خجالت کشید! آرتور سرخ شد. آرتور نابود شد. آرتور از بین رفت و در نهایت آرتور خجالت کشید! یکی از دوستان نزدیک آرتور به او چشمک زد و با صدایی آرام گفت:
-الان وقتشه.

آرتور زیر چشمی به مالی نگاه کرد سپس از جیب ردایش حلقه ای در آورد، پیش پای مالی زانو زد و با صدایی که از استرس میلرزید گفت:
-با من از... ازدواج میکنی؟

مالی دوباره داشت سرخ میشد ولی با لبخندی به آرتور نگاه کرد.
-با اجازه پدرم، مادرم، خاله هام، عمه هام، دایی هام و عموهام، همچنین دخترعمه هام و پسر عمه هام و...

یکی از دوستان مالی او را نیشگون گرفت پس مالی لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
-بله.

صدا کل و سوت کل محوطه را پر کرد. همه از به هم رسیدن این دو زوج خوشحال بودند. کارگردان با خنده رو به آرتور کرد و گفت:
-خب شما میتونید بچه های زیادی داشته باشین.
-بله که خواهیم داشت، ما به خاطر این فیلم به هم رسیدیم و موضوع فیلم بچست! پس ما بچه های زیادی را به دنیا میاریم.

مالی با خجالت به آرتور نگاه کرد و لبخندی به نشانه تایید زد. سالها بعد هزاران هزار ویزلی به بهانه این قول و عهد تولید شد!

2.

خب همون جور که تو رول گفتم، اونا به هم قول دادن بچه های زیادی داشته باشن. چون تو فیلمی که بازی میکردن مالی برا جلوگیری از رفتن آرتور میگه که ما میتونیم بچه های زیادی داشته باشیم. اونا هم تو فیلم باهم آشنا شدن! فیلم نامش اونجوریه دیگه! اه دلیلشو از نویسنده فیلم نامه بالا بپرسین!


Only Raven


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴

ریتا اسکیتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۵ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۳:۵۹ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵
از شماها خسته شدم! از خودمم همین طور!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 243
آفلاین
جلسه سومِ فلسفه و حکمت

ریتامبیز


دفتر پروفسور ریتا اسکیتر مثل همیشه شلوغ به نظر میرسید. در دو جلسه قبل بحث هایی را مطرح کرده بود که به اعتقاد بسیاری از مردم نباید مطرح میشد و اعتراضات دانش آموزان و بعضا ارشد ها را به دنبال داشت. اما این جلسه برای ریتا کمی خوش آیند تر بود.

- وقتی میبینم همه دارم عشق و حال میکنن توی هاگ منم ترجیح میدم تفریح کنم توش!

ریتا در خیالات خود جملاتی را که چند لحظه پیش به مایکل اوت گفته بود را مرور کرد. دیگر زمانه ی بدی شده بود. ممد پاتر ها و ممد ویزلی ها سطح شهر را پر کرده بودند. سوالات مسخره ای به ذهن ریتا میرسید.
« واقعا چرا تعداد ویزلی های شهر انقدر زیاده..؟ مالی ویزلی که همچون مالی نبود! »
و اینگونه بود که جرقه ای برایش ایجاد شد. برگه را برداشت و شروع کرد به نوشتن آنچه باید برای دانش آموزان میگفت

روزِ تدریس

فلسفه ی تعداد عظیم ویزلی ها


- خب داشن آموزان گرامی و گرانقدر. همه ما میدونیم که ویزلی ها بسیار بسیار بسیار رو رد کردند. طبق آمار جهانیِ انجمن ویزنگاموت گفته شده که در هر دقیقه چهار عدد ویزلی متولد میشه که این آمار بسیار بسیار بسیار تاسف باره! با رشد روز افزون این ویزلی ها، مشکلات تغذیه نیز برای آن ها به وجود می آید. باز هم انجمن ویزن طبق اطلاعیه ای گفته که هر ویزلی روزانه به اندازه ی 3 فرد بالغ تغذیه کرده و اگر به این صورت روند رو به رشد تعداد زیاد آن ها ادامه یابد، با مشکلات کمبود آب، غذا و ... مواجه خواهیم شد! حالا دانش آموز شماره ی... شماره ی.. شماره ی 26 بلند بشه از صندلی!
دانش آموزی که از روی سر و وضع میتوان بدون شک او را یک ویزلی نامید از جا بلند شد.

- خب پسرم. اسمت چیه؟

- کور ممد خانوم! کور ممد ویزلی!

صدای خنده ای از گوشه ی کلاس بلند شد. ریتا به راحتی خشونت را در چشمان کورممد میدید.

ریتا به گوشه ی کلاس نگاهی کرد و گفت:

- برای خندیدن وقت های بهتری هم هست دوشیزه اسمتی جوان. همچنین برای شما دراکو مالفوی و البته گیبن!

ورونیکا و دراکو سر خود را پایین انداختند اما گیبن در چشمان ریتا خیره شده بود. گیبن میانه ی خوشی را با ریتا نداشت. از نگاهش میشد فهمید برای انداختن تیکه ای آماده شده است.

- به نظر من، شما بهتره به چیزی که تدریس میکنی دقت کنی تا به خنده های ما. میدونستید که سوالایی که میپرسین ربطی به تدریستون نداره؟

- بله آقای گیبن ولی فکر نمیکنم نیازی باشه به سوالتون جواب بدم! یعنی شما در حد پرسیدن سوال از من نیستین!

ریتا دست هایش را محکم به هم کوبید و ادامه داد:

- خب، خب! کورممد، به نظرت چرا تعداد ویزلی ها انقدر زیاده؟

- پروفسور... تعداد؟ ویـــ.. ویزلی؟ زیاد؟ استاد به تنبون مرلین کبیر اگه من بدونم. البته مادر من همیشه میگه ما ویزلی ها بُنیه قوی داریم!

- میتونی بشینی ویزلی. البته، ما علاوه بر ویزلی ها، مالفوی ها، پاتر ها و خیلی از خاندان های دیگه رو داریم که جامعه رو تسخیر کردن. ویزلی ها بنیه ی قوی ای دارن، این یکی از همون مواردیه که واقعا میشه بهش اشاره کرد.

ریتا قدم هایی در کلاس زد. او واقعا نیمتواست یک جا نشستن را تحمل کند. کار سختی برای یک خانومِ جوانِ زیبا روی این بود که بتواند خودش را کنترل کند. چه کنترل ماید و چه معنوی..

- خب. پس من این جلسه رو به خودتون میسپرم. این هم تکالیف. اما قبل از تکالیف به پنجره ی زیر دقت کنین:

نقل قول:

خب بچه ها، همون طور که میدونید و شاید هم ندونید ( ) ما سه تا سبک نوشتن داریم! طنز و جدی و سبک طنزوجد که هر سه تا بسیار بسیار محبوب هستند. اگر چه ما با طنزوجد کم تر سرکار داریم و بیشتر سراغ طنز و یا جدی میریم که اونا هم بر اساس مود و فازی که در اون هستیم و شرایط اون تاپیک و سوژه استفاده میکنیم. امروز میخوام در این جلسه طنزوجد رو بیشتر از قبل نشون بدیم و سعی کنیم این سبک رو هم به دوران اوج خودش برگردونیم. البته الآن هم خیلی ها از این سبک استفاده میکنن.
برای آشنایی بیشترتون میگم که سبک طنز و جد، سبکی هست که ما در اون در اصل یه مطلب جدی با درون مایه طنز مینویسیم! در این سبک ما متن جدی مینویسیم. از شکلک استفاده نمیکنیم اما با همون نوشته ی جدی خودمون باید تیکه ی طنزمون رو به خواننده برسونیم! به این مثال و این مثال توجه کنین، هر دوی این مثال ها از نویسنده های خوب سایت گرفته شده که در این سبک مینویسن! امیدوارم امروز توسنته باشم بهتون این سبک رو آموزش بدم! یادتون نره، توی پست های طنزوجد، نیازی به استفاده از شکلک نیست و استفاده از اون، پست شما رو بیشتر به طنز تبدیل میکنه. همچنین لحن بسیار خشک هم باعث میشه متن شما بیش از حد جدی نمایش داده بشه. به نظر من، طنزوجد مانند بی ناموسی نویسی در اصل راه رفتن روی لبه ی تیغه! پس مواظب باشین تا خودتون رو زخمی نکنین


1. در قالب یک رول، فلسفه ی تعداد زیاد ویزلی ها رو بیان کنید! 25 نمره
مهم نیست اینکه از کجا شروع میکنین ( مثلن از دیدار اول مالی و آرتور ) - مهم اینه که رولی که مینویسین خلاقانه ترین نوع نوشته باشه. البته رول ها بهتره سبک طنزوجد نوشته بشه، اما اگه نوشته نشدمشکلی نداره. ما اجباری نمیتونیم بکنیم. اما کسانی که سبک طنز و جد رو به کار ببرن قطعا نمره ی بیشتری میگیرن!

2. علاوه بر بنیه، دو دلیل دیگر برای تعداد زیاد ویزلی ها بنویسید. همراه با توضیح. 5 نمره
کاملا سوال آشکاریه! دلیلتون حتما نباید منطقی باشه! مهم اینه که خلاقانه باشه!

+ من برام خلاقیت مهم ترین رکن هست. خودتون سعی کنید خلاقیت به کار ببرین!
++ نمرات بهزودی در این تاپیک و تاپیک ساعت شنی!


دلتنگ آن گوشه گیر قدیمی!

به امید بازگشتِ سیریوس بلک

گوشه گیرم، باز گشت!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
1. فلسفه ی شیر و ویزن از نظر شما چیست؟ 10 نمره

در زمان های دور، رییس ویزن در حال رسیدگی به قوانین بود که بهش خبر میدن یه شیر هایی خوراکی داره غیر قانونی عرضه میشه که اولش خیلی خوش طعمه ولی بعدش باعث آدم کشی میشه! آخرشم آدمی که مصرف کرده میمیره!

رییس خیلی عصبانی میشه و ماموراشو میفرسته که عرضه کننده هاشو رو بگیرن اما وقتی این نمونه شیر از دنیای جادوگری ریشه کن میشه، 40% دنیای جادوگری مرده بودند.

به همین دلیل ویزن از این اتفاق شرمنده اس و کسی که اون رو مرور کنه رو تبعد میکنه.

2. رولی درباره ی آینده جادوگران بنویسید. البته با درنظر گرفتن درگیری هایی که وجود دارد آینده را تصور کنید! چه کسانی هستند؟ چه کسانی نیستند؟ 15 نمره


کلاس تاریخ جادوگری هاگوارتز سال 2048:

- خوب بچه ها امروز میخوایم درباره یه جادوگر بزرگ حرف بزنیم.اون برامون خیلی کار ها کرد شاید الان دنیای جادوگری به این آرومی نبود...
- اما استاد الان هم دنیای جادوگری امنیت چندانی نداری!
- کسر ده امتیاز از هافلپاف به دلیل پریدن وسط حرف من.

هافلپافی ها به پسری که باعث کسر امتیاز شده بود چشم غره می رفتند اما استاد تاریخ جاوگری هم چنان حرف میزد:
-... بله او جنگید. رو در رو با ولدمورت جنگید! او هری پاتر بود!

همه کلاس به طرف پسری در وسط کلاس نشسته بود برگشتند. آن پسر کسی نبود جز، هری جیمز پاتر پسر آلبوس سوروس پاتر!

- بله اون پسر نوه هری پاتره. البته آلبوس پاتر هم کار های بزرگی رو برای ما کرد. احتمالا پسرش هم کاراگاه میشه و به جامعه جادوگری خدمت میکنه.

پروفسور که دید شاگردان از نگاه کردن به آلبوس بیخیال نمیشن فریاد جانانه ای کشید.
- بسه! حالا کتاب هاتون رو باز کنید صفحه 56 .

شاگردان شروع کردن به خواندن کتاب بزرگان تاریخ جادوگری کردند. مدتی سکوت برقرار بود تا بالاخره دختری اسلاترینی آن را شکست.
- امروز سالگرد کشته شدن هری پاتره!

همه کلاس با دهانی باز به دختر نگاه میکردند و بعضی مواقع هم به پروفسور! پروفسور باخونسردی کامل سری تکان دادو گفت:
- بله فردا هممون قبرستان دره گودریک.

در همان حین اشک از چشمان هری نوجوان جاری شد اما بلافاصله آن را با آستین ردایش پاک کرد.

زنگ به صدا در آمد. بچه ها مثل گله ای رم کرده از کلاس بیرون ریختند چون آخرین روز هاگوارتز تمام شده بود و وارد تعطیلات شده بودند. همه به سمت خوابکاه هایشان رفتند وقتی برگشتند هرکدام دستشان یک جارو بود اما نه یک جارو معمولی، یک جارو که موتور جت پشت آن بود.

مردی للاغر اندام جلو شاگردان حاضر در حیاط ایستاد و گفت:
- خوب به عنوان یک استاد پرواز بهتون میگم اول موتور ها رو روشن کنید، بعد اوج بگیرید و در آخر قطب نما ها رو فعال کنید. همه هم به سمت قطار هاگوارتز. یک... دو... سه!

هزاران جارو با سرعت از بالای سر استاد پرواز رد شدند.

غروب در قبرستان دره گودریک


آسمان سرخ بود نسیم ملایمی می وزید. ملتی جادوگر دور چیزی حلقه زده بودند. در وسط حلقه مردی آرام آرام گریه میکرد و درست در کنار او پسری نوجوان به قبر روبه رویش خیره شده بود. پدر و پسر به قبر هری پاتر مرحوم نگاه میکردند که ناگهان آلبوس برگشت و با ناراحتی رو به جمیعیت پشت سرش گفت:
- خوب از همه حضار ممنون از همراهیتون. میتونین برین.
- خواهش میکنم.

گوینده ی این حرف مردی سیاه پوش بود که از پشت تپه پدیدار شده بود.
- من تنها بازمانده خانواده لسترنج هستم و میخوام مسیر لرد سیاه رو ادامه بدم!

هوا دیگر تاریک شده بود. آلبوس شوکه شده بود. مغزش دیوانه وار کار می کرد.
- پس تو بودی که داشتی آدم ها رو میکشتی؟
- بله من بودم. از به بعد باید به من بگین لرد پلید. الان هم اگه به من نپیوندید لشگرم حساب همتونو میرسه.

سپس لشگری 80-90 نفره که همه سیاه پوش بودند از پشتش ظاهر شدند.حدود 30 نفر به سمت لشگر لرد پلید حرکت کردند. تا اینکه لرد پلید فریاد زد:
- حمله!

آلبوس هم گفت:
- همه فرار کنن.

و خودش هم همراه بقیه غیب شد.

3. نظر شما درباره ی من و تدریس چیست؟ ریتا را در چه حدی می بینید؟ صادق باشید.. دروغ گو ها نمره نخواهند گرفت! 5 نمره


خوب والا...
از نوع گفتار رول خوشم میاد. ولی تکلیف جونم رو در آورد. رول و خوده ریتا خوب هستن. در کل راضیم ازشون!


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۱۹:۱۵:۳۲

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴

آلتیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
از سرزمین افسانه ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
تکلیف اول
استاد، در مورده این سوالتون من اطلاع چندانی ندارم که قضیه‌ش چیه و اینکه اصلأ شیر چه ربطی می‌تونه داشته باشه به ویزن؟!
البته همونطور که خودتون قبلاً هم با طعنه به ویزن گفتین که: "از شیر چرا هراسان می‌شوی ویزن؟!" من از جمله‌تون اینطور برداشت کردم که احتمالاً ویزن در زمان‌های گذشته از شیر آسیب دیده و به همین خاطر تا زمانِ حال هم از شیر هراس داره و شیر رو تهدید بزرگی واسه خودش می‌بینه.

البته همونطور که دانش‌آموزانِ دیگه هم اشاره کردن، شیر میتونه چند نوعِ مختلف باشه: مثلاً ممکنه یک گله شیر به ویزن حمله کرده و بهشون آسیب‌های جانی و مالی رسونده باشن. یا منظور از شیر، شیر خوردنی باشه که احتمالاً ویزنی‌ها توسطِ اون مسموم شده ن و کارشون به سنت مانگو کشیده شده و بازم دچار خسارت‌های مالی و جانی شده باشن (خسارت مالی به این دلیل که ویزن کارمندان رو بیمه نکرده).

و یا حتی ممکنه منظور شیرِ دستشویی باشه که به دلیل خراب بودنشون کارمندانِ ویزن تو دستشویی گیر کرده باشن و اینم باعثه خسارت جانی و مالی میشه. خسارت مالی به این دلیل که: کارمندا چندین ساعت تو دستشویی معطل شدن و کسی نبوده جوابگوی ملتِ ارباب رجوع باشه و خسارت جانی به این خاطر که: خب هرکی چندین ساعت تو دستشویی‌های کثیف و بوگرفته‌ی ویزن بمونه خسارت جانی می‌گیره دیگه! واسه همین، ویزن از قدیم الأیُام از شیر ترسِ عجیبی داشته و داره و هروقت کلمه‌ی شیر رو می‌شنوه جیغ میزنه حتی!

تکلیف دوم
-عجب خاطراتی داشتیم. چه دورانِ خوبی بود. حیف...

آلتیدا همانطور که در راهروهای خالی و خاک گرفته‌ی هاگوارتز قدم میزد این جمله را با خودش زمزمه کرد. زمانی این راهروها شلوغ و پر رفت‌و‌آمد بودند. صدای هیاهو و شادیِ دانش‌آموزها نشانه‌ی زندگی و روحِ هاگوارتز بود. ولی حالا دیگر هیچ صدایی در راهروها و کلاسها شنیده نمی‌شد جز صدای زوزه‌ی غم‌آلودِ باد که در میان کلاسها، راهروها، خوابگاه‌ها و تمامِ چیزهایی که در داخلِ هاگوارتز باقی مانده بود، پرسه می‌زد.

آلتیدا با حسرت به تابلوهای روی دیوار نگریست. حتی نقاشی‌ها هم قابهای خود را برای همیشه ترک کرده بودند. بعد از آن اتفاق، همه خانه‌ی خود را ترک کرده بودند، تک تکِ موجودات و جنبندگان.
آلتیدا افکارش را با صدای بلند بر زبان آورد:
-یعنی میشه دوباره به اون روزهای خوبِ گذشته برگشت؟ ای کاش می‌شد به عقب برگردیم و همه چیز رو درست کنیم. افسوس که این یه خیالِ باطل بیش نیست.

آلتیدا دوباره با فریاد گفت:
-چرا اون اتفاق‌ها افتاد؟ چرا سرنوشتمون اینطور رقم خورد؟ چرا انسان‌ها نابودی به بار آوردن؟ چرا، چرا؟

بغضش ترکید و اشکهایش روی گونه ‌هایش جاری شد. دیوارها صدایش را انعکاس می‌دادند. گویی می‌خواستند پاسخی برای سوالهایش بدهند ولی فقط می‌توانستند صدای خودش را به خودش برگردانند. حتی باد نیز دیگر زوزه نمی‌کشید. گویی می‌دانست که ناله کردن وضع را بهتر نمی‌کند.
آلتیدا از پله‌های برجِ ستاره‌شناسی بالا رفت. از آن بالا اطراف به خوبی دیده می‌شد. به زمینِ زیرِ پایش خیره شد. ساختمان‌های متروکه و خرابه را از نظر گذراند. خرابه‌هایی که زمانی زندگی در آن‌ها جریان داشت. نسیمِ ملایمی وزید و ذهنِ آلتیدا را به گذشته برگرداند. به یک قرن پیش...

جنگی بینِ ماگل‌ها و جادوگران درگرفته بود. جنگی که بر سرِ تصاحبِ قدرت بود. ماگل‌ها از وجود جادوگرها خبردار شده بودند و برای به دست آوردنِ جادو به زمین‌های جادوگران حمله کردند. نتیجه‌ی این جنگ معلوم بود، پیروزی جادوگران. ماگل‌ها عقب نشینی کردند و معاهده‌ی صلحی امضا شد که به موجبِ آن، هیچکدام از دو نژادِ ماگل و جادوگر حقِ وارد شدن به سرزمین‌های یکدیگر را نداشتند. ولی این صلح دوامی نداشت. هر دو گروه در فکرِ انتقام و همچنین سلطه بر دیگری بودند. طولی نکشید که جنگی دیگر ولی اینبار بزرگتر و ویرانگرتر شروع شد.

ماگل‌ها به سلاح‌های شیمیاییِ مخرب و جدید مجهز بودند و جادوگرها از طلسم‌هایی هولناک استفاده می‌کردند. این جنگ پایانی جز نابودیِ زمین و موجوداتِ آن نداشت. انسان‌ها کشته شدند، موجودات جادویی و غیرجادویی برای مقاصدِ شومِ طرفینِ جنگ سلاخی شدند. روحِ زمین نابود شد و انسان‌ها زمانی به خود آمدند که دیگر زمین مناسبِ زندگی نبود.

افرادِ بازمانده به سیاره‌ای دیگر رفتند، به مریخ. سیاره‌ای که مانند زمین، زیبا و زنده نبود. ولی چاره‌ی دیگری نداشتند. باید از نو شروع می‌کردند.
-کسی چه میدونه، شاید دوباره بشه به زمین برگشت. ولی نه به زودی... شاید وقتی که انسان‌ها ارزشِ داشته‌هاشون رو بیشتر بدونن.
آلتیدا این جمله را گفت و سپس به سویِ سفینه‌ای که با آن به زمین آمده بود به راه افتاد.

پ.ن : استاد میدونم این رولی که زدم بیشتر شبیه فیلمهای آخرالزمانی بود و ربطِ چندانی به موضوعی که گفتین نداشت ولی همین به ذهنم اومد. امیدوارم که موردهِ لطف و ارفاقِ شما واقع بشم.

تکلیفِ سوم
من فقط یه جمله میتونم بگم: استاد شما خیلی گلی، خیلی بامرام و بامعرفتی. اصن یه دونه‌ای.
اصن مگه میشه استاد ریونی با شه و باحال نباشه.


ویرایش شده توسط آلتیدا در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۱۴:۵۲:۳۲

تا زمانی که بهترشدن بهترین است، برای کمتر از آن تلاش مکن!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴

نارسیسا مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۲ شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۴
از جهنم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
تازه وارد اسلیترین!


1- فلسفه ی شیر و ویزن از نظر شما چیست؟ 10 نمره

اهم بعله...
فلسفه ی ویزن... بعله... ویزن یا به اختصار "ویزنی" کمپانیِ بیسیار باصفاییه که میشینن و برای ملت کارتون و فیلم می سازن، بسته های آموزشی می سازن، کتاب های کمک درسی می نویسن؛ دراکو که خیلی راضیه...

فلسفه ی شیر+ ویزن هم... خب یکی از کارتونای موردعلاقه ی دراکو درمورد یه شیر به اسم سیمبا بود... چیز زیادی یادم نمیاد... جز اینکه پسره ی ناخلف دوتا رفیق ناباب درحد کراپ و گویل داشت، یک میمون پیر هم بود که سیمبا رو با تک تک سلول های بدنش بالا گرفته بود؛ وضعیت تمامی ماها وقتی وای - فای مشنگی تحت فشاره و ما وسیله ی دکمه دار رو در جستجوی سیگنال بالا می بریم.

حالا که بیشتر گذشته غرق می شم، می بینم دیزنی و ویزنگاموت ارتباط خاصی ندارن... یا حتی سیمبا هم ربطی به شیر نداره... تشابه اسمی بوده... یا حتی ممکنه همین الان مِنو برای بالاک نمودن دانش آموزان مظلوم این کلاس آماده باشه... یا حتی این نارسیساس که مثل همیشه دوستاش رو رها می کنه و در کمال وقار، در افق محو میشه!

خلاصه اینکه بحث نوستالژیک و خوبی بود استاد استیکر... اممم...

- دانش آموز، نارسیسا مالفوی به دلیل به کار بردن کلمه ی "استیکر" اخطار گرفته و درصورت تکرار بالاک خواهند شد...
-

2- رولی درباره ی آینده جادوگران بنویسید. البته با درنظر گرفتن درگیری هایی که وجود دارد آینده را تصور کنید! چه کسانی هستند؟ چه کسانی نیستند؟ 15 نمره

- هو هو...!

ناله ی جغد پیری که بر بقایای تابلوی بانوی چاق لم داده بود، در سکوت شب طنین انداز شد.

- هو هو...!
(ناله ی جغد پیر به دلیل خالی بودن فضا، اکو یافته و دوباره طنین انداز می شود! )

دایره ای زردرنگ که از چراق قوه ی زهوار دررفته ی "ریگِ لوس" بیرون زده بود، قالب ترک خورده و آبی رنگ را روشن کرد.

- هی... پیدا کردم! یه پر قرمز دیگه! یه پست جدید!
- دروغ می گی؟!
- به من می گی دروغگو؟ الان باس برم حرف دهنمو بفهمم؟! من می رم شناسمو ببندم! ولی پست جدید... تو خونه ی ریدل! به بند کفشای دزدیم قسم راس می گم!

صدای گرفته و بدخلقی در فضا پیچید:
- می دونستم، نتیجه ی فعالیتای مرگخوارا همین میشه... همش واسه اینه که... فعالیت شما...

صدای گرفته و بدخلق به دلایل نامعلومی قطع شده و صدای قدم های ملت به سوی تاپیک "دفتر دوئل" جایگزین آن می شود.

- تا سه می شمرم، در تاپیکو بکشید و بگید یا مرلین!

- تبریک! شما برنده ی شصت درصد تخفیف واقعی شده اید! اگر این صفحه را ببندید، دیگر برای شما باز نمی شود!

جمعیت بازماندگان جادوگر و ساحره آهی از نهادشان برآمده و بر روی قالب زهوار دررفته لم دادند. مورگانا گل رز پژمرده ای از میان موهایش بیرون و آورد و گفت:
- من دیگه خسته شدم... من از این شرایط خسته شدم... این شــ...

در همین لحظه صدای آژیر پلیس به گوش می رسد و مورگانا در کثری از ثانیه، اندر گونیِ سفیدی به زندان منتقل می شود.

- شـــ... چی می خواستی بگی؟؟ اعتراف کن پیغمبره! چه کلمه ی بی ناموسی ای بوده که با این حرف ملعون شروع شده؟؟ این حرف باید از فرهنگ ما حذف بشه... این حرف باید سینِ سه نقطه بشه! من لغت تعیین میکنم... من تو دهن این لغات می زنم!

-

****


- محکومه ی مغفوره ی محترمه! مورگانا لی فای! بسیار مشعوفیم که شمارو تو دادگاهمون محاکمه و قیمه قیمه می کنیم... (انداختن نور در چشمان مورگانا و قلقلک دادن کف پاهای مقدس ایشون با پر شترمرغ!)
- منــــــــــــــــــــــــــــــ رویایی دارم، رویای آزاااااادیـــــــــ...
- میکروفون واربک رو از برق بکشید!
- وقتی میکروفونمون رو از برق بکشید، از آواز خوندن دست نمی کشیم؛ کلتونو جای میکروفون برمی داریم!

تق تق تق...! (افکت کوبیده شدن گوشتکوب بر روی میز چوبی)

- ساحرگان، جادوگران، فشفشگان جلسه از همین لحظه رسمیه!
- مگه تا الان گودبای پارتی جعفر بود؟
- اصل پیلیزززز!
- می گفتم... متهم نامبرده، مورگانا لی فای، متهم به استفاده از حرف "سین سه نقطه" در ملا عام می باشد. لدفا برای بلاک شدن ایشون گزینه ی یک و برای بلاک نشدن ایشون، گزینه ی "تانژانت زاویه ی آلفای نوک بینی مادر سیریوس و انتگرال تعداد دفعاتی که وندلین بدون جزغاله شدن از آتش سوزی فرار کرد رو" ارسال نمایید!

سکوت سنگینی که دادگاه را با لایه ای از گرد و غبار پوشانده بود، با صدای فریادی شکسته شد:
- بلاک...؟! پیغمبر مملکت؟! می خواین قمه کاریتون کنم؟ بزنم نصفتون کنم؟!
- یامورگانا! من می رم مرلینگاه!
- راس می گه! "پیغمبر، پیغمبر، حق مسلم ماس!"
- مرگ بر قطب شمال، مرگ بر قطب جنوب، مرگ بر استوا، مرگ بر نصف النهار مبداء!

قاضی، منو به دست نعره زد:
- نظم جلسه رو حفظ کنین! نتایج رای گیری به زودی معلوم میشه...
- اصل پلیزززز!

دو ساعت بعد - دادگاه!

تق تق تق...( ا.ک.ش.گ.ب.ر.م.چ!)

- ساحرگان، جادوگران، فشفشگان! طبق نتایج آرای شما، که به دستان امین منوداران سپردین، به موجب این حکم، تمامی کسانی که به بلاک شدن بانو مورگانا رای دادن به همراه ایشون به جزایر تابستانی بالاک تبعید خواهند شد...

حرف های صاحب منو در میان فریاد شادی هگرید محو شد:
- کیکتونو نوش جان کنین ملت!
- و کسانی که به باز موندن شناسه ایشون رای دادن، اخطار کتبی دریافت می کنن و درصورت تکرار، بالاک خواهند شد...
ختم جلسه! تق تق تق...!

- دراکو زنده اس؟!
- واقعا داریم به کدوم سو می ریم؟؟ (ب.ا.م!)
- شــــیرم...
- کیک بخورین!
- وایسا من بیام پی وی به ناموس تو بگم...
- اصل پلیززز!

قاضی با چهره ای از خودراضی ادامه داد:
- و البته نارسیسا مالفوی و ریگولوس بلک، به دلیل داشتن اخطار کتبی، به صورت مادام العمر بلاک خواهند شد!

هیئت منصفه، زوپس گویان و سینه زنان از کادر خارج شده و نعره ی اعضای باقی مانده در سالن، قالب آبی رنگ را می لرزاند... صفحه لحظه ای می لرزد، سرور پریده و بینند گان با " page not found" روبه رو می گردند... به همین سبب بنده که تا اینجا ماجرا رو روایت می کردم، قادر به ادامه دادن نمی باشم.
تا ماجرایی دیگر، شمارو به مرلین و مورگانا می سپارم!
(چیه؟ من از اولش گفتم من طنزنویس نیستم! )


3- نظر شما درباره ی من و تدریس چیست؟ ریتا را در چه حدی می بینید؟ صادق باشید.. دروغ گو ها نمره نخواهند گرفت! 5 نمره

الان اگه بگم نظری ندارم تجدید می شم؟

- نقل قول:
دروغ گو ها نمره نخواهند گرفت!


خب درحال حاظر نظر مثبتی نسبت به کلاستون دارم... هرچند سر تکلیف دومی جونم به لبم رسید و آخر هم رولی قناس نوشتم...
ریتا رو در حد یکی از کارتون ها ویز... دیزنی لند می بینم...
و اینکه من این پنج نمره رو نیاز دارم... من عائله مندم! دراکو زنده اس؟

پ ن : ده رو نُه می دین استاد استــ... اسکیتر؟؟؟؟
استاد براتون نهار بخرم؟؟
استـــــــــــــــــــــاد؟؟!


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۲ ۲۳:۴۰:۲۳

EVERY THING TAKES TIME
AND
TIME TAKES EVERY THING...


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۳:۱۹ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
زلزله ی مو فرفری هافل!

1. فلسفه ی شیر و ویزن از نظر شما چیست؟ 10 نمره

من در جریان ماجرا نیستم ولی می گویند مربوط به رودولف و قلم پا ...قلم پر ـه! آیا هست؟ آیا نیست؟ من نمی دانم !

ولی می دانم که شیر سه نوع دارد؛ یکی سلطان جنگل است (مزخرفه! سلطان جنگل گورکن هافله!).

دیگری ماده ای است که مادران به کودکان به جای غذا می دهند. گاو ماده -ماده به معنای مونث- هم می تواند این ماده -ماده به معنای خوراکی- را تولید کند.

و معنای سوم، لوله ای فلزی است که به وسیله ی آن آب را هدایت می کنند و به این لوله شیرآب می گویند.

ویزن چیست؟ ویزن وقتی ـه که رز ویبره می زنه و می شه ویبره زن که به اختصار به آن ویزن می گویند.

- ویزن که این نیست!
- اِ این نبود؟
- نه معلومه که نبود!
- آها! خوب شاید ویزن اینه:


ویزنگاموت واز مهم ترین بخش های سایت می باشد که قوانین ایفا و تالار نقد (که من تاحالا به اینجا ها نرفتم ) از تایپک های مجموعه ی ویزن است.

2. رولی درباره ی آینده جادوگران بنویسید. البته با درنظر گرفتن درگیری هایی که وجود دارد آینده را تصور کنید! چه کسانی هستند؟ چه کسانی نیستند؟ 15 نمره

چند سالی می شد که هری پاتر وهمسرش دار فانی را وداع گفته، و جامعه ی جادوگری را در اندوه فرو برده بودند. جیمز و آلبوس پسران هری پاتر بر سر تاج و تخت با یکدیگر اختلاف نظر داشتند و جامعه ی جادوگری دوباره به سوی جنگی کشیده می شد. این جنگ با جنگ های چند سال قبل فرق می کرد. در جنگ های گذشته جبهه ها مشخص بود؛ بدی یا نیکی؟ ولی این بار نیکی و بدی مشخصی وجود نداشت چون جنگ بر سر منافع شخصی بود.

خیلی از جادوگر های سال خورده که در جنگ های قدیم حضور داشتند، مانند اعضای بزرگ خانواده ی ویزلی، خود را در گیر این جنگ نکرده بودند و طرفداری خاصی انجام نداده بودند. بقیه افراد یا به طرف جیمز یا به طرف آلبوس کشیده می شدند. البته گروه دیگری هم بود که جز افراد خاص کسی از آن مطلع نبود: دراکو مالفوی از این جنگ بین پسر های پاتر استفاده می کرد و می خواست ضربه اش را به دشمن قدیمی اش وارد کند. اکثر مرگ خوار ها با ایده ی یک حکومت تاریک، با دراکو و پسرش اسکورپیوس همراه شده بودند.

***

شیون آوارگان ستاد فرماندهی جیمز و برادر خوانده اش تدی بود و ارتش آنها در هاگوارتز استراحت می کرد. جیمز و تدی و جمعی از فرماندهان بیست و چهار ساعته مشغول نقشه کشیدن و بررسی استراتژی جنگی بودند.
- هی تدی!

تدی کلافه از دست برادر خوانده اش جیمز که با یویو به سر و رویش می زد، داد زد:
- منو جلو اینا تدی صدا نکن این صد بار! من فرمانده لوپینم!

جیمز یویو اش را نفری یک بار به سر همه ی افراد حاضر در سایت اتاق زد و هیجان زده جیغ کشید:
- آره! منم فرمانده پاترم!

تدی با افسوس نگاهی به موهای سفیدش انداخت و جواب داد:
- نه تو شاه پاتری!

ویکتوریا ریز ریز جوری که تدی نبیند، خندید. در همین حال رکسان در فکر این بود که چه طور می تواند کاری کند که تدی از عصبانیت منفجر شود! به راستی که جیمز و رکسان دردسر بودند!

در این هنگام لوسی ویزلی از در وارد شد و توجه ها را به خودش جلب کرد. او بعد از تعظیم کوتاهی که بیشتر به سر تکان دادن شبیه بود، گفت:
- پسر عمو! شاه پاتر اورجینال، آلبوس سوروس بزرگ، می گه اگه تسلیم بشی بهت یه مقامی در دربارش می ده...مثلا سر آشپز!

تدی یویو را از دست جیمز گرفت و از پنجره به بیرون پرت کرد و با عصبانیت گفت:
- شاه پاتر اورجینال؟ جیمز پسر بزرگه و باید وارث باشه، وارثی حقشه! دزدا! تسترال های... اَ جیمز دو ثانیه جیغ نکش من ببینم اینا چی می گن... اهم اهم ... برو به اون شاهزاده پاترت بگو خودشو تسلیم کنه ما هم قول می دهیم حق شاهزادگی رو داشته باشه!
درضمن بگو اون خونه رو هم پس بده!


دره ی گودریک ، محل ستاد آلبوس پاتر!

در خانه ی پاتر ها دور میز ناهارخوری، روبه روی شومینه، آلبوس و لیلی پاتر و جمعی از دوستانشان دور هم نشسته بودند. وعده های انتخاباتی تنظیم می کردند و نقشه های جنگی را برای بار صدم مطالعه می کردند . گوچی – مارک کفش هم هست!- جن خانگی نیز برایشان شیر کاکائوی داغ می آورد.

لیلی بی خیال به ناخن هایش سوهان می کشید و به آهنگ پاتیل عشق از سلسيتنا واربك گوش می داد. در کنار او آلبوس پنبه هایی در گوشش چپانده بود و سعی داشت صدای جیغ گوش خراش سلسیتنا را نادیده بگیرد و به نقشه ی جلویش توجه کند که البته کاری غیر ممکن بود. فرد جرجِ آرام به این فکر می کرد که لیلی بیشتر از اینکه به مادرش شبیه باشد به مادربزرگش شبیه است و حتی بعضی از عادت های آزار دهنده ی او را هم به ارث برده است. دومینیک بی توجه به همه ی افراد حاضر کتاب های فرنسوی می خواند. لوئیس تنها کسی بود که به غیر از آلبوس به کارهای متفرقه نمی پرداخت... معلوم نبود آلبوس چگونه می خواهد با برادرش مبارزه کند!

با توجه به اینکه وقایع مربوط به جنگ و بعد از آن به «خیلی آینده» مربوط می شود از ذکر آنها در این رول معذورم!


3 نظر شما درباره ی من و تدریس چیست؟ ریتا را در چه حدی می بینید؟ صادق باشید.. دروغ گو ها نمره نخواهند گرفت! 5 نمره


خیلی بوقی است! این چه تکلیفی بود؟ شیر و ویزن؟ چیست اصن؟
من از هافلیون راجب ویزن و شیر سوال کردم و یه بنده خدایی جواب داد که " ولش کن کلاس های دیگه رو برو بعد برگرد روی این فکر کن " من کلی راجب این شیر و ویزن فکر کردم تا توانستم فلسفه بافتم و آخر هم فلسفه نشد که نشد.

کلی وقت فکر می کردم فیلسوف هستم و به خوبی فلسفه می بافم ولی با دیدن این کلاس به طور کلی امیدم از دست رفت.

+ نگران بالاک هم نباشید، عواقب پای منِ استاد است! :)
امیدوارم!

همانا حسی هافلی ای به من می گویند آخرش هم این خرعبلاتی که نوشتم نمره نمی گیرد!

و همانا حس هافلی ای دیگری به من می گویند به جای وندل 20 می گیرم!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.