هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۶ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۳

تروی کینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۲ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۴
از شهر سالوادور ایران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
دامبلدور به شمشیر نگاه می کرد انگار پر از سحر و جادو بود بهش خیره شدم و گفتم ایا پیزی هست که باید بدونیم از چشمهاش ترس موج می زد معلوم بود خبری هست من اقای اسنیپ رو نگاه می کنم خیلی جو سرد شد بعد دامبلدور گفت :این شمشیر شمشیر مرلین هر وقت میاد این جا خرابی می اید یعنی هشدار دهنده یک جنگه بزرگه ترسیدم کمی بعد گفتم یییعننی چی یعنی داره بر می گدره گفت:اره داره می اد خیلی سریع هم می اد حتی نمی تونی فکرش رو هم بکنی ناگهان می بینیم نامه رو دامبلدور از کیفش در اورد و چسبوند به شمشیر شمشیر یک ان در خشید و یتقوت هایی پدید امد اسنیپ گفت من دیگه برم بعد هنه چی تاریک شد و بعد دیدم خواب بودم و بیدار شدم 2:00شب بیود دوباره خوابیدم اخه من خواب زیاد میبینم چونمی خوام برم سال اول.


کاملا بی دقت و بی حوصله نوشته شده بود.
تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۹ ۱۸:۲۴:۱۱

زندگی
یک جادوگر است از دونوع
بد و خوب
مهم دیدن زندگی است که ایا ما
خوب ببینیم یا بد
گریفندور


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
_خوش امدید عزیزان من سال نو را بهتان تبریک می گویم

این صدای دامبلدور بود


هری،رون ،هرمیون،نویل و جینی در قلعه بودن علاوه بر انها سه نفر از سال اولی های اسلاترین و یک نفر از ریوکانلابود و ان یک نفر کسی جز چوچانگ نبود.
چوچانگ و هری سال پیش به هم دل بسته بودند و روابط نزدیکی داشتند اما امسال هری با جینی بود .
چوچانگ فرد مورد نظرش نیود به او علاقه داشت امااو تنها در فکر سدریک دیگوری بود و اورا دوست داشت قلبش مال هری نبود اما قلب جینی متعلق به هری بود.
پس از مرگ سیریوس بلک پدر خوانده ی هری که هری اورا بسیار دوست داشت هری نیازمند فردی بود که در تمام لحظه ها با اوباشد و احساسش را درک کند و در تما لحظات غم و شادی اس با او همراه باشد ،جینی تمام این ویژگی ها را داشت .

هری به خاطر داشت سه سال پیش در سالی که هری سیریوس را پدا کرد مانند امسال بقیه میز ها را کنار گذاشته بودن و تنها یک میز در وسط سالن قرار داشت که تمام افراد هاگوارتز از پروفسور ها تا دانش اموزان سر ان میز مینشستندو با هم غذا می خوردند.
مثل همیشه پروفسور دامبلدور پس از صرف نها گفت پس چرا منتظرین؟ ترقه هایتان را باز کنید دیگ
و سپس همان لبخند همیشگی بر روی لبش نشست.
همه ترقه هایشان را برداشتند پروفسور دامبلدور هم همین طور اما همین که ترقه اش را باز کرد نور خیره کننده ای سرسرا را پر کرد هری فکر کرد که کسی بمب منفجر کرده است
پروفسور دامبلدور به نامه ای که در دستش بود نگاه کرد بر روی نامه هیچ اسمی ننوشته بود اما در عوض جمله ای نوشته بود (درود بر شمشیر گرینفندر)همه با نگاه کردن به پشت نامه ترسیدنمد اما پروفسور لبخندی زد این برای او مانند یک رمز بود
به سمت اتاقش باز گشت

همین که وارد اتاقش شد فوکس صدایی در اورد اما پروفسور دامبلدور بدون توجه به او به شمت شمشیر گرینفندر رفت و با ان نامه را باز کرد
خطی اشنا در میان چشمانش نمایان شد
خط خواهرش بود خواهرش که سال ها پیش مرده بود در ان نوشته شده بود


برادرم
من امروز نقاشی زیبایی را کشیده بودم و ان را برای مادرم بردم به دستش دادم اما او از خواب بیدار نشد نمی دونم چرا البوس کی باز می گردی دلم برای تو تنگ شده است
از طرف خواهرت که بسیار تو را دوست دارد


دامبلدور پشت نامه را نگاه کرد خط اشنای دیگری درمقابلش بود این خط برادرش بود



البوس
امیدوارم به خاطر بیاوری ان زمان که مادر مان از دنیا رفت تو در کنارش نبودی و حتی از نظر من باعث مرگ خواهرمان شدی امیدوارم پشیمان باشی تومستحق مرگ هستی

دامبلدور برای اولین بار در عمرش داشت گریه می کرد



اشکالات تایپی و املایی زیادی داشتی که اگه بعد از نوشتن، یکبار متنت رو مرور کنی خیلی هاش برطرف میشن.
در اول نمایشنامه ت از روابط خصوصی هری پاتر نوشتی که ربطی به ادامه و آخر داستانت نداره و نوشتنش لزومی نداشت.
بیشتر بخون و بنویس تا جمله بندی هات قوی تر بشن.

تایید شد! سال اولیا از این طرف!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۸ ۱۳:۵۹:۱۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۵۹ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳

رافاءل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۸ جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۳۰ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
افتاب همچون گلوله ای اتشین بر فراز هاگوارتز نورافشانی میکرد و از لای کوچک ترین درز ها وارد میشد.نویل به بدن خودش کش و قوسی داد و توی تختش غلتید.هیچی بهتر از تعطیلات کریسمس توی مدرسه نبود.پیش خودش فضای کمابیش شلوغ سرسرا رو تصور کرد.درخت های تزئین شده شیرینی های کره ای شکلات هایی با طعم خاک خیس.اروم اروم چشماشو باز کرد بعد از اینکه هشیاریشو به دست اورد روی تختش نشست و به صورتش دستی کشید.هری و رون درست روبه روش به خوابی بس عمیق فرو رفته بودن و گویی اصلا در این دنیا نبودن.دین هم درست کمی انطرف ترش توی خواب هذیان میگفت.پایین تختش را نگاهی انداخت و با کادوهای براقی روبه رو شد که انتظارشان را میکشید.یه جعبه شکلات با طعم همه چیز که از طرف مادربزرگش بود و همچنین یه شالگردن که اون هم دست باف مادربزرگش بود.یه عینک همه چیز بین از طرف لونا (که البته زیاد مطمئن نبود که ان را به چمانش بزند).و در اخر سه کتاب گیاه شناسی که هر سه از طرف رون هری و هرمیون بود.به نظر میرسید که نمیدونستن هر سه هدیه هایی یکسان گرفتن.با اشتیاقی وصف ناشدنی پتو را از روش کناز زد و از تختش پایین اومد در همون لحضه چیزی از میان ملحافه اش سر خورد و زمین افتاد.خم شد و زمین را وارسی کرد چشمش به نامه ای مهر و موم شده افتاد که روش نوشته شده بود: برای نویل عزیزمان.
نویل که به شدت کنجکاو شده بود با دستش راستش نامه رو بلند کرد ولی با اصابت سر انگشتانش با نامه دستانش سوخت و انگشتش تاول زد به سرعت دستش را عقب کشید . نامه رو این بار با تعجبی بیش تر نگاه میکرد.چرا کسی باید یه نامه رو با افسون اتش جادو کنه و برای اون بفرسته؟اصلا چه کسی نامه را فرستاده بود؟نگاهی به اطرافش انداخت همه همچنان خواب بودن اما میدانست که با این وضعیت نمیتواند بخوابد به همین دلیل بی درنگ شالگردن بافتنی را برداشت و ان را به دور نامه پیچید ردا و لباسش را به تن کرد.از راهپله های پایین رفت و از فرشینه بالا رفت.توی راهرو و کلاس ها هیچ کس دیگری نبود.با سرعت قدم برمیداشت و مطمئن نبود که کار درستی میکنه یا نه.
-سحر خیز شدی لانگ باتم!
پورفسور مک گونگال مثل جنی سبز شده بود و با چشم ها شکاکش نویل رو برانداز میکرد.
-پورفسور!من میخوام مدیر رو ببینم.
-این وقت صبح؟
-کارم ضروریه.
پورفسور با دو دلی به شالگردن گوله شده نگاهی انداخت و بعد هم به نویل.
-دنبالم بیا.
پورفسور مک گونگال نویل رو به سمت دفتر دامبلدور راهنمایی کرد و رو به رو ی در کل اژدری متوقف شده:
-یه عالمه زنبور ویز ویزی
کله اژدری ناگهان جان گرفت و باز شد.نویل که به راهپله ی پیچ پیچیه روبهروش خیره مونده بود با صدای پورفسور مک گونگال به خود امد:
-عجله کن نویل.نمیخوام طولش بدی.
نویل که به خود امده بود با حرکت سر جواب مثبت داد و از پله های بالا رفت تا به در دفتر رسید با تردید به در کوبید و منتظر جواب ماند.
-مشتاق دیدار.
در باز شد و در چارچوب ان دامبلدور با ریش نقره فامش اشکار شد.این اولین بار بود که نویل دفتر دامبلدور را میدید.جای شلوغی بود.یه عالمه تابلو به دیوار بود که نویل حدس میزد باید مدیر های قبلی مدرسه باشن و اوای دلنشینی که از قفس بغل گوشش بلند میشد.
-متاسفم قربان نمیخواستم این وقت صبح مزاحم بشم.
-اوه لانگ باتم!صبح قشنگیه نه؟
نویل که گیج شده بود جوب داد:
-بّ..بله!
-خب اونتو چی داری؟
دامبلدور به شالگردن گوله شده اشاره کرد و این سوال را پرسید.
-بین کادو های کریسمسم یه نامه ی...نفرین شده گرفتم.
-چه هیجان انگیز فرستنده اش باید خیلی دوست داشته باشه.
نویل که منظور دامبلدورو نمیفهمید با دهن کج شده اش به کلاه منگوله دار دامبلدور خیره موند.دامبلدور خنده ای کرد و دستشو جلو اورد تا شالگردنو از نویل بگیره.شالگردنو رو میز گذاشت و بازش کرد .نامه از پس نخ های بافته شده نمایان شد.
-قربان بهش دست نزنید...من ورد خنثی کننده اشو بلد نبودم.
-مشکلی نیست.
دامبلدور شمشیری رو از ویترین شیشه ایش برداشت و با او سر نامه را پاره کرد و بعد با حرکت ملایم چوبدستیش نامه توی هوا معلق ماند.نویل که با چشمای گشاد شده اش به جمله های نوشته شده خیره مونده بود اصلا متوجه دامبلدور نبود که در اون لحضه شالگردن روبا حالتی تحسین برانگیز وارسی میکرد.

نویل عزیزم؛تولدت مبارک.امیدوارم سالی پر از سعادت و خوش شانسی داشته باشی.

با عشق:مامان و بابا

نویل که هنوز گیج و متحیر بود با نگاهی پرسشگرانه به دامبلدور خیره ماند:
-اوه نویل واقعا مادر پدر نازنینی داری.تعجب میکنم که چجوری چوبدستی گیر اوردن.
-ولی...اونا؟اخه...تولد من تو تابستونه....چجوری؟
-نگران نباش اونها ممکنه کریسمسو از یاد ببرن ولی هرگز پسرشونو از یاد نمیبرن.حتما به جایه افسون بسته بندی از افسون اشتباهی استفاده کردن ولی این خیلی ارزش منده لانگ باتم...تو میدونستی که نامه از طرف کیه نه؟حداقل حدس میزدی!چون در غیر این صورت میرفتی پیش پورفسور مک گونگال و ازش میخواستی که ورد باطل کننده اشو برات اجرا کنه ولی تو یکراس اومدی پیش خودم تا از حدست مطمئن بشی.
-من.....خب...
دامبلدور لبخند ملیحی زد و نامه رو به سمت نویل گرفت.
-حالا دیگه میتونی بهش دست بزنی.
نویل که سعی میکرد حلقه های اشک تو چشماش پنهان بمونو تشکر کرد و به سمت در رفت.در همان حال ناگهان دامبلدور با صدای سرخوشی که با خنده ای امیخته بود فریاد زد:
-اوه راستی کریسمس مبارک!
-کریسمس مبارک.

نویل متوجه نشد که دامبلدور شالگردن را دور گردنش انداخته


یه سری اشکالات تایپی و املایی داری که با یکبار مرور بعد از نوشتن خیلی هاش رو می تونی برطرف کنی.
نمایشنامه ی بسیار خوبی بود.

تایید شد! سال اولیا از این طرف!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۸ ۱۰:۱۴:۵۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۲ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۴۸ دوشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
سلام
من چند ساله عضوم
درسته کم بودم
بهتر بگم نبودم
اما از این به بعد ایشالا هستم
منم باید داستان بنویسم و مراحلو طی کنم؟
اخه چند ساله زشته دیگه
چیکا کنم؟ با این همه سابقه


سلام
اگه منظورت همین شناسه ی جوکره، شما هیچ وقت عضو ایفا نبودی و باید مراحل عضویت در ایفای نقش رو به ترتیب زیر بگذرونی:

1- خواندن قوانین ایفای نقش
2- شرکت در تاپیک کارگاه نمایشنامه نویسی
3. حضور در تاپیک سال اولی‌ها از این‌طرف: کلاه گروه‌بندی
4- انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی در تاپیک شخصیت خودتون رو معرفی کنید.

و لطفا بعد از این اینجور سوالات رو در تاپیک گفتگو با ناظران هر انجمن مطرح کن.
خیلی ممنون.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۸ ۱۰:۰۰:۳۶

مرگ اخرین دشمنی است که نابود میشود


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳

ماروولو گانتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۱۲ یکشنبه ۹ آذر ۱۳۹۳
از جنگل سیاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
هری در دفتر دامبلدور ایستاده بود و نامه ی مشکوکی در دستش بود. به همین علت آن جا بود.نامه را به دامبلدور داد.نامه ای که با خون امضا شده بود!دامبلدور شکاک به نظر می رسید مبادا که در آن طلسمی نهفته باشد. به همین علت تصمیم گرفت آن را با شمیشیر گریفندور باز کند.وقتی آن را باز کرد صدای وحشتناکی به گوش رسید و دل هری فرو ریخت.سر ولدمورت از نامه بیرون زده بود و با چشمانی پر از نفرت به دامبلدور نگاه می کرد.هری احساس کرد فلج شده.ولدمورت گفت:فکر می کردم هری نامه را به تو بدهد اما فکر نمی کردم که تو آن قدر احمق باشی که آن را باز کنی. دامبلدور فریاد کشید:هنوز هم دیر نشده تام. ولدمورت گفت:چرا دیر شده پیر احمق. هری برای اولین بار ترس را در چشمان دامبلدور دید. دامبلدور فریاد کشید:هری فرار کن.اما هری احساس کرد دستی اورا گرفته و به سوی نامه می کشد.ناگهان موجی دامبلدور را به عقب پرتاب کرد.دامبلدور گیج شده بود. پسری که زنده ماند احتمالا مرده بود.


کوتاه ولی خوب بود.
تایید شد! سال اولیا از این طرف!


ویرایش شده توسط مارولو در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۵ ۱۶:۳۹:۱۶
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۵ ۲۲:۲۴:۳۱
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۵ ۲۲:۲۵:۰۲



فراموش نکن من هستم.در هرجا.در سایه ها.پشت سنگ ها در اعماق جنگل ها.پس مراقب خود باش شاید این بار در کمین تو باشم
Marolo Gant


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۲ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳

هفت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۴ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۱۴ یکشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
خورشید در حال غروب کردن بود و هری و رون وهرمیون در حال رفتن به شبانه روزیشون بودن که پرفسور مک گوناکل انها رو جلوی تابلو بانوی چاق میبینه و میگه پرفسور دامبلدور با اونها کار مهمی داره.
مجسمه سنگی جلوی دفتر دامبلدور کنار میره و هری که انتظار داشت دامبلدور رو پشت میزش با اون چهره ی خونسرد ببینه با دیدن منظره کمی جا خورد.وقتی که دامبلدور گفت:هری بیا داخل و دوستات رو اونجا نگه ندار تازه هری به خودش اومد و داخل شد .هرمیون که به جزییات بیشتر اهمیت میده احساس نگرانی کرد چون که دامبلدور ردای سفر تنش بود و ارامش سابق تو چهره اش نبود اون نامه ای در دست داشت که سعی میکرد ا نورو با شمشیر گریفندور بازش کنه هری میدونست که اون برای این کارش دلیل های خودشو داره.وقتی که موفق شد نامه رو باز کنه و مطمن شد نامه تحت هیچ طلسمی نیست گلوشو صاف کرد و خطاب به هر سه تا شون گفت :این نامه حقایقی رو فاش میکنه که ما رو در جنگ اینده بسیار کمک خواهد کرد.این نامه ارباب تاریکی به یک ماگول هست .ولدومورت پس ابراز علاقه شدید به اون دخترحقیقت جادوگر بودن رو به اون میگه و داستان زندگیشو واینکه مادر ریدل هم یک موگول بوده. رون از نگاهش معلوم بود که دنبا این میگشت که این ماجرا چه کمکی میتونه به اونها بکنه اما هرمیون با ولعی که دامبلدور رو نگاه میکرد و جواب هایی که تو سرش میگذشت و جلوی خودش رو میگرفت تا اول هری صحبت کنه.


آخر هر بند به جای یکبار، 2 بار اینتر بزن تا خوندن نوشته ت آسون تر بشه.
چند مورد غلط تایپی هم داشتی که بعد از مرور مجدد متن، می تونستی راحت برطرفشون کنی.
علاوه بر اشکالات نگارشی، نمایشنامه ت داستان محکمی نداره و بعضی جاهاش غیرمنطقیه. مثلا چرا باید لرد سیاه به یه ماگل نامه بنویسه و یا چرا و چطور این نامه به دست دامبلدور میرسه؟ یا چرا باید جادوگر بزرگی مثل دامبلدور این مورد رو با 3 دانش آموز معمولی در میان بذاره؟! آخر داستان هم نیمه کاره رها شده. یکبار دیگه با داستانی جدید تلاش کن.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۵ ۲۲:۲۱:۵۶


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۳

ملیسنت بولستراد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۶ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۲ سه شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
پروفسور دامبلدور پس از تحویل گرفتن شمشیر گریفندور از کلاه انتخاب گر به سمت نامه رفت...
با لمس نامه خاطراتش ذهن مشوشش را بیشتر درگیر کرد!!!
کمی سر خود را به اطراف تکان داد تا از هجوم افکار جلوگیری کند!!!هری با تردید او را نگاه میکرد و منتظر بود تا پروفسور نامه ای را که جغد سیاه و عظیمی آن را برایش آورده بود باز کند...
پروفسور تیغه ی شمشیر را بر ابتدای پاکت نهاد و خیلی آرام در حال پاره کردن آن بود!
در آن هنگام در اتاقش باز شد و پروفسور اسنیپ همراه با مالفوی بزرگ وارد شدند!بلافاصله هری در گوشه ای پنهان شد.
اسنیپ:بهت اخطار میدم دامبلدور!اونو بده به من...
دامبلدور:سلام سیریوس!(او بسیار دوستانه به او سلام کرد)
مالفوی بزرگ:فکر نمیکنم جواب پروفسور اسنیپ این باشه دامبلدور!
دامبلدور:این نامه مطعلق به هری هستش!بسیار ناپسنده که شما اونو بخونید...درسته؟
مالفوی بزرگ:من رو عصبانی نکن دامبلدور!بهتره همین الان اون نامه رو به ما تحویل بدی!
اسنیپ:آرامش خودتو حفظ کن مالفوی!(سپس با چشمان مشکی و خوفناکش به دامبلدور زل زد)
اسنیپ:آلبوس دامبلدور مجبوره اون نامه رو به ما تحویل بده!انتخاب کن آلبوس...یا تحویلش بده یا خواهی مرد!
او نمیدانست که دامبلدور کوچک ترین ترسی از مرگ نخواهد داشت!
اما هری میترسید که تنها حامی خود را از دست بدهد!او تنها به چهره ی آن دو نفر خیره شده بود...تا هنگامی که کنترل خود را ازدست دادند و قصد حمله به پروفسور دامبلدور را داشتند از او دفاع کند!
دامبلدور همچنان پافشاری میکرد و صبر اسنیپ در حال تمام شدن بود!
اسنیپ چوب جادویی خود را بالا آورد و گفت:اکسپالیارموس!
نامه از دست دامبلدور به پرواز در آمد و به سوی اسنیپ رفت...
هری خشمگین از محل امنش بیرون آمد و همان حیله را به کار گرفت...
هری:اکسپالیارموس!
این دفعه نامه به سمت هری آمد...
پروفسور شمشیر را به سمت هری پرتاب کرد!هری آن را گرفت و با نیمبوس 2000 خود به پرواز درآمد!
اسنیپ رو به دامبلدور کرد:بعدا حساب تو را خواهم رسید!
و دامبلدور با تمسخر به او نگاه کرد!
تمامی افراد لرد سیاه به دنبال هری بودند!
او به جنگل ممنوعه پناه برده بود!
میدانست که اگر سر نامه با شمشیر گریفندور باز نشود هرگز نمیتواند داخل نامه را بخواند...
حیله ی جالبی بود که شخص گریفندور به کار برده بود!نامه را از پاکتش در آورد!
اما تیزی چوب دستی را پشتش احساس کرد...
به آرامی بازگشت...اوه خدای من لرد سیاه....




+مالفوی بزرگ:پدر دراکو مالفوی


آخر هر بند 2 بار کلید اینتر رو بزن تا خوندن نوشته هات راحت تر بشه. در آخر هر جمله یکبار استفاده از علاماتی مثل علامت تعجب کافیه و بیش از اون مجاز نیست. "متعلق" درسته و نه "مطعلق". یه جا هم نوشته بودی:

دامبلدور:سلام سیریوس!(او بسیار دوستانه به او سلام کرد)

این سبکی که توصیف گوینده بعد از حرف هاش میاد مربوط به زبان انگلیسیه و استفاده از این شیوه در زبان فارسی نادرسته.

به این نکات توجه کن و بعد از ورودت به ایفا بیشتر بخون و بنویس تا اشکالاتت به مرور برطرف شن.
تایید شد! سال اولیا از این طرف!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۳ ۲۳:۱۸:۱۴


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۳

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
نقل قول:

کلاه گروهبندی نوشته:
►عکس جدید کارگاه نمایشنامه نویسی◄


تصویر کوچک شده


برای ورود به ایفای نقش باید یه نمایشنامه یا داستان کوتاه بر مبنای این عکس بنویسید.
توضیحات: دامبلدور در حال باز کردن نامه ای به کمک شمشیر گریفندور

* سعی نکنید مثل کتاب بنویسید. خلاقیت به خرج بدید. اگه هم سوژه ـتون مثل کتاب شد سعی کنید نحوه ی اتفاقات رو تغییر بدید.

* اینکه دامبلدور توی دفترشه یا جای دیگه، تنهاست یا افرادی در کنارش حضور دارن، محتوای نامه چیه، چرا دامبلدور از شمشیر استفاده می کنه و... همه ش بستگی به ابتکار خودتون داره. می تونید طنز یا جدی بنویسید. انتخاب با شماست.


دامبلدور همین طور که توی دفترش روی یه صندلی چوبی جلوی پنجره نشسته بود و با لبخندی ملیح و روح افزا از پنجره به افق نگاه می‌کرد یهو دید یه نقطه ی سیاهی اومده جلوش. همین طور نگاه این نقطه ی مرموز سیاه کرد ولی دید اِوا، این که هی داره بزرگ تر میشه. بنگ، جغد سیاه خورد تو فرق سر دامبلدور و انداختش زمین. دامبلدور هم که اعصابش خورد بود رو کرد به راوی و گفت:
- $&#@$%& مردک راویِ %$#&@# چرا بهم نگفتی این جغده داره میاد؟

راوی هم چکششو در آورد زد تو کله دامبلدور و گفت:
- مردک، برو نامت رو بخون. بهت می‌گفتم که دیگه رولم هیجان نداشت چهار چشمی.

دامبلدور از زمین لبند شد و گفت:
- راوی ها هم راوی های قدیم. احترام به بزرگ تر حالیشون نیست. چه زمونه ای شده.

بی‌خیال راوی شد و شمشیر گریفیندور رو برداشت و نامه رو برید. راوی یهو اخماش تو هم رفت و داد زد:
- چرا با شمشیر گریفیندور باز می‌کنی؟ شأن گریفیندور رو آوردی پایین.

اشک از چشمان دامبلدور ریخت رو گونه های قرمزش ریخت و یه آه غم انگیزی کشید که تماشاچیان گرامی همون جا ردا ها دریدند و سر به برهوت گذاشتن. با صدای گریه آورش به راوی جواب داد:
- دیگه بودجه نداریم چاقو و از این جور چیزا بخریم. دیگه از این وضعیت خستم، می‌فهمی؟ درکم کن.

راوی اشک تو چشاش حلقه زد. چکش دستش رو بالا گرفت و زد تو سر خودش و هی این کار رو تکرار کرد. دامبلودر شمشیر رو یه بوس کرد و گذاشت کنار. عینکش رو هی جا به جا کرد از این ور دماغش به اون ور دماغش و شروع به خوندن کرد:
- شلام بر پروفشور داملدور گل گلاب به روت. آقو ما با درخواشتت موافقت کردیم. اژ این به بعد بودجه برای خرید چنگال، چاقو و از این جور لوش بازیا براتون ارشال میشه. با تشکر، مورفین گانت.
پ.ن: بیا یکم چیژ بکشیم. به جای این چاقو ها برو سراغ این چیژ ها که من می‌کشم.

راوی دوباره احماش تو هم رفت و داد زد:
- مردک مورفین کش. شکلک و اسمایلی که توی نامه پیدا نمیشن بنده ی خدا.

دامبلدور اشک شوق تو چشاش جمع شد و یهو پرید بغل راوی و ریششو کرد تو حلق اون بدبخت. ریشش از حلق راوی گذشت و به معده نفوذ کرد و این کارش باعث شد تمامی تماشاگران گرامی مایعی سبز رنگ از دهانشان به بیرون پرتاب کنند. دامبلدور راوی رو ول کرد و همین طور توی هوا جفتک پروند و فریاد زد:
- ای مورفین گانت چیز کش. بالاخره می‌تونم چاقو بخرم و باهاش استیک های مامان پزم رو بخورم.

در این لحظه تمامی تماشاچیان به علاوه راوی در این حالت فرو رفتند :
-

------

این اولین رول طنز بندست. قبلا فقط جدی زده بودم. عفو کنید.


اگه شناسه ی دیگه ای داری موقع معرفی شخصیت یا از طریق بلیت اطلاع بده تا ببندنش.
تایید شد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۳ ۲۳:۰۸:۳۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۲۷ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۳

Sana756


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ شنبه ۱ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۰:۴۲ چهارشنبه ۲۵ اسفند ۱۴۰۰
از اهواز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
کدوم عکس منکه هیچ عکسی ندیدم کجا عکس رو گذاشتید


اول قوانین رو بخون.
و بعد با توجه به این پست رولت رو بنویس.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۳ ۸:۵۲:۰۸

ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ , ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﻨﺪ ..
..ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻋﺠﯿبی است ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﺎ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ
ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ . . .


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۱۶ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۳

sarmad


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۵ یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۲۴ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۳
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
امروز هری خیلی خوشحال است چون پس از چند سال این اولین سفرش بادوستاش هست برا کشف اشیای عجیب دنیای جادوگری که کسی تا به حال نتوانسته به آن ها نفوذ کند یکی از آن ها غار اشباح بود که 3مرحله داشت 1.ردشدن از گودال های آتشین2.رد شدن در دریاچه مرگ3. جنگیدن با ارواح امروز پ.دامبلدور هم با آنهاست آن ها به راحتی با استفاده از جارو های پرنده ی شان رد شدنن اما در دومین مرحله نمیتوانستند از جارو ها استفاده کنند آنها با قدرت دامبلدور توانستند یک پل بسازن و از آنجا رد شن با وجود حمله جن ها به انها ودر مرحله 3انها به سختی توانستند از دست ارواح خلاص شن ولی در این مرحله دست رون شکست ودر آخر دامبلدور با شمشیر خود محافظ آن چیز را باز کرد و فهمید آن فقط یه نامه است دامبلدور آن را برداشت و به اتاق خود برگشت{با بچه ها}زمانی که آن را باز کرد در ان نامه نوشته بودنند لرد سیاه نمرده و او هنوز هست ولی......................این داستان ادامه دارد.......


از شما خواسته شده در مورد عکس نمایشنامه بنویسید اما بخش مربوط به عکس در متن شما 2 خط بیشتر نیست. ضمن اینکه یک نمایشنامه باید شامل توصیفات و مکالمات باشه که در متن شما دیده نمیشه.
تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۳ ۲۳:۲۱:۵۶

☠جادوگر☠







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.