بررسی پست شماره
237 باشگاه دوئل، مورگانا لی فای:
موضوع خوبی انتخاب کردین.ساده و تکراری نیست.
بخش اول پستتون(قبل از فلش بک) به دلیل شکل روایت و زمانش مستعد اشتباهه. نوشتنش سخته. ولی خوشبختانه به خوبی از عهده انحامش بر اومدین. جمله هاتون زیبا و تاثیرگذارن. صحنه ها رو به سادگی می شه تجسم کرد. تاریکی و ناامیدی سلول مورگانا از جمله های شما به خوبی به خواننده منتقل می شه.
نقل قول:
و بعد بشكن زد. لباسي بلند از رزهاي سفيد به تنش ظاهر شد.
اغراق! بزرگترین دشمن مورگانا! دقت کنین.
بالا به رز ها اشاره کردین. و اشاره خوبی هم بود. ولی کافی بود. تکرار دوباره و سه باره یه موضوع یا شیء خواننده رو زده می کنه. اینجا دیگه لباسی از رز صحنه اغراق آمیزیه.
توصیفاتتون کمی زیاد بودن... زیبا بودن...ولی زیاد! صحنه ها قشنگ بودن. ولی می شد یکی دو تاشو حذف کرد که خواننده هم خسته نشه.
یکی از دلایا زیبا بودن جمله های شما این بود که هدفدار بودن. پای مورگانا به سنگ گیر می کرد که شخص تماشاچی فرصتی برای تمسخر پیدا کنه. این هدفدار بودن خیلی خوبه.
نقل قول:
- اعتراض دارم جناب قاضي! متهمي كه اينجاست محكوم به قتله! نبايد اينطوري خطابش كرد.
قاضي انگار چندان هم از اين اعتراض دادستان بدش نيامده بود.
- اعتراض وارده! نيازي به احترام گذاشتن به يك قاتل نيست!
مورگانا بهت زده انديشيد كه اين چطور دادگاهي است كه از پيش حكمش صادر شده است.
خواننده هم بهت زده می شه از این جمله قاضی...این تحیر و بهت زدگی از نوع خوبش نیست. ممکنه حکم دادگاه از قبل صادر شده باشه. ممکنه همه از مورگانا متنفر باشن...ولی ظاهرقضیه باید حفظ بشه. این فضای منفی و مظلوم واقع شدن بیش از حد مورگانا حتی خواننده رو هم ضد مورگانا می کنه!
نقل قول:
- مورگانا لي فاي متهم به قتل معاون وزير در شب هاليون با طلسم شكنجه است.
قتل با طلسم شکنجه؟...ممکنه همچین چیزی؟! مطمئن نیستم، ولی فکر نمی کنم ممکن باشه.
نقل قول:
مورگانا گيج و سردرگم به شهادت جيمز سيريوس پاتر، آنتونين دالاهوف و لاكريتا بلك گوش كرد كه گواهي مي دادند آن شب او را در حال شكنجه معاون وزير ديده اند در حاليكه مورگانا مي دانست در آن ساعت همه آنها زير گرماي كرسي خانه دامبلدور شكلات مي خوردند.
اسم هایی که انتخاب کردین برای این شهادت مناسب نیستن.
جیمز سیریوس پاتر شبیه هر چیزی هست بجز شاهد دروغین! شخصیتی که از جیمز در سایت شناختیم یه بچه پرروی تخس و مزاحمه. خواننده شما هم جیمز رو یه بچه شر و در عین حال شاد تصور می کنه. براش سخته که اونو در جایگاه شاهد اونم به این شکل ببینه.
آنتونین هم زیاد باور کردنی نیست که زیر کرسی دامبلدور شکلات خورده باشه.
لاکریتا هم که سیاهه...البته می تونه به مورگانا خیانت کرده باشه اینجا.
گذشته از اینا شکل توصیف این صحنه خوب بود. اینکه اونا شهادت دادن درحالیکه مورگانا مطمئن بود داشتن فلان جا شکلات می خوردن.
نقل قول:
قلب مورگانا ايستاد! آنقدر ناگهاني كه با صداي ساعت به شدت شوكه شد.هرچند كه فقط يك ضربه نواخت.
" رانگ!!!!"
به نظر همه چيز اشتباه مي رسيد. دادگاه اشتباه! شاهد اشتباه! شهادت اشتباه!
مورگانا به ياد شب هالوين افتاد.
اون صدایی که به شکل "رانگ" توصیفش کردین خیلی خوب بود. خیلی بجا بود. تاکیدی که روش داشتین و کاملا از بقیه متن جدا و حتی رنگش رو عوض کردین خیلی خوب بود. فقط کاش بعدا تکرارش نمی کردین. همین یک بارش تاثیر بیشتر و قوی تری داشت.
فلش بک دوم می تونه خواننده رو گیج کنه. گرچه شروعتون خوب بود؛ ولی می تونستین از دادگاه شروع کنین و قسمت اول پستتون رو بعدش بیارین که احتیاجی به دو فلش بک نباشه. البته به این شکل هم خوبه...حداقل منو که گیج نکرد.
پایان پستتون بشدت احساساتی ولی خوب بود. حداقل احساساتش به اندازه بعضی از پست های قبلیتون از کنترل خارج نشده بود...گرچه فکر می کنم اگه کمتر بشه خیلی بهتر می شه. باید راهی برای کنترل احساسات نوشته هاتون پیدا کنین. خشم، عشق...فداکاری...همشون در اوج قرار دارن...و این اوج دائمی خواننده رو زده می کنه...ولی این که کمتر شده، نکته مثبتیه که نباید ندیده گرفت.
________________
بررسی پست شماره
293 خاطرات مرگخواران، لاکرتیا بلک:
نقل قول:
ستاره ای درخشید و بعد خاموش شد...
شروع با همچین جمله ای شروع، قشنگیه.ساده و آروم...چیزی که احتیاج داره یه مکث کوتاهه. که اون آرامش رو به خواننده منتقل کنه. مثلا یک خط فاصله بعد از سه نقطه تون می تونست این مکث رو ایجاد کنه. ولی همین سه نقطه هم همون وظیفه رو با شدت کمتری انجام داده.
نقل قول:
همیشه جان رافائل به او میگفت"اگه یه شب یه ستاره رو دیدی که عمرش تموم شد سریع یه آرزو بکن".
مواظب اسم های خارج از کتاب باشین. اینا حواس خواننده رو پرت می کنن. ذهن خواننده می ره طرف این که این شخصیت واقعیه؟ تو کتاب بود؟ تو فیلم یا سریالی بود؟
تا جایی که ممکنه از اسامی خارج از کتاب استفاده نکنین.
ولی یک نکته هم وجود داره. اونم اینه که پست تکی جاییه که شما کاملا آزادین. اجباری برای حفظ خواننده ندارین. شاید برای دل خودتون می نویسین. این مورد رو بیشتر برای پست های ادامه دار رعایت کنین.
نقل قول:
چشمانش را بست و سریع آرزو کرد:
-ولدمورت بزرگ، من رو به عنوان یک مرگخوار بپذیره تا بتونم حساب همه ماگل هارو برسم!
معمولا مرگخوارا و کسایی که طرفدار سیاهی هستن اسم لرد رو نمی برن.
نقل قول:
و سپس قلب سنگی اش لرزید...نه بخاطر آرزوی وحشیانه اش و حتی نه بخاطر سرمای بُرنده شهر بلکه فقط بخاطر عشقش به لرد سیاه.اشک هایش به آرامی روی گونه های سرخش جاری شد،از این عکس العمل سخت حیرت کرد.از آخرین باری که گریه کرده بود بیش از دوسال میگذشت،بله خیلی عجیب بود!افکارش از همه مانع ها گذشت و به سوی شهر لندن پرواز کرد...همان کوچه ی تاریک و غرق در خون...
جمله هاتون خیلی قشنگن. سن شما رو نمی دونم...ولی می دونم زیاد نیست. و در این سن نوشتن چنین جمله هایی کار هر کسی نیست. این جمله بندی درست و زیبا رو روونا هم داشت. اگه اشتباه نکنم به ایشون هم گفته بودم که سطح نوشته هاش بالاتر از چیزیه که از سن و سالش انتظار داریم. و معمولا دلیل این اتفاق، چیزی جز کتاب خوندن نیست. هر چی که باشه به نظر من تحسین برانگیزه.
گذشته از جمله ها، صحنه هایی که تجسم می کنین و شکل توصیفشون، و احساساتی که برای شخصیت هاتون توصیف می کنین خیلی قشنگن. کسی که اینقدر ریز بین باشه مطمئنا در نوشتن طنز هم موفق می شه. چون عنصر اصلی طنز نویسی هم همین نکته سنجی و ریز بینیه.
نقل قول:
جان عزیزش روی زمین افتاده بود و جان میداد.
انتخاب اسم "جان" انتخاب هوشمندانه ای بود. یکی دو جا از این تشابه به خوبی استفاده کردین. و با توجه به فارسی بودن یکی از این دو کلمه، این ریسک وجود داشت که این کارتون تاثیر معکوس داشته باشه. برای خواننده حالت دافعه ایجاد کنه. ولی خوشبختانه این اتفاق نیفتاده.
نقل قول:
وقتی چرخ سرنوشت مانند گیوتین از روی بدن عزیزترینش رد شد لاکریتا هم مرد...هر طور که فکرش را بکنی آن پسر واقعا "جانش" بود.
جمله "هر طور که فکرش را بکنی" از طرف راوی گفته شده. و من معمولا با حضور راوی در پست ها موافق نیستم. ولی اینجا کارتون قشنگ از آب در اومده.
قسمت مربوط به مرگ جان کمی مبهم باقی مونده. با توجه به این که پستتون کوتاهه، می تونستین در مورد اون قسمت بیشتر توضیح بدین. ولی این موضوع نکته منفی محسوب نمی شه. چون در این پست مهم احساسات لاکرتیا بود. تصمیمش برای سیاه شدن. توضیح بیشتر درباره جان فقط باعث می شد بیشتر لاکرتیا رو درک کنیم.
نقل قول:
و لاکرتیا در جواب فقط لبخند زد ...آینده ای نه چندان دور را میدید و صدای خنده های بیرحمانه اش را میشنید...مطمئن بود که آینه نفاق انگیز هم به او همین هارا نشان میدهد.وقتی که پا از روشنایی لامپ ها بیرون گذاشت و در تاریکی شب پیدا شد به آینده لذت بخشش سلام کرد!
از کلمه "لذت بخش" در اینجا زیاد مطمئن نیستم. احساس می کنم کلمه دیگه ای می تونست مناسب تر باشه. مخصوصا با توجه به این که اون جمله پایانی پست بود و در پست های جدی، پایان خیلی مهمه. ولی اشاره به آینه نفاق انگیز چه اشاره زیبا و بجایی بود. همینطور اشاره به اینکه لاکرتیا از روشنایی لامپ ها خارج می شه و پا به دنیای تاریکی می ذاره.
تغییرتون فوق العاده بود. شاید شما قبلا هم خوب می نوشتین...ولی این تغییر ایفای نقش، باعث شده استعدادتون بیشتر دیده بشه. قبلا دیده نمی شد. معرفی شخصیتتون خیلی خوب بود. پر از سوژه های بدرد بخور و جالب. از این سوژه ها حتما استفاده کنین. ما(بقیه اعضا) هم حتما استفاده می کنیم که جا بیفتن و شناخته بشن. تغییر کار سختیه. شما این مسیر سخت رو انتخاب کردین. اینم شجاعتتون رو نشون می ده.
پست جدی شما خیلی خوب بود. در کنارش طنز رو هم فراموش نکنین.
___________________________
بررسی پست شماره
238 باشگاه دوئل، آگوستوس راک وود:
به مورگانا گفتم اشکال عمده پست هاش احساسات کنترل نشده شونه...اشکال عمده پست های جدی شما تلخی بیش از حدشونه.
فضا زیادی سرده...زیادی تاریکه...زیادی غم انگیزه.
این همه احساس منفی مطمئنا روی خواننده تاثیر منفی می ذاره. در این فضا دیگه زیاد مهم نیست موضوعتون چیه...فضا سازیتون چقدر زیباست یا شخصیت پردازیتون چقدر قویه.
مثل فیلم هایی که هدفشون صرفا سوهان کشیدن به روح بیننده هاس!
نقل قول:
هر از گاهی چراغی سوسو می زد اما برای پنهان ماندن او ، این سوسو ها خطری نداشتند . قوطی حلبی جلو پایش را ، هر بار با " دنگی " جلوتر می انداخت. صدای قوطی ، سکوت مرگ را می شکست .
اینجا شوک کوچیکی به خواننده وارد می کنین...با وارد کردن شخصیت اصلیتون به داستان!
ولی اونقدر سریع از روی اون قسمت رد می شین که شوک مورد نظر وارد نمی شه!
هر از گاهی چراغی سوسو می زد... اما برای پنهان ماندن او ، این سوسو ها خطری نداشتند !
قوطی حلبی جلو پایش را ، هر بار با " دنگی " جلوتر می انداخت. صدای قوطی ، سکوت مرگ را می شکست .
اینجوری بهتر شد.
نقل قول:
باد ، سواره نظامش را با شمشیر های آخته به هر روزنه ای روانه کرده بود .
جمله هاتون گاهی زیادی سنگین و ادبی می شه. هیچوقت فراموش نکنین که اعضای این سایت و خواننده های شما چه کسانی هستن. در چه سطحی هستن. مثلا ممکنه من خیلی خوب شعر بگم...ولی جاش اینجا نیست. جای توصیفات و جمله های سنگین هم نیست.
نقل قول:
شانه چپش کمی سنگین و کمبرندش سفت بود اما اهمیتی نداشت . پشیمانی و افسوسش از ۵ سال پیش ، روز به روز افزوده شده بود .
در پست جدی به اشتباهات تایپی دقت کنین...حس و حال پست رو از بین می برن. و ضمنا عددها رو همیشه با حروف بنویسید.
نقل قول:
خانه ، با آمیزه ای هنرمندانه از رنگ های سفید ، مشکی و خاکستری رنگ شده بود . در دیوار خانه ترکیبی از شیشه و آینه هم بکار رفته بود . بصورتی که کوچکترین نور و یا تشعشعی را در کل خانه پخش می کرد . بازتاب نور خورشید ، موهای مشکی دخترک را ، شعله ور جلوه می داد و صورتش را سفید تر .
این قسمت خوب بود. و کار خوبی کردین که بیشتر ادامه ندادین. همینقدر کافی بود.
نقل قول:
آگوستوس دلش به شور افتاد . چند لحظه ای برای لباس پوشیدن وقت گرفت و در همین حین ، نامه ای کوتاه روی میز از خودش بجا گذاشت .
- خیله خب رانکورن . من آمادم !
نذارین! بین شخص و دیالوگش فاصله نذارین!
پایان پست تلخ...احساساتی و سیاه بود. مثل بقیه قسمتهاش. و متاسفانه همونطور که گفتم این فضا و حال و هوا نمی ذاره زیاد به موضوع و داستان شما توجه کنیم. خواننده احتمالا ترجیح میده هر چه سریعتر این فضای پر از غم و غصه تموم بشه.
سوژه تون "اشتباه" بود. داستانتون نسبتا ساده بود. اشتباه های خیلی غافلگیر کننده و تاثیر گذاری می شه پیدا کرد. امیدوارم همین سوژه های دوئل کم کم باعث بشن به تخیلاتمون شاخ و برگ بیشتری بدیم. اجازه پرواز بدیم. خواننده رو غافلگیر کنیم. طوری که آخر پست بگه: پس جریان این بوده؟!
موفق باشید.