آستوریا با عصبانیتی باسیلیسک وار، اسکورپیوس غل و زنجیر شده را تنها گذاشت و با سرعت خودش را به دراکو رساند.
- همسر عزیزم!
اگه یه فکری برای این پسر... پسر... تسترالت نکنی...
دراکوی غول غارنشین زده، با ترس عقب رفت و گفت:
- عزیزم غصه نخور موهات رنگ فرش اتاق اسکوری میشه ها!
یه راهی واسش پیدا میکنیم... مثلا... مثلا...
دراکو که در عمرش آنقدر فکر نکرده بود که در آن روز به حال اسکوری کرد، دلش میخواست همین حالا اسکوری قند عسل مامان را از بالاترین پنجره قصر پایین بیندازد... که با دیدن آستوریای دست به سینه و سوهان به دست،که روبرویش ایستاده و به چشمانش خیره شده بود، تصمیم گرفت جان خود را بیش از این به خطر نیندازد؛ پس حتی بدون اینکه فکر کند، بشکنی زد و گفت:
- اون معجون ساز ارباب چطوره؟
آستوریا چشمانش را تنگ کرد و پرسید:
- هکتور دیگه؟!
دراکو که احساس میکرد خطر کم کم رفع میشود، آهی از سر آسودگی کشید و سرش را به نشانه تایید تکان داد؛ اما با صدای مهر گیاه مانند آستوریا، زنگ خطر هم در گوشش به صدا در آمد... دوباره!
- میخوای قناری زرد کوچولوی منو بدی دست اون مرلین نیامرز؟!
دراکو که رنگ پوستش مدام تغییر میکرد، با ترس گفت:
- خب آخه آستوری من! تو راه حل دیگه ای داری؟!
آستوریا خودش را روی مبل رها کرد:
- حالا فکرت چیه؟
دراکو با نگرانی گفت:
- فکر... آها! بهش میگیم معجون عشق یه دختری رو بده بهش... یه دختر باهوش و خوشگل...
آستوریا رویش را سمت دراکو کرد و با حالتی تهدید آمیز، رو به دراکو گفت:
- همسر عزیزم، تو که دختر ویزلی رو نمیگی؟!
دو سال طول کشید تا اونو از ذهنش انداختیم بیرون!
========
یک ساعت بعد - در محضر هکتور
- معجون عشق؟! این تخصص منه!
آستوریا خنده ای شیطنت آمیز زد:
- مطمئنی کار میکنه؟
هکتور خنده ای تسترال وار کرد:
- البته! هدف شما فقط فراموش کردن اون دختره ست دیگه؟!
آستوریا و دراکو نگاه تحسین آمیزی به هم انداختند.
- تا نیم ساعت بعد معجونتون حاضره!
از ویبره هکتور، چندتا از شیشه های معجون سازی روی میزش به زمین افتادند و زمین را سوراخ کردند. آستوریا با ترس به دراکو نگاهی انداخت:
- مطمئنی اسکوری مامان حالش خوبه؟
دراکو خندید و گفت:
- مطمئنم!
===============
یک ساعت بعد - دوباره قصر مالفوی ها
دراکو و آستوریا، در حالیکه شیشه معجون را در دست داشتند، از پله ها بالا میرفتند. دراکو نگاهی به آستوریا انداخت:
- از کجا مطمئنی که معجونو میخوره؟
آستوریا دست هایش را به هم مالید:
- بسپارش به من!
وارد اتاق اسکورپیوس شدند. آستوریا، با مهربانی ای که دراکو و اسکورپیوس در او سراغ نداشتند، غل و زنجیر اسکورپیوس را باز کرد و گفت:
- مامانی، اینو بخور تا بریم!
اسکورپیوس خیلی به رفتار مادرش مشکوک شده بود. پرسید:
- چرا باید بخورمش؟
آستوریا با خنده گفت:
- تا بریم خواستگاری!!!!
(دراکو و اسکوری):
اسکورپیوس فورا شیشه معجون را از آستوریا گرفت و سر کشید. آستوریا به او خیره شد تا اینکه آخرین قطره معجون خورده شد، سپس جیغی مهر گیاه وار کشید:
- آآآآرههههه
و رو به دراکو کرد تا بگوید که چقدر خوشحال است، که با صدای تالاپی که ناشی از افتادن قناری زرد کوچولوی مامان روی زمین بود، رویش را برگرداند. با دیدن صحنه رو به رویش، رنگ از چهره اش پرید:
- اسکوری! قناری مامان! اسکورپیوس!!!!!