هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
#77

ليسا  تورپين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
از زير بارون...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
تكليف!

روي صندلي اي كه روبروي زنِ جنايتكارش بود، نشست.زن ايستاده بود و با بي حوصلگي به حرفهاي همسر دلسوزش گوش مي داد.

-موردر!خواهش ميكنم!لطفا دست از اين كارات بردار...

زن نفرت انگيز، كوچكترين اهميتي به حرفهاي او نداد؛ با چشمان شيطاني اش جان را مي نگريست.

مرد(جان) با صداي لرزانش،گفت:
- ببين موردر!تو كه نمي خواي به عنوان يك شيطان تو ذهن مردم بموني...
سپس با ترديد ،ادامه داد:
-مي خواي؟

موردر كه خشمگين به نظر مي رسيد،سر جان فريادي كشيد و گفت:
-آره مي خوام!من يك جادوگر سياهم!و حالا...

به چشمان جان خيره شد.از نگاهش نفرت مي باريد.

- و حالا...وقتش رسيده كه كار تو هم تموم كنم!

ترس در چهره ي مرد بيچاره،موج مي زد.به پشتش نگاهي كرد.پشت ِصندلي تنها يك پنجره وجود داشت.مقابل صندلي هم،زنِ شيطاني اش...

راه فراري نداشت...
اما از روي صندلي اش برخاست.موردر هم قدم آرامي به سوي مرد وحشتزده برداشت.

جان صندلي را بلند كرد و براي دفاع از خود ،آن را مقابل خودش گرفت.
به ديوار تكيه داد.چشمانش را بست،زيرا تحمل نگاهِ خيره و نفرت بار همسرش را نداشت.سپس با صدايي سرشار از غم و اندوه و ترس! گفت:

- موردر...با اين همه كارهاي وحشتناك و جنايت هاي خونينت،مي خوام بهت بگم...

نفس عميقي كشيد و ادامه داد:
-بگم كه دوستت دارم...

زن ديگر به مرد نزديك نشد.سر جاي خود با حالتي خيره و مردد به چهره ي جان مي نگريست.
جان هم چشمانش را باز كرد...به موردر لبخندي زد و صندلي را روي زمين گذاشت.

اما موردر ،موردر بود! جنايتكاري بزرگ كه حتي به عزيزانش هم رحم نكرد بود.بنابراين با تمسخر فرياد كشيد:
-اوه...منم دوستت دارم جان!مخصوصا گلوت رو!

چشمان جان از تعجب گشاد شده بودند.موردر با حمله اي وحشيانه،بلافاصله به روي جان پريد و گلويش را پاره كرد.
خون به سرعت بدن و اطراف جان را فرا گرفت.
موردر او را با خشم تنها گذاشت و به سرعت از اتاق بيرون رفت؛ و در راهرو با خنده هاي وحشيانه اش شروع به دويدن كرد.

اما جان هنوز نمرده بود...و به زحمت خودش را به كنار در رساند و با وحشت به موردر كه دور مي شد ،نگاهي كرد.

-موردر ...چ... چرا...؟

موردر سرش را به طرف اتاق و همسر بيچاره اش ،برگرداند.با نفرت به شوهرش كه در حال جان دادن بود،نگريست.سپس سرش را برگرداند و با شادي ِ شيطاني و با دهاني پر از خون ِ شوهر بي گناهش، قهقهه اي زد.


[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۸
#76

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
تکلیف!

به مونیتور زل زد. برایش باور کردنی نبود. عکسی که با ایمیل برایش فرستاده شده بود، تصویر خودش را نشان میداد که با سینه ای پرخون در راهروی بیرونی محل کارش افتاده بود و زنی از وی دور میشد و به دوربین وحشیانه می خندید. زنی که دهانش از خون مرد آغشته شده بود.

پایین عکس نوشته شده بود:

Your future

به خود لرزید. روی تصویر زن زوم کرد. کلیۀ مشخصات او را به سیستم داد و پس از مدتی پرینت نتایج را به دست گرفت:

" murder kambron. چهل سال پس از مرگ مرلین کبیر به دنیا آمد و جادوی سیاه را بنا نهاد. سیاهترین ساحره و جادوگری که در جهان وجود داشته.

مشکوک به داشتن توانایی سفر در زمان!"


گیج شده بود. این زن متعلق به قرن ها پیش بود ولی ممکن بود که به زمان های مختلف سفر کند. یعنی واقعا توانسته بود از آیندۀ وی عکس بگیرد؟

گوشی تلفن را برداشت. با اینکه از جادو سر رشته ای نداشت ولی زنی را می شناخت که مدعی بود با جهان جادوگری در ارتباط است: ریتا اسکیتر! پس حالا باید با ریتا مشورتی می کرد.

- الو، ریتا خودتی؟ من یه عکس دارم از خودم که یه موجود پست فطرت برام فرستاده و آینده مو پیش بینی کرده. اوهوم. زنی که قراره قاتل من باشه اسمش کمبرونه. می شناسیش؟ (صداهای نامفهوم از آن طرف!) باب می دونم قرن ها پیش طرف مرده. ولی انگار ببه اندازۀ کافی به موقع نمرده. چون عکس قتل منو برام ایمیل زده!!! (باز هم صداهای نامفهوم از آن طرف!) خوب پس، میای؟ نیم ساعت دیگه منتظرتم.

گوشی را گذاشت و خودش را با قسمت های مختلف اینترنت سرگرم کرد. نیم ساعت بعد با عجله از اتاقش خارج شد تا هرچه زودتر ریتا را ببیند و عکس را به او نشان دهد.

به محض باز کردن در و ورود به راهرو، صدای ظریفی را شنید:
- می بینم که ایمیلمو دریافت کردی.

مرد به عکسی که در دست داشت نگاهی کرد و بعد به زن نیمه برهنه ای که درمقابل چشمانش به شیوه ای وحشیانه می خندید. ریتا از انتهای راهرو درحال دویدن به سمت آن دو بود ولی زن به وقت زیادی نیاز نداشت....

آخرین چیزی که مرد دید، چشمان مشتاق ریتا بود که به سرعت از مرد و قاتلش عکس می گرفت و آخرین چیزی که شنید، قهقهه های زن بود:
- خبرنگار، تو به خاطر این خبر داغ خیلی به من بدهکاری. موهاهاهاهاها.............


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۰ ۱۹:۰۶:۱۴


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ شنبه ۶ تیر ۱۳۸۸
#75

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
دخترک کنار پنجره نشسته و در تاریکی مطلق اتاقش می گذاشت تا نور نقره ای رنگ ماه شب چهارده صورت بی رنگش را روشن کند.

همیشه نور ماه او را بیش از پیش از خود بی خود می کرد. چشمانش را بسته بود. نفس هایش به شمارش افتاده و دستانش را به یکدیگر قلاب کرده بود.

عطش کشتن... رنگ زیبای خون... بوی دلپذیز خون... آرامش کشتن...

به یک بار از جای برخواست.
مادر و پدرش از خانه بیرون رفته بودند و او ، دختر ده ساله اشان را همراه برادرش تنها گذاشته بودند.

آدم رذل! خیلی وقت بود که جامو تنگ کرده بودی! مخصوصا الان واقعا کشتن کسی که اسباب آزار و اذیت منو فراهم می کنه واقعا لذت بخشه!

افکار دخترک ، بیش ازپیش او را برای گشتن حریص می کرد.
به سرعت از اتاق بیرون رفت و در میان راهروی نورانی چشمانش را تنگ کرد.
آه که چقدر از روشنایی متنفر بود...

به سرعت از راهرو عبور کرد ولی قبل از اینکه وارد اتاق برادر نگون بختش شود طعمه خود از اتاق بیرون آمد.
- اوه! چرا باز اومدی جایی که پر از نوره؟ها؟ فکر می کردم باید مثل یک خفاش همچنان توی اون اتاق بپوسی...!

دخترک آشکارا عصبانی بود. پلکش می پرید و دستانش در حال لرزیدن بود.
بی هیچ حرفی گردن برادر بیچاره اش را گرفته و او را از روی زمین بلند کرد.
به پسر جوان مجال تقلا نداد و با ناخن های تیز و کثیفش به سرعت زیر گلوی برادرش را پاره کرد.

پسرک فرصت چندانی نداشت فقط با چشمانی گرد شده از ترس و درد به خواهر ظالمش نگاه کرده و سپس قبل از اینکه نفس های به شماره افتاده اش قطع شود دخترک برای خلاص کردن وی سینه اش را نیز پاره کرد...


[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۷
#74

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
مرگخواران برای بررسی شرایط در اتاق جلسات ، دور هم جمع شدند . آلبوس سوروس ، مورد اعتماد نبود . او را به آشپزخانه فرستاده بودند تا احتمالا ، آخرین غذای عمر خود را صرف کند .

بلیز :
- خوب ، رفقا ! بیاین دوباره شرایط حمله و همینطور ، نقشه ای که داریم رو بررسی کنیم . اول باید به مقر محفل حمله کنیم . گمون نکنم افراد زیادی توی مقر باشن ، احتمالا فقط یه سری وسیله اونجا باشه ، که غارتشون می کنیم . بعد برمی گردیم همین جا و غنیمتی ها رو تو اتاق شکنجه میذاریم تا سر فرصت جادوی سیاه رو روشون اجرا کنیم و به برج وحشت اضافه شون کنیم .

بلاتریکس پرسید :
- همه با هم می ریم به مقر حمله می کنیم ؟
بلیز :
- نه ! فقط من ، رابستن ، تو و تره ور میریم . نارسیسا باید بمونه و مواظب آلبوس سوروس باشه که فکر فرار ، یا خیانت به سرش نزنه . سوروس ، رودلف ، پیتر ، آناکین و آمیکوس هم میرن به برج وحشت ، تا اونو برای پذیرایی از افراد محفل آماده کنن .

وقتی کارمون با مقر تموم شد ، برمی گردیم اینجا و سوروس و بقیه که اینجا هستن رو با خودمون همراه می کنیم تا به محل پنهانی محفلیا بریم . یادتون باشه ، محفلیا رو می تونین از افراد محفل رو می تونین از اینجا بشناسین و مواظب باشین کس دیگه ای رو باهاشون اشتباه نگیرین !

همه به علامت موافقت سری تکان دادند . نارسیسا به آشپزخانه رفت . گروهان برج وحشت ، خود را با انواع طلسم های محافظت تجهیز کرده ، به سمت برج به راه افتادند و بلیز و همراهان به مقصد مقر محفل ققنوس ، خارج شدند .

----------------

من اینجا می خواستم یکی از این دو گروه رو کارشو تموم کنم ولی خیلی طولانی می شد . میشه پیشنهاد کنم ، داستان رو دو تکه ای ادامه بدیم ؟ گاهی گریزی به برج وحشت بزنیم و گاهی گریزی به حملات مرگخواران ؟ آخرشم که محفلی ها به برج وحشت برده می شن و یه سری ماجراهای هولناکم اونجا بذاریم ؟

امکانش هست ؟



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲:۰۵ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۷
#73

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
لرد به پشتي كاناپه اش تكيه ميده و به بليز ميگه:همه رو براي حمله اماده كن.اول به مقر حمله ميكنين.هركسي كه اونجا بود رو گروگان بگيرين.بعد از اون هم ميريم سراغ سگ هاي نگهبان آلبوس!
بليز به سرعت به سمت مرگخواران رفت تا آنها را براي حمله سازماندهي كند.در اين ميان فقط البوس سوروس در فاصله اي نسبتا زياد از لرد ايستاده بود و هنوز ميلرزيد.
لرد بدون آنكه به عقب برگردد همان طور كه به آتش نگاه ميكرد گفت:تو ماموريتت رو انجام دادي اما نصفه.اگه يكي از مرگخوارهام بود تا جاي اونا رو پيدا نميكرد دست از سر آلبوس بر نميداشت.

آلبوس سوروس كه به شدت دستپاچه شده بود چند قدم جلوتر رفت و گفت:ولي ارباب من تمام تلاشم رو كردم.باور كنين غير از اين از دست هيچ كس كار بر نميومد.
لرد سياه با چرخشي سريع و نرم كاناپه را به سوي البوس سوروس چرخاند و در حالي سردي صدايش لحظه به لحظه بيشتر ميشد گفت:تو خيلي گستاخي.هيچ كس نميتونه روي حرف ارباب حرف بزنه.چون من چيزهايي ميدونم كه توي مغز كوچيك شما جا نميشه.
آلبوس سوروس كه فهميد با اين حرفش لرد را عصباتي كر ده و بدتر باعث خراب شدن كار شده به زمين افتاد و گفت:ببخشيد لرد سياه.من اشتباه كردم.اصلا منظوري...

لرد به بليز اشاره كرد.بليز سريع به كنار لرد امد و منتظر دستور لرد شد.لرد سياه گفت:بليز به نظرت با اين بچه چيكار بايد كرد؟
بليز نگاهي به آلبوس سوروس انداخت و گفت:من ميگم بهتره بكشيمش ارباب.اون خيلي ضعيفه.بدرد مرگخواري نميخوره.
لرد سرش را به علامت تاييد تكان داد و با لبخند شوم محبوبش گفت:موافقم.دخلش رو بيارين!

سه مرگخوار چوب دستي هايشان را به طرف البوس سوروس گرفتند.آلبوس سوروس با ناتواني فرياد زد:نه خواهش ميكنم ارباب.به من رحم كنين.قول ميدم جبران كنم.باور كنين.
لرد انگشت اشاره كشيده اش را به نشانه توقف بالا گرفت.سه مرگخوار دست از خواندن طلسم برداشتند و در حالي كه چوب جادوهايشان را پايين ميگرفتند چند قدم دور شدند.
لرد نگاه نافذي به آلبوس سوروس انداخت و گفت:در يه صورت ميذارم كه زنده بموني.

آلبوس سوروس با خوشحالي گفت:هر كاري كه بگين انجام ميدم ارباب.
لرد لبخند شرورانه اي زد و گفت:بايد ثابت كني كه لياقت زنده موندن رو داري.
آلبوس سوروس كه ديگر مثل چند لحظه قبل آنقدر خوشحال نبود با ترديد پرسيد:بايد چيكار كنم ارباب؟
لرد نگاهي به مرگخواران حاضر در اتاق كرد و گفت:تو امشب با مرگخوارها به مقر محفل ميري.بايد ثابت كني كه لياقت زنده موندن رو داري.براي همين بايد براي من سر يكي از اونا رو بياري.
با گفتن اين جمله عرق سردي بر پيشاني آلبوس سوروس نشست.بر سر دوراهي قرار گر فته بود.مرگ خودش يا مرگ يك محفلي ديگر...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۰:۳۸ جمعه ۱۷ اسفند ۱۳۸۶
#72

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
لرد هنوز نتونسته با اسلاگهورن تماس برقرار كنه.چون اسلاگهورن علامت مرگ خواري نداره.تنها راهش فرستادن جغده...
فلش بك...!
اسلاگهورن در برابر لرد زانو زده...
اسلاگهورن: سرورم...من تا حدي كه بتونم اطلاعات رو در اختيار شما مي ذارم...فقط خواهش مي كنم اون علامت مرگ خواري رو روي دست من به وجود ...
لرد:خاموش!
و اسلاگهورن با شنيدن اين حرف مثل برق خشكش مي زنه
لرد كه انگار داره با خودش حرف مي زنه:دامبلد.ر زرنگ تر از اين حرف هاست.خيلي سريع متوجه اين كارها مي شه. پس فكر علامت رو از سرت بيرون كن
بازگشت به حال...!
لرد از فكر در مياد.كركس مخصوص خودشو احضار مي كنه و با اون نامه رو ميفرسته واسه اسلاگهورن
وقتي نامهمي رسه به دست اسلاگهورن اون از شدت هيجان از خود بيخود مي شه.چون افتخاريه براش كه به لرد خدمت كنه.بعد از اين ماجرا ميره پيش دامبلدور.
اسلاگهورن:آلبوس...مطمئني نمي خواي جاشونو تغيير بدي
آلبوس:كاملا مطمئنم.هيچ كس از اونجا خبر تداره.آخه كي مي دونه كه اونا تو يه تونل تو جنگل ممنوع زندگي كردن...
اسلاگهورن كه به شدت برق شادي رو از صورتش محو مي كنه: هر جور ميلته...
و سريع با همون كركس نامه رو جواب مي ده.
=======
لرد با رضايت تمام سرشو تكون مي ده
لرد:همه چيز داره بر طبق روال پيش مي ره.رمز جايي كه جلسه مي گيرن رو داريم.اول اونجا رو غارت مي كنيم.بعدشم كار نهايي رو تموم مي كنيم...


[b]تن�


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۰:۰۵ جمعه ۱۷ اسفند ۱۳۸۶
#71

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
بازتاب شعلهای نارنجی در چشمانش دیده مشد.نگاهش را به آتش دوخته بود و در فکر فرو رفته بود.با آنکه تنها نبود، جز جیز جیز آتش چیز دیگری شنیده نمیشد. گویا آنان میدانستند که برهم زدن تفکرات لرد چه مجازاتی بهمراه خود دارد.
در همین هنگام بود که صدایی شنیده شد.صدایی و بعد پدیدار شدن دو فرد با رداهایی بلند.فرد اول کمی چاق و شخص دوم بچه ای قد بلند.


لرد کمترین توجه ای به آنان نکرد.با نگاهش همچنان آتش را زیر نظر داشت.
مردی چاق به صندلی لرد نزدیک شد.دهانش را باز کرد ولی بعد با دیدن دستان لرد،که بمعنای سکوت بالا رفته بود صدایش را در گلو خفه کرد.

لرد که همچنان به آتش چشم دوخته بود با صدای آرام ولی بیروح گفت:
خب آلبوس سوروس.برام چی آوردی؟
پیتر تکانی بخود داد و دوباره ذهان باز کرد تا جواب بدهد ولی گوبا چیزی جلوی حرکتش را گرفت، طلسم لرد.

آلبوس قدمی بجلو آمد. به مرگخواران دور و برش نگاهی انداخت و شروع به جیر جیر کرد:

سرورم... من در جلسه بودم...البته اینو خودتون...اهم...آلبوس گفت برای امنیت بیشتر هاگواتز بهترین مرگ...یعنی محفلی ها رو میخواد بصورت مخفی...البته معلمین میدونن کجا ولی مخفی تو هاگوارتز بزاره و ...و...من یعنی اون نگفت...

ـ خاموش.یعنی تو حتی نتونستی بفهمی اون احمقا کجان؟؟؟شرم آوره.مرگ حق تو و ننگ وجود توه.

نگاهش را به مرگخوارانش دوخت و با صدای خشن ادامه داد:
البته لرد برای همه چیز نقشه داره.حتی برای این.خدا رو شکر اسلاگهورن هنوز تو اون مدرسه کار میکنه.بهتره یک سری بهش بزنیم...آلبوس حتمی جای محفلیا رو بهش گفته
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ




Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸۶
#70

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
لرد با خنده مرموزی به آلبوس اشاره کرد و گفت:تو به اون جلسه میری و همه چیز رو برای من میاری.فقط وای به حالت اگه چیز به درد بخوری نباشه.میدونی که باهات چیکار میکنم؟

آلبوس با ترس آب دهنش را قورت داد و سرش را تکان داد.به خوبی میدانست در صورت اشتباه چه سرنوشتی در انتظارش خواهد بود
==================================
در همون وقت كه آْلبوس از در خارج مي شد ولدمور رو كرد به پيتر و گفت: هي تو. باهاش مي ري تا يه وقت دست از پا خطا نكنه.
پيتر:ارباب منظورتون اينه كه خيانت....
لرد:نه احمق!يعني اين كه يه كار احمقانه كنه كه همه چي لو بره.تا جايي كه امكان داره تعقيبش كن.
پيتر سرشو تكون مي ده و از اتاق خارج مي شه.
============
در مسير آْلبوس همين طور فكر مي كنه يه نفر داره تعقيبش مي كنه اما خيلي توجه نمي كنه و به راهش ادامه مي ده تا اين كه به محل مي رسه.پيتر هم چون خودشو غيب كرده ديده نمي شه.
آلبوس جلو در واساده و ظاهرا چوبدستيشو به در گرفته و اسم رمزو مي گه. پيتر خوشبختانه مي شنوه(اسم رمز:گربه ملوس)
===========
همون موقع در مقر لرد
ايوان: سرورم اگه پيتر دست از پا خطا ....
ولدمورت: اون مجبوره درست عمل كنه وگرنه مطمئنا مي ميره.
در همون موقع يه سپر مدافع وارد به شكل گورخر وارد دفتر مي شه و اين جمله رو با صداي پيتر مي گه: سرورم.سرورم.اسم رمز وروديشو شنيدم.اسمش گربه ملوس بود.
===========
در همون موقع در مقر دامبلدور جلسه تموم مي شه و همه ميان بيرون تا برگردن سر خونه و زندگيشون.
پيتر مي ذاره كه همه پراكنده شن و وقتي مي بينه پيتر تنهاس تعقيبش مي كنه.چون مي بينه خيلي آروم راه مي ره مجبور مي شه از پشت سر بهش بگه: احمق!تو غيب شدنو يادت ندادن كه با پياده راه مي ري.
آلبوس كه خشكش زده بود همون جا بر مي گرده و فقط مجبوره سرشو به علامت منفي آروم تكون بده.
پيتر با لحن خبيثانه مي گه: بيا كوچولو. ارباب خيلي كارها باهات داره. فكر كنم بتونيم ارتش رو نابود كنيم
.......


[b]تن�


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ چهارشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۶
#69

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
آلبوس آشکارا میلرزید.تا به حال هیچ وقت نزدیک این همه مرگخوار و مخصوصاً لرد سیاه نبود.میتوانست سنگینی نگاه آنها را احساس کند.هوای اتاق از بیرون هم سرد تر بود.دلش میخواست از آنجا فرار کند اما میدانست که راهی وجود ندارد.حالا که آمده بود باید تا آخرش می ایستاد.برگشتی در کار نبود...

لرد سیاه انگشت های کشیده اش را در هم گره کرده بود و از روی صندلی اش به آلبوس خیره شده بود.هیچ کدام از مرگخواران حرف نمیزدند و همه منتظر بودند تا خود لرد موضوع را شروع کند.

بالاخره بعد از چند دقیقه سنگین و طاقت فرسا لرد سکوت را شکست و با صدای بی روحش به آلبوس گفت:پس تو میخوای به محفل خیانت کنی.اومدی اینجا که از من بپرسی میتونی برای من در محفل جاسوسی کنی یا نه.

چشم های آلبوس آشکارا گرد شد.او میدانست که لرد سیاه میتواند افکار هر شخصی را بخواند ولی انتظار این را نداشت که او همه چی را به همین سرعت متوجه شود.در حالی که میلرزید سعی کرد به اعصابش مسلط شود و شروع به صحبت کرد:ب...بله.محفل ققنوس واقعاً غیر...غیر قاغبل تحمله.اونا به بهانه اینکه ما با سیاهی میجنگیم مثل یه برده ازمون کار میکشن و آخر هم همه چی به اسم خودشون تموم میشه.دامبلدور پست ترین ادمیه که من دیدم.اون...اون ادعا میکنه ادم خوبیه ولی به هیچ پسری توی محفل رحم نمیکنه...!

صدای شلیک خنده مرگخواران در اتاق کوچک پیچید.در چشمان آلوس اشک و احساس حقارت موج میزد.میشد حتی بدون داشتن توانایی ذهن خوانی نفرت او را از دامبلدور حس کرد.صورتش از عصبانیت و شرم سرخ شده بود و آرزو میکرد که انها دست از خنده بردارند.

هنگامی که صدای خنده مرگخوارها فروکش کرد لرد سیاه با دستش به آلبوس اشاره کرد و گفت:خوب ببینم سفید،چی برای ارباب سیاه داری؟چیزهایی که توی مغزت پیدا میشه رو خودم میدونم.دنبال چیزی میگردم که دامبلدور حتی به قیمت جونش حاضر نشه که من ازش خبر دار بشم.اگه نتونی همچین خبری به من بدی میکشمت.آدم های ضعیف و بی مصرف به درد من نمیخورن.حالا بگو.میتونی همچین چیزی رو به من بدی؟

آلبوس اشک هایش را پاک کرد و با چهره ای که حالت مصمم به خود گرفته بود سری به نشانه تایید تکان داد و گفت:بله.امشب دامبلدور مخفیانه ترین جلسه اش رو برگذار میکنه.ماه هاست که برای جلسه امشب نقشه میکشه.هیچ کس از جزئیاتش خبر نداره به جز خودش.امشب میخواد اعلام کنه که چی توی سرش میگذره.اونجوری که خودش میگفت نقشه خیلی بزرگی داره.من هم امشب توی اون جلسه دعوت هستم.میتونم همه چیز رو تمام و کمال برای شما بیارم.

مرگخوارها همگی به لرد سیاه نگاه میکردند.آنها هیچ وقت به نقشه های لرد شک نمیکردند و از درستی آن اطمینان داشتند.در فکر این بودند که این بار لرد چه نقشه ای در سر دارد.

لرد با خنده مرموزی به آلبوس اشاره کرد و گفت:تو به اون جلسه میری و همه چیز رو برای من میاری.فقط وای به حالت اگه چیز به درد بخوری نباشه.میدونی که باهات چیکار میکنم؟

آلبوس با ترس آب دهنش را قورت داد و سرش را تکان داد.به خوبی میدانست در صورت اشتباه چه سرنوشتی در انتظارش خواهد بود...


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۸ ۲۱:۱۹:۲۸

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ چهارشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۶
#68

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
هوا تاريك بود. اسمان صاعقه اي زد و چهره ي نگران البوس رو براي لحظه اي اشكار كرد و بعد... تاريكي محض.
***
_ قربان! همه چيز روبه راهه. طعمه خودش داره با پاي خودش به ما نزديك ميشه.
لردسياه بي انكه حركتي بكند گفت: خوبه.
صداي تيز و جيغ جيغوي بلا به گوش رسيد: اگه همش كلك باشه چي؟ قربان. ما بايد فكر همه چيز رو بكنيم.
لرد با چشماني بي روح به بلا نگاهي انداخت و گفت: فكرشو كردم. همه چيز داره خوب پيش ميره. همه چيز!
****
اسمان صاعقه اي ديگر زد. نوك تيز برج لحظه اي ديده شد. باران شديدي ميباريد. البوس سيوروس به سمت برج ميرفت و خيلي زود يه در برج رسيد. در باز بود و تاريكي در انجا منتظرش بود. باز هم تاريكي محض.
به ارامي داخل شد و با اين كه همه جا تاريك بود ولي پلكاني در انجا به خوبي خود نمايي ميكرد. از اولين پله بالا رفت.
صداي پاهايش تنها صدايي بود كه شنيده ميشد و ...در نوك برج چه در انتظارش بود؟ ايا لرد امشب همه چيز را تمام ميكرد؟
از پله ها يكي يكي بالا مي امد. انگار اين پله ها هيچ وقت تمام نميشدند. انگار اين پله ها به هيچ جا نميرسيد. هيچ جا.
با اين فكر بدنش لرزيد. نه. لرد با اون هيچ كاري نداشت.
اون فقط مي خواد ازش يه سوال كوچيك بپرسه. همين. ولي شايد اين سوال خيلي كوچك نباشه. شايد بزرگتر باشه. ان قدر مهم و بزرگ كه به قيمت جونش تموم بشه.
دوباره لرزشي خفيف كرد.
نبايد ميترسيد. پله ي چندم بود؟
و بالاخره تمام شد. ديگر پله اي در كار نبود. او به نوك برج رسيده بود. و در سمت راستش اتاقكي بسيار كوچك قرار داشت. در اتاق نيمه باز بود.
ارام در زد.
صدايي بيروح : بيا تو!
البوس وارد اتاقي كوچك شد. تعدادي مرگخوار دور يك ميز جمع شده بودند و لردسياه روي يك صندلي رو به در نشسته بود. همه ي مرگخواران به او نگاه ميكردند.
لرد سياه: منتظرت بوديم. چرا نميشيني؟ بنشين .....
اين داستان ادامه دارد....


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.