هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كتاب فروشي ادي و دوستان!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ سه شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۵
#33

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
مارکوس:.ببخشید متوجه منظورتون نشدم.
گتافیکس:متوجه نشی بهتره.
مایک.درست صحبت کن وگرنه تو را هم میبریم پیش جرج تو اتاق.
و با این حرف مارکوس و لوری پریدند روی سر گتافیکس و او را هم به اتاق بردند.
یه دفعه درمغازه باز شد و پسری با کفش های کتانی پرید توی مغازه.
ارشامانگار خیلی عصبانی بود. چوبدستی را بالا گرفته بود و به در و دیوار طلسم میفرستاد.
یه صداهایی هم از دور می امد.همین طور صدا ها نزدیک تر میشد تا جاییکه بالاخره معلوم شد که ان صدا ها چه میگویند.
ملت داشتند به مغازه نزدیک میشدند.
ملت:زندانی دیاگون ازاد باید گردد.
ملت:ولش کن .ولش کن.ولش....
ارشام هم که از ملت جلوتر بود جو گرفتش و رفت به سمت اتاق.
در رو با فرستادن یک طلسم باز کرد و یه کله اومد تو صورت لوری.اما به جای راستی چپی رو زد و سرش محکم خورد تو دیوار.
مارکوس هم سریع از موقعیت استفاده کرد و اسپری فلفل رو از تو جیبش در اورد و به صورت ارشام پاشید.
ارشام:ملت کمک.
ملت:ولش کن .ولش کن.
لوری یه بی سیم از تو جیبش دراورد.و درخواست گروه کمکی کرد.
ملت تا این رو شنیدند شروع کردند به دویدن.
ولی چند نفری موندند.و فرار نکردند.
رومسا که خیلی شاکی شده بود گفت:اهای.این دیاگون پلیس نداره؟
و سه سوت هشتصد و هشتاد و هشت تا طلسم فرستاد و همه رو فتیله پیچ کرد.ارشام و جرج و گتافیکس نیز از موقعیت استفاده کردند و پا به فرار گذاشتند.اما...
-----------------------------------------------
این را نوشته بودم وامدم بفرستم که دیدم پست زده شده.
من هم کمی تغییرش دادم.


[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


Re: كتاب فروشي ادي و دوستان!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ سه شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۵
#32

گتافيكس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
از گال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
برا ادامه اين موضع من كمي مجبورم به عقب برگردم زماني كه اين تاپيك زده شد
روزي شخصي به نام ادوارد جتن خاكي وارد دياگون شد و پس از اخذ مجوز مغازيه اي را افتحا كرد در تاريخ یکشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۴ و نامش را مغازه كتاب ادي نهاد در اغاز كار با استجرس و رومسا و مريدانوس شروع كرد اما بعئها مغازه را به دست كس ديگري سپرد كه نامش گويل بود گويل نتوانست خوب از اداره مغازه بر ايد و باز كار به عهده رومسا و مريدانوس و استجرس افتاد بلتخره هخر جهار بنيان گزار از هم جدا شدند و سالها مغازه ادي بي سرپناه بود گويل به ناچار مجبور به تغيير شخصيت شد يهني شد گتافيس چند روزي بود كه نام مغازه كتاب ادي و دوستان درخشش خاصي داشت من فكر كردم ماله دوستم ادي ماكاي است اما با پرسش از او فهميدم مال اونيست به پي اين تاپيك گشتم و وقتي ديدم اين تاپيك ماله من بوده به خود باليدم و ناراحت كه چرا درش فعاليت نكردم بعد از خواندن پستها ديدم چه .. اصلا اسمي از بنيان گزارها نييامده است ناراحت شدم غمگين شدم و به نظرم رسيد كه اين تاريخچه را رو كنم و حالا ادامه پست
---------------------------------------
در حالي كه نفرين رها شد در باز شد و ان كسبي كه در رو باز كرد كسي جز گتافيكس نبود گتافيكس بنيان گذار اينجا
گتافيكس:اوه سلام اگه اشتباه نكنم تو لوري تو ماركوس و تو جرجي
جمعيت منو يعني مارا از كجا ميشناسين
من مغزمو مگه ميشه زير نظر نداشته باشم
مغزتونو
....................


تصویر کوچک شده

هافلپاف هرم نبض زندگي ماست در شرجي عشق و اشتياق


Re: كتاب فروشي ادي و دوستان!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
#31

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
که یهو تا در را باز کرد با فردی بر خورد کرد و نقش بر زمین شد.... ان فرد که آشنا به نظر می رسید رو به جرج کرد و گفت: عجب روزگاری شده... با این کارت می خواستی بگی که بلدی ادای فیلم های خارجی رو در بیاری و در همین زمان کوتاه جیب من رو بزنی....
جرج که سرش را می خارید با تعجب به همان فرد نگاه کرد و بعد گفت: ا. مارکوس تویی ... نه بابا ... من کاری نداشتم فقط این لوری بود که می خواست منو بزنه ... اخه می دونی واسه چی؟... واسه این که من یکی از اون وسایل رو براش ترکوندم
جرج که خیال می کرد مارکوس هم مثل خودش به این کار ها علاقه دارد با خوشحالی در بغل مارکوس ایستاد و رو به لوری کرد و گفت: حالا ما دونفریم....
اما در همان لحظه مارکوس او را گرفت و به لوری تحویل داد و گفت : بفرمایید ... البته الان من در انجام وظیفه ی ژاندارمری نیستم ولی حس ضد جانوران نذاشت که من اینو بهت تحویل ندم

لوری با اشتیاق جرج رو از مارکوس تحویل گرفت و گفت: یادم باشه یه ارتقا مقام تو ژاندارمری بهت بدم....

مارکوس کمی خندید و بعد گفت: مگر این که خودتون از ژاندارمری برین ... چون من در بالاترین مقامک بعد شما هستم.... بعضی اوقات بد سوتی میدی ها

صورت لوری سرخ شد و برای عوض کردن موضوع یه چند تا لگد به جرج زد و گفت: بیا باهات کار دارم( خطاب به جرج ) ... باید هنوز یه حالی بهت بدم تا دیگه هوس دزد و پلیس بازی نکنی
سپس لوری, جرج را به داخل اتاقی راهنمایی کرد و بعد خود نیز به داخل آن رفت و سپس بعد از بستن در صداهای ناهنجار بر خورد کمر بند به استخوان ها می آمد.....

مارکوس رو به بقیه کرد و گفت کسی هست که طلسم تمیزی رو بلد باشه....
اما با جواب منفی همه رو به رو شد....
ولی ناگهان یه طلسمی از سوی در به سوی کتاب فروشی هدایت کرد ........

_____________________________________________________________________________________________

ببخشید من این پست رو فرستادم ولی مثل این که از من زودتر جرج فرستاده.... اگه میشه که این پست رو قبول کنید چون من هرچی تو این کتاب فروشی زدم پاک شده


عضو اتحاد اسلایترین


Re: كتاب فروشي ادي و دوستان!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
#30

لرد بلرویچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۳ یکشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۴۴ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۲
از bestwizards.com
گروه:
کاربران عضو
پیام: 403
آفلاین
و زد به فرار و از مغازه خارج مي شد که يهو لوري يه نانچوكا در مياره و پرت ميكنه طرف پاهاي جرج و دور پاهاش رو ميگيره و با سر ميخوره زمين
لوري با همون حالتي كه لسترنج رو زده بود پوز خند ميزنه و ميگه:هه خيال كردي ميتوني از دست لوري لي(مخفف لوري بروسلي)فرار كني من معمور مخصوص حاكم بزرگم پسر ديگه از اين خيالا نكن
جرج كه از شدت خشم داشت به رنگ خون در ميومد بلند شود و با عصبانيت رو به لوري كرد و گفت :پسر حالا كه اين كارو كردي پتتو ميريزم رو آب
قبل از اينكه جرج بتونه حرفي بزنه لوري پريد و دهنشو گرفت و گفت: زياد حرف نزن
آرشام كه تا اون لحظه نظاره گر بو با تعجب روبه لوري كرد و گفت:لوري مگه چي ميخواست بگه كه تو جلو دهنش رو گرفتي چه طور ميخواست بگه من چي كار كردم جلو دهنش رو نگرفتي
ميريدانوس هم كمي اروم و خجالت كشيده به نظر ميرسيد .در همين حين بود كه فرد دسته لوري رو گاز ميگيره مويگه كه :لوري دستتو به آرشام نشون بده كه توش حلقه هست .
بعد رو به مري دانوس ميكنه و ميگه تو هم همينطور
ادي و رومسا و لسترنج با هم فرياد زدن :تو هم ديگه از تو انتظار نداشتيم
مري كه ار فرت خجالت قوزي كرده بود كه انگار مي خواد كف پاش رو با دهنش تميز كنه با سر جوابه مثبت داد
لسترنج يه مندوليو چيگي ميزنه به جرج كه.................
----------------------------------------------------------------------
حالا ادامه بده


هریپاتر را هنوز هم دوست میداریم


كتاب فروشي ادي و دوستان!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
#29

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
لوری: جلوی من ترقه میزنی.... ها....
و لوری می پره رو هوا...
صحنه اسلوموشن میشه..."(( لوری الان رو هوا هستش و داره با یک حرکت کاراته به آرامی میره تو صورت لسترانج...))"::

تصویر کوچک شده

یهو صحنه تند میشه و لگد میره تو صورت لسترانج...لسترانج 5 متر به عقب پت میشه و با سر میره تو کتابخونه مریدانوس...کتابخونه کج میشه و همه کتابا میریزه رو سر ملت.....
لوری هم رو زمین فرود میاد و لبخندی مزنه و دندان های سفیدش برق می زنه.....
مریدانوس جیغ کشید و گفت:
ای هرزه های حروم زاده...آدمای...""(( سانسور شد، وب مستر))""
ملت:
لوری: با من بودی؟؟؟!!!
مریدانوس: نخیر..با این زنیکه شاسمنگ بودم..عین کورا میاد تو کتابخونه خوشگل من...
بلاتریکس لسترانج:

یهویی همه ملت از آشفتگی می زنند بیرون مغازه......
مریدانوس:
رومسا: با این کاراتون هر چی مشتری بود پروندید...همیشه راب کاری می کنید....اه..
لوری: من مامورم معذورم...ترقه زد..من هم باهاش برخورد قانونی کردم.....
جرج: حالا بی خیال..همگی که می دونید من هیچ کاری تشریف دارم....
ملت حاضر در مغازه:
جرج: باشه اصلا کار من بوده...اگه می تونی منو بگیر....

و زد به فرار و از مغازه خارج می شد که یهو.............

ادامه دارد...................


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: كتاب فروشي ادي و دوستان!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#28

لرد بلرویچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۳ یکشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۴۴ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۲
از bestwizards.com
گروه:
کاربران عضو
پیام: 403
آفلاین
مار كوس عزيز سعي كون بري نوشته هاي قبلي اين تاپيك رو بخوني بعد بنويسي
-----------------------------------------------------------------------
بله... همه دور يک چيزي حلقه زده بودند....دور كتابه مري دانوس و رومسا حلقه زده بودند .بعد از 11 سپتابر از دوباره فروش كتابهاي اين 2 شخص افزايش يافت و برو بچ رفتن دنبالش.ادي كه از خوشحالی در حال بال در اوردن بود رو به لسترنج كرد و گفت:با اينكه فرد و جرج دزدي كرده بودن ولي ما به كمكشون احتياج داريم كه بيان و براي ما وسايل شوخي درست كنن و بعضي از اين مشتري هاي الكي رو از مغازه دور كنيم
لسترنج كه مشغول دادن كتاب به يكي از اين بچه سوسول ها به نام برادر حميد بود گفت:اره من هم موافقم من ميرم از اونا يه چندتايي وسايل بگيرم .
وميره دنبال وسايل .مريدانوس رو به رومسا ميكنه و ميگه دمش گرم چقدر فرزوش داره كتابهاي چرتو پرت ما كه خودمون هم نفهميديم چيه(ادبيات شاگي)
رومسا كه مشغول امضاء دادن به يكي از بچه هاي داخل مغازه بود گفت:اره ولي ضایع نكن يه خورده آرومتر اينجا شلوغه
در همين لحظه آرشام و ارد مغازه ميشه و لوري رو بغل ميكنه و ميگه: دوستت دارم لوري من رو ببخش من اشتباه كردم
لوري با حالتي كه حاكي از علاقه و غرور بود گفت:من كه تو رو بخشيدم .
ميره طرف آرشام و آرشام رو در آغوش ميگيره و .....(سانسور)
مردم كه تا اين لحظه از رابطه بين آرشام و لوري خبر نداشتن ميرن تو كما .در همين احوالات بود كه در باز ميشه و لسترنج با جرج وارد مغازه ميشن
ادي با چشماني اشك الود روبه لسترنج ميكنه و ميگه:گرفتي
لسترنج با تعجب ميگه:اره اينجا چه خبره؟
رومسا براش تضيح ميده و ميگه:حالا وسايل رو كه اوردي به كار بگير
جرج با عصبانيت ميگه:اين آرشام عجب ادميه من كه ديروز اونو با يكي ديگه ديده بودم
لوري با مشت ميزنه تو صورت جرج و ميگه :به تو چه خوب جوونه بايد از اين كارا بكنه تا به معشوقه اصلي خودش برسه كه من باشم
لسترنج كه چند تا از اون وسايل محترقه شوخي در دستش بود 2 تا رو ميزنه زمين و ميگه اينجا مگه جاي بحث هاي خصوصيه.....................
--------------------------------------------------------------------------
حالا ادامه بديد اگه ميتوني


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۰:۲۱:۲۶

هریپاتر را هنوز هم دوست میداریم


Re: كتاب فروشي ادي و دوستان!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
#27

لرد بلرویچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۳ یکشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۴۴ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۲
از bestwizards.com
گروه:
کاربران عضو
پیام: 403
آفلاین
بعد ميره و نوت بوك رو ور ميداره و ميگه: خرايبش بكنم از بربري بيوفتيد
ملت كه نارا حت بودن و زورشون به لوري نميرسيد با هم افتادن به خواهش و تمنا
جرج:بابا دمت گرم اين كار رو نكن من چاكرتم
روسا: اين كار رو بكني مديرا حالتو ميگيرن
آرشام با حالتي كه حاکی(هاكي رو يخ نه ها حالا يه خورده ادبي بشه چي ميشه مگه) از خشمش بودگفت:اگه اين كار رو بكني ازت شكايت ميكنم
لوري با يك پوز خند ميگه:كور خوندي من پارتي دارم
جرج :خوب حالا اين كار رو نكن ببين برو بچه هاي محل چي كارت ميكنن
لوري كه ميدونست جرج برادر زياد داره نرم ميشه و نوت بوك رو زمين ميزاره و لسترج كه تا اون لحظه ساكت بود ميگه........................................................
------------------------------------------------------------------
حالا ادامه بده داره جالب ميشه


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۷ ۱۶:۰۴:۰۸

هریپاتر را هنوز هم دوست میداریم


Re: كتاب فروشي ادي و دوستان!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
#26

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
لوری و ادی و جرج و لسترانج با هم میپرن وسط.منم میخوام.منم میخوام....
ارشام:اگر میدونستم این قدر طرفدار داره یکی دیگه هم میاوردم.
لوری حالا که نیوردی .نوبت منه.
جرج:نه خیر شما مثل اینکه زنبیل من رو ندیدی.من قبل از شما زنبیل گذاشتم.
لوری:برو جوجه من اینجا نوبت گرفتم.
رومسا:شما پیش کی نوبت گرفتید؟
لوری:من ساعت 5 صبح امدم کسی نبود.برای همین رفتم و الان اومدم.
ارشام:من 5 صبح اینجا بودم کسی نبود.
لوری :مثل اینکه باز کتک میخوای.
ارشام:برو کوچولو.
جرج:بابا دعوا نکنید.نون بربری از دستمون میره ها.
لوری: راست میگه.
ارشام:خوب پس بریم تو این سایت جادوگران یه چند تانظر بدیم .شاید نون بربری رو بردیم.
لسترانج:بریم.
بروبچس با حال کوچه دیاگون میرن تو سایت.
ارشام:عجب جای خفنیه.
لوری:دمش گرم.
جرج:ناز نفسش.
رومسا :برای چی ناز نفسش.مگه اواز خونده.
جرج:تو یکی حرف نزن.
لوری :درست صحبت کنا.
جرج :خوش ندارم.
لوری:الان بهت میگم.
و میره سمت نوت بوک......


[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


Re: كتاب فروشي ادي و دوستان!
پیام زده شده در: ۹:۱۲ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
#25

لرد بلرویچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۳ یکشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۴۴ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۲
از bestwizards.com
گروه:
کاربران عضو
پیام: 403
آفلاین
جرج از راه ميرسه و دست لوري رو ميگيره و ميگه:داداش بي خيال بابا كشتيش
لوري كه سر ادي زیر دستش بود و با همان پا كه لنگ ميزد به پهلوي ادي ضربه ميزد گفت:نه اين بايد بميره ما خيال مي كرديم عضو ما هست و بعد رفته با اونا........

شخ ...شوخ ....ترق...توروق.........لوري كه خيلي عصبي بود دست بر نمي داشت كه آرشام در همين لحظه با كلاهي گل گل دار و دست و پا هايي پر از طلا و يك نوت بوك در دست وارد مغازه ميشه و رو به لوري ميكنه و ميگه :با اين كار رو نكون من ديروز باهاش صحبت كردم اون هنوز با ما هست
جرج با حالتي دفاع كننده گفت:آره اون با ما هست ما هم كه ميبيني قبلا گول خورده بوديم تقصير خودمون نبود
رومشا:راست ميگه
بعد نوت بوك رو روي ميز ميزاره و لوري هم دست از زدن ادي بر ميداره و رو به ار شام ميگه:
لوري:اين چيه ارشام وسايل مشنگ ها هست
ارشام :اره آوردمش اينجا كه بهتون اينتر نت رو ياد بدم
جرج:من از اينا ديدم
آرشام:خوب زحمت كشيدي حالا اين رو روشن مي كنم تا بهتون ياد بدم نيگاه كنيد
بعد نوت بوك رو باز ميكنه و مياد تو سايت جادو گران و ميگه:
آرشام:بچه ها اين جا اگه نظر بديد بهتون نون بربري ميدن .......
-----------------------------------------------------
حالا ادامه بده


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۷ ۱۵:۴۶:۳۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۷ ۱۵:۵۹:۳۶

هریپاتر را هنوز هم دوست میداریم


كتاب فروشي ادي و دوستان!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ پنجشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۴
#24

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
و میره و می پره روی گردن رومسا......
رومسا تعادلش به هم می خوره و می افته روی زمین.....و از شدت درد پایش بی هوش میشه...
ادی: دیوانه..زنجیری...مگه مرض داری.....
لسترانج جیغی میکشه و این بار خودشو میندازه روی ادی و مشغول خوردن انگشتای ادی میشه...
ادی: آی کمک...آی مامان...مردم...آه....آی انگشتم....
یهو درب مغازه باز میشه و مایک لوری چوبدستی بدست میاد تو و بلاتریکس
رو هدف میگیره و فریاد میزنه:
"""پتریفیکیس توتالوس"""
بلا بی حرکت روی زمین افتاد.....
ادی که آه و واه می کرد رو به لوری گفت:
ممنون....همیشه به موقع میای....اوف انگشتم....
لوری: چه خبرته...اینقدر آه و واه میکنی...
ادی: خب خیلی درد میکنه.....اوف..
لوری: بلا مشکوک میزد تعقیبش کردم تا اینجا بعد هم که این شد.....

ادی: خب با این رومسای بیهوش چه کنیم....
لوری: به من چه؟؟؟ ولی ادی جون هر کی رو خر کنی من یکی رو چی....نیتونی...داداش من می دونم تو مرگخواری....
سپس چوبدستی اش را چرخاند و طنابی از سرش بیرون آمد و دور بدن "ادی" پیچید.....
ادی: منو..اغفال کردن....
لوری خواست چیزی بگه که یهو..............................


ادامه دارد.............................................................


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۷ ۱۶:۱۷:۲۰

[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.