جامعه جادوگری این روزها حال و هوای دیگه ای داشت ... همه در گوشه و کناری مشغول انتخابهایی برای یک روز بزرگ بودند !
دخترها این روزها جنب و جوش خاصی داشتند و بیشتر طول روز در خیابانها مشغول قدم زدن بودند تا از بقیه دوستانشون عقب نمونند .
در این بین وزارتخانه هم تمامی امکانات رفاهی برای جوانان را اماده کرده بود و یک کافه بسیار بزرگ رو به این کار اختصاص داده بود تا در این روز همه به حال و حوا خودشون برسند .
ونوس و نارسیسا به تنهای مسئول اون سالن شده بود تا همه چیز رو برای این روز بزرگ فراهم کنه .
ونوس : هی ... ما که دیگه پیر شدیم ... بذار این جووونا لااقل یه روز خوش تو زندگیشون ببینن !
نارسیسا : یادمه قبل از اینکه با لوسیوس ازدواج کنم هر سال تو یه همچین روزی اصلا خونه پیدام نمیشد !
ونوس آهی از ته دل کشید و مشغول جارو کردن شد .
- عجب دوره زمونه ای شده ... اون موقع اصلا از این امکانات نبود که ! الان بی جامه پارتی ها کل جوونای ما رو بد بخت کردن ! الان همین دختر خود من با اینکه دو سالشه اما هر روز تو یه بی جامه پارتیه !
نارسیسا :
تو مگه ازدواج کردی ونوس ؟!
ونوس تازه متوجه سوتی خودش شده بود !
- البته ازدواج که نه اما ... هوووم ! داستانش مفصله ...!
نارسیسا : داره جالب میشه موضوع ... خوب میگفتی ؟! نترس من دهنم قفله ! :bigkiss:
ونوس : راستش اون موقع که عله دل منو شکست و گفت دیگه دوست ندارم ، من تصمیم گرفتم معتاد بشم !
ولی یه هو نمیدونم چی شد که ...
نارسیسا نگاه بدی به ونوس انداخت و هر دو شروع کردن به خندیدن !
ونوس : آخه مام دل داريم دیگه ... چی کار کنیم !
نارسیسا نگاهی به جلوی در انداخت که یک پسر و دختر در حال گفتگو با هم بودن و وقتی متوجه نارسیسا شدن سريعا خجالت کشیدن و فرار کردن !
ونوس : من فکر نمیکنم که این جا جواب بده نارسی ... الان بازم یه سری امکانات کم داريم !! من یه جغد به وزارت بفرستم که دو هزار تخت دیگه برامون بفرستن !
نارسیسا نگاهی به تابلویی انداخت که باید بالای قسمت تجمعات خصوصی قرار میگرفت تا بچه ها رو به سمت قسمتی هدایت کنه که پر از اتاقک های کوچیک بود !
ونوس : نارسی قد تو بلندتره ... برو بالا این تابلو رو بزن سر در این قسمت کافه !
نارسی :
ونوس :
نارسیسا در حال نصب پلاکارد بود که در کافه باز شد و یکی پسر خوشتیپ وارد کافه شد !
- سلام ... ببخشید اینجا کی راه میوفته ؟!
ونوس که پشتش به سر بود به عقب برگشت و نگاهش به کسی افتاد که یک عمر از اون متنفر بود !
ونوس : عله ؟!
عله : ونوس ؟!
برای یک لحظه هر دو فراموش کردند که از همدیگه چه کینه ای دارند اما بعد از اینکه چند قدم به همدیگه نزدیک شدند تازه متوجه شدند !
ونوس : میخوای با کی بیای اینجا ؟
عله که حسابی سرخ شده بود نگاهی به نارسیسا انداخت اما اصلا نارسیسا متوجه اونها نبود .
عله : راستش ونوس ... من ... بعد از اتفاق که تو رو از سایت انداختم بیرون دیگه نتونستم کسی رو پیدا کنم !! امروز میخواستم بیام تا بعد از چند سال یه کفتری پیدا کنم !
ونوس :
عله : ولی حالا که تو رو دیدم به یاد پروانه هایی افتادم که برام میفرستادی !! هنوز اون پروانه ها رو نگه داشتم !
ونوس : عله !! :bigkiss:
عله : ونوس !! :bigkiss:
نارسیسا هنوز متوجه موضوع نشده بود و فقط دید که دو نفر چادری که بر سر در ورودی اتاقکها بود رو کنار زدند و وارد شدند !
- ونوس ببین خوبه ؟! یه کم بره بالاتر بهتر نیست ؟! ونوس ... ونوس با تو ام !!!
کجا رفتی ونوس ؟!
در کافه باز شد و دو نفر وارد شدند !
- چه طوری نارسی ؟
- زاخی !!
زاخی با یک پسر وارد کافه شده بود !
(ققنوس جان برو .... )