هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
مرگخوار مورد نظر پس از ظاهر شدن، دنده ی سمت راستش رو جا انداخت تا سر و وضعش مرتب باشه و بعد گامی به جلو برداشت و مستقیم به سمت جایی رفت که پارچه ای روی یک شی رو پوشونده بود. البته اوضاع کمی برای ایوان عجیب بود.
- کسی اینجا نیست؟

گویا کسی اونجا نبود.

- اومدم افتتاح کنما!
- ویییییییییزززز!

گویا تنها مهمون افتتاحیه چند تا مگس و سه چهار تا عنکبوت بودن.

- من واسه اینا افتتاح کنم؟

ایوان در همین فکرا بود که یهو در باز شد و حدود صد نفر با شور شوق زیاد و جیغ کشون ریختن تو سالن و فرضیه ایوان رو مبنی بر افتتاح برای مگس و عنکبوت منتفی کرد.
- اهم اهم، بله... من خیلی خیلی مرگخوار مهم و با اهمیتی هستم. خب برم براشون سخنرانی کنم. حتما میخوان حرفای مهم منو بشنون.

ایوان با گفتن این جملات تو ذهنش میره و روی سکوی بلندی که شیء مورد افتتاح روی اون قرار داره وامیسته و بعد از چک نهایی که تمام استخون هاش سرجاشون باشن سخنرانی رو شروع میکنه.
- سلام به همگی شماهایی که امروز اومدین اینجا تا این افتتاحیه رو ببینید. امروز اینجا جمع شدیم تا این شیء مهم و گران بها رو که قراره کمک زیاد و مهمی به جامعه جادویی بکنه افتتاح کنم. از اونجایی که من کمک های بسیاری به این جامعه کردم این شیء به نام من نامگذای شده. قبل از افتتاح میخوام سخنرانی کوتاهی برای شما داشته باشم. که وقت زیادی از شما نمیگیره...

یک ساعت و ربع بعد:

-... و بدین ترتیب میشه جامعه جادویی رو به سمت پیشرفت و ترقی...
- بسه دیگه اسکلت! سرمون رفت. پارچه رو بردار بریم سر زندگیمون. به ما گفتن شیر موز میدن با کیک. الان دو ساعته اینجاییم یه لیوان آبم ندادن. اگه میدونستیم نمیومدیما!

صدای اعتراض جمعیت که بلند شد، ایوان اوضاع رو در خطر دید.
- اهم... بله بله بریم سراغ افتتاح... این شما و این هم گران بهاترین شیء جامعه جادویی که به نام ایوان روزیه نام گذاری شده.

با برداشتن پارچه شیء بسیار گران بها و با ارزش زیر اون نمایان شد... یه تیکه ماهیچه ی تازه ی گوسفندی بدون چربی!
گویا اشیایی که وزارت خونه به نام مرگخوارا کرده بود خیلیم گران بها و با ارزش نبودن.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


-جناب وزیر...بفرستم؟ مطمئنین؟

وزیر سحرو جادو با عصبانیت کلاه وزارتش را از روی سرش برداشت و روی میز کوبید.
-بفرست لعنتیا رو...چیکار کنم دیگه. مجبور شدیم. می دونی دیشب رو کجا گذروندم؟ شکنجه گاه! اونم نه شکنجه گاه آزکابان...شکنجه گاه خانه ریدل ها...لرد سیاه اینقدر باهام فاصله داشت.

انگشت اشاره و شستش را کاملا به هم نزدیک کرد...و معاون وزیر به خوبی متوجه وخامت اوضاع شد.

دعوتنامه بعدی را در پاکت گذاشت و به جغد خسته ای سپرد...


خانه ریدل ها


مرگخوار اول با لگدی مرگخوار دوم را از جلوی آینه دور کرد.
-بکش کنار ببینم...وقت زیادی ندارم. کل وزارت سحر و جادو منتظر منه. اون وقت این اومده جلو آینه کراوات می بنده. بری اون طرف جای گردنتو گم می کنی یا دستاتو؟

مرگخوار دوم که حالا مرگخواری بسیار لگد مال شده بود، بزرگواری کرد و جوابی نداد که ما شاهد جرو بحثشان نباشیم.

مرگخوار اول کراواتش را جلوی آینه بست و اصلا به نگاه های مرگخوار دوم که سوال "خودت چرا جلوی آینه می بندی؟ بری اون طرف جای گردنتو گم می کنی یا دستاتو؟" در آن ها موج می زد توجهی نکرد.
او مرگخواری بسیار خودخواه بود.


اتاق لرد سیاه:


نجینی به دور گردن لرد حلقه زده بود.
-فیسا فیس فیسو سیس...

-واقعا؟ به نظرت داریم زیاده روی می کنیم؟ ولی این که چیز زیادی نیست. ما فقط اون وزیر مفلوک رو مجبور کردیم نام و یاد یارانمون رو گرامی بداره. کار سختی نیست که. گفتیم یه چیزی به اسم هر یک از یاران ما نامگذاری کنه و برای مراسم افتتاحیه دعوتشون کنه. تو هم آروم باش...حسودیت که نشده؟

-فسسس فیس فیسسس...

این یکی حرف نبود...فس فس های عادی مارانه بود.


مرگخوار اول کاملا آماده بود. دعوتنامه طلایی رنگش را در جیب گذاشت و به سمت مقصدی که روی نامه نوشته شده بود، آپارات کرد.





پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۳

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
با تصمیم مشترک وزیران تا اطلاع ثانوی پلمپ شد!

تصویر کوچک شده



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
اون آقا ـه بعد از شِت و پِت کردن گلابی چند قدم عقب رفت و سر جای خودش برگشت.
ماندانگاس لبخند گل و گشادی به لباش اومد، پُک محکمی به سیگار برگش زد و گفت:
- باریکلا 007، خوشم اومد. بیا این 20 گالیون رو بگیر. 006 تو هم یه زنگ بزن به بچه های نظافت بگو این بابا رو بیان با کاردک از سقف جمع ـش کنن.

آلبوس دامبلدور و لرد ولدمورت که دهن هاشون این هوا باز مونده بود سرهاشون به سمت همدیگه رفت تا فعلاً در برابر دشمن مشترک در حالت صلح موقتی قرار بگیرن.
- ریشو به نظرت این 00 ها چقدر قوی ـن؟ میزنیم به کام مرگ می کشونیم ـشون یا نه؟
- نمی دونم والا. این گلابی که خیلی بهش نمیومد قوی باشه. باید با یه فرد قوی یه محک جدی بزنیم ـشون!

جسیکا هم میخواست وارد بحث بشه و گفت:
- به نظر منم باید یه نفر بره و باهاشون یه دست و پنجه ای نرم کنه. به نظر من که سوسکن.

در این لحظه سر دامبلدور و ولدمورت با حالت به سمت جسیکا چرخید!

- من؟ به جون بچه های برادرم من اصلاً جنگیدن بلد نیستم. من اصلاً دست و پنجه هام نرمه. نکنین با من این کارا رو.

دامبلدور دستی به ریشش گذاشت و با لبخندی که حال جسی را به هم می زد گفت:
- ببین دخترم. الان من که بابابزرگ محفل ام و تازه پیرم و بعضیا میگن 2 سال از خدا کوچیکترم. پس کلاً من رو فراموش کن.

لرد هم که ریش نداشت برای این که کم نیاره یه دستی به سر کچل ـش کشید و گفت:
- منم که خیلی خفنم و امید یه ملت مرگخوار بهم ـه و اگه کوچکترین آسیبی ببینم همین ملت خشتک ها می درند و سر به بیابون میذارن و هر کی رو هم توی راه دیدن کتک می زنن.
- ولی آخه من چطوری برم؟ من گناه دارم! من زور ندارم اصلاً. من جادوگر نیستم. بابا به جون جیمزک من فشفه ام!
-دخترم نیروی عشق رو فراموش نکن!
- من به کدوم تسترالی اینجا عشق بورزم؟
- خب دختره ی خنگ. الان هم من اینجا هستم، هم این ریشو. یکی رو انتخاب کن!

با شنیدن این جمله جسیکا نگاه واری به دوربین کرد و به سمت محافظ ها حمله...

پوف!

با یک صدای ریز و خیلی خیلی مِلو جسیکا به یه چیزی توی مایه های اسنیچ سیاه رنگی تبدیل شد!

دانگ با لبخندی گفت:
- باریکلا 001. معلومه کارت درسته. الکی نیست که پیش شماره آمریکایی که!

بعد نگاهی به دامبل و لرد کرد که به سختی آب دهانشون رو قورت می دادند و ادامه داد:
- نگران نباشین. لودو سفارش کرده تا می تونین شخصیت ساختگی بکشین. بالاخره می مرد!

در این لحظه لرد در گوش دامبلدور گفت:
- ریشو، میگم من الان یادم اومد یه کاری داشتم باید می رفتم خونه ریدل. تو میای یا می مونی؟

دامبل هم در جواب گفت:
- نه بابا، من که کارم اینجا هم نشد! با تو میام خونه ریدل دیگه! شاید اونجا یه فرجی شد.


آیا کار دامبلدور می شود؟
آیا لرد به دامبلدور اجازه می دهد کارش بشود؟
آیا روابط صلح آمیز دامبل و لرد همینجوری می ماند؟
آیا این 00 ها چه کسانی بودند؟
آیا اون طلا و نقره های زیر پای ماندانگاس چقدر می ارزید؟
جواب این سوالات را نمی دانید؟ به جون بچه ـم اگر من هم بدانم!



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲:۳۲ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
دینگ دیــــنگ دیــــــــنگ

در آسانسور باز شد و دو شخصیت متضاد از آن خارج شدند. در یکطرف آلبوس دامبلدور بشاش، خندان و کهنسال بهمراه دخترش جسیکا بود و در سوی دیگر لرد ولدمورت بهمراه یک جانور بود:
تصویر کوچک شده


جانوری زشت و بدقواره که مانند حیوانات خانگی مدام دور پاهای لرد ولدمورت میچرخید، موذیانه میخندید و مدام قربان صدقه لرد ولدمورت میرفت و از عباراتی مانند "ارباب، ما خاک پاتونیم" و "ارباب، سوراخ جورابتونیم" استفاده میکرد. جانوری که بنظر میرسید جای نجینی را برای لرد ولدمورت پر کرده است.

آلبوس دامبلدور با تبسم و لرد ولدمورت با تنفر به هم نگاه کردند و دامبلدور اجازه داد که اول ولدمورت قدم در راهرویی که به سمت دفتر وزیر میرفت بگذارد. آن جانور که اسمش "گلابی" بود، آرام به زیر پاهای لرد ولدمورت رفت و گفت:
_ ارباب قربون اون آب بینیتون برم، میشه یه لحظه گوشتونو بیارین پایین؟
_ باز چته گلابی؟ دستشویی داری؟
_ نه ارباب، یه چیز خصوصیه که جلوی این دو تا چیز نمیشه گفت!
_ نه بگو عیب نداره!
_ ارباب من اینجارو بلدم، بیا از اونور بریم که پر از گنج طلاست، مستقیم خطرناکه!

دامبلدور زد زیر خنده و ولدمورت شاکی شد و گفت:
_ چته پیرمرد؟ چرا میخندی؟

جسیکا جواب داد:
_ چون پدر من میدونه که این جانور کارش گول زدن مردمه. این کارو با ارباب قبلیش یعنی "فرودو" هم میکرد. کلا ذاتش اینجوریه...

لرد ولدمورت که عصبانی شده بود به "گلابی" گفت:
_ این دختره راس میگه؟

گلابی:
_ به جون ارباب اگه راس بگه! من هیچوقت درغ نمیگم!!

دامبلدور:
_ کاری نداره که تام عزیزم، اتفاقا من یه بطری معجون حقیقت دنبالمه، اگه میخوای بهش بده بخوره ببین چی میگه!

"گلابی":
_ باشه باشه، راستشو میگم، فقط خواستم شوخی کنم به جان همایونی ارباب!

اما لرد ولدمورت که بخشش در کارش نبود چند کروشیو جاندار نثار "گلابی" کرد و "گلابی" هم مدت مدیدی "آخ" و "اوخ" کرد که در نهایت دامبلدور، جسیکا، ولدمورت و "گلابی" به در دفتر وزیر رسیدند و دامبلدور در زد و وارد شدند که صحنه شکوهمندی دیدند...

ماندانگاس فلچر بر صندلی وزارت که مانند تخت پادشاهی بود و در زیر آن پر از طلا و نقره بود، نشسته بود و حلقه ای بینهایت گیرا در انگشت اشاره دست چپش بود..
تصویر کوچک شده


ماندانگاس در حالی که میخندید، آغوشش را باز کرد و گفت:
_ خوش آمدید دوستان من!

هنوز جمله ماندانگاس تموم نشده بود که "گلابی" که حلقه را دیده بود و مات و مبهوت مانده بود، طوری که گویا بعد از سال ها عشقش را دیده باشد با سرعتی باور نکردنی روی ماندانگاس پرید، انگشت اشاره دست چپ که حلقه در آن بود را نزدیک دهانش آورد و خواست آن را گاز بزند که جرقه ای آبی رنگ پدیدار شد و "گلابی" در اثر شلیک یک طلسم به سقف چسبید! طلسم از سمت یکی از محافظان سیاه چشم ( ) ماندانگاس شلیک شده بود...



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۳

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
سوژه ی جدید الورود!

نیمه های شب بود و خیابان های لندن از همیشه خلوت تر. شاید به این دلیل بود که خبرهای مبنی بر کشت و کشتار های عجیب و غریب همه را به قدری ترسانده بود که در این وقت شب از خانه خارج نشوند.

در یکی از کوچه پس کوچه های تاریک شهر لندن، که در آن موقع توی سر تسترال هم میزدی جرأت نمی کرد آنجا برود، مردی دراز با ریشی نقره فام هِلک هِلک حرکت می کرد.
جلوی یک باجه ی تلفن قرمز رنگ ایستاد، نگاهی به اطراف کرد و وارد باجه شد. تلفن را برداشت و چند شماره را گرفت.

آیا یک مرد دراز در این موقع شب و آن هم با این همه ریش نقره فام، به اینجا آمده بود تا به عمه ی خودش زنگ بزند؟ مگر در خانه ی خودش تلفن موجود نبود؟
آیا دوباره بچه های مردم را از راه به در کرده و حالا قصد داشت به آن ها تلفن بزند و لاو بترکاند؟

جواب این سوال ها با صدای مردانه و نخراشیده ای که در باجه تلفن پیچید مشخص شد:
- سلام اخوی، خوش اومدی داداش. اصلاً برای ما مهم نیست میخوای بیای تو چه غلطی بکنی. یکی از این نشون ها رو بچسبون به خودت وگرنه عواقبش با خودته.

با قطع شدن صدای مورد نظر تعداد زیادی نشان و پلاک ماشین و حتی از این پلاک برنجی ها که ملت روی میزشون میذارن از تلفن خارج و کف باجه ریخت.
در حالی که مرد نقره فام دنبال یک پلاک قشنگ و آبرومند می گشت و باجه هم شروع به پایین رفتن کرده بود به ناگاه در باز شد و مردی شنل پوشی وارد شد. شنل سیاه و بلندش روی زمین می کشید و قیافه ای خفن ـناک به او داده بود.

یک لحظه نگاه دو مرد به چهره ی یکدیگر برخورد کرد و وحشت در چشمان ـشان موج زد.
مرد کچل شنل پوش با من و من گفت:
- ام... ببخشید آقا، این باجه وزارتخونه میره؟
- بله آقا. واقعاً چقدر جالبه که دو نفر که همدیگه رو نمیشناسن با هم توی یه باجه باشن!
- بله بله، خیلی جالبه. اصلاً من فکر نمی کردم یه روزی با یه غریبه توی یه باجه باشم.

مرد ریش نقره فامی و مرد شنلی هر کدام از یک پنجره به بیرون زل زدن و اصلاً به این نکته اعتقاد نداشتن که آن ها در زیر زمین هستند و چیزی به جز سنگ و کلوخ و بعضاً فاضلاب شهری از پنجره دیده نمی شود.

صدای مردانه و خشن همزمان با ایستادن باجه به گوش رسید:
- دهلیز! وزارتخانه جادوگری هیچ چیز خاصی برای شما آرزو نمی کند!

دو مرد با سرعت خارج شدند و تا جایی که می توانستند از هم دور شدند. اینقدر درگیر از هم دور شدن بودند که لحظاتی طول کشید که از تعجب ماتشان ببرد!

فضای دهلیز پر از دود بود. بعد از چند ثانیه از بین دودها منقل هایی که در گوشه و کنار آنجا دیده می شد توجه رو به خودشان جلب کردن. گروه های کوچک و بزرگی دور هر منقل بودند. مرد ریش دراز به این پی برد که شومینه های قبلی تغییر کاربری دادند و به این ها تبدیل شدند. از آن طرف توجه مرد شنل پوش به حوض برادران جادویی جلب شد که تغییراتی کرده بود!
یک جادوگر تقریباً کچل با کت شلوار و یک گل قرمز به سینه اش در وسط قرار داشت. یک دست ـش در جیب یک فرد با قیافه ای گاگول و دست دیگرش روی منقل بود. زیر پایش هم پر از گالیون های طلایی رنگ بود.

چند متر آن طرف تر تابلوی راهنمای وزارتخانه به چشم می خورد:

نقل قول:
دهلیز: اطلاعات، انتظامات، مکان، شیره کش خونه.
طبقه اول: امور مربوط به معتادین، حمل و نقل چیز، امور واردات و صادرات از مرز ها.
طبقه دوم: امور مربوط به سارقین، مال خر ها، فروش اسلحه.
طبقه سوم: امور مربوط به آدم ربایی، باجگیری، اتحادیه آدم ربایان.
طبقه چهارم: دفتر رفاه قاتلین، اتاق فکر کشتار های جمعی.
طبقه پنجم: دفتر وزیر، محافظان وزیر.

* در صورتی که نمی دانید چه خاکی بر سر خود بریزید به اطلاعات مراجعه کنید. آن ها حتماً یه خاکی بر سرتان میریزند.


لحظاتی بعد دو مرد مورد نظر در حالی که حداکثر تلاششان را می کردند که خود را از یکدیگر قایم کنند جلوی باجه اطلاعات بودند.
مأمور اطلاعات که پلاک روی میزش نشان میداد نامش «اصغری» است، منقل را کنار گذاشت، دستی به سبیل از بناگوش در رفته اش کشید و گفت:
- چی میخواین؟

مرد ریش دار دهانش را به گوش اصغری نزدیک کرد و چیزی گفت.
قیافه ی اصغری لحظه به لحظه سرخ تر می شد و ناگهان عربده کشید:
- برو گمشو مرتیکه! ما اینجا خلافکاریم، بی ناموس که نیسیم! تو از کجا فرار کردی؟

در همین لحظه تلفن روی میزش زنگ خورد. گوشی را برداشت و بعد از چند تا بله قربان، چشم قربان، قطع کرد.
دستی به جای چاقوی روی صورتش کشید و گفت:
- وزیر شما رو از توی دوربین های مدار بسته دیدن و ظاهراً باهاشون آشنا در اومدین. برین زیرزمین، اونجا در شأن شماست و کارتون رو راه میندازن.

مرد ریش دار و شنلی وارد آسانسور شدند و دکمه ی زیر زمین را زدند. لحظاتی گذشت، آسانسور متوقف شد و دوباره صدایی در آن پیچید:
- زیر زمین. مرلینگاه!

آلبوس دامبلدور و لرد ولدمورت در حالی که قرمز شده بودند و از شدت خشم در حال انفجار بودند فقط یک چیز در سرشان بود:
- می کشیم ـت فلچر!

پ.ن: دوستان برای پست های بعدی اصلاً مجبور نیستین به این سبکی که من نوشتم بنویسین. می تونین همون طنز رو بنویسین.



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
و مورفین همچنان به این شکل باقی مونده بود و ویولت همچنان داشت فکر می کرد که سام علیک با چه کلمه ای جایگزین میشه. و می دونم که شما الان توقع دارین یا ویولت در افکارش غرق بشه و یا از هوش ریونی‌ش استفاده کنه، ولی نه از این خبرا نیست!

ویولت که دید اگه سال هاهم فکر کنه چیزی به ذهنش نمی رسه، مورفینو زد کنار و خودشو به شکل کاملا آبرومندانه ای پرت کرد وسط اتاق! و تا مورفین به خودش بجنبه و از کنار در تا کنار میز بیاد که انگار تا کوه آلپه براش، ویولت پشت میز مورفین جاخوش کرد و پاهاشو هم روی میز انداخت.

مورفین نفس نفس زنون کنار میز رسید و گفت:
- لامشب، چژوری این همه راهو اینقد ژود می‌رین آخه؟! اشلا بگو ببینم تو این ژا...

و همون طور که ملاحظه می‌کنین، مورفین به شکل بالا دراومد( ، واسه آلزایمرداراش گفتم) و چند لحظه ای ساکت شد و به فکر فرو رفت و رفت و رفت تا دیگه نرفت و زیر لب زمزمه کرد:
این کیشِ مناشبیه! هم باهاش انتقام رانده شدگانو می گیرم هم عاشق خودم می کنمش و آشتینامو بالا می زنم باهاش!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ یکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

تــــــــــق!! تــــــــــــق!! تـــــــــــــــق!! [ افکت صدایی با مُشت کوبیدن به در ِ اتاق وزیر و به فنا رفتن ِ هرچی زده بود! ]

- داداااا ! بیو در وا کُن مویوم! ینی منم! ینی بیو وا کُن این لامصّبو!

ها ؟! چیه؟! بد نیگا می‌کنین؟! به ریخت ِ این آواتار من نیگا کنین، اصن بش می‌خوره بلت باشه ناز و عشوه بیاد؟! چی فک کردین واقعاً در مورد این بدبخ؟! چه انتظاری داشتین ازش؟! چرو توقع بی‌جا؟ چرو شخصیت‌پردازی نامناسب؟! چرو فشار روانی به جوانان وطن؟! مسئولین حقوق بشر چرو کپیدن خو؟! لامصّبا دختره زده خواهره یارو رو ناکار کرده! شخصیت دیه‌ای نبود بره دلشو بدزده آخه؟!

هووف.. خلاصه حالا.. مورفین همونطور که از کثرت ِ فحش‌های ارسالی به فرد ِ در زننده، این شکلی شده بود، مث یه مـــَــرد! مث یه وزیر مردُمـــــــی! می‌ره خودش درو وا می‌کنه و با ویولت ِ طور مواجه می‌شه!

- سام‌علیک داش!
-
- همم.. آها نه.. شرمنده اخلاق ِ معتادی‌ت، آها.. همچی.. سام‌علیک داااش!
-
- دیه چته!؟ هــــــا.. سام‌علیک هم نه؟ سام رواله؟ سام هم نه؟.. چی بگم آخه من؟!

و مورفین همچنان به شکل ِ عجیبی، طور به ویولت می‌نگریست!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ سه شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۳

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
محفلیون که دیگه کم کم از آلبوس قطع امید کـرده بودند،تصمیم گرفتند تا خودشان دست به کار شوند و یک نفرو برای اعزام در این ماموریت طاقت فرسا،به صورت کاملا دموکـراسی انتخاب کنن!

همان محفلی ــه فلفلیه مذکور که به نظر میــرسه خیلی هم پـرو باشه،در همین جهت رفراندومی برگزار میکنه..

- ما در این عملیات به کسی نیاز داریم که برای جبهه دشمن زیاد شناخته شده نباشه و از همه مهمتر،بتــونه دل وزیــر گانتــو بــدزده! خب...با ایــن اوصاف کیا داوطلبن؟

محفلیون:

- هـمم...کیـا موافقـن ویـولـت برای این عملیات خطیـر و جان فشانانه فرستـاده بشه؟!

در یک لحظه کوتاه دست انبـوهی از محفلی ها به جزء خود ویولت بالا میره و بدین ترتیــب طی یـک رفرانــدوم کامـلا عـادلانه،ویولـت راهی سفـر بـرای دزدیــدن دل هـرگـز عاشـق نشــده ی وزیــر گانـت میشه!


آنسوی ماجــرا،اندر احوالات دل وزیر مذکور:

- هی دونیا...وفــا نـکردی به ما! راشت میگن اعتیاد دل آدمو شنگ میکنه.حتی اربابـم الان برای خودش یه بلاتریکس داره.اما مـن چی دارم؟جـز خزانه وزارت که غیر از چیـز،چیز دیگه ای توش نیست!شایـد وقتـشه آشتینمو بالا بژنم اما قبلش باید انتقاممو از رنـده شـدگان بگیرم...





پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ جمعه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۳

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
سوژه جدید

- د ِ آخه اینطوری که نمیشه! ما رسما هیشکی رو تو کابینه وزارتخونه نداریم.

- همین الانشم اگه مرگخوارا بهمون حمله کنن کارمون ساخته س، چه برسه به اینکه قبلش وزارتخونه بخواد کاری علیهمون کنه.

- شما خودت نگاه کن، وزیر مرگخوار، معاون مرگخوار، رئیس موزه مرگخوار، رئیس آزکابان مرگخوار، با یه دو دوتای ساده میشه یه نتیجه کاملا واضح گرفت.

- قبل از اینکه دیر بشه باید واکنشی نشون بدیم، اگه به فکر خودت و اعتبارت نیستی، حداقل به فکر ماها باش.

دامبلدور با شنیدن آخرین جمله، نگاهشو از روی دفتر دستک هاش برمیداره و به جلوش میدوزه که هزاران هزار مو قرمزی که ویزلی نام دارند رو شامل میشن. (+ چندین رنگ موی متفاوت دیگه که به زور بین مو قرمزا دیده میشن و همون دیگر محفلیان ـه غیره ویزلی هستن.)

نگاه تک تک محفلیان بدون استثنا به شکل نگاه فریبنده و معصومانه ی گربه چکمه پوش تو شرک در اومده بود.

دامبلدور دستی به عینکش میکشه و بعد از صاف کردن اون و چکاپ کردن تمام محفلی ها، دوباره خم میشه و سرگرم برگه های جلوش میشه.

- ای بابا آلبوس، حداقل یه هانی، یه هونی چیزی بکن بدونیم حرفامونو شنیدی.

- هان!

محفلی ـه مذکور دست به سینه وایمیسه و میگه: یعنی فقط همین؟ هان؟ مشکل به این بزرگی رو واست تشریح کردیم. نمیخوای کاری بکنی؟

دامبلدور همچنان با خونسردی درگیر کارای خودشه و همین باعث میشه که محفلیا بیش از پیش خشمگین بشن.

- ببین آلبوس، من میفهمم که ممکنه عقیده تو این باشه که همونطور که تا الان وزارتخونه کاری بر علیهمون نکرده، در ادامه هم نمیکنه، اما آخه خودت به افراد کابینه نگاه کن، دیر یا زود مخ وزیرو میزنن و یه بلایی سرمون میارن. یه هلگارو داشتیم، اونم که اخراج شد. تازه بعدشم کلاهو سر تدی گذاشتن و کل رانده شدگان که میشیم مـــا، وزارتو در دست گرفتن. اصن یه ذره به این فکر کردی که بخواد انتقام بگیره؟

محفلی ـه ممدی با صدای آرومی میگه: هلگا خودش به وزیرگانت خیانت کرد و وزغ رو انتخاب کـ...

محفلی ـه مذکور متاسفانه فرصتی برای کامل کردن جمله ش پیدا نمیکنه و سریعا با نگاهای تند و تیز دیگر محفلیون محاصره میشه و برق نگاهشون اونو از وسط نصف میکنه.

- میشنوی آلبوس؟ ما باید یکی از خودمون رو وارد کابینه کنیم. ما باید مخ وزیر گانتو بزنیم.

- آلبووووووس!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.