هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
به نام خدا


taze vard-e- slythrine

-نع! دیگه به این جام رسیده!
- الان دکمه اش رو می زنم بیاد پایین. هوچی بازی در نیار.

دراکو درون ابر پاتیلِ تالار اسلیترین افتاده، و تا گردن در میان کرم های فلوبر نرم و لزج و چندش آور، دفن شده بود. از چشمانش به راحتی می شد تشخیص داد، که دچار یک حالت هیستریک شده است. خب به احتمال زیاد هر کس دیگری هم که بود، دچار همین حالت می شد.

در بالای پاتیل، آیلین پرنس ایستاده، و با آرامش و خونسردی دکمه هایی را که بر روی صفحه کنترل پاتیل قرار داشتند را امتحان می کرد و در کنارش نیز ورونیکا ایستاده و با لبخندی شیطانی به تاثیر فشار دادن هر دکمه بر روی پاتیل و دراکو می نگریست.

پلووووش!

ظاهرا آیلین دکمه ای را فشار داده بود که، روغن مو های سوخته (!) را به پاتیل می ریخت. حالا دراکو در میان محلولی تیره و پر از فلوبر دست و پا می زد و کمک می خواست. او به روغن مو حساسیت داشت! به سوخته اش که دیگر واویلا!

- پلوخ...دارم... غرق می شم... یکی... کمک ... کنه!
- صبر کن دراکو! من باید طرز کار با این دستگاه رو یاد بگیرم! یک مجله مشنگی نوشته بود که در شرایط اضطراری ذهن انسان سریعتر کار می کنه.

دراکو:
ورونیکا:

دراکو در اون شرایط اگر از پاتیل هم در می آمد می رفت خودش را در دستشویی دخترانه طبقه دوم غرق می کرد... نکند فکر کردید فقط پاتر نسل وسط آن جا را بلد است؟ اگر این چنین فکر کردید، باید بگویم اشتباه کردع و بهتر است، یک سری به کارگاه نمایشنامه نویسی بزنید.

ورونیکا: عاااااااااااااااااااا! وینگاردیوم لویوسا!

ورونیکا هنوز "سا" آخر را نگفته بود که ناگهان دراکو از پاتیل به بیرون پرت شده و به بالا پرتاب شد، و چون ردایش به روغن سوخته و عصاره فلوبر آغشته بود مانند "چیز" به سقف چسبید. از طرفی آیلین هم که متود آموزشی‌اش دچار مشکل شده بود بر سر ورونیکا فریاد زد:
- چرا درش آوردی! تازه داشتم یاد می گرفتم بوقی!
- دوس داشتم ! خوب کردم! عااااااا! ... ارّّه رو حال کردی! فول شارژ، با باتریِ سلولیِ لیتیم یونی.

آیلین خواست چیزی بگوید، اما، از آن جا که از آخرین درگیری لفظی اش با ورونیکا خاطرات خوشی نداشت، تنها چهره اش را در هم کشید و تنها با نگاهی "آیلین اند ورونیکا"یی یک گوشه نشست. و خشمش را در اعماق وجودش نگه داشت، تا موقعیت مناسبی، جهت تخلیه اش به وجود بیاید.

دراکو: یکی من رو بیاره پایین!

آیلین نگاه خشمگینی به دراکو انداخت و سپس با عصبانیت چوبدستی اش را به سمت او تکان داد:
-آواداکدورا!

یک اشعه ی سبز رنگ، در حد نخ از نوک چوبدستی آیلین بیرون زده و با سرعت یک سانتی متر بر دقیقه به سمت سقف رفت.

آیلین:
ملت اسلیترین:

آیلین که شب قبل فراموش کرده بود چوبدستی اش را به شارژ بزند، قدم زنان از تالار خارج شد و به سمت ناکجا به راه افتاد. آن نخ تولد سبز هم همچنان در راه رسیدن به دراکو بود...

پایان.

- نگفتی!
- چی رو؟!
- معمولیش رو.
- معمولی که نقی‌ـه!
- خیار شور.
- خیلی خب بابا قصه نخور. اونم الان یه کاریش می کنم.

و در انتها، سیوروس سرش را از در تالار وارد کرده و گفت:
- اکیو روغن مو!

و روغن مو نیز پرواز کنان به سمت او آمد. او هم شیشهِ مو را روی هوا گرفت و رفت که به مدیریتش برسد!

به پایان آمد و این چرت و/... (خودتون نقطه چین را پرکنید!)

پایان!


be happy


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
آسمان سیاه سیاه بود.نه ستاره ای،نه ماه و مهتابی.صدای موج ها که به صخره خزه بسته می خوردند،با صدای شیون جغدها درهم می آمیخت و اورا وحشت زده میکرد.هر صدایی،هرسایه ای،هر غرشی و حتی صدای نفس های خودش هم دلش را میلرزاند.نگاهش را از موج ها بر گرفت و به درختان بلوط و صنوبر خیره شد که انگار از ترس موج ها به یکدیگر پناه برده اند.
-بیا!

سرش را به سرعت برگرداند.نه سایه ای بود و نه نشانه ای از شخصی دیگر،با این حال مطمئن بود که تنها نیست....نگاه های سنگینی را بر پشتش احساس میکرد.شروع به خواندن آوازی قدیمی کرد:
آنجا که موج ها خروشان میشوند
آنجا که درختان در هم فرو میروند
تردید نکن...چون،هرچه که خواهی بیابی!


درست بود...نباید تردید میکرد،کمی به هیجان نیاز داشت.صدای جنگل اورا فرامیخواند...یا شاید هم صدا،صدای خطر بود!

چندساعت بعد!

برگ ها خش خش کنان خرد میشدند.قدم هایش تند بود و هر از گاهی سکندری میخورد.عرق سرد ترس بر پیشانیش نشسته بود،با این حال ادامه میداد.
-لوموس!

اندک نوری روبه رویش را روشن کرد.نور بی رمق بود و میلرزید..بخاطر لرزش دستان دخترک.
آنجا که جنگل تیره میشود
آنجا که نوایی جز نوای تو نیست
فانوس را بیاب!

-لوموس دوئه!

نور لیمویی رنگی از نوک چوبدستی سرازیر شد.به اطراف نگریست و توانست نور اندکی را که در نور زرد رنگ سوسو میزد ببیند.نور لرزان فانوس اورا به سمت خود فرامیخواند.شعله آن در مقابل آب و باد ایمن بود و از طرح کهنه بدنه فانوس،معلوم بود که سال ها در اینجاست.نمی دانست که برای چه باید فانوس را بیابد و حتی نمیدانست که چرا دنبال چیزی که نمیدانست چیست گشته است.صدای قدم های اطرافش بیشتر شد...جن ها؟پریان؟انسان های وحشی و یا گرگینه ها؟!کدام یک انتظار او را میکشیدند؟!
فانوس زیبا بود و انسان را فریب میداد...شاید گول خورده بود!

قدم ها تبدیل به سایه و سایه ها تبدیل به پیکره های تیره ای شدند که تالاپ تالاپ پایشان در گل و لای شنیده میشد و نفس های گرمشان احساس.
آنجا که سایه ای برمیخیزد
آنجا که خطر پیش می آید
تردید نکن...در نور روان شو!


این بار آواز را جنگل زمزمه میکرد.نمیدانست چرا،اما اطمینانی در دلش به وجود آمد که اورا وادار به اینکار میکرد...وادار به اشتباه!
-لوموس تریا!

نوری به قرمزی رنگ خورشید درحال غروب بر زمین پاشید و چهره اشباح را روشن کرد...آنهارا میشناخت!با این وجود برای یادآوری کمی دیر شده بود...قبل از این که چیزی را به یاد بیاورد در نور قرمز غرق شد...آواز اشباح اورا در معرکه گیر انداخته بود..آیا راهی برای نجات وجود داشت؟!

تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۱۲ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۴

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
دانش اموز جدید!
-----------


گیبن آرام ولی این دفعه پر سر و صدا از کلاس خارج شد ! فکر اینکه با درس های امروز میتونه دشمنانش رو مغلوب کنه یک لحظه راحتش نمیگذاشت !

به دنبال کوچک ترین بی احترامی از طرف دیگران بود با خشمی که او داشت شاید میتوانست ولدمورت رو هم به زانو در بیاره (گهی لپ لپ کند گه دانه دانه !)

اما به طور عجیبی همه اون روز خوش رفتار شده بودند. در حال قدم زدن در راهرو ها بود که شخصی با او برخورد کرد . بالاخره موقعیت ایجاد شد، گیبن چوبدستیشو دراورد و برای گفتن کروشیو دوئه اماده شده بود اما قبل از اینکه بتونه از طلسمش استفاده کنه صدایی اون رو از تصمیمش منصرف کرد !

-اممم.متاسفم که خوردم بهتون! :pretty:

این صدای ویولت بودلر بود که با اوای دل نشینش عذرخواهی کرد و دور شد !

- نه خیر مث اینکه امروز قرار نیست ما کسیو ضربه فنی کنیم !

مدت زمان زیادی از گفتن این حرف نگذشته بود که صدای فریادی از سمت دریاچه توجه او را به خودش جلب کرد . پله ها را دو تا یکی پایین پرید و به سمت صاحب صدا دوید به امید اینکه بتونه از طلسم هایی که یادگرفته استفاده کنه !

-بجنبید حراج واقعی ! انواع وسایل جادویی دزدیده شده از دزدان دریایی . فقط امروز !
این صدای نکره ی دالاهوف بود که از روی کشتی سعی میکرد اجناس خودشو بفروشه .

-هی دالاهوف! تو ریون بهت خوش میگزره ؟ شنیدم دارن مث تسترال ازت کار میکشن .

با گفتن این حرف صدای خنده ی عده ای از جماعت اسلی بلند شد . دالاهوف هم که هیچوقت توهین به گروهش رو نمیتونست بپذیره جلو امد و با دستان کلفتش گیبن رو هل داد و پخش زمین کرد .

- هووف. فقط همین؟ فقط همین قدر بلدی آبی بد قواره ؟

اما گیبن و دالاهوف هیچکدام متوجه جمعیتی که در دور ان ها جمع شده بود نبودند! در این حین زاخاریاس و وندلین به طرفداری از گیبن و لینی و ریتامبیز به طرفداری از دالاهوف به پا خواستند !

در این حین صدای اسنیپ که از برج ستاره شناسی با بلند گو داد میزد شنیده شد !

-
~hufflepuff VS ravenclaw~
~ROUND ONE ~
~FIGHT ~


با صدای اسنیپ صدای جیغ و سوت ملت دانش اموز بلند شد . انواع طلسم های زرد و بنفش و سبز در بین زرد پوشان و ابی مغزان رد و بدل میشد !

-استیوپفای !
-وردیمیلیوس دوئه!
-الاهمورا تریا !

با خارج شدن این طلسم از چوبدستی گیبن دریچه ای مخفی زیر پای ریتا باز شد و اورا به سمت حلقه های چاه نفت برد !

لینی وارنر هم که نتوانست از جادوی اکسپلیارموس وندلین جاخالی بده چوبدستیش به سمتی پرت شد و خودش هم بسیار ارام از کادر خارج شد !

حال فقط انتونین دالاهوف بود که یک نفری در برابر سه هافلپافی مقاومت میکرد !

در همین حال که هوا رو به تاریکی میرفت و ملت تماشا چی پفیلا هایشان تمام شده بود !
اسنیپ تصمیم به قطع کردن مسابقه گرفت برای مدیرهاگوارتز هیچ چیز مهم تر از سر وقت خوابیدن دانش اموزان نیست! پس در بلند گو فریاد زد :
-ادامه ی مبارزه به وقت دیگری موکول میشه اما فعلا برای این
قسمت :
! hufflepuff WINS

هافلپافیان :
دالاهوف :


هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
- به من نگاه کن!
دخترک ترسیده آرام سرش را بالا آورد و به چشم های خاکستری و بی احساس پسر سال آخری نگاه کرد. پسر چوب جادویش را بالا آورد و زیر لب چیزی زمزمه کرد که دخترک از طریق خواندن لب هایش فهمید طلسمی که پسر خواند چه بود " ایمپریو تریا" !

قبل از اینکه دختر بتواند عکس العملی انجام دهد به عروسک دستی پسر تبدیل شده بود. البته اگر هم می توانست کاری کند فایده ای نداشت اگر حالت شارژ نشده ی طلسن بود شاید شانسی برای مقابله با آن داشت ولی در حالت فرا شارژ؟ مطمئنا هیچ کاری از دست دختر بر نمی آمد.

- این وسیله خیلی مهمه و نباید به هیچ وجه بهش دست بزنی اصلا حق نداری کاغذ دورش را باز کنی...فهمیدی چی گفتم؟

دختر بی روح سرش را به نشانه ی تایید بالا و پایین کرد و پسر حرفش را ادامه داد:
- این رو باید ببری تو هاگوارتز... من نمی دونم که چه جوری خودت یه راهی خودت پیدا کن فقط بای این رو ببری تو هاگوارتز اونجا به یه پسری می دی...

و یک قطعه عکس را به سمت دختر گرفت. دختر به فرد روی عکس نگاه کرد و فورا او را شناخت گرچه تابه حال با او صحبت نکرده بود ولی می دانست او ارشد اسلیترین است. همان طور که به عکس خیره شده بود با لحن بی روحش پرسید:
- پسره در جریانه؟

- آره تو فقط بده بهش و سریع دور شو و راجب این قضیه با هیچ کس صحبت نمی کنی...فهمیدی؟

دختر این بار زحمت سر تکان دادن را هم به خودش نداد و بی توجه به پسر از کافه ی خلوت خارج شد و به خیابان های پر برف هاگزمید وارد شد. در بین راه دائما در فکر بود تا راهی پیدا کند و جوری که لاکهارت نفهمد وسیله را به هاگوارتز وارد کند.

هنگامی که به قلعه رسید سر تا پایش را برف گرفته بود و همین یک خوش شانسی حساب می شد و می توانست زودتر برود تو. حالا وقت اجرای نقشه بود. چوب دستی اش را در آورد و خیلی آرام ورد " اد اُبیِکتوم پریموم موماتوم " را گفت و چیزی که پسر به او داده بود در دستانش به پاکت برتی بات تبدیل شد.

طلسمش که تمام شد صف هم جلوتر رفته بود و نوبت دختر رسیده بود. دختر مغروانه جلو رفت و اجازه داد لاکهارت او را بگردد ولی آن روز برخلاف روز های گذشته لاکهارت جلوی در نبود بلکه استاد دفاع در برابر سیاه جلوی در ایستاده بود.

رنگ از چهره ی دختر پرید مطمئن بود که پروفسور خیلی سریع وسیله ی سیاهی که دستش بود را پیدا می کرد ولی الان نمی توانست عقب بکشد، روحیه ی هافلپافی اش بهش چنین اجازه ای نمی داد یک هافلپافی تا وقتی که کارش را تمام نمی کرد دست نمی کشید.

جلو رفت، پروفسور مشکوکانه به رز نگاه کرد و چند دقیقه ی بعد وسیله ای که در دست داشت پر رنگ تر می شد انگار اشعه های جادویی ازش پرتاب می شد. پروفسور نگران به وسیله ی دختر نگاه می کرد.

دختر در کسری از ثانیه فهمید که باید چه کار کند، شاید طلسم فرمان بهش گفته بود که در این زمان از طلسم فراموشی استفاده کند. دختر بر روی پروفسور تمرکز کرد و زیر لب گفت:
- ابلیوییت دوئه!

حالت شارژ شده از فراموشی مطلق گرفتن مثل لاکهارت جلوگیری می کرد و در عین حال حافظه را پاک می کرد.دخترک موفق شد وظیفه اش را انجام هد شی وارد هاگوارتز شده بود.




پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۳:۰۲ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ارشد راونکلاو*

تکلیف: رولی بزنید و هر سه حالت شارژ نشده، شارژ شده و فراشارژ شده رو به تصویر بکشید.

شب بود و طبیعتا خب همه جا تاریک بود! دالاهوف، آرام قایق پاروییش را به ساحل رساند و در حالی که روی نوک انگشتانش پاورچین، پاورچین راه میرفت به سمت مرکز جزیره حرکت کرد.
در افسانه های دزدان دریایی گفته شده که این جزیره متروکه در اقیانوس آرام، گنجی دارد که اگر شخصی آن را بیابد صاحب همه گنج های نهفته میشود!

مشخص است که هر جادوگر و البته دزد دریایی جاه طلبی، آرزوی کلید همه قفل های بسته را دارد. از جمله آنتونین دالاهوف. دالاهوف چوبدستیش را از درون جیب شلوارش بیرون کشید و آرام زیر لب زمزمه کرد: "لوموس"!

چوبدستی نوری ضعیف، سفیدرنگ و البته پایدار بوجود آورد که اجازه میداد دالاهوف راهش را پیدا کند و به جلو برود. درون دستان او یک نقشه بود که بی شباهت به نقشه غارتگر هاگوارتز نبود. در نقشه همه موجودات زنده و غیر زنده جزیره مشخص بودند و هر حرکتی نیز مشخص میشد.

طبیعتا در آن وقت نیمه شب پنجشنبه همه خوابیده بودند و به ندرت تکاپایویی در نقشه دیده میشد. دالاهوف طبق نقشه جلو میرفت: دومین صخره، اولین آبشار، ششمین درخت گردو و...

خود خودش بود. نفس او در سینه اش حبس شد.
زیر لب آرام زمزمه کرد: "لوموس دوئه" و در نور زرد لیمویی چوبدستی که قویتر و درخشان تر شده بود، نشانی که در افسانه ها به آن اشاره شده بود را دید. اژدهای شش سر. اژدهای شش سر حک شده روی یک تکه سنگ به بزرگی یک انسان.

دالاهوف که آب از لب و لوچه اش راه افتاده بود نزدیکتر شد که ناگهان صدها چوب سوزان بالای سرش روی درخت ها روشن شد. چوب های سوزان درون دست آدمخوارهایی بود که در یک دستشان چوب و در دست دیگرشان نیزه بود. مرد و زن، روی شاخه های درخت ها نشسته بودند و با حالتی عاشقانه دالاهوف را مینگریستند.

یکی از آن ها که بنظر می آمد سر دسته بقیه باشد، با احترام و کمر نود درجه خم شده به دالاهوف نزدیک شد و گفت:
_ پادشاه برگشت. پادشاه به وطنش برگشت. پادشاه ندانست که مردمش چه مدت طولانی منتظر او بود. به افتخار پادشاه: هولا هولا هولا!

و جزیره یک صدا گفت: "هولا هولا هولا"

دالاهوف که طبق تجربه قبلی میدانست تا چند ثانیه بعد روی هوا و روی دستان آدمخواران به سمت قله کوه برده خواهد شد از خیر گنج گذشت و با صدای بلند فریاد زد:
_"لوموس تریا"

نوری قرمز رنگ به شدت نورخورشید در ظهر، تابید و مدام خاموش و روشن شد ولی سر دسته آدمخواران در حالی که هنوز نود درجه خم شده بود، عینک دودیش را به چشم زد و گفت:
_ این چیزها قدیمی شد. پادشاه دیگر نتوانست از دست مردمش در رفت.

و دالاهوف شروع به دویدن و فرار کردن به سمت قایق پاروییش در ساحل جزیره آدمخواران کرد در حالی که مردمانش با عینک دودی به دنبالش میدویدند...



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۴:۲۶ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
اسلیترین
دراکو مالفوی:
موضوعش خوب بود و رو به رو شدن دراکو با مجازات شکستش جالب بود.
این پست جدی بود و پست های جدی معمولا به توصیفات بیشتری نیاز دارن. شاید در برخی شرایط خاص، توصیف فضا اونقدرها مهم نباشه و تمرکز اصلی روی دیالوگها باشه، اما اینجور پستهای جدی خیلی خاص هستن و خیــــــــــلی کم استفاده میشن. سعی کن توصیفات کافی توی رولهات ارائه بدی. پستها رو با شتاب ننویس و بذار خواننده خودش رو توی اون فضا ببینه.

نکته ی دیگه،
نقل قول:
مرگخوار طلسم قبلی را قطع کرد و طلسم دیگری به سوی دراکو فرستاد.

بعضی طلسم ها هستن که لحظه ای نجام میشن. یعنی وقتی انجامشون دادی و اون نور خارج شد، دیگه تمومه و میتونی طلسم بعدی رو اجرا کنی و طلسم مرگ هم از همین دسته طلسم هاست. در مورد طلسم هایی که مثل اینها نیستن، مثل طلسم شکنجه و... واسه فیلیوس توضیح دادم، برو اونجا بخون.

نکته ی آخر، وقتی طلسمی میزنی و جا خالی داده میشه، حتما ذکر کن که چه اتفاقی واسش افتاده. برای مثال، طلسم مرگ اگر به یه جسم غیر زنده بخوره، ایجاد انفجار میکنه. این رو هم به عنوان کمبود توصیف در نظر گرفتم و جداگونه به خاطرش نمره کم نکردم.
27

ورونیکا اسمتلی:
جوری که طنز نوشتی، بی اراده من رو یاد رول های طنز وندلین انداخت. البته اون رول ها کمی پخته تر هستن. ایرادهای کوچیکی داشت پستت و نبود شکلک ها هم به شدت احساس میشد.
نقل قول:
ردای سرخ رنگ درازی به تن داشت که روی آن نشانه سبز اسلایترین می درخشید.
با ردا توی تخت خواب؟!
نقل قول:
- استاد با هم شوخی داریم.

بعد از استاد، یک کاما نیاز بود و به نظرم اگر اینجوری مینوشتی، قشنگ تر میشد حتی.
"استاد، ما با هم شوخی داریم! "
شکل صحیحش، "فوق العاده" هستش.
با توجه به کمبود شکلک ها و اشکالاتی که بعضی جاها وجود داشت، فکر می کنم 29 عادلانه باشه.

نمره ی گروه: 34

ریونکلاو
فیلیوس فلیت ویک:
سرعتی که پستت داشت زیاد بود و اتفاقات رو با سرعت پیش بردی.
میتونستی نحوه ی ورود قاتل به خونه ی فلیت ویک رو توضیح بدی. و دوئل رو طولانی تر توضیح بدی چون فلیوس ممکنه چوبدستیش رو با خودش توی تخت خواب نبره و...
بهتر بود یکم بیشتر اکشن بهش میدادی.

طلسم لوی کورپوس به صورت لحظه ای به کار نمیره. بعضی طلسم های دیگه هستن که بعد از انجامشون، باید کنترلشون کنی؛ بعضی طلسمها برای مدت مشخصی، بعضی دیگه تا زمانی که تاثیر طلسم رو بخوای از بین ببری. برای مثال، واسه فیند فایر برای یه مدت باید چوبدستی رو ثابت نگه داری تا طلسم کامل اجرا بشه، بعد از اون دوباره میتونی طلسم اجرا کنی. ولی طلسمی مثل لوی کورپوس و طلسم شکنجه فقط تا زمانی اثر میکنه که با چوبدستی جادوی انجام شده رو داری کنترل میکنی و اگه چوب جادوت رو پایین بیاری، تاثیر طلسم از بین میره. به طور کلی، اکثر طلسمهایی که شخص طلسم شده رو در حالت خاصی نگه میداره، از این گروه هستن. در مورد طلسم هایی که به صورت لحظه ای انجام میشن، به توضیحاتی که به دراکو دادم توجه کن.
27

آلتیدا:
اینقدر که جامع بود، میشد حتی به عنوان پست تدریس ازش استفاده کرد.
این پست دوتا اشکال داشت. اول این که توی توصیفات هیچ وقت از شکل مختصر شده ی کلمات استفاده نکن. دوم این که ویولت عاشق حیووناست و هیچ وقت اونها رو شکنجه نمیده. سعی کن شخصیتهایی که ازشون توی رول‌ها استفاده میکنی رو بیشتر بشناسی. از مورد اول گذشتم چون توی یه پست به این طولانی فقط یه اشکال اینجوری وجود داشت. از مورد دوم اگر ارشد بودی نمیگذشتم و حتی دو نمره هم به خاطرش کم میکردم! با این حال، چون تازه واردی و هنوز همه رو نمیشناسی، و اینکه از رولت خوشم اومد، این یکی رو هم در نظر نمیگیرم.
با ارفاق 30.

اوتو بگمن:
انصافا بزنم لهت کنم؟!
تو چطوری بدون اینکه بدونی دنبال چی میگردی، ریتا رو آکیو کردی؟! ها؟! این، توی پستای طنز هم غیر قابل قبوله حتی! :vay:
نقل قول:
- مرتیکه بی رحم! داری می کَنی!

کسی از مرتیکه واسه یه ساحره استفاده نمیکنه!
قبل از اینکه رول بزنی، متن درس رو با دقت بخون!
27 با ارفاق!

تری بوت:
سوژه ی دستبرد تری به خوابگاه جالب بود.
معلوم بود رول رو با سرعت نوشتی. توصیفات خوب بود ولی میتونست بیشتر و بهتر باشه. واسه همین یک نمره ازت کم میگنم تا با حوصله ی بیشتری بنویسی. این رو دوباره بخون و بعد از بازنویسی توی ناگفته ها بزن. بعد از اون بده لینی واست نقدش کنه.
نمره ی این پست، از 28 بیشتر و کمتر از 29 هستش ولی چون 28.5 نداریم،29.

گریک اولیواندر:
رول خوبی بود و با اینکه نوشتن رول های اول شخص [از نظر خود من] کمی سخت تره، ولی خوب نوشته بودی. با این حال جسته و گریخته ایراداتی داشت. که ترجیح میدم بدی لینی توی زیر ذره بین واست کامل نقد کنه.
28

کلاوس بودلر:
اگرچه بی اشکال نبود، اما یه رول بودلری اصیل بود و به همچین رولی نمیشه 30 نداد!
از سوژه اش خوشم اومد ولی چندجا توی کاما گذاری مشکل داشتی که اون رو هم به خاطر رول خوبت بخشیدم.
30 حلال حلال!

نمره ی گروه: 46

گریفندور
رون ویزلی:
سوژه ی جالبی بود ولی بهتر از اینها میشد پرداخت بهش. البته از اون حالت هری و رون هم خوشم اومد. به عنوان دوتا شاگرد تنبل، خوب به تصویر کشیده بودیشون.
طلسمات رو وقتی میخوای توی دیالوگها بیان کنی، بعدشون علامت تعجب بذار. برای مثال: ریپارو!
نقل قول:
-نخیر بعضی از طلسم ها هیچ نوری از خودشون پخش نمی کنن. اما بعضی مثل طلسم تارونتالگرا.

همین یک خط چندتا نکته داشت. اول این که بعد از خط تیره، اسپیس باید بزنی. البته توی بقیه این کار رو کرده بودی و فقط این یکی جا مونده بود.
بعد از اون، جمله ی دوم تکمیل نشده و من نمیدونم دقیقا چه چیزی میخوای بگی. طلسم تارونتالگرا، چی؟!
نکته ی بعدی، این شکلک به نظر من به اینجا نمیخورد.
رولت جسته و گریخته ایرادهایی داشت که بعضی با یه دوباره خونی، ممکن بود رفع بشن. با توجه به این که تازه وارد هستی، 28!

نمره ی گروه: 31

هافلپاف
وندلین:
ایراد ظاهری درش وجود نداشت ولی میتونستی بهتر از این بنویسی.
با ارفاق 30.

رز زلر:
نقل قول:
سعی می کرد اسلیترینی های بی خیال که کنار دریاچه نشسته بودند و یخمک پرتغالی می خوردند و ماهی های مرکب را ناز و نوازش می کردند، را نادیده بگیرد.

ماهی مرکب ناز می کردن؟! این عکس ماهی مرکبه. اگه راس میگی، شما برو نازش کن!
تصویر کوچک شده

چند جا شکلک اضافی گذاشتی. برای مثال، اینجا:
نقل قول:
گرمای تابستان هم به خواب آلود بودن افراد کمک می کردبه طوری که به غیر از ریونی ها _ و هرمیون _ کسی به درس گوش نکند و به جای آن کمی پرت بزند.

و اینجا:
نقل قول:
ولی نسیم خنکی که گهگاهی به داخل کلاس سرک می کشید این کار غیر ممکن می کرد.


بعد از اون، سعی کن از شکلک ها فقط جاهایی که بهشون نیازه استفاده کنی. توی این دوتا جا، برای توصیف فضا، دیگه به شکلک نیاز نداشتی چون توی توصیف صحنه نوشته بودی این موضوع رو.
شکلک به جز در شرایط خاص، که اون هم برای نشون دادن حس خود نویسنده اس، فقط توی دیالوگها کاربرد داره.
نقل قول:
در کنار رز ، لاک گربه اش را روی پاهایش گذاشته بود و به جای گوش دادن به درس با گربه بازی می کرد:

در پایان این جمله، باید نقطه میذاشتی.
توی پستت غلط های املایی و تایپی وجود داره. مثل: پرت بزند و "هول شوده بودند" اما به خاطر اینها ازت نمره کم نکردم.
از سوژه ی رولت خوشم اومد.
27 حلال!

نمره ی گروه: 34


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
طلسمات و وردهای جادویی
جلسه ی سوم


بچه ها همه در جای خود نشسته بودند. پروفسور پرودفوت وارد کلاس شد. کلاس‌های او همواره مملو از شگفتی بودند. پروفسور پس از انجام چند طلسم مفرح برای جلب کردن توجه کلاس، با طلسم شعله های زنگوله‌ی آبی، کار خود را شروع کرد. با چوبدستی به دست چپش اشاره کرد و با حرکت سریع آن، آتشی با شعله های آبی رنگ در دستش قرار داشت.
- شعله های زنگوله ی آبی، یا به شکل ساده تر، آتش سرد یا شعله های آبی، طلسمیه که آتش خیلی خاصی رو ایجاد می کنه. این آتش جادویی همون جور که از اسمش معلومه، شعله هایی به رنگ آبی روشن داره... تنها به چیزهایی که دقیقا بالای اون قرار دارن گرما میده...

پروفسور، چوبدستی را دوباره به سمت دست چپش گرفت و با آن به آتش آبی رنگ اشاره کرد. سپس کلمه ی آکوا اِرِکتو را اجرا کرد. فواره ی کوچکی از آب از نوک چوبدستی خارج شد و بر روی دستش ریخت. اگرچه دستش خیس شده بود، اما تغییری در آتش آبی رنگ ایجاد نشد. پس از این نمایش، استاد سخنانش را ادامه داد.
- ... و ضد آب‌ـه! این آتش رو به راحتی میشه بدون هیچ آسیبی، توی دست گرفت و توسط شخصی که به وجودشون آورده قابل تغییر مکان یا بازگشت به جای اولیه ی خودشه. اگرچه گیاهان و پارچه ها رو میسوزونه، میشه اون رو به درون یه شیشه ی مربا یا چیزی مانند اون منتقل کرد.

در جیب کیفش دست کرد و شیشه ی مربایی را بیرون آورد و پس از قرار دادن آتش آبی رنگ در آن، شیشه ی مربا را در کلاس معلق نمود.

شاگردان با شگفتی مشغول تماشا بودند که استاد جوان با حرکتی پرده های کلاس را کشید و تمام شمع های کلاس را خاموش کرد. تنها چیزی که هنوز به جدال با تاریکی می پرداخت، نور مطبوعِ آتش آبی رنگ بود.
- طلسم های اجرا شده رو به سه حالت میتوان گروهبندی کرد. اول،...

پروفسور چوبدستی اش را بالا گرفت و نوک آن را با لوموس روشن کرد. نور ضعیف سفید رنگی از نوک چوبدستی خارج میشد.
- ... حالت شارژ نشده. توی این حالت، طلسمی با کمترین سطح انرژی نسبت به دو حالت دیگه رو ایجاد میکنیم. برای مثال، اگر بخوایم جایی از نوری استفاده کنیم که زیاد جلب توجه نکنه، از حالت شارژ نشده ی لوموس استفاده می کنیم.

ماندانگاس فلچر و ریگولوس بلک با دقت در حال یادداشت برداری بودند. گلرت لبخندی زد و پس از آن، نور خارج شده از چوب دستی به رنگ زرد لیمویی تغییر پیدا کرد و کلاس را روشن تر نمود.
- حالت دوم، حالت شارژ شده. توی این حالت، طلسم، قدرت بیشتری از حالت قبلی داره و روشنایی قابل قبولی هم ایجاد میکنه. این حالت توی طلسم ها، بیشتر از بقیه استفاده داره چون هم متعادل تره و هم پایدارتر.

کلاوس با دقت در حال یادداشت برداری از سخنان استاد و اضافه کردن نکته های گفته شده به توضیحات نوشته شده‌ی درون کتاب بود. نور چوبدستی دوباره تغییر کرد و تمام کلاس را در خود غرق نمود. نور قرمز رنگ تپنده ای که با قدرت خود، همه‌ی شاگردان را مجبور به بستن چشم هایشان کرد. نور قرمز رنگ با حالت نوسانی چنان کم و زیاد میشد که چشمان بسته‌ی استاد را نیز آزرد. استاد، با گفتن "نوکس"، خروج نور از چوبدستی را متوقف کرد و در حالی که شاگردان هنوز چشمان خود را مالش میدادند، در نوری که آتش آبی رنگ به کلاس ارزانی داشته بود، دست چپش را گویی چیزی در آن باشد نگه داشته و به ادامه ی تدریس پرداخت.
- حالت فراشارژ شده، قدرتمند ترین حالت از بین این سه حالته ولی بسیار ناپایداره. از کاربردهای طلسم لوموس، گذشته از دادن روشنایی، توانایی نشان دادن ورودی گذرگاه های مخفی رو هم داره. برای حالت شارژ نشده، تنها گفتن خود طلسم کافیه. مثلا اگر فقط بگید "لوموس"، حالت شارژ نشده‌ی طلسم روشنایی براتون اجرا می شه. برای حالت شارژ شده، باید بگید "لوموس دوئه" و برای حالت فراشارژ شده، "لوموس تریا" گفته میشه. برای طلسم های دیگه هم همین قائده برقراره.

استاد پس از کشیدن نفسی عمیق، چوبدستی اش به سمت فضای خالی بالای سرش گرفت.
- وردیمیلیوس!

گوی سبز رنگی از نور، از چوبدستی خارج شد و در فضای بالای سر استاد معلق ماند. اتاق کمی روشن‌تر شد و با ترکیب آبی و سبز، به رنگ آبی رنگ پریده ای در آمد. اکنون شاگردان کتابی را در دست استادشان می دیدند که تا چند لحظه‌ی پیش نمی دیدند. کتابی که پیش از شروع کلاس با طلسم دیس ایلوژنمنت نامریی شده بود و استاد جوان پس از اینکه با نور قرمز رنگ، شاگردان را مجبور به بستن چشمانشان کرد، از کیفش در آورده، و در دست گرفته بود.

چند لحظه بعد، گوی سبز رنگ نور خاموش شد و کتاب دوباره ناپدید.
- استفاده ی اصلی طلسم وردیمیلیوس برای نشون دادن مکان اشیائیه که مخفی شدن. مخصوصا با جادوی سیاه! البته از این طلسم توی دوئل ها هم میشه استفاده کرد و اگر چوب دستی رو به سمت شخصی بگیری، اون شخص رو با جرقه مورد حمله قرار میدی. برای دوئل، حالت شارژ نشده و فراشارژ شده ی این طلسم به رنگ سبزه و حالت شارژ شده اش قرمز رنگه. اما گوی نوری که تولید میکنه، همواره سبز رنگه. طلسم وردیمیلیوس دوئه و وردیمیلیوس تریا اگر به تعداد دفعات کافی بر روی یک گرگنما اجرا بشوند، توانایی مطیع کردن موجود رو هم دارن.

پروفسور، که تدریس این جلسه اش را تمام کرده بود، کتاب نامریی را درون کیف گذاشت؛ شمع های کلاس را دوباره روشن کرد؛ شیشه ی مربا را فراخواند و پس از قرار دادن آن در کیفش، از کلاس خارج شد.

تکلیف: رولی بزنید و هر سه حالت شارژ نشده، شارژ شده و فراشارژ شده رو به تصویر بکشید.

ویرایش:
با توجه به اینکه این طلسم ها بیشتر حالت غیر حجومی دارند، رول نوشته شده اگر در مورد یه ماجراجویی باشه، پتانسیل بالایی خواهد داشت.
لازم نیست هر سه حالت، از حالت های یک طلسم باشند. برای مثال، میشه از حالت شارژ نشده ی لوموس استفاده کنید، حالت شارژ شده ی وردیمیلیوس و حالت فراشارژ شده ی پورتگو.


ویرایش شده توسط گلرت پرودفوت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۵ ۲۳:۰۵:۵۰
ویرایش شده توسط گلرت پرودفوت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۵ ۲۳:۴۱:۳۳

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴

کلاوس بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
از دست ویولت و رکسان هر دو فریاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 247
آفلاین
ارشدِ رِیونکلا!
1.
- نمی‌شه پرفسور! هرکاری می‌کنم اون غروب از ذهنم پاک نمی‌شه. تنها چیزی که وقتی چشمَم رو می‌بندم به نظرَم می‌آد، فقط و فقط، همون صحنه‌ی آتش گرفتنِ خونه است. فقط همون!

لحن صدایش ذره ذره نزول کرد. کلماتِ آخر را همچون آهی به زبان آورده بود. فشارِ تجربه‌کردنِ یک خاطره‌ی تلخ، بارها و بارها، زیر فشارِ استرس و عجله، خسته‌اش کرده بود.
- می‌دونی چرا نمی‌شه؟! چون این‌قدر مطمئنی که تقریباً هیچ خاطره‌ی خوبی نداری، که تنها چیزی که داری یه زندگیِ فاجعه‌باره، که نمی‌تونی به هیچ چیزِ دیگه‌ای جز علتِ فاجعه فکر کنی. سعی کن زندگیت رو چیزی بیشتر از اون بدونی..
- اما می‌دونم، واقعا.

استادِ جوان، میانِ حرفش پرید:
- عمیقا؟..

کلاوس عینکش را از چشم برداشت. سرش به زیر بود و عینک را هنگامی در دستانش آرام می‌چرخاند و می‌چرخاند، نگاه می‌کرد. می‌دانست حق با پرفسور است؛ حتی ذره‌ای از افکارش نباید می‌گذاشتند تا آن خاطره‌ همچون یک صفحه، بی‌پایان بچرخد و از اجرای طلسم ناتوان‌اش کند.

***


- اکسپکتوپاترونوم!
- اکسپکتوپاترونوم!
- اکسپکتوپاترونوم!
- اکسپکتوپاترونوم!

این نه یک جنگ میان دسته‌ای جادوگر و دمنتور بود و نه یک تمرینِ گروهی برای طلسمِ پاترونوس. این خلوتِ بودلر جوان بود، در حالی‌که عاجزانه و البته هر چند خودش می‌دانست کاملاً بدون اصول، سعی می‌کرد طلسمِ پاترونوس را اجرا کند. می‌دانست چندین دفعه گفتنِ یک طلسم دردی را دوا نخواهد کرد، اما وقتی از انجام کاری عاجز می‌شوید، دیگر چند اصول برایتان آن‌قدر بی‌معنی می‌شود، که کسی به اصول‌مندیِ کلاوس بودلر هم می‌توانست آن را کنار بگذارد.

تمامِ مدت به تنها چیزی که می‌توانست فکر کند، پاترونوس بود و بس. و اینکه آیا واقعاً او پذیرفته که خاطراتِ شاد در زندگی‌اش دست نیافتنی‌اند؟

- اجازه هَـس؟

به سرعت رویش را برگردادند. آن موقع از صبح، خیلی نمی‌شود انتظارِ یک نفرِ دیگر را در آن خلوت‌گاه داشت. خلوت‌گاهی که هر چند مکانِ خاصی نبود، اما زیاد هم کسی در آن پرسه نمی‌زد.
- ویولت؟..
- بعله! خودِ خودشه! کم‌کم داشتم نگران می‌شدم نشناختی منُ..
- نه شناختم ولی.. این وقتِ صبح؟ اینجا؟ انتظارتُ ندشتم فقط.
- پس تو کلا ما رو نشناختی! می‌دونستم یه خبراییه و.. وقتی از پرفسور پرس و جو کردم، دیدم بعله، مثلِ اینکه یه مشکلِ پاترونوسی وجود داره. نه، تو جدی با وجودِ شخصِ شگفت‌انگیزی مثلِ من تو زندگیت، فکر می‌کنی همه چیز فاجعس؟! نه واقعا؟

کلاوس خندید. یکی از آن خنده‌های بلند، که نه حتی در آن چند روز، بلکه در آن چند هفته، تقریباً نادر محسوب می‌شد.

هیچ چیز نداشت بگوید. فقط ایستاد و لبخند زد. اما آن سکوت خیلی به درازا نکشید، چرا که تا به خودش آمد، خود را نشسته در کنارِ خواهرش روی یکی از آن پله‌ها یافت.

- می‌دونستی یه بار من اون چارتا پسری بودن که نزدیکِ ما زندگی می‌کردن، اونا رو کتک زدم؟ ینی کتک که نه، بیشتر شکلِ چندتا مشت بود تا کتک.

کلاوس تعجب کرد. اول، حتی به یاد نیاورد دقیقاً کدام "چهار پسر"، اما وقتی بیاد آورد، دقیقاً فهمید خواهرش از چه صحبت می‌کند؛ آن روزِ گرم، وقتی همان چهار پسر، کلاوس را گوشه‌ای نشسته و کتاب‌دردست دیدند، شروع کردند به مسخره کردن. کلاوس عادت داشت. بعد هم به اصرارِ ویولت "رفته بود داخل"، چون ویولت کاری داشت که "باید انجام می‌داد."

همین که ابروهای کلاوس شروع کردند به بالا رفتن، لبخندی پدیدار شد و کم‌کم به یک قهقهه تبدیل شد، ویولت دریافت که بالاخره، آقای باهوش همه چیز را به یادآورده است. در آن سکوتِ بامدادی، کلاوس بودلر بلند بلند قهقهه‌ می‌زد و کمی بعد، ویولت، که عملاً نمی‌توانست جزوی از یک خنده‌ نباشد مخصوصاً حالا که خاطره را مشترک‌اند، به کلاوس ملحق شد. ذهنِ هر دو بودلر، در چند لحظه‌ای از همه چیز خالی شده و در کنارِ هم، تنها، می‌خندیدند.

***


- اکسپتو پاترونوم!

به محضِ ادا کردنِ آخرین حرف، گرمایی، گویا از درونِ پیشانیَش به جریان درآمد. گرمای حاصلِ از طلسم که کم‌کم در تمامِ بدنش به جریان آمده بود، تقریباً چیزی شبیه به قرار گرفتن زیرِ دوشِ آبِ گرم بعد از یک روزِ خسته‌کننده بود. گرما که سرتاسرِ بدنش را پوشاند، نیرویِ قابلِ توجهی را به سمتِ چوبدستی‌اش حس کرد و لحظه‌ای بعد، نوری آبی‌رنگ اما نه چندان شفاف از چوبدستی خارج شد و شاهینی کوچک را شکل داد.

برای کلاوس دقیقه‌ای گذشته بود اما تمامِ آن غرق شدنِ در خاطرات، گرمای جاری و پاترونوسی که در نهایت تشکیل شد، تنها چند ثانیه‌ طول کشیده بود.

با صدای دستانِ پرفسور که با شوق و اطمینان به هم می‌خوردند، به خودش آمد و رویش را برگرداند.
- تونستم!
- بله! تونستی. اما می‌خوام بدونم، به چی فکر کردی؟

کلاوس عینکش را درآورد. توی دستانش چرخاند و به آن خیره شد. لبخندِ کجی روی صورتش شکل گرفته بود. سرش را که بالا آورد، گفت:
- پرفسور.. می‌شه اینُ نگم؟
- آره آره.. فقط می‌خواستم بدونم، بعد از اون همه تلاش‌های بی‌نتیجه، چی این‌قدر باانگیزت کرده بود؟ کدوم خاطره؟ اما حالا که خودت نمی‌خوای.. پس فقط از اجرای عالیِ طلسمِت لذت ببر.

و کلاوس لذت برده بود. از طلسمَش.. و از خاطره‌ای که در آن غرق شده بود. خاطره‌ای که حتی به خودِ او هم تعلق نداشت اما آن‌قدر خوب و شاد بود، که پاترونوسِ درونش را به جریان بیندازد.


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۵ ۱۹:۳۰:۱۶
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۵ ۱۹:۵۵:۵۸
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۵ ۱۹:۵۶:۲۱

تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴

گریک الیواندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۰ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۲۱ چهارشنبه ۴ آذر ۱۳۹۴
از بچه های اهواز بترس ...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 31
آفلاین
وارد کوچه ی باریکی شدم. باران می بارید و صورتم را خیس می کرد. بعد از مدت کوتاهی به خانه ای بسیار بزرگ با دیوار سنگی رسیدم. در خانه به رنگ قهوه ای روشن بود و کلون رنگ و رو رفته ای داشت که به طرز ناشیانه ای کنده کاری شده بود.
در زدم. برای مدتی منتظر شدم... کسی در را باز نکرد! فکر کردم شاید متوجه نشده اند؛ پس دوباره در زدم. این بار محکم تر در زده بودم. هیچ صدایی از خانه نمی آمد. مضطرب و بی قرار بودم و هر لحظه نگران تر می شدم. طاقت نیاوردم. چوبدستی ام را بیرون آوردم و گفتم:
- آلوهومورا!

نور سبز بسیار ضعیفی از نوک چوبدستی ساطع شد و در با صدای گوش خراشی باز شد. خانه تاریک بود.
- لوموس!

نور به قدری نبود که بتوانم محدوده ی زیادی را ببینم. جلو رفتم. صدای قدم هایی را شنیدم. قلبم به شدت می تپید. ناگهان خانه روشن شد. مردی با چهره نفرت انگیز اما آشنا جلو آمد. موهای مشکی و روغن زده ای داشت و شرارت در چشمانش موج می زد. با لحن بدی گفت:
- تو خونه من چه غلطی می کنی؟ وایسا ببینم... چطوری از اون چوب نور بیرون زده؟ چوب نمیتونه چشمه نور باشه...
- ناکس! دهنتو ببند! فکر کردی دختر من کس و کار نداره که همچین بلایی سرش آوردی؟
- مگه من چکار کردم؟
- کار خاصی نکردی! فقط نزدیک بود دختر منو زنده زنده بسوزونی.
- حقش بود. اگه بخوای همین کارو با تو هم میکنم.

با بلند ترین صدای ممکن فریاد زدم:
- چرا؟ چون یه ساحره س؟ چون مثل تو یه مشنگ ابله نیست؟
- برو پیش همون دختر جونت. حالا خوبه زنتم مشنگه. یه روز به پام میفتی که...
- زن من ماگله و یه تار موشو به هزار تا مشنگ مثل تو ترجیح میدم. من هیچ وقت به پای یه مشنگ نمی افتم. فقط اومدم بهت بگم که اگه یه بار دیگه پاتو از گلیمت درازتر کنی خودم با دستای خودم میکشمت.
- تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
- اونقدر عصبانی بودم که اگه یک کلمه ی دیگه حرف میزد منفجر می شدم.
- کروشیو!

لحظه ای بعد، از درد به خودش می پیچید. آثار نگرانی، تعجب و وحشت در چهره اش دیده می شد. تعجب کردم چون هیچ وقت در اجرای کروشیو موفق نبودم. آرام تر شدم؛ میدانستم که تاثیرش لحظه ای است و ادب نشده اما خودم آرام شدم. کم کم خودش را جمع و جور کرد. لباسش را تکاند و سعی کرد بایستد. سپس سعی کرد چهره اش را عادی نشان بدهد و گفت:
- تو چطوری اون کارو کردی؟
آثار وحشت دوباره در صورتش ظاهر شد و زمزمه کرد:
- درد داشت... خیلی درد داشت... فکر کنم تو دنیا طاقت فرسا تر از اون درد وجود نداره...
اما دوباره حالت طبیعی به خودش گرفت و با صدایی بلند اما پر از اضطراب گفت:
- اما کور خوندی... این چیزا رو من تاثیر نداره... فکر کردی چون یه جادوگری میتونی جلوی منو بگیری؟ حالا می بینی... نشنونت میدم که یه من ماست چقد...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- باور کن حرف نزنی بهت نمیگن لالی پس حرف بیخود نزن. آخه توی مشنگ میخوای جلوی منو بگیری؟
- میبینی که میگیرم. بله... منه مشنگ میخوام جلوتو بگیرم و می بینی که موفق میشم و تو هم نمیتونی هیچ کاری بکنی.
سپس بسته ای پر از چوب از جیبش بیرون آورد، آن را آتش زد و به طرف من پرتاب کرد. جاخالی دادم. بسته ی شعله ور درست پشت سرم فرود آمد و فرش هم آتش گرفت. من که دلم نمی خواست به یاد سال ها پیش زنده زنده به دست یک مشنگ سوزانده بشوم، چوبدستی ام را به سمت فرش چرخوندم فرش گرفتم و گفتم:
- آگوآمنتی!
مقدارکمی آب از چوبدستی ام خارج شد؛ اما همان برای خاموش کردن آتش کافی بود. نگاهی بهش انداختم. خشمگین و وحشت زده بود. در حالی که صدایش می لرزید گفت:
- الان میرم بیرون و به همه میگم تو یه جادوگری! اگه بقیه بفهمن که یه جادوگر اینجاست هزاران بسته کبریت شعله ور برات میفرستن و تو نمیتونی مهارشون کنی... خودتم میدونی که ما از جادوگرا متنفریم و هر کاری برای نابود کردنشون می کنیم...

و به طرف در قدم برداشت. هول شده بودم. میدانستم شوخی نمی کند. باید کاری میکردم. دستش را به طرف دستگیره در دراز کرد. جرقه ای در ذهنم زده شد. فرصت زیادی نداشتم. چوبدستی ام را به طرفش نشانه رفتم و گفتم:
- استوپفای!

قبل از اونکه بتونه سرش رو بچرخونه به سمت در پرت شد؛ به در برخورد کرد و به پشت روی زمین افتاد. بالای سرش رفتم. چوبدستی ام را به طرفش گرفتم و گفتم:
- ابلیوی ات!

چیزی مثل رشته ای طناب نازک از سرش خارج شد. همه ی حافظه اش رو پاک کردم. بعد با استفاده از ریپارو و اسکرجیفای، به هم رختگی های حاصل از دعوای امروز رو مرتب کردم و به طرف در حرکت کردم. در را باز کردم، چوبدستی ام رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- ری نرویت!

تکان خورد. کم کم داشت به هوش می آمد. سریع جوبدستی ام را داخل کت بلند مخمل کبریتی قهوه ای ام قرار دادم و با گام های بلند به طرف خانه حرکت کردم. باران قطع شده بود و خورشید در حال غروب بود و من، خوشحال و آرام به آینده فکر می کردم.


چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها...برگ بی درختمُ در مسیر باد ها
نیشها و نوشها چشیده ام...بس روا و نا روا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در مسیر باد ها....
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در عبور سال ها.....
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی...نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی

تصویر کوچک شده




باسیلیسک ها می آیند...





پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
تازه وارد قرمزه شنل اسلی:


1. طلسم و با همه مخلفاتش نشون بیدیم!

- زرشکیوس زانتیا!نه...نه، بزار این رو امتحان کنم، پشمکیان پژو!

ورنیکا درون تختش درازکشیده و اره اش را به سمت سقف تکان می داد. اما نه پرتویی از آن خارج می شد و نه اتفاقی می افتاد. چندین ساعت پیش ارشد ها خاموشی اعلام کرده و تمام مشعل های تالار و خوابگاه اسلایترین را خاموش کرده بودند. نمی دانست دقیقا چند ساعت گذشته است، تنها چیزی که می دانست این بود که خوابش نمی برد و ورد هایش هیچکدام کار نمی کردند.

اره به دست از تخت پایین آمد. ردای سرخ رنگ درازی به تن داشت که روی آن نشانه سبز اسلایترین می درخشید.نگاهی به اطرافش انداخت، در اتاقشان همه خواب بودند.لبخندی زد و به مقابل یکی از تخت ها رفت و لبخندی از روی شیطنت زد. درون تخت سلستینا واربک خوابیده بود و گیتار بزرگش را در آغوش داشت. ورنیکا اره اش را بالا آورد و آن را دایره وار چرخاند:

- تیبراناتیل تریلی!

هیچ اتفاقی نیافتاد. البته تقریبا هیچی، چون ورنیکا بسیار ناگهانی و ناخواسته و صرفا شوخی شوخی، مچ پای هم اتاقی اش را قطع کرده بود و سلستینا هم با جیغ و داد و هوار و هوچی بازی از خواب بیدار شده و با ناله و زاری پایش را از ورنیکا طلب می کرد. گویی ورنیکا پا را برای خودش برداشته است! خب چه می شد کرد. متاسفانه کسی هم آن جا حضور نداشت که بگوید « بابا خودت دوتا داری! یکی هم رفیقت کند رفت، فدای سرش!».

ابتدا هم اتاقیانشان و سپس بچه های اتاق های دیگر و در نهایت کل اسلایترینی ها به اتاق خوابگاه ریختند. اتاق پر از آدم های مختلفی شده بود که ورنیکا حتی بعضی از آن ها را هم نمی شناخت. همه پچ پچ می کردند و چیز هایی زیر لب می گفتند که ناگهان پروفسور اسنیپ وارد اتاق کوچک شد.

- دوشیزه اسمتلی! این چه کاریه که شما کردید؟! مگه شما...چرا؟!
- استاد با هم شوخی داریم.

پروفسور اسنیپ برای لحظه ای سکوت کرد. نگاهی به پای بریده و خون آلود سلستینا و چهره گریان و ترسیده اش انداخت و سپس نگاهی به ورنیکا انداخت که لبخند عریضی به صورت داشت. پروفسور چند بار پلک زد و سپس رو به ورنیکا گفت:
- شما به این می گید شوخی دوشیزه اسمتلی؟ و اگر می مرد لابد می گفتید داشتم سر به سرش گذاشتم! دنبال من بیاید دوشیزه!

پروفسور به سمت در خروجی تالار به راه افتاد و ردای سیاهش در پشت سرش موج بر داشت، چرا کسی اهمیت آزمایشات ورنیکا را درک نمی کرد؟! چرا نمی توانستند اهداف والای او را بشناسند؟! چرا این قدر کور بودند؟! چرا شوخی را جدی می گرفتند؟! چرا... ناگهان چیزی به ذهن ورنیکا رسید و فریاد زد:
- فراکتوگین فرغون!

ورنیکا احساس فوغ العاده ای در درون وجودش احساس کرد. نیرویی که در سرتاسر بدنش جریان داشت، اکنون به درون اره جاری می شد. نور صورتی رنگی که در انتهای اره تشکیل می شد برایش چه قدر عزیز بود. چند صدم ثانیه طول کشید تا اشعه به صورت پروفسور اسنیپ برسد. آخرین چیزی که ورنیکا از پروفسور اسنیپ دید چهره ای متعحب بود که به پشت سرش نگاه می کرد.

چند دقیقه بعد:


تمام تالار اسلایترین با رنگ سرخ تزیین شده بود. بچه های تالار؛ کامل یا ناقص، روی مبل ها نشسته و سعی می کردند برای خودشان جامی از آب قند ظاهر کنند. در سرتاسر تالار ردا های خون آلود و خالی دیده می شدند. ورنیکا نیز بر فراز یک ردای مشکی خالی و خون آلود ایستاده و با چهره ای بی حالت به ردا خیره شده بود:
- پروفسور اسنیپ، فقط یه خورده سر به سرتون گذاشتم.


ویرایش شده توسط ورونیکا اسمتلی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۴ ۱۲:۳۰:۴۵

be happy







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.