_هی بچه... بچه جون... پاشو.
پیتر این صدا ها رو از پشت مه مغزی اش شنید.
ولی هرچه سعی می کرد که بخوابه صدا دوباره میومد.
پس با بی حالی بیدار شد و چشمش به یک شبح افتاد.
_چه عجب
. بالاخره بیدار شدین. من نگهبانم. تو جونز هستی؟
پیتر که هنوز خواب آلود بود گفت:
_جونز چیه؟؟ من پیترم.
نگهبان که انگار عصبی بود گفت:
_همون.پاشو باید ببرمت ایستگاه حسابرسی.
پیتر بلند شد و دنبال نگهبان به راه افتاد.
این دفعه نوبت نگهبان بود که پیتر با او حرف بزند. پس آینده خوشی در انتظار نگهبان نبود!
_هی.من پیترم. تو نگهبانی؟ حوصلت سر نمیره که این همه شبحو میبری به یه جا؟پاداش میگیری عوضش؟چقد می گیری؟مرگو میشناسی؟زنو بچه داری؟خانواده چی؟تا حالا کسیو فراری دادی؟؟ تا حالا استفعا دادی؟...
ولی نگهبان اصلا به پیتر توجه نمی کرد. ولی پیتر هم شبحی نبود که با این ابر ها بلرزد!
پس...
حرف زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد...
وقتی از یه تالار بزرگ رد شدن یه عالمه شبح اونجا بود و یه چند تا فرشته زیبا که دیگران رو با آسانسور جادویی به مناطق مختلف میبردن هم حرف زد.
وقتی با یه حوری سوار اسانسور به سمت ایستگاه حسابرسی رفتن هم حرف زد.
وقتی به اونجا هم رسیدن حرف زد.
ولی نگهبان عکس العمل نشان نداد. اون پیترو آورد وسط ایستگاه و بهش گفت:
_برو پیش یکی از ایستگاه هایی که فرشته ها توشن. اونا کمکت میکنن.
و بدون هیچ جوابی پیتر را گذاشت و رفت. ولی پیتر دو تکه ابری که توی گوش هایش بود را دید!
فلش بک..._سلام.
_سلام برنگهبان. چطوری؟ کار و بار خوبه؟ یکی دیگه برات اوردم اسمش پیتر جونزه. فقط این از اوناست که هر 3 قرن پیداشون میشه...
_یعنی چجوریه؟خوابالو؟ جیغ جیغو؟ ترسو؟ خوشحالو؟ و هزاران ____و دیگه...
_نه!خیلی حرفو عه... چیز یعنی خیلی پر حرفه. ابر یادت نره!
_ممنون. بای
نگهبان گوشی رو قطع کرد و در حالی که دنبال جونز می گشت دو تکه ابر از جیبش در آورد و درون گوش هایش چپاند!