هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲:۲۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۲۶:۲۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
- خب، داشتم می‌گفتم. بهشت نمیری، جهنم!

تام سرجایش خشکش زد... او در این چند لحظه مکث برنامه هایی بس وسیع برای بهشتش ریخته بود! او می‌خواست با حوری های بهشتی کلاس معنویات مرلینی برگزار کند، از نوشیدنی های الهی بنوشد... اما در یک لحظه، تمامش خراب شد!
- یعنی...الان...میرم تو آتیش جهنم میسوزم؟
- متاسفم، اسپویل میشه نمی‌تونم توضیح بدم!

مثل اینکه فرشته ی مذکور کارگر بود! زیرا چکشش کنارش بود.
تام به فکر جهنم بود... اینکه چه عذاب هایی در آنجا می‌دید. آتش ها... چاه ها... چه زندگی سختی درپیش داشت.

- جاگسن، تام!
- خودمم.
- بیا جلو.

تام جلو رفت، فرشته ی دربان جهنم شماره ای را به او داد.
- این همراهت باشه.
- چشم.

و در جهنم باز شد...
- شت! اینا که همه آشنائن!

محیط جهنم محیطی بود بس بزرگ، اما برخلاف تصورات تام اصلا گرم نبود، اصلا همه غمگین نبودند و اصلا خبری از آتش نبود.
- اینجارو! نیوتون! تو چرا اینجایی آیزاک؟
- شکایت داشنجوها. خیلی بدی کردم بهشون.

تام می‌توانست کنار آیزاک نیوتون باشد! دانشمند مورد علاقه اش.

- تو دیگه چرا اینجایی مادر ترزا؟
- آخ ننه! نگم برات! ساعت 7صبح بود... روز جمعه... یهو هوس جارو کردم.

مادر ترزا کاملا مستحق جهنم بود! اما برای تام اهمیتی نداشت؛ مهم تر از این، تام هم‌دنیایی های مهیجی داشت!


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۱۴ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۷:۰۵ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 703
آفلاین
- برای بار پنجم می‌پرسم؛ اون دنیا چطور آدمی بودی؟ خوب یا بد؟

سدریک که همچنان غم و اندوه فراوانی را متحمل بود، سعی می‌کرد بر خود مسلط باشد. سرش را بالا آورد و به فرشته نگاهی انداخت.
- چرا از من می‌پرسین؟ شما باید بگین آدم خوبی بودم یا نه.
- خب...راستش، تمام اطلاعاتی که از زندگیت تو اون دنیا داریم اینه که مرگخوار بودی. چیز دیگه‌ای در دسترس نیست.
- یعنی چی؟ یعنی شما نمی‌دونین تو زندگیم چه کارایی کردم؟
- نه.
- چرا؟ مگه اون دوتا فرشته‌ی کوچیک رو شونه‌هام اعمالمو ثبت نمی‌کردن؟

فرشته دستی به صورتش کشید.
- چرا، ولی از اونجایی که تو بیشتر روزای زندگیت رو خواب بودی، این دوتا فرشته‌ی بی‌نوا هم شاکی شدن. حوصله‌شون سر می‌رفت به هرحال. تا این که یه روز فرشته‌ی شونه‌ی چپت، استعفا داد. اوضاع به حدی حوصله‌سربر بود که حتی فرشته‌ی شونه‌ی راستت هم که ذاتا نماد نیکی و خوبیه و به وظایفش پایبنده، ترجیح داد کارشو ول کنه. هر دوتاشون استعفا دادن و دیگه کسیم نبود که جایگزین بشه.

سدریک از چنین موقعیت خوبی که به دست آورده بود، بی‌نهایت خوشحال و متعجب شد. حالا می‌توانست خود را انسانی نیکوکار و خیرخواه معرفی کند تا جان بالشش را نجات دهد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-به هیچ عنوان. سریع حرکت کن مردم منتظرن.

لرد سیاه سریع حرکت کرد و دروازه های طلایی بهشت به رویش گشوده شد.

-ای لعنت بر هر چی بهشته...کور شدیم. چرا همه جا سفیده؟ انگار تو ریش دامبلدور گم شدیم.

غر زنان به طرف اولین فرشته نمایی که دید رفت.
-فرشته ای؟

-اینجا توی بهشت، اول سلام می کنیم.

جای جر و بحث نبود.
-نفرین بر همتون خب...سلام!...فرشته ای؟

-بعدش حال طرف مقابل رو جویا می شیم!

-تا نزدم با ابری که روشی یکیت کنم جواب بده...ما کجا باید بریم؟

فرشته به این برخورد عادت نداشت. ترسید. دفترش را باز کرد.
-قصر شما...کمی بالاتر کنار رودخونه اس. دقیقا همونجوری که همیشه آرزوشو داشتین. بعدش باید به عنوان یک بهشتی به وظایف محول شده به شما عمل کنین. لذت بردن از گل ها و بلبل ها...تغذیه فراوان و کافی...استراحت مطلق...

تشکر نکرد...

فرشته طاقت این یکی را نداشت. قلبش را گرفت و از روی ابر پایین افتاد.




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
پیتر که فهمیده بود اون همه حرف زدن بی فایده بوده خیلی عصبی شده بود ولی نمی تونست کاری بکنه پس تصمیم گرفت به جا دیگه جبران کنه.

پیت به بالا نگاه کرد و یه تابلو رو دید که روش نوشته بود:

ایستگاه بازرسی

درود.
برای همه شبح ها لازم است که در اتاق نوبت گیری بروند.نوبت خود را بگیرند و به باجه مذکور که درون برگه نوبت دهیشان است تشریف آوردند و برای رفتن به تالار قضاوت نوبت بندی شوند.
لازم به ذکر است کسانی که شکایتی در مورد شیوه نوبت دهی. بازرسی و یا ... دارند به باجه 1566_الف مراجعه کنند.

ایستگاه برای همه شما آرزوی رفتن به بهشت برین را دارد.


مدیریت ایستگاه

پیتر به تعجب به تابلو نگاه کرد. چقدر عجیب و بانظم!

طبق گفته تابلو باید به اتاق نوبت گیری می رفت.
پیتر بلند شد و دنبال اتاق گشت تا این که اتاق را دید.
به سمت اتاق رفت که ناگهان مردی شبحی جلوی پیتر را گرفت.
_هی ...پسر. باید تو صف وایسی!
و با دست به صفی که تهش معلوم نبود اشاره کرد.
پیتر نگاهی به مرد کرد تا شاید شبح پارتی بازی کند ولی خیر!باید به ته صف می رفت.
پیتر به راه افتاد.
100 ساعت(زمینی) بعد...

پیتر بالاخره به ته صف رسید. ولی اصلا خسته نبود.علیرغم این که 100ساعت بدون استراحت راه رفته بود ولی هیچ چیزی از گذر زمان حس نکرد.پیتر با انرژی به ته صف رفت و آماده شد صبر کند تا به دستگاه نوبت دهی برسد.

10000ساعت بعد...
پیتر در یک چشم به هم زدن به دستگاه رسید براساس ساعتی که در آنجا بود و تمام زمان هارا نشان میداد 10000ساعت از ورودش به صف گذشته بود ولی پیت حس کرد 1 ساعت است!

پیتر با تعجب به دستگاه رسید و منظره زیر را دید.

سلام ملاقات کننده گرامی!خوشحالیم که دستگاه نوبت دهی بهشتیان را انتخاب نمودید لطفا برای گرفتن نوبت خود موارد زیر را کامل کنید.


نام ونام خانوادگی:
جادوگر یا انسان بی جادو؟:
نژاد:
محل سکونت:
میزان راضی بودن از خود:
و...


پیتر موارد مشخص شده را پر کرد.
و یه برگه از دستگاه بیرون اومد:
پیتر جونز عزیز! ورود شما را به دنیای پس از مرگ را تبریک می گوییم!باجه مخصوص شما باجه شماره 1236_پ میباشد که راه ورود به آن را ناظر نشان شما می دهد.لطفا به راهنمایی ناظر توجه کنید.
باشد که به بهشت برین برسید!

و در آخر خوش آمدید


_سلام.دنبال من بیا.من ناظر توعم.
این را فرشته ای به پیتر گفت.
_پیتر به فرشته نگاه کرد:
_اوه.باشه.الان میام.

برای پیتر دنیای پس از مرگ بسیار عجیب بود...




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۳۸:۱۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
-این چرا فامیلی نداره؟ لیست ناقصه؟

ماموری که جلوی ورودی های بهشت و جهنم ایستاده بود این را گفت و لیست اسامی را به همکارش نشان داد.

-کو؟ بذار ببینم... هااااا! لیست درسته؛ این فقط اسم داره. بیچاره حتی تصویر هم نداره!
-بانز بی تصویر بیاد جلو.

جمعیت کنار زده شد و صدای غر زدن های بانز به گوش رسید.
-اینجا هم؟! ازتون متنفرم. از همه‌تون!

بانز جلو رفت و سعی کرد با یک عدد سرفه ساختگی، مامور را متوجه حضورش کند.

-بهشت!

هیچکس واکنش بانز را ندید. صدایی هم از او شنیده نشد. شاید در حال ریختن عرق شرم بود؛ شاید هم حرکات سخیف همچون شادی پس از گل انجام میداد. هیچ کسی نفهمید در آن لحظه حال بانز چگونه بود، درست مثل تمام مدتی که زنده بود!

اسامی به ترتیب خوانده میشد و برخی با اشتیاق به طرف بهشت می رفتند و سایرین به قعر جهنم برده می شدند.

-ولی فکر کنم یه بلایی سر لیست امروز اومده. این یکی رو ببین؛ اسمش کلا دو حرفه!
-این همینجوریه، حتی فامیلیشم دو حرفه! تمام القابی که تو زندگیش داشته از اسمش طولانی تر بوده!

مامورین تقسیم تفریح دیگری نداشتند. مجبور بودند خودشان را با مسخره کردن اسامی اموات سرگرم کنند.
-سو لی!

سو دست پاچه شد. خواست مانند همیشه کلاهش را روی سرش مرتب کند تا آرامش بگیرد، ولی به یاد آورد لباس هایی که به او دادند کلاه نداشت.
-منم!
-به جهنم!
-بی‌تربیت! این چه طرز حرف زدن با یه خانوم محترمه؟
-برو به جهنم.
-مگه من چی گفتم؟! شما ادب ندارین؟ تربیت؟ شخصیت؟

سو هیچگاه نفهمید قصد مامور توهین نبوده و فقط به وظیفه اش رسیدگی می کرده است. چراکه دو شیطان زشت و قرمز و شاخدار آمده و او را با خود به جهنم بردند.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۰۰:۴۴
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 441
آفلاین
-آقا ما آشپز نخوایم باید کی رو ببینیم؟ بخاطر یه غذای این خانم الان دو روز دل انگیز بهشتیمونو توی مرلینگاه سپری کردیم!

همنشینان مروپ در بهشت به غذای او بسیار معترض بودند. حتی در مواردی دیده شد که جانی دپ به سمت مروپ سیب پرتاب کرده و سقراط فرشتگان را تهدید می کند که اگر یک بار دیگر مروپ آشپزی کند جام شوکرانش را خواهد نوشید. معترضان با آتش زدن درخت ها و سر دادن شعار "آشپز شیر عسلی، نمی خوایم نمی خوایم" سعی داشتند مطالبات خود را به گوش عالم بالایی ها برسانند.

-مروپ گانت دختر ماروولو...شما به جرم هتک حرمت قورمه سبزی و اشاعه سندروم روده بی قرار تا اطلاع ثانوی ممنوع الکار خواهید بود.

مروپ با ناراحتی به چهره فرشته ای که حکم ممنوع الکاری اش را از عالم بالا آورده بود، نگاه کرد.
-من میرم خانه سالمندان!
-حتی اونجا هم ممنوع الکار خواهید بود.
-نمیرم!

با ناامیدی کنار نهر شیر عسل نشست و زانوی غم در بغل گرفت.




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
_هی بچه... بچه جون... پاشو.

پیتر این صدا ها رو از پشت مه مغزی اش شنید.
ولی هرچه سعی می کرد که بخوابه صدا دوباره میومد.
پس با بی حالی بیدار شد و چشمش به یک شبح افتاد.
_چه عجب . بالاخره بیدار شدین. من نگهبانم. تو جونز هستی؟
پیتر که هنوز خواب آلود بود گفت:
_جونز چیه؟؟ من پیترم.
نگهبان که انگار عصبی بود گفت:
_همون.پاشو باید ببرمت ایستگاه حسابرسی.
پیتر بلند شد و دنبال نگهبان به راه افتاد.
این دفعه نوبت نگهبان بود که پیتر با او حرف بزند. پس آینده خوشی در انتظار نگهبان نبود!
_هی.من پیترم. تو نگهبانی؟ حوصلت سر نمیره که این همه شبحو میبری به یه جا؟پاداش میگیری عوضش؟چقد می گیری؟مرگو میشناسی؟زنو بچه داری؟خانواده چی؟تا حالا کسیو فراری دادی؟؟ تا حالا استفعا دادی؟...

ولی نگهبان اصلا به پیتر توجه نمی کرد. ولی پیتر هم شبحی نبود که با این ابر ها بلرزد!
پس... حرف زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد...

وقتی از یه تالار بزرگ رد شدن یه عالمه شبح اونجا بود و یه چند تا فرشته زیبا که دیگران رو با آسانسور جادویی به مناطق مختلف میبردن هم حرف زد.
وقتی با یه حوری سوار اسانسور به سمت ایستگاه حسابرسی رفتن هم حرف زد.
وقتی به اونجا هم رسیدن حرف زد.

ولی نگهبان عکس العمل نشان نداد. اون پیترو آورد وسط ایستگاه و بهش گفت:
_برو پیش یکی از ایستگاه هایی که فرشته ها توشن. اونا کمکت میکنن.

و بدون هیچ جوابی پیتر را گذاشت و رفت. ولی پیتر دو تکه ابری که توی گوش هایش بود را دید!

فلش بک...
_سلام.
_سلام برنگهبان. چطوری؟ کار و بار خوبه؟ یکی دیگه برات اوردم اسمش پیتر جونزه. فقط این از اوناست که هر 3 قرن پیداشون میشه...
_یعنی چجوریه؟خوابالو؟ جیغ جیغو؟ ترسو؟ خوشحالو؟ و هزاران ____و دیگه...
_نه!خیلی حرفو عه... چیز یعنی خیلی پر حرفه. ابر یادت نره!
_ممنون. بای

نگهبان گوشی رو قطع کرد و در حالی که دنبال جونز می گشت دو تکه ابر از جیبش در آورد و درون گوش هایش چپاند!




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۰۰:۴۴
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 441
آفلاین
بوی غذای مروپ، موجب شده بود که آب از لب و لوچه بهشتیان به راه بیفتد. حتی شکسپیر را هم به بودن امیدوار تر کرده بود.
-بودن یا نبودن...مسئله این نیست. مسئله ففط غذا است!

همه با ذوق به غذا چشم دوخته بودند.
-چه قورمه سبزی جا افتاده ای...چه عطری!

بلاخره در ظروف بهشتیان، غذا کشیده شد و جماعت شروع به خوردن و آشامیدن بدون اسراف کردند.

اولین قاشق که وارد دهان شد همه به سمت مرلینگاه بهشت یورش بردند. پس از ساعت ها بلاخره از مرلینگاه خارج شدند و نگاه های خشمگینی نثار مروپ کردند.

-تقصیر من چیه خب بهشتی های مامان؟ این اطراف نهر آب نبود که ازش آب بردارم و بریزم تو قورمه...فقط شیر عسل بود. برای همین بجا آب، شیر عسل ریختم توش. تازه خاصیتش هم بیشتر کرده بود.

بهشتیان با شنیدن جملات مروپ دوباره راهی مرلینگاه شدند. به نظر می رسید به "سندروم روده بی قرار" مبتلا شده باشند.




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۳:۱۹ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۷:۰۵ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 703
آفلاین
درست در همان حالی که سدریک برای از دست دادن بالشش سوگواری می‌کرد، دو نگهبان به سرعت آمدند و دو بازویش را گرفتند. سپس او را به اتاق کوچکی بردند که درونش فرشته‌ای پشت میز نشسته بود.
او را مقابل فرشته بر روی صندلی نشاندند و از اتاق بیرون رفتند.

فرشته نگاهی به سدریک انداخت و سپس گفت:
- خب، یه راست می‌ریم سر اصل مطلب...اون دنیا آدم خوبی بودی یا بد؟
- بالشم.
- چی؟ دارم می‌گم اون دنیا آدم خوبی بودی یا بد؟
- بالشم.
- دیگه داری شورشو در میاریا...جوابمو می‌دی یا نه؟
- بالشم. چه بلایی سر بالشم میاد؟

فرشته متعجب به سدریک زل زد. سپس درحالی که سعی می‌کرد آرامشش را حفظ کند، گفت:
- خیلی خب، درمورد بالشِت باید بگم که اگه بهشتی تشخیص داده بشی، توشو پر از پرهای تازه‌ی قو می‌کنن و بهت بر می‌گردونن. اما اگه متعلق به جهنم شناخته بشی، اونو جلوی چشمت تیکه تیکه می‌کنن و بعد آتیش می‌زنن تا قشنگ زجر بکشی.

سدریک با وحشت به فرشته خیره شد. اصلا دلش نمی‌خواست به سرنوشت بالشش فکر کند. آن هم باتوجه به این موضوع که جایش قطعا در جهنم بود!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-سمت راست؟ به نظر ما اشتباه کردید. توی کتاب ها بهشت سمت راست بود و جهنم در چپ!
-این جا هم همینطوره.

لرد سیاه توی ذهنش کمی حساب و کتاب کرد!
-ما هر چه می اندیشیم، جور در نمی آید. سمت راست بهشت است و ما هم برویم سمت راست؟ ما کنجکاو شدیم بدانیم که اگر ما برویم به راست، پس چه کسی برود به چپ؟

موجود معنوی بی حوصله بود! چون او هم خانه ای داشت و بر خلاف تصور عموم، حتی در این دنیا هم معنویات پاسخگوی خرج خانه اش نبود.
-حساب کردیم...درست و با دقت. صد و ده میلیون شرارت داشتی و یک خوبی. ولی چون اون یک خوبی در حق مامانت بوده، بخشیده شدی و می ری به بهشت.

لرد سیاه سرگیجه گرفت...سردرد هم گرفت...
احساس کله زخمی بودن کرد. عشق مادر!
عشق مادرش هری را نجات داده بود و حالا عشق مروپ، لرد سیاه را. اصلا از این میزان شباهت خوشش نیامد.

-نمی شه ما بریم جهنم؟ به نظرمون اونجا دوستان و آشنایان بیشتری داریم!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.