هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#88

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
- هکتور!
- چی؟ آخه چرا من؟ اصن چرا خودت نه! چشمای مورگانا!
- آخه کی تا حالا یه پیغمبره کور دیده؟ اصن این چشم های فوق العاده زیبای من در صورت دامبلدور، یک وصله ناجوره!

ملت:

هکتور و مورگانا می خواستند به این بحث ادامه دهند اما تقدیر چیز دیگری می خواست. چرا که صدای قیژ قیژ در، حضور یک نفر را اعلام کرده بود.

- من می بینم! من دعواهای عظیمی می بینم. خون! من خون می بینم که همه جا را پر کرده! من می بینم که روی خون سر می خوریم!

ملت:
- من میــــــبیـــــــنم!
- خب مگه قرار بود نبینی سیبل؟
- نه سوروس! من درد و رنج عظیم می بینم! دنیا غرق در سیاهی است. من می بینم!

مورگانا در حالیکه ساتین را از سر راه او برمی داشت گفت:
- بهتره جلوی پات رو هم ببینی سیبل! وگرنه کاری میکنم اصلا نبینی.
- خودشــــــــــه!

روونا در حالیکه از فریاد ورونیکا کمی ترسیده و عقب عقب می رفت،قبل از اینکه در پاتیل هکتور بیافتد گفت:
- چی خودشه؟

ورنیکا اصلا متوجه اطرافش نبود.
- چشم های سیبل رو می گیریم. مگه نه اینکه اون، همیشه همه رو در درد و رنج می بینه؟ بذاریم اینبار دامبلدور پیشگویی کنه!

و با لحن یک فرمانده ارتش دستور داد
- بگیرینش!

متاسفانه سیبل تریلانی، درگیرتر از آن بود که بفهمد باید بگریزد و چشم هایش را نجات دهد. او حتی وقتی زیر تیغ جراحی دکتر سلاخی، چشم چپش را از دست می داد هم، فریاد " من می بینم" سر داده بود.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#87

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۴:۱۵ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
ملت مرگخوار به دنبال آخرین سوال ورونیکا، هر یک به دنبال محو شدن، مخفی شدن یا کوچک شدن بودند. حتی در بعضی موارد دیده شد که مرگخوارانی برای رهایی از چاقو و قمه های ورونیکا ادای سوسک، چوب لباسی یا درخت را در آوردند.

بلاخره پس از ثانیه هایی که بسیار کش دار به نظر میرسید، ورونیکا که صبرش سر آمده بود، هوای دکتر سلاخی بودن برش داشت و داد و بیداد کرد:
- یا نظر میدید یا همتون رو به اجزای سازنده تقسیم میکنم بعد از بینش انتخاب میکنم!

مرگخوار ها که اوضاع را مناسب نمیدیدند از حالت سوسک و درخت و سایر موراد خارج شدند و شروع به دادن پیشنهاد کردند.
- ناخن های مورگانا!
- سیبیل رودولف!
- دم آشا!
- موهای اسنیپ!
برای مرگخوار آخر بلیتی یک طرفه به مقصد جزایر بالاک صادر گردیده و تاکنون از وی خبری در دست نیست.

همچنان که همه در تفکر بودند مرگخواری تازه وارد که هنوز جوهر علامت شومش خشک نشده بود، ویبره زنان با حسی خود خفن پندارانه وسط پرید و گفت:
- دماغ ارباب!
جماعت مرگخوار با شنیدن این جمله همگی به سمت فرد مذکور چرخیدند و با نگاه هایی قفل به او خیره شدند. فرد که زیر این همه توجه در حال انفجار از شدت ذوق بود گفت:
- پیشنهادم خیلی خوب بود؟ میدونم، میدونم... میتونیم همین الان شروع...
پیش از اینکه نام برده بتواند فرصتی برای ادامه صحبت داشته باشد، هر یک از مرگخواران طلسمی سبز روانه او ساخت که پس از برخورد همه طلسم ها به او جز کپه ای خاکستری اثری از وی نماند.

در کسری از ثانیه پس از این اتفاق، به خواست نویسنده و بی هیچ دلیل منطقی در باز شد و شکم یک فرد جلوتر از خودش وارد اتاق شد.
- یکی بهم گفت اینجا یه شرط بندی برقراره! خب کو اون که پایه است؟ :sharti:

ورونیکا با رضایت به شخص پیش رویش خیره شد و با خنده ای شیطانی از او استقبال کرد:
- آره لودو بهت درست گفتن. بچه ها فکر کنم نفر بعدی رو پیدا کردم! خودِ خودشه!

پیش از آنکه لودو فرصت تجزیه و تحلیل جمله ی ورونیکا و فضای اتاق را داشته باشد، ملت مرگخوار بر سرش ریختند و دقایقی بعد لودویی دست و پا بسته روی تخت ورونیکا بود!

هکتور که این همه خون و خونریزی و بیرون کشیده شدن دل و روده هیچ تاثیری روی ویبره زدنش نداشت جلو رفت و گفت:
- حالا چی کارش میخوای بکنی ورونیکا؟
- شکمشو با گیوتین میزنیم میدوزیم به پشمک!

لودو که ابهتش را در خطر میدید داد و بیداد کنان تقلا میکرد از دست این ملت خونخوار رهایی یابد.
- با شکم من چی کار دارید؟ من حاضرم همه معجون های هکتور رو بخورم ولی این بلا سرم نیاد!

ورونیکا بی توجه به همه این حرف ها به مرگخوار ها اشاره کرد تا شکم لودو را زیر گیوتین گوشه اتاق بگذارند. آرسینوس و هکتور دست های لودو را گرفتند و شکم او را در محل گردن زنی گیوتین قرار دادند.
- با شماره سه دکمه رو میزنم! یک... دو... سه!

خـــــــــــــرچ

با شنیده شدن صدایی شبیه قاچ شدن یک هندوانه بسیار شیرین و به هوا رفتن داد و هوار لودو، یک عدد شکم بزرگ که بسیار تمیز بریده شده بود روی زمین افتاد. ورونیکا با اشتیاقی خاص شکم را برداشت و آن را به بدن دامبلدور دوخت.

سپس در حالی که مشتاقانه به شاهکارش خیره بود، گفت:
- من فکر میکنم باید براش دنبال یه جفت چشم باشیم. کی رو پیشنهاد میکنید؟


ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۲ ۱۳:۱۷:۳۵

ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#86

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
- نفر بعد؟!

ملت مرگخوار همگی شروع کردند به سوت زدن و آرام آرام عقب رفتن...

- چیه؟! چرا از وظیفه شونه خالی میکنید؟ اره ـتون میکنم! عااااااااا!

ملت مرگخوار که همچنان عقب میرفتند:

- یکی به من بگه اینجا چه خبریه؟
- شما کی هستی پدر جان؟!
- من جد اربابت هستم بیتربیت. الان هم نمیدونم کجا هستم!
- سالازار اسلیترین کبیر؟! شما چطوری اینجا هستید؟!

ملت با تعجب به سالازار کبیر که از جزایر بالاک به سویشان بازگشته بود نگاه کردند و بالاخره ورونیکا شروع به صحبت کرد.
- اممم... بعد شما از کجا اومدید اینجا؟!
- ما داشتیم تو جزایر بالاک آفتاب میگرفتیم، یکهو غیب شدیم و وسط این ناکجا آباد ظاهر شدیم.حالا یکیتون بگه ما کجاییم تا به پنجاه روش باستانی سالازار نزدیم نصفش کنیم! ... کیه؟! کیه؟! کیه؟!

ورونیکا نیشخندی زد و شروع کرد به تیز کردن اره خود با استخوان های ایوان و در همان حال نگاهی به جمع مرگخواران انداخت و لبخندی شیطانی به آنها زد... سیوروس و آرسینوس که از کار خود که بازگرداندن سالازار از جزایر بالاک بود، بسیار خوشحال و راضی بودند چشمکی به ورونیکا زدند که البته ورونیکا با همان لبخند شیطانی کوچکترین توجهی به آنها نکرد و آن دو را کلهم ضایع و سرخورده کرد!
- خب... یک دقیقه میشه بیاید اینجا پدر جان؟

سالازار کبیر که ردای بسیار زیبا و گران قیمتی بر تن داشت، کمر خود را صاف کرد و صدای تق بسیار بلندی از خود بیرون داد، سپس با قدم هایی بسیار آهسته به سمت ورونیکا حرکت کرد.

- هوم... نظرم در مورد مغزش عوض شد... ستون فقرات و دنده هاش رو برمیدارم! یوهاهاهاها!
- چی گفتی دختریّم؟
- هیچی پدر جان... شما همینجا وایسا یک لحظه!

سالازار ایستاد و شروع کرد به کش و قوس دادن بدنش و در نتیجه صدای تلق و تولوق استخوان های فرسوده اش به گوش همگان رسید.

- هوی... دست کج! پاشو اون شش هارو بیار اینجا... میخوام همزمان با دنده ها و ستون فقرات سالازار بندازمشون تو سینه این پشمک!

ریگولوس با تنبلی از جا بلند شد و نای مورفین را از دور گردنش باز کرد و همراه با شش ها به روی میز انداخت.

ورونیکا با همان لبخند شیطانی یک عدد چاقو از درون جعبه برداشت و شروع کرد به پاره کردن شکم دامبلدور. سپس به آرامی به طرف سالازار رفت.
- میشه برگردید و پشتتون رو به من بکنید؟
- بله دختریم!

به محض اینکه سالازار سرش را برگرداند ورونیکا با دسته چاقو محکم بر فرق سرش کوبید و سپس با همان چاقو که شکم دامبلدور را پاره کرده بود شروع کرد به پاره کردن شکم سالازار و دنده ها و ستون فقرات پوسیده وی را خارج ساخت.

ورونیکا که لبخندی بسیار وحشتناک و بیرحمانه بر لب داشت با دنده ها و ستون فقرات سالازار به مقابل میز تشریح برگشت و ابتدا ستون فقرات و سپس دنده ها را داخل شکم دامبلدور انداخت.
- زکی... حالا شش ها رو چطوری جا بندازم؟!

همچنان که ورونیکا مشغول تفکر بود مرگخواران در حال تفکر بر این بودند که لقب "دکتر سلاخی" کاملا شایسته وی است!

- آهان! گرفتم! این که همینطوری شش هاش جمع شده، سیاه شده و داغون شده... یکم هم من جمع ترشون میکنم و میندازمشون تو شکم این پشمک!

همچنان که مرگخواران فکر میکردند ورونیکا در حال شوخی کردن است، ورونیکا شش های سیاه و داغان مورفین را برداشت، کمی آنها را جمع و جور کرد و سپس آنهارا به داخل سینه دامبلدور انداخت، پس از آن شروع کرد به دوختن نای و مجرای تنفسی دامبلدور.
- آهان... یکیتون هم جسد سالازار و مورفین رو از اینجا ببره! نفر بعدی کیه حالا؟


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۲ ۱۱:۳۴:۳۶
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۲ ۱۱:۳۷:۱۶


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱:۵۲ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#85

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
مورفین به ورونیکا خیره شد، و با چشمان خمار زمزمه کرد:
_دیه...؟! من کشی رو نگشتم...
_ریه پدرجان... ام... مجرای تنفسی...
_بچهای مدرسه ی آلپ؟!
_خدایا این منو دیوانه کرد...
_ژرافه؟
_

همان موقع در تقریبا با لگد باز شد و هکتور ویبره زنان در حالیکه بلاتریکس را قبل از خودش به داخل هل داده بود داخل پرید... صورتش پر از جای چک و لغد های بلاتریکس شده بود و جای دندان روی بینی اش سرخ شده بود.

ورونیکا برای لحظه ای به بلاتریکس و لحظه ای دیگر به مورفین خیره شد... زمانش رسیده بود که دو ماموریت جداگانه را بطور موازی فرماندهی کند.
_هکتور! تا ده دقیقه دیگه ریش ها-یعنی مو ها! روی این میز باشه! و تو آرسینوس... مورفین رو بیار اینجا!

آرسینوس با حیرت به گوشه ی خالی اتاق خیره شد.
_کدوم مورفین؟!

در کسری از ثانیه ملت مرگخوار روی سر مورفین ریختند که تازه اصل مطلب را متوجه شده و در حال فرار بود. در همان حال که آرسینوس و ریگولوس مورفین را با بدبختی روی میز خوابانده بودند و ورونیکا سرگرم سوراخ کردن ریه های او با مداد رنگی بنفش بود، ناگهان فریاد بلاتریکس به آسمان رفت.
_دست به موهام بزنی دستتو قلم میکنماااا!

بلاتریکس این را گفت و بلافاصله به سمت هکتور که ماشین ریش تراش را دستش گرفته بود تا موهای او را بتراشد هجوم برد. و البته به لطف جاخالی ماهرانه ی هکتور، بلاتریکس درست توی صورت ریگولوس فرود آمد.

در طرف دیگر ورونیکا ریه های مورفین را بالا نگه داشته بود و در حالیکه با پا بدنش را نگه داشته بود با دست دیگر سرگرم بیرون کشیدن نای اش بود.

ریگولوس سعی کرد مثل هکتور جاخالی بدهد اما تنها چیزی که نصیبش شد ضربه محکم پیشانی بلاتریکس درست وسط بینی اش بود. بلاتریکس گردن ریگولوس را گرفت و با خشم به او چشم غره رفت.
_میخوای موهای منو بدزدی؟
_هک...
_چطور جرئت میکنی؟!
_هکت...ور... دارم خفه... می...

در همین حال کارگردان که دیالوگ هایش را دزدیده و چای اش را خورده بودند و فقط همین را کم داشت دستش به اشتباه روی دکمه اسلوموشن خورد و هکتور در حالیکه در ثانیه اندازه ی دو سانتی متر حرکت میکرد، ماشین ریش تراش را آهسته آهسته بالا و بالا تر آورد... ماشین با حرکت ظریفی از دست هکتور جدا شد و به سمت ریگولوس پرتاب شد. ریگولوس که سرعتش بدلیل خستگی ناشی از استراحت کردن حتی از دو سانت در ثانیه هم کمتر بود، آن را توی هوا قاپ زد... و درست زمانی که کارگردان خوابش برد و سرش روی میز افتاد و درست به دکمه ی صحنه آهسته برخورد کرد و موقعیت از اسلوموشن خارج شد، درست همراه با فریاد های مورفین و خنده های شیطانی ورونیکا، ریگولوس با یک حرکت درست وسط موهای بلاتریکس را تراشید و وسط سرش جاده چالوس درست شد.

بلاتریکس به ریگولوس خیره شد... نگاهش به سمت دست ریگولوس که موهای او را در دست گرفته بود پایین لغزید... دستش را بالا آورد که به خفه کردن ریگولوس ادامه دهد و ناگهان غش کرد و با صدایی درست مثل صدای آبشار های دوغ آبعلی کنار جاده چالوس روی زمین افتاد.

تمام اتاق ساکت و بی حرکت به ریگولوس خیره شده بودند که یک طره ی مو در دست داشت، که بنظر میرسید کافی باشد. سرانجام ورونیکا جلو آمد و در حالیکه مشخص بود از یک بی مغز انتظار چنین نبردی را ندارد، نای مورفین را آهسته دور گردن ریگولوس انداخت و در حالیکه طره ی مو را از او میگرفت شش ها را بدستش داد.

سپس با ذوق و شوقی غیر قابل پیش بینی به سمت نقاب و گوش به هم دوخته شده رفت و خیلی سریع ریش ها را به آن چسب زد. سپس با شادی به اثر هنری اش زل زد، و با سلیقه به آن پاپیون زد. سپس با ذوق فریاد کشید:
_نفر بعد!


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۲ ۴:۲۱:۴۲

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱:۳۴ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#84

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
تعدادی از مرگخواران برای یافتن بلاتریکس اتاق جراحی را ترک می‌کنند. ورونیکا نیز می‌رود تا کار نقاب و گوش را یک‌سره کند.
- نخ!

دست ورونیکا برای چند لحظه در انتظار می‌ماند، اما نخی کف دستش قرار داده نمی‌شود. بنابراین برمی‌گردد و با تعجب به مرگخواران که نمی‌دانستند از کجا باید نخ بیابند زل می‌زند. ورونیکا منتظر نمی‌ماند. میخی را از روی میز برمی‌دارد و با بدخلقی جلو رفته و آن را درون عبای(ابا؟)(!) تراورز فرو می‌کند. سپس نخِ آویزان شده از لباسِ سوراخ‌شده را می‌گیرد و با خود می‌کشد.

تراوز غرولندکنان همراه او به جلو کشیده می‌شود تا نخ لباسش را جهت بخیه در اختیار ورونیکا قرار دهد.

- سوزن!

دیری نمی‌پاید که ورونیکا نخ را از درون سوزن رد کرده و وحشیانه مشغول دوختن گوش‌های وینکی به نقابِ آرسینوس می‌شود. وقتی کارش تمام می‌شود، با ذوق و شوق یک قدم به عقب برمی‌دارد تا دید بهتری به ساخته‌ی دستش داشته باشد. سایرین نیز با هیجان جلو می‌آیند و به شاهکاری که روی میز قرار داشت خیره می‌شوند.

- شاید لازم باشه بعدا دماغشو هم عوض کنیم!
- اگه جایگزین پیدا شد چرا که نه؟
- یا حتی ابروها!
- و چشم! چشم نداره. معجون چشم‌ساز بدم؟

ورونیکا برمی‌گردد و سرتاپای هکتور را با نگاهی دقیق برانداز می‌کند. هکتور که شدیدا بابت انتخاب شدن یکی از اعضای بدنش توسط ورونیکا وحشت کرده بود، ویبره‌زنان حرکت کرده و از در خارج می‌شود. شاید اهدای بلاتریکس به ورونیکا، او را از ناقص‌العضو شدن نجات می‌داد!

ناگهان صدای خرخری از گوشه‌ی اتاق جراحی بلند می‌شود و توجه همگان را به خود جلب می‌کند. ورونیکا که پاک مورفین را فراموش کرده بود، قهقهه‌زنان جلو می‌رود و خودش را به او که گوشه‌ای کز کرده‌بود می‌رساند. مورفینِ معتاد می‌توانست گزینه‌ی مناسبی برای اعضای داخلی بدن دامبلدور باشد!

- داییِ ارباب! شنیدم شما ریه‌های قوی‌ای دارین. می‌شه بمون قرضش بدین؟


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۲ ۱:۴۸:۳۰



پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۰:۱۶ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#83

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
ریگولوس با حالت آلن دلونی و خفن خود از اتاق خارج شد و آرسینوس را در حال هم زدن یک معجون در یکی از راهرو های دارالمجانین دید.
- آرسینوس؟
- چیه ریگولو...!

آرسینوس نگاهش به سر ریگولوس که همچنان شکافته و خالی بود افتاد. چهره اش در زیر ماسک سبز شد و گفت:
- اممم... چیزه... سرت... سرت...
- سرم چی؟

اصولا ادب حکم میکرد که آرسینوس واضح و روشن جلوی ریگولوس نایستد و بگوید که سر وی کاملا خالی است و او بی مغز است. اما آرسینوس به حدی متعجب بود که این نکته را از قلم انداخت.
- ریگولوس... سرت... توی سرت منظورمه... چه بلایی سرت اومده؟!
- آهان... میخواستن مغزمو در بیارن بدن دست پشمک... بعد دیدن من دانشمندم و حیف میشم... ولم کردن.

آرسینوس از شدت تعجب آب دهانش را با صدای بسیار بلندی قورت داد!
- بعد همینطوری ولت کردن؟! کی اینکارو کرد اصلا؟!
- ورونیکا دیگه... منتها دید من دانشمندم و خیلی خفن و دست کجم و اینا ولم کرد.

آرسینوس که تا آن لحظه به سختی جلوی خود را گرفته بود که ناسزا ندهد، گفت:
- بابا لاصب تو که مغزت خالیه! :vay:
- زیادی بزرگه... نمیبینی... حالا هم بیا بریم اتاق جراحی... کارت دارن!

آرسینوس که همچنان میکوشید به سر ریگولوس نگاه نکند به دنبال وی به اتاق جراحی رفت.

همین که با حالت مخصوص به خودش، نفر اول وارد شد، ملت مرگخوار روی او پریدند و او را گرفتند تا یک تکه از بدنش را جدا کنند.
- عه... این که ریگول دست کجه!
- دکتر جون لطفا بدوز کله ی خالیشو... من دستم رفت تو جمجمش الان!
- ریگولوس، دستت رو از روی صورتم بردار، آرایشم خراب شد!

ملت مرگخوار رو به کراب که به فکر آرایشش بود:

پس از اینکه مرگخواران از روی زمین بلند شدند و ریگولوس را هم به گوشه ای انداختند تا بخوابد آرسینوس با آرامش و وقار مخصوص به خودش وارد شد.
- اینجا چه خبره؟ یک دقیقه رفتم معجونم رو دوباره هم بزنم!

ملت مرگخوار ریختند روی سر و کله وزیر مملکت و وی را که به شدت دست و پا میزد، به طرف میز تشریح بردند...

- لامصبا چیکارم دارید؟! مگه من چیکار کردم؟! چرا همچین میکنید؟!
- هیس! ما فقط یکی از نقاب هاتو به همراه یکم از پوست صورتت رو میخوایم!
- جان؟!

ورونیکا که خنده شیطانی اش را بر لب داشت مستقیما به طرف جعبه وسایل رفت و با صدای بلند نام وسایل را گفت تا ترس و وحشت حاکم بر آرسینوس را قوت ببخشد.
- قیچی!

ورونیکا پس از آوردن نام قیچی آن را مستقیما به طرف آرسینوس پرتاب کرد و قیچی با فاصله کمی از صورت آرسینوس روی میز فرود آمد. ورونیکا که از اینکار به شدت خوشش آمده بود باز هم ادامه داد.
- اره!
- چاقو!

ورونیکا که وسیله مورد نظر را که یک چاقوی نقره ای کوچک بود، از درون جعبه برداشت و به طرف آرسینوس حرکت کرد...

- ورونیکا... تو که جدی نیستی؟!
- اتفاقا خیلی جدی هستم!

ورونیکا پس از آن چاقو و اره ای را که با فاصله کمی از صورت آرسینوس در میز فرو رفته بودند را برداشت و دوباره به داخل جعبه پرتاب کرد... سپس چاقو را مستقیما روی صورت آرسینوس فرود آورد...
- پس چرا داد و بیداد نمیکنی از درد؟!
- خب وقتی من کلهم صورتم قبلا سوخته و داغون شده و دیگه درد رو حس نمیکنم چرا الکی داد و هوار کنم؟!
- جدی میگی؟!
- آره. چطور؟
- خب، پس یکی از ماسک های خیلی مضحکت رو بده که ما کار داریم!
- خب از همون اول میگفتی این رو!
-

آرسینوس پس از اینکه کمی دیگر به چهره پوکر فیس ورونیکا نگاه کرد، دستش را در جیب ردای سیاهش کرد و نقاب رنگ و رو رفته یک دلقک که چهره بسیار خنده دار و مضحکی داشت را بیرون کشید و به ورونیکا داد.

- خب... حالا بریم سر وقت ریشش... برید بلاتریکس رو پیدا کنید مادر سیریوسا!



پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴
#82

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
بوی کله پاچه در اتاق پیچیده بود، و ورونیکا در حالیکه با یک دستش یکی از گوش های وینکی را بالا نگه داشته بود و با دست دیگر مشغول کندن دیگری بود، با سر به ریگولوس که گوشه اتاق ولو شده بود و دو برابر وینکی آه و ناله میکرد اشاره زد.
_پاشو برو اون دست کج رو پیدا کن، بگو این جسد اول از همه چی مغز میخواد. مغزشم باید بسیار خجسته و روان پاک باشه بنابرین لازمش داریم.

ریگولوس درست مثل کسانی که به جریان برق وصل شده باشند از جا پرید.
_ام... ورونیکا... عزیزم... گلم... دست کج که منم...
_اوه تو اینجایی؟! خوبه... دیگه لازم نیست بریم دنبالت! این جسد اول از همه چی مغز میخواد. مغزشم باید بسیار خجسته و-
_عسلم... ای رفیق... اینو که قبلا گفتی... چیزی که نگفتی اینه که یعنی من بدون مغز نمی میرم؟!

صدای هر هر خنده ی هکتور از گوشه اتاق طنین انداخت.
_تا الان که زنده موندی!

ریگولوس برگشت و تقریبا ده دقیقه ی اسلوموشن به هکتور خیره شد.
و سپس با پس گردنی ورونیکا که گوش دیگر وینکی را هم بالا گرفته بود و با لذت به دو نفری خیره شده بود که وینکی را کشان کشان بیرون میبردند، روی میز ولو شد. ورونیکا با تمرکز به سرش که با موهای مشکی و حجیم پر شده بود خیره شد.

لبخندی زد و نفس عمیقی کشید... و دست هایش را با شوق و ذوق به هم مالید.
_از چی استفاده میکنیم؟!

هکتور تا کمر توی جعبه وسایل لازمه خم شده بود. کراب مژه های بلندش را بر هم زد و رژ لبش را تجدید کرد:
_موچین بدردتون نمیخوره؟! :pretty:

ریگولوس:

هکتور از درون جعبه فریاد کشید: چاقو؟!
_
_ساطور؟!
_
_قمه؟
_
_اره؟
_
_گیوتین؟!
_

و این در حالی بود که ورونیکا با پیچ گوشتی به جان کله ی ریگولوس افتاده بود و آن را درست مثل نارگیل از وسط نصف کرده بود. و ریگولوس همچنان در حال تعجب کردن بود.
_هی... اون بالا داری چه غلطی میکنی؟!
_دارمـــ به مـــغــــزتـــــ دســـــتــــــ پیـــدا میــکـنـــمــ...
_
_میشکافمش... و مغزتو میکشم بیرو-وایستا ببینم... این که... این که...
_
_جیغ نکش یه دقه... نکش... میگم جیغ-خالیه...

ریگولوس در حالیکه دست به کمر زده بود پوزخند متکبرانه ای زد و با صدای آلن دلون خندید:
_این مغز پر از اطلاعات کوچیک و بزرگ از همه جای این جها-خالیه؟ یعنی چی که خالیه؟
_ام... ریگولوس... اهم اهم... هیچی... تو یه دانشمندی... الانم کله ت رو عین اولش میکنم... حیفم میاد مغز بزرگ و پر از اطلاعاتتو بردارم! برو آرسینوس رو برام بیار... برو... گردش کن... فقط برو...

صحنه جمجمه ی خالی ریگولوس که هیچگونه مغزی درونش یافت نمیشد همچنان جلوی چشمان ورونیکا رژه میرفت. ریگولوس با همان حالت آلن دلونی کادر را ترک کرد.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴
#81

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
- اره می کنیم!
- اره می کنیم!
- اره می کنیم!

وینکی درک نمی کرد که چرا تمام یاران مرگخوارش، یکصدا این سرود را می خوانند. ولی خب شاید هنوز راهی برای گریختن وجود داشت!
- آخه چرا اره؟ لااقل با مسلسل! وینکی اره دوست نداشت. اره ترسناک بود درد داشت. وینکی به اندازه جن گیر از اره متنفر بود. وینکی از دکتر سلاخی شکایت کرد.

ورونیکا سعی داشت اره را با استخوان های ایوان تیز کند. اما خب اینکه تیز کردن اره چه ربطی به استخوان دارد را، مورگانا و مرلین دانند و بس! با این حال بعد از این حرف برای چند لحظه متوقف شد.
- به کی شکایت میکنی اون وقت؟
- به مورگانا.

مورگانا در حالیکه سرخ شده بود سعی کرد بین بوته های رزش مخفی شود. وینکی تقریبا به ناله افتاد.
- خب به مرلین!

مرلین خودش را بین حوری هایی که معلوم نبود از کجا آمده و چرا وسط اتاق عمل دکتر سلاخی، بال بال می زدند، مخفی کرد. وینکی از روی ناچاری جیغ زد و به سمت رودولف خیزبرداشت تا به مسلسل هایش برسد. ممکن بود برسد! اگر ورونیکا اره به دست، به سمتش نمی چرخید!
- آی گووووووشم!


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴
#80

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
جن خانگی درحالیکه میان زمین و هوا برای رهایی به سختی دست و پا می زد جیر جیر کنان گفت:
- ارباب دکتر سلاخی را کشت!وینکی تنها جن خانگی مسلح مرگخوار بود!وینکی به ارباب گزارش داد!وینکی از تو به سازمان حمایت از موجودات جادویی شکایت کرد!

ورونیکا درحالیکه جن بخت برگشته را از گردن نگه داشته بود با آسودگی به سمت میزی راه افتاد که بقایای تکه پاره بدن دامبلدور روی آن قرار داشت.
- ارباب اگر بفهمه در چه راهی داری فدا میشی بیشتر خوشحال میشه.یعنی خوشحالی و رضایت ارباب رو به گوشات ترجیح میدی؟وینکی چه جن بدی بود!سازمان حمایت هم خودش زیر نظر آرسینوسه اونم که راضیه به این کار پس دیگه بحثی نمیمونه!

قبل از اینکه وینکی بتواند اعتراض دیگری کند ورونیکا او را چنان کنار بقایای دامبلدور کوبید که با سطح میز یکی شد.
- خب...خب...حالا چی لازم داریم؟اول به طلسم که مریض دیگه نتونه تکون بخوره...پتریفیکوس توتالس!خوبه...این از قدم اول...

ورونیکا بدون توجه به چشم های وحشت زده وینکی که دیوانه وار در حدقه می گشت به سوی میز تجهیزاتی رفت که در گوشه ی اتاق قرار داشت.
-بذار ببینم اینجا چی داریم...ساطور؟چاقوی جراحی؟قیچی؟انبر دست؟نه...نه... این چیه؟

ورونیکا با حیرت وسیله ای فلزی را بالا گرفت که شباهت عجیبی به موچین داشت!
-یعنی این چی میتونه باشه؟

کراب با ذوق و شوق درحالیکه گوشه های دامنش را بالا گرفته بود دوان دوان جلو امد.
- من می دونم.موچینه...موچین!خانما باهاش ابروهاشونو بر میدارن به درد کار تو نمیخوره بده ش به من پس!مال من هفته قبل شکست!

ملت مرگخوار:

ورونیکا که از مشاهده منظره بر هم خوردن مژه های بلند و ریمل کشیده کراب دچار حالت تهوع شده بود چشم از آن منظره دل انگیز برداشت و ترجیح داد نگاهش را به وسیله مزبور بدوزد.
- هوم...فکر کنم حق با تو باشه هرچی هست به نظر نمیاد به درد بخوره فقط نمی دونم کدوم ابلهی گذاشته اینجا قاطی بقیه وسیله ها.

ورونیکا موچین مخصوص جراحی! را کناری انداخت و بی توجه به شیرجه ای که کراب روی هوا زد تا ان را بگیرد به طرف میز برگشت.
- دیگه چی اینجا داریم؟چکش؟این چیه؟قندشکن؟دریل؟چیز خوبیه شایدم بعدا به درد خورد و...ایول اره!خودشه!اره میکنیمش!


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۱ ۱۵:۲۸:۳۶


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۰:۰۰ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴
#79

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
- survival mode!

وینکی این را فریاد زد و ترسان و لرزان به این سو و آن سو تیراندازی کرد! آرسینوس و کراب از سمت راست و لینی و وندلین از سمت چپ برای شکار جن خانگی می آمدند. در این بین ورونیکا در بالای میز جراحی اش ایستاده و قهقه های شیطانی می زد.

- یو هاهاهاها! فقظ یه جف گوش همه اش! بیگیریدش تسترال های بی خاصیت!

مرگخواران لحظه ای از حرکت ایستادند و به سمت ورونیکا برگشتند. حتی وینکی هم یواشکی سرش را بالا آورد و نگاهی به دکتر سلاخی انداخت. ناگهان سکوت برقرار شد. یکی از مرگخواران از سر جایش فریاد زد که:
- به ما گفتی "تسترالِ بی خاصیت"؟
- یو هاهاهاهاها! آره! گفتم! چون بچه پر رو ام!
- خب اگه بچه پرروِ که دیگه بحثی نیست. حـــــمـــــــلــــــــه!

و حمله به جن خانگی از سر گرفته شد. طلسم ها از چپ و راست به سمت جن خانگی می رفتند و او با گلوله جوابشان را می داد. مبلی که پشت سر آن سنگر گرفته بود، تنها چند ثانیه دیگر متلاشی شده و آن وقت دیگر پناهگاه امنی به حساب نمی آمد.

چشمان وینکی به دنبال سنگر دیگری برای دفاع از گوش هایش گشت. ناگهان چشمانش به روی صندلی لرد قفل شدند. شاید اگر او خودش را به صندلی لرد می چسباند دیگر بلایی به سرش نمی آوردند. جن خانگی خشابش را عوض کرد و به امید نجات، ماتریکس وار به سمت صندلی لرد سیاه شیرجه زد. در این لحظه آرسینوس ، هکتور و دراکو نیز به سمت وینکی حمله ور گشتند.

اسلوموشن:


- بـــــــــــیـــــــــــــگـــــــــــیـــــــــــــــــرشــــــــــــــــــــــ، عــــــــــــــــــــــــــــــارســــــــــــــــــــــــی!

هکتور در حالی که فریاد می زد به جن خانگی خیره شد که یکی از پاهایش را روی ماسک آرسی می گذاشت و دیگری را در حلق خودش(هکتور) فرو می کرد و برای جهش دومش آماده می شد. از طرفی دراکو نیز با یک تکل سوباسایی در هوا به سمت جن خانگی می آمد. روی صورت وینکی لبخند عریضی نشسته بود. آرسینوس از گوشه چشم نگاهی به جن خانگی و سپس به دراکو را انداخت و فریاد زد:

- دراکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو! نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
- راکــــــــــــــــــــــــــــــتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ!

فریاد دوم را وینکی زده و به سمت صندلی ارباب به پرواز در آمده بود. پشت سر او هکتور تنها مات و مبهوت و ویبره زن به کف کفش استوک دار دراکو خیره شده بود که هر لحظه به صورتش نزدیک تر می شد.

وینکی دستش را سمت صندلی لرد دراز کرده و هر لحظه به آن نزدیک تر می شد. سر انگشتانش تنها چند سانتی متر با صندلی لرد قدر قدرت فاصله داشتند که...

خروج از حالت اسلوموشن:


ناگهان میان زمین و هوا متوقف شد. جن خانگی دست و پا زد و با تمام وجود تلاش کرد که لااقل نوک انگشت پایش را به صندلی لرد برساند، اما فایده ای نداشت. دستی که گریبانش را گرفته بود این اجازه را به او نمی داد.

سرانجام دست، جن خانگی را بالا آورده و او را در مقابل یک جفت چشم قهوه ای قرار دادند. چشمان دکتر سلاخی پر از شادی و شور هیجان بودند.

- دِ گیم ایز آور وینکی!


be happy







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.