هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ جمعه ۴ تیر ۱۳۸۹

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
سوژه جديد

_ با اجازه شما ... كيش و مات!

_

_ ام.... خب من... گمونم اشتباه كردم... اجازه ميديد حركت مهره ام رو تغيير بدم؟

_

_ خب... هی... با توم اسبه! ... از جلوی وزير ايشون برو كنار... !

اسب و سوار بر آن، به هدايت كنندشون نگاهی كردند
_ آخه به كجای صفحه بريم؟

_ فرقی نميكنه فقط از جلو وزير دشمن ... چيز... دوست...يعنی... اين رقيب پر قدرت برو اونور!

مهره سلانه سلانه به خانه ای در گوشه ای از صفحه رفت. اسنيپ سرش را بلند كرد و در حاليكه به چشمان او نگاه می كرد، گفت

_ عجب مهارتی! اين بازی نياز به استعداد ذاتی داره كه شما الحمد المرلين اين قدرت رو داريد!

.... ( سكوت)

چند لحظه گذشت اما حركتی از سوی رقيب اسنيپ صورت نگرفت. برای لحظه ای صورت اسنيپ كمی رنگ گرفت و لبش را گزيد

_ اهم... اهم... داشتم می گفتم.... اهم... عجب نبوغی...ميبينم كه شما با يه حركت ديگه من رو كيش و مات می كنيد... اهم ...اوهوم!

و با چشم و ابرو و سرفه های ساختگی به وزير او اشاره كرد

....( و باز هم سكوت)

ناجينی همچنان به او و بعد به صفحه شطرنج نگاه می كرد.

اسنيپ احساس كرد نياز مبرمی به ديوار مقابلش دارد

_ اوفففف... لعنت به ...

با گاردی كه مار ناگهان بخود گرفت بقيه حرفش را خورد

چيزه... فكر كنم از بازی خسته شديد. اجازه بديد مهرتون رو من بجاتون حركت بدم... وزير سياه برو به C4 …بسيار خب... كيش و مات! ... من باختم.

بلافاصله از سر جايش بلند شد و قبل از اينكه ناجينی بفهمد كه چه اتفاقی در صفحه رخ داده با نيمچه تعظيمی اتاق را ترك كرد. هنوز از اتاق ارباب دور نشده بود كه در اتاق سمت چپش باز شد و آنتونين با عجله از اتاق بيرون پريد.

_ آنتونين! چه خبر، امروز پيشرفتی داشتی؟

آنتونين در حاليكه به سوی اسنيپ می امد طلسم محافظتی را از روی چشمش برداشت و با ناراحتی سرش را تكان داد

_ نه، سه روزه كه دارم اسم مهره ها و جاهاشون رو بهش ياد می دم، اما هنوز هيچ پيشرفتی نداشتم. تو چی؟

اسنيپ هم تنها به تكان سری اكتفا كرد و دل نفرينی روانه لودو كرد.

---------------------- فلش بك ------------------------

چهار روز قبل

پس از مدت ها لرد ولدمورت به همه مرگخوارها مرخصی يك روزه ای داد تا در مهمانی قصر خانوادگی بلك ها شركت كنند و برای مبارزه های در پيش رو، كمی تجديد قوا كنند.

سر ميز شام، در ميان همهمه و خنده مرگخوار ها، روفوس به اربابش رو كرد و گفت:

_ ارباب، امروز يه خبر جالب شنيدم .ظاهرا قراره مسابقات انتخابی بهتربن های شطرنج جادوگران بعد از مدت ها دوباره برگزار بشه. ارباب چطوره با اين نبوغ و استعدادی كه داريد توی مسابقات شركت كنيد...

_ كروشيو! چطور روت ميشه به اربابت همچين پيشنهادی بدی. من برم با يه سری الف بچه شطرنج بازی كنم. ناجينی هم از پسشون بر مياد.

صدای خنده ريزی از سمتی بلند شد. لرد چوبش را به سمت منبع صدا گرفت تا كروشيویی حواله صاحب آن خنده بی موقع كند كه متوجه شد جدش سالازار كبير است.

_ ها ها ها ... ببخش نوه عزيزم ولی اين جمله آخری ديگه اغراق بودا ... حالا اگه باسيليك من رو می گفتی باز يه چيزی..... اما ناجينی... هاها ها...

لرد سياه كه به رگ غيرتش برخورده بود بلند شد و گفت:

_ باسيليك! ناجينی من به صد تا باسيليك تو ميرزه!

كم كم صدای بحث جدل بالا گرفت. بقيه مرگخوار ها كم كم متوجه وخامت اوضاع شدند. صدای خنده ها قطع شد و همه به ان دو چشم دوختند.

درست زمانی كه هر دو طرف چوب هايشان را به سمت هم گرفتند. لودو بين انها پريد و پيشنهادی را مطرح كرد.


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۴ ۱۵:۴۶:۲۷
ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۵ ۱۰:۱۷:۳۰
ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۵ ۱۰:۲۱:۱۲

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ پنجشنبه ۳ تیر ۱۳۸۹

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
پیرزن پوزخندی زد و گفت: در صروتی که شکستش بدیم!

بلا و نارسیسا نفس راحتی کشیدند و به پیرزن که شمشیر دیگری را از درون کوله اش در آورد خیره شدند.

از این شمشیر نیز ماده ی نارنجی رنگی خارج میشد و طرز کارش درست مشابه با شمشیر قبلی بود.

بلا و نارسیسا با دقت تمام به حرکات عجیبی که ویکتوریا انجام میداد و انواع و اقسام طلسم ها و وردهایی که میگفت نگاه میکردند که با شنیدن صدای عجیبی متوقف شدند.

بلا نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: یعنی این الان روحه س که مجهز برگشته و میخواد به ما حمله کنه؟

نارسیسا با ترس بلا را چسبید و منتظر جواب ویکتوریا ماند. ویکتوریا که سخت مشغول انجام کارهای خودش بود ، بعد از چند ثانیه که کارش تمام شد ، از روی زمین بلند شد و پاسخ داد:

- بله خودشه!

اینبار بلا نیز لرزشی کرد و هر دو خواهر محکم به یکدیگر چسبیدند.

ویکتوریا اشاره ای به بلا کرد و گفت: تو این شمشیرو بگیر ...

و یکی از شمشیر ها را به سمت بلا گرفت و ادامه داد:

- اینم تو بگیر!

حرف آخرش خطاب به نارسیسا بود. بلا با تعجب پرسید: اونوقت شما چی کار میکنین؟

ویکتوریا بدون توجه به نارسیسا که مرتب اطراف را می پایید پاسخ داد: منم طلسمارو اجرا میکنم. حالا بیاین تا بگم چه طوری باید دستتون بگیرین!

نارسیسا با حالت التماس گونه ای رو به ویکتوریا گفت: حالا نمیشه خودتون اینارم بگیرین؟

ویکتوریا خواست مخالفت کند که با دیدن چهره ی ترسان هر دو گفت: اوکی! ولی یه جاییش مجبور میشین شما بگیرین!

نارسیسا و بلا آهی کشیدند. باز هم چند ثانیه کمتر در دست گرفتن آن وسائل عجیب و غریب روح گیر/روح کش/ روح فراری ده یا هرچیز دیگری بهتر بود.

با خاموش شدن لامپی در انتهای سالن نارسیسا جیغ بنفشی کشید.

ویکتوریا با عصبانیت رو به نارسیسا گفت: نباید تمرکز منو به هم بریزی!

روح از پشت یکی از ستون های سالن بیرون آمد و قبل از آنکه نویسنده در قالب چشمان نارسیسا حالت جدید روح را توصیف کند ، نارسیسا غش کرد و پخش زمین شد.

بلا با وحشت یک نگاهش را به خواهرش که پخش زمین شده بود انداخت و نگاه دیگرش را به ویکتوریا که زیرلب چیزهایی را میگفت و هر دو شمشیر را از سمت نوک تیزشان به جلو گرفته بود ، دوخت.

قبل از اینکه بلا نیز از حال برود ویکتوریا فریاد زد: بلا من دستام بیشتر از این کش نمیاد ، بیا این شمشیرو بگیر و ...

بقیه ی حرف های ویکتوریا با گرفته شدن شمشیر توسط بلا و نزدیک شدن روح و بلند شدن صدای مهیبی به گوش نرسید.

صبح روز بعد:

بلا و نارسیسا چمدان های ویکتوریا را درون اتاقش درون خانه اش گذاشته بودند و در حال خداحافظی از ویکتوریا بودند.

بلا با خوش حالی گفت: ازتون ممنونیم! شما مارو از شر اون مزاحم خلاص کردین!

ویکتوریا با شیطنت گفت: چون نارسیسا همونجا غش کرد و هر سه نفر حاضر در اونجا نابود شدن روحو ندیدن امکانش هست که روح در قالبی ضعیف تر برگرده. پس مواظب باشین!

بلا و نارسیسا:

ویکتوریا خنده ای کرد و گفت: شوخی کردم!


پایان سوژه




Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۸۹

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
هیچکدام از وسایلی که ویکتوریا از کوله ی خود درآورده بود ، برای دوخواهر آشنا نبود ... اولین وسیله ای که از کوله درآورده شده بود ، وسیله ای عجیب بود که شباهت بسیار زیادی به شمشیرهای معمولی داشت ولی با این تفاوت که وقتی ویکتوریا آن را در دست میگرفت و وردی خاصی را تلفظ میکرد ، مایعی نارنجی رنگ از آن به بیرون پاشیده میشد .

- اسم این وسیله خسوس هست ... وقتی که من ورد نارمانفو رو به زبون میارم ، مقداری از ماده ی نارنجی رنگی به نام فومابسو که از ترکیب شیره ی گیاه ...

بلا که از این همه ی صحبت بیهوده از طرف ویکتوریا خسته شده بود ، با کلافگی رو به ویکتوریا گفت : عزیزم ، لطفا کارتو بکن !

ویکتوریا سری تکان داد و دوباره مشغول به کارشد . این بار با استفاده از شمشیر مذکور ، به تمام محیط اطراف ، مایع نارنجی رنگ را پرتاب کرد و سبب شد تا قدری از سر و صداهای محیط اطراف آنان کاسته شود . دیگر آن صداهای ترسناک به گوش نمیرسید . چندروزی میشد که آن ویلا طعم آرامش را نچشیده بود .

پس از اینکه دیگر صدایی به گوش نرسید ، نارسیسا لبخندی زد و با خوشحالی گفت : دیگه از شرش خلاص شدیم ... میگم چند شب بود که نخوابیدیم ؟

- فک کنم حدود ...

ولی اینبار ویکتوریا حرف بلا را قطع کرد و بلافاصله گفت : هنوز مبارزه ی واقعی شروع نشده ... روح باز هم برمیگرده .
- منظورت چیه ؟
- من فقط با استفاده از شمشیرم کاری کردم که اون نتونه از وسایل خونه برای آسیب زدن به ما استفاده کنه . اون برای تجدید قوا چندلحظه ای اینجا رو ترک کرده و متوجه شده که تنها راه آسیب رسوندن به ما اینه که به صورت مستقیم به ما حمله کنه و ما باید رو در رو با اون بجنگیم ! در صورتی میتونیم پیروز بشیم که ...

نگاهی میان دو خواهر رد و بدل شد و سر انجام نارسیسا با اضطراب و ترس ، گفت : در چه صورتی میتونیم پیروز بشیم ؟


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۱ ۱۳:۱۳:۱۱

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۰:۰۳ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۸۹

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
و جلوتر از بلا و نارسیسا از اتاق خارج شد و به طبقه ی پایین رفت.

ویکتوریا نگاهی به اطراف کرد و پرسید: معمولا کجا پیداش میشه؟

نارسیسا با ترس پاسخ داد: اتاق من! پذیرایی! آشپزخونه! حال! دسشویی! اتاق بلا! تو راهروها! کنار تابلو مامانم! اتاق مهمونا! تو راه پله ها! تـ...

ویکتوریا با حرکت دستش او را از حرف زدن ایستاند و گفت: خوبه! پس ییهو بگو همه جا. بریم!

بلا و نارسیسا دست در دست یکدیگر به دنبال ویکتوریا از این اتاق به آن اتاق میرفتند. هر از گاهی با وزیدن بادی و شناور شدن شیئی در هوا می ایستادند ، اما دوباره به حرکت ادامه می دادند.

ویکتوریا نگاهی به بلا و نارسیسا که با ترس به یکدیگر چسبیده بودند کرد و گفت: خجالت آوره! این روحه که بی آزاره! ببینین چه گوگولیه! فقط بعضی وقتا یه چیزی رو به حرکت در میـ...

با پرت شدن گلدانی بزرگ و سنتی از طبقه ی سوم به طبقه ی اول و صدای شکسته شدن آن ویکتوریا حرفش را تصحیح کرد:

- احتمالا زیادی سنگین بوده و نتونسته تو هوا نگرش داره در نتیجه پرت شده!

بلا با هیجان اشاره ای به پشت سر ویکتوریا کرد و فریاد زد: اوناها اوناها! نیگاش کن چی کار میکنه!

سه ظرف زیبا و بزرگ در هوا معلق بودند و در حال گردش به دور یکدیگر بودند. چند ثانیه بعد یکی یکی به اطراف پرتاب شدند و صدای شکستن آن ها سراسر خانه را فرا گرفت.

ویکتوریا دوباره گفت: اوه نه من باورم نمیشه که این جز آسیب مالی خطر دیگه ای داشته باشه! همه ی نشونه هاش به اطراف ما بوده نه ما.

اما با برخورد شمعدانی به سرش مستقیم پخش زمین شد.

دقایقی بعد:

نارسیسا بالا سر بلا و ویکتوریا ایستاده بود و مرتب اطراف را میپایید. بلا نیز آب قندی را به زور به خورد ویکتوریا میداد.

- حرفمونو باور کردین؟

ویکتوریا دستی به محل برخورد شمعدان به سرش کشید و با عصبانیت گفت: هرچه سریع تر این کوله ی منو بیارین! تو اتاق منه!

نارسیسا کلمه ی اتاق "من" را نشنیده گرفت و یکراست به طبقه ی سوم رفت و مدتی بعد در حالی که کوله ی سنگین را به زور پایین می آورد و از قابی که به سمتش می آمد جاخالی داد فریاد زد: ویکتوریا توی این چی ریختی که این قدر سنگینه؟

دقایقی بعد پاسخ خود را یافت. ویکتوریا وسائل عجیب و غریبی را از درون کوله بیرون آورد و خودش را برای مقابله با روح آماده کرد!




Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۳:۰۰ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۸۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

یه روح مزاحم وارد ویلای بلکهاشده و هر شب آرامش ویلا رو به هم میزنه.بلاتریکس ونارسیسا به سراغ پیرزنی به نام ویکتوریا میرن و ازش میخوان بیاد ویلا و بفهمه روح کیه و چی از جونشون میخواد.پیرزن قبول میکنه ولی سر راه(!)عاشق سالازار میشه.بلا و نارسیسا هر طور شده ویکتوریا و سالازارو از هم جدا میکنن و ویکتوریا رو به ویلاشون میبرن.تصمیم دارن اونو شب تو ویلا نگه دارن که وقتی روح مزاحم برگشت ویکتوریا مجبور بشه بهشون کمک کنه.
_________________________

ساعت 1 نیمه شب:
سکوت مطلق....

ساعت 2نیمه شب:
سکوت مطلق تر...

ساعت 3 نیمه شب:
صدای خرو پف ویکتوریا!

-بلا؟!پس چرا خبری نشد؟این هر شب ساعت 12 شروع میکرد!

قلم پر طلایی رنگی که روی میز قرار داشت بلافاصله به هوا بلند شد و پرواز کنان وارد دهان نارسیسا که در حال خمیازه کشیدن بود شد!بلا قلم را از دهان نارسیسا در آورد.
-حالا هم که اومده یه راست اومد سراغ ما!بابا برو اون پیرزنه رو که توی اتاق بالایی...

صدای جیغ ویکتوریا از اتاق خوابش به گوش رسید!
بلا و نارسیسا دوان دوان بطرف اتاق پیرزن رفتند.

-چی شد ؟چی شد؟تو هم دیدیش؟دیدی چه روح خبیثیه؟

ویکتوریا درحالیکه روی میز بزرگی رفته بود و از وحشت میلرزید به گوشه اتاق اشاره کرد.
-س...س...سوسک!

نارسیسا با عصبانیت وبا حرکت خفیف چوب دستیش سوسک را منهدم کرد.
-این همه جیغ و داد برای یه سوسک بود؟تو مطمئنی با ارواح ارتباط داری؟الان با اون ردای گل منگلیت بیشتر شبیه یه پیرزن خرفت بی استعداد به نظر میرسی!

ویکتوریا با حرکت فرزی که از ساحره ای به سن و سال او بعید بود از روی میز پایین پرید.
-که اینطور...پس به استعدادای من شک دارین...هان؟خب...کجاس این روح مزاحم؟وقتشه که چهره دیگه ویکتوریا رو ببینین!




Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۹

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
...اهم اهم،عزیزم اصلا لازم نیست خودتو عصبانی کنی.یه پیرمرد که بیشتر نبود!لیاقت تو خیلی بیشتر از این هاست!
بلاتریکس پای نارسیسا را به معنی "هوی حواست باشه داری درباره جد لرد حرف میزنی" لگد کرد و بعد لبخند مصنوعی بزرگی تحویل ویکتوریا داد!

نارسیسا:خب البته ایشون هم خیلی خوب هستن و اینا...ولی چیزی که هست اینه که..هوم،آهان شما با هم تفاهم ندارین.هر دو نفر شما خیلی خوبین ولی وقتی تفاهم ندارین کاری نمیشه کرد دیگه!
ویکتوریا که سمعک های مخصوص سالازار را کش رفته بود و تمام سخنرانی جذاب نارسیسا را با کیفیت مضاعف میشنید گفت:تموم شد یا بازم میخوای ادامه بدی؟!

بلا که سعی میکرد بحث را عوض کند گفت:خب ببین ویکتوریا به هیچی فکر نکن.الان میریم خونه و حسابی استراحت میکنیم.
و بعد با صدای هیشششش کوتاهی نارسیسا را از ادامه سخنرانی منع کرد!
وقتی به خانه رسیدند همه از شدت خستگی نای تکان خوردند نداشتند.بلا بخاطر اینکه چمدان سنگین ویکتوریا را کول کرده بود،نارسیسا به خاطر اینکه خود ویکتوریا را کول کرده بود و ویکتوریا به خاطر درد مفاصل مزمنش!

بلا نفرین کنان چمدان را به گوشه ای پرت کرد و در حالی که سعی میکرد لبخند مصنوعی اش را حفظ کند به ویکتوریا گفت:خب ببین میخوام احساس کنی اینجا عین خونه خودته.راحت باش.میتونی از اتاق سوم طبقه بالا استفاده کنی.
ویکتوریا بدون اینکه حرفی بزند از کول نارسیسا پایین امد و مستقیم به سمت پله ها رفت!
وقتی که به اندازه کافی دور شد نارسیسا اعتراض کرد:یعنی چی عین خونه خودت؟برمیداره اینجا لنگر میندازه ها!

بلا با عصبانیت گفت:به این کارا کاری نداشته باش.فهمیدم چطوری راضیش کنیم که ما رو از شر اون روحه راحت کنه.ما باید اونو هر طوری که هست تا شب توی خونه نگه داریم.وقتی شب روح برگرده و دو سه تا گلدون قرن سومی رو توی فرق سرش بشکنه اون وقت بدون اینکه ما ازش بخوایم مجبور میشه کاری رو که ما میخوایم انجام بده!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۹

فنریر گری بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۱ دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۴۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
ویکتوریا که چمدان سفید بزرگی رو با خودش حمل میکنه در رو باز میکنه و از اتاق خارج میشه در در همان حالت فریاد میزنه:واقعا یه پیر پاتال قراضه بیشتر نیستی!حیف من!

صورت سالازار لحظه ای بعد از لای در مشخص میشود و همان طور که حسابی از عصبانیت سرخ شده می گوید:برو بابا!من از اول اشتباه کردم!بابام همیشه میگفت نباید اصالت همسرت رو فراموش کنی.برای همین چیزا بود دیگه!

بلاتریکس و نارسیسا که از ادامه پیدا کردن دعوا وحشت داشتند و احتمال می دادند که با بالا گرفتن دعوا اوضاع از کنترل خارج بشه هر کدوم به سمت یکی از اونها میدوه تا از اونجا دورشون کنه.

بلاتریکس که با یک دست بازوی ویکتوریا و با دست دیگه چمدون سفید رنگ بزرگ رو می کشید زیر لب به ویکتوریا میگفت:ولش کن،اعصابتو خورد نکن،بیا بریم.

نارسیسا هم به طرف سالازار رفت و به وسیله جادو شربت آرامش بخش قرمز رنگی ظاهر کرد و آن را به طرف سالازار گرفت و زیر لب گفت:اینو بخورین.اینقدر حرص نخورین ارزششو نداشت.به قول خودتون اصیل زاده نبود دیگه.برین تو استراحت کنین.من کارا رو درست میکنم.

سالازار انگشتش رو به نشانه تهدید تکان داد:باید تا فردا طلاق گرفته باشیم!
نارسیسا قول داد کارها را ردیف کند و در را محکم پشت سرش بست!

ویکتوریا که هنوز از جر و بحث عصبانی بود گفت:اصلا من همین الان باید برم از این پیرمرد کلنگ طلاق بگیرم!

بلاتریکس فکری به ذهنش رسید و گفت:من یه پیشنهاد دارم.الان خیلی عصبانی هستی.فشار عصبی برای سن زیاد ش،کلا خوب نیست دیگه.بیان بریم خونه ما.اونجا استراحت کنین،وقتی آروم شدین میوفتیم دنبال کارای طلاق.من آشنا دارم میتونه راحت کارتون رو راه بندازه!

نارسیسا که از این وضعیت و موفقیتشان خوشحال بود به بلاتریکس چشمک میزنه و با صدای آرامی بدون اینکه ویکتوریا متوجه بشه میپرسه:حالا وقتی رفتیم تو خونه چطوری راضیش کنیم ترتیب روحه رو بده؟

بلاتریکس هم در جواب چشمک میزند و میگوید:بذار فعلا ببریمش.برای اونم یه کاری میکنیم!


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۳۱ ۱۷:۱۷:۲۰


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۹

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
بلا محکم مشتش را به دیوار کوبید و گفت: من حالیم نمیشه! باید یه راه دیگه برای دعوا راه انداختن پیدا کنیم. زودباش فکر کن!

نارسیسا دست بلا را کشید و گفت: بهتره از پشت این در بریم کنار تا نیومدن بیرون. بریم تو اتاق فکرشو کنیم!

بلا حرف نارسیسا را قبول کرد و همراه او به یکی از اتاق ها رفت.

نارسیسا خودش را روی تخت ولو کرد و گفت: چه کاری میتونیم انجام بدیم؟

بلا با عصبانیت پاسخ داد: این بهترین راهی بود که میتونستیم اونارو از هم دور کنیم اما برعکس ... اه باورم نمیشه!

- تق تق تق!

نارسیسا با بیخیالی گفت: هان؟

اما با باز شدن در و نمایان شدن لرد در اتاق نارسیسا سریع از روی تخت بلند شد و قیافه ی معصومانه ای به خود گرفت.

لرد بدون توجه به نارسیسا روی کاناپه ای در گوشه ی اتاق نشست و رو به نارسیسا و بلا گفت: خب چی شد؟

بلا با ترس پاسخ داد: اممم ... خب راستش ... نتیجه ی برعکس داد!

لرد نوشیدنی را که روی میز کنارش بود برداشت ، آن را سر کشید و با خونسردی گفت: اشکال نداره ، این دفعه رو ارباب میبخشدتون. من یه نقشه ای دارم.

بلا که از خوش حالی سر از پا نمیشناخت فریاد زد: اوه بله ارباب! معلومه که پیشنهاد شما صد در صد درست از آب در میاد!

نارسیسا نیز با حرکت سرش حرف بلا را تایید کرد و هر دو به لرد خیره شدند.

لرد نیشخندی زد و گفت: سالازار به کسی نیاز داره که کاراشو انجام بده. اون خوشش میاد دستور بده! حالا اگه این پیرزنه ، ویکتوریا رو یه چیزی تو گوشش بخونین که احساس نوکر بودن کنه در مقابل انجام کارای سالازار ، اونوقت ...

بلا و نارسیسا:

ساعتی بعد:

نارسیسا با اشاره ی بلا سریع وارد اتاق سالازار شد و ویکتوریا را تنها یافت. با عجله به سمت او رفت و او را در حالتی یافت که داشت لباس های سالازار را مرتب میکرد و تخت او را به زیبایی تزئین میکرد.

نارسیسا گلویش را صاف کرد و با این کار ویکتوریا برگشت و رو به او پرسید: به نظرت سالی جون از این خوشش میاد؟

نارسیسا که با شنیدن نام سالی جون احساس حال به زنی پیدا کرده بود ، جلوی خود را گرفت و گفت: شما چه طور به خودتون که در مقام به این بالایی قرار دارین اجازه میدین که کارای کس دیگه ای رو کنین! این باعث شرمساری برای شماست. شما در خونه تون پسرتون کاراتونو میکرد ، شما ازدواج کردین که احساس راحتی کنین نه اینکه هر ثانیه بشینین دستورای سالازارو اطاعت کنین.

ویکتوریا با شنیدن این حرف ها لباس ها را به گوشه ای انداخت و گفت: از این به بعد خودش میکنه ... وگرنه ... وگرنه ...

نارسیسا با بدجنسی حرف او را کامل کرد: دوستون نداره و شمارو فقط برای این کارا میخواد.

دقایقی بعد:

نارسیسا و بلا با خوش حالی پشت در اتاق سالازار ایستاده بودند و محکم گوششان را به در چسبانده بودند. صدای داد و فریاد سالازار و ویکتوریا به وضوح شنیده میشد.

- نه نه ! تو منو دوس نداری! تو منو واسه این کارا میخواییییی!

سالازار با عصبانیت فریاد زد: معلومه! تو باید اینارو بکنی! همه این کارارو برام میکنن!

- یعنی من مث همه هستم؟

- معلومه! تو هم باید بکنی!

ویکتوریا به سمت در آمد و رو به سالازار گفت: دیگه نمیخوام باهات باشم! طلاق!

سالازار نیز با طبعیت از او گفت: نه که من تو رو میخوام!

بلا و نارسیسا از پشت در بشکنی زدند و سریع از آنجا دور شدند. کار آن دو تمام شده بود. حالا باید ویکتوریا را برای رفتن به خانه شان آماده میکردند!




Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۹

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از لرد سیاه اطاعت میکنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 388
آفلاین
خلاصه : بلا و نارسیسیا احساس میکنن یه روح تو خونه هست و میرن دنبال کسی که بتونه روح رو از بین ببره. بلا پیرزنی رو میشناسه و وقتی پیداش میکنن میبینن که مادر ریموس لوپینه. ریموس لوپین قبل از اینکه مادرش بره سمعکاش رو درمیاره بنابراین بلا و نارسیسیا اون رو پیش سالازار میبرن تا سمعک های اونو قرض بگیرن. اما در این بین سالازار عاشق پیرزن میشه و پیرزن هم حاضر نمیشه روح رو از بین ببره. بلا و نارسیسیا به پیشنهاد لرد سیاه تصمیم میگیرن که بین سالازار و ویکتوریا ( اسم پیرزن) دعوا راه بندازن و ....
-----------------------------------------------------------------------------
- خب حالا چطوری قراره بین این دوتا دعوا بندازیم؟

- من یه نقشه دارم. گوشتو بیار...پج پچ پچ پچ پچ(من گفتم فقط اون گوششو بیاره نه تو پس بیخود صبر نکن به نقشه نمیرسی اوکی؟!)

در اتاق ویکتوریا

بلاتریکس : سلام بانو ویکتوریا. آماده سازی ماه عسل خوب پیش میره؟

- عالی. ببین چطور شدم؟

- عالی شدید. واو. این لباسو از کجا آوردید؟ چقدر شبیه لباس مهمانی منه.

- خب مال توئه عزیزم. از کمدت برداشتم. مشکلی که نداره؟

- چــــــی؟ تو به چه... ببخشید. نه اصلا مشکلی نداره و قابلتون رو هم نداره.

- ایول تو چقدر گلی.

-بانو شما نمیخواید قبل از رفتن به ماه عسل میزان عشق سالازار بزرگ به خودتون رو بسنجید؟

- هووم. چطوری اینکارو بکنم؟

- هان، خب ببینید شما میتونید به اون بگید که لرد سیاه به شما توهین کرده و ازش بخواید ایشون رو تنبیه کنه. اگه ایشون قبول کرد نشون میده عاشق شمان اگر نه که....

-قبوله. امروز اینو بهش میگم.

بلاتریکس :

در اتاق سالازار اسلیترین

نارسیسیا : سرورم، شما به بانو ویکتوریا اعتماد دارید؟ ممکنه ایشون فقط برای محفل...

- چی؟ یعنی میخوای بگی جاسوسه؟ چطور جرئت میکنی؟ بگم تامی کروشیوت کنه؟ بگم؟

- نه قربان منظورم اینه که ممکنه ایشون فقط بخوان صمیمیت بین مرگخواران رو بهم بزنن. حتی شاید ازتون بخوان که لرد سیاه رو تنبیه کنید و از شما سوءاستفاده کنن.

- نه اون هرگز همچین کاری رو نمیکنه .من میدونم.

- اما اگه کرد؟...

-کروشیو. وقتی من میگم نمیکنه یعنی نمیکنه. اما اگه کرد... خودم توجیهش میکنم

نارسیسیا :

در اتاق سالازار اسلیترین

- سالازار. امروز تام بهم توهین کرد. بهم گفت مشنگ. میشه تنبیهش کنی؟

در همین حین در پشت پنجره اتاق

نارسیسیا : هان تموم شد الان با هم دعوا میکنن

بلاتریکس : عالیه. الان سالازار توجیهش میکنه

سالازار : چــــــــــــی؟ چطور جرأت میکنه؟ همین الان تنبیهش میکنم. ولد...

- نه عزیزم. من فقط میخواستم عشقت رو امتحان کنم. حالا فهمیدم که کاملا عاشق منی و حاضری نوه ات رو هم بخاطر من تنبیه کنی. من عاشقتم سالازار.

- منم همینطور عزیزم!

نارسیسیا و بلاتریکس :


ویرایش شده توسط زنوفيليوس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۳۰ ۱۸:۳۴:۱۷
ویرایش شده توسط زنوفيليوس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۳۰ ۱۸:۳۸:۱۵


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۹

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
روز بعد:

نارسیسا در حالی که چشمانش را میمالید رو به بلا گفت: شانس آوردیم دیشب مجبور شدیم اینجا بخوابیم.

بلا حرف نارسیسا را تایید کرد و گفت: حالا بهتره بریم سراغ پیرزنه! اون باید روحه رو فراری بده!

نارسیسا با ترس گفت: ولی الان اون تو اتاق سالازاره. تو جراتشو داری تو این وضعیت بری دم در اتاق سالازار؟ اونم برای بردن زنش؟

بلا آهی کشید و گفت: چاره ی دیگه ای نداریم !

دم در اتاق سالازار:

نارسیسا برای آخرین بار آستین بلا را کشید و گفت: ما تا شب کلی وقت داریم. بذار واسه بعدا ، بذار خودشون بیان بیرون.

بلا دست نارسیسا را از آستینش جدا کرد و پاسخ داد: شاید این پیرزنه وقت زیادی برای انجام کارش بخواد. امشبو دیگه نمیتونیم اینجا بخوابیم ، باید حتما خونه خودمون باشه.

نارسیسا با تردید گفت: پس یعنی هیچ چاره ی دیگه ای جز در زدن نداریم؟

بلا سرش را به نشانه ی مخالفت تکان داد ، نفس عمیقی کشید و در زد.

بلافاصله صدای سالازار شنیده شد که با عصبانیت فریاد کشید: چی کار دارین؟ مگه نمیدونین این اولین روزیه که من و زنم با هم هستیم؟ نمیپذیرمتون!

بلا که از این پاسخ شوکه شده بود من من کنان گفت: امم ... سالازار کبیر ... راستش اومدیم ...

نارسیسا فکری به ذهنش رسید و حرف بلا را ادامه داد: اومدیم همسرتونو ببریم و آماده ش کنیم که برین ماه عسل!

سالازار که نیشش کاملا باز شده بود ، در را باز کرد و پشت سر او پیرزن از اتاق خارج شد.

دقایقی بعد - یکی از اتاق ها:

بلا لبخندی به پیرزن زد و گفت: بانوی من! ویکتوریا! ما به شما نیاز داریم که بیاین و اون روح لعنتی رو از خونه مون بیرون کنین!

ویکتوریا نگاهی به بلا انداخت و گفت: مگه قرار نبود بریم ماه عسل؟ بذار برای بعد از اون!

نارسیسا با اصرار گفت: کار ما یه روز بیشتر وقت نمیبره! خواهش میکنم!

ویکتوریا با غرور تمام سرش را برگرداند و پاسخ داد: ولی کار من مهم تره! حالا زودباشین منو آماده کنین!

اتاق لرد:

بلا با حالت چاپلوسانه ای گفت: مای لرد! ما به اون پیرزن به شدت نیاز داریم. خواهش میکنم یه فکری براش کنین! فردا میخوان برن ماه عسل!!

لرد با عصبانیت گفت: این تقصیر شمادو تا بود که پای اونو وسط کشیدین! پس خودتونم باید درستش کنین! من تحمل این پیرزنه رو نداریم!

نارسیسا با ناراحتی گفت: اما چه طوری؟

- میتونین بین سالازار و ویکتوریا دعوا راه بندازین! اونوقت از هم بدشون میاد و ... تمام!

بلا با خوش حالی از روی کاناپه بلند شد و گفت: ارباب هوش شما واقعا ستایش شدنیست! حتما این کارو انجام میدیم!

و با اشاره ای به نارسیسا هردو از اتاق خارج شدند.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.