(پست پایانی)
-چیکار می کنی؟ واقعا خیال داری با اون بی دفاع چیکار کنی؟
بلاتریکس بی توجه، یکی از بال های مگس را کند و روی زمین انداخت.
-هیچی...فقط بعضی از اعضای اضافه شو ازش جدا می کنم که زندگیش راحت تر بشه.
لینی فریادی کشید و دست هایش را جلوی چشمانش گذاشت.
-نکن...نمی شنوی چطوری التماس می کنه؟ بی رحم؟ فاقد احساس؟ قسی القلب؟
بلاتریکس دو تا از پاهای مگس را هم کند.
-اینا هم اضافین. منو ببین. دو تا پا دارم. کافیه دیگه!
در حالی که بلاتریکس جیغ لینی را در می آورد، لرد سیاه داخل اتاق خودش سرگرم استراحت بود.
-نجینی؟
نجینی کلاه نقاشی اش را بر سر گذاشته بود و پیپی که ظاهرا از اگلانتاین قرض کرده بود گوشه لبش قرار داشت.
-اون دهنیه! برای چی می ذاری تو دهنت آخه؟ ... هوم...حرفمون این نبود. ما لینی رو کشتیم. بعد احساس کردیم عذاب وجدان داریم!
توجه نجینی کمی جلب شد.
-فیس؟
-خب...ما الان کمی غذا خوردیم و احساس می کنیم عذاب وجدانمون برطرف شده. این یعنی چی؟
-فِس؟
لرد که روی تخت دراز کشیده و به سقف زل زده بود تایید کرد.
-بله! احساس گرسنگی! همین بود! ما اصلا وجدان نداریم که...نمی دونیم چرا فکر کردیم وجدانمون ناراحته. و الان این حشره آسایش برای ما و یارانمون نذاشته!
-نجینی؟
-فیس؟
لرد سیاه از جا بلند شد. نگاهش روی صفحه و بساط نقاشی نجینی ثابت مانده بود.
نجینی احساس کرد لرد سیاه نقاشی اش را پسندیده...که اشتباه هم نبود، ولی فکر جدیدی به ذهن لرد رسیده بود.
اتاق بلاتریکس-بس کن...چی ازش موند؟ سرشم که کندی! ولش کن! یا نه...اینجوری دیگه ولش نکن. بکشش راحت بشه.
بلاتریکس خنده بلندی کرد، ولی خنده اش با سوزش علامت روی ساعدش قطع شد.
-ارباب...احضارم کردن. شانس آوردی...
دقایقی بعد...اتاق لرد:نجینی کلاهش را با جدیتی بیشتر از همیشه بر سر گذاشته بود.
کلیه مرگخواران پشتش جمع شده بودند و با خوشحالی به تابلویی که روی پایه نصب شده بود نگاه می کردند.
-حشره کش بکش...
-قورباغه بکش...با زبانی دراز و در حال شکار...
-قرمزش کن!
هر کسی پیشنهادی داشت...ولی حرف آخر را لرد سیاه می زد.
-دخترم... نکُشش! مایلیم زنده بمونه. ولی روش چیزی بکش که هرگز پاک نشه. هویتش لو نره. کمی هم چسب تو دهنش بریز که صداش عوض بشه. قراره فروخته بشه.
نجینی سرگرم کار شد.
و یک شبانه روز بعد، کارش تمام شده بود.
لرد سیاه با لبخندی تحسین آمیز به تابلو نگاه می کرد.
-خودشه...
چند روز بعد...محفل ققنوس...-سیریوس...بیا مامانتو جمع کن...
سیریوس خودش را به محل نصب مادرش رساند. تابلو برای اولین بار از دیوار جدا شده و روی زمین افتاده بود.
-این جا چه خبره؟ کی خواسته مادرمو از این جا ببره؟
چرا احترام بزرگترو نگه نمی دارین؟ کمی فحش می ده...ولی دلش پاکه!
ریموس در حالی که خرگوش خون آلودی در دهان داشت، سر رسید.
-دستفروش داشت می بردش. تو آخرین لحظه دیدم و پسش گرفتم. تو نصبش کن. من برم یه کمی سوپ بخورم.
سیریوس زمزمه کرد:
-سر راهت اون معجون گرگ خفه کنم از سوروس بگیر.
-لینی ام!
صدای غمگینی از تابلو به گوش رسید.
-بله مادر؟ چی گفتی؟
-مادر نیستم...لینی ام! منو بدین همون دستفروش ببره! جای من این جا نیست. خواهش می کنم. هر جایی بجز این جا!
-این نمایشا فایده ای نداره مامان. دو ماه پیش هم ادعا می کردی جادوگر اُز هستی...جای شما همین جاست و همین جا می مونی.
تلاش لینی برای اثبات هویتش، تا شب ادامه داشت.
وقتی کسی به حرف هایش توجه نکرد، صدایش را کمی بالا برد...
و بالاتر!
و وقتی باز هم نتوانست توجه کسی را جلب کند، شروع به فحش دادن کرد.
-شما سفیدای ابله! هیچی سرتون نمی شه. دارم می گم جای من این جا نیست. بی مغزای کله تهی! ولم کنین بذارین برم. اربااااااااااااااااب! خائنین به علامت شوم!
محفلی ها خوشحال و شاد و پر از عشق، سر میز شام نشسته بودند.
همه چیز مثل همیشه بود.
پایان!