هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۳
#51

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه....

جایی وسط فریادش، صدای تدی در هم شکست; درست مانند خودش که روی دو زانو به زمین افتاده بود و جسمش را دیگر حس نمیکرد. گویی بند بند وجودش از هم گسسته شده بود و دیگر آنجا چیزی جز پوسته‌ای تو خالی، جز سایه‌ای از تد ریموس لوپین باقی نمانده بود. خیره به پرده‌ای که مقابل طاق‌نما موج بر می‌داشت نگاه می‌کرد و لب‌هایش به شدت می‌لرزیدند اما اگر با دقت کسی گوش می‌کرد، اگر فریاد‌ها و جیغ‌های پیروزمندانه‌ی مرگخواران اجازه می‌داد، میشد شنید که با هر بازدم بریده بریده‌اش اسم برادرش را صدا می‌کند.

- آخی... توله گرگ بیچاره! میخوای به آنتونین بگم افسارتو ول کنه، تو هم بری پیش صاحبت؟

تدی دندان‌هایش را بهم می‌فشرد و سعی میکرد طعنه‌های بلاتریکس را نشنیده بگیرد. هر چند شکی نداشت که اگر لحظه‌ای.. فقط لحظه‌ای چیزی حواسشان را پرت می‌کرد، همان یک لحظه برایش کافی بود که خودش را به طاق‌نما برساند. پس این کلاوس لعنتی کجا بود؟

زیر شنل نامرئی ایگناتو پورل، کلاوس بودلر، رنگ پریده و لرزان شاهد همه چیز بود. لحظه‌ای که جیمز به آنسوی پرده رفته بود، طلسمی که روی کلاوس کار گذاشته بود هم باطل شده بود که وحشت او را دو چندان میکرد ولی هم‌چنان بی حرکت زیر شنل مانده بود. مغزش مثل ابر کامپیوتر مشنگ‌ها به سرعت در حال پردازش میلیون‌ها داده بود، میلیون‌ها داده‌ای که هیچ خروجی قابل قبولی نداشتند. صدای سرد آیلین در گوشش زنگ زد، هر چند مخاطبش نبود، احساس می‌کرد که خون در رگ‌هایش منجمد شده است.

- می‌پرسی برای چی تو رو زنده نگه داشتیم؟ بهر حال معلوم نیست یه پسر سیزده ساله چقدر از پس این کار بر بیاد، دشمنای پدرش هم هستن اونور... شاید نذارن برگرده. نگران نباش...

آیلین که خم شده بود و چهره به چهره‌ی تدی با او حرف میزد، دست در جیب ردایش کرد و ساعت شنی کوچکی را در آورد و روبرویش گذاشت. لبخند ترسناکی روی چهره‌اش نشست و ادامه داد:

- اگه تا وقتی که این ساعت صفر میشه برنگرده، یا بدون لرد سیاه برگرده، تو رو میفرستیم اونور.

نگاه تدی بین ساعت شنی، صورت آیلین و بخشی از طاق نما که از پشت سرش نمایان بود، در حرکت بود. شن‌های زمان به آهستگی و نرم نرمک سر می‌خوردند و به سوی دیگر خود را می‌رساندند و ساعت‌ها طول می‌کشید تا نوبت به او برسد. گرگ درونش هر لحظه بیدارتر میشد، دلش میخواست این زن که با این لبخند مشمئزکننده روبرویش خم شده بود را از هم بدرد... مرز منطق و جنون دیگر برایش وجود نداشت.

چیزی بیشتر از خودداری لازم بود که کلاوس آن لحظه از مخفیگاهش خارج نشود یا فریاد نکشد. تدی تنها بخشی از بدنش که آزاد بود را به سمت آیلین پرتاب کرد و با تمام قدرتی که در خود سراغ داشت، دندان‌هایش را در کتف آن زن فرو کرد. جیغ آیلین و فریاد تدی با طلسم‌هایی که به سمتش روانه شدند در هم آمیخت و تنها لحظه‌ای طول کشید تا لوپین جوان، بیهوش، نقش بر زمین شود. آیلین که آشکارا غافلگیر شده بود، در حالی که چشمانش از خشم سرخ شده بودند و دست راستش را روی کتف مجروحش گذاشته بود، خطاب به مرگ‌خواران گفت:

- این حیوون وحشیو یه جا زنجیر کنین... یه پوزه‌بندم بهش ببندین!

و با نفرت اضافه کرد:

- حیف که لازمش داریم... هر چند... دیر یا زود کارش یه سره میشه.

اگه ویولت اینجا بود، می‌دونست چیکار کنیم!

کلاوس گویی منتظر بود که افکارش را برای خودش بلند بخواند. به آرامی در حالی‌که از آن اتاق پاورچین پاورچین خارج میشد، از جیبش، آینه‌ی دو طرفه‌ای را در آورد و نام خواهرش را زمزمه کرد.


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۵ ۲۱:۰۸:۴۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۳
#50

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

یک بار، نویسنده‌ای به نام آلبر کامو در جایی گفته بود: «هیچ‌کس هیچ‌وقت نمی‌فهمد بعضی‌ها چه تلاش فوق‌العاده‌ای می‌کنند تا عادی به نظر برسند.» و اگر در مورد یک جادوگر می‌توانست این گفته صحّت داشته باشد، آن، جیمز سیریوس پاتر بود. با چنان شدّتی چوبدستی‌ش را می‌فشرد که بندانگشتانش سفید شده بودند و می‌کوشید نلرزد. نه خودش، نه چوبدستی‌ش. تدی کجاست؟ تدی کجا بود..؟

نگاهش بین مرگخواران می‌دوید، ولی پوزخندی زد:
- به نظرم همون یه بار که بابام رفت پیشوازش واسه هفت.. دقیقاً هفت! پشتش بس بود، نبود؟!

صدای جیغی بلند شد و جیمز، زن‌دایی سابقش را دید که چهره‌اش از خشم و نفرت در هم رفته بود:
- چطور جرئت می‌کنی.. چطور..

آیلین دستش را به نرمی بالا آورد و با همان یک حرکت، گویی صدای فلور بریده شد. چیزی در وجود این زن بود که سایرین از او می‌ترسیدند. یک هژمونی پنهان. جیمز فهمید کسی که باید مخاطب قرارش دهد، کیست. به آن زن خیره شد و از دیدن لبخند سرد و بی‌رحمش، یخ کرد.

- دنبال برادر نازنینت می‌گردی پاتر، نه؟

جیمزی که با مادر زیرکی چون جینی پاتر بزرگ شده بود، دیگر بدیهی‌ترین اصول یک دستی زدن را می‌دانست. شانه‌ای بالا انداخت:
- نمی‌دونم داری در مورد چی حرف می‌زنـ... تدی!!

وحشت مانند ماری خزنده از گلویش بالا آمد و راه نفسش را بست. همین که آیلین کنار رفت، تدی که به وضوح مورد اصابت چندین طلسم قرار گرفته و به شکل اصلی‌ش بازگشته بود، پدیدار شد. باید به خودش یادآوری می‌کرد. «نفس بکش جیمز. اون زنده‌س. نفس بکش..» گویی درونش دو انسان متفاوت با هم در جدال بودند. یکی که می‌خروشید و می‌جنگید و می‌خواست به هر قیمتی شده به سمت تدی بدود، بازوهایش را از چنگال آهنین دالاهوف و کراب بیرون بکشد و دیگری که می‌شد نامش را "عقل سلیم" گذاشت، کسی بود که دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد و در سکوت، آن یکی را عقب می‌راند. قطره‌ی عرق سردی، از گوشه‌ی پیشانی پسرک به پایین لغزید..

صدایی که شنید، هیچ شباهتی به صدای خودش نداشت:
- ولش کنید.. بذار بره! آیلین.. بذار بره!

صدای خنده‌ی آیلین مانند صدایی از دور دست، در سرش پیچید و محو شد و صدای تدی را، اگرچه بسیار ضعیف‌تر بود، با گوش جانش شنید:
- داداش کوچولو..

آیلین داشت لذت می‌برد. قرار بود لذتش بیشتر هم شود:
- خب جیمز، داشتیم در مورد رفتن به استقبال سرورمون صحبت می‌کردیم با هم.

آگاهی، مانند مشتی پولادین، به شکم تدی خورد و نفسش را بند آورد. نه! نه! به چشمان فندقی جیمز چشم دوخت و مثل همیشه، توانست تمام افکارش را بخواند.. با چنان شدّتی به خود پیچید که اگر آسیب‌ندیده بود، با همان یک حرکت از دست مرگخواران نجات میافت:
- نــــه!! نـــه جیمز!!

آیلین صدایش را بالاتر برد:
- کدومتون می‌رید به استقبال لرد سیاه؟ تو می‌ری پاتر، یا مثل پدرت که پشت همه‌ی هوادارش قایم شد، پشت توله‌گرگ دست‌آموزت کِز می‌کنی؟!

تدی وحشیانه دستانش را کشید تا خودش را آزاد کند:
- نـــه جیمز! من می‌رم! من می‌رم!

لحظه‌ای، برق خشم و نفرت و وحشت در چشمان جیمز درخشید. می‌دانست چه می‌خواهند. اگر نمی‌رفت، هر دویشان کشته می‌شدند، اگر می‌رفت.. شاید می‌توانست برگردد.. شاید می‌توانست حتی با دامبلدور برگردد.. یا سیریوس بلک ـی که اسمش را بر خود داشت.. یا..

حالتی از تسلیم در صورتش پدیدار شد و همان تصمیمی را گرفت که سال‌ها پیش، پدرش گرفته بود. به آرامی گفت:
- من می‌رم..
- تو نمی‌تونی با من این‌کارو بکنی!!
- تدی آروم باش. همه‌چیز درست می‌شه.

لبخندی ملایم و اندوهگین، آخرین چیزی بود که جیمز برای برادر ارشدش داشت. فریادهای تدی در تلاش و تقلا برای نجات خودش، در میان قهقهه‌ی شادمانه‌ی مرگخواران گم شد و ناباورانه شاهد قدم‌های محکم جیمز کوچکی بود که به سمت طاقی رفت و...

از آن گذشت!!..
___________________________________


نیازی به توضیح داره؟ جیمز به جهان مردگان رفته، تدی دست مرگخواراست که می‌خوان لُرد رو از اون دنیا برگردونن و کلاوس زیر شنل نامرئی خشک شده.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۳
#49

کلاوس بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
از دست ویولت و رکسان هر دو فریاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 247
آفلاین
در موقعیت های سخت چه می کنید؟ فریاد می زنید؟ می دوید و فرار می کنید؟ کلاوس بودلر و جیمز پاتر در همان موقعیت سختی بودند که نیاز به فریاد داشت. اما اگر در جمعی که سرشار از مرگخورانی است که با سوءظن اطراف را می پایند و شما حتی از ترس صدای قدم هایتان نمی توانید کمی بر سرعتتان بیفزایید، گیر کرده باشید، دقیقا احساس بودلر و پاتر جوان درک می کردید.

آن ها به آرامی پشت سر تدی که به شکل پرفسور فلیت ویک در آمده بود و با آن پاهای کوتاهش تندتند قدم بر می داشت، حرکت می کردند. راه آشنایی برای آن دو نوجوان نبود اما جیمز از این موضوع مطمئن بود که تدی ریموس لوپین اکنون در راه طاق جهان مردگان است. مرگخواران نیز در جلو و با فاصله کمی از تد به همان سمت می رفتند.

جیمز زمزمه ای آرام را شنید. صدای کلاوس بود که به آرامی سعی می کرد با او صحبت کند.
- جیمز، چی شده؟
- یه لحظه بیرون رو دیدم، تدی داره دنبال مرگخوارا می ره به طاق جهان مردگان، اما ...

جیمز دیگر هیچ نگفت؛ چون صدای خاص قدم های تدی را نمی شنید. شاید از راه دیگری رفته باشد. همینطور صدای پاشنه های بلند کفش آیلین پرنس نیز دیگر به گوش نمی رسید. جیمز شک کرده کرده بود اما همچنان در همان راه، ادامه دادند.

چند ثانیه در تاریکی به راهشان ادامه دادند. سکوت همچون بیماری فضا را در می نوردید و آن راهرو، بی انتها به نظر می رسید. جیمز سقلمه ای به کلاوس زد و با سر به او فهماند که باید بایستند. ایستاد و چوبدستی اش را از زیر ردایش بیرون کشید. دست حامل چوبدستی اش عرق کرده بود. وجود هردو سرشار از اضطراب و تشویش بود.
[b]
***[/
b]

- می خوای چی کار کنی، جیمز؟
- فکر می کنم اونا فهمیدن، تدی تغییر قیافه داده و گرنه تا الان باید می رسید.

کلاوس عینکش را که به خاطر شلن کج شده بود، صاف کرد و در حالی که شنل را روی دستانش انداخت بود،به جیمز گفت:
- حالا می خوای چی کار کنی؟

جیمز هیچگاه کلاوس را آن طور ندیده بود. مضطرب و بی قرار.. با لحنی ارام کننده رو به او کرد:
- من یه نقشه دارم فقط تو باید به تمام حرفای من گوش بدی..

کلاوس با تردید سر تکان داد. بار اول بود که از نقشه ای پیروی می کرد.
- تو زیر شنل می مونی و منم وارد جهان مردگان می شم، از همین طاق..
- اما..
- اما بی اما.. همین الان برو زیر شنل.

کلاوس این کار را نکرد. به چشمان جیمز خیره شد، قصد داشت او را از این نقشه منصرف سازد اما در ذهنش تدارک نقشه ای دیگر را می داد.

صدای قدم های چند نفر سکوت اتاق را از بین برد. جیمز شنل را از کلاوس گرفت. آن را باز کرد و در حالی که قطرات اشک، به آرامی از گونه اش پایین می غلتیدند، آن را بر روی سر کلاوس انداخت. چوبدستی اش را بیرون کشید و وردی بر او اجرا کرد. کلاوس دیگر حرکتی نکرد.

چند لحظه بعد هیچ چیز در آن فضای قیرگون دیده نمی شد اما با ورود چند مرگخوار سیاه پوش همه چیز تغییر کرد. آیلین پرنس با قدم های استوار و چشمانی که برق موفقیت در آن می درخشیدند پشت سر آن ها قدم بر می داشت. یکی از مرگخوارانی که به نسبت هیکل درشت تری داشت، جلو آمد و فریاد زد:
- پاتر.. خودتو نشون بده، ما می دونیم که اینجایی!

جیمز به آرامی از زیر شنل بیرون آمد. چند مرگخوار جدید را به صورت دسته ای در جلوی آیلین پرنس دید و این تنها چیزی بود که پس از شنیدن جمله آیلین پرنس آن را مشاهده کرد:
- علاقه ی زیادی به دیدار مردگان داری، پاتر؟ خب، چطوره برای استقبال از سرورمون بری؟




تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۳
#48

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

پشت پیچ راهرو، جایی که جیمز، تدی و کلاوس پنهان شده و به خیال خودشان در کمال امنیت حرف‌های مرگخواران را استراق سمع می‌کردند، یکی از این سه تن، سخت در فکر بود. اگر تدی می‌توانست چهره‌ی جیمز را از زیر شنل نامرئی ببنید، بلافاصله زنگ‌های خطر در سرش به صدا در می‌آمدند و می‌پرسید: «چی شده؟» ولی حالا چهره‌ی اخم‌آلود جیمز، از چشمان گرگینه‌ی دگرگون‌نما نهفته بود.

چیزی در ارتباط با آیلین پرنس بود که شمّ قوی جیمز را آزار می‌داد. فرزند ارشد هری‌پاتر، هیچ‌گاه انسان باهوش یا حتی زیرک محسوب نمی‌شد. به اندازه‌ی خودش باهوش بود و به اندازه‌ی خودش می‌توانست مسائل را تجزیه تحلیل کند، امّا مانند نمونه‌ی کوچکی از پدرش.. غریزه‌ی قدرتمندی داشت!

وقتی تدی به پهلوی کلاوس زد و صدای «آخ!» او، رشته‌ی افکارش را پاره کرد، متوجه شد که مرگخواران به دنبال وزیر به راه افتاده‌اند و باید تعقیبشان کنند. چیزی برای نگرانی وجود نداشت، نه؟ آیلین پرنس نمی‌توانست او و کلاوس را زیر شنل نامرئی ببیند، مگر نه؟ تازه تدی را هم که دیده بود، نمی‌شناخت. پس این حس شوم از کجا آمده بود؟

- قــــار!! قــــار!!
- اون جونور لعنتی رو..

اندکی جلوتر، تشر ِ آنتونین با نگاه سرد و میخکوب‌کننده‌ی آیلین پرنس، به غرغری آرام ختم شد:
- ساکتش کن.

بیهوده نبود که آیلین را «رئیس» می‌نامیدند. یک عمر با همین نگاه کردن، سازمان‌های زیردستش را در کنترل خود داشت. با آن زاغ ناخوشایندی که همیشه روی شانه‌هایش بود و در آسانسور، طوری به جیمز نگاه می‌کرد که گویی..

- آخ! جیمز! چی‌کار می‌کنی؟!

کلاوس که با توقف ناگهانی جیمز، به او برخورد کرده بود، به آرامی اعتراض کرد. ولی جیمز چیزی نمی‌شنید. امکان نداشت، شنل نامرئی، انسان را از چشم همه پنهان می‌کرد. یا از چشم ِ... همه‌ی انسان‌ها؟...

قلبش به شدت می‌تپید:
- تدی من فکر می‌کنم.. تدی؟! تدی!

تدی ریموس لوپین، بی‌توجه به توقف همراهانش و ناتوان از دیدن آنها، رفته بود. قلب جیمز فرو ریخت.. اگر زاغ لعنتی توانسته بود به آیلین بفهماند کسی زیر شنل نامرئی‌ست، برای رئیس پرنس زیرک چقدر طول می‌کشید تا با حلّاجی به ارث رسیدن شنل نامرئی هری پاتر معروف به فرزندش، بداند این پیرمرد زوار در رفته، کسی جز همراه همیشگی ِ جیمز سیریوس پاتر نیست؟..

باید زودتر از آنها به طاقی می‌رسید.. باید حواسشان را پرت می‌کرد!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۳
#47

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
نقل قول:
فاج، وزیر جادوگری، به طور مرموزی هر روز شادابی گذشتش رو کسب می کنه. مرگخواران به قصد احاطه کردن فاج با افراد خود در وزارتخانه و دسترسی به راز او، دخترش رو دزدیدند. تد ریموس لوپین هر شب کابوس هایی از ملاقات با مردگان مختلف مخصوصا، فینیاس نایجلوس می بینه. فینیاس، از طریق تابلو اش در عمارت مالفوی، از نقشه مرگخواران با خبره. تدی تابلوی او را به زیرزمین می بره تا از کابوس هاش جلوگیری کنه. پرفسور مک گونگال نیز برای سردراوردن از کار های جیمز و تدی، کلاوس را به خانه آن ها فرستاده. جیمز و تدی و کلاوس پس از جریاناتی تصمیم می گیرند به وزارتخانه برند و کلاوس حدس میزنه مرگخوارها دنبال طاق سنگی باشند. این سه نفر در آسانسور با آیلین مواجه می شوند که قصد امضای حکم ورود کسی رو داره و سه پسر محفلی تصمیم می گیرند سر از کارش دربیارند و آیلین مطمئنه که نقشه ی لرد سیاه پیشرفته تر از اونه که کل محفل هم بتونه نابودش کنه.


آیلین با حالتی عصبی پرهای زاغی را که روی دستش جاخوش کرده بود، نوازش می کرد و هر از چند گاهی فاج را که با آشفتگی دستور تخلیه وزارت خانه را می داد، از نظر می گذراند.

پس از چند دقیقه فاج با پریشانی خود را به او رساند و نفس نفس زنان گفت:
- تموم شد. خالی شد.

آیلین سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد و با حرکتی زاغ را از روی دستش پراند و با نوک انگشتانش جایی از دست چپش را لمس کرد. زاغ بالای سرش پرواز می کرد. شاید آن موجود نیز از نقشه ی سیاه تر از بال هایش خبر داشت.

طولی نکشید که صدای آپارات در گوش آیلین پیچید.فاج هرطرف را که نگاه می کرد، چهره ی مرگخواری در مقابلش نمایان می شد. مرگخواران پس از آپارات پوزخندی به فاج می زدند و به آیلین که با لبخندی که نشان از موفقیتش داشت در وسط حلقه ی مرگخواران ایستاده بود، خیره می شدند. کم کم زمزمه ای در میان مرگخواران سر گرفت. لحظه ای که نوزده سال منتظرش بودند، در شرف وقوع بود.

آیلین زمزمه ی مرگخواران را خاتمه بخشید:
- دوستان بهتر نیست اول نقشمون رو اجرا کنیم؟ در ضمن سه تا مهمون داریم که امیدوارم به موقع بتونیم ازشون پذیرایی کنیم!

لوسیوس مالفوی قدمی به جلو برداشت و با اشاره به فاج گفت:
- خوبه که آقای وزیر راهنمامون باشه.

فاج با چهره ای عاری از احساس راه را نشان داد و بی توجه به خنده های مرگخواران به راه افتاد.


ویرایش شده توسط آليس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۱ ۱۵:۳۷:۰۴
ویرایش شده توسط آليس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۱ ۱۵:۳۸:۳۱
ویرایش شده توسط آليس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۲ ۱۵:۱۲:۴۰


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۳
#46

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
دست ها را با اضطراب پایین آوردند. نگاه هر سه لحظاتی به نتیجه آن خیره ماند. اضطراب و هیجان بر چهره هر سه سایه انداخته بود اما کلاوس آشکارا رنگ پریده می نمود. پیچش ناخوشایندی را در دل حس می کرد. بی اراده عرق سردی را که روی پیشانیش نشسته بود پاک کرد. او برای این کار باید می رفت.
تدی با نگرانی نگاهی به صورت رنگ پریده او انداخت.
- من فکر می کنم یه بار دیگه امتحان کنیم.
جیمز زیر لب غرولندی کرد. ظاهرا چندان به دانستن آنچه پشت درب بسته سازمان رخ می داد تمایلی نداشت. نه حداقل به تنهایی و در حضور مرگخوار بی رحمی چون آیلین پرنس.
کلاوس کوشید خونسردی خود را حفظ کند. با متانت عینکش را مرتب کرد و در همان حال گفت:
- نیازی نیست. من میرم و بهتون خبر میدم.
تدی با درماندگی به صورت کلاوس نگریست.
- کلاوس این کسی که داریم ازش حرف می زنیم آیلینه. برای اون فرقی نداره تو کی باشی. این زن خطرناکه و نزدیک شدن بهش دیوونگی محض!
کلاوس آشکارا از این حرف برآشفت.
- ما قبول کردیم انتخاب کنیم و این کارو هم کردیم. نکنه منظورت اینه که من صلاحیت این کارو ندارم؟شاید برای همینه که می خواستین منو قال بذارین؟
صورت جیمز و تدی برافروخت. هردو به وضوح شرمنده شده بودند. تدی من من کنان گفت:
- نه... منظورم این نبود... من نگرانت هستم کلاوس... ما...خب دوستیم نیستیم؟
لبخندی واقعی و مغرور بر لبان کلاوس نقش بست و تدی را نیز بی اراده به لبخند زدن واداشت.
- نگران نباشین...
جمیز که هنوز اندکی برفروخته بود میان صحبت آندو پرید.
- من میگم اصلا بریم به محفل خبر بدیم...
کلاوس در دل تلاش آن دو را برای منصرف ساختنش تحسین می کرد. ناگهان گرمای مطبوی را در دل حس کرد که تمامی ترس و اضطرابش را زدود.
- نه جیمز... تا اون موقع خیلی دیر شده و مطمئنم اون زن منتظر نمی مونه تا محفل از راه برسه و جلوی نقشه ی اونو اربابشو بگیره. من میرم دنبالش. شما هم محفل رو خبر کنید.
تدی قاطعانه جلو رفت.
- نه ما هم با تو میایم. تنهات نمی ذاریم رفیق.
لبخند زیبایی بار دیگر روی لب های کلاوس نشست.

----------------------------------------------

در تمام مدتی که فاج مشغول متقاعد کردن و خلوت ساختن سازمان از حضور وزارتی ها بود آیلین در حالیکه لبخندی سرد و دلهره آور بر لب داشت تلاش و تقلای موجود را زیر نظر گرفته بود.
به زودی مقدمات کار فراهم میشد. احتمالا تا آن لحظه لرد سیاه از جریان امور آگاه شده بود و تا دقایقی دیگر در سازمان حضور می یافت.
فکرش به سمت سه محفلی جوان منحرف شد و پوزخند ناخوشایندی بر لب نشاند... چقدر ساده بودند و چقدر شجاع. معصوم و بی گناه و در اندیشه نجات جهان!
پوزخندش وسیعتر شد. تصور اینکه می خواستند یک تنه در مقابل او بایستند او را به خنده می انداخت. حتی از بابت حضور کل محفل در آنجا ذره ای نگران نبود. محفل حتی نمی توانست تصور کند که نقشه لرد سیاه تا چه حد پیشرفت داشته است.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۱۶ ۲۲:۳۵:۰۹


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲:۳۲ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۳
#45

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سازمان اسرار...

در آسانسور باز شد... پرنس، مانند ملکه یخی در کنار فاج ناتوان قدم بر میداشت. قد آیلین پرنس دو برابر فاج بود و جغدی شبیه به کلاغ های سیاه با چشمانی آبی و سرد و بال های مشکی براق روی شانه اش بود. فاج و آیلین در کنار هم پارادوکسی نمایان و خنده دار بودند.

نگو و نپرس ها در اطراف سازمان اسرار به وفور یافت میشدند و همه از دیدن آیلین و ابهتش تعجب کرده بودند. آن هایی که با تجربه بودند به یاد زمانی افتاده بودند که مرگخواران افتان و خیزان و آرام آرام وزارتخانه را تصاحب کرده بودند... نوزده سال قبل!

آیلین نیشخندی سرد و اغوا کننده بر لب داشت و از کنار ماموران سازمان اسرار یا همان نگو و نپرس ها رد میشد. به آستانه ورودی در دو تکه و بزرگ سازمان که رسیدند آیلین دستی بر سر جغدش کشید، کاغذی در دهانش گذاشت و پرش داد...


آسانسور مجددا به بالا آمد... درش باز شد و سه تا از بچه های محفل ققنوس درونش نمایان شدند... آسانسور که ایستاده بود دست و پای هر یک در چشم و بینی آن یکی رفته بود و بشدت سعی میکردند خودشان را از دستِ دست و پای دیگری آزاد کنند و در همین اثنی یکی از آن ها که موهایش صورتی جیغ بود خیلی جدی جیغ کشید! و گفت:
_ بچه ها....ســــــاکت! اونجارو ببینید آیلین داره میره توی سازمان! باید جلوشو بگیریم!

ولی چه خودش چه بقیه بچه های محفل ققنوس لبانشان را گزیدند و دست دیگری را به نشانه ترسیدن گرفتند... آیلین برگشت، نگاهش در چشمان آن ها تلاقی کرد و با شنل سیاه و بلندی که در پشتش تاب میخورد دستان وزیر را گرفت، روی نامه زد...به داخل سازمان رفت و در را بست.

بچه های محفل ققنوس باید تصمیمشان را میگرفتند... تصمیمی سخت...اینکه چه کسی به دنبال آیلین برود و فداکاری کند و اگر زنده ماند بقیه نیز به دنبال او بروند...

در نهایت هر سه دستانشان را بالا بردند و یکصدا گفتند:
_پالام...پولوم...پیلیچ!

و دست ها را با اصضطراب پایین آوردند...



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ پنجشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۳
#44

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
حتی نیازی نبود با آقای وزیر چشم در چشم شود تا بفهمد یک جای کار می‌لنگد. نیازی نبود نگاه نامتمرکزش در جستجوی کسی که صدایش کرده بود، ببیند تا بفهمد وزیر مشکلی دارد. همین که چشمان گود رفته و گونه‌های فرو افتاده‌ش را دید، فهمید. فاج، اصلاً حالش خوب نبود.

پیرمرد، دهانش را باز کرد و بعد انگار نداند یا مطمئن نباشد که چه بگوید، دهانش را دوباره بست. با حالتی از تردید و سردرگمی، خیره شد به تدی و بالاخره، من من کنان گفت:
- فلیت‌ویک؟ یا.. نمی‌دونم. روز خوبیه. نه؟ به نظر می‌رسه روز خوبی باشه.

قبل از این که تدی تصمیم بگیرد به این مرد آشفته‌احوال چه بگوید، در آسانسور مجدداً باز شد و این بار، زنی قد بلند، قدم به داخل آسانسور گذاشت. با زاغی که روی شانه‌هایش به شکلی خطرناک تاب می‌خورد، هیچ‌کدام از سه پسر محفل، مشکلی در شناسایی آیلین پرنس پیدا نکردند.

- آقای وزیر. کجا بودید؟! برای امضای حکم ورود ِ...

حرفش را با دیدن پیرمرد کوچک‌اندام نیمه‌تمام گذاشت و اخم کرد:
- شما؟ یادم نمیاد قبل از این توی وزارتخونه دیده باشمتون.

تدی جسورانه گفت:
- یادم نمیاد شما وزیر شده باشید که بخواید تمام کارکنان وزارتخونه رو بشناسید.

آیلین پرنس لبخند زد. نه از آن لبخندهای دوستانه و نه از آن لبخندهای دلنشین. لبخندی سرد، مطمئن به خود و اضطراب‌آور:
- اوه.. البته که نیستم. عذر می‌خوام..

با چشمانی که برق می‌زدند، ادامه داد:
- چطور ممکنه آدم چنین چیزی رو فراموش کنه؟

سپس، با حالتی کاملاً نمایشی، بازوی وزیر را گرفت و به دنبال ایستادن آسانسور در طبقه‌ی شورای ویزنگاموت؛ بیرون رفتند.

دست نامرئی جیمز، دهان تدی را که باز مانده بود، بست:
- بجنب داداش. طبقه‌ی نگو و نپرس!

حق با جیمز بود. وقتی برای تلف کردن نداشتند. صدای آیلین در گوش تدی زنگ می‌زد: «برای امضای حکم ورودِ..» و نجوایی نگران، به دنبالش زمزمه می‌کرد: حکم ورود کی..؟



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲
#43

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
اگر از دور به آن پیرمرد ریزنقش نگاه می کردید، تفاوتی میان او و سایر پیرمردها قائل نمی شدید اما اگر کمی دقت می کردید، چیز عجیبی در رفتار پیرمرد دیده می شد. مرد کوچک اندام یکسره اطرافش را می پایید و زیرلب چیزهایی را زمزمه می کرد، حتی گاهی خنده ای زیرلبی می کرد.

- جیمز، کلاوس! کدومتونید؟ آخ..نکنین بابا، الان تابلو میشیم ها! رسیدیم بچه ها، جون من ساکت باشید.

مرد در باجه ی تلفنی را باز کرد و کمی منتظر شد و سپس خودش داخل باجه شد و در را پشت سرش بست. کمی با تلفن ور رفت و لحظاتی بعد، دیگر آن جا نبود.

داخل وزارتخونه

- بچه ها! شما رو به مرلین صداتون درنیاد. از پشت منم جم نخورید.

جیمز و کلاوس زیر شنل دیگر فرصت اذیت کردن تدی را نداشتند و همه حواسشان پی رد شدن از بین جادوگرها و ساحره هایی بود که با سرعت از کنارشان می گذشتند . تدی نگران گم کردن جیمز و کلاوس بود و دو نفر دیگر نگران گم کردن تدی.

تدی با حداکثر سرعتی که می توانست خود را به آسانسورها رساند و به در بسته آن ها تکیه داد و منتظر رسیدن جیمز و کلاوس بود. ضربه ای که به پهلویش خورد، نفس حبس شده اش را آزاد کرد. لحظه ای فکر کرده بود جیمز و کلاوس در میان جمعیت گیر افتاده اند.

کلاوس زیر گوش تدی زمزمه کرد:
- تدی، بزن آسانسور بیاد. هرچه زودتر لطفا! من دارم له میشم!

تدی ناخودآگاه چرخید و به جایی که حدس می زد دو نفر زیر شنل باشند، نگریست. با فاصله کمی از تدی، مرد درشت اندامی ایستاده بود و با بیقراری دست هایش را باز و بسته می کرد. هرلحظه فشار دست جیمز بیش تر می شد.

همان لحظه در آسانسور باز شد و تدی تعادل خود را از دست داد و وارد آسانسور شد. جیمز و کلاوس نیز پشت سر او داخل شدند. تدی فورا سرش را بلند کرد تا از بودن جیمز و کلاوس مطمئن شود اما چیزی که دید مانع از به زبان آوردن حرفش شد. در عوض حرف دیگری را جایگزین قبلی کرد.

- سلام آقای فاج. خوب هستین؟



تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۲
#42

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
گاهی یک نفر هر چقدر فروتن و خجالتی هم باشد، ناخودآگاه اعتماد به نفسی را ما بین کلماتش القا میکند که جای بحث باقی نمی‌ماند.
درست مثل تدی و جیمز که آن لحظه تردید نداشتند چیزی که شنیدند حقیقت محض است و تئوری کلاوس در مورد طاق‌نما عین واقعیت.
البته فقط یک مشکل کوچیک باقی مانده بود.

- خب چطوری میخوایم بریم تو؟

کلاوس همینطور که دفترچه‌اش را به جیبش برمی‌گرداند، در انتظار جواب به همراهانش نگاه کرد. جیمز شنل نامر‌ئی پاترها رو از کوله‌اش درآورد و گفت:

- من و تو فکر میکنم زیر این راحت جا بشیم ولی..

نگاهش را به تدی دوخت که قد و جثه‌ای برابر کلاوس و جیمز با هم داشت و ادامه داد:

- تو رو چیکار کنیم؟

تدی لبخند زد، از آن لبخند‌هایی که فقط یک معنی می‌دهد، نقشه‌ای شیطانی در راه است.

- همیشه فراموش میکنی جیمز پاتر!

لحظه‌ای طول کشید که جیمز منظور تدی را بفهمد ولی وقتی به یاد‌ آورد، با آرنجش به آرامی ضربه‌ای به پهلوی کلاوس زد که یعنی «تماشا کن!».
در برابر دیدگان سراسر حیرت و تحسین آنها، تدی چشمانش را بست و عضلات بدنش را منقبض کرد، قدش کوتاه‌تر شد.. تقریبا اندازه ی پروفسور فلیت‌ویک و اندامش نیز نحیف‌تر... میشد گفت که تبدیل به کوتوله‌ای مسن و استخوانی با موهایی کم پشت شده بود که به سختی شباهتی به لوپین جوان داشت.
تدی چوبدستی‌اش را در آورد و به سمت لباس‌هایی که در آنها تقریبا غرق شده بود، گرفت.

- شرینکیوس!

و با صدای نازکی ادامه داد:

- خب حالا بهتر شد. فکر میکنم اگه لازم باشه سه نفری زیر شنلت جا بشیم ولی برای ورود از در بازدیدکننده‌ها، لازمه یکیمون مرئی باشه.




ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۶ ۱۸:۴۱:۲۸
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۶ ۱۸:۴۵:۰۰

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.