هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۸۸

دراکو  مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۲ دوشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۳ سه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۸
از دحام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
جیمز که از شدت تعجب هیچ کاری جز بیشتر دید زدن آن جادوگران بزرگ از دستش برنمی آمد،با شدت صورتش را به شیشه رستوران نزدیک کرد.
بینی جیمز:چق!

داخل رستوران

لرد سیاه برای این که شناسایی نشود عینک دودی بزرگی به چشم زده بود.او کمی عینکش را پایین داد و رو به پیرمرد گفت:ببین دامبلدور،اگه کار واجبی باهات نداشتم هیچ وقت ازت درخواست نمیکردم که به این جا بیای.
دامبلدور کمی از قهواه اش نوشید و گفت:تام عزیز!ادامه بده.
لرد نگاهی به دور و برش انداخت.سپس کمی جلو آمد و زمزمه کرد:موضوع برمیگرده به یکی از مرگخوار هام.راستش...یه کمی بدقلق شده!اخلاقش هم عوض شده...گفتم شاید...
دامبلدور حرف او را ادامه داد:شاید اگه کمی پیش ما محفلی ها بمونه اخلاقش عوض بشه؟
- تو از کجا میدونی؟!
دامبلدور با افتخار لبخندی زد و گفت:تام!من به تو درس دارم،سبکتو میشناسم!
- چه ربطی داره؟

بیرون رستوران

جیمز مدام خودش را به جاهای مختلف شیشه رستوران میچسباند تا زاویه دید بهتری پیدا کند.در همین لحظه مرد گردن کلفت و کچلی با ساطوری در دست، پشت جیمز زد.
جیمز:جـــــــیــــــــــــــــــــغ!
- چته بچه؟!میخوای کل شیشه رو کثیف کنی؟غذا هم بهت نمیدیم.برو روزی تو یه جای دیگه در بیار.برو خونه ات دیگه!
جیمز با دیدن ساطور چرخان مرد فورا به سمت خانه گریمولد حرکت کرد!

درون رستوران

لرد: پس امروز عصر بلا میاد به محفل.من بهش گفتم ماموریت داره یک هفته باهاتون زندگی کنه.
دامبلدور از جایش بلند شد و رو به لرد گفت:منتظرشون هستیم!



Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۸۸

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
با اجازه ي سران محفل

سوژه ي جديد

تاريك روشن صبح بود . لامپ هاي شهر هنوز خاموش نشده بودند ، در كوچه هاي تنگ و تاريك لندن كسي ديده نمي شد .صداي پارس سگي از دور دست مي آمد . خانه هاي قديمي لندن با ديوارهاي بلند و سقف هاي شيرواني به چشم مي آمدند .

اولين اشعه ي خورشيد به درستي در بين ابرها پديدار نشده بود كه در خانه اي مخوف و قديمي باز شد و پسر بچه اي در چارچوب در پديدار گشت .
هيكل كوچك و نحيف او نصف قاب در را پر كرده بود رداي فثروزه اي را به تن كرده بود و يويويي كوچكي در دستانش تاب مي خورد . زير لب چيزي گفت و قدم به كوچه گذاشت .
در راه ، كساني كه از كنارش مي گذشتند با نگاه عجيبشان او را تعقيب مي كردند . آن ها آن پسر بچه ي كوچك را نمي شناختند و از طرز لباس پوشيدنش متعجب بودند .

حالا ديگر خورشيد به طور كامل طلوع كرده بود و تمام شهر لندن را در برگرفته بود . پسرك پس از پيمودن مسافتي در يكي از چهار راه هاي خيابان لندن ايستاد و تابلوي راهنما را با دقت نگاه كرد ، گويا خيابان برايش تازگي داشت .
پس از وارسي كردن تابلو و نقشه اي كه اندكي قبل از جيب ردايش در آورده بود تصميم خود را گرفت و به سوي خيابان بيكر رفت .

پسرك در هنگام راه رفتن با يويوي كوچكش بازي مي كرد كه اين امر موجب مي شد كه هرز گاهي نگاهي به پايين بياندازد كه ناگهان در راه ريش هاي سفيد بلندي كه بر زمين كشيده مي شدند توجه پسرك را جلب كرد.

جيمز نگاهي به صاحب ريش انداخت ولي صاحب ريش رداي مخوف قرمزي پوشيده بود كه كله ردا كل صورت او را گرفته بود و تنها يك دماغ و دهن را در معرض نمايش گذاشته بود .
او شك نداشت كه در تمام دنيا فقط يك نفر همچين ريش بلندي دارد و آن كس كسي نبود جز آلبوس دامبلدور .

جيمز با خود انديشيد كه دامبلدور ،آن موقع صبح در يكي از خيابان هاي مشنگ نشين شهر چه مي كرد ؟واقعاً چه دليلي داشت كه دامبلدور چنين ردايي بپوشد كه چهره اش معلوم نباشيد .

همين تفكرات باعث شد تا جيمز به تصميم به تعقيب دامبلدور بگيرد . او با سرعت و دقت تمام پيرمرد را تعقيب كرد تا در يكي از تقاطع ها به رستوراني ساده برخورد كرد . پيرمرد به داخل رستوران رفت و نزديك سمت پيشخوان شد و قهوه اي سفارش داد .

جيمز با كمال تعجب به شخصي كله ي كچل شخصي كه در كنار دامبلدور نشسته بود نگاه مي كرد ، آن كله ي كچل مال كسي نبود جز لرد ولدرموت .

---------------------------------
(نويسنده : )


ویرایش شده توسط گودریک گریفيندور در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۲۹ ۱۸:۱۶:۵۱

[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
مرلین با ابهت تمام،چوب جادوی نیم متریش رو به زمین میکوبه و میگه:من دنیا رو تسخیر میکنم،من جهان رو عوض میکنم...من نسل مشنگ ها رو نابود میکنم،من نسل جادوگرها رو هم نابود میکنم،من حیوانات رو هم نابود میکنم!من جهان تعیین میکنم!!من تو دهن این جهان میزنم...!!!

دامبلدور در حالی که ریشش رو بغل کرده تا جلوی دست و پاش رو نگیره به جلوی مرلین میپره و میگه:ولی یا مرلین،اینطوری همه چی عوض میشه!اگه داستان عوض بشه دیگه رولینگ به ما پول نمیده که ماجراهامون رو بنویسیم.وظیفه زیر و رو کردن دنیا مال سیاه هاست.ما باید کارهای اونا رو ماست مالی کنیم!

مرلین که گویا پشت تریبون سخنرانی قرار گرفته ژست هیتلر واری میگیره و میگه:دوران بهره کشی تموم شده.ما وظیفه نداریم عروسک یه زن مشنگ باشیم.بعد از فرمانروایی من به دنیا اون اولین کسیه که سوزونده میشه!من همتون رو میسوزونم اصلا!موهاهاها!

بعد چوبش رو بلند میکنه و به سالازار میگه:زود باش سالازار.نواده خلف من.ما با هم میریم و دنیا رو فتح میکنیم!قبل از اینکه کسی بتونه جلوی مرلین رو بگیره اون همراه سالازار از در خارج میشه و خودش رو غیب میکنه.
لرد با عصبانیت به دامبلدور نگاه میکنه و میگه:همینو میخواستی پیرمرد بوقی؟حالا اگه جرات داری برو جلوش رو بگیر!با عصاش میزنه همه رو خاکستر میکنه!

دامبلدور لبخندی میزنه و میگه:یعنی چی تام؟تو ازش میترسی؟خیلی دبت میخواد به این ترس اعتراف کنی مگه نه؟
لرد نیشخندی میزنه و میگه:ابدا!به من چه!بذار اون پیر خرف باستانی همه دنیا رو نابود کنه!فقط کار منو راحت تر میکنه!
و بعد از گفتن این جمله به روی مبلی مینشیند و به قیافه هاج و واج ملت لبخند میزنه.

اندکی بعد:

همه محفلی ها و مرگخوارها دور تلویزیون چند صد اینچ اخرین سیستمی که بارتی از درگیری های اخیر کش رفته بود جمع شده بودند و مشغول نگاه کردن به محتوای ان بودند!
درون تصویر شهری که بی شباهت به نیویورک نبود از دور در حال سوختن به نظر میرسید.
دوربین کمی جا به جا میشود و خیابانی پر از ماشین منفجر شده و مردم فراری را نشان میدهد.مرد چشم بادامی ای از جلوی دوربین میدود و با زبان انگلیسی دست و پا شکسته ای فریاد میزند:گودزیلا...گودزیلا حمله کرد!!!

ناگهان مرد چشم بادامی خاکستر میشود و دوربین به جایی زوم میکند که اشعه نقره ای از آن تابیده بود.پیرمرد ریش بلندی در هوا معلق بود و با چوب جادویش در حال منفجر کردن زمین و زمان بود!
پیرمرد گفت:اوهوی آلبوس،تام،حواستون رو جمع کنین شماها گروه بعدی هستین!دیگه کسی تو دنیا نمونده.حتی سالازارم بوق کردم!دارم میام...موهاهاهاها.و بعد طلسمی به سمت دوربین میفرستد!فششششششش...

آلبوس همان طور که آب دهانش رو به سختی قورت میده با چشمان گرد شده به لرد سیاه خیره میشه که ناگهان با صدای جیغ بلند جیمز از جا میپره!
جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ...!
دامبلدور با ترس از جاش میپره و به اطراف نگاه میکنه.جیمز که شاخه شکسته ای در دست داره میگه:یه نفر اینجاست. یه غریبه. یک نقاشی همش داره پررنگ میشه. کمک! جیـــــــــــــــــــــغ!

دامبلدور به اطراف نگاه میکنه.آنها درون جزیره هستند.خبری از لرد سیاه و مرلین نیست و همه مشغول استراحت کردن هستند!دنیا ساکت و آرامه و هیچ خبری از جنگ نیست!
دامبلدور نفس راحتی میکشه و از مرلین تشکر میکنه که هیچ وقت پاش رو دوباره توی دنیا نذاشته!
ولی بعد با به یاد اوردن چیزی فریاد کشان به جیمز میگه:جیمز اون شاخه رو بچسبون سر جاش!سریعتر تا بدبخت نشدیم!

جیمز با چشم های متعجب به دامبلدور خیره میشه ولی دیگه فایده ای نداره!چون تصویر که هرلحظه پررنگ تر می شد با صدای بلندی فریاد کشید:
- یوهاهاها! شما به یک موجود زنده در جزیره ی من اسیب رسوندید و باعث شدید که من دوباره به وجود بیام. بلاخره طلسم شکست. من مرلین کبیر دوباره اینجام و قراره دهن همتون رو آسفالت کنم!...یوهاهاهاها
دامبلدور با دو دست به ریشش! میکوبه و زیر لب میگه:بدبخت شدیم!

پایان سوژه!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ سه شنبه ۵ خرداد ۱۳۸۸

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
ملت همچنان در حال تشویق گودی بودن که مرلین دوباره سراغ گودی رو گرفت : گودی بابا شمشیر بده به بابا !

گودی : اه تو چقدر خزی ، یه بار پرسیدی گفتم نمی دم دیگه!
ملت :
مرلین : راونا تاجو بده به بابا !
راونا : از دست من همچین کاری ساخته نیست پدر !
مرلین : هلی فنجون بده به بابا، بلکه از دست این دوتا کمی نوشیدنی بزنم تو رگ جیگرم حال بیاد !
هلنا : نه پدر نمیشه ، اونموقع جون می گیری همه رو شپلخ می کنی !

مرلین : بیا کلی جون بکن ، از بوق سحر تا شب سگدو بزن واسه زنو بچت نون ببر ، حالا که پیر شدیم هیچکدوم چوب دستی دستم نمیشن ! ای سالی کجایی که ببینی خواهر و بردرات با من چیکار کردن !

ناگهان در با صدای مخوفی بازشد و پیکر باند پیچی شده سالی پدیدار شد !

سالی : پدر من اینجام ، چی اینارو ول کن باو بیا خودم کمکت می کنم
پدر بریم از این نواده من بخاری خارج نشد ، الان یه خورده ای ساله ه داره سعی می کنه اونچشم سبز عینک دایره ای رو بزنه ، ولی چیزی جز یه زخم نتونسته تو صورت اون ایجاد کنه !
مرلین : به به این است پسر نمونه ، پسرم حاظر بریم دهن مشنگا رو صاف کنیم !

ملت : مشنگا رو

فلش بک

مرلین در حال خارج شدن از صندوق شپلاخ شدیدی روانه سالازار می کند و با برخورد دست مرلین با صورت و دندان های مبارک سالازار دست مرلین دچار خراشی می شود و با جدا شدن دندان سیاه سالازار خونی هم روان می شود و این خون وارد خراش دست مرلین می شود ! ( دهه چرا سبک نوشتاری من عوض شد )

پایان فلش بک

مرلین دوشادوش سالازار از در خارج شدن و به سوی لندن آپارات کردن !

ملت محفلی و مرگخوار همچنان:


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۹:۳۳ یکشنبه ۳ خرداد ۱۳۸۸

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
دراكو اخمي كرد ، كاملاً مشخص بود كه از تعجب زياد هر لحظه ممكن است شاخ هايي به اندازه ي يه اژدها در بياورد .
دراكو سرش را كمي چرخاند تا بلكه خواب ديده باشد .

- يا مرلين المتقين ،يا مرلين اعظم فرموديد كجا رو قصد داريد بگيريد ؟
مرلين بادي به غبغب انداخت ،در آن لحظه هركس او را مي ديد ياد ناپلئون بناپارت مشنگ ها مي افتاد كه با اقتدار صحبت مي كرد .
- يه بار گفتم كه ولي يه فكر خوب!! حدس بزن .
- خونمون ؟
- :no:
- خونتون؟
- :no:
-خونشون ؟
- :no: ، فرصتت تموم شد . پس گوش كن ،من مي خوام دنيا را تسخير كنم ، اين كارها فقط و فقط از دست من بر مي ياد ،با چنان قدرتي برجــ....

ولدرموت كه تا آن موقع پشت ديوار به دست دامبل اسير بود با شنيدن اين كلماتي كه از زبان مرلين بيرون آمد سفيدي بي رنگ صورتش جاي خود را به پوستي قرمز رنگ داده بود كه ازش بخار هاي وحشت ناكي ساطع مي شد .

(نويسنده : اسلو مشن مي بينيم )

تام با يه حركت اسلو مشني چوب دامبل رو كنار مي زنه ،دهن خودش را باز مي كه و با يه حركت آتروباتيك خودش رو پرت مي كنه جلوي مرلين .
دامبل : نــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!!!!
مرگ خوران : نــــــــــــــــــــــــــــه!!!!
محفليون : نــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!

ولدرموت : آرررررررررررررررررره !!!!

(نويسنده : پايان اسلو مشن)

بعد تام قصه ي ما ببخشيد بعد ولدرموت رو به مرلين بر مي گرده.
چشم در چشمان مرلين مي دوزد ،خشم از چهره اش كاملاً واضح بود ،آن چنان جوش آودره بود كه ضد جوشش هم به هوا پرت مي شد .
ولدرموت در بدترين شرايط خويش بود كه كس تا به حال نديده بود .
رو به مرلين گفت :
- تو حق نداري چنين كاري بكني ، اين نقشه ي من بود ، اين كار من بود ، من مي خواستم دنيا رو فتح كنم . مي خواستم جهان رو زير سلطه ي خودم ببرم تو حق نداري ،نماد بدي منم ،نماد زشتي منم .نه ، تو نمي توني ، من نمي زارم .

مرلين كه اصلاً انگار نه انگار تام جوش آورده با خونسردي تمام شروع به صحبت كرد :
- تو نمي زاري كوچولو ؟ ريز مي بينمت بابا ،من با يه گودريك همه تون خفت مي كنم ،چه برسه كه كه لشكر كشي كنم و همه تون رو نابودكنم زير سلطه بگيرم ، تو رو كه همين حالا نابود مي كنم ،چي فكر كردي .
بعد رو به گودريك كرد و گفت :
- گودريك بابا ،شمشير تو بده حالا !!
- نه ،نمي دم من ديگه به تو خدمت نمي كنم ، تو ديگه قلبت سياه شده ،نه من بهت ديگه خدمت نمي كنم .
مرلين :
ملت :


ویرایش شده توسط گودریک گریفندور در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۳ ۹:۴۹:۵۲

[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ شنبه ۲ خرداد ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
[spoiler=آنچه گذشت:]مرلین اومده!
چی چی اورده..اووه!

برای تقویت روحیه و تمدد اعصاب محفلیان عزیز در نظر گرفته شد که همه با هم یک بار بریم دستـ.. پیک نیک! منظور همون اردوی خودمونه!

یک جزیره ی سر سبز.. یک آتیش باحال و یک شاخه ی درخت که می شکونیم و می ندازیم تو آتیش..نهههه!

بدبخت شدیم رفت.. صاحابش اومد.. اوهوم.. مرلین کبیر. مرلین صاحب جزیره بود و شکستن شاخه ی درخت توسط جیمز اونو از خواب بیدار کرد.

حالا مرلین در صدد انتقام بر اومده و می خواد همه ی کسانی رو که به اسمش قسم دروغ خوردن.. مدالهای مرلین الکی گرفتن جهان رو سیاه کردن و سیکاد(!) رو به یادش مرلینگاه نام نهادند انتقام بگیره..

مرلین برای گرفتن این انتقام حتی روح چهار بنیانگذار هاگوارتز رو هم گور به گور.. منظور اینه که احضارشون کرد!

محفلی ها تصمیم می گیرن (به دستور دامبلدور البته) از دست مرلین فرار کنن ولی مرلین به خونه ی گریمولد میاد و اونا رو پیدا می کنه.

اعضا تصمیم می گیرن که گناه به کار بردن لفظ مرلینگاه رو به گردن . به کله ی لرد بندازن ولی تامی زرنگ تر از این حرفا بود.

ولدمورت دراکو رو در خونه ی ریدل آماده باش می ذاره تا طوری وانمود کنه که اونها از لفظ مرلینگاه استفاده نمی کنن. خودش هم به همراه تمامی ملحقاتش به دره ی گودریک می ره.

در حالی که محفلی ها و دراکو توی خونه ی ریدلا با مرلین درگیرن لرد در دره گودریک با خیال آسوده نشسته اما ناگهان سر و کله ی گودریک گریفندور اونجا پیدا می شه و کاسه کوزه ی تام رو به هم می زنه..

حیله ی تامی برای دست به سر کردن گودریک با شکست سختی رو به رو میشه چون یک موش ترسو بی عرضه از پس گودریک شمشیر به کمر، کلاه به سر، بچه بغل.. اهم.. خلاصه اینکه کودریک تام و مرگخورهارو در عرض چند نانو ثانیه سوسک می کنه و از سقف خونه آویزون می کنه.

هر چقدر که تامی بی عرضه بود من.. امم دامبلدور با عرضه بود. دامبلدور و جیمز مرلین رو می ندازن تو صندوق.. قرار بود صندوق بره به یه نقطه ی دور جهان ولی به طرز اعجاب آوری می ره هاگزمید!

بعدشم گودریگ و دامبلدور و محفلیها همه با هم می رن به کله ی کچل لرد که از سقف آویزون بود بخندن.

سالازار هم رفته که همه چیز رو برای مرلین تعریف کنه!

و حالا ادامه ش..[/spoiler]

مرلین به سرعت ریشش رو می ندازه تو دهن سالی. ملتی هم که تو کافه بودن حسابی به وجد میان و داد و قال کنان هر کدوم یه چیزی میگن:

- مشت اول ده گالیون!
- بیست گالیون!
- بزن تو چونه ش!

مرلین با دست راستش یه مشت با زاویه ی سی درجه به چشم سالازار می زنه. سالی هم در حالی که چشمش رو گرفته روی زمین پخش می شه و توام با گریه و زاری میگه: "آی چونه م.. آی چونم!"

در راه..
گودریک، دامبلدور و محفلی ها دوشادوش هم از یکی از تپه های اطراف دره ی گودریک به سمت خونه ی جدید پاترها سرازیر شده بودن و دور هم شعر "میون این همه خوشگل کیو انتخاب کنم؟!" رو می خوندن! در همون لحظه جرقه هایی حوالی شمشیر گودریک پدیدار می شه و صدای هلگا از تو شیپوری که گودریک به کمرش بسته بود بیرون میاد!

- گودریک تو کجایی؟.. سریعتر برگرد من می خوام برم خونمون تو اون دنیا، غذام رو گازه، بافتنیام رو هم نبافتم، با زنای همسایه هم امروز نشستیم غیبت کنیم، تازه سبزی هامون رو هم هنوز پاک نکردی!.. ظرفارم باید بشوری! .. هرچه سریعتر یه خاکی تو سر مرلین بریز من حوصله ی این دختره رونا رو ندارم همش کلاس می ذره برام.. شنیدی؟!
-
- گودی جون من یه نقشه ای دارم!

ساعتی بعد همان راه قبلی..
مرلین در کنار یک برانکارد که حاوی یک عدد سالازار له شده بود با سرعت هیپوگریفهای جوان در فصل بهار می دوید و از شدت عصبانیت چیزی نمونده بود که ریشهاش به توده آتش تبدیل بشه!
مرلین زیر لب با خودش غرولند می کرد:" access is denied!

چیزی نگذشت که مرلین، دونده ی مطرح جهانی!؛ جلوی در خونه ی جدید پاترها رسید. تخت پرنده ی حاوی سالازار با سرعت به در خورد و زحمت مرلین رو برای در زدن کم کرد.

مرلین که سینه اش رو ستبر کرده بود از چهارچوب گذشت و روی در شکسته ی خونه قدم گذاشت و در کمال تعجب باز هم دراکو رو دید!

- تو اینجا چیکار می کنی بچه ی رنگ پریده؟! دامبلدور و محفلی ها کجان؟

دراکو ناگهان به پای مرلین میوفته و شروع می کنه به اعتراف کردن. اینکه با پانسی همیشه توی مرلینگاه میرتل قرار می ذاشت و مرلینگاه رو لرد درست کرده بود و اینکه لرد یک بار با شکنجه کردن اعضای ویزنگاموت یک مدال مرلین درجه یک برای چشم انداز زیبای کله کچلش گرفته بود و...!

بعد از اینکه حرفای دراکو تموم شد مرلین لرد و دوستان رو بخشید! ولدمورت که پشت دیوار با دست و پای بسته مورد تهدید چوبدستی یاس کبود قرار گرفته بود نفس راحتی کشید و عرق سرد روی پیشونیش رو با ریش دامبلدور پاک کرد!

مرلین: از اولش باید همه چیز رو میگفتید.. مثل یه مرد..بله.. اهوم!
دراکو: مرلین کبیر ما دیگه مزاحم شما نمی شیم می تونید به آسمونها برگردید!
مرلین: نه فرزند رنگ پریده ی عزیزم من تازه می خوام لشکر کشی کنم جهان رو بگیرم.

ملت پشت دیوار و جلوی دیوار با هم:
مرلین:


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ سه شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
در محلی که چمدان وجود داشت:

مرلین تونست خودش رو از تو چمدونش بیرون بیاره ولی خیلی دیر شده بود!محفلیون چمدونو انداخته بودن تو یه کیسه و اون کیسه رو انداخته بودن توی یه کالسکه که به دور ترین نقطه ی جهان میرفت و الان مری در میانه ی راه هاگزمید بود!

در کنار مقر محفلیون:

جیمز از ترس داشت می لرزید و علاوه بر دندوناش،دماغ و گوشش رو هم گاز میگرفت!

-میگم بابا بزگ،مطمئنی که این کار کار درستی بود؟!الان این مرلین میاد نسلمونو منقرض میکنه ها!!

-اولا بهم نگو بابابزرگ!بعدشم،مرلین اگه پشت گوششو دید ما ها رو هم میبینه!

در همین حال محفلیون با صحنه ی غیر منتظره ای رو به رو میشن!گودی و سالی داشتن با هم از دو جهت مختلف به سمت مقر اونا حرکت میکردن!سالی با دیدن این همه محفلی در جا قایم شد تا بتونه زاغ سیاه محفلی ها رو چوب بزنه!

گودی:سلام نوه های گلم!بیاین بغل بابایی!

محفلیون:گودی...

-چیه باوا؟چرا غمبرک زدین؟

-هیچی!!

گودی دهنش به مدت سه دقیقه باز میمونه و با اون چشمای باباقوریش عینهو ماست جیمز رو نگاه میکنه!!

-از کی تا حالا محفلی شدی سالی؟!

-باو منم!!جیمز!

و دهن گودی دوباره بسته میشه و خنده روی لب هاش میشینه!از طرفی حسابی گیج شده بود و با تعجب داشت به دامبل و محفلیون نگاه میکرد!دامبل دو تا میزنه رو شونه ش و ماسکشو برمیداره!

-بیا گودی جون!!بذار برات توضیح بدم!

و برای یک ساعت چکن میزنه و تمام ماجرا رو برای گودی تعریف میکنه!از طرف دیگه ای سالی حسابی گوش هاش رو تیز کرده بود!

-جون من؟!ایول باو!کارتون حرف نداره! میگم بیا حالا بریم خونه ی من!ولدی حوصله ش سر رفته!!

و تمام ملت محفل میرن به سمت خونه ی گودی.در همین حال سالی که از تمام ماجرا باخبر شده بود،بی درنگ حرکت میکنه به سمت هاگزمید!

چند روز بعد،هاگزمید:

مرلین بلاخره رسید و الان هم داره توی کافه سه دسته جارو قهوه ی مشنگی میخوره!ناگهان در با قیژ قیژ ملایمی باز میشه و سالی از پشت در بیرون میاد!مرلین چشم غره ای میره و یه بادمجون زیر چشم سالی میکاره!

-آروم باش مری!همه چیزو برات توضیح میدم!

...


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۲۹ ۱۸:۰۳:۴۲
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۲۹ ۱۸:۰۶:۴۹
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۲۹ ۱۸:۱۸:۱۹

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

آلتیدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۰:۱۱ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۸۸
از یه گوشه دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
بیرون رول :

زاخی ! اگه تو بتونی دماغت رو گاز بگیری جیمز و دامبلدور هم میتونن دندوناشون رو بجوند !

درون رول :

دامبلدور که از شدت استرس پلکش به شدت می پره من من کنان میگه :

- میگم مری !

مرلین که تا کمر توی چمدان هفت طبقه ای ( مثل چمدون مودی ) رفته جوابی نمیده. جیمز دامبلدور رو می زنه کنار و میگه :

بیا کنار پدر بزرگ ! این کار منه !

بعد کنار چمدون می ایسته و صداش رو صاف می کنه :

- اهم ! مری ؟!.... مری ؟! .....هوی مـــــــــــــــــــریییییییییی!

مرلین بالا تنه اش رو از توی چمدونمی کشه بیرون و در حالی که از عصبانیت سرخ شده شده میگه :

- هان ؟! چیه ؟!

- . میگم ! مری جوون ؟! میشه امروز نریم دره گودریک ؟!

مرلین ریشش رو با دست محکم میگیره و همونطور که می پیچونش ابروش رو بالا میندازه :

- واس چی سالی ؟! تو که همیشه قبل از خواب به درگاه من دعا می کردی که قبل از مرگت دره گودریک رو ببینی ؟!

جیمز که یک لحظه یادش رفته باید ادای اسلیترین رو در بیاره با تعجب میگه :

- هان ؟ کی ، من؟! کِی؟!

- آره تو ! مگه خودت نبودی که میگفتی میخوای ببینی چی توی این دره به گودریک ربط داره که همچین اسمی روش گذاشتن ؟

-خوب عمو جون ، این که معلومه . واسه این اسمش دره گودریکه که گریفیندور توش....

آلبوس سقلمه ای به جیمز میزنه و ساکتش می کنه. مرلین اون یکی ابروش رو هم بالا میندازه و به اونا خیره میشه . آلبوس نیشش رو باز می کنه :

- ... اووم... چیز... یعنی....سالازار نمیخواد با من بیاد اونجا ! میگه که من از اسم دره سوء استفاده می کنم !

مرلین که کم مونده ابروهاش از پیشونیش و چشماش از حدقه بزنن بیرون ریشش رو ول می کنه و تکرار می کنه :

-تو از اسم دره سوء استفاده می کنی؟! چه ربطی داشت خوب؟!

جیمز که حسابی به خاطر سقلمه ی دامبلدور خشمگین شده یویو اش رو در میاره و می کوبه توی سر مرلین و جیغ می زنه:

- یه ربطی داره دیگــــــــــــــــــــــه !!

طول موج جیغ جیمز که از همیشه بیشتر شده بود به دیوار ها بر می خوره ، با قدرت چند برابر برمی گرده ، به مرلین برخورد می کنه و اونو سرنگون میکنه و میندازه ته طبقه هفتم چمدونش !

چند مایل اون ور تر، لحظاتی پیش

گودریک در خونه رو قفل کرد و کلید رو به دقت به قلاب کنار در خونه ش آویزوون کرد . شمشیرش رو که حسابی برق انداخته بود برداشت و به کمرش بست ؛ موهاش رو مرتب کرد و به سمت مقر محفلی ها به راه افتاد .

کیلومتر ها اونور تر ، با اختلاف چند مین

سالازار که از چند پست قبل تر به شکل مشکوکی غیبش زده بود از خونه ای موسوم به "خانه گانت ها " بیرون اومد ، بسته ی سفیدی که تو دستشه زیر رداش پنهون کرد و به سمت مقر محفلیون راه افتاد!


ویرایش شده توسط آلتیدا در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۲۷ ۱۱:۲۱:۱۸

نمی گویم فراموشم نکن هرگز
ولی


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
- بذار دستم به این ریشوی خرفت برسه!خودم تک تک ریشاشو میکنم!

مرلین اینو گفت و ناگهان دستشوییش گرفت ! در همین حال دامبلدور که ریشش رو از ته زده بود،به محض این که مرلین رفت تو دستشویی،از دستشویی اومد بیرون و نگاهی به محفلی ها که هاج و واج داشتن اونو نگاه میکردن انداخت!

-چیه بچه ها؟!چرا عینهو ماست دارین منو نگاه میکنین؟مگه خوش تیپ ندیدین؟

ملت هم از قیافه ی دامبل و هم از جریان داشتن تعجب میکردن!به حدی که جیمز تمام مو هاشو کند!!در این لحظه،مرلین از دستشویی میاد بیرون و دامبل و جیمز رو با گودریک و سالی اشتباه میگیره!

-گودی!سالی!بیاین بغلم!

دامبل و جیمز:بیا مری جون!

همان لحظه،دره ی گودریک:

گودی چماغ به دست میفته دنبال ولدی و مرگخوارا و تنهایی در عرض دو دقیقه ولدی رو طناب پیچ میکنه و مرگخوارا رو به حالت موشی از دیوار آویزون میکنه و میندازتشون توی خونه ش!!

در کنار محفلیون:

مرلین بعد از یک ساعت بغل کردن دامبل و جیمز،بلاخره ولشون میکنه.دامبل هم فرصت رو غنیمت میدونه و حرفش رو میزنه!

-ا....میگم مری جون....یه چیز میخوام بگم که باید باور کنی!!....من فک میکنم کار دامبل بیچاره ی فلک زده نیست ها!!به نظر من ولدی مقصره!

-راست میگه!

مرلین چند ثانیه ریشش رو میخارونه و بلاخره تصمیم رو میگیره!

-خوب برو بچ.....از اونجایی که محفلیون اینجا مظلوم واقع شدن،من قبول میکنم!حالا بیا با هم بریم دره ی گودریک تا یه کم صفا کنیم!

-چــــــــــــی؟داری شوخی میکنی؟

-نه باو!جدی میگم!حالا زود باش بریم!

و در این زمان دامبل و جیمز با اضتراب همدیگه رو نگاه میکردن و دندوناشون رو تا ته می جویدن!

صبح روز بعد:

مرلین شال و کلاه کرده و میخواد بره!محفلی ها به نگرانی افتادن و نمیدونن چی کار کنن!
...


[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۹:۳۶ شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
دره ی گودریک!

گودریک از دور میامد و لرد که مغزش سرسام آور فکر می کرد به دم باریک گفت:تو...برو پیش گریفیندور سرش رو گرم کن تا ما بریم.

دم باریک گفت:من؟

لرد گفت:آره تو!

دم باریک با ترس از جا برخاست و به سمت گودریک رفت.لرد به بقیه ی مرگخوارانش دستور داد:

همه چیز رو جمع کنید تا بریم یه جای دیگه...

در همین هنگام آن سوی دره!


دم باریک آرام آرام به سمت گودریک آ»د و گفت:س...سلام!

گودریک گفت:سلام تو کی هستی؟

دم باریک با لکنت گفت:دم بار...باریک!

گودریک: اینم شد اسم؟این لقبه.اسمتو بگو!

دم باریک که داشت غش می کرد گفت:پیتر...پیتر پتیگرو!

گودریک گفت:همون ترسوی بزدلِ بوقی که دوستاشو لو داد؟

دم باریک بی هوش شد.

گودریک گفت:ای ترسو.اصلا برای چی اومدی پیش من؟

این را گفت و به سمت لرد آمد.

آن سوی دهکده!


لرد گفت:زودتر جمع کنید دیگه...****(سانسور)

لرد که همچنان داشت از اینور به اونور میرفت و به مرگخوار هاش دستور میداد که همه چیز را جمع کنند با تعجب با خود گفت: این دم باریک بوقی چی شد؟چرا نیومد؟باید...

رو به بارتی کرد و گفت:بارتی...برو ببین این دم باریک چی شد.

صدای بمی گفت:بی هوش شد.

مرگخوارها و لرد:

گودریک گفت:که مرلین رو گول میزنید آره؟

طرف محفلی ها!

مرلین که همگنان بر سر محفلی ها و دامبلدور داد می زد به سالازار گفت:سالی...بگو ببینم دراکو اول گفت مرلین گاه یا محفلی ها؟

سالازار بی درنگ گفت:محفلی ها.
مرلین گفت:دیدید؟پس تو باید محکوم شی دامبلدور.دامبلدور؟

مرلین به این طرف و آنطرف خود نگاه کرد و دامبلدور را نیافت...دامبلدور رفته بود تو مرلین گاه...

ویرایش کار گردان:می خوای مرلین سراغ تو هم بیاد؟

نویسنده:نه!
-پس چرا میگی مرلینگاه؟

نویسنده:از دهنم پرید!

دامبلدور رفته بود تو دستشویی تا ریش هایش را بزند ولی مرلین فکر می کرد فرار کرده است...

...




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.