-ارباب می خواید ناهمواریاش رو ببریم؟
-خیر؛ ردامون خونی میشه. گرون خریدیمش.
-ارباب نظرتون چیه روشون بپرم که صاف بشن؟
لرد سیاه جوابی به لینی نداد. ولی به همراه همه ی مرگخواران با نگاهی که از سر تا پای لینی گذراندند، به او فهماندند که ابعادش مانع این اتفاق می شود.
لرد همچنان منتظر بود؛ مرگخواران دستپاچه و شترها بی تفاوت دهانشان را می جنباندند.
سو نگاهی به فرورفتگی میان دو کوهان شتر انداخت سپس نگاهش را به جایی دوخت که یک دستمال معلق در هوا مشغول پاک کردن پیشانی شخصی نامرئی بود.
-ارباب... چطوره که این قسمت رو با یه چیزی پر کنیم که ارتفاعش با اینا یکی بشه؟
لرد نگاهی به اطراف کرد تا چیزی مناسب این کار پیدا کند. اما پیدا نکرد!
-سول... تو این اطراف بجز تیغ و سنگ چیزی می بینی؟! ما اگر روی اونا بنشینیم آسیب می بینیم که!
-نه ارباب! اجازه بدین...
سو این را گفت و در حرکتی سریع، بانز را برداشته و در جای خالی روی شتر پرتاب کرد.
برای اولین بار، بانز مفید واقع شده بود!
-بسیار خب... جلوس می کنیم.
هوریس روی زمین به چهارپایه تغییر شکل یافت و بقیه مرگخواران شتر را نگه داشتند.
لینی از جلو، صورت شتر را گرفته و با او چشم در چشم شده بود.
دقایقی بعد، لرد سیاه با وقار و غرور، روی شترش نشسته بود و از روی نقشه، مسیر پیش رویش را بررسی می کرد.
اما وضعیت سایر مرگخواران کمی متفاوت بود. لینی که سرتا پایش تفی شده بود، روی راس کوهان شتری نشسته و با تمام قدرت، افسارش را نگه داشته بود.
هوریس که کمرش به حالت نود درجه مانده بود، روی شتری افتاده و تکان نمی خورد.
هکتور از یکی از کوهان های شترش آویزان شده و پاتیلش را به دیگری بسته بود.
وضعیت بانز ولی، با همه متفاوت بود!