در همون لحظه پیتر در حالی که لباس خواب صورتی پوشده بود و کلاه خواب زنگوله داری هم رو سرش گذاشته بود وارد شد .
ادی و هلگا و رز که همگیشون عصبانی بودند سرهاشون رو بلند کردن و از دیدن پیتر دهنشون از تعجب باز موند .
پیتر بدون توجه به آنها با حالت خودمونی گفت : چه اتفاقی افتاده ؟
ادی با عصبانیت گفت : هیچی مثل اینکه پنچر کردیم
پیتر لحظه ای ایستاد سپس در حالی که خمیازه بلندی میکشید گفت : خب میشه بگید که تخت من کجاست خیلی خستم میخوام بخوابم
همگی با عصبانیت نگاهی به هم انداختند سپس هلگا با نگاه موذیانه ای به پیتر گفت : پیتر جان بدو برو ماشین رو درست کن کار داریم
پیتر با تعجب نگاهی به هلگا انداخت و گفت : چی؟؟؟؟
ادی نیز که از ایده هلگا استقبال کرده بود گفت : مگه نشنیدی هلگا چی گفت اینجا که نمیتونی مجانی بمونی ! بدو برو پایین همه الافن !
پیتر نگاهی به مسافران خشمگین انداخت و در حالی که دست به سینه ایستاده بود گفت : عمرا اگر شما بتونین منو وادار به کاری کنین !
نیم ساعت بعد
پیتر در حالی که داشت از سرما میلرزید کاپوت ماشین رو پایین آورد و سپس به سمت هندل ماشین رفت و آروم شروع به چرخوندن آن کرد
مدتی گذشت هلگا سرش رو از پنجره آورد بیرون و فریاد زد : بدو دیگه پیتر هممون یخ زدیم
پیتر
ناگهان اتوبوس برای یک لحظه روشن شد و به جلو پرید و دوباره خاموش کرد !
ادی با عصبانیت فریاد زد : پیتر بجنب دیگه اونجا داری چی کار میکنی!!!
پیتر که تمام صورتش سیاه شده بود آروم از زیر اتوبوس درومد و با خودش گفت : وای عوض تشکرشونه ! ببین به چه روزی افتادم ! حداقل یکی نیست بگه هندل این اتوبوس رو عقبش بزارید که آدم یک دفعه ای زیر نشه
رز که از اتوبوس پیاده شده بود فریاد زد : بجنب دیگه پیتر !
پیتر که از این حرفها حسابی خسته شده بود خواست که با همگی شروع به دعوا کنه اما در همون لحظه صدایی شنید !
پیتر دوباره با تعجب به اطرافش نگاه کرد !!
دوباره آن صدا به گوش رسید . بله پیتر اشتباه نمیکرد این صدای لیلی بود . پیتر با وحشت به اطرافش نگاه کرد و تازه فهمید که آنها کجا پنچر کرده بودند . آنجا دو کوچه پایین تر از آداس بود . کمی دورتر لیلی در حالی که جارویش را هوا گرفته بود فریاد میزد : پیتر وایسا !!! میکشمت !
ادی که متوجه موضوع نشده بود فریاد زد : بجنب پیتر !
اما نیازی به یاد آوری نبود چرا که پیتر داشت هندل رو مثل پره هلی کوپتر میچرخوند .
رز که تازه متوجه قضیه شده بود در حالی که بالا و پایین میپرید فریاد زد : پیتر عجله کن !!
پیتر که یک چشمش به هندل بود و چشم دیگرش رو لیلی ثابت مونده بود ( مثل مودی
) با خودش گفت : بجنب دیگه پسر عجله کن راه بیفت .
لیلی تقریبا با آنها فاصله ای نداشت دیگه چیزی نمونده بود که به اوتوبوس برسد اما سرانجام موتور اتوبوس با صدای غرش بلندی روشن شد . همگی هورایی کشیدند اما در آن میان هلگا به دلایل نا معلومی عصبانی بود !
لیلی که تقریبا به پیتر رسیده بود دستش رو باز کرد تا او رو بگیرد . اما پیتر از زیر دستان او فرار کرد و به درون اتوبوس شیرجه زد و فریاد زد : بجنب هلگا ! برو !
اما در مقابل چشمان حیرت زده پیتر هلگا دوباره اتوبوس رو خاموش کرد و از روی صندلی راننده بلند شد و در حالی که لبخند شومی به لب داشت دست به سینه روبه پیتر ایستاد!!!
پیتر چند بار با تعجب پلک زد و سپس خواست فریادی بر سر هلگا بزند اما ناگهان نفسش در سینه حبس شد چرا که یادش آمد هلگا هم عضو آداسه
پیتر با وحشت نگاهی به لیلی انداخت که در آن لحظه داشت به آرامی از پله های اتوبوس بالا میامد ......