هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
سالازار اسلایترین که به یاد جنگای قدیمش که فرمانده سپاه بود افتاده بود و حسابی تو جو فرو رفته بود، سرعتشو به نسبت ِ بقیه ی هم رزماش بالاتر میبره و وقتی یک قدم از همه شون جلوتر میفته فریاد میزنه:

- بدوید نوادگانیم و طرفداران نوادگانیم ... بدوید که پیروزی از آن ماستیه! حـــمــــلــــیــــه ... عه!

کلهم ارتش آزاد آزکابان، در یک حرکت ناگهانی متوقف میشن و چند نفری هم در ته لشکر با جلوییاشون برخورد میکنن و ستون پشتی رو نقش زمین میکنن.

سایرین در ارتش آزاد آزکابان، با نگاهایی متعجب به صدای پاهای عجیب ساحرگان و جادوگرانی که در بالای ساختمونای اطراف اونجا مستقر میشدن نگاه میکنن. افراد مذکور بعد از قرار گرفتن در جایگاهاشون، کمان بیرون کشیده و آماده برای تیر اندازی میشن.

صف دیگه ای از جادوگران و ساحرگان هم پشت نفرات جلویی ـه کماندار وایساده بودن و چوبدستی هاشونو به سمت ارتش آزاد آزکابان نشونه گرفته بودن.

سالازار همچون فرمانده ای دلیر و شجاع بار دیگه فریاد زد: نترسید! آن جلویی ها لشگر جومونگ بودیه و پشتی ها لشگر وزغ بانو. به جلو برانیدیه، توقف نکنیدیه!

اما ترس و دلهره از این تعداد زیاد ملت پشت بوم نشین، مانع هرگونه حرکتی از جانب اونا میشه.

تام ریدل، بی توجه به فریادای سالازار رو به ارتش میگه: نه بابا، همه شون مقوایی هستن. اینم از فواید مشنگ بودنه، تشخیص موارد جعلی. حمله کنید باو!

صدای فریاد دوباره ی ارتش آزاد آزکابان به هوا بلند میشه و بی توجه به ساحرگان و جادوگران کاغذی و مقواییه مستقر در ساختمونا، به جلو میرانن و همگی خودشونو توی باجه میچپونن و به درون وزارتخونه حمله میبرن.

دقایقی بعد:

- وووووووووووآآآآآآآآآآآآآآآآ!

همزمان با باز شدن درب آسانسور، ارتش آزاد آزکابان با فریادهایی به شکل بیان شده، وارد راهروهای وزارتخونه میشن و به درون اتاق ها و سایر قسمتای وزارتخونه حمله میبرن و تعدادی کارمند ساده و آبدارچی و زمین شور و ... رو به شهادت میرسونن.

مروپی که پا به پای برادرش در حال جنگیدن بود، با دیدن وضع حاکم بر وزارتخونه، آستین مورفینو میگیره و میکشه.

- هی! تو احساس نمیکنی یه چیزی اینجا عجیبه؟

مورفین با لبخندی رضایتمندانه میگه: درشته آبژی ژون! اونا از قبل خبردار شدن ما داریم میایم و همگی دمشونو گژاشتن رو کولشون و گرخیدن. داشتی ابهتو! به پیش برانید، دفتر وژیر!

مورفین جمله ی آخرو رو به لشگر عظیمش فریاد میزنه و به دنبالش فریاد دوباره ی ارتش بلند میشه و با گرد و غبار زیادی به سمت تالار اصلی و جایی که دفتر وزیر سحر و جادو قرار داره میتازن.

درست در لحظه ای که وسط تالار قرار گرفتن و میخوان جلوتر برن تا به دفتر وزیر برسن، باز هم اتفاق مشابه قبلی تکرار میشه. جادوگران و ساحرگان به همون شیوه ی قبلی، در جلو صف کمانداران و در پشت صف چوبدستی به دستان رو تشکیل میدن و اونجارو از بالا محاصره میکنن.

تیری از کمان یکی از اونا رها میشه و یکراست به سینه ی اریک برخورد میکنه، اما بدون اینکه تو بدنش فرو بره، کج میشه و رو زمین میفته!

اریک که انتظار جاری شدن خون از بدنش رو داشت، با دیدن تیر رها شده رو زمین به شکل در میاد.

سالازار دوباره خودشو وسط میندازه و فریاد زنان میگه: باز هم دروغیه! درنگ نکنیدیه!

فریاد شور و شوق ارتش به هوا بلند میشه و هوارهای تام که میگه "اینا تقلبی نیستن باو :vay:" به گوش کسی نمیرسه و همزمان با حمله ی رو به جلوی ارتش آزاد آزکابان، طلسم ها و کمان های وزارتخونه ای ها هم آغاز میشه.

جنگ سختی در میگیره و ارتش گانت که شوکه شدن، بی هوا طلسمای متعددی رو اینور و اونور شلیک میکنن. تیرهای جادویی به هرکی برخورد میکنه، تو بدنش فرو نمیره، اما قدرت جادویی فردو برای چند ثانیه ازش میگیره.

اینجا و اونجا طلسمای رنگ و وارنگ دیده میشه که از این سو به اون سو پرواز میکنن و بالاخره تیرها به پایان میرسن و کمان به دستان هم، چوبدستی هاشون رو به دست میگیرن و با پرشی بلند بایین میپرن و مشغول حمله میشن. وزیر آمبریج با غرور با تعدادی بادیگارد بالای تالار و جلوی در دفتر وزیر وایساده و تار و مار شدن دشمنو مینگره.

مورفین گانت با دیدن پوزخندی که بر لبان آمبریج نقش بسته، تو همین آشفتگی برمیگرده و به افرادش نگاه میکنه. تام که بدون چوبدستی پشت گلدونا پناه گرفته و با پرتاب اونا به طرف سایرین از خودش دفاع میکنه رو از نظر میگذرونه. خواهرش که شجاعانه، همزمان با چهار نفر میجنگه اما در کمال تعجب هرچقدرم یکیشونو نابود میکنه، باز یکی دیگه سر میرسه رو هم مینگره، سالازار که هاله ی سبز رنگی دور خودش ایجاد کرده و مدام آوادا آوادا میکنه و جلوشو پاکسازی میکنه اما ثانیه ای بعد دوباره شونصد نفر جلوش ظاهر میشن. همینطور همه رو از نظر میگذرونه تا اینکه نگاهش به افرادی که روی زمین پخش شدن میفته. جان باختگان ارتشش ...

بیشتر از این نمیتونست معطل کنه، راهی برای نفوذ به دفتر آمبریج و باز پس گرفتن وزارتخونه نمیدید.

- عقب نشینی میکنیم!

این جمله همچون پتکی بر سر تک تک تابستونیا فرود میاد و اونا هم که کاملا با این حرکت موافقن، بی معطلی دمشونو میذارن رو کولشون و میگرخن! البته قابل توجهه که تعدادشون طبق برآورد لحظه ای که بدست آوردیم، به یک سوم کاهش پیدا کرده!

آزکابان:

بالاخره به هر زحمتی بود، ارتش آزاد آزکابان خودشو از تو وزارتخونه بیرون میکشه و اندرون آزکابان سنگر میگیرن. مورفین با نگرانی تو اتاقش قدم میزنه و میگه:

- همه رو آماده باش نگه دارین. ما شکشت خوردیم ... آمبریج پیروز شد! اون مارو غافلگیر کرد. باید از خودمون دفاع کنیم ... از آزکابان دفاع کنین!

مورفین با دیدن تابستونیای عزیز که بهش زل زدن با عصبانیت میگه: د ِ واشه چی وایشادین؟ گفتم برین آماده دفاع شین!

با خارج شدن سایرین، مروپی آهی میکشه و میگه: عیب نداره، اینکه آخرش نیست. اما ... ما هنوز دو تا گروگان داریم ... هلگا هافلپاف و لودو بگمن. میتونیم ازشون استفاده کنیم.

و لبخندی شیطانی بر لبان هردو نقش میبنده!

وزارتخونه:

کسایی که مسئولیت تعقیب گروه فراری رو به عهده داشتن برمیگردن و به بقیه ی ارتش وزارتخونه که پیش پای وزیر آمبریج صف بستن و منتظر جمله ی پایانی سخنرانی طولانی مدت آمبریج هستن، میپوندن.

- بانو آمبریج، اونا به آزکابان پناه بردن و در حالت آماده باش قرار گرفتن.

آمبریج با شور و شوق گربه ایش رو که در آغوش گرفته نوازش میکنه و رو به ارتش میگه:

- با یاری شما، ما تونستیم مانع سقوط وزارتمون بشیم، حالا نوبت ماست. باید به آزکابان حمله کنیم!


× پایان سوژه ×




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۹۲

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
صبحِ دل انگیزِ تابستانیِ سیاه و سفیدی بود! حدود یک ساعت پیش لودو بالاخره موفق شده بود بخوابد که با نوک زدن مکرر جغدی کوچک بر فرق سرش از خواب پرید ... هنوز در گیجی و منگی خواب به سر میبرد و بدون چوبدستی سعی بر کروشیو نمودن جغد داشت که لحظه ای چشمش به نشان وزارتخانه خورد و خواب از سرش پرید. از تختش پایین جهید و چنگی زد و جغد را گرفت و با عجله نامه را از پایش باز کرد و با استرس فراوان مشغول خواندن شد ...

نقل قول:

جناب آقای لودو بگمن

به تصمیم شورای آسمانی زوپس شما به عنوان کاندیدای برگزیده ی نهمین دوره ی وزارت سحر و جادو انتخاب شده اید. خبر وزارت شما تا ساعاتی دیگر و پس از شمارش آراء به طور رسمی اعلام خواهد شد و تا آن ساعت از باخبر کردن هر شخصی از برگزیده شدنتان خودداری نمایید. شا 24 ساعت فرصت دارید معاونان و کابینه تان را به ما و پس از تایید ما به جامعه جادوگری اعلام نمایید.


- روفــــــــــــــوس ... روفــــــــــــــــــــــــــوس

شترق!

در با شدت و حدت فراوان باز شد و توده ای خاکستری داخل پرید.

- لودو لودو چی شده؟ چرا جیغ میزنی؟ خبری شده؟ وزیر شدی به سلامتی؟

- تو اینجا چی کار میکنی؟

پیرمرد مشنگ که بسیار سرحال تر و پرانرژی تر از هم سن و سالانش به نظر میرسید رفت سر اصل مطلب:

- هیچی لودو جون! گفتم یه سر به رفیق قدیمیم بزنم ... تو برای کابینه ات معاون نمیخوای؟ رییس ارتشی؟ کارآگاهانی؟ سازمانی؟ چیزی؟اینجوری نگاه نکن خوب یه تاپیک آبدارخونه وزارت بده اقلا به من پیرمرد ... ناسلامتی من پدر اربابتم!

- شرط داره! یه بسته دستمال اسکاور بگیر مشغول شو تا ببینم چی میشه.

- چشم

تام سریع به پروفایلش رفت و شغلش را به اسکاورکش و محل زندگیش را به "زیر میز لودو" تغییر داد و مشغول شد ...


23 ساعت و 55 دقیقه بعد

لودو که از یافتن روفوس ناامید شده بود و تام ریدل را زده بود زیر بغلش و قصد ورود به وزارتخانه از طریق باجه تلفن

- کثافت ها! من کلی برنامه داشتیم ... من در کشتی نوح وزیر بودیم ... من کلی سابقه داریم ...

- هی سالی! معاونم میشی؟

- آری پسریم ... چرا که نه

لودو تام را از زیر بغلش خارج کرد و شوتید زیرش و گفت: برو پی کارت! من معاون اسکاور به دست نمیخوام


____________________


- دلت میاد به من پیرمرد جواب رد بدی؟ به شوهرخواهرت؟

- معلومه که دلم میاد! من دایی لرد قدرقدرتم، شنگدل و بیرحمم ... تاژه پروفایلمو هم نگاه کن! نوشتم از مشنگا متنفرم ... حالا برو پی کارت

تام مغموم و ناامید سرش را پایین انداخت و از دفتر مورفین خارج شد و او را با منقلش تنها گذاشت ...

- جناب وزیر

- شته؟ شه خبره؟ ژیغ میژنی آدم هرشی رشته پنبه میشه

- ببخشید ... نامه دارید! در واقع استعفا نامه، این پنجمین رییس زندانیه که استعفا میده، تو اون شرایط وحشتناک آزکابان هیچکس حاضر به کار نیست.

- خوب یکم حقوق و مژایاشو ببرین بالا ... چن تا محموله جنش مرغوب برفشتین حل میشه دیگه، اینارم باید بهتون گفت؟ حتما باید وخت وژیرو بگیرین؟

- جناب وزیر همه این کارارو کردیم! آزکابان بدون رییس بمونه هرج و مرج میشه و آمار فراری هاش میره بالا

مورفین یک رول علف پیچید و گوشه ی لبش گذشات و روشن کرد ... منشی مستاصل و نگران منتظر بود و مورفین بیخیال مشغول پک زدن بود که ناگهان به سبک ارشمیدس فریاد زد:

- یافتم! یافتم! بدو برو این پیرمرده که داشت اژ دفتر میرفت بیرونو بیار، حقوق ریاشت ژندانو هم به یک شیکل در شال کاهش بده

تام که به علت کهولت سن هنوز خیلی دور نشده بود صدای مورفین را شنید و در حالی که چهارنعل به سمت دفتر مورفین بازمیگشت فریاد میزد:

- انتقام میگیرم لودو ... حالتو میگیرم ... حبس ابد واست میبرم

پایان فلش بک های بی خود و بی جهت!


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۰:۱۷ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
ادامه ی فلش بک پست قبل - کافه ی زیگیل شدگان

شب بود. در گوشه ای تاریک از کافه، هیکل وزغ مانند ساحره ای صورتی پوش دیده می شد که به همراه دو ساحره ی دیگر دور میز گرد و کوچکی نشسته بودند. چراغ نفتی بزرگی روی میز بود که تنها چهره های سه ساحره را روشن می کرد و مخوفیت جو را افزایش می داد.
شب پره ای دور چراغ می چرخید و سعی داشت از شیشه گذشته و خود را به شعله برساند.

هر سه ساحره به تلاش محکوم به شکست شب پره خیره شده بودند و کسی حرفی نمی زد. تنها صدایی که سکوت را می شکست صدای قریچ قریچ تمیز کردن لیوان های شیشه ای توسط صاحب کافه بود.
ناگهان در کسری از ثانیه آمبریج دو دستش را روی میز گذاشت و هیکل کوچکش را بالا کشید. دهانش را باز کرد و زبان دراز و چسبناکش را به سمت شب پره شلیک کرد و قوررررت! دوباره سرجایش نشست و با لبخندی ملیح به هلگا و لینی نگاه کرد.

هلگا: جیـــــــــــــــــــــغ! هیولااااااا! کمک! کمک! من نمی خوام جوونمرگ شم! کمک!
دلو: هیسسسسس! چه خبرته بابا؟! مثلا جلسه ی محرمانه اس ها! یه شب پره خوردم دیگه! این کولی بازیا چیه درمیاری؟!
لینی: تو همیشه شب پره می خوری؟!
آمبریج شانه ای بالا انداخت: نه همیشه. بعضی وقتا سنجاقک، خرمگس و کفشدوزک هم شکار می کنم. ولی بعضی شبا که باد میاد مجبور میشم سر گشنه زمین بذارم، دریغ از حتی یه پشه!
هلگا: آخییییی! طفلک!
آمبریج: خب دیگه. برگردیم سر بحثمون. پس فردا با همکاری هم کودتا رو اجرا می کنیم و همه ی جادوگرا رو نابود می کنیم.
هلگا: به شرط اینکه تدی رو نابود نکنیم تا شوهر من بشه.
لینی: و به شرط اینکه کوچکترین مزاحمتی برای ارباب ایجاد نشه.
آمبریج که دنبال بهانه ای می گشت تا از رودررو شدن با لرد سیاه شانه خالی کند با اشتیاق پذیرفت: البته! هر دو شرط قبوله! اوه، خدای من! یه شب پره ی چاق و چله رو سرت نشسته هلگا! شوووووووت!

و اینچنین بود که توطئه ای ناجوانمردانه بر علیه دولت خدوم و پاکدست آزادی و پرواز طراحی گردید.

پایان فلش بک

***

لندن - باجه تلفن ورودی وزارت سحر و جادو


با تار و مار شدن کاراگاهان، ارتش آزاد آزکابان بدون مواجهه با هیچ مانعی خود را تا باجه تلفن رسانده بود. چند گام بیش تر تا پس گرفتن وزارتخانه توسط دولت آزادی و پرواز نمانده بود.



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۰:۴۹ دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۲

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
و اکنون گوش جان می سپاریم به خلاصه ماجرا تا به اینجا از زبان سالازار که در مرلینگاه اندر مکاشفات ذهنی اش نشسته و منتظر اتصال دوباره آب است! :

آمبریـج نامرد کودتا کردیه و مورفین و یارانش رو تحت تعقیب قرار دادیه.پسریم،مورفین در آخرین لحظات وزراتش،منو مدیریت رو بر می داریه اما خاک بر سر یک منوی مدیریت با دسترسی محدود بلاک آخرین اخبار برداشتیه! لودر هم حس انتقام جوییش گل کرده،دلیرانه به دژ ما یعنی آزکابان می آیدیه اما نفله شده باز می گرددیه و به آمبریج پناه می بریه!عکس نقاش قرن پنجمیه،جی.کی رولینگ زنده می شودیــــه و با تنفس مصنوعی حیات دوباره به او می دهیه و رکاوریـش می کندیــــ...ـه هههه!(افکت تپق زدن بابا شاه)

آهان یه چیزی رو یادم اومدیه...!قبلش من ویلبرت رو دلیرانه،شجاعانه و خودکقاعانه نجات دادمیه و با هم رفتییــم که هلگا رو ترور کنییــــــــم. کجا بودیم؟آهان..!

آمبریج تصمیم احمقانـه حمله به آزکابان رو میگیـریه اما لودو از وضعیت دژ دفاعی اونجا -منظورش از دژ دفاعی، منـم یــــه- میگه که آمبریج رو از تصمیم منصرف می کنیـــه. تنبان فلزی آمبریج اینجای داستان خیلی باحال بودیه!در همین لحظه متوجه خلاء موقت -نوشته ی مسخره ی رولینگیـــــه!- بزرگی می شوندیـــه.منوی مدیریت نبود!!

ما هم که رفتیم هلگا رو ترور کنییـــم اما نگو آب مثله الان قطع بودیه و کلا اینجای داستان رو از گفتنیـــش،معذورمیــه!فقط میتونی ام بگم که با قطعات ویلبرت،یه بچه کلاغ رو سیر کردی ام!

نوه ام،لرد سیاه خبر تحت تعقیب بودن خانوادشو توسط ایوان که دیواری کوچیک تر از اون پیدا نمی شدیـــه، می شنویـــه و می زنه ایوان رو نفله می کنیــه اما تصمیم میگیره که سکوت کنیــــ..ـــه! توی رول لودر کصــــافتتت(!) هم اتفاق خاصی نمی یوفتیــه جز روایت کردن صحنه های از پای منقل مورفین

لودو لخت مادر زاد وسط میدون هاگزمید آپارات می کنیــــه و توی کافه سه دسته جارو کمی با هوکی لاس می زنیــه و ازش چند گالیونی میخوادیه اما هوکی خودش رو به کوچه علی چپ می زنیه پس لباس های زنونه پادما رو میگیریـــه!مورف و اهل بیتش هم تصمیم میگیرن به مغازه اجناس چینی هاگزمید که عله منو رو ازشون خریده بود میرن که متوجه میشن منوی مدیریت درجه سوم بودیـــــــه و دسترسی زیادی ندارندیـــه.

لودر هم مورف میبینه که داره از مغازه میاد و فریاد کنون می دویه دنبالشیـــــههههههه...(سکته!)...ـــــهه اما اهل بیتش رو که می بینه دامنش رو سفت میگیره و دِ بدویــــــــه اما خب نمی دونم کجای داستانیه لودر رو زندانی می کنی ان!

یاد غلام افتادمیــه...اصلا بقیشو نمی گمیه...نـــــــــــــه! خب سبک تر شدمیــه.

منوی مدیریت با دسترسی کامل تمام مدت زیر نشیمنگاه آمبریج بودیه و متوجه میشیــه که مورف منوی به درد بخوری بر نداشتیـــه.تامب رایدر،دوماد مشنگمـان به مورف پیشنهاد می دهیــه که لودر رو شنکجه کنی ان تا به حرف بیاد اما مورف به مرلینگاه میره تا بیشتر تامل کنه و صبح روز بعد سایه اش دیــده میشــیه!

صبر کنی ایــن...صبر کنیــییــن،یه قطره آب اومدیــه... خب..!

مورفین بعد از کلی فکر کردن توی مرلینگاه تصمیم میگیره به وزارتخونه حمله کنیه پس دل به دریای سیاه می زنن.مـورف دو نفرو یعنی بیدل مطرب و ویلبرت که قسمتیش خوراک کلاغ ها شده بود رو مراقب لودر میزاریــه.از اون طرف آمبریج و اینا یک شخص که حامل چیز بوده رو دستگیر می کننیـــه.
ناگهان مورفین و اینا وسط راه توسط هلگا محاصره می شنودیــه اما من در یک حرکت انقلابی هلگا رو اسیر کردمیه اما هم اکنون که من در مرلینگاه نشستم،مورفین و بچه هــا هنوز در محاصره هستنیـــه!

ااااااااا...آب اومد دیگه..بای بایـــیه!

ادامه داستان:

مورفین به خودش احتمال می داد که توهم زده و اینا همش تاثیرات چیز نامرغوبه اما لحظه ای به خودش اومد و متوجه شد که واقعا محاصره شدن و تقریبا هیچ راهی براشون نمونده...البته تقریبـا!مورفین لحظه ای به رژف عمیقی فرو رفت و خاطرات خوب زندگیش به طور لحظه ای از جلوی چشماش عبور کردن.خاطراتی مثله بندری که توی عروسی خواهـرش با تام،رقصیده بود.تک تک افرادی که اونها رو به چیز مبتلا کرده بود،جلوی چشماش اومده بودن.

گرچه راهی که در پیش داشت حــق بود اما وضعیتی رو می دید که همه ی اونها رو با خودش به اعماق چاه کشونده بود.تقریــبـــا بدون هیچ راه بازگشتی!

فلش بکی به اندکی قبل از عملی شدن کودتا:


اما به راستی هدف از کودتای آمبریج چه بود؟اون که به منوی مدیریت دسترسی کامل داشت و وزارت سحر و جادو بهتر از همیشه اهداف چیزدوستانه خود رو دنبال میکرد.ملت همگی از توزیع کافی چیـز راضی و خوشحال بودن و عملکرد دویست درصدی دولت،جای حرفی رو باقی نمی ذاشت.

کینه آمبریج نسبت به جادوگران و مردان به اوج خود رسیده بود و حال وقتش رسیده بود..!عملی کردن نقشه ای که شب ها و روزها برایش زحمت کشیده بود تا ساحره سالاری را به اوج برساند و انتقام خود را از قشر مذکر جامعه بگیرد.اما هر چقدرم هم قدرت و دسترسی داشت،هیات آسمانی زوپس از جمله عله این اجازه را به او نمی دانند.پس چه جایی بهتر از وزارتخانه که دستش توی اکثر موارد باز بود!

قـراری مخفیانه با دو ساحره و معاونان مورفین گانت یعنی لینی و هلگا،در کافه ای متروکه و پرت و دور از دسترس مورفین،به نام کافــه زیگیل شدگان،گذاشت.نقشــه اش از آنجا بود که شروع شد..!

سفاسگذالیــم..!




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ یکشنبه ۸ دی ۱۳۹۲

بیدل آوازه خوان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۶ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از مکافات عمل غافل مشو + چخه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
- یک... دو... سه... امتحان می کنیم! مورفین گانت، تو در محاصره ای! کاراگاهان من همه جا رو تحت نظارت قرار دادند. اگه مقاومت کنی به ضرر خودت تموم میشه.

هلگا درحالیکه با عشوه ی بسیار توی آینه نیگا می کنه و قربون قیافه ی خودش میره، بعد جمله ی فوق به هوکی نگاهی میندازه:

- خوب گفتم هوکی؟ به نظرم خیلی سلحشورانه بود. :zogh:

هوکی هنوز در بحران جنسیتی قرار گرفته و نمی دونه باید دلش واسه عشوه های هلگا بره یا حالش به هم بخوره درنتیجه، ترجیح میده به عرض اندام ارتش توجه کنه و جواب هلگا رو نده. در همین لحظه سالازار به طرزی بسیار آنتحاریک درست نوک دماغ هلگا ظاهر میشه:

- تو دختریه ورپریدیه! هنوز یادم نرفتیه تو پست دوئلت منو سر کار گذاشتیه که بابات حسابی بزنیه منو! باز روت میشیه بیاییه وسط فک و فامیلای سالازاریه؟

هلگا می بینه بدجایی گیر افتاده. تمام ساحره ها مشغول کسب ویتامین و کارای حاشیه ای هستن و هیشکی همراهش به جنگ نیومده و هوکی هم که به عرض چسبیده و ابدا به طول جنگ و کیفیتش اهمیتی نمیده. درنتیجه ناچار میشه راه مسالمت آمیز رو طی کنه:

- اوه سالی جون! نگفته بودی ریشات این روزا جذاب شدن آتیشپاره!

سالازار تسترال شده:
- راست می گوئیه؟

هلگا:
- کمپلتلی بی شور!

سالازار از تسترالی درمیاد:
بی شعور خودتیه و هفت جد و آبادتیه!

شپلخ!

هلگا با ضربه ای خفنز نقش بر زمین میشه و توسط ویلبرت (که سعی می کنه جلو چشم سالازار نباشه!) به یکی از سلول های آزکابان منتقل میشه.



ویرایش شده توسط بیدل آوازه خوان در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۸ ۲۰:۵۴:۵۶
ویرایش شده توسط بیدل آوازه خوان در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۸ ۲۰:۵۷:۱۰

هه!


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ یکشنبه ۸ دی ۱۳۹۲

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
همان لحظه، آزکابان

بیدل در حالی که خمیازه می کشید، گفت:

- ویلبرت؟ ما الآن داریم اینجا چی کار می کنیم؟

ویلبرت گفت:

- برای بار صدم! داریم از این لودر مراقبت می کنیم.

- لودر! ولی اینجا فقط من و تو هستیم و این بگمن! لودر کیه؟

- ای بابا! سالازار کمکم کن به این ترسترال حالی کنم. این لودو بگمن همون لودر هستش! گرفتی؟

بیدل دهانش را باز کرد که پاسخی بدهد ولی ناگهان فردی جلویش ظاهر شد.

- کسی با من کاری داشتیه که مرا صدا بزدیه؟

سالازار به قیافه ی مات و مبهوت ویلبرت و بیدل نگاهی انداخت، سپس گفت:

- همین الآنیه یکی گفتیه: « سالازار کمکم بکنیه! ». شما نبودیه؟

ویلبرت که تازه حالیش شده بود گفت:

- نه... نه! هیچی نبود پدر جان! نگران نباش.

بیدل که تازه از حالت اِستَند بای در اومده بود، گفت:

- نگرانیه نباشیه!

سالازار چپ چپ به بیدل نگاه کرد. سپس عربده کشید:

- آهای نفس کشیویه! ادای منو در میاریه، پدر سوختیه. این چوب دستیه من کجا بیدیه؟

ویلبرت که وضعیت رو بسیار خطرناک دید، از کادر خارج شد و آرام آرام پا به فرار گذاشت.

آن سوی دریای سیاه، مورفین گانت و اراذل ارتشی!

آنتونین در حالی که کوله باری از چیز بر روی دوشش و یک آدامس با طمع چیز در دهنش بود، گفت:

- مورفین... تو رو به هر کی دوس داری این چیزا رو بردار... از کتف و کول افتادم!

مورفین در حالی که با آدامس چیزکی اش بازی می کرد، گفت:

- پیشنهاد خودت بود، بوژبوژی! گفتی برای رد گم کنی خره رو بژاریم اون ژا. حالا باید خودت محموله ی چیژ من رو بیاری!

ناگهان ارگ کثیف داد زد:

- آهای سوختم... سوختم... کمک... یکی به دادم برسه!

همه با تعجب به او نگاه کردند اما مورفین بی خیال گفت:

- عوارژ چیژه! نگران نباش. درشت میشه ژونم!

ناگهان صدایی آشنا ولی بلند به گوش رسید:

- یک... دو... سه... امتحان می کنیم! مورفین گانت، تو در محاصره ای! کاراگاهان من همه جا رو تحت نظارت قرار دادند. اگه مقاومت کنی به ضرر خودت تموم میشه.

بله، اون هلگا رئیس کاراگاهان و از Mokhless ها بود!


ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۸ ۲۰:۱۴:۱۰



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ شنبه ۷ دی ۱۳۹۲

دلوروس آمبریج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۶ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۸
از چاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1592
آفلاین
در آزکابان

همه متحدین گانت در گوشه و کنار سرسرای تمام سنگی قلعه آزکابان آرام گرفته بودند. عده ای خمیازه می کشیدند و عده ای نیمه بیدار در افکار عمیق شان شناور بودند. آهنگ تایتانیک نیز جهت پر کردن عریضه پخش شد تا ملت در افکارشان غرق شوند...

«پیســــــت ! »

«هوم؟ چیه دوماد ! بژار دو دیقه فکر کنم خب. ژنده که بودی خیرت به ما نرسید ماگل مشنگ ! دو دیقه بذار فکر کنم دارم نقشه میکشم خب تام ! اه...»

تام: «ابله ! نقشه نمیخواد. یکی از مهره های اصلی دشمن دست ماست. پاشو ببریمش سالن اعدام یه چهار تا دمنتور هم وردار بیار با تهدید ازش آمار و اعتراف میگیریم دیگه ! فکر نمیخواد که. »

مورف: «نه تو واقعا مشه اینکه از تو قبر بیرون اومدیا تام؟ چند شاله مُردی تو ؟! بابا ژون، داماد عزیز ! نذار جلوی آبژی مروپ اینقدر تحقیرت کنم. بگمن با این چیژا به حرف نمیاد ! حالا کجاشت الان؟ »

تام: «انداختمش انفرادی ! البته برای زنده موندنش یه سیب زمینی خام با قاشق براش انداختم...»

مورف: « سیب زمینی با قاشق میخواد شیکار آخه ؟ پاشو خاک بر سرمان شد. تا الان کم کم دویشت کیلومتری کنده کاری کرده با اون قاشق ! وااای ! بدبخت مون کردی تام...پاشو بریم...»

تام با جسمی که شبیه خیار بود به سر مورفین زد و او را سرجایش نشاند و گفت:

«بشین باو ! قاشق پلاستیکی دادم بهش...»

مورفین: «اوه ! اه ! اژ دست تو تام ! هر چی ژدم به رگ آب شد رفت...من میرم یه شر اتاق فکر..خودساژی کنم...»

مورفین به سمت مرلینگاه به راه افتاد و با رمز یا مرلین وارد شد و به محض ورود جماعتی از دوستانش که از گونه حشرات بودند به احترامش در مرلینگاه بلند شدند...

«نه نه...بلند نشید..خواهش میکنم بشینید...منم...مورفین..»

و درب مرلینگاه را محکم پشت سرش بست و موجب بیداری تنی چند از یارانش گشت.

آنتونین: «تام ! من گشنمه ! »
ارگ کثیف: «تام ! من باید برم حمام ! »
مروپ: «تام ! همسرم ! بیا ابراز احساسات ! »
سالازار: « تام ! همین الان باید ازدواج کنیَیمَه ! »

تام با عصبانیت استخوان شماره هفتش را به سمت جماعت پرتاب کرد و با داد و بیداد گفت:

«همینه که هست ! میخواین بخواین میخواین نخواین ! این دریای سیاه، این آزکابان ضد طلسمه ! کار نمیکنه ! من مگه نوکر باباتونم روزی سه دفعه تا خشکی شنا کنم برم غذا بدزدم براتون ! درسته من مُردم ! ولی دیگه دلیل نمیشه اینقدر آزارم بدین ! الان هم فقط همین یه دونه خیار مونده ! اونایی که گشنه شونه بیان جلو نفری یه گاز کوچیک بهشون بدم...»

و به خیار کوچکی اشاره کرد که در کف دست استخوانش اش قرار داشت...

«تام ! حالا پوست بکنش ! ایشالله که داخلش موز باشه همه نیرو بگیریم ! »

همهمه و سر و صدای جمعیت با باز شدن درب مرلینگاه و انعکاس نور خیره کننده ای خوابید. از آنجای مرلین نور می تابید ! مورفین در آستانه مرلینگاه به سمت یارانش قدم بر می داشت...

«ای یاران من ! ای چیز دوستان ! ای غیور پروران چیز دوست من ! من فکر کردم کلی در اتاق فکر ! از همین لحژه اعلام میکنم که بگمن رو داخل ماهیتابه نمینداژیم. گروگان ما باقی میمونه و ما هم اکنون به وژارت حمله میکنیم...کاملا غافل گیرانه.....از هیچی نترشید...این 200 کیلومتر دریای شیاه رو که شنا کنید میرسید به خشکی ! اونجا خر مرلین به داد شما خواهد رسید...با چیز تامین تان خواهد کرد و شمارو به وژارتخونه نزدیک میکنه...پیش به سوی آمبریژ ! »

ملت: «»

پس از چند ثانیه مکث، مورفین با ناچاری چند تا سوت زد، دمنتورها را احضار کرد و همانند فنگ و ریپر و فک فامیل هایشان به سمت ملت حمله ور شدند و آنها را تا لب دریا دنبال کردند و ملت ناچاراً دل به دریای سیاه زدند...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وزارتخانه سحر و جادو:

«اوه ! برو کنار دیگه ! وزیر اومدن ! برو...»

«راهو باز کنید...من وزیر هستم..آبجی راهو وا کن...من مادر این فرد هستم...راهو وا کن...»

ملت با پوزخند راه را برای آمبریج و هلگا باز کردند که سعی داشتند در میان جمعیت تجمع کرده داخل راهروی ورودی وزارت نفوذ کنند و سر در بیاورند که چه شده. به محض کنار زدن ملت با خری زخمی و خون آلود مواجه شدند که بر کف زمین نفس نفس می زد و در دهانش مقادیر زیادی بسته های رنگارنگ چیز رویت میشد.

آمبریج: «اهم... تصحیح میکنم..من مادرش نیستم...عمه اش هستم... »

هلگا: «یکی توضیح بده این خر چرا لت و پار شده؟ »

«قربان ! گفته میشه این خر برای دشمن چیز حمل میکرده. توی دهنش هست. مشخصه. به نظر میاد به نزدیکی دریای سیاه میرفته که نگهبانان گرفتنش دم در...»

آمبریج دوباره به فکر پر زوری فرو رفت تا بلکه بتواند استراتژی مورفین را بخواند...


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۷ ۱۶:۴۷:۵۹
ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۷ ۱۶:۵۱:۳۱

No Country for Old Men




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ جمعه ۶ دی ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
همه ی اعضای ستاد مقاومت مردمی موسوم به ارتش آزکابان آپارات کردند به هاگزمید و آنتونین هم راهنمایی شان کرد به مغازه ی اجناس چینی که هری از آنجا برایش منوی مدیریت خریده بود.

ملت تابستانی ریختند توی مغازه و مورف پرید یخه ی صاب مغازه را گرفت و منو را هم جلوی چشمش که : ژودی بگو این لامشب چجوری کار می کنه؟!

صاحب مغازه که دست بر قضا بابای چوچانگ بود ترسید و گفت چشم و منو را گرفت و شروع کرد به توضیح دادن:

- این دکمه رو که زد منو باز شد.

مورفین آن دکمه را زد و منو باز شد.

- بعد این دکمه رو زد و بلاک ایجاد شد.
- آخژون بلاک!... ژدم!... الان دلو بلاک شد؟drool:
- نخیر قربان! بلاک ایجاد شد!
- یعنی دلو بلاک نشد؟!
- دلو چی بود قربان؟! من نشناخت! من زبان شما را خوب بلد نبود. شما کی بود؟! از جان من چی خواست؟! خواهش کرد از مغازه ی من رفت بیرون! من پناهنده ی غیرقانونی بود. اگر دولت فهمید که من قاچاقی وارد شد، اقتصاد چین نابود شد!

آنتونین هم پرید و کنار مورفین یخه ی بابای چو چانگ را گرفت: مرتیکه جاپونی! هیچ می دونی من کیم؟! مامور مخصوص وزیر بزرگ؛ آنتونین دالاهوف! احترام بگذار! یا بگو چجوری میشه دلو رو بلاک کرد یا همینجا دولت تشکیل جلسه میده و بعد از مصادره اموال، دیپورتت می کنه پیش جومونگ!

بابای چوچانگ ملتمسانه توضیح داد: اگه منظور شما این بود که چطور با این منو یک کاربر رو بلاک کرد در اشتباه بود. این منویی که شما داشت جزو اجناس رده سوم چینی بود که فقط به درد ایجاد بلاک اخبار خورد و هیچ کار دیگری نکرد!

همان لحظه - وزارت سحر و جادو

آمبریج نشست روی صندلی: اوخ!
آمبریج پاشد و عامل اوخ! را از روی صندلی برداشت: منوی من؟! این که اینجاست! پس اونی که لینی می گفت دست مورفینه چیه؟
و بعد از اندکی تامل یادش آمد که: آهااااان! منوی کهنه ی اخبارو برده مفنگی! خیالم راحت شد!

هاگزمید

لودو با لباس زنانه در هاگزمید برای خودش می چرخید و خودش هم نمی دانست دنبال چیست که یکهو دید در یک مغازه ی اجناس چینی باز شد و مورفین آمد بیرون. چشمهای لودو کم کم گرد شده و لبخندی شیطانی بر لبش نشست و چاقوی ضامن دارش را درآورده و آرام آرام بر سرعت قدم هایش اضافه کرد تا حالت دویدن به خود گرفت و فریاد کشید و 10 قدم مانده بود به مورفین برسد که دید لیوبی و شانگفی و کوانگ یو و مروپی و سالازار و تام و آنتونین و ارگ و ویلبرت و پامفری و رون و رز و چارلی و بیدل و یاکسلی و اریک و آسپ به دنبال مورفین ریختند تو کوچه!
لودو همانطور که فریاد می کشید 180 درجه مسیرش را تغییر داده و دو دستی دامنش را گرفت بالا و ده بدو!
ملت غیورپرور تابستانی هم نفری یک کیسه از جیبشان درآورده و دنبال بگمن افتادند تا بالاخره گرفتند و انداختنش توی گونی و همگی برگشتند آزکابان!


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۶ ۱۹:۰۵:۲۲


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ جمعه ۶ دی ۱۳۹۲

پادما پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۳
از چادر سرخ پوستى
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 271
آفلاین
بيدل زير لب گفت: پيرمرد خرفت فكر كرده درگير شدن با مرلين شوخيه.

سالازار چوب دستى اش را به حالت تهديد آميزى در دست چرخاند و پرسيد: چى گفتى؟

بيدل گفت: به جان خودم هيچى!

سالازار:خوبه!
========================================================

هاگزميد

لودو در خانه اى را زد و پرسيد: پادما اون جايى؟

پادما در رو باز كرد و جيغ زد و دوباره در رو بست.

لودو دوباره در زد و گفت:جون رونا در رو باز كن.

پادما در رو باز كرد و با ترس پرسيد : از جون من چى مى خواى؟

لودو با خجالت گفت: يه دست لباس اضافه.


ویرایش شده توسط پادما پاتیل در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۶ ۱۴:۴۱:۳۳
ویرایش شده توسط پادما پاتیل در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۶ ۱۴:۴۱:۳۳


به ياد قديما







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.