هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ جمعه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۰

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۱۰:۲۴
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
بلا اولین محفلی را پشت سر گذاشت و به راهرو نگاهی انداخت. اثری از کسی نبود بنابراین به آرامی وارد راهرو شد و به سمت در ورودی خانه رفت.

صدای شادی محفلی ها از دستگیری بلا از درون آشپزخانه شنیده میشد.

- این هم مزیت دور هم جمع شدن محفلیاس! بدون هیچ شخصی جلو رات!

و لبخند شبطانی زد و جلوی در ایستاد. نگاهی به اطراف انداخت و به آرامی دستانش را دور دستگیره حلقه کرد. بدون اینکه حتی صدای چلکی شنیده شود در را گشود.

و اکنون بلا درون خیابان بود. خنده ای به ریش محفلی ها کرد و با صدای پقی ناپدید شد.

خانه ریدل:

- خوبه لورا. کاملا فهمیدی که باید چی کار کنی؟

لورا در قالب لیلی آه کشان جلوی لرد ایستاده بود و هیچ راهی جز قبول دستور لرد نداشت.

لرد با عصبانیت تکرار کرد: اگه نقشه رو درست نفهمیده باشی این خودتی که گیر میفتی!

لورا به آرامی گفت: و همچنین بلا.

لرد چشم غره ای به لورا رفت و گفت: بهتره دیگه بری. لودو و روفوس برای فرار کردن از اونجا کمکت میکنن. نقشه رو گرفتی؟

لورا که اصلا قصد گیر افتادن در چنگال محفل را نداشت، نقشه را یک بار در ذهنش مرور کرد و با اطمینان پاسخ داد:

- بله ارباب!

لرد دستش را به سمت در تکان داد و گفت: بهتره هرچه سریع تر برین.

مرگخواران تعظیم کوتاهی کردند و از آنجا خارج شدند. مدتی بعد بلا با عجله وارد اتاق لرد شد و گفت: مای لرد! من نجات پیدا کردم!

لرد بلافاصله از جایش بلند شد و گفت: چی؟ پس لورا ... تو اونو تو راهت ندیدی؟

بلا با تعجب پرسید: نه برای چی باید میدیدمش؟

دقایقی بعد:

لودو با وحشت گفت: ارباب اون الان دقیقا جلوی دره و داره زنگو میزنه.

صدای لرد از پشت گوشی (!) شنیده شد که گفت: جلوشو بگیر، نذار بره تو.

روفوس و لودو با نگرانی نگاهی به لورا انداختند و نمیدانستند که آیا موفق میشوند مانع رفتن او به داخل خانه شوند یا قبل از آن، محفل او را میگیرد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۲۳ ۱۳:۲۸:۰۲

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ جمعه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۰

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
خلاصه:
مرگخوارا لی لی بچه ی کوچیک هری پاتر رو گروگان گرفتن و سعی میکنن تا به این وسیله هری پاتر رو بکشن. لرد نقشه ی دقیقی میکشه اما هری یه چوبدستی زاپاس و شنل نامرئی رو داره. یه جنگ در میگیره و طی اون جنگ بلاتریکس لسترنج یکی از مرگخواران مهم لرد سیاه اسیر میشه. اما در عوض لی لی هم پیش لرد سیاهه. لرد سیاه تصمیم میگیره یه مرگخوار تازه وارد رو قربونی کنه و بلا رو پس بگیره. همون موقع تازه وارد ترین مرگخوار که لورا مدلی باشه، از آشپزخونه میاد بیرون. یه تازه وارد مناسب برای تبانی کردن.

_________________________________

- چی؟ من؟ من؟ من من؟

- بله! دقیقا تو!

- اما اخه من...

- چته؟
لورا که میخواست هر طور شده از این ماموریت در بره کمی فکر کرد و گفت:

- فکر کردین برای یه مرگخوار تازه وارد ارزشی قائل میشن؟ یعنی به همین راحتی یه مرگخوار قدیمی رو با یه مرگخوار تازه وارد عوض میکنن؟

- نه احمق! تو خودتو به شکل لی لی در میاری... میری اونجا و بلا رو ما پس میگیریم. بعدم خودت باید فرار کنی. خیلی لطف میکنم بهت و دو تا مرگخوارامو واسه کمک به فرارت برات میفرستم. بدو زود تند سریع.

همان موقع محفل

آرتور در حالی که پشت سر هم به صورت بلا مشت وارد میکرد، نگاهی به دامبلدور انداخت و پرسید:
- بسشه دیگه؟
- فکر میکنم کافی باشه.

آرتور از روی بلاتریکس کنار رفت و پرسید:
- به اندازه ی کافی خوردی؟

اما بلا تریکس لبخندی زد. گویی به حماقت آنها می خندید.
- میگم شما چرا برای شکنجه دادن از کروشیو استفاده نمیکنین؟

- نه این کار، کار بدیه و ما کار بد نمیکنیم.

- میخواین یادتون بدم؟

آرتور و دامبلدور با شوق به یکدیگر خیره شدند. دامبل در حالی که از شوق آموختن به خود می لرزید گفت:
-بگو.
- اول به چوبدستی نیاز دارم.
- بیا اینم چوبدستی!
- استیوپفای! استیو پفای!

بلا چوبدستی دامبل را در جیب گذاشت فراری سریع و تند را آغاز کرد. مطمئن بود با این کار مرگخواران را غافل گیر میکند.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ دوشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۹

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 298
آفلاین
ده دقیقه بعد جلسه ی لرد و مرگخواران.
همه ی مرگخواران در حالی که در اتاق اجتماعات نشسته بودند، درباره ی چگونگی آزاد کردن بلا نظر می دادند. ناگهان لرد با آن قد و قامت بلندش وارد و باعث خوابیدن آن سر و صدا ها شد. لرد در حالی که سرش را با ابهت بالاگرفته بود از میان مرگخواران عبور می کرد.همه ی مرگخواران از ابهت لرد نفس هایشان را حبس کرده بودند.
-شتلق..پاق..گوف..دیش( افکت کله پا شدن ناگهان لرد)
لرد در حالی که با عصبانیت چیزی که باعث زمین خوردنش شده بود را از دور پایش باز می کرد فریاد زد: ایوان، مگه من صد دفعه نگفتم وقتی کارت تموم شد این شلنگ بوقی رو جمع کنی بزاری سر جاش کروشیو ایوان و همچنین شلنگ! اه! اه! عجب شلنگ خزی هم هست..
-ارباب اما...

- بسه ایوان بهانه نیار..مگه نگفتم من اینجور شلنگای ضایع رو دوست ندارم..رنگش که بده!
-ارباب...

لرد با عصبانیت فریاد زد: بنال!
ایوان در حالی که آب دهنش که به صورت آبشار نیاگارا شده بود را قورت می داد گفت: قربان این نجینیه..این وسط خوابش برده بود نتونستیم تکونش بدیم.
لرد:

ملت مرگخوار:
بالاخره بعد از سه دقیقه جلسه رسمی شد و هرکس نظری می داد.
روفس: هووم..ارباب به نظرتون بهتر نیست مبادله به مثل کنیم؟ دختره رو بدیم..بلا رو بگیریم؟
لرد در حالی که تا آخرین حد به شومینه چسبیده بود نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت: کروشیو ی شدت زیاد بر تو روفس، با این نظرات بوقستانی..آخه بوقی! اگه می خواستم این دختره رو بهشون بدم که از اول نمی گرفتمش!
لرد برای مدتی در فکر فرو رفت..ناگهان فکر خوبی به ذهنش آمد..فریاد زد: اورکا..اورکا! باو یه نقش دارم عالی..برای اجرای این نقشه یه مرگخوار تازه وارد تر از بقیه نیاز دارم که اگه مرد هم زیاد مهم نباشه! نقشه از این قراره که...
15 دقیقه بعد:
همه از نقشه ی فوق العاده ی لرد خوششان آمد..آنتونین لبخندی زد و گفت:ارباب عالی ترین نقشه ای بود که تا حالا شنیده بودم ولی چون متاسفانه از همه قدمت بیشتری دارم اون مرگخوار نمی تونم باشم.
سپس نگاهی به اطراف کرد و گفت:به نظرم ایوان برای این کار مناسبه..
ملت:درسته..درسته
شامپو عرق سردی را بر پیشانی اش احساس کرد و گفت: یا لرد منم که اصن این قدر قدمت دارم که یادم نمی یادکی مرگخوار شدم..به نظرم روفس خوبه
ملت:درسته درسته!
ده مین بعد:
-لودو
ملت:درسته!
-نارسیس
ملت:درسته
-لوسیوس
ناگهان دختری با خجالت وارد سالن شد.در حالی که یه تشت پر از کف حمل می کرد به سمت مرگخواران آمد و گفت:ببخشید جلسه شما رو به هم می زنم..ولی می خواستم ببینم این فلفل کجاست..از وقتی آنی مونی رفته سفر کسی برای آشپزی نبود..من فعلا قبول کردم! آخه من تازه واردم!
ناگهان دخترک مورد محاصره ی چشمان آن همه مرگخوار شد..
لرد لبخندی زد و زمزمه کرد: لورا مدلی..پس تویه تازه واردی؟



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ پنجشنبه ۵ آذر ۱۳۸۸

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
در داخل حیاط ، هری آهسته آهسته به سمت در قدم برمیداشت و درحالي كه چوبدستی دامبلدور را در دست گرفته بود، به آرامی به در نزدیک شد.
در همين لحظه درب ورودي خانه ي ريدل باز شد و ده ها مرگخوار كه با نقاب صورت خود را پوشانده بودند ، دختربچه اي را كشان كشان به درون حياط آوردند .
در همين لحظه يكي از آنها نعره زد : هوي بچه ، ميبيني كه دخترت سالمه ... يا الآن خودتو تسليم ميكني يا مجبور ميشيم جلوي چشمات ، دخترت رو بكشيم . فهميدي ؟
هري كه كاملا خطر را درك كرده بود و ميدانست كه مرگخواران با هيچكس دعوا ندارند ، بلافاصله تصميم خود را گفت و شنل نامريي اش از رويش كنار زد .
- من تسليمم ! بزاريد بچه ام بره !
يكي از مرگخواران پوزخندي زد و گفت : فك كردي الكيه ؟ هم خودت رو ميكشيم هم بچه ات رو !
هري كه متوجه دام مرگخواران شده بود ، بلافاصله فرياد زد : حالا !
در همين لحظه بود كه ناگهان محفلي ها در مقابل مرگخواران ظاهر شدند و ...

پس از شش ساعت ...

ايوان كه چند روزي براي فروش شامپو ، به خارج سفر كرده بود ، اكنون بازگشته بود و درمقابل مرگخواران ايستاده بود ...
مرگخواران و لرد كلافه بودند و به سختي ميشد با آنها حرف زد .
ايوان از روفوس ، دليل كلافگي مرگخواران را سوال كرد و روفوس چنين جواب داد ...
- شش ساعت پيش ، ما و محفلي ها در حال جنگ بوديم و ميخواستيم پاتر و دامبلدور رو گير بياريم و توي جنگ بلاتريكس اسير شد .
- بلا اسير شد ؟
روفوس تاييد كرد و براي ايوان شرح داد كه هنوز ، دختر پاتر در چنگال آنهاست !

ايوان رو كرد به لرد و گفت : سرورم ، حالا چطور بلا رو آزاد كنيم ؟


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۷:۵۵ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۸

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
هری سریع رفت و نامه را گرفت و گفت: نامه از ولدکه!
- همون طور که دستگاه ها نشون دادن... بورگین لی لی رو گروگان گرفته و داده به لرد!
هری به سرعت نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد: سلام کوچولویِ ضعیفِ ارزشیِ سوسولِ کلّه زخمیِ سیم سرور به دست! بچت پیش منه! برای تحویل گرفتنش میای به سمت خونه ی ریدل، نزدیکی خونه یه مرد شنل پوش ایستاده، چوبدستیتو میدی به اون و بعد دم در خونه میایستی. تو میای تو خونه و بعد بچت آزاد میشه. اگر دست از پا خطا کنی بلافاصله من میگم آوادا کداورا! و خودت میدونی چه بلایی سر بچت میاد
هری رو به دامبلدور کرد و پرسید: حالا چی کار کنم پروفسور؟
دامبلدور دستی به ریشش کشید و پاسخ داد...

خانه ریدل

- مورگانا! تو میری کنار اون درخت گندهه نزدیک خونه وای میستی و چوبدستی رو تحویل میگیری! به محض تحویل گرفتن چوبدستی علامت شومو فشار میدی و بعد میری خونه خودت. این جوری اگر چوبدستی رو نداده بیاد در خونه من متوجه میشم و این شام نجینی میشه
- مای لرد! چه نقشه هوشمندانه ای! واقعا فوق العادست!
- بالاخره ما لردیم دیگه حالا وقتی اون کله زخمی اومد توی حیاط، پرسی از پنجره بیهوشش میکنه و بعد میارینش پیش من. بعدم بچه رو میدیم نجینی بخوره! کدوم اربابی رو دیدید که خودش بشینه و همچین نقشه ی هوشمندانه ای بکشه؟ قدر ارباب به این گولاخی رو بدونید!

چندین متر آن طرف تر هری ناگهان با صدای پاقّی ظاهر شد و با اظطراب چوبدستی اش را در دستش فشرد. به سمت خانه ریدل راه افتاد و سپس به شخص شنل پوشی برخورد کرد که جلوی او ایستاده و راه را صد کرده بود. شخص بلافاصله او را خلع سلاح نمود و سپس پس از فشردن علامت داغ شده روی بازویش با صدای پاقّی ناپدید شد و هری را به حال خود گذاشت. هری با عجله به راه خود ادامه داد. در خانه ریدل باز بود. هری داخل شد و فورا پشت درختی پرید و شنل نامرئی اش را روی سرش کشید. سپس از پشت درخت بیرون آمد و گفت: لی لی رو آزاد کنید تا من بیام بیرون از این پشت!

درون خانه لرد با عجله دم پنجره آمد و با عصبانیت از پرسی پرسید: پس چرا بی هوشش نکردی؟
- رفته پشت درخت یا لرد!
- از بس خنگی! خوب باید فورا این کارو میکردی بوقی! خودت هم یه توجیح سالازاریه اساسی نیاز داری پرسی، کروشیو! حالا چی میگهه؟
- میگه باید دخترشو آزاد کنیم ارباب!
- هوم... حیف شد! آزاد میکنیم ولی خودشو میدم نجینی
- حالا از کجا معلوم وقتی بچه رو آزاد کردیم در نره مای لرد؟

در داخل حیاط هری آهسته آهسته به سمت در قدم برمیداشت و چوبدستی دامبلدور را در دست گرفته بودد، به آرامی به در نزدیک شد.

.
.
.


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۸

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۷ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۰
از جون گرابلی و انجمنش چی می خام؟!؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 167
آفلاین
ملت مرگ خوار جمع شدن و لرد میخاد براشون سخنرانی کنه
لرد: 1 2 3 آزمایش میشه...ای ملت لت لت لت لت...، ای مرگ خواران من ان ان ان ان، بدانید و آگاه باشید که روز موعود فرا رسید. این روز، شب نخواهد شد، مگر با ریخته شدن خون هری پاتر و فک و فامیلاش.
ملت مرگخوار به هیجان اومدن و منتظرن
لرد سکوت کرده!
بلاتریکس: همین ارباب؟
لرد: خوب باشه باشه چون خیلی اصرار میکنید، براتون از خاطرات دوران تحصیلم میگم..یه روزی من داشتم کنار درخت...
1 ساعت بعد
لرد: بعد ریگولوس با کلنگش...
2 ساعت بعد
لرد: دستم تو دماغ پاتر...
3 ساعت بعد
لرد: من تحصیل علم رو به همه شما توصیه می کنم..اوهوهو اوهوو..من همیشه در همه حال، ادامه ی تحصیل میدادم.
بلاتریکس:اوهو اوهو اوهو، ارباب از روی چه کتابی تحصیل علم میکردید؟
لرد دست می کنه تو رداش و یه سری کتاب می کشه بیرون: با سری کتاب های " گاج " گروه آموزشی جادوگران!

ندایی از خارج چهارچوب: ای لرد، بدان و آگاه باش که از سوژه دور شدی.زدی تو خاکی.

لرد: بعله، پس امشب همه با هم هری پاتر رو می کشیم!(نزدیک بود پستم بپره!!)
---
خونه هری پاتر
محفلی ها که سپر مدافع هری رو دریافت کرده بودن، خودشون رو به منزل اونا رسوندن
آلبوس: هری پسرم، چی شده؟
هری: آلبوس ، دخترم گم شده، دخترم نیست.
آلبوس: نگران نباش، یادته من یه سری وسایل ریز نقره ای داشتم رو میز دفترم؟ اونا می تونن به ما کمک کنن...
هری و جینی: چطوری؟یعنی می تونی پیداش کنی؟
آلبوس دست می کنه تو رداش و اون چیزای نقره ای رو در میاره، بعد همه رو پرت می کنه هوا و پخش میشه رو زمین
همه دولا میشن تا ببین
آلبوس: بببنید،این سوزن ته گرده، لرده که کله اش کچله، قلمبه اس.
این سوزنه که خمیده اس، بورگینه، و این سنجاق سر خوشگل، لی لیه...وقتی هر سه تای اینا به این صورت افتادن، یعنی لی لی توسط بورگین دزدیده شده...
هری و جینی و محفلیا توی فکر میرن که یهو یه جغد دم پنجره ظاهر میشه...

-------------------------------------
پیوست: لودوی عزیز،خیلی وقت بود رزرو کرده بودید...شرمنده توی سایت نیستید که اجازه بگیرم.


Toujours pur

" به خاطر یک مشت سوژه "

[b][size=small]�


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 177
آفلاین

تماس تلفنی


-درود بر لرد سیاه,کارتو بگو!

-درود بر لرد سیاه,میتونم با خودشون صحبت کنم؟

-با کی؟

-لرد سیاه

-کروشیو!مگه لرد بیکاره!

-هوم,نه. میخواستم یه خبر خوش بدم.

--خبر خوش!مگه بعد از مرگ هری پاتر و اون دامبلدور ریشو خبر خوش دیگه ای هم وجود داره!و البته هر دوی اینا ها به دستان توانمند لرد سیاه کشته شدند.

-موضوع به همین مربوط میشه.من اینجا دختر کوچولوی هری پاتر رو به گروگان گرفتم!میتونید به وسیله ی اون, این رویاتون رو به حقیقت تبدیل کنید

خانه ی ریدل

بلا با هیجان گوشی را کوبید و با عجله به دنبال لرد سیاه رفت.در این میان آنقدر هیجان زده بود که متوجه نارسیسا نشد و محکم با او برخورد کرد.

-اوخ!چته بلا؟

-بکش کنار سیسی!لرد کجاست؟

-در اتاقشون هستند.

بلا به سمت اتاق لرد رفت و با عجله در را گشود.لرد که در صندلیش فرو رفته بود و نجینی را نوازش می کرد با ورود ناگهانی بلا چوبدستیش را به سمت در گرفت و با عصبانیت گفت:
-کروشیو

-آیییییی!ارباب منم.

-به جهنم که تویی!مگه یاد نگرفتی قبل از ورود در بزنی؟

-ارباب یه خبر خوش دارم براتون.

-هوم.ارباب به کسایی که براش خبر خوش میارن جایزه میده

-ارباب!اون مغازه داره,بورگین رو میگم,دختر هری پاتر رو گروگان گرفته.

-چی؟

-همون ارباب!

لرد با خوشحالی از صندلیش بلند شد و با حالتی متفکرانه شروع به قدم زدن کرد.

افکار لرد:
-پس بالاخره این لحظه فرا رسید.حالا دیگه میتونم روی این هری پاتر و اون دامبلدور ریشو رو کم کنم.

-بلا!به افراد بگو جمع بشن. میخوام براشون سخنرانی کنم.ایندفعه باید با نقشه ی درست و حسابی وارد عمل بشیم.

کوچه ی دیاگون

جینی در گوشه ای روی زمین نشسته بود و گریه می کردو جیمز و آلبوس سعی داشتند مادرشان را آرام کنند.در این میان هری سپر مدافعش را به سمت محفل ققنوس فرستاد و پس از این کار به سراغ جینی آمد و دستش را گرفت.

-پاشو جینی.بهت قول میدم که پیداش میکنیم.من الان پیغامی برای اعضای محفل فرستادم.گفتم که دست به کار بشن.اینطوری زودتر پیداش میکنیم.

-هری!اگه دخترم پیدا نشه چی؟اگه دیگه هیچ وقت نبینمش؟اگه...

-بسه جینی!ما لی لی رو صحیح و سالم بر میگردونیم!رو قول من حساب کن!


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۵ ۱۷:۰۵:۰۰
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۵ ۱۷:۱۷:۵۲
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۵ ۱۷:۱۹:۴۸


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۳:۵۳ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
آلبوس که نگران شده بود با صدای بلند شروع به صدا کردن لی لی کرد:
- لی لی ... لی لی
عجوزه پیر و وحشتناکی ناگهان جلوی جیمز پرید و گفت: بله عزیزم؟ من لی لیم!
- اوه! پشیمون شدم کاری با شما ندارم
جیمز جلو تر از آلبوس شروع به دویدن کرد و از کوچه خارج شد. وقتی هر دو به کوچه دیاگون رسیدند ایستادند و شروع به نفس نفس زدن کردند.

- یعنی لی لی کجاست؟

- نمی دونم!

- حالا به مامان و بابا چی بگیم؟

- میگیم رفت تو مغازه وسایل کوییدیچ که جاروها رو ببینه بعد دیگه ندیدیمش!

- این یه دروغه جیمز! من دروغ نمیگم
- پس چی میگی؟

- خوب میگم که چی شد!

- ای خبرچین! میخوای تنبیه بشیم؟

- من خبر چینم؟

- آره دیگه! میخوای بگی چی شده.

- کی گفته؟ من میگم که رفت تو مغازه کوییدیچ!

-

در همین هنگام هری و جینی از میان جمعیت به سمت آلبوس و جیمز آمدند.
جیمز فورا پرسید: بابا، چه خبر بود تو بستنی فروشی؟
هری به آن دو نگاه کرد و گفت هیچی، لی لی کجاست؟
جیمز برای تفره رفتن بار دیگر پرسید: پس چرا همه جمع شده بودند؟
هری چشم غرّه ای به جیمز رفت و گفت: بهت مبگم چیز مهمی نبود. لی لی کجاست؟
آلبوس بی اختیار شروع به صحبت کرد: ما رفته بودیم تو کو ...
جیمز در گوش آلبوس گفت: خبر چین! و بلافاصله آلبوس حرفش را خورد.
جینی پرسید: رفته بودید کجا؟
- رفته بودیم دم مغازه وسایل کوییدیچ ل لی رفت تو تا همه جارو ها رو ببینه

هری و جینی به سرعت به سمت مغازه وسایل کوییدیچ رفتند و آلبوس و جیمز هم به دنبالشان.
هری وارد مغازه شد و سپس دوباره بیرون آمد.
- نیست!
جینی و جیمز: نیست؟

داخل مغازه بورگین و برکز

لی لی با دهان بسته و دست و پای مغازه گوشه ای افتاده بود و بورگین در تلفن مغازه اش میگفت: گرفتمش بالاخره

.
.
.


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱:۰۷ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸

جینی ویزلی old4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۲۷ دوشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 82
آفلاین
جیمز لبخندی شیطانی زد و گفت:بچه ها بیاین بریم تو

لیلی یه قدم به عقب برداشت و گفت:من نمیام!

جیمز در حالی که با یویوش بازی میکرد با بیخیالی گفت:نیا

بعد به آلبوس نگاه کرد و گفت:تو چی؟تو میای؟

آلبوس باشجاعتی ساختگی گفت:معلومه که میام!

جیمز زیر چشمی به لیلی نگاه کرد بعد روشو برگردوند و گفت:خداحافظ لیلی!و با آلبوس راه افتادن و لیلی هم بر خلاف میلش دنبالشون به راه افتاد.

اون کوچه با همه ی کوچه های که تا حالا دیده بودن فرق داشت و اکثر مغازه ها مخصوص جادوی سیاه بودن . جادوگرا با قیافه های عجیب توی کوچه راه میرفتن و گاهی با تعجب به اونا نگاه میکردن.حتی جیمز هم که خیلی ادعاش میشد، یکم ترسیده بود اما به روی خودش نمیاورد.

لیلی در حالی که غر میزد و سعی میکرد به محیط اطرافش نگاه نکنه گفت:اگه مامان بابا دعوامون کردن تقصیر شماست ها!

جیمز نیشخندی زد و گفت:اگه شما دو تا چیزی بهشون نگین اونا نمی فهمن!

آلبوس با دلخوری گفت:من که خبرچین نیستم!

جیمز که دوباره بازی با یویوشو شروع کرده بود گفت:آره من بودم اوندفعه ...

و حرفش رو قطع کرد چون مردی که روبروش بود یویوش رو گرفته بود وداشت با خودش میبرد.

-هی...آقا معذرت می خوام میشه یویوم رو پس بدین.

مرد بی توجه به جیمز به راهش ادامه داد و به سمت یکی از مغازه ها رفت.

جیمز خواست دنبال اون مرد بره که آلبوس لباسشو کشید و گفت:چی کار میخوای بکنی؟

-دیدی که یویومو برد میخوام برم پسش بگیرم

-میخوای بری توی مغازه؟

-خب آره

آلبوس که سعی میکرد خیلی باهوش به نظر برسه گفت:فکر نمیکنم اون یویو برای اون مرد خیلی اهمیت داشته باشه در واقع من حدس میزنم اون برای این این کارو کرد که ما روبه مغازه بکشونه.

جیمز گفت:برای چی اون باید ما رو بکشونه توی مغازه؟

آلبوس با همون لحن هوشمندانه ادامه داد:من دقیقا دلیلشو نمیدونم اما کاملا مشخصه که این کوچه و مغازه هاش مربوط به جادوی سیاهه و آدماش هم آدمای خوبی نیستن.

جیمز با لجبازی گفت:اما من یویومو میخوام.

آلبوس گفت:خب یه دونه دیگه بخر

جیمز جواب داد:نه نمیشه!در ضمن نمیخواد ادای آدم بزرگارو در بیاری باید بهت یادآوری کنم که من برادر بزرگترم و تو هم به خاطر این که میترسی میخوای نیای.

آلبوس گفت:اصلا هم اینطوری نیس بذار نظر لیلی رو بپرسیم.لیلی تو چی فکر...

جیمز و آلبوس به اطرافشون نگاه کردن ولی لیلی رو ندیدن

جیمز گفت:لیلی این اصلا شوخی بامزه ای نیس!

اما هیچکدوم جوابی نشنیدن!

لیلی واقعا اونجا نبود...


[b][color=FF0000]قدم قدم تا روشنايي


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۱۰:۲۴
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
سوژه جدید

خانواده ی پاتر ، در امتداد کوچه ی دیاگون در حال حرکت بودند و لیلی ، آلبوس و جیمز جلوتر از پدر و مادرشان به سمت فروشگاه ها میرفتند و به درون آن نگاهی می انداختند.

لیلی که جلوی فروشگاه موجودات جادویی ایستاده بود گفت: وای مامان من این جغده رو میخوام خیلی نازه.

جینی پشت سر دخترش ایستاد و گفت: ولی ما که جغد داریم.

لیلی دست مادرش را گرفت و گفت: نه مامان این جغده خیلی کوچیک و نازه مث خر میمونه.

جینی با تعجب پرسید: خر؟

هری لبخندی زد و گفت: یادت نمیاد جینی؟ خودت این اسم رو روی جغد بدبخت رون گذاشتی. خرچال!!!

جینی خندید و گفت: آره یادم اومد. اما تو از کجا خرو میشناسی؟

آلبوس زودتر از لیلی گفت: از تو عکسای دایی رون دیده! از رز که پرسیدیم گف اسمش خرچاله.

لیلی بی توجه به بحث ادامه داد: زودباش بریم بخریم دیگه. جیمز و آلبوس هرکدومشون یه حیوون دارن. خب منم میخوام!

- ولی اونا وارد مدرسه هاگوارتز شدن. تو الان جغد به چه دردت میخوره؟

لیلی کمی فکر کرد و گفت: میتونم خودم واسه داداشام نامه بنویسم و بفرستم!

هری و جینی نگاهی به یکدیگر انداختند و تمامی اعضای خانواده وارد فروشگاه شدند.

چند ساعت بعد:

آن ها که تمامی خریدهای لازم و گشت و گزارها را کرده بودند آماده برای برگشتن به خانه شدند ، اما چیزی در نزدیکی بستنی فروشی فلوریان توجه آن ها را جلب کرد.

بنابراین به سمت جمعیت رفتند. در این میان جیمز ، آلبوس و لیلی که سرگرم بازی بودند به آرامی از میان جمعیت خارج شدند و دوان دوان به این سو و آن سو می دویدند.

مدتی بعد که دیگر خسته شده بودند ، هر سه ایستادند تا نفسی تازه کنند.

آلبوس با تعجب با دستش رو به رویشان را نشان داد و گفت: اونجا دیگه کجاست؟ چه قدر تاریکه.

جیمز نگاهی به اطراف انداخت و گفت: واو همه جا تاریکه. اونجارو ...

و هر دو به جایی که جیمز نگاه میکرد نگاه کردند. همه با قیافه هایی عجیب و غریب ، صورت هایی ترسناک و ... در حال حرکت در این کوچه ی نسبتا تاریک بودند.

لیلی به تابلویی اشاره کرد و گفت: نگاه کنین ، اسم کوچه رو نوشته. هووم اسم این کوچه اینه « کوچه ناکترن! »


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.