هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳

پاپاتونده old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
فاطی ای که این حرف رو زده بود، سرش رو پایین می اندازه و انگار نه انگار که این حرف زده باشه، می گه:

-شاید همون جنای خونگی باشن؛ کی می دونه شایدم یه مدل جن دیگه باشن!

دانگ در حالی رنگ کله اش زیاد با رنگ بادمجان بم تفاوتی نداشت، با این تفاوت که بادمجان بم آفت نداره اما کله ی دانگ پر از شپش های قد و نیم قده شروع به کندن مو هاش می کنه و می گه:

- تو که نمی دونی ماست موسیر و چیپس خلالی می خوری، حرف مفت می زنی! مگه من اینجا مسخره توئم که امیدوارم کنی بعدش بگی شایدم اینا جنای خونگین! نکنه بعدشم می گی شایدم یه مشت روحن که خودشون جن معرفی کردن هان نظرت چیه؟

فاطی از ترس پوزخندی زورکی می زنه، بعد برای اینکه شاید دانگ از دمای جوش فاصله بگیره دست می اندازه که آب رو از تو فریزر ور داره، بریزه روی دانگ غافل از اینکه کتری رو از گاز برداشته!

-آره حق با توئه دانگ ممکنه هم روح باشن. روحایی که می خوان ما رو گول بزنن! ای روح های احمق ما هیچوقت گول شما رو نمی خوریم.:-"

دانگ از گرمای آب جوشی که این فاطی روش ریخته بود، یک لایه پوست صورتش را کند و در حالی که خون از دست هاش و صورتش چکه می کرد، با چهره ای بسیار خوفناک که از نمایش آن معذوریم، گفت:

زنیکه ی ... می دم ... تیکه هات رو ... بعد ... اون وقت ... بعدش ... همینطور ... یا ...

چون نمی تونستیم سخنان بسیار بسیار غیر آسلامی دانگ رو بنویسیم به جاشون از سه نقطه استفاده کردیم.

بعد دانگ شروع به عملی کردن، حرفی که زده بود، کرد. با آن چهره خوفناک و اعمال خوفناک تر باعث که ابتدا اجنه به این فرم در بیان و بعد با صدایی نازک شروع به جیغ زدن بکنند.

اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا....


البته رنگ بنفش جیغشون تا مدت ها بعد از رفتنشون در فضا باقی ماند و درس عبرتی شد برای بقیه ی جن هایی که بخوان روی ارتش دانگ کرم بریزن.

در حالی که دانگ دیگه چیزی از فاطی تز دهنده باقی نگذاشته بود با همان صورت خونی، خون روش قل قل می کرد، روی به بقیه ی ارتش کرد و گفت:

می ریم شیون آوارگان رو به تصرف خودمون در بیاریم. شیر فهم شد یا روی شما هم همین عملیات رو انجام بدم؟

ملت در حالی که نمی تونستن حتی آب دهنشون رو قورت بدن، سرشون به نشانه تایید تکون دادن؛ البته ترسشان اصلا نذاشته بود که بفهمن دانگ چه حرفی زده بود اما عدم تایید دانگ عاقبت خوبی نداشت، این رو به خوبی می شد، دید.

-خوبه! بریم!



پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
- عععوووووووووو.

ماندانگاس و ممد و فاطی ها که امیدوار بودند پس از عبور از اجنه بتوانند شیون آوارگان را بگیرند با دیدن تدی فهمیدند که چه قدر در اشتباه هستند. دانگ که به نظر می آمد با دیدن تدی اصلا" از عصبانیتش کاسته نشده بود گفت:

- تدی؟ تو اینجا چی می خوای آخه؟ چِخِه گرگ بد.

تدی با فرمت نگاهی به دانگ و لشکرش انداخت. به نظر او آن ها عده ای گوشت بودند که آماده ی خوردن می شدند. ماندانگاس با دیدن تدی از فرمت به تغییر کرد و گفت:

- تدی، برو کنار کار داریم برادر.

-

- تدی؟

-

- تد؟

-

- تدیــــــــــــــــــــــــ... اَاااااااااااااااا...

در این لحظه نویسنده از ادامه ی اتافاقاتی که افتاد معذور است. خب باشه نزنید توضیح میدم. دانگ و لشکرش دور شیون آورگان می دویدند و لوپین مو فیروزه ای دنبالشان می دوید.

بالاخره تدی موفق شد ماندانگاس را گوشه ای گیر بی اندازد. دانگ آب دهانش را قورت داد و به چشم های تدی که حریصانه به او نگاه می کردند، می نگریست. دانگ با نگرانی گفت:

- تدی اگر منو بخوری از حقوق خبری نیستا.

تدی سرش را کج کرد و با قیافه ای بهت زده به او نگاه می کرد. ( همون نگاه ای که مردم به آدم های دیوونه می اندازند. ) دانگ با لحنی سوز ناک گفت:

- جِز جیگر بشی که یک بابا رو از بچه هاش میگیری. اگه من بمیرم کی پول بچه های یتیم منو میده؟

ممد و فاطی ها:

- کی ایفا و لیگ کوییدیچرو مدیریت می کنه؟

یکی از ممد ها می خواست دستش را در جواب سوال دانگ بالا ببرد ولی دست نویسنده با یک حرکت شلاقی تو دهن ممد می خورد و او را به وزارت خونه پرتاب می کند.

- کی وسایل دزدی رو می فروشه؟

ممد و فاطی ها:

- کیــ...

- بیشین بابا.

ملت:

تدی در حالی که چکش بر زمین میکوفت ( اینجوری ) به ملت نگاه می کرد. در این لحظه افراد دریافتند که تدی با ضربه ی دمی او را از ادامه سخن بازداشته است. ناگهان بودلر ارشد وارد صحنه می شود.

ویرایش ویولت:
[ - گیدیون؟
- بله؟
- مگه نگفتم تو رول های طنز خط های قرمز وجود داره؟
- البته.
- یعنی تدی حتی به شوخی هم دانگو نمی زنه.
- آقا رول خودمه دلم خوا... شق خیله خو. ]


بعد از ضربه ویولت، گیدیون دوباره صاف نشست و شروع به ادامه دادن داستان کرد.بنابراین فیلم قطع شد و صحنه تماشاگران ایتالیایی بازی والیبال ایران-ایتالیا پخش شد. در نتیجه فیلم بازگردانده شد به صحنه ای که دانگ با آه و سوز سخن می گفت:

- کیــ... وایــــــــــــــــ...

تدی با حرکتی زیبا دانگ را به طرف حلق مبارک هل داد و با لذت آن را بلعید و سپس با فرمت به ممد و فاطی ها نگاه کرد.

ملت:


ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۳۱ ۱۶:۱۶:۳۴
ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۳۱ ۲۲:۳۸:۰۱
ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۳۱ ۲۲:۴۳:۳۶

ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
هلگا گفت : ای بابا اصلا امروز چندمه؟ ماه کامله؟
تدی با چشم های گرد و قلنبه و شش متر زبان صورتی و قرمز که از گوشه دهانش آویزان بود و در حالیکه خون دانگ بدبخت از دندان هایی که انگار دو ماه بود رنگ مسواک ندیده بود می ریخت زل زد به جمعیت!

صدای همهمه و اعتراض بلند شد :
- راس میگه!
-ماه که کامل نیس!
-این بچه چشه؟!
تدی نگاهی به دور و برش انداخت و کم کم مو های بدنش نا پدید شد، دمش از بین رفت و در نهایت یک پسر مو فیروزه ای که نصف موهای سمت راستش نقره ای بود مثل شاخ شمشاد جلوی جمعیت ایستاد!!

-بچه جان یادت ندادند وقت و بی وقت گرگ نشی مردمو نخوری؟
صدای ماندانگاس بصورت داخل کمدی و تو دماغی به گوش می رسید!
تدی گفت : شرمندتم من یه کم این زمان از دستم در رفته فکر کردم الان وقت گرگ شدنمه!!
-ای درد بی درمان بگیری تو بچه! من الان چیکار کنم تو این حلق تو گیر کردم!! :vay:
-خب نمی دونم میخوای دوباره گرگ شم قورتت بدم دانگ ؟
هلگا از جا بلند شد و با یک چماق که معلوم نبو د از کجا آورده پشت گردن تدی کوبید!
تد از درد چنان زوزه کشید که کل ملت فرار کردند تا طعمه نشوند!
تد روی زمین افتاد و از حال رفت!

-از دست این بچه گرگ!!
این صدای ماندانگاس بود که در اثر ضربه هلگا از حلق تدی بیرون پریده بود!!



بدون نام
دانگ با ارتشى از ممد ها و فاطى ها و هلگا رهسپار شيون آوارگان شدن تا آنجا را آباد كنند .
در اين راه پر از خطر با سختى از ميان درخت بيد كتك زن با شهيد شدن چهار ممد در راه خدا ، جن هاى كرم ريز با شهيد شدن يكى از فاطى ها به دست دانگ و تدى كه بى موقع گرگ شده بود كه دانگ رو قورت داد گذشتند و داخل شيون آوارگان شدند.



پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۰:۵۹ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳

نویل لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۶ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳
از همه جوگیر ترم !!! اینو میدونم !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
من پست ونوگ جونز رو درک نمیکنم پس ادامه ی پست فرد جرج رو مینویسم

-----------------------


لشگر ممد و فاطی پاترا همراه ماندانا و تدی و هلگا راه شیون رو در پیش گرفتن . وقتی به دم در شیون رسیدن ، همه با افکت هم دیگه رو نگاه کردن . رفتن تو ، اونجا یکی دو تا ممد پاتر برای جو دادن جیغ زدن . ماندانا جمع رو با صدای " اهم و اوهوم " آروم کرد و گفت :

- سریع با بیل و کلنگاتون بیوفتین به جون اینجا ، بجنبین .

همه ی ممدا و فاطیا بر فرض اینکه ماندانا قبلن یه جایی براشون بیل و کلنگ گذاشته ، کله خونه رو زیر و رو کردن ولی چیزی پیدا نکردن . بعد از دو ساعت گذشتن ، یکی از فاطیا ماندانا رواینجوری صدا کرد :

- جناب مدیر ، کدوم بیل و کلنگ ؟

- مگه با خودتون نیوردین ؟

- نه .

ماندانا میخواست خشم اژدها یعنی خودش رو نشون کارگرا بده ولی تدی پرید وسط و گفت :

- من یه جایی رو تو حیاط هاگوارتز میشناسم که پر از بیل و کلنگه . فاطیا اینجا باشن و تمیز کاری کنن ، تا من و ممدا بریم ، بیل و کلنگ بیاریم .

- باشه . زود برین و برگردین .

تدی خیلی سریع ممدا رو جمع کرد و با هم از شیون در رفتن .

اونور داستان جیمز ، ویول ، الا ، نویل ، ویکی . چند تا دیگه از بچه ها یه جایی دور و بر خونه ی هاگرید که دیگه کمی از شیون نداشت ، با بیل و کلنگ کنار یه چاله شبیه قبر وایساده بودن . وقتی تدی رسید ، الا با عجله پرسید :

پس جسد ماندانا کو ؟


شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱:۴۶ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
چکیده:
ماندانگاس فلچر به همراه لشکری از جن های خانگی به سوی ساختمان ترسناک و مخوف هاگزمید یعنی "شیون آوارگان" حرکت میکند تا آن جا را تصرف کند. در این راه با ماجراهایی مواجه میشود، از جمله اینکه با یک گرگ درگیر میشود ولی در نهایت به ورودی شیون آوارگان میرسد...


ماه کامل بود و نمایان میتابید. ابرهای سیاه آسمان را در بر گرفته بودند و ستاره ها سوسوی کم سویی میزدند. ماندانگاس و جن ها پاورچین پاورچین به در ورودی "شیون آوارگان" نزدیک شدند. جالب اینجا بود که حتی جن ها از این عمارت جن زده میترسیدند. شایعه های زیادی درباره شیون آوارگان وجود داشت.

ماندانگاس وقتی خوب به در نزدیک شد متوجه شد قابی بزرگ در بالای آن آویزان است و به جلو و عقب میرود...
تصویر کوچک شده


ماندانگاس که خوف کرده بود به یکی از جن ها گفت:
_ هوی تو! میدونی این چیه؟

جن:
_ ارباب، این عکس مادر مقدس شیاطینه. مادر مثلث و دایره. مادر مولود این دو یعنی شیطان آخر.
ماندانگاس:
_ نمیفهمم چی میگی!!
جن:
_ ارباب، معلومه شایعه ای که در مورد اینجا وجود داره رو نشنیدی. میگن اینجا نحس ترین مکان روی زمینه. روزی پسری که از همه جا رانده شده بوده به تنهایی به اینجا میاد و هفت شب و روز در اینجا میمونه. پسر در واقع میخواسته خودکشی کنه ولی مادر مقدس شیاطین به شکل یک حیوان در میاد و از پسر مراقبت میکنه تا اونو تبدیل به شیطان آخر کنه...
ماندانگاس:
_ بینیم بابا... اینا زاده ذهن های مریضه...من که الان میرم تو...

ماندانگاس دسته در را چرخاند، چوبدستیش را درآورد، آرام زیر لب گفت "لوموس" و در سایه نور چوبدستی وارد خانه نحس شد. همه جا خاک گرفته و مریض بود. اولین چیزی که توجه او را جلب کرد یک تابلوی بزرگ در وسط خانه بود...
تصویر کوچک شده


ماندانگاس دوباره "جن دانا" را صدا زد و گفت:
_ این یارو کیه؟

جن:
_ ارباب، همون شیطان آخره. میگن مادر سیاه مقدس، عکس پسرش را همیشه در اینجا نگه میدارد.
ماندانگاس:
_ حالا آخرش که چی؟ اون یارو هفت روز اینجا موند بعدش رفت کجا؟
جن:
_ هیچکس نمیدونه...بعضیا میگن هنوز اینجاست و مادر مقدس شیاطین مواظبشه تا به حد کافی قوی بشه.
ماندانگاس:
_ قوی بشه که چی بشه؟
جن:
_ باز هم هیچکس نمیدونه ارباب. ولی مادر مقدس شیاطین اسمش روشه. اون مادر همه شیاطین و نیروهای منفی در جهانه. هیچوقت کاری رو بدون دلیل نمیکنه. شاید نقشه بزرگی داره. شایدم میخواد بقیه رو سر کار بذاره...واقعا هیچکس نمیدونه...فقط همه میدونن که نباید به این خونه وارد شن چون آخرین نفری که وارد شد یعنی همون پسره دیگه هیچوقت خارج نشد...
ماندانگاس:
_ برو بابا، همه ش شایعه س...من باید گنجی که اینجا مدفون شده رو بدست بیارم حتی اگه خود عمو شیطان اینجا خوابیده باشه!! به من میگن ماندانگاس فلچر نه برگ چغندر...

ماندانگاس با بیخیالی به جلو حرکت کرد که ناگهان دو دختر در جلویش ظاهر شدند...
تصویر کوچک شده


همه لشکر جن های خانگی با دیدن دو دختر و بدون هیچ مقدمه اس پا به فرار و جیغ و داد گذاشتند. جن دانا هم در حالی که چشمانش گشاد شده بود و مانند یک اسب میدوید زیر لب زمزمه میکرد:
_ شیاطین..شیاطین...مادر شیاطین...

ماندانگاس فلچر که عملا هنگ کرده بود و از ترس میخکوب شده بود فقط توانست همانجا بصورت سیخ و عمودی بایستد...



پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۲:۰۸ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۳

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
ماندانگاس در حالی که در حال قالب تهی کردن بود،صدای جرینگ جرینگی از سمت مادر شیاطین به گوشش رسید...و هرجا که صدای جرینگ جرینگ و سکه و پول و طلا به گوش برسه،ماندانگاس خوشبختترین و سر حال ترین آدم روی دنیا بود!

ماندانگاس در حالی که سعی میکرد صداش و لحنش مودبانه باشه گفت:
_ااااا...سلام عرض میکنم سرکار خانوم...فلچر هستم...ماندانگاس فلچر...مدیر این قصر خراب شده اونور دهکده...

ماندانگاس در حالی که منتظر بود تا اتفاقی بیفتد و یا مادر شیاطین حرفی بزند،به دست سمت چپ مادر شیاطین خیره شد که توی دستش داشت با دو سکه طلا بازی میکرد خیره شد.اما هیچ اتفاقی نیفتاد و مادر شیاطین هم هیچ حرفی نزد.همینطور واستاده بود وبه ماندانگاس خیره شده بود...ماندانگاس سرفه ای کرد و گلوش رو صاف کرد و گفت:
_راستیتش قرار نبود بی اجازه وارد بشم اما من برای مساله مهمی اینجا اومدم...اومدم تا یه معامله ای انجام بدیم.

مادر شیاطین لبخندی زد.سپس با صدای که بیشتر شبیه صدای غول های وحشی باشه گفت:
_اومدی تا روحت رو به ما بفروشی؟

ماندانگاس رنگ از رخسارش پرید و گفت:
_چی؟!نه... اما...ها؟!یعنی روح آدم رو میخرید؟!خب اگه بحث پوله میشه بپرسم قیمتش چنده؟!

مادر شیاطین حرفی نزد و فقط به سمت صندوقی که پر از جواهرات بود اشاره کرد...

ماندانگاس در حالی که چشماش برق میزد گفت:
_خب!من که به روحم نیاز دارم ولی میتونم براتون بچه های مدرسه رو بفرستم!ببینم؟!قیمتش که فرق نمیکنه؟!

مادر شیاطین لبخندی زد و دستش رو جلو اورد تا با ماندانگاس به نشانه توافق دست بده...اما همین که ماندانگاس هم دستش رو جلو اورد تا با مادر شیاطین دست بده صدایی از بیرون امد:
_ماندانگاس؟! اینجایی؟!




پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۳

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از م نپرس!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 125
آفلاین
این صدای فرد بود که ماندانگاس را صدا می زد.مادر شیطاطین با خونسردی پرسید:

-اینم یکی از اون بچه مدرسه ای هاست؟!

رنگ از روی ماندانگاس پرید.

-ک...کی؟صد..صدایی نیومد که!

مادر شیاطین با چشمانی سر به او نگاه می کرد:

-مگه من گفتم صدا اومد؟!

ماندانگاس چشمانش را با بیچارگی بست:

-نه!

-ولی انگار به خاطر تو اومده اینجا.این میتونه اولیش باشه.

ماندانگاس تردید داشت.مادر شیاطین بازهم به صندوق اشاره کرد.چشمان ماندانگاس برق زد:

-میتونه اولیش باشه!

-خوبه...پس قرارمون سر جاشه...

و دست ماندانگاس را فشرد.اینبار با صدایی خوفناک زمزمه کرد:

-فلچر تو می دونی که وقتی با یه شیطان عهد می بندی در هر صورت ناگسستنیه؟

ماندانگاس وحشت زده به او نگاه می کرد.اما نگاه مادر شیاطین هنوز سرد بود.

-مانی؟!کجایی تو؟!

اینبار صدای فرد نزدیک تر بود.پشیمانی بر چهره ی ماندانگاس سایه انداخت.

دستی بر شانه ماندانگاس نشست:

-این جا چیکار میکنی؟!

صدایی به سردی یخ در شیون آوارگان پیچید:

-اوه!خوش اومدی فرد!اون داشت با من معامله می کرد.

چشمان فرد درشت شد.رو به ماندانگاس کرد و ناباورانه زمزمه کرد:

-مانی؟تو که روحتو به اینا...

اما جمله اش را ادامه نداد.رو به مادر شیاطین کرد و گفت:

-اون...اون اشتباه کرد!میشه به جاش منو...

قهقه ی مادر شیاطین شیون آوارگان را به لرزه در آورد:

-خدای من!چه مهربون!پسره ی احمق!تون سر روح تو و دانش آموزان هاگوارتز با من معامله کرد.و الان هم راه چاره ای وجود نداره!یا مرگ ماندانگاس یا روح تو...و جادوگر سفید داستان ما کدوم رو انتخاب می کنه؟

فرد ناباورانه به ماندانگاس نگاه کرد:

-امکان نداره!اون...نه!همچین کاری رو نکرده!

-وقت زیادی نداری!

عرق سردی بدن فرد را در بر گرفت.شاید از سردی صدای مادر شیاطین بود یا شاید از...نمیدانست...گیج بود!

صدای مادر شیاطین خوفناک تر و جدی تر از همیشه شد:

-انتخاب کن!

نگاه متحیر فرد بین ماندانگاس و مادر شیاطین در نوسان بود.لحظاتی بعد صدای مرددش در شیون طنین انداخت:

-مگه من یک روح نیستم؟

لبخند خبیثی صورت سرد مادر شیاطین را در بر گرفت:

-منتظر بودم که بپرسی.بنا بر این تو یک جادوگر سفید دیگه رو به اینجا میاری.تو که به مرگ ماندانگاس راضی نیستی؟!

نگاه ملتمس و نادم فلچر،فرد را عذاب میداد.او راضی به مرگ هیچکس نبود!اما شاید اگر یک نفر از جادوگران سفید،سیاه یا بدتر از آن؛شیطان میشد...متوجه نشد این حرف چگونه از دهانش در آمد:

-میارم!

و با مادر شیاطین دست داد...



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


ارزشی انفجاری


تصویر کوچک شده




شناسه قبلی:لاوندر براون


پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳

کرنلیوس آگریپاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ یکشنبه ۳ آبان ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
ناگهان فرد متوجه شد که مادر شیاطین دیگر آنجا نبود...اما دور تا دور فرد و فلچر را خاکستر گرفته بود. فرد به خود گفت که احتمالا تمام این داستان یک سراب بوده و در اثر زیاده‌روی از نوشیدنی‌ کره‌ای این چیز‌ها را دیده بود. همینطور که این توجیهات را در ذهنش تکرار میکرد دستانش را به بر روی چسمانش گذشت تا شاید وقتی‌ که آنها را بردارد این بار در اتاق خوابش در قلعه بیدار شود. اما با کمال تعجب متوجه شد که یک نقطه سیاه و کریه به اندازهٔ یک نخود در وسط دست چپش پدیدار شده.

با وحشت به طرف فلچر نگاه کرد و متوجه شد که او هم با قیافه‌ای که به نظر می‌رسید در هر آن غش خواهد کرد به داستانش خیر شده بود. ناگهان فرد یاد قولی‌ افتاد که همین یک دقیقه پیش داده بود... و مهم تر از همه به یاد دلیل دادن این قول افتاد. آیا موندانگاس واقعا قادر بود که روح تمام شاگردان هاگوارتز را برای یک جعبه جواهر بفروشد؟

- فلچر! تو چطور جرات کردی این کارو بکنی‌؟ من به تو اطمینان داشتم... حتی تورو دوست خودم میدیدم.

- فرد تو متوجه نیستی‌...من... یعنی‌... به این پول نیاز دارم.

- نیاز داری؟! این حرفا چیه؟ مگه دیوونه شدی؟ لعنت به این افرادی که حاضرن نه این که روح خودشونو برای پول بفروشن بلکه روح بقیه رو فدای حرصشون بکنن!

- به هر حال هرچی‌ بگی‌ فرقی‌ به واقعیت نخواهد کرد... من و تو الان توی یک گروهیم!

فلچر خوشحال بود که توانسته بود مانع سرزنش‌های بیشتر فرد بشود. او از سرزنش‌های افرادی که خیال میکردند که از او بهترند و بیشتر می ارزند خسته شده بود. تا کی‌ قرار بود که بعله گوی کسانی‌ باشد که خود را با ارزش تر از او می‌دیدند ؟ این دوران باید پایان می‌‌یافت. شاید این جعبه پر از ثروت باعث شود که به او بیشتر از یک موجوده بی‌ مصرف نگاه کنند و بالاخره احترامی را که سال‌ها در حال جستجویش بود پیدا کند.

- بیا باید بریم ... تو قول دادی که یک جادوگر سفید دیگرو بیاری و جایگزین کنی‌... جادوگر سفید اینورا زیاد پیدا می‌شه... همشونم که خیلی‌ برای جامعه جادوگری مفید نیستن. انتخاب با خودته ، چه کسی رو بیاریم اینجا؟

...




ارزشی بی‌ بکارت


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۳

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۹:۲۰ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 22
آفلاین
- دایی؟

فرد و دانگ هم زمان، سرشونو بالا گرفتن و با صحنه ی بس عجیبی مواجه شدن.
لیلی کوچک با نیش باز، همراه با اون دوتا دختر مجهول الحال، روی لوستر قدیمی شیون آوارگان نشسته بود.
فرد چوب دستی دانگ رو از دستش قاپید و به سمت اون دوتا دختر گرفت.

- لیلی؟اینجا چی کار می کنی؟چطوری اومدی اینجا؟زود باش از اون دوتا دختر فاصله بگیر!

نیش لیلی بسته شد، با اخم روشو از فرد برگردوند که همین حرکت باعث شد لوستر تکون شدیدی بخوره.

- تعقیبت کردم خو! این دوتا هم دوستامن.خیلی دخترای باحالین!ولی مثل این که نمی تونن حرف بزنن چون هر بار که اسمشونو پرسیدم، همین جوری خیره شدن تو چشام. برای همین خودم براشون اسم گذاشتم.اسم این کوچولو جوجوئه و...

به بزرگتره اشاره کرد و ادامه داد:

- اینم ژیگوله!

فرد با ناباوری به لیلی خیره شد و دهنشو باز کرد تا چیزی بگه؛ اما نتونست و دوباره دهنشو بست.

دانگ دستشو رو شونه ی فرد گذاشت.

- آروم باش فرد!بابا این از همون شیطون، مِیطوناست دیگه !لیلی اینجا چی کار میکنه آخه؟والــــــا!پاشو بریم یکیو گیر بیاریم بدیم به این ننه هه!پاشـــو!آفرین!

فرد با شک به لیلی نگاه کرد و چنگی به موهای قرمزش زد.

- حق با توئه!بریم.

لیلی دست اون دوتا دختر و گرفت و سه تایی باهم، پایین پریدن. سقف به خاطر پرش اون سه تا، لرزید. لوستر پایید افتاد و صدای بس ناجوری تولید شد.

دانگ نگاهی به لوستر انداخت و سعی کرد از اون سه تا دختر فاصله بگیره.
دست فرد رو گرفت و با هم به سمت در خروجی حرکت کردن.

- من حرفاتونو با مادر شیاطین شنیدم!

ماندانگاس و فرد برگشتن و به لیلی خیره شدن.

- خب، چی کار کنیم؟
- اگه یه درصد من لیلی واقعی باشمو و برم به بقیه بگم، چی؟بالاخره که یه جوری از اینجا میرم بیرون.

دقیقه ای سکوت..

فرد رو به ماندانگاس کرد و گفت:

- چی کار کنیم؟
- اصلا فرض می کنیم اون لیلیه واقعیه!می تونیم همین الآن بریم بدیمش به ننه ی شیاطین!

فرد عصبی شد و ابرویی بالا انداخت:

- لیلی برادر زادمه ها!

دانگ شونه ای بالا انداخت.

- فراموش کن چی گفتم.بیا بریم! احتمالش کمه اون لیلی باشه.

و نگاهی به لیلی انداخت که روی زمین نشسته بود و با اون دوتا دختر، نون بیار کباب ببر بازی می کرد.

- ولی اگه واقعا لیلی باشه چی؟!

ماندانگاس کلاهشو از رو سرش برداشت و به زمین کوبید.

- نمی دونم! من میرم تو هم هر کاری دوس داری بکن!اصن وایسا اون شیطون آخریه بیاد بخورتت.به من چه اصن!
- شیطون آخریه کیه؟
- برو اون تابلو هه که اون وسط آویزونه نگاه کن. خودت متوجه میشی.

و راهشو از میون اون همه تار عنکبوت باز کرد و به سمت در خروجی رفت ولی با شنیدن صدایی بم و کلفت متوقف شد..

- مـــامــــان؟ مـــــــــامــــــــان؟خونه ای؟




ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۵ ۱۴:۵۱:۳۰
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۵ ۱۶:۲۱:۱۰



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


لولو ارزشی

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.