_رودولف؟ آواربرداری کن!
_چرا من؟ هر وقت داستان تسترال حمالی میشه میایین سراغ من؟ به این بدن نگاه نکنید...همه اش باده...آمپوله...چربیه...کمر درد دارم من!
_ما ارباب نیستیم برامون غر میزنیا...بعدشم...تقصیر تو بود که تلسکوب رو انداختی رو سقف خونه ریدل تا سقف هم زارت بیوفته روی سر ارباب!
_نخیرم...تقصیر بلاست!
_چی گفتی همسر عزیزم؟
در همین حین که نزدیک بود دوباره همگی شاهد دعوای زن و شوهری رودولف و بلاتریکس باشند، ادوارد جلو آمد و گفت:
_برین کنار..خودم دونه دونه آوار ها رو برمیدارم و ارباب رو از زیر آوار نجات میدم!
_آفرین ادوارد...حقا که تو یه مرگخوار نمونه ای!
_ماشالا ادوارد...تو میتونی!
_باریکلا مرد بزرگ..ادوارد تو قهرمانی!
_ادوارد همه آوارا رو بردار!
ادوارد نفس عمیقی کشید...هندوانه های زیر بغلش را زمین گذاشت و پس از نوشیدن نوشابه هایی که برای او باز کرده بودند، با اعتماد به نفس به سمت آوار رفت و قصد نمود تا سنگ اول را بردارد که...
چق!_چی شده؟ادوارد پاره شد؟
_کاغذه مگه؟ نخیر...قیچیش شکست!
_معلومه در کودکی زیاد سنگ کاغذ قیچی بازی نکرده...همه میدونن که سنگ قیچی رو میشکونه!
_ولی کاغذ سنگ رو چیز نمیکنه که...آم...چرا کاغذ از سنگ میبرد؟
_بیا اینور اداورد...از اولم معلوم بود تو این کاره نیستی بچه!
_
_شکلک من رو پس بده ادوارد، برای آوازم نیازش دارم...میگه که...توی سنگ کاغذ قیچی نقش من سنگه، قیچی رو میشکونم کاغذه راحت شه، در آغوش بگیره سنگ رو واسه بُردن، سنگ خیالش از این باخت راحته!
مرگخواران گوش های خودشان را گرفته بودند تا کمتر از آلودگی صوتی ساطع شده از رودولف که او به آن آواز میگفت بهره مند شوند!
_خب...برگردیم سر لرد..ارباب شما راحتین اون پایین؟
_ما رو از اینجا خارج میکنید یا نه؟
مرگخواران نگاهی به هم انداختند...به نظر میرسید هنوز کسی ایده ای برای نجات لرد، نداشت!