هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۱ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 224
آفلاین
ارشد گریف


1. یک رول یک پسته در مورد درگیری شخصیت یا شخصیت هایی از هاگوارتز با دستیابی به احساسات درون و کنترل آنها، چه احساسات سفید و چه سیاه (30 نمره )

- آروم باش! ... آروم باش لعنتی!

مرد زیر لب خطاب به قلبش این حرف را زد، زیرا قلبش مانند گنجشکی بی قرار در قفس، می تپید. بالاخره وقتش رسیده بود، وقت انتقام! چوبدستی اش را محکم در دستش فشرد تا لرزش دستش از بین برود. حس هیجان و کمی ترس به همراه ادویه تنفرت، او را در آن لحظه شکل داده بود. رو به روی عمارت بزرگ ایستاده بود. این عمارت، متعلق به بزرگترین نفرت زندگی او بود، هنری جونز!

باد شدیدی که به صورتش میوزید را نا دیده گرفت، برای یه عصر دل گرفته ی بارانی پاییزی، فقط یک قتل کم بود. هنری قبل از آنکه دشمن دیرینه ی او باشد، مجرم بود، وزارتخانه بالاخره بعد از مدت ها، جایزه پیدا کردن هنری را چه زنده چه مرده، صادر کرد و او هم با اشتیاق، این پیشنهاد را در هوا قاپید. مرگ تمام اعضای خانواده اش، به دست یک مجرم، بدترین خاطرات کودکی او را رقم زد. هنوز آن خاطره ی تلخ را بخاطر داشت.

فلش بک


- الان منو میکشه!

با این حرف، لبخند کم رنگی زد. واقعا چرا ان قدر خانواده اش به ساعت بیرون ماندن او گیر میداند؟ او دیگر بچه نبود، پانزده سال سن داشت. رو به روی در خانه شان رسید. دستش را روی در گذاشت که در بزند که در بدون مقاومت باز شد. این اتفاق او را شکه کرد، پدر مادر او هیچوقت انسان های حواس پرتی نبودند. با کمی دقت متوجه شد قفل در شکسته است، انگار آب سردی بر پیکرش ریخته باشند، در سر جایش یخ زد. به آرامی در را به داخل هل داد و وارد خانه شد.

ناگهان دلش هُری ریخت، جسد پدر و مادرش هر کدام گوشه ای از پذیرایی بزرگشان افتاده بود. شکه شد، حتی نمیتوانست ناراحت باشد، این اتفاق فوق العاده ناگهانی بود. با قدم های آرام به سوی پدرش رفت، چشمان پدر همچنان باز بود، با دستان لرزان پلک های پدرش را بست. ناگهان متوجه نامه ای بر روی سینه ی جسد شد.

نقل قول:
این سزای کسیه که تو کار هنری جونز دخالت کنه.


هنری جونز، مسبب مرگ آن دو، هنری بود. پشت پرده ی اشک، برگه رو با خشم مچاله کرد و به گوشه ای پرت کرد و با ناراحتی از غم مرگ عزیزانش، شب را با گریه سحر کرد.

پایان فلش بک

صورت خیسش را پاک کرد، حس انتقام در او میجوشید. باران شدید تر شد، در حالی که ردای سیاهش به بدنش چسبیده بود، به سوی در ورودی عمارت حرکت کرد. در راه رسیدن به در، تمام زندگی اش جلوی چشمش رژه رفت، فارغ التحصیل شدن در هاگوارتز با نمره های عالی، استخدام به عنوان کارآگاه در وزارت سحر و جادو، همه و همه بخاطر این روز بود.

- خوش اومدی آلبرت!

هنری در حالی که در چهارچوب در ایستاده بود، آغوشش را باز کرد و با نیشخند به وی نگریست. هنری نسبت به عکس های پرونده اش پیر تر بود اما نباید گول ظاهر او را میخورد. هنری با نیشخند ادامه داد:
- میبینم ردای سیاهم پوشیدی.

با حرص دندان هایش را بر هم فشرد و گفت:
- آره، میخوام کشتن و مراسم ختمت رو یه جا انجام بدم!

با این حرف، چوبدستیش را بالا آورد و طلسمی را به سمت او فرستاد. هنری بلافاصله پشت دیوارِ کنار در سنگر گرفت و طلسم به او برخورد نکرد. بعد از چند ثانیه از پشت دیوار بیرون آمد و فریاد زد:
- آواداکدورا!
- پتریفیکوس توتالوس!

دو رشته ی قرمز و سبز از چوبدستی دو نفر به یکدیگر چسبید، وقت دوئل بود! قدرتی که از چوبدستی هنری خارج میشد را به راحتی احساس میکرد. رشته ی سبز رنگ به آرامی جلوتر آمد. نباید شکست میخورد، او برای انتقام آمده بود. محکم تر چوبدستی را گرفت و قدرت بیش تری را وارد چوبدستی اش کرد. با کمال تعجب رشته ی قرمز به سرعت بر رشته ی سبز غلبه پیدا کرد و هنری به عقب پرتاب شد.

- اکسپلیارموس!

چوبدستی از دست مجرم خارج شد، حال وقت صاف کردن تسویه حساب بود. چوبدستی اش را به سمت او گرفت و آماده ی کشتن او شد، اما نیروی مانع میشد. ترس را آشکارا در چشمان فرد مورد نفرتش دید. چشمانه ش را بست و آماده ی کشتن هنری شد اما باز هم همان حس مانع شد. آهی کشید، او نمیتوانست، نمیتوانست او را بکشد. وردی را زیر لب زمزمه کرد، طنابی ظاهر شد و به بدن مجرم پیچید.

- کشتن تو خانواده منو برمیگردونه! حالا هم منتظر باش کارآگاه ها بیان ببرنت آزکابان.

لبخند تلخی زد، برگشت و از عمارت خارج شد. با آنکه او را نکشته بود، اما ته قلبش از کار خود راضی بود. دلش میخواست که او را بکشد، حتی وظیفه هم این اجازه را به او داد، اما وظیفه، اینطور حکم میکرد که در صورت لزوم، مجرم را زنده تحویل دهد. در دل عمیقا" می دانست، پدر و مادرش هم از این تصمیم او راضی هستند.


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
یک رول یک پسته در مورد درگیری شخصیت یا شخصیت هایی از هاگوارتز با دستیابی به احساسات درون و کنترل آنها، چه احساسات سفید و چه سیاه (جدی یا طنز، هرچند که موضوع بیشتر جدیه اما پست طنز خوب هم میتونه نمره کامل بگیره) 30 نمره


دلسوزی...احساسی که خیلی هایمان از آن متنفر هستیم...خیلی هایمان از نگاه ها دلسوزانه اطرافیانمان رنج میبریم و این آغاز تنفرمان میشود...آغاز تنفر دخترکی ده ساله!
ستارگان هرگز باشکوه تر از آن شب نظاره گر زمین نبودند و ماه هرگز زیباتر از آن شب بر کنج خلوت لندن نتابیده بود...مطمئنا شب زیبایی برای مرگ بود.
ساعت ها از نیمه شب گذشته بودند وچراغ کارگاه چوب بری به صورت زننده ای فضای اطراف را روشن میکرد،با این وجود چشمان خودبین صاحب مغازه از دیدن این نور عاجز بود.دختر هجده ساله ای آهسته وارد مغازه شد.بوی خوش چوب تازه بینیش را پر کرد اما چقدر زود این بو از بین میرفت و جایش را به بوی خون میداد...!دخترک با صدایی که آرام تر از نجوا و بلند تر از زمزمه بود گفت:
-آقای جیسون؟

مرد چوب بر به سمت او برگشت و با صدایی خواب آلود جواب داد:
-خودم هستم!

سپس نگاهی به ساعتش انداخت و با لحنی پدرانه گفت:
-دخترم نمیدونم تا الان کجا بودی ولی ساعت دو نیمه شبه...مادرت نگرانت میشه!

"مادر"...همان کلمه ای که کافی بود تا وجودش آتش بگیرد.به سمت مرد رفت و یقه اش را در دستان ظریفش گرفت و فریاد زد:
-مادرم؟!خوب به چشمام نگاه کن و بگو شبیه چشمای یه زن با لباس سفید نیست؟!به صدام گوش بده و بگو شبیه صدای یه زن که تمنا کنان فریاد میزنه نیست؟!اره...بهم نگاه کن و بگو شبیه کسی نیستم که غرق در خون بود؟!

اشک هایش با وجود این که با خود عهد بسته بود گریه نکند بر روی گونه هایش جاری شد.مرد خودش را از میان دستان دخترک آزاد کرد و با لحنی عصبانی گفت:
-من با بچه ها کاری ندارم...شانس این که تو و برادرت با پدرت زندگی کنین رو دادم و برخلاف میلم دوباره این شانسو بهت میدم...سریعتر برو!
-درسته...ولی من اومدم که شانسمو ازم پس بگیری....هیوقت نفهمیدم مادرم رو برای چی کشتی اما معنی نگاه های دلسوزانه به بچه هایی که مرگ مادرشون رو جلوی چشمشون دیده بودن رو خوب فهمیدم....ازت متنفرم!

مرد را که بی حرکت ایستاده بود به عقب هل داد...مرد روی زمین افتاد و به او چشم دوخت.دخترک قهقه ای سر داد...قهقه ای که نه تنها مرد را بلکه خودش را هم آزار میداد.
-تو این چندسال اونقدر ساحره خوبی شدم که میتونم بدون این که حریفم متوجه بشه خشکش کنم!

و بعد تیغ برنده و سرد دشته را روی شکم مرد گذاشت.باورش نمیشد که میتواند مرد را بکشد اما آتش انتقام چنان در دلش زبانه میکشید که میتوانست هرکس دیگری را هم نابود کند.
-میخوام مثل خودت دست به قتل بزنم...دوست دارم خونت کارگاهتو به گند بکشه!
و بعد دشنه در سینه مرد فرو رفت و دخترک در بی رحمی غرق شد.روز بعد که پلیس ها به صحنه جرم آمدند، با وجود این که قاتل درمیان چشمانشان بود اورا ندیدند...آن ها هرگز دختر را که در جلد گربه نمایش فرو رفته بود ندیدند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۰:۲۶ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین


یک رول یک پسته در مورد درگیری شخصیت یا شخصیت هایی از هاگوارتز با دستیابی به احساسات درون و کنترل آنها، چه احساسات سفید و چه سیاه (جدی یا طنز، هرچند که موضوع بیشتر جدیه اما پست طنز خوب هم میتونه نمره کامل بگیره) 30 نمره



بعد از کلاس دفاع در مقابل جادوی سیاه، که آخرین کلاس آن روز دانش آموزان گریفیندوری بود، ملت گریفی به تالار گرفیندور رفتند تا استراحتی کرده و خود را برای شام آماده کنند.

هرمیون بسیار مشتاق بود که در اولین فرصت تکلیف های خود را انجام دهد و از آنها رها شده و به مطالعه ی اضافی بپردازد، به محض ورود به تالار به گوشه ای پناه برده و دفتر و کتاب هایش را در آورد تا انجام تکالیفش را اغاز کند. پس از انجام تکالیف کلاس ورد های جادویی، نوبت به دفاع در مقابل جادوی سیاه رسید اندکی صبر کرد، نمی دانست باید برای دفاع در مقابل جادوی سیاه چه بکند.

زنگ شام به صدا امد و باعث شد بچه های همه ی گروه ها، با خوشحالی تالار های خود را رها کرده و به سمت سرسرای عمومی هجوم بیاورند.

هرمیون که بر خلاف بقیه با تمام دفتر و کتاب هایش به سرسرای عمومی هجوم اورده بود، انها را روی میز غذا جلوی رون انداخت و باعث چپ شدن ظرف غذای او و جاری شدن سوپش بر روی میز شد.

رون که از این کار هرمیون عصبانی شده بود فریاد زد:
-میشه این کتابای مزخرفتو جم کنی؟

هرمیون هم در مقابل به جای داد و بیداد، چنان نگاهی به رون کرد که رون دیگر نتوانست حرفی بزند.

پس از آن که سوپ های پخش شده بر روی میز توسط چوبدستی هرمیون ناپدید شدند و رون دوباره برای خود سوپ ریخت، هرمیون کتاب هایش را باز کرد و در حالی که مشغول خواندن انها شد، تند تند قاشق های غذایش را نیز در دهانش فرو میکرد.

رون که با تعجب به هرمیون که به نظرش در خوردن هول کرده بود نگاه کرد و گفت:
-خیلی گشنته؟
-نخیر...میخوام برم کتابخانه...

و قاشقی دیگر در دهانش فرو کرد.

-به این زودی؟ بابا بذار دو روز بگذره بعد شروع کن دو هفته وقت داریم....

هرمیون که گویا متوجه شده بود رون چه میخواهد بگوید، با دهان پر بر سر رون فریاد زد:
-فکر کردی من مثل تو ام که دو روز مونده به تحویل تکالیف به خودم بیفتم؟من اینده اندیشم...

رون با چشمانی که گویا با آنها به هرمیون می گفت «جون خودت» یا «بابا دور اندیش» نگاهی بهش کرد اما تلاشی برای ادامه ی کل کل های همیشگی یشان نکرد.

بعد از چند دقیقه، هرمیون که غذایش را تمام کرده بود با عجله دفتر و کتاب هایش را جمع کرد و به سوی کتابخانه به راه افتاد.

در کتابخانه که پاتوق همیشگی هرمیون بود، بری اولین بار کتاب درخواستی هرمیون یافت نشد. هرمیون که با قیافه ی گرفته در کتابخانه نشسته بود، به کتاب ها خیره شده و منتظر بود تا فرجی رخ دهد.

در دقایق پایانی روز چهار شنبه در حالی که زمان بسته شدن درهای کتابخانه در حال فرا رسیدن بود، مادام پینس اهسته به سمت هرمیون رفت و او را وادار به خروج از کتابخانه کرد.

هرمیون که ناامید شده بود و انگار دنیا بر روی سرش خراب شده است به سمت تالار خصوصی گریفیندور رفت و بعد از ورود به ان، در تالار نشست تا زمانی که همگی برای خواب به خوابگاه ها پناه بردند و تنها رون در تالار باقی ماند.

رون نیز که چشمانش از خستگی سرخ شده بود از جای خود برخاست اما قبل از رفتن به سمت هرمیون رفت و در کنارش نشست و با صدایی خواب آلود گفت:
-چی شده انقدر تو فکری؟ باز کتاب پیدا نکردی؟

هرمیون که نزدیک بود اشک از چشمانش جاری شود سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با چشمانی گریان شروع به تعریف کرد.

رون که موضوع هرمیون برایش کمی مسخره بود با قیافه ای جدی گفت:

-شاید تو حرفاش نکته ای گفته که دقت نکردی....مثلا برای من کنترل احساساتمون توسط خودمون مهم بود...

سپس از جای خود برخاست و با گفتن«شب بخیر»به هرمیون به سمت خوابگاه رفت و هرمیون را در حال خود تنها گذاشت چون می دانست این گونه راحت تر خواهد بود.

هرمیون که کلمات اخردر نظرش مهم جلوه کرده بود به فکر فرو رفت و با خود گفت:«شاید باید خودمون یاد بگیریم که چطور احساساتمون را کنترل کنیم ...شاید باید فقط ذهنمون رو متمرکز کنیم؟اما کدوم احساس را باید کنترل کنم؟»

هرمیون سرش را برگرداند و به رون که در حال بالا رفتن از پله ها بود نگاه کرد، شاید این بهترین انتخاب بود...
شاید این فرصتی بود که عشقش را کنترل کند؟!

روز بعد وقتی گریفیندوری ها از خوابگاه ها خارج شدند، تالار را به گونه ای دیگر دیدند. تمام تالار با اینکه قرمزی همیشگی را داشت اما مملو از قلب هایی بود که بر روی انها نام رونالد ویزلی با رنگی طلایی رنگ نوشته بود.

هرمیون در میان آن همه قلب با چشمان خیس و پف کرده نشسته بود و به جایی زل زده بود. رون که از دیدن ان همه قلب که نام او بر انها به چشم می خورد تعجب کرده بود، ارام ارام جلو رفت و در مقابل هرمیون نشست.

هرمیون سرش را بالا آورد و با همان چشمان پف کرده و نگرانش به رون خیره شد.

-اینجا چه خبره؟ کی این کارا رو کرده؟

صدای مک گونگال، که برای سر کشی امه بود، همه را از جا پراند. ملت که با قیافه هایی متعجب ایستاده بودند و پاسخی برای گفتن نداشتند.

رون که زمان رو غنیمت شمرد و بلند شد و گفت:
-کار منه...
-ویزلی؟ مثل اینکه خیلی خودتو دوست داری؟ برای همین هم من 10 امتیاز از گریفیندور کم می کنم...در ضمن اینا رو هم جمع می کنی و کل تالار رو هم جارو می کنی...

و روی پاشنه چرخید و از تالار خارج شد.

هرمیون که از این کار رون تعجب کرده بود گفت:
-چرا گفتی خودت این کارو کردی؟ تو که همیشه از جواب دادن به مک گونگال می ترسیدی!!!

رون بار دیگر در مقابل هرمیون نشست و گفت:
-راستش تمام دیشب داشتم سعی می کردم تکلیف دفاع د رمقابل جادوی سیاهو انجام بدم...و بالاخره تونستم که یکی از احساساتمو کنترل کنم ... یعنی ترسمو...

هرمیون که به چشمان رون خیره شده بود در پاسخ به او گفت:
-منم تونستم درست مثل تو یکی از احساساتمو کنترل کنم...اما نه ترسمو...بلکه عشقمو...

و اشک از چشمان دو عاشق جوان جاری شد تا سایر ملت هم، چشمانشان تر شود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۸:۵۶ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۴

کلاوس بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
از دست ویولت و رکسان هر دو فریاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 247
آفلاین
ارشد ریونکلاو


1.
- ببین اینُ، فقط باید روش تمرکز کنی و بذاری وجودت از میلِ انجامِ این کار پر بشه، خیلی سادست، خیلی. حالا نگاه کن؛ یک، دو، سه.

قاصدک با شماره‌ی سه به پرواز درآمد، نه خبری از صدای فوت‌های مکرر بود و نه باد، جادو بود که در تراسِ عمارتِ بودلرها، قاصدکی را به آسمان فرستاده بود. دستِ بئاتریس، با به پرواز درآمدنِ قاصدک، روی بازوی پسرِ کوچکش قرار گرفت. او دستِ راستِ کلاوسِ ده ساله رابالا برد، و در همین حین در جلوی چشمانِ خسته، ناامید و نه چندان شگفت‌زده‌ی فرزندِ باهوش‌اش، قاصدکی دیگر در دستِ خود کلاوس رویاند. با جمله‌ی ساد‌ه‌ی «این‌بار نوبتِ توئه»، کفِ دستِ کلاوس را کمی بالاتر برد و شروع به شمردن کرد؛ «یک، دو، سه».

لحظه‌ای بود، کوتاه، اما مهم برای کلاوسِ جوان؛ لحظه‌ای که همچون فرو افتادنِ برگی زرد از درخت، تمام شد، این برای کلاوس، آخرین برگی بود که می‌توانست بیفتد. واضح است که هیچ چیز در لحظه‌ای پس از آن امیدِ کوتاه، اتفاق نیفتاد، چندمین تلاشِ کلاوس برای اجرای جادویی ساده که حداقل نشان بدهد «جادوگر» است، با شکست مواجه شده بود. تمامِ مدت به خودش می‌گفت، "شکلِ دیگری نمی‌تواند باشد، او «باید» جادوگر باشد." اما در اعماقِ وجودش، ترسِ «فشفشه» بودن رخنه کرده بود. ترسی که اگر مهار نمی‌شد، تا ذر‌ه‌ذره روحِ کلاوس را می‌بلعید.

***


نمی‌دانم تا به حال حس کرده‌اید وجودتان، سرشار از فقط یک حس شود؟ عموماً درونِ ما کشمشی‌ هرروزه در جریان است، غم، اندوه، شادی، رضایت و هر حسِ دیگر، که صرفاً ما متوجهِ برتریِ یکی از آن‌ها می‌شویم اما باقی همچنان آن‌جا هستند، در آن زیرها، حتی در اوجِ اندوه می‌توان شادی‌هایی یافت. این البته از آن حس‌های هر روزه نیست و شاید صرفاً یک‌بار در طولِ زندگیِ یک نفر برایش رخ بدهد و کلاوس بودلر، صرفاً یک‌بار آن‌ را تجربه کرد؛ وقتی او و خواهرانش، قدم‌زنان به خانه‌یشان برمی‌گشتند که خانه و پدر و مادرشان را غرق در آتش دیدند.

عصرِ آن روز را هیچ‌کس نبود که ببیند؛ ببیند که چطور آتشِ احساسی غیرقابلِ توصیف، تشکیل شده از هر حسی که تا آن روز کلاوس در خود داشت، چطور وجودش را درنوردید و به دشتی کوچک تبدیل شد از قاصدک‌های سفید. هیچ کس ندید اما او، خود خوب به یاد می‌آورد، چطور، اندکی دورتر از خانه‎یشان بر روی خاکسترهایی که تا آن‌جا آمده بودند، نشست؛ دشتی از خاکستر. چیزی که وجودِ خودش را هم پوشانده بود، در دهانش طعمِ خاکستر حس می‌کرد و روحش دردِ تا خاکستر سوختن را. حسِ ناآشنایِ بی‌مثالِ آن روزِ کلاوس بودلر، وجودش را سرشار و نهایتاً در دستانش، ذهنش و هر سلولی که می‎توانست جادویی را بروز دهد، لبریز کرد. ثانیه‌ای بعد، در میانِ آن خاکسترها، دشتی از قاصدک روییده بود؛ دشتی که بی‌هیچ وِرد و افسونی، از احساسِ تلخِ یتیم بودن به بار آمده بود.


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۵ ۱۱:۴۰:۲۴

تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۴

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
ارشد ریونکلاو


*
نگاهش را از ساعتش برمی‌دارد و به در چشم می‌دوزد. یکی از دست‌هایش درون جیبش قرار داشت و محکم به چوبدستی‌اش چنگ انداخته بود. قلبش به تندی می‌تپید و تمام خشم و کینه‌اش آماده‌ی شلیک شدن بودند. مدت‌ها بود که برای فرا رسیدن این لحظه روزشماری می‌کرد. بی‌صبرانه منتظر گشوده شدن در بود. دری که بزودی شخصی در آستانه‌اش نمایان می‌شد که مسبب تمام بدبختی‌ها و فلاکت‌های او بود و امروز... بالاخره می‌توانست انتقامش را بگیرد و قلب به درد آمده‌اش را التیام بخشد.

"غـــیــــژ"

درست است که صدای غرش ابرها و بارانی که به شدت می‌بارید و بادی که بی‌رحمانه می‌تازید بلند بود، اما درِ خانه قدیمی‌تر از آن بود که نخواهد صدای بلندی از آن برخیزد و به رقابت با دیگر صداها بپردازد. با بلند شدن صدای درِ قدیمی، فشار دستش بر چوبدستی نیز بیشتر می‌شود. باورش نمی‌شد که بالاخره به آنچه که سال‌ها به دنبالش بود رسیده است.

در تا انتها در لولایش می‌چرخد و مردی با قامتی بلند، در حالی که بارانیِ بلندِ مشکی‌رنگی به تن دارد از آن عبور کرده و به درون خانه قدم می‌گذارد. کلاهش را از سر برداشته و به چوب‌لباسی می‌آویزد. سپس به سراغ بارانی‌اش می‌رود و مشغول بیرون آوردن آن می‌شود.

دخترک که دقیقا منتظر همین لحظه در گوشه‌ای تاریک پناه گرفته بود، به آرامی از نقطه‌ی تاریک خارج شده و زیرلب طلسمی را زمزمه می‌کند. مرد که تصور حضور شخص دیگری را در خانه‌اش نمی‌کرد، با وحشت به چوبدستیِ از لباس خارج‌شده‌اش می‌نگرد که پرواز کنان به جلو حرکت کرده و درون دست دختری که حالا کاملا از تاریکی بیرون آمده است قرار می‌گیرد.

مرد با یک نگاه او را می‌شناسد. همان چشم‌های آبی‌رنگی که سال‌ها پیش از زیر میز با وحشت به او زل زده بودند. مرد که خود را بی سلاح می‌یابد و می‌داند چه در انتظارش است، به سمت در خیز برمی‌دارد بلکه بتواند به موقع از آن خارج شود. اما یک تکان کوچک چوبدستیِ دختر کافی است تا صدای چیلیک قفل شدنِ در به گوش برسد. دیگر راه فراری برایش باقی نمانده بود، بنابراین برمی‌گردد تا با آنچه که باید مواجه شود.
- تو کی هستی؟ اینجا... تو خونه‌ی من چی کار می‌کنی؟ اصلا چطوری تونستی وارد شی؟

دخترک ازین که مرد وانمود می‌کرد او را نمی‌شناسد پوزخندی می‌زند. یکی از چوبدستی‌ها را درون جیبش می‌گذارد و دیگری را تهدیدکنان جلویش می‌گیرد. می‌خواست عین خود مردی که حالا ضعیف و شکسته شده‌بود و با دوران اوجش فاصله داشت باشد، نمی‌خواست رحم و شفقتی نشان دهد، حق آن مرد چیزی بیشتر از این نبود...
- کروشیو!

مرد با نگرانی خودش را جمع می‌کند، اما با دیدن چوبدستی‌ای که طلسمی از آن خارج نشده بود، زیر خنده می‌زند. بعد از اینکه یک دل سیر با صدای بلند قاه‌قاه می‌خندد، با جرات بیشتری جلو می‌آید.

- جلو نیا...
- اگه بیام چی می‌شه؟ شکنجه‌م می‌کنی؟ یا اینکه من چوبدستیتو می‌گیرم و تورم مثل بقیه اعضای خانواده‌ت می‌کشم؟

مرد برای یک لحظه متوقف می‌شود اما با دیدن دست لرزان دخترک، دوباره به حرکتش ادامه می‌دهد. هرچه مرد جلوتر می‌آمد و لبخندش پررنگ تر می‌شد، ترسی که از لحظه‌ی ورود مرد درونش ریشه دوانده بود بیش از پیش به عصبانیت تبدیل می‌شد. او برای انتقام آمده بود و کسی را که مدت‌ها به دنبالش بود را بدون سلاح گیر انداخته بود، بهترین زمان را برای آمدن انتخاب کرده بود و برای ورود به خانه کلی نقشه کشیده بود. حال چطور می‌توانست بگذارد که این نقشه‌ها و تلاش‌های شبانه‌روزی‌اش به سخره گرفته شود؟
- پتریفیکوس توتالوس.

مرد با همان لبخند کج و مسخره‌اش و در همان نقطه‌ای که ایستاده بود همچون مجسمه‌ای سخت سقوط کرده و نقش زمین می‌شود. دختر که جراتش را دوباره بدست آورده بود جلو می‌آید و با پا لگدی به او می‌زند تا سر مرد روبه‌رویش قرار گیرد و با او چشم‌ در چشم شود.

با اینکه نمی‌توانست حرف بزند، اما همچنان تمسخر در چشم‌های مرد، تنها نقطه‌ی متحرک بدنش، موج می‌زد. دوباره رو به رو شدن با این چهره، باعث شده بود که تمام خاطرات آن شب دوباره جان گیرد و در ذهنش تکرار شود. آن ترس و وحشت آمیخته به غم و غصه‌ای پایان‌ناپذیر، و شعله‌ی انتقامی که در وجودش شروع زبانه کشیدن کرد...

با یادآوری این خاطرات، دوباره سراسر وجودش را خشم فرا گرفت و دردی عظیم را در قلبش احساس کرد. از طرفی این را خوب می‌دانست که لحن کنایه‌دار مرد و شنیدن دوباره‌ی همان سخنانی که پیش از مرگ خانواده‌اش شنیده بود، با وجود اینکه اصلا برایش خوشایند نبود، اما به او قدرت می‌داد و بر کینه‌ی درونش می‌افزود؛ و این تنها چیزی بود که در آن لحظه برایش اهمیت داشت، انتقام، و نه غم و اندوه.

بنابراین به سرعت دو طلسم پشت سر هم را اجرا می‌کند. ابتدا طلسم پیشینش را خنثی می‌کند، سپس طنابی را از غیب ظاهر کرده و او را با جادو می‌بندد. مرد که توانایی تکلمش را دوباره بدست آورده بود، بی‌مقدمه از آن بهره می‌برد، اما نه در جهتی درست...
- باید همون موقع تورم می‌کشتم چون درست مثل بقیه خانواده‌ت لیاقت زندگی رو نداری و ضعیفی...

"ضعیفی"... این کلمه مدام در ذهنش تکرار می‌شود تا که به فریادی بلند تبدیل می‌شود.
- کروشیو!

این‌بار صدای فریادهای زجرآمیز مرد به هوا بلند می‌شود. دخترک چشم‌هایش را می‌بندد و اجازه می‌دهد که این صدای گوشخراش به جای آنکه آزارش دهد، قلبش را تسکین بخشد و به صدایی دلنواز تبدیل شود... بالاخره در حالی که لبخندی بر کنج لبش نقش بسته بود، چوبدستی را کنار کشیده و دست از شکنجه‌ی مرد برمی‌دارد.

بدون اینکه مهلت دیگری به مرد دهد، طلسم آواداکداورا را با لحنی که خشم و کینه از آن سرازیر بود بر زبان می‌راند و با چهره‌ای که اثری از پشیمانی بر آن دیده نمی‌شد، با خشنودی به قربانی‌اش خیره می‌شود. اولین قربانی‌...


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۴ ۱۸:۱۶:۵۴
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۴ ۱۸:۳۶:۱۷
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۴ ۱۹:۰۵:۳۶
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۴ ۱۹:۱۶:۰۵
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۵ ۰:۲۲:۳۶



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
حرف از احساس و بي احساسي كه به ميان مي آيد مردم به عشق فكر مي كنند. بي احساس را کسى که عشقى ندارد و بااحساس را يک انسان رمانتيک و عاشق به تمام معنا مى دانند. اما حقیقت اين است که انسان سرشار از حواس گوناگون است. انسان بى احساس عملا نمى تواند وجود داشته باشد. احساس ضعف، قدرت، عشق و.. ترس!
ترس از حواسى است که مى تواند عشق را هم شکست بدهد. چه پادشاهان قدرتمندى که از ترس از دست دادن تاج و تخت، عشق پدر و فرزندى را نادیده گرفته و فرزندشان را قربانى سياست کردند. چه عاشقانى که از ترس جان معشوقشان را از دست دادند. ترس.. حس بدى است.

هوا گرگ و ميش بود. لقاى تاريکى و روشنى. جنگل در سکوت خوفناکى به خواب رفته بود. اما" سکوت بى صدايى نيست، هماهنگى کامل صدا ها براى باوراندن بى صداى است." نسیم خنکى مى وزید و سرشاخه ى درختان را به رقص درمى آورد. فلورانسو در حالى که چوبدستى اش را به حالت آماده باش نگه داشته بود جلو مى رفت. صداى چوب و علف هاى خشکى که زير پایش له مى شد، سکوت را مى شکست. آن بخش از جنگل به علت وجود پرتگاه بلندش ممنوعه بود.

شلوار سياه و تنگى پوشیده و پيراهنى گشاد که باب اسفنجى اى را نشان مي داد به تن داشت. اگر کسى او را نمى شناخت فکر مى کرد از خواب بيدار شده و به آن جا آمده است. شاخه ى درخت بلندى را که کنار زد، پرتگاه را ديد. چند متر دورتر ايستاد و نگاه کرد.

بلند! طورى که با نگاه کردن سرت گيج مى رفت. در پايين آن، امواج بى قرار و وحشيانه خود را به صخره ها مى کوبيدند. نااميدى براى امواج معنى نداشت. آنقدر تکرار مى کردند تا صخره را خرد کنند. خنکى حاصل از آب دريا و بادى که از سطح آن برمى خواست باعث شد فلورانسو احساس سرما بکند. دستانش را دور خودش حلقه کرد و بازويش را مالش داد. نگاهش را به آسمان دوخت. در مشرق خورشید درحال بالا آمدن بود. بايد کارش را تمام مى کرد.

آرام جلو رفت. کفش هايش را از پا در آورد. زمين سرد و مرطوب مى لرزاندش. نگاهى به پايين انداخت. مثل وقتی که بارها دور خودت چرخیده باشی سرش گيج رفت.

- من بايد بتونم!

چشمانش را بست.داشت تلقین مى کرد که نمى ترسد اما قلبش همچون آونگى، چپ و راست.. تق تق.. خودش را به قفسه ى سينه اش مى کوبيد. قدم هايش را با احتیاط برمى داشت. مى خواست موقعیتش را بداند. وقتی خودش را در لبه احساس کرد، دستانش را از دو سمت باز کرد، چشمانش را گشود.. ترس.. عجز.. نفس عميقى کشيد و خودش را از پشت رها کرد. مثل پرنده اى که براى اولین بار پرواز کند.

چند لحظه ى ديگر، درون آب سرد در حالى که داشت منجمد مى شد، فقط مى خنديد. خنده ى شيرينى که حاصل غلبه بر ترس بود. ترسى که همیشه داشت و حالا ديگر نداشت.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۹:۰۴ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۲ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
از ایفای نقش حالم بهم میخوره
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
نقل قول:
رفع ابهام

اینکه موضوع رول درگیری با چه احساسی باشه، چه شخصیتهایی استفاده کنید و جدی یا طنز بودن کاملا دست شماست، مهم کیفیت کاره نه اینکه در چه جهت پیش بره.


ex Marcus Flint
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۴

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۲ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
از ایفای نقش حالم بهم میخوره
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
---مدرسه ی هاگوارتز --- کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه ---
---اتاق استراحت استاد---


صدای خر خر بارتی به گوش میرسید که در تختش چنبره زده بود و خواب گالیون میدید. ناگهان جغدی پنجره را شکست و به داخل پرتاب شد.، بارتی از با اضطراب از جا پرید:
-چی بود؟؟!؟!

نگاهی به اطراف انداخت و جغد را دید که نامه ای قرمز رنگ با مهر و موم مدیریت هاگوارتز به پایش بود. با احتیاط نامه را برداشت و مهر و موم آن را باز کرد. نامه به سرعت از او دور شد و با صدای سیوروس اسنیپ شروع به صحبت کرد.
-کجایی پس؟؟؟ شاگردات منتظرتن!! سریعا برو سراغ کلاست!!!

بارتی که جا خورده بود نگاهی به ساعت جادویی اش انداخت، سپس با عجله از جای پرید و شروع به آماده شدن کرد.

---شروع کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه--- جلسه اول---

بارتی از در اتاقش خارج شد و دید که جمعیت کثیری از دانش آموزان آماده در کلاس نشسته و منتظر او هستند. نگاهی به پنجره های قدی دو طرف کلاس و سقف بلند آن انداخت و سپس به گونه ای که انگار نه انگار از ظهر دانش آموزان را علاف کرده به سمت میزش حرکت کرد، ردایش را تکاند و بر صندلی تدریس تکیه زد.

نگاهی به تک تک افراد کلاس کرد، چند نفری از هر گروه حاضر بودند، بعضی افراد به نظر نمیرسید دانش آموز باشند و چند نفری اصلا انسان نبودند! آهی کشید و شروع به صحبت کرد:
-دانش آموزان، پسران و دختران، و چیز های عزیز، به کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه خوش اومدین، همتون من رو میشناسید پس وقتی رو برای معرفی خودم نمیگیرم، فقط کافیه بدونید اسمم بارتی کراوچه و شما من رو استاد کراوچ صدا میزنید! این ترم من استاد دفاع در برابر جادوی سیاه شما هستم!

دانش آموزی حرفش را قطع کرد و پرسید:
-استاد ما خیلی وقته اینجاییم میشه سریعتر تدریس کنید؟؟

-بارتی در جواب پرسید:
-اسمت پسرجان؟
-سیموس فینیگان هستم.
-سیپتیموس مینیگان عزیز( )، اگر وسط حرفم نپری تدریسم رو شروع میکنم!! همونطور که داشتم میگفتم من دفاع رو به شما تدریس میکنم، اما دفاع در برابر جادوی سیاه ملزم شناختن خود جادوی سیاهه! پس این ترم شما بیشتر جادوی سیاهو یاد میگیرید تا دفاع در برابرش رو! پس خوب گوش بدید! این صحبتها ممکنه تو امتحان بیاد!!

بارتی از جایش بلند شد و به سمت ته کلاس رفت و در حین راه رفتن به صحبتش ادامه داد:
-جادوی سیاه از خالص ترین انواع موجود جادو در دنیاست، مستقیما از احساسات منفی شما سرچشمه میگیره، مثل خشم، نفرت، اندوه. برای اینکه بتونید از طلسم های سیاه استفاده کنید باید به یکی از این احساساتتون دسترسی پیدا کنید. باید این احساساتو درک کنید و ازشون برای صدمه زدن به دشمنتون استفاده کنید. امروز شما طلسمی یاد نمیگیرید، کارتون فقط اینه که به احساساتتون دست پیدا کنید.

سپس با رسیدن به انتها کلاس ایستاد و گفت:
-باید امروز به قدری به این احساساتتون بها بدید که کاملا در اونها غرق بشید، باید تو عمق خشمتون شنا کنید تا بتونید ازش به عنوان یک وسیله استفاده کنید. نباید این احساسات شما رو وسیله قرار بدن، شما جادوگرید و شما باید احساساتتون رو کنترل کنید. این مسئله در مورد احساسات مثبت شما هم صادقه! جادوی سفید بر مبنای اون احساسات عمل میکنه و برای همین نقطه مقابل جادوی سیاه تلقی میشه!

یکی از دانش آموزان دستش را بالا برد و شروع به پرسید سوالی کرد:
-اما استاد، اگر ما از جادوی سیاه استفاده کنیم رومون تاثیر منفی نمیذاره؟؟

بارتی نیم نگاهی به دخترک کرد و پاسخ داد:
-چرا، میذاره، میدونم که همه کسایی که اینجا هستن دنبال سیاهی نیستن، برای همین جادوگرای سفید ملزم به اجرای طلسم هایی که آموزش میدم نیستن، اما باید تمرین های تئوری رو تمام و کمال انجام بدن. همونطور که گفتم جادوی سیاه از احساسات نشات میگیره، بنابراین هرچقدر بیشتر بتونید احساساتتون رو کنترل کنید بیشتر میتونید از پتانسیل طلسم های سیاه استفاده کنید. اگر که نمیخواید سراغ احساسات سیاه برید میتونید سراغ احساسات های ضعیفتر و سفیدی مثل عشق، آرامش یا امثال این برید و سعی در کنترل اونها داشته باشید. اما حالا...

بارتی دو دستش را به هم کوبید و خطی از آتش سیاه رنگ روی هر میز ظاهر شد، از میان آتش یک کاغذ پوستی بیرون آمد که با جوهری به رنگ خون روی آن نوشته شده بود:

تکلیف جلسه ی آینده:

یک رول یک پسته در مورد درگیری شخصیت یا شخصیت هایی از هاگوارتز با دستیابی به احساسات درون و کنترل آنها، چه احساسات سفید و چه سیاه (جدی یا طنز، هرچند که موضوع بیشتر جدیه اما پست طنز خوب هم میتونه نمره کامل بگیره) 30 نمره


ex Marcus Flint
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۹۴

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه با تدریس پروفسور بارتیموس جونیور کراوچ- ترم 19(تابستانی)مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوراتز

برنامه درسی و زمانبندی این کلاس در طول ترم به شرح زیر خواهد بود:

نقل قول:
جلسه اول= چهارشنبه 10 تیرماه 94
جلسه دوم= چهارشنبه 24 تیرماه 94
جلسه سوم= چهارشنبه 7 مرداد ماه 94
جلسه چهارم= چهارشنبه 21 مرداد ماه 94
جلسه پنجم= چهارشنبه 4 شهریور ماه 94


تذکر: لطفا قوانین را به دقت مطالعه کنید.

با آرزوی موفقیت برای ایشان.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۰ ۱۸:۴۷:۵۹


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ شنبه ۵ مهر ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
پایان..



اوون کالدون: 24

کار خوبی کردی مطابق میلت پست زدی. من دوست داشتم پستی که برای امتحان میزنم یه جمعبندی باشه و جدی باشه و حال و هوای حماسی داشته باشه. در جلسات قبل جلساتی بود که حال و هوای طنز داشت ولی این جلسه میخواستم حداقل پست خودم جدی باشه منتها اصلا اجباری وجود نداشت و این جسارت هر شخص هست که توی تصمیم گیری هاش بروز میکنه. پستت نمیشه گفت کاملا طنزه یا جدی ولی یه تلفیقی از این دو تاست و بیشتر حالت به چالش کشیدن رو داره. اهمیت ندادن به موضوع و در مورد مسائل بدیهی صحبت کردن و مکالمه های محاوره ای و ساده. با این تفاصیل نمیشه به پستت نمره بالایی داد. موضوع هم از حالت کلیشه ای درآوردی یعنی با اینکه پادشاه رو انتخاب کردی پادشاهی خوب شدی و این کار خوبی بود.



جیمز سیریوس پاتر: 25

سلام جیمز
در مورد پست های اعضای قدیمی نمیشه خیلی توضیح داد. هر شخصی با توجه به همه این سال هایی که گذشته شخصیت رول نویسیش شکل گرفته. من بیشتر پست های طنزتو خونده بودم و خوشم میومد از اونا. در مورد جدی نویسیت شاید دومین پست جدی ای هست که دارم ازت میخونم. اولیش پست "نوزده سال بعد" بود.
پست کوتاهی نوشتی. منو یاد وقتی انداخت که آرتاس که برای شکار شیطان از کاخ پادشاه خارج شده بود، به سرزمینش برگشته بود و خودش شیطان شده بود. البته تا جایی که برداشت کردم، داستان رو برعکس کردی یعنی این بار به جای پادشاه خود شخصیت اصلی در آخر سرنگون شد. در کل من از طنز نویسی هات بیشتر خوشم میاد.



نیمفادورا تانکس: 28

توصیف جالبی بود. توصیف قبل از جنگ از زبان یک ساحره. ساحره ای که در هر صورت امیدش را حفظ کرده. خوشم میاد روی نکات فوق العاده ای دست میذاری. در جلسه قبل اینکه خودمون رو جای بقیه موجودات بگذاریم رو به قشنگی توصیف کردی ودر این جلسه "امید" را یادآوری کردی. به هر حال هیچ کس از فرداش خبر نداره و همین امید باعث میشه بتونیم زندگی کنیم. چون ممکنه حتی بصورت شانسی فردامون با امروزمون فرق کنه پس جدا از اینکه تلاشمونو میکنیم تا خودمون آینده مونو بسازیم اگر در مواقعی همه چیز هم سیاه و تیره و تار شد نباید کم بیاریم. به خاطر همان یک اپسیلیون امید. داستان های زیادی در مورد انسان های زیادی شنیدیم که از زیر زمین تنگ و نمناک زندگیشان به آسمان آبی خوشبختی رسیدند.

در مورد پستت، انتخاب خوبی کردی. حماسی نوشتی و باز هم از زبان یک ساحره معصوم که همین قضیه رو جالب میکنه. بیان مفاهیم ثقیل زندگی از زبان جادوگران و انسانهای از لحاظ سنی صغیر، کار جالبیه. تضاد قشنگی درونش داره. نکته جالب دیگه اینکه روی موردی دست گذاشتی که رولینگ هم دست گذاشته بود یعنی تبدیل یه کودک به یه جنگجو. هری پاترو میگم. و نکته آخر اینکه خودت میدونی همیشه همه مون جای پیشرفت داریم. حتی بهتر از این هم میتونی بنویسی و البته به مرور زمان حتما خواهی نوشت.

مثلا استفاده از سوژه های فرعی، ساخته و پرداخته کردن بیشتر سوژه، توصیفات بهتر و دقیق تر و در نهایت خلاقیت. این ها فاکتورهایی هست که پست های تو هم اینارو داره ولی میتونه پررنگ تر هم بشه همونطور که پست های منم همینطوره. باید همیشه سعی کنیم پیشرفت کنیم و در جا نزنیم. استفاده از اسم های فرانسوی هم در پست کار خوبی بود.



و اما..
فلورانسو: 28

توصیفاتت خیلی قشنگ بود. با اینکه اینقدر کوتاه نوشته بودی خیلی خوب با کلمات و معناها بازی کرده بودی. فکر کنم معذوریت خاصی داشتی که نتونستی درست و کامل بنویسی چون یادمه جلسه قبل خوب و پاراگراف بندی شده و منسجم نوشته بودی.

در هر صورت با همین پست خیلی کوتاه هم چیزی که مد نظرت بود رو به قشنگی انتقال داده بودی. توصیف حماسی شوالیه خیلی خوب بود و همینطور دست گذاشتنت روی موارد خاص. مثل اینکه شوالیه دلش برای مردم عادی میسوخت که زندگی معمولی ای دارند یا اینکه یک شوالیه بدون شاه و حاکم معنا نداره.
البته بنظر من نهایت آرزو و آزادگی یک شوالیه اینه که خودش مستقل بتونه برای خودش تصمیم بگیره ولی "حقایق" رو به قشنگی در پستت بیان و یادآوری میکنی. یه معلم داشتیم که میگفت فعالیت های کلاسی نه بخاطر نمرات مستمر که بیشتر برای این مهمه که اگه در جلسه امتحانی مشکلی براتون پیش بیاد و نتونید خوب بنویسید، معلم، با توجه به سابقه ذهنیش در موردتون تصمیم گیری میکنه و نمره میده.
یعنی حساب میکنه تو در جلسات قبل خیلی خوب بودی و این جلسه حتما یه موردی پیش اومده که نتونستی مثل قبل بنویسی. منم با توجه به همین مورد نمره دادم. هر چند واقعا پستت با همین ظرفیت محدود کلمات هم قشنگ بود.



این هم از این..
یک ترم چه خوب چه بد گذشت..
یک ترم که قرار بود با "دفاع در برابر جادوی سیاه شروع بشه" و با نظرسنجی تبدیل شد به "آموزش جادوی سیاه" و در آخر مفاهیمی فرای "جادوی سیاه یا دفاع در برابر جادوی سیاه" را بیان کرد و با پست زدن و همراهی شما دوستان عزیزم ادامه پیدا کرد و تمام شد. هر چیزی پایانی داره ولی پایانی که انسان را راضی کنه کجا و پایانی که انسان را پشیمان کنه کجا. امیدوارم شما راضی شده باشید همونطور که من شدم.

ایهیم
فرت


یه چیز () کوچولو ():
اول پست رو دیدین؟ پایان هایی که آخرشون نقطه دارند یعنی برای همیشه تمام! ( ) اما پایان هایی که آخرشون چند نقطه دارند یعنی نوید دهنده آغازی دیگر خواهند بود








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.