ارشد ریونکلاو
*نگاهش را از ساعتش برمیدارد و به در چشم میدوزد. یکی از دستهایش درون جیبش قرار داشت و محکم به چوبدستیاش چنگ انداخته بود. قلبش به تندی میتپید و تمام خشم و کینهاش آمادهی شلیک شدن بودند. مدتها بود که برای فرا رسیدن این لحظه روزشماری میکرد. بیصبرانه منتظر گشوده شدن در بود. دری که بزودی شخصی در آستانهاش نمایان میشد که مسبب تمام بدبختیها و فلاکتهای او بود و امروز... بالاخره میتوانست انتقامش را بگیرد و قلب به درد آمدهاش را التیام بخشد.
"غـــیــــژ"درست است که صدای غرش ابرها و بارانی که به شدت میبارید و بادی که بیرحمانه میتازید بلند بود، اما درِ خانه قدیمیتر از آن بود که نخواهد صدای بلندی از آن برخیزد و به رقابت با دیگر صداها بپردازد. با بلند شدن صدای درِ قدیمی، فشار دستش بر چوبدستی نیز بیشتر میشود. باورش نمیشد که بالاخره به آنچه که سالها به دنبالش بود رسیده است.
در تا انتها در لولایش میچرخد و مردی با قامتی بلند، در حالی که بارانیِ بلندِ مشکیرنگی به تن دارد از آن عبور کرده و به درون خانه قدم میگذارد. کلاهش را از سر برداشته و به چوبلباسی میآویزد. سپس به سراغ بارانیاش میرود و مشغول بیرون آوردن آن میشود.
دخترک که دقیقا منتظر همین لحظه در گوشهای تاریک پناه گرفته بود، به آرامی از نقطهی تاریک خارج شده و زیرلب طلسمی را زمزمه میکند. مرد که تصور حضور شخص دیگری را در خانهاش نمیکرد، با وحشت به چوبدستیِ از لباس خارجشدهاش مینگرد که پرواز کنان به جلو حرکت کرده و درون دست دختری که حالا کاملا از تاریکی بیرون آمده است قرار میگیرد.
مرد با یک نگاه او را میشناسد. همان چشمهای آبیرنگی که سالها پیش از زیر میز با وحشت به او زل زده بودند. مرد که خود را بی سلاح مییابد و میداند چه در انتظارش است، به سمت در خیز برمیدارد بلکه بتواند به موقع از آن خارج شود. اما یک تکان کوچک چوبدستیِ دختر کافی است تا صدای چیلیک قفل شدنِ در به گوش برسد. دیگر راه فراری برایش باقی نمانده بود، بنابراین برمیگردد تا با آنچه که باید مواجه شود.
- تو کی هستی؟ اینجا... تو خونهی من چی کار میکنی؟ اصلا چطوری تونستی وارد شی؟
دخترک ازین که مرد وانمود میکرد او را نمیشناسد پوزخندی میزند. یکی از چوبدستیها را درون جیبش میگذارد و دیگری را تهدیدکنان جلویش میگیرد. میخواست عین خود مردی که حالا ضعیف و شکسته شدهبود و با دوران اوجش فاصله داشت باشد، نمیخواست رحم و شفقتی نشان دهد، حق آن مرد چیزی بیشتر از این نبود...
- کروشیو!
مرد با نگرانی خودش را جمع میکند، اما با دیدن چوبدستیای که طلسمی از آن خارج نشده بود، زیر خنده میزند. بعد از اینکه یک دل سیر با صدای بلند قاهقاه میخندد، با جرات بیشتری جلو میآید.
- جلو نیا...
- اگه بیام چی میشه؟ شکنجهم میکنی؟ یا اینکه من چوبدستیتو میگیرم و تورم مثل بقیه اعضای خانوادهت میکشم؟
مرد برای یک لحظه متوقف میشود اما با دیدن دست لرزان دخترک، دوباره به حرکتش ادامه میدهد. هرچه مرد جلوتر میآمد و لبخندش پررنگ تر میشد، ترسی که از لحظهی ورود مرد درونش ریشه دوانده بود بیش از پیش به عصبانیت تبدیل میشد. او برای انتقام آمده بود و کسی را که مدتها به دنبالش بود را بدون سلاح گیر انداخته بود، بهترین زمان را برای آمدن انتخاب کرده بود و برای ورود به خانه کلی نقشه کشیده بود. حال چطور میتوانست بگذارد که این نقشهها و تلاشهای شبانهروزیاش به سخره گرفته شود؟
- پتریفیکوس توتالوس.
مرد با همان لبخند کج و مسخرهاش و در همان نقطهای که ایستاده بود همچون مجسمهای سخت سقوط کرده و نقش زمین میشود. دختر که جراتش را دوباره بدست آورده بود جلو میآید و با پا لگدی به او میزند تا سر مرد روبهرویش قرار گیرد و با او چشم در چشم شود.
با اینکه نمیتوانست حرف بزند، اما همچنان تمسخر در چشمهای مرد، تنها نقطهی متحرک بدنش، موج میزد. دوباره رو به رو شدن با این چهره، باعث شده بود که تمام خاطرات آن شب دوباره جان گیرد و در ذهنش تکرار شود. آن ترس و وحشت آمیخته به غم و غصهای پایانناپذیر، و شعلهی انتقامی که در وجودش شروع زبانه کشیدن کرد...
با یادآوری این خاطرات، دوباره سراسر وجودش را خشم فرا گرفت و دردی عظیم را در قلبش احساس کرد. از طرفی این را خوب میدانست که لحن کنایهدار مرد و شنیدن دوبارهی همان سخنانی که پیش از مرگ خانوادهاش شنیده بود، با وجود اینکه اصلا برایش خوشایند نبود، اما به او قدرت میداد و بر کینهی درونش میافزود؛ و این تنها چیزی بود که در آن لحظه برایش اهمیت داشت، انتقام، و نه غم و اندوه.
بنابراین به سرعت دو طلسم پشت سر هم را اجرا میکند. ابتدا طلسم پیشینش را خنثی میکند، سپس طنابی را از غیب ظاهر کرده و او را با جادو میبندد. مرد که توانایی تکلمش را دوباره بدست آورده بود، بیمقدمه از آن بهره میبرد، اما نه در جهتی درست...
- باید همون موقع تورم میکشتم چون درست مثل بقیه خانوادهت لیاقت زندگی رو نداری و ضعیفی...
"ضعیفی"... این کلمه مدام در ذهنش تکرار میشود تا که به فریادی بلند تبدیل میشود.
- کروشیو!
اینبار صدای فریادهای زجرآمیز مرد به هوا بلند میشود. دخترک چشمهایش را میبندد و اجازه میدهد که این صدای گوشخراش به جای آنکه آزارش دهد، قلبش را تسکین بخشد و به صدایی دلنواز تبدیل شود... بالاخره در حالی که لبخندی بر کنج لبش نقش بسته بود، چوبدستی را کنار کشیده و دست از شکنجهی مرد برمیدارد.
بدون اینکه مهلت دیگری به مرد دهد، طلسم آواداکداورا را با لحنی که خشم و کینه از آن سرازیر بود بر زبان میراند و با چهرهای که اثری از پشیمانی بر آن دیده نمیشد، با خشنودی به قربانیاش خیره میشود.
اولین قربانی...