هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
#78

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
وینکی نگران شده بود... چهره جن خانگی وفادار ولی بی اعصاب به شدت وحشت زده بود و چشمانش با حالتی عصبی میپرید.
- وینکی جن خانگی خوب بود. ولی وینکی نخواست چشمشو داد به پشمک!
- چشمتو مگه خواستیم؟
- پس دکتر سلاخی کجای وینکی رو خواست؟

ورونیکا چند ثانیه به وینکی نگاه کرد و سپس گفت:
- دکتر سلاخی؟

وینکی که به شدت میلرزید و پلک چشمانش از وحشت میپرید، با دیدن چهره متفکر ورونیکا اندکی آرام شد. از شدت لرزش بدنش کاسته شد و گفت:
- یعنی وینکی جن خانگی خوووب بود؟

ورونیکا چند بار دیگر کلمه "دکتر سلاخی" را زیر لب تکرار کرد، سپس دوباره نگاهش را به سمت وینکی برگرداند و با صدای بلند گفت:
- وینکی وقتی گوشش رو به دکتر سلاخی داد خیلی هم بهتر شد تازه!

وینکی یک لحظه لرزید. پاهای وینکی ضعف رفت. پلک چپ وینکی با حالتی عصبی پرید. دهان وینکی کج شد. کف از دهان وینکی خارج شد و در آخر مسلسل مرگبار و بزرگ خود را بیرون کشید .
- وینکی جن خانگی خوب بود. وینکی فقط به دستور ارباب گوششو داد به پشمک!
- خب من به نمایندگی از ارباب دارم میگم گوشت رو بده دیگه! جن مادر سیریوس!

همین که ورونیکا به حالت خشن و مادر سیریوسی در آمد وینکی خوف کرده مسلسل را بالا آورد و ماشه را کشید... در چند ثانیه دیوار ها سوراخ سوراخ شدند و ملت مرگخوار در هر گوشه ای که به چشم می آمد پناه گرفتند.

ورونیکا که خون جلوی چشمانش را گرفته بود، نعره زد:
- بگیرید این جن لامصبو! د تکون بخورید بوقی ها!

ملت مرگخوار به سرعت از جای خود بلند شده و به سمت وینکی که در حال عوض کردن خشاب مسلسل بود حمله کردند.



پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
#77

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
ورونیکا از مقام جدیدش بسیار راضی بود. این را می‌شد از نگاه‌های شیطانی‌اش به کیسه و البته حرکت بعدی‌اش فهمید! ورونیکا بی‌معطلی یکی از دست‌های دامبلدور را که به طرز چندش‌آوری از گونی بیرون زده بود می‌گیرد و به امید اینکه باقی بدنش به همراه آن از گونی خارج شود، دست را به سمت خود می‌کشد.

نتیجه‌ی این حرکت پرتاب شدن دست و فرود آمدنش بر روی سر مبارک لرد می‌شود. لرد با جهشی از جایش برمی‌خیزد و با انزجار دست را که از گوشش آویزان شده بود می‌کند.
- ما تصمیم گرفتیم فعلا شمارو با دامبلدور تنها بذاریم.

لرد پس از گفتن این حرف دست را به درون سطل‌زباله پرتاب کرده و از اتاق خارج می‌شود. ورونیکا آستینش را بالا می‌زند و دستش را به درون کیسه فرو می‌برد. سپس دستش را با یک عدد سر از آنجا خارج می‌کند و بغل گونی می‌گذارد.
- اوه چشماش شبیه لیلی‌ِ! فکر کنم وقتی دامبلدور می‌شده یادش رفته چشمای پاترو تحویل بده و مال خودشو بگیره. بهتره...

پیش از آنکه جمله‌ی اسنیپ بخواهد کامل شود، ورونیکا سریعا وارد عمل شده و چشمان متحرک دامبلدور که در گیجی به سر می‌برد را از حدقه در آورده و با یک نشانه‌گیری دقیق آن را درون سطل‌زباله می‌اندازد.

اسنیپ: ممنون ورونیکا.

ورونیکا با اشتیاق دست‌های خونینش را از گونی در آورده و به پایی که تنها با یک پوست به نیم‌تنه‌ی بالایی بدن وصل بود خیره می‌شود. دیری نمی‌پاید که با چاقویی به جانِ آن یک‌ذره پوست افتاده و پا را به طور کامل از بدن جدا می‌کند! مقصد نهاییِ این پا نیز جایی جز زباله‌دونی نیست.

مرگخوارانی که اطراف ایستاده بودند، ضمن تماشا کردن ورونیکا، همچنان به پچ‌پچ‌هایشان ادامه می‌دهند.

- اووف معلوم نیست چطوری منفجر شده که اینطوری نیست و نابود شده!
- بهتر! خودمون یه‌دونه نوشو می‌سازیم.
- یکی از گوشاش که اصلا تو صحنه جرم پیدا نشد.
- چطوره با گوش وینکی جایگزینش کنیم؟

وینکی که در صفِ میانیِ مرگخواران ایستاده بود، با شنیدن این جمله لرزشی کرده و به سرعت به صفِ انتهایی نقل مکان می‌کند. حتی قصد می‌کند تا به سمت در دویده و از آن خارج شود... ولی یقه‌اش توسط روحِ الادورای مرحوم گرفته شده و به صفِ ابتداییِ مرگخواران انتقال می‌یابد. ورونیکا با لبخندی باز از او استقبال می‌کند...




پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
#76

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
#75

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید!


بووووووم!


صدای انفجار تا فرسخ ها دور تر به گوش رسید و دنیای جادویی را مغتشش کرد!

-اسمشو نبر برگشته؟
-اون که برگشته بود.
-شاید دوباره برگشته!
-شایدم خشم خدایان باشه!مرلین عصبانی به نظر می رسید.
-نه. من این صدا رو می شناسم.این صدای عطسه عطسیوس عطاسیوس غول بزرگ دره گودیک بود.
-من که هنوز می گم اسمشو نبر برگشته.


اتاق جراحی دارالمجانین لندن:

-توضیح بدین!

-چی رو ارباب؟ این که چرا یه دارالمجانین اتاق جراحی داره؟
-خیر! این که نتیجه ماموریتتون چی شد!

-لینی...برای ارباب توضیح بده!
-هک...برای ارباب توضیح بده!
-مورگانا...برای ارباب توضیح بده!
-ورونیکا...

ورونیکا با عصبانیت گونی خون آلودی را که در دست های سیوروس قرار داشت گرفت و روی میز تشریح گذاشت.
-رد کنین بیاد بینیم با! دو ساعته ما رو علاف کردن! بفرمایین ارباب. خدمت شوما!

لرد سیاه با دیدن خونی که قطره قطره روی زمین می چکید چند قدم از میز فاصله گرفت.
-اینه؟

ورونیکا:بله ارباب...دامبلدوره. تمام و کمال...فقط کمی...منفجر شده!
لرد سیاه: چرا؟

فلش بک

-پدر...اهو اهو اهو...چرا اینجوری بودی پدر؟ چرا هرگز دست محبت به سر من نکشیدی که آخرش اینجوری بشم پدر؟ چرا سیاه و پلید بودی؟ الان پنجاه ساله نیومدم سر خاکت...می گفتن تو اونقدرغرق در سیاهی شده بودی که روی قبر خودت طلسم کار گذاشتی که هیچ جادوگر سفیدی نتونه بیاد برات گریه کنه. ولی می بینی پدر؟...من اومدم و گریه هم کردم و هیچی نشد. من مطمئن بودم این حرفا دروغه. تو ذاتت سفید بود. البته نمی دونم که چرا پنجاه ساله نیومدم اینجا...ولی مهم اینه که حالا اومدم...من همیشه به تو اعتماد کامل...

بوووووم!

پایان فلش بک!


ورونیکا: باور بفرمایین نمی دونیم ارباب. هنوز زنده اس. حتی انفجار هم نتونست بکشدش. ارباب به نظر من دامبلدور سنگ جادو رو از بین نبرده! درسته قورتش داده! هر اتفاقی میفته نمی میره. ولی دقت کردیم همه اجزاشو بیاریم...البته کمی غیر قابل استفاده شدن. بهتون قول می دیم ترمیمش کنیم. مثل روز اول!

لرد سیاه لبخندی زد.
-چی باعث شده فکر کنین روز اولش برای ما جالب بوده؟...ترمیمش می کنین...ولی نه مثل روز اول. همه اعضای بدنش رو پیدا می کنین. دست و پا و چشم و اعضای داخلی! ولی چیزی که باید بهش دقت کنین اینه که این اعضا رو از بدترین کاندیداها بگیرین. ما مایلیم یک دامبلدور داغون تحویل ما بدین! حواستون باشه که جلب توجه نکنین. سرو صدا نکنین. این کار باید تمیز و بی سرو صدا انجام بگیره. قربانیا رو انتخاب کنین و اعضای مورد نیاز رو یکی یکی برای دکتر ورونیکا بیارین که سر همش کنه.

ورونیکا با شنیدن مقام جدیدی که به او اعطا شده بود بسیار ذوق زده شد.




پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ پنجشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۳
#74

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
-ساحره نداریم! اربابت از چی متنفره؟
-از ساحره!
-واو! اربابتم مثل پروفسور ماست؟
-نه...ارباب کلا از هر چیزی که تمرکزشونو به هم بزنه و حواسشونو از کشت و کشتار پرت کنه متنفرن.
-مثلا؟
-مثلا تو!...اصلا شماها تو دار المجانین چیکار میکنین؟ کار و زندگی ندارین؟ برین محفلتون خب.

اعضای محفل مثل زنبورهای فعال به این طرف و آن طرف میدویدند و بی هدف وسایل را جابجا میکردند.
جینی روپوش سفید رنگش را پوشید و شروع به معاینه کرد.
-پروفسور دامبلدور برای هممون کار پیدا کرد.سیاها جمیعا بترکین. ما همگی شفابخش شدیم. بچه هامونم قبل از فارغ التحصیل شدن شاغل شدن. از همین الان که تو هاگوارتزن حقوقشون به حسابشون تو گرینگوتز واریز میشه.کار همه ما آماده اس.در این جامعه، شایسته سالاری حاکمه.

رودولف از این شایسته سالاری انگشت به دهان مانده بود. ولی هنوز چیزی عوض نشده بود. او ساحره میخواست!
-من ساحره میخوام.

جینی چوبی شبیه چوب بستنی از روی میز برداشت. ولی نمی دانست چه استفاده ای باید از آن بکند. سوراخ گوش رودولف توجهش را جلب کرد.
-وضعیت روانی تو بدجوری به هم ریخته.آروم بگیر. میخوام گوشتو معاینه کنم.



ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۳ ۱۵:۱۲:۱۹

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ چهارشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۳
#73

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
رودولف چنان نعره زد که ملت محفلی ناچارا گوش هایشان را گرفتند...

بالاخره کمی آرام شد و گفت:
- لیلی؟ منو کجا آوردی عزیزم؟

همین که لیلی میخواست جواب دهد مودی ضربه ای به سر رودولف زد و غرید:
- بهت میگم بگو اربابت از چی متنفره؟

دوباره همان حس عجیب به سراغش آمد... نمیدانست چه بر سرش می آید که میخواهد اطلاعات لرد را به آنها بدهد ولی این را میدانست که این جمع همگی محفلی هستند... نمیتوانست ریسک کند و راست بگوید، پس گفت:
- ارباب از چی متنفرن؟! من فقط ساحره میخوام!

چشم جادویی مودی با سرعتی سرسام آور در جایش میچرخید که نشان از خشم او میداد پس در نتیجه مودی یک پس گردنی دیگر به رودولف زد و یک نگاه خشمگین هم به ساحره ها انداخت و غرید:
- یک لحظه با من بیاید به بیرون از اتاق...

لیلی، جینی و هرمیون آب دهانشان را قورت دادند و همراه با مودی از اتاق خارج شدند.

- خوب... همه چیزو توضیح بدید!

لیلی با تردید نگاهی به چشم جادویی مودی انداخت و گفت:
- چیو دقیقا باید توضیح بدیم؟

- اینکه اون مرتیکه ی بوقی چقدر از معجون رو خورد.

- خوب حالا نمیشد همونجا این سوال رو بپرسی و مارو تا اینجا نیاری بیرون؟ :vay:

- از اصول اولیه ی کارآگاهان اینه که نباید جلوی دشمن اطلاعات رد و بدل کنن... ضمنا تو چی گفتی؟! نکنه شما ها هم دارید به بیماری الگوشادیسم دچار میشید؟!

هرمیون ابتدا یک قدم از مودی فاصله گرفت و گفت:
- خوب... چیزه... میدونی... فکر کنم که ماهم داریم به بیماری دچار میشیم!

پس از این جمله ی هرمیون، جینی گفت:
- راستش... در مورد معجون... اون کل معجون رو سر کشید!

- کل معجون رو سر کشید؟! بعدشم ما پشت سرش معجون راست گویی دادیم بهش؟! :vay: همینه که داره چرت و پرت میگه... دو تا معجون قاطی پاتی شدن تو معدش.

پس از این جملات مودی و ساحرگان به همراه ملت محفلی دوباره وارد اتاق شدند و مودی یک پس گردنی دیگر به رودولف زد و گفت:
- نگفته بودی اربابت از چی بیشتر متنفره.؟

- میگم میو... میگم من ساحره میخوام!


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۲ ۱۹:۳۲:۴۹


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ چهارشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۳
#72

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
سوژه زیبا ... ا نه ببخشید پاک...نه تمیز... نه اینم نیس...کجاس خووو
عوا.... اها پیداش کردم
سوژه نو!
این شما و این هم سوژه جدید



بعد ترها که به آن روز فکر میکرد هرگز یادش نمی آمد اصلا به چه دلیل از خانه زد بیرون! چکار داشت و از کجا آن سه ساحره جذاب و متاسفانه محفلی سر راهش سبز شدند! و چرا داشت در آن قسمت شهر لندن پیاده روی میکرد...

داشت در خیابانی خیس و بارانی که بوی خوش خاک در آن پیچیده بود، راه می رفت که موهای بلند و براق و قرمزی حواسش را پرت کرد. شکی نداشت که صاحب آن موها تنها می تواند یک ساحره جذاب باشد.هنوز کاملا به آن ساحره و دو دوستش نزدیک نشده بود که شروع کرد.
- من علاقه ویژه ای به ساحره های مو قرمز دارم.

ساحره ناگهان چرخید و انگار چشم هایش برق زده باشند, خنده ای سر داد.
- ببین کی اینجاست! رودولف‍ــــ !!! ببین هرمیون؟ رودولفه!
نگاه هرمیون انگار میگفت "نه مزاحم اسم بهتریه" اما پاسخ چشم و زبانش یکی نبود.چون از خوشی بالا پرید.
- آخ جووووون! رودولف! بیایید . بیایید با هم بریم!

و دست های رودولف را کشید. بوی عطر هرمیون انگار رودولف را گیج کرده بود. همیشه او به ساحره ها می گفت چه کنند.ولی حالا...
- کجا بریم؟

- بریم گردش با یه جادوگر جذاااااب. نوشیدنی میخوای رودولف؟

رودولف به نظر می رسید دستپاچه شده است اما تقریبا خونسرد ماند.
- من علاقه ویژه ای به ساحره هایی دارم که نوشیدنی تعارف می کنن جینی!

و نوشیدنی را لاجرعه نوشید.شاید اگر چشمش را نبسته بود متوجه لبخند های شیطانی روی لب های سه ساحره میشد... اما خوب....ساحره کش بودن همیشه هم خوب نیست! یک نفر باید اینرا به رودولف میگفت!
چند لحظه ای بیشتر از نوشیدن آن نوشیدنی کذایی نگذشته بود که احساس کرد دنیا دور سرش می چرخد .صدای لی لی انگار هشیارش کرد.
- رودولف؟ عزیزم نمیای؟

چیزی در وجود رودولف به جنبش افتاد! چیزی شبیه عشق ! ( ببخشید؟)
- لی لی؟ با من بودی؟

-خوب معلومه که با تو بودم؟ کی به جز یه جادوگر جذاااااب ترسناک و قوی میتونه عزیز من باشه ؟ بیا بریم!
برای رودولف به نظر می رسید که دنیا به انتها رسیده است. آنقدر گیج و خوشحال و مست بود که حتی نفهمید جایی که لی لی به آن قدم گذاشت, یک باغ یا پارک یا هرچیزی شبیه آن نبود! مقصد لی لی دارالمجانین شهر لندن بود.... یا به طور دقیق طبقه هفتم دارالمجانین... اتاق 666
رودولف علی رغم گیج بودن هایش متوجه شد که میان جمعی از محفلیون محاصره شده است.
- اینجا؟ لی لی قرار بود بریم گردش!؟
- خوب اومدیم دیگه! بیا‍! اینم نوشیدنی اش عزیزمممم
این کلمه اخر انگار عمدی بود. چون به نظر می رسید موجوداتی شروع به وز وز کردن در ذهن رودلف کرده بودند تا دست دراز کند و محتوی فنجان کوچک را بنوشد.
وقتی به خود آمد احساس میکرد بسته شده است.... بسته؟ چرا؟ هنوز نمیدانست! صدای خشن مودی به گوشش رسید.
- بیدار شد! بگو ببینم لسترنج اربابت از چی متنفره؟
چیزی در دهان رودلف چرخید... خواست بگوید میوه اما نمیدانست چرا باید بگوید ؟ اینها محفلی بودند.
لیلی: رودی؟ جواب بده! بخاطر مـــــــــــــــــــن!
موهای سر رودولف سیخ شد. میان عشق و حقیقت و وفاداری سردرگم شده بود...به شدت احساس میکرد که باید به یک تیمارستان فرار کند....
ولی..... حالا از یک تیمارستان چطور باید می گریخت! دنبال قمه هایی گشت که وجود نداشتند و فریادش به هوا برخاست
- ارباااااااااااااب


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۲ ۱۶:۰۷:۲۳

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
#71

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
تا حالا فیلم دیده‌اید؟ فیلم‌هایی هستند که یک اتفاق ساده باعث اتفاقات بزرگ و غیر قابل پیش‌بینی می‌شوند، و قهرمانان داستان را در موقعیت‌هایی باورنکردنی قرار می‌دهند. مثلا فیلم ۱۳ روح که نقطه‌ی اوج داستان، یک نفر خرابکاری کرده و دیوارهایی که روح‌های خطرناک را در اتاق‌ها حبس می‌کند برداشته و جهنم به زمین می‌آید. در دارالمجانین هم دقیقا همین اتفاق در حال رخ دادن بود... (اسمایلی فضاسازی‌های ویولت بودلر در پست‌های جدی )

- اینجا چه خبره؟

هلگا دامنش رو بالا گرفته بود (حالا نه اونقدر تا قوزک پاش) و منوی مدیریت به دندون داشت و روی تک پا بین راهروها گشت میزد که با این صحنه روبرو شد:

جناب لودر، این چنگکاش (یا هر چی اسمشه!) رو بلند کرده بود و یک توربین فشار قوی رو به سمت گوشه‌ی دیوار میبرد تا لهش کنه...

لودر: نصبش کنه! *

بنده: ... تا نصبش کنه... واستا بینم... به چی؟ اوه!

اون کنج دیوار، یک فروند گرگینه‌ی صورتی نشسته بود و با چشمانی منتظر به توربین نگاه میکرد.

- Bring it on!

- آیم کامینگ... آیم کامینگ... اون دماغو بیار جلو..

- لودو.. ملت دارن نگاه میکنن... توضیح بده چه خبره خو !

- اهم..اهم... دارم توربین به دماغ تدی نصب میکنم.

خب البته همه ی ما داریم می‌بینیم که چیکار میکنه... مسئله این بود که چرا!

- شماها چت باکسو نخوندین؟ اون روزی که تدی اشک تو دماغش دلمه زد و قرار شد ازش برای تامین نیروی کل این خراب شده استفاده کنیم؟!

- باید فرصت‌ها رو به ظرفیت تبدیل کرد!‌

- ... ظرفیت رو به فرصت!

- همون...هممم... همون؟

- بی‌خیال تدی... دارم روشنش میکنم.. آماده‌ای؟

-

و سوئیچ آن (ON) همانا و و دارالمجانین همچون نورافکنی در قلب لندن شدن، همان (اسمایلی شرکت هیولاها... قسمت اول... آخرش... جیغ بووو! ) به زودی پلیس و خبرنگار و آتش نشانی و مردم بیکار مشنگ توجهشون جلب میشد!




ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۴ ۱۷:۰۱:۱۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱:۴۲ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
#70

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- ژانگولر اینجا! ژانگولر اونجا! ژانگولر همه‌جا! زنده باد ژانگولر! زنده باد ارزشی بازی! ریپر گازت می‌گیره! بیا بلغاری بزن! نـــــــــــــــــــه! من پی‌امای عمه مارجو نخوندم!

و در این لحظه، بی توجه به دیالوگ‌های فوق‌الذکر که اصن مهم نی از حلق ِ کی به در اومد، بی‌توجه به دلو و نشان ِعله‌کومان، بی‌توجه به کویی و دستارش و حتی دستیارش، بی‌توجه به تو کف موندن ِ خواننده و نگارنده از رول پیش و حتی همین رول، یک ممدی در اتاق فرمان، زرت انگشتشو گذاش روی دکمه‌ی قرمز اتاق کنترل و برای بعدها می‌گم... Don't Do This At Home !

جماعت مجانین همچو گله‌ای کرگدن بیرون ریخته، از روی دلو رد شدن و خودش و نشان عله‌کومانش و شناسه و دسترسی‌هاشو با هم یکی کردن.

و البته که کسی از روی کویی و دستار و دستیارش رد نشد. بلکه همه دور تا دورشو گرفتن و نفری یه پلاکارد از اینجا و اونجا کشیدن بیرون.

- لرد ما رو دزدیدن... با شناسه‌ش پز می‌دن!
- زندانی بالاکی، آزاد باید گردد!
- مورچه بزن خفه‌ش کن.. رو گردنش چپه‌ش کن!

جاسمی از بین جمعیت سعی می‌کنه مجانین رو آروم کنه:
- عاقا یه دیقه...

که مجنون شماره‌ی 35510 می‌پره رو کله‌ش، یه آوادا حرومش می‌کنه و جاسم می‌میرد. جاسم مظلومانه می‌میرد. جاسم بی صدا می‌میرد. جاسم نقش اول همیشگی رول‌های جادوگران می‌میرد، بدون این که کسی حتی بداند او نامش قاسم بود.

مجنون شماره‌ی 35510 چوبدستی‌شو غلاف می‌کنه:
- خائن ِ بوقی ِ جاه‌طلب! فک کرده ما نمی‌فهمیم نمی‌خواست لرد برگرده! کسی دیگه حرفی نداش؟! مخالفتا رو همین‌جا بگین ها، می‌شنفیم!

و چون نفس کسی در نیومد، به رهبری جمع آنقلابی باز می‌گرده:
- لُرد ما رو دزدیـــــــــــــــدن...

دستی از وسط جمعیت به زور بالا میاد:
- هیــــــــــــــــع...

ملت خشمگین لحظه‌ای به زیر پا نظاره می‌کنن:
-

و وزغ تشریح شده رو می‌بینن که داره جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کنه. بدون ری‌اکشن به رهبر آنقالابی‌شون نگاه می‌کنن تا مبادا به خیانتی چیزی متهم شن:
- عع، دلـــو؟! یالا! کمک کنین بکشیمش بیرون!

و وزغ رو دوباره بهم می‌دوزن تا چش وا کنه ببینه جریان چیه:
- وات ده هل؟! چه خبره؟ لُرد کجاست؟!

و صدایی از غیب شنیده می‌شه:
- ما پشت سر این مردک بی‌مقدار گیر کردیم!

کویی:
دستار:
دستیار:
رهبران آنقالابی: بریزیـــــــــــد سرشــــــــــــــــــون!!

و البته نباس از حال باقی مجنون‌ها هم غافل شد خو. دکمه‌قرمزه در ِ همه اتاقا رو وا کرده لاکردار!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۴ ۱:۵۲:۵۳

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۲
#69

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
- ایوان رو میخوریم؟ خاطرم نیست سیریوس بلک تو کادر داشته باشیم

- چقدر شکم پروری کویی! گوشتاش واسه تو استخوناش واسه من ... یه بار امتحان کردم خیلی خوش سوزه drool:

وزغ زشتی از جیب عله بیرون جهید یک عدد منوی فول آپشن گردانندگان گذاشت کف دست مجنون 35210 و از کادر خارج شد و به دنبال او عله نیز رهسپار خوابگاه مدیران شد برای صرف ایوان! کوییرل به محض این که تنها شد عمامه از سر باز کرد و آن را چند دور دور سرش چرخاند و سپس آن را پرتاب کرده و مدیر جدید را به سمت خود کشید!

- انگار منو حلوائه که خیرات میکنه! اونم گردانندگان؛ فول آپشن! کله زخمی بی تدبیر ... اینو بده من برو تو سلول قدیمیت این دور و برا پیدات نشه دختر جان ... برو عمویی!

کوییرل در حالی که زیر لب از معایب تغییرات بی جا سخن میگفت به سمت سلول بعدی حرکت کرد ...

- ببینم نکنه تو داری به ثبات شش ساله ی ما تیکه میندازی که هی میگی تغییرات بی جا؟

کوییرل در حالی که در سلول بعدی را باز میکرد قصد پاسخ دهی به پس کله اش را داشت که هجوم دود غلیظی به مری و نایش جلوی این کار را گرفت!

- اوهّو اوهّو ... چه خبره اینجا؟ اوهّو اوهّو ... چیزی آتیش گرفته؟

دستی از دوردست وارد شد و مشغول عقب راندن دود به وسیله ی تکان دادن دستمال های سایز بزرگ اسکاور شد! ظاهرا دستیار با دیدن پس گرفته شدن منوی مروپ و خالی شدن یک پست، به پس گرفتن مقام قدیمی اش امیدوار شده بود.

- چرا همچین میکنی تو؟ این همه دود از کجا میاد؟

- داف ... نه ینی مجنون 33828 طبیعتش اینه قربان! کلا دود تولید میکنه!

کوییرل به سرعت در را به روی دافنه بست و در رو به رویی را باز کرد!

مجنون ساکن در سلول بغل:

- این چرا میدوئه دستیار؟

- مجنونه خوب

- چرا دور نمیشه پس؟

- خیلی مجنونه خوب

-کاری از ما ساخته نیست! بریم بعدی!

- مرگ بر دار المجانین مرگ بر عله مرگ بر تو

- چکشش رو بگیر دستیار!

- گازت میگیره

دستیار اطاعت کرد و به سمت مارج رفت. یک گام با او فاصله داشت که وعده مارج تحقق یافت ...

- آآآآآآآآآآآآخـــــــــــــــ

دستیار ریپر را به زحمت از پایش جدا کرد و با وحشت از سلول خارج شد.

- خاک تو سرت بی عرضه!

- بیا یه بلغاری بزن هم دردت خوب میشه هم هاری نمیگیری

دستیار ترجیح میداد هاری بگیرد تا این که پایش را دوباره در آن سلول بگذارد پس بلافاصله در را بست.

- قربان به نظرم حضرت آتشفشان بی دلیل و احمقانه به این آشغالای عوضی احمق دسترسی میدن ... این تازه مدیر ها چه سودی برای ما داشتن؟

- چرا فحش میدی حالا؟!

- دارم ایفای نقش میکنم قربان! من یک مرگخوار هستم؛ یک مرگخوار آدم بدی است؛ آدمِ بد بی تربیت و بد است؛ آدم بی تربیت فحش میدهد. این بود انشای من

کوییرل مقابل درب بعدی رسیده بود که به یک باره احساس کرد دمای فضا بالا رفته است!

- باز برگشتی عله؟

- هوم ... حقیقتش ایوان زیادی خوش سوز بود سه سوته تموم شد، بعدشم زیادی گشنه بودم استرو هم خوردم تصویر کوچک شده باید یه مدیر جدید اضافه کنیم به جاش!

- مدیر جدید؟

- تو یکی ساکت ... ما کار بی دلیل و احمقانه میکنیم مردک نالایق؟

- شنیدید؟

دستیار دستمال اسکاور نسوزش را از پاچه ی عله عقب کشید و بدون تنظیم استعفانامه الفرار! کوییرل در را باز کرد و پیرزنی فرتوت که شیرین نهصد سال را داشت و به زحمت تعادلش را کنترل میکرد و صدای کلنگ قبرش به گوش میرسید نمایان شد که رو به دیوار نشسته بود و صحبت میکرد:

- تغییر خیلی خوبه! افراد خسته باید کنار برن، ما درکشون میکنیم که خیلی خسته ان! دیگه اصلا راه نداره که ادامه بدن! مرگ من اگه بزارم! بهتره از نیرو های جوان و شاداب و پر انرژی استفاده بشه ... ما اغتشاشات رو کنترل میکنیم و جلوی شورش و جو سازی رو میگیریم .. ما تغییرات رو به بهترین نحو کنترل میکنیم!

- این با کی حرف میزنه کویی؟

- نمیدونم!

- مهم نیست ... حرفای قشنگی میزنه، استخدامش کن!

وزغ زشت دوباره وارد شد و یک فقره منوی دیگر گذاشت کف دست پیر زن! عله که خیالش راحت شده بود از کادر خارج شد و کوییرل بلافاصله برای پس گرفتن منو اقدام کرد ...

- ولش کن منو رو! انقدر دگم نباش ... پس منوی مروپ رو هم تو پس گرفتی ها؟ شناسشو تو بستی؟ اعتراف کن کویی

- تو دیگه چی میگی وزغ؟ برو بزار باد بیاد!

- حرف من حرف عله اس کوییرل!

- تو گفتی و ما هم باور کردیم

وزغ کابل لنی از جیبش بیرون کشید و مقابل کوییرل گرفت!

- این نشان آتشفشان اعظم، عله کومان میباشد! احترام بگذارید


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۲ ۱۵:۳۵:۲۴
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۲ ۱۶:۱۱:۲۷

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.