در مقر تاریکی- ارباب، میتونم داخل بشم؟
- بیا تو! اما اگه مزاحمتی برای ارباب ایجاد کنی...
مورفین با ناراحتی وارد شد و تعظیمی کرد و درحالی که به سختی سعی می کرد جلوی لرزشش را بگیرد گفت : « ارباب یه خواهشی ازتون دارم. ببینید شما گفتید تکنولوژی ممنوع قبول. اما این ها مواد دارویین. تکنولوژی نیستن که! میخواید همین الان براتون پرورشش بدم؟ خواهش میکنم ارباب. دارم تلف میشم!
»
- نه! بار صد و یکمه که بهت میگم نه و از این به بعد اگه یه بار دیگه همچین حرفی جلوم بزنی خودم تلفت میکنم.
- اما ارباب... اوه بله چشم!
با نگاهی به چوبدستی اربابش که بار دیگر پایین می رفت آهی از سر آسودگی کشید هرچند به علت لرزش شدید صدایش آهش مانند اه شنیده شد و با تکان چوب در دست اربابش لرزشش دو چندان شد!
لرد سیاه درحالی که سعی می کرد ناراحتی خودش را پنهان کند لبخندی زد. اما پس از خروج مورفین آهی کشید. چقدر دلش برای تلویزیون و کارتون لاک پشت های نینجا تنگ شده بود!
در این هنگام- آلبوس، پس کی میخوایم از این جا بریم؟ مگه قرار نشد فقط یه ماه اینجا بمونیم؟ منو حلق آویز میکردید بهتر بود! آخه من نمیفهمم کدوم ابلهی فکر میکنه یویو تکنولوژی به حساب میاد؟
آلبوس نگاهی از سر هم دردی با جیمز کرد و گفت : « جیمز، یویو هم تکنولوژی به حساب میاد. علت موندن ما در اینجا اینه که اون ماشین زمان موقع انتقال در زمان، یه خرابی کوچیک براش رخ داده که درست کردنش طول میکشه. ضمنا من هنوز دارم روی نقشه ی کشوندن مرگخوارا به زمان حال کار میکنم وگرنه خودمم دلم برای خوردن پشمک... اهم نه چیزه ... پشه کش تنگ شده
!»
- باشه، بازم صبر میکنم. ولی بهت بگم، اگه 2 هفته ی دیگه هنوز اینجا بودیم کلا بیخیال محفل میشم میرم تو صحرا یویو بازیمو میکنما. مفهومه؟
در مخفیگاه شاه آرتور- مامان ویوسا! بیا ببین پسرت برات چیکار کرده.
لبخندی به مادرش زد که از کنار هیزم به بخش اصلی غار می آمد و سپس به سرعت حرکات خاصی انجام داد.
دستان پسر، به سرعت به شکل یک نیم دایره از چپ به راست و از راست به چپ می رفتند و همزمان با آن شمشیر فرضی چوبی ای که در دست داشت نیز تکان میخورد. پسر با هر چند حرکت پرشی می کرد و این حرکت را با حرکت دیگری مانند ملق و ... همراه می کرد. در آخرین بخش از حرکتش گفت : و این گاردِ روز برای ویوساست! وین گاردِ یوم لِ ویوسا!
و سپس هنگامی که برای آخرین بار شمشیر را حرکت می داد گفت : وینگاردیوم لویوسا!
پس از چندین جهش به یک قدمی مادرش رسیده بود. لبخندی به او زد و سپس گفت : « حالا میشه برای شام امشب پلو گوشت داشته باشیم؟
»
- ببین مرلین هزار بار بهت گفتم من کمر درد میگیرم.
فقط برای مهمونی ها...
ولی با دیدن چشمان گرد شده ی پسرش که به عقب دوخته شده بود چرخید و با دیدن تخته سنگ غول پیکری در هوا که از آن به عنوان صندلی استفاده می کردند، بر زمین افتاد. اما مرلین همچنان با تعجب به آن سنگ خیره شده بود که لحظه به لحظه به زمین نزدیک تر می شد.
اما آن سنگ هرگز به زمین نرسید بلکه در نزدیکی زمین براثر زمزمه ی دوباره ی آخرین جمله ی مرلین به هوا برگشت.
مرلین، برای اولین بار راز آن مردان عجیب را فهمیده بود. او یکی از وردهایشان را آموخته بود! اکنون او میتوانست انتقام پدرش آرتور را بگیرد.