هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۵۵ سه شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۵

ربکا جریکو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۱۳:۱۰ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از Recycle Bin!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
- هزار و نهصد و نود.. هزار و نهصد و نود و یک..

و اون شب که خبری از بودلر ارشد نبود، با خیال راحت روی پُشتِ‌بوم خونه‌ی دوازدهم گریمولد و زیرِ نورِ‌ مهتاب، دراز کشیده و همونطور که دستای نوازش‌گر باد، موهای آلبالوییش رو به این‌ور و اون‌ور پیچ‌وتاب می‌داد، ستاره‌های توی آسمون رو یکی‌یکی می‌شمرد.
- هزار و نهصد و نود و پنج.. هزار و نهصد و نود و شیش..

جغدی که روی زانوی خم‌شده‌ش جاخوش کرده بود، هوهویی کرد و با سرعت پر کشید و لا‌به‌لای ابرها گم‌وگور شد.

- هزار و نهصـ..

وایساد.
بلافاصله صدای قدم‌های ریزی از پُشتِ سرش به گوشش رسید. نفسش رو تو سینه حبس کرد و به هفت‌تیرش مسلح شد.
چند لحظه منتظر موند و بعد، ناگهان از جاش بلند شد و چرخید.
- همونجا که هستی وایسـ..
- هی! منم!
- اوه.. شرمنده!

جروشا مون با یه سینیِ حاملِ دوتا لیوان آب‌پرتقال، اومد جلو.
- داشتم نگرانت می‌شدم. کلّ خونه رو گشتم، فک کردم آب شدی رفتی زیر زمین.
- نه همینجا بودم.
- تا حالا ندیده بودم اینجا بیای.

ربکا سرش رو با نوکِ هفت‌تیرش خاروند.
- هوممم.. البته صرفاً چون ویولت نیستش. وگرنه به‌هیچ‌وجه دوس ندارم اوقاتم رو با یه دخترِ دو وجهی بگذرونم.

جودی لیوانی برداشت و‌ جرعه‌ای نوشید.
- دو وجهی؟!
- آره دیگه، طفلکی نصف صورتش جادوگرکُشه و اون‌یکی نصفش هم انگار تو مایکروویو گیر کرده و جزغاله شده.

و هردو خندیدن. جودی لیوانِ باقی‌مونده رو به سمت ربکا دراز کرد.
- می‌خوری؟
- نه ممنون. میل ندارم اصـ..

قارررروقوووور!
و با دستپاچگی، فوراً شکمش رو محکم چسبید تا صداش رو خفه کنه.
- بی‌تربیت!
- بذار راحت باشه بیچاره.

جودی خندید و ربکا هم نیشخند زنان شونه‌ای بالا انداخت، لیوان رو برداشت و لاجرعه سر کشید و کنارِ لیوانِ خالیِ جروشا گذاشت.

- داشتی چیکار می‌کردی؟
- من؟ اممم.. مثِ بقیه‌ی دخترا. ستاره‌ها رو می‌شمردم. دقیقاً شدن هزار و نهصد و نود و هفت‌تا. به اندازه‌ی سالِ تولدم! البته بعضیاشون هی گُم می‌شن نامردا! شیطونه می‌گه به رگبار ببندمشون!
- اوهوم. چقدر جالب!

جودی آهی کشید.
-می‌دونی؟ آسمون برای من خیلی تازگی داره. آم.. کم‌تر شده ببینمش. هیفده سال رو بکوب زیرِ سقفِ اتاقای خسته‌کننده و تکراریِ یتیم‌خونه گذروندم. حتی آدمای این خونه‌ هم عجیب غریبن. حتی..

لحظه‌ای مکث کرد.
- حتی آدمی مثل تو!

ابروهای ربکا بالا رفت.
- مث من؟!
- آره.. من.. راستش این همه سال منتظرِ همچین آدمایی بودم. همچین خونه‌ای. که.. توش احساس وجود کنم. آم.. و منتظرِ.. چطور بگم؟ یه خواهرِ بزرگ‌تری مثل تو! یکی مثل تو که هروقت خواستم کنارم باشه.

ربکا چند لحظه ساکت موند و خیره شد به دختری که انگار کاری جز ور رفتن با لبه‌ی سینی بلد نبود.
جلو اومد و سینی رو از دستش گرفت و به گوشه‌ای انداخت.
بی‌توجه به شکسته‌شدن سینی و لیوان‌ها و نعره‌ی گربه‌های پُشتِ سرشون، دستِ جودی رو گرفت و به چشماش خیره شد.
- شرمنده به یادت میارم. ولی.. تو یتیمی؟

چیزی به گلوی جودی فشار آورد. چند لحظه حنجره‌ش خشک شد. ولی شیردالِ درونش سرسختانه مقاومت کرد.
- اوهوم.
- منم همینطوریم.

حتی به گلوی ربکا هم امون نداد.
ولی وقتی تصویر انعکاس‌یافته‌ی خودش رو توی چشمای جودی دید، روح و روانش به گریفیندور آغشته شد.
- ولی واسه بودن کنارت.. تو بگو کجا.. ینی تا بی‌نهایت و فراتر از اون هم شده باشه، عین تسترال می‌تازم و خودمو می‌رسونم بهت.

لبخندِ آرامش‌بخشی روی لبای هردو نشست و به همدیگه خیره موندن.
چند لحظه‌ای سکوت برقرار شد و بعد، جروشا دستِ ربکا رو ول کرد.
- اممم.. من یه لحظه برم..
- کجا؟
- برم کاپشنم رو بیارم. سردمه.
- نیازی نیس.

لبخندی زد، کُتِش رو در آورد و روی شونه‌های جروشا جاسازی کرد.
- بیا.
- اممم.. ممنون. ولی.. تو چی؟ تو سردت نمی‌شه؟

لبخندِ هفت‌تیرکِش گشادتر شد. محکم به کِتفِ جودی زد.
- من پُشتم خیلی گرمه عزیزم!

کراواتِ زِرِشکیش که تا ثانیه‌هایی قبل، زیرِ کُتِش ثابت بود، حالا آویزون از یقه‌ی پیراهنِ سفیدش، به ریتمِ تُندِ سمفونیِ باد می‌رقصید و گه‌گاهی صورتِ جروشا رو نوازش می‌کرد.
نگاهِ جودی لحظه‌ای روی هفت‌تیرِ ربکا قفل شد.
می‌تونست حرکتِ بامزه‌ای باشه. هوم؟!
- هِی، رِب! اون ستاره‌ رو! چقد روشنه!
- هاع؟ کدوم یکی؟
- اون یکی!

ربکا کنجکاوانه به آسمون خیره شد. جودی هم معطل نکرد و فوراً کراواتش رو کشید و هفت‌تیرش رو قاپید.
- دستا بالا، دختره‌ی مو آلبالویی!

جریکو مات و مبهوت، سرجاش میخکوب شد.
- بده اینو ببینم، بچـ..
- گفتم دستا بالا! وگرنه دل و روده‌تو همینجا پخش‌وپلا می‌کنم!

دختر ریونکلاوی آبِ دهنش رو به سختی قورت داد و ناچاراً دستاش رو بالا گرفت.
واقعاً قرار بود توی یه شبِ مهتابیِ پُر از ستاره و در آغوشِ پَر و بالِ کشیده‌ی باد، ناگهان به ضربِ گلوله‌ی هفت‌تیرِ متعلق به خودش و البته.. به دستِ بهترین دوستش کُشته بشه؟!
به دستِ جودی‌ای که زور و آزارش به مورچه هم نمی‌رسید؟!
نمی‌دونست..
اصلاً هم بعید نبود. توی این دنیا، هزار و یک جور اتفاق ناگوار و عجیب‌و‌غریب ممکنه رُخ بده.
- زده به سرت دختر؟!
- بهتره هرچه زودتر حرف آخرتو بزنی!

جریکو به مدت طولانی فقط به چشمای جروشا نگاه کرد تا توشون اثری از یه شوخیِ مزخرفِ لوسِ شَبونه ببینه.
- حرف آخرم؟!
- اوهوم!
- باشه! ازت متنفرم، جودی! خــیــــلی! حد نداره! پـــوف بهت!
- می‌دونستی قیافه‌ت چقدر دیدنی شد الآن؟!
- چطوری دقیقاً؟
- شبیه این ساده‌لوحایی که نمی‌دونن یه دوربین مخفی دور و بَرِشونه!
- شت!

و وقتی کراواتش از چنگ جروشا رها شد و رقصش رو توی هوا از سر گرفت، اونم کم‌کم دستاش رو آورد پایین.
- ولی توئم باحال می‌شی وقتی قیافه‌ت خجالتی و مامانی نیس!

به چشمای همدیگه خیره شدن و به تدریج، لبخندی روی صورت جفت‌شون نقش بست.
بعدش یواشکی پوزخند زدن.
بعدش کنترل‌شون رو از دست دادن و هرهر خندیدن.
و بعدش؟!
قهقهه‌ی مجنونانه‌شون، گوشِ آسمونِ به اون بزرگی رو کَر کرد.


خدافظ جادوگران!
Fox Life!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ جمعه ۸ مرداد ۱۳۹۵

جروشا مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ دوشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۰۲ سه شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 35
آفلاین
در رو باز کرد و چمدون رو گذاشت کنار چهارچوب در. برگشت و لبخندزنان گفت:
- فعلاً باید با هم بمونید. البته اتاق خالی هستش، منتها پر از داکسی. باید گندزدایی بشن.

جودی هم در مقابل لبخندِ "عیبی نداره!"واری زد و وارد اتاق شد. همونطور که از صاحبش انتظار می‌رفت، یه دکور عجیب و غریب داشت... عجیب و غریب به معنای واقعی کلمه!
- ممنون ویلبرت. خیلی هم خوبه. منی که هفده سال رو بکوب توی خوابگاه بودم رو از اتاق مشترک نترسون!

ویلبرت ریز خندید و بنا به رفتن گذاشت تا جودی رو با اتاق جدیدش تنها بذاره که...
- ویلی؟
- هوم؟
- این دفترچه‌هه، روی تخت من... این مال ربکاس دیگه؟
- نچ! مال توئه!

جودی نفهمید لبخند بزنه یا اخم کنه. نهایتاً ابروهاش رو به نشانه‌ی شگفت زدگی بالا برد و گفت:
- من؟!
- آره، می‌تونی یه هدیه حسابش کنی!

به هر حال جودی باز هم نفهمید لبخند بزنه یا اخم کنه!
×××××

- دستم به نوشتن نمیره! چطوری بنویسم آخه؟

ربکا ملافه‌ی نازکی که روی خودش کشیده بود رو به نشانه‌ی "به جهنم! بذار بخوابم بابا!" بالا کشید. البته شایدم نه دقیقاً به اون خشونت. محض از سر وا کنی گفت:
- چقدر فکر می‌کنی بابا! این قدر دغدغه‌ی نوشتن نداشته باش. اون روباه موذی یه جمله داشت که می‌گفت: Just Pick Up And Write! والاّ!

جودی اما باز هم دست به قلم نبرد، سری تکون داد و متفکرانه به دفترچه‌ی جلد چرمیش که اون روز صبح هدیه گرفته بود خیره شد. چند لحظه بعد دوباره سرش رو بلند کرد گفت:
- باید حتماً وسطش لیریک داشته باشه؟

ربکا دیگه واقعاً قصد داشت تا توی تصمیمش درباره‌ی اتاق مشترک با جودی تجدید نظر کنه! سرش رو از زیر ملافه بیرون کشید و با لحنی که سعی داشت خستگیش رو مضاعف جلوه بده گفت:
- منظورت چیه جودی؟
- تو که لابلای تمام نوشته‌هات همش پر از لیریکای مختلفه!

ربکا یکدفعه بلند شد و صاف نشست؛ تمام آثار خستگی از چهره‌ش زایل شده بود و جاش رو به عصبانیت عجیبی داد بود! در واقع جودی که با بی‌توجهی سوالش رو پرسیده بود، حالا به راحتی "ببینم! تو بی‌اجازه نوشته‌های من رو خوندی؟!" خشمناکی رو از نگاه ربکا می‌خوند! شاید همین لحظه بود که یه دفعه برق لوله‌ی جلا خورده‌ی هفت تیر می‌درخشید و جودی رو آبکش می‌کرد!

ولی خب، ربکا اینقدرا هم تسترال‌صفت نبود! به جاش یه لبخند شیطانی زد و جواب داد:
- نه، می‌تونه با همون لحن صمیمی نامه‌هات به بابای ناشناخته‌ت باشه!

جودی اخم کرد، تا مرز یه جیغ خشم‌آلود هم رفت حتی، ولی چیزی که عوض داره گله نداره به هر حال! زیرلب ناسزایی گفت و دوباره سرش رو کرد تو دفترچه. این بار از حرص ربکا هم که شده، شروع کرد به نوشتن! از حرص ربکا؟ اتفاقاً ربکا نفس راحتی کشید و با همون لبخند شیطانیش خزید زیر ملافه‌ی بد رنگش!


"
بیست و نهم جولای


بعضیا هستن که هیچ وقت نمی‌فهمن چه تاثیراتی رو ذهن دیگران گذاشتن. چه بسا که یه جمله‌ی بی‌اهمیت توی یه موقعیت گذرا، زندگی و جهان‌بینی یکی دیگه رو کن‌فیکون بکنه. این نکته، یکی از مهمترین نکاتیه که هر انسانی باید همیشه پیش چشمـش داشته باشه.

مگه نه این که اون وقت‌ها که یه تازه کار لرزون بودم، وقتی که خودم می‌رفتم پیش بزرگترها و نظرشون رو می‌پرسیدم و بعد از ترس این که گند زده باشم، به انتقادهاشون گوش نمی‌دادم، یه جمله از یه نارنجی‌پوش متحولم کرد؟ مگه همون جمله نبود که من رو اینی کرد که الان هستم؟
اون هیچ وقت نفهمید که چه تاثیراتی توی زندگیم گذاشت!

ولی به هر حال، سالها از اون موقع می‌گذره. بحث من یه چیز دیگه‌س، یه نفر دیگه.

این بار دو نفر، دو نفری که هیچ وقت هیچ نقطه‌ی مشترکی با هم نداشتن با هم متحد شدن تا من رو وارد یه بازی اسرارآمیز بکنن! دو باره می‌خوان جروشا مون رو جروشا مون بکنن! دلم می‌خواد سر به تنـشون نباشه ها، ولی در عین حال...
غبطه می‌خورم به حالشون!

ربکا...
می‌دونه چقدر حسرت ذوقش رو می‌خورم و این که همیشه از نحوه‌ی بازیش با کلمه‌ها در حیرتم؟ می‌دونه این که بارها یادداشت‌هاش رو می‌خونم و دوره می‌کنم نه از سر کنجکاوی که بخاطر لذت و شاید هم تا حدودی حسرته؟ نمی‌دونم.
ولی مطمئنم نمی‌دونه که کارها و حرفهای اخیرش داره اون تاثیر شگرف رو توی زندگی من می‌ذاره که مطمئناً سالها‌ی سال هم باقی می‌مونه.

ویلبرت...
می‌دونه که همیشه هر وقت فکر کرده‌م که دیگه فراموشم کرده، اونجا بوده و بهم فهمونده که حواسش هست؟ می‌دونه که همیشه حسودیم می‌شده به اون احساسات عمیقش که پشت یه کپه خنده و بی‌دغدغگی ظاهری قایمشون کرده؟ نمی‌دونم.
ولی مطمئنم که نمی‌دونه که اون هم داره یه جوری مجرای زندگی و طرز فکرم را به سمت جدیدی هدایت می‌کنه!

نه، نمی‌دونن و هیچ وقت هم نخواهند فهمید...
"

دیگه نتونست ادامه بده. درسته که به شدت خسته بود، اما این دفعه دلیل توقفش نه خستگی بود و نه نداشتن بهونه برای نوشتن، فقط کلمه‌ها یاریش نمی‌کردن.

ذهنش رو کاملاً خالی کرده بود!


ویرایش شده توسط جروشا مون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۸ ۱۷:۲۶:۱۱
ویرایش شده توسط جروشا مون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۸ ۱۷:۲۷:۲۹

فقط میخواستم ببینم میبینی یا نه که معلوم شد میبینی!
اینجوریاس مکار خان!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۰۲ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۵

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
دعوا همچنان ادامه داشت. هيچ كدام دست بردار نبودند. هريك به دنبال سهميه ي خود بودند. بيل كه از همه ي آنها بزرگتر بود ادعا ميكرد كه از اموال آرتور بيشترين سهم را ميبرد. اما، جيني كه تنها دختر خاندان ويزلي بود، به همه چيز فكر ميكرد الا مقدار اموالي كه از پدرش به او ميرسيد. تنها نگراني او از بابت مادرش بود كه در گوشه اي از اتاق نشسته و به عكس همسرش كه بر روي ديوار قرار داشت زل زده بود. جيني هرگز فكر نميكرد كه بعد از مرگ پدر مهربانش، برادرانش كه براي او اسطوره بودند به جان اموال بيافتند. حتي برادر زاده هايش كه روزي بر روي پاهاي پدربزرگشان مي نشستند، الان حرف از ارث و ميراث ميزدند. در دلش ميگفت:
- اين همه بي حرمتي و بي معرفتي از كي شروع شد؟

باورش نميشد كه برادرانش، كساني كه اگر روزي پدر يا مادرشان مريض ميشدند تمام كارهاي خود را رها ميكردند و به والدين خود خدمت ميكردند الان به اين وضعيت افتاده باشند.

تلاش هاي هري براي آرام كردن جيني بي نتيجه بود. درمقابل حرف هاي او نميتوانست چيزي بگويد، زيرا همه ي آنها از روي حقيقت بود. هري تنها يك چيز ميگفت:
- آنها بالاخره يك روزي از كارهاي خود پشيمان ميشوند.

اما حرف جيني اين بود:
- چه زماني پشيمان مي شوند؟ وقتي كه مادرمان را هم مانند پدرمان از دست داديم؟ وقتي كه كاملا يتيم شديم؟

اما پاسخ هري فقط و فقط سكوت بود. جالب اين بود كه رون، كسي كه براي او مانند برادرش بود هم در ميان آن افراد بود و براي گرفتن ارثيه ي بيشتر با برادران خود دعوا ميكرد.

در ميان دعوا صداي دختري كه به خاطر اندوه زياد مي لرزيد به گوش رسيد:
- بسه ديگه. تمومش كنيد. اگه از روح پدرمان خجالت نميكشيد، لااقل حرمت مادرمان را نگه داريد.

از ميان آنها رون با صداي بلندي گفت:
- نگران نباش جيني. حق تو را هم ميدهيم. فقط قبول داشته باش كه هم از ما كوچكتري و هم اينكه تو يك دختر هستي. پس به اندازه ي ماها ارث نميبري.

اشك در چشمان جيني جمع شد. اين همه نامهربانيي از كي شروع شد؟

- چي شد جيني؟

با صداي هري، برادران جيني به سمت او برگشتند. جيني به خاطر ديدن چيزهايي كه حتي تصورش را هم نميكرد از حال رفته بود.

هري به سرعت همسرش را به بيمارستان برد.

رون خود را مقصر ميدانست.

مالي به شدت گريه ميكرد. او ديگر طاقت اين را نداشت كه يكي ديگر از عزيزانش را از دست بدهد.

پس از مدتي جيني آرام آرام چشمان خود را باز كرد اما با ديدن برادرانش با صداي بلندي گفت:
- بريد بيرون. من ديگه برادر ندارم. برادران من همراه پدرم مرده اند. برادران من هميشه مهربان بودند. نگران پدرو مادرشان بودند. حاضر بودند بميرند اما آسيبي به پدرو مادرشان وارد نشود. نه، اينا برادراي من نيستن. هري... خواهش ميكنم اين غريبه ها رو از اتاق من بيرون كن.

همگي خواستند از اتاق خارج شوند اما با صداي چارلي به سمت او برگشتند:
- تو راست ميگي جيني. ما برادراي دوست داشتني تو نيستيم. حق با تويه. ما عوض شديم. جوري كه خودمون،خودمون رو نميشنايم.

پس به سمت برادرانش برگشت و گفت:
- نظر شماها چيه؟ ما همون برادراي مهربان خواهر كوچولويمان هستيم يا نه؟

برادران با شرمندگي به خواهرشان نگاه كردند. خواهري كه با اينكه از آنها كوچكتر بود اما حقيقتي را به آنها گوشزد كرد. اينكه آنها هنوز هم همان خاندان ويزلي هستند.

مالي با محبت به دختركش نگاه ميكرد. دختري كه بارديگر محبت را به خانواده آنها بازگردانده بود.

جيني و برادرانش مانند بچگي دست هاي يكديگر را گرفتند و قسم خوردند كه براي هميشه در كنار يكديگر باشند.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۵:۲۵ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵

ربکا جریکو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۱۳:۱۰ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از Recycle Bin!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
- هــاااف!

خم شد روی تنها آینه‌ی خونه‌ی گریمولد. آینه‌ای که لابد لا‌به‌لای دعواهای همیشگیِ جیمز و ویولت، کن فیکون شده بود.
از هر زاویه که نگاه می‌کرد، به جای یه چهره‌ی خندون و سرِحال، یه چهره‌ی کج و معوج و بی‌ریخت توی آینه منعکس می‌شد.

- هوووواف!

ولی خب، اون لحظه، چیزی نمی‌تونست مانع این بشه که نیشش تا فرق سرش باز باشه.
اصولاً روزهای تعطیل برای سگ‌ها روزای خاصی هستن. مخصوصاً اگه اون سگ، اسمش فنگ باشه.
اون روز مجبور نبود شونصد بار هی بپره تا دستگیره‌ی در رو بچرخونه و یهو با هجوم طیف وسیعی از ویزلی‌ها مواجه بشه.
یا سه وعده دست‌پُختِ شیرین و نرمِ هاگرید رو میل کنه.
یا اوقات استراحت رو در مجاورت یه گربه‌ی فضایی بگذرونه.
یا..

اون روز، فنگ توی خونه‌ی گریمولد حبس خونگی نبود.
اون روز، فنگ آزاد بود!

- هوایی‌هوف!

عطر زد. چندتا تارِ موش رو داد یه ور. لنز آبی چپوند توی چشاش. پاپیون استخون‌مانندش رو راست و ریست کرد.
و حالا چشاش از خوشحالی برق می‌زدن.
دست بُرد به سمت پخش‌کننده‌ی موسیقیِ دور گردنش و بعد از یه کلیک، آهنگی پخش شد.

ﺣﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﺯﻡ ﻣﺜﻞ یه ﺳﮓ ﻫﺎﺭﻩ، ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﭘﺎﺭﺱﻫﺎﺷﻮ ﻣﯽﺷﻤﺎﺭﻩ

شاد و شنگول توی خیابونا راه می‌رفت، بی‌وقفه پارس می‌کرد و هر گربه‌ای رو که سر راهش سبز می‌شد، بهش امون نمی‌داد.

توی یکی از کوچه‌ها بود که سرجاش وایساد و یه لحظه ساکت و با چشمایی گشاد و دهنی باز، به چیزی که جلوش وایساده بود، خیره شد.
توله دختر سگی با قد رعنا و دامنِ مینی ژوبِ صورتی با ناز و افاده براش ابرو بالا و پایین می‌انداخت که همین باعث شد مردمک‌های قلب قلبیِ فنگ از چشاش بزنن بیرون.

- هووواف! (آی دختره! تک دل منو بریدی!)

فنگ سر از پا نمی‌شناخت. معمولاً ایجاد مزاحمت برای نوامیس مردم جزو برنامه‌های روزمره‌ش بود که بیشتر مواقع با دخالت‌ها و نصیحت‌ها و تنبیه‌های فیزیکی و شفاهی هاگرید، بی‌نتیجه باقی می‌موند.
ولی خب، اون لحظه تک‌وتنها بود و هیچکس دور و برش نبود. پس سوت‌زنان و با قدم‌های ریتمیک رفت جلو.

- هافاهیف! هافاهیف! هافاهیف! (جیــگری! جیـــــگری! جیــــــــــگری!)

توله دختر سگ که اوضاع رو واقعاً خطرناک و جدّی جدّی می‌دید، برگشت عقب و چسبید به دیوار.
- هیفی هیف! (لطفاً سگ‌های بدتیپ و بد هیکل به من نزدیک نشن. مرسی، اَه!)
- هوافیفیفی! (عمراً اگه بذارم از چنگم در بری.)
- هپوفی! (دنبالم نیا که اسیرم می‌شی!)
- هافوف! (اسیر کیلو چنده؟ به عشق تو.. بخاطر تو.. برده‌ی تو هم می‌شم.)
- هیـــــــف! (ایــــــش!)

اما فنگ دست بردار نبود. خودش بیشتر از اون دختره بوی ترشی می‌داد. هاگرید تا امروز مانعش شده بود؟ امروز باید الا و بلا خودش برای خودش آستین بالا می‌زد.
دست آخر، اونقد رفت جلو که آخرش توله دختر سگ، سوتی زد و ناگهان دیوار پشت سرش سوراخ شد و از لای سوراخ، سگی با هیکل آرنولد شوارتزنگر بیرون اومد.

- هواف هیفی هوووف؟ (چیزی شده کتی ژووون؟)
- هوف هووویف! (آره، به‌موقع رسیدی عصیــــصم! عجقـــم، این مرتیکه‌ی بی‌ناموس مزاحمم شده!)

سگِ قلدر با ابروهایی گره‌خورده نگاهی به فنگِ رنگ و رو باخته انداخت و بعد، آستین پیراهنش رو بالا زد و تَتوی لنگر شکلش رو به رخ کشید.

- هواف هوااااااااف! (الآن حسابتو می‌ذارم کف دستت، فسقلی!)

و بعد، مشتش رو چند دور تو هوا چرخوند و شیرجه زد سمت فنگ.
Ouch! Poor Fang..!

ﺯﺧﻢ دست و پاش رو ﮔﺎﺯ ﻣﯽﮔﯿﺮﻩ، ﺟﯿﻎِ ﺗﺮﻣﺰ ﺭﻭ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻩ

با درد و ناله، زخم و کبودی‌های بدنش رو لیس می‌زد. حیف که شکم سیکس‌پک و عضلات خفنش رو توی خونه جا گذاشته بود، وگرنه حال اون سَگیکه رو می‌گرفت.
واقعاً حیف..
یه قدم تا رسیدن به عشقش فاصله داشت..
وا حسرتا..!

بـــــــــوووق!

یه لیموزینِ شیک کنارش توقف کرد. فنگ عـاشق بوق ماشین بود. مخصوصاً اگه با ترمز همراه باشه. از علاقه‌مندیاش، پارس و استقبال کردن از اونایی بود که از ماشین پیاده می‌شدن.
ثانیه‌ای بعد، پیرزنی درِ لیموزین رو باز کرد. فنگ تو پوست خودش نمی‌گنجید. لنگ از جای بکند و..

ولی وایساد!
با دقّت به پاهای پیرزن که از داخل ماشین بیرون اومده بود، خیره شد.
اوه نه! یه موش رو پاهاش نشسته بود!
فنگ دیگه حال خودش رو نفهمید. باید اون موش کثیف و چاق‌و‌چلّه رو از روی پاهای اون پیرزنِ بیچاره فراری می‌داد.
فنگ، سگِ انسان دوست. سگِ کمک‌کننده. سگِ قهرمان. یک ابرقهرمان! اوه یس!

پس لنگ از جای بکند و به طرف موش حمله‌ور شد و با دندونای تیزش، محکم گازش گرفت.

آآآوووووعوعوووخ!

ولی.. ولی نمی‌دونست چرا اون لحظه، جیغ پیرزن هم رفت هوا.
بنابراین، چیزی رو که بین دندوناش گرفته بود، مورد تجزیه و ‌تحلیل قرار داد.
یه موش.
یه موش سرمه‌ایِ تُپُل.
یه موش که پیرزن اون رو پوشیده بود.
اممم.. شایدم..
شایدم یه کفش با طرحِ موش که دوتا گوش داشت و یه دماغ و دوتا چشم و یه..

شتــــرق!
هوااااااف!


و چَتری بر کله‌ای کوبیده شد و داد و فریاد فنگ، تا ده‌تا کوچه اونورتر رسید.

ﻣﺜﻞ سگی ﮐﻪ ﺻﺪ ﺩﻓﻌﻪ چَک خــــــورد
ﺩﻝ خُنَک ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﻓﺤﺶ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﻋﮑﺲِ ﺭﻭ بیلبــــورد


پژواک پارس‌های وحشیانه‌ش، توی خیابونا می‌پیچید. واقعاً تا کی بهش ظلم می‌شد؟ تا کی باید سر یه اشتباه خوب (!) کتک می‌خورد؟ تا کی باید بوی ترشی می‌داد؟ تا کی؟ مسئولین و مدافعین حقوق فنگ‌ها کجا بودن پس؟
اوه.. فنگ غمگین. فنگ تنها. فنگ افسرده. فنگ بی‌اعصاب. فنگ Cute. فنگ محروم از یارانه. فنگ تارک دنیا. فنگ سلطان غم‌ها.

چشمش افتاد به بیلبوردِ متحرکِ تبلیغاتی که تصویر مردی با لبخندی ملیح رو نشون می‌داد که قلّاب ماهیگیری‌ش رو می‌انداخت و ده‌تا سگِ بورهاوند از داخل آب بیرون می‌آورد و شاد و شنگول، اونا رو با دو برابر قیمت، به فروشگاه‌های حیوانات پایین شهرِ لندن می‌فروخت.

فنگ با دیدن این تصویر، دیگه واقعاً حال خودش رو نفهمید!

- هاف عاو هاااااف عاوی هوفی هاف! (همش تقصیر شماهاس! هرچی ما سَگا می‌کشیم، از دست شماهاس که می‌کشیم! عین بختک افتادین به جونِ زندگی‌مون! مگه ما بورهاوندها چه هیزمِ تری بهتون فروختیم؟ چرا ما رو می‌فروشین؟ لامصبیا! مادرسیریوس‌ها! آدم‌فروشا! سگ‌فروشا! دستِ شماها رو شده برام، قصه‌هاتون رو بلد شدم! آهوووی مرتیکه‌ی مرفهِ بی‌دردِ توی بیلبورد! با توئم! نه اگه بد می‌گم، بگو بد می‌گی! نه اگه جرأت داری، بگو بد می‌گم!)

ﻣﻦ ﯾﻪ ﻣَﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ، ﺑﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺗﻮ
ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ نثارم می‌کنی دائماً طومارِ بلندِ ناسزاهاتو


مَردِ توی بیلبورد این رو گفت و بعدش چهل پنجاه‌تا سگِ دیگه رو هم فروخت.
فنگ تصمیم گرفت خودش با پنجه‌های خودش، این تصویر اذیت‌کننده رو خط‌خطی و داغون کنه.
پس از میله‌ی چراغ راهنمایی بالا رفت و اوج گرفت و اوج گرفت و اوج گرفت، از ابرها گذشت، از خونه‌ی دیوِ سبز و جکِ سحرآمیز هم گذشت، ولی چون اون بالا بالاها زیادی آفتاب به میله خورده بود و داغ بود، فنگ بیش از این نتونست تحمل کنه و متأسفانه افتاد پایین..!

توی هوا جیغ می‌زد و چرخ می‌خورد و..
جیغ می‌زد و چرخ می‌خورد و..
جیغ می‌زد و چرخ می‌خــــورد تا اینکـــه..

شلپ شولوپ!!

ﻏﺮﻕ ﻣﯽﺷﻢ ﺗﻮ ﺑﺮﮐﻪﯼ الکُل، تو خیالاتم می‌بینم ولدک و دامبُل

تو اعماق اون برکه‌ی الکُلی، همه‌چی زرد رنگ بود. همه‌ی آبزی‌ها مست بودن و از خود بی‌خود. همه‌ی ساکنین این برکه از اوضاع و احوال خودشون بی‌خبر بودن. توی گوشه‌ای تعدادی کوسه بوی مورفین می‌دادن و توی گوشه‌ای دیگه، عروس‌ها و پری‌های دریایی ظاهراً در حال اجرای برنامه‌ی متنوع و شادی برای سایر آبزیان بودن.

فنگ هرچی سعی می‌کرد از دست این برکه فرار کنه، بیشتر به سمت اعماقش کشیده می‌شد.
داشت آخرین تلاش‌هاش رو برای نجات آزمایش می‌کرد که چشمش افتاد به دو نفر.
یکی کچل و بی‌دماغ، یکی پیر و ریشو و عینکی. در واقع، یکی لرد ولدمورت بود و یکی آلبوس دامبلدور.

- آفرین تام. حالا می‌ریم سراغ درس بعدی. با صدای بلند بگو لـــاو!

و فنگ نه‌تنها با گوشای خودش شنید که ارباب تاریکی، عبارت عشق رو به پنجاه زبون مختلف عین بلبل گفت، بلکه با چشای خودش هم دید که تخته‌ای رو ظاهر کرد و قلبی رو روش نقاشی کرد که آواداکداورایی از وسطش عبور کرده بود.
و ثانیه‌ای بعد، می‌تونست قسم بخوره که لرد داشت طلسم‌های عشقیِ صورتی‌رنگ به سمت دامبلدور می‌فرستاد.

تحمل دیدن این صحنه‌ها رو نداشت.
نه!
این صحنه‌ها کذب محض بود. شایعه بود. ساخته و پرداخته‌ی ذهن مست و الکل دیده‌ش بود. همش زیر سر این برکه‌ی الکلی بود.
اوه.. نکنه..؟
نکنه بعداً خودش رو هم می‌دید که به یه گربه‌ی با سه‌تا پا و دُمِ نصفه و نیمه تبدیل شده باشه؟
نه! نباید این اتفاق می‌افتاد. باید هرچه زودتر از اعماق این برکه فرار می‌کرد. باید به خشکی برمی‌گشت.
اصلاً.. اصلاً باید به خونه برمی‌گشت. حالا قدرِ بودن و موندن توی خونه‌ی گریمولد رو می‌فهمید.
کاش هیچوقت از خونه بیرون نزده بود..!

- هورررررررواف! هور هور قور بوراف!

دیگه داشت نفس کم می‌آورد. آخرین نفس‌هاش..
- هوپورررراف!

به حباب تبدیل می‌شدن و..
- بورررراف!

شناور می‌موندن.
پرونده‌ی غم‌انگیز زندگی فنگ در حال بسته شدن بود. چشماش هم همینطور..

در اون لحظه امّا.. تو همون لحظه‌ی آخر.. انگار که این اتفاق سفارشی بوده باشه.. ناگهان قالیچه‌ای پرنده کنارش ظاهر شد و سوارش کرد و از دلِ برکه زد بیرون.

ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺵ سُلِیمون ﻣﯽخوابـــم، دارم برمی‌گردم به خونه‌ی گریمولـــــد

روی فرش دراز کشیده بود و مدام الکل بالا می‌آورد. خسته‌تر از این بود که فکر و تجزیه و تحلیل کنه که دقیقاً این فرش از طرفِ کی به دادش رسیده بود. پس خودش رو قانع کرد که حتماً از طرف هاگریده. هاگریدی که همیشه بهش اخطار می‌داد تنهایی بیرون نره.

اما اون از امروز تصمیمات زیادی گرفت.
تصمیم گرفت که دیگه هیچوقت مزاحم نوامیس مردم نشه.
تصمیم گرفت که کفش ملت رو گاز نگیره.
تصمیم گرفت که بیخیال اعتراض بشه و دیگه یقه‌ی مسئولین حقوق فنگ‌ها رو نگیره.
تصمیم گرفت که دیگه خونه‌ی دوازدهم گریمولد رو ترک نکنه.
تصمیم گرفت که از این به بعد از بودن کنار ماگت احساس رضایت کنه.
تصمیم گرفت که با کمال میل، دست‌پُختِ آجُریِ هاگرید رو روزی سه وعده تناول کنه.
تصمیم گرفت که..

آه.‌. تصمیمات زیادی گرفت ولی خسته بود. می‌فهمین؟ خسته!
اونقد خسته بود که به زحمت دستش رو دراز کرد سمت پخش‌کننده‌ی موسیقی و دکمه‌ی Next رو فشار داد و بلافاصله، آهنگی شاد و ریتمیک، جایگزین آهنگ لعنتی و مصیبت‌بارِ قبلی شد.

آره تو محشری، از همه سگ‌تــَـری
تو یه افسونگــــری، مجنونی ولـــــی..!


خدافظ جادوگران!
Fox Life!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲:۲۳ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
- بااااااااز... شخ... ای الهه ناااااااااااااز... شِخ... با دل من بساااااااااااااز... شِخ... کین غم جانگداز... شِخ...! یــــــــــــــــــــــــــــا اسطخدوس کبیر!

گورکن پیر که با ریتم شِخ شِخ بیل صدای عنکر الاصوات ـش رو پس کله ش انداخته بود و تحریر هایی میزد که تن و بدن استاد بنان رو توی قبر می لرزوند، با صحنه ای که دید 2 پا داشت و 4 تا پا قرض کرد و یورتمه از صفحه ی روزگار فرار کرد.

دست استخونی کجی از وسط خاک های یه قبر بیرون اومد. یه کم که به سنگ قبرش دقت می شد کاملاً معلوم بود که تیکه هایی از سنگ قبر های مختلف که احتمالاً اکثرشون هم دزدی بود به همدیگه چسبیده شده بودن.

دو تا دست از زیر خاک کاملاً بالا اومدن و روی زمین قرار گرفتن. با یه تلاش بدن اسکلت وار یه زامبی کچل و کوتوله از زیر زمین بیرون اومد و گرد و خاک رو از بدنش و از لباس های پاره پوره ش تکوند.
نگاهی به آسمون کرد، دوربین از پایین و با زاویه ی پر ابهتی ماندانگاس فلچر رو نشون می داد که رو به آسمون مهتابی کرد و فریاد زد:
- آره! بازگشت مردگان! دانگ کبیر از مرگ برگشت. ها ها ها ها!

همزمان با خنده ی وحشتناک ماندانگاس چند تا رعد و برق هم زد که اصلاً اوضاع رو یه حال و روزی کرده بود.

- کات کات! آقا چیکار می کنی؟ از روی سناریو باید پیش بری داداش من. تو اصن دیالوگ نداری!

دانگ با قیافه ای که از شدت تعجب مثل اسکولا شده بود اطرافش رو نگاه کرد تا ببینه کی داره چه بوقی می خوره!

یه مرد با یه بلندگو دستی جلو اومد و ادامه داد:
- مگه تو فیلمنامه رو نخوندی؟ الان همه تون باید از قبر بیرون بیاین و برین سمت مایکل و اون دختره. بعد هم که دیگه ادامه ی ماجرا. بپا اشتباه نکنی که میزنم دهن مهنتو پر خون می کنما!

دانگ یه نگاهی به اطرافش انداخت و 10-12 تا زامبی دیگه دید که به کارگردان زل زده بودن!

- از همین جا دوباره می گیریم. صدا، دوربین، حرکت!

دانگ دید همه دارن به سمت یه مردک با لباس قرمز میرن که داشت با یه دختر لباس آبی لاو می ترکوند. یه نگاهی به کارگردان کرد و بعد از نوش جان کردن یه چشم غره ی مرگ بار بالاجبار زامبی وار به سمت مایکل حرکت کرد.

همه زامبیا مثل اسکولا دور زوج عاشق حلقه زدن و دوربین هی روی صورتشون زوم می کرد و اینا افکت های ترسناک میومدن.

یهو پسر لباس قرمزه پرید وسط و همزمان با خوندن آهنگ thriller شروع به قر دادن کرد و بقیه ی زامبی ها خیلی شیک و مجلسی و هماهنگ باهاش شروع به قر دادن کردن!

- یا مرلین. چیکارمون کردی؟ مگه قرار نبود به زندگی برگردیم؟ این که زندگی نیست. چرا ملت دیوونه شدن؟ مگه من چند وقته مردم؟ آخه اصلاً اینا که زامبی ـن فوق فوق ش باید این دو تا کفتر عاشق رو می خوردن دیگ. چرا دارن قر کمر ریز میان؟

در همین اوصاف بودن که کارگردان از توی بلندگوش داد زد:
- اوی یارو یا میرقصی یا میام خودم می رقصومنتـــــــا!

دانگ که دید اوضاع خیطه شروع کرد به رقصیدن جلوی همه و همزمان باهاش آهنگ رو هم با صدای بلند می خوند:
- پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیــــــــارت. برگشتنی یه دختری خوشگل با مــــحبـــــت! همسفر ما شده بود دنبالمون میومـــــــــــــد. به دست و پام افتاده بود این دل...

همینطوری که دانگ آواز می خوند و میرقصید کم کم حرکات زامبی ها به جای هماهنگی با مایکل جکسون، با قر جواد ماندانگاس هماهنگ شده بود حتی چند تاشون لُنگ و کلاه شابگاه از توی جیباشون در آورده بودن و همچین قر می دادن که انگار همه توی گروه عباس قادری پا به دنیا گذاشتن!

در همین لحظه کارگردان ویدئو کلیپ thriller دو سکته ناقص و نیمه تمام زد و خودش کل الیوم تمام شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

از طرق دیگر مایکل جکسون هم کل الیوم خوانندگی رو گذاشت کنار و رفت توی گروه استاد قادری شروع به رقصیدن کرد.

و دانگ شاید نه اون طوری که انتظار داشت ولی خب بالاخره یه بازگشت با ابهت (نسبتاً!) داشت!



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲:۱۹ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-صبح شده؟

فرد ویزلی به سختی چشمانش را باز کرد. نور شدیدی که از پنجره کوچک اتاق مشترکش با ده ها ویزلی دیگر به داخل می تابید، باعث شد به سرعت اشتباهش را اصلاح کرده و چشمانش را ببندد.
مالی در حالی که لباس های کثیف ویزلی ها را از روی زمین جمع می کرد سرگرم مرتب کردن تختخواب یکی از فرزندانش شد.
-نه فرد...اون موقع که گفتم بیدار شو صبح شده بود. الان دیگه ظهر شده!

-ولی من هنوز خوابم میاد. اصلا من جورجم!
-کی بهت گفته جورج حق داره تا لنگ ظهر بخوابه؟ کلی کارتن اون پشت هست که باید همه رو تا شب بفروشین. پدرتون شما رو به من سپرده. گفته ازتون مرد بسازم. دیشب هم خیلی دیر برگشتی خونه. فکر نکن فراموش کردم.

فرد به دیشب فکر کرد.
-اوه...آره...موقع برگشتن اوضاعمون زیاد میزون نبود. آپارات کردیم. سر از بیابون در آوردیم. بعد جورج گیر داد که اون خیارا رو بچشیم!

توجه مالی به چهره خسته و اسف بار فرد جلب شد.
-کدوم خیارا؟

فرد روی میز به دنبال عینکش گشت.
-خیارای بیابونی. شکل عجیبی داشتن...بزرگ هم بودن ها. ولی آبدار و خوشمزه. این عینک منو ندیدی؟
-تو عینک نمی زنی فرد!
-آهان!

فرد گیج و منگ از اتاق بیرون رفت. و طبق معمول در راهرو با پروفسور دامبلدور برخورد کرد.
-صبح شما بخیر پروفس ... پروفسور؟ شما هم عینکتونو گم کردین؟ پروفسور...موهاتونم که گم کردین! چشماتون چرا همچین شده؟ سرخ و مارگونه! پروفسور؟ دماغتون کو؟ شما چرا کم شدین پروفسور!

فردبا خودش فکر کرد که اگر عینکش را پیدا کرده بود این صحنه را واضح تر می دید.
-الان فهمیدم...چشمای سرخ مارمانند. دماغ نداشته! شما ولدمورت شدین پروفسور.

دامبلدور لبخندی شیطانی زد.
-من همیشه ولدمورت بودم فرزندم.

-دامبلدور ما رو خوردی؟ الان ما باید چیکار کنیم پروفسور مورت؟ آوادا بزنیم؟

دامبلمورت دستی به سر فرد کشید: نه فرزندم! کشتن کار درستی نیست. برو میز ناهار رو بچین. مادرت خسته شده.

فرد علاقه ای به میز و ناهار نداشت.
-پروفسور؟ شما جورج رو ندیدین؟

به جای دامبلمورت صدایی از پشت سرش به گوش رسید.
-با من کاری داشتی؟

فرد برگشت و جورج را دید. موهایی نارنجی رنگ و ریشی سفید و انبوه.
-بابا اگه عوض می شین هم کامل عوض بشین. من گیج می شم اینطوری. مامانم چرا کامل بود پس؟

مالی کار مرتب کردن تخت را تمام کرد و از اتاق خارج شد...و تازه موهای بلندو طلایی رنگش توجه فرد را به خود جلب کرد. موهایی که فقط می توانست متعلق به یک پریزاد باشد.

فرد سری تکان داد و برای شستن دست و صورتش به طرف آینه رفت.
-نباید می خوردیم. چقدر بهت گفتم. اون خیارا زیادی بزرگ بودن لعنتی!

اولین مشت آب را که به صورتش پاشید چشمش به قیافه خودش در آینه افتاد.
چشمانی سبز...موهایی سیاه...و زخمی روی پیشانی! ولی بدون عینک!

-چرا همش یه جای کار می لنگه...من کیم الان؟ چه شخصیتی باید از خودم ارائه بدم؟لعنت به جورج و هر چی گیاه شبه خیاره!




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۵

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۳ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
خورشید در حال غروب کردن بود. آسمان به رنگ سرخ ترسناکی درآمده بود. البته غروب آفتاب همیشه زیباست؛ اما نه برای من و در شرایطی که در آن گیر افتاده بودم. خسته و گرسنه در جنگل بودم. همان طور که با قدم هایی آرام مسیرم را طی می کردم، از کوله پشتی ام قمقه آبم را برداشتم و آخرین ذخیره آبم را نوشیدم.

پاهایم از رمق افتاد. دیگر مرا یاری نمی کردند. زیر درخت تنومند و بزرگی نشستم و کوله پشتی ام را از پشتم به کناری انداختم. با جدا شدن کوله پشتی از پشتم نفس راحتی کشیدم. به درخت تکیه دادم و چشمانم را بستم تا کمی استراحت کنم. تا کوهستان راه زیادی باقی نمانده بود، اما دیگر نمی کشیدم. همان طور که در حال استراحت بودم؛ مواظب بودم که خوابم نبرد. اگر خوابم می برد خوراک حیوانات وحشی جنگل می شدم! و اگر هم ادامه می دادم، به احتمال زیاد از خستگی و تشنگی بیش از حد می مردم!

کم کم پلک هایم سنگین شد، گرمایی مطبوعی سرتاسر وجودم را همچون دارویی شفابخش فرا گرفت. آخرین مقاومتم در برابر نخوابیدن شکست خورد و بالاخره خوابیدم.

کسی در حال تکان دادنم بود. به سرعت از جایم بلند شدم و چوبدستی ام را به سمت شخص ناشناس گرفتم. غریبه گفت:
_آروم باشین آقا! میشه اون چوب رو کنار بذارین؟ قصد آسیب زدن ندارم.

از طرز صحبت کردن و لباس هایش فهمیدم مشنگ است. چوبدستی ام را آرام داخل جیبم قرار دادم و گفتم:
-ممنون که بیدارم کردین. فکر کنم فقط چند لحظه خوابم برده بو...

با دیدن آسمان؛ حرفم را خوردم. وقتی زیر درخت افتادم خورشید درحال غروب کردن بود، اما اکنون ماه کامل وسط آسمان ظاهر شد بود! فرد غریبه لبخندی زد، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت:
_من استیو هستم، استیو برجس.
_چارلی ویزلی.

همان طور که با او دست میدادم، در چهره اش دقیق شدم: استیو تقریبا هم سن و سال خودم بود. موهای پرپشت و سیاهش را پشت سرش دم اسبی بسته بود. چشمانش هم هم رنگ موهایش بودند. پوستش کمی سفید و هنگامی که با من دست داد متوجه شدم دستش به شدت سرد است. استیو گفت:
_ چرا اینجا خوابیدین؟ اینجا جنگل خطرناکیه. پر از حیوانات وحشیه.

پاسخ دادم:
_ راستش یک کوهستان این اطرافه..میخوام برم اونجا. من یک کوهنوردم.

دروغ گفته بودم اما نمی توانستم بگویم به دنبال اژدها می روم. احتمالا استیو به من میخندید و فکر می کرد دیوانه ام!

چهره اش کمی درهم رفت و گفت:
_میدونستین کوهستانی که نزدیک اینجاست خطرناکه؟ من افراد زیادی رو دیدم که میرن به سمت این کوهستان و برنمی گردن.

حق با او بود. کوهنوردان مشنگ معمولا در برخی از کوهستان ها ناپدید می شوند؛ دلیل اش یا اژدها ها هستند و یا غول های غارنشین. اما مشنگ ها معمولا این حوادث را به مسائل ماوراالطبیعه نسبت می دهند.

استیو گفت:
_ اگر مایل باشین میتونین امشب رو توی مسافرخونه ما بگذرونید.
با تعجب پرسیدم:
_شما مسافر خونه دارین؟ فکر نمی کردم این دور و بر ها اثری از حیات باشه!
خندید و پاسخ داد:
_نه...گفتم که من مسافرای کوهنورد زیاد دیدم که یک شب توی مسافر خونه ام خوابیدن. بعدش رفتن و هرگز پیداشون نشده. امیدوارم شما از اونا نباشین!

استیو در حالی که به شوخی خودش می خندید؛ کوله پشتی ام را برداشت و آن را پشتم انداخت. سپس به راه افتادیم.در طول راه با هم صحبت کردیم. متوجه شدم استیو چند ماه قبل ازدواج کرده و با همسرش مسافرخانه کوچکی این اطراف دارند. وقتی از او پرسیدم که از حمله حیوانات وحشی نمی ترسد، تنها لبخند زد و پاسخ داد: هیچ حیوونی جرئت نزدیک شدن به اینجا رو نداره.

نزدیک به ده دقیقه پیاده روی کردیم تا به مسافرخانه رسیدیم. مسافرخانه استیو، ساختمان کوچکی بود که بر روی یک تپه سرسبز بنا شده بود و سقف شیروانی داشت و به نظر می رسید که کاملا از سنگ ساخته شده باشد. ساختمان، دارای پنجره های متعددی بود که روی هرکدام از آنها، نوار چسب هایی به صورت ضربدری کشیده بودند. ناگهان متوجه چیزی شدم، شبح شفافی از کنار یکی از پنجره های طبقه دوم ایستاده بود. صورتی ترسناک داشت و موهای بلند و سیاهش همچون دو پرده دو طرف صورتش را فرا گرفته بود. همین که پلک زدم، شبح نا پدید شد!

با اشاره استیو وارد ساختمان شدم. همسرش فورا به استقبال ما آمد. استیو ما را به هم معرفی کرد.
_الی، ایشون چارلی هستن.
الی لبخند زد و با هم دست دادیم. او زنی قد بلند بود. احتمالا چند سانتی هم از شوهرش بلند تر بود. موهایش سیاه و کوتاه بود و چشمانش سبز بود. لباس بلند و سرتاسر سیاهی هم به تن کرده بود.

استیو گفت:
الی...چارلی خیلی خسته اس و همین طور گرسنه. البته خودم از اون بدترم! میشه یه چیزی برامون بیاری؟
_البته...می تونین روی اون میز بشینین.

الی ما را ترک کرد و من و استیو پشت میز نشستیم. استیو گفت:
-هی چارلی؛ تو به افسانه ها اعتقاد داری؟
صدایش را به طور مرموزی پایین آورده بود. پاسخ دادم:
_تا حدودی...افسانه ها معمولا از واقعیت ها سر چشمه میگیرن.
_دلت میخواد یک افسانه قدیمی بشنوی؟ درباره همین جا!

مشتاقانه گفتم:
_آره حتما بگو!
صورتش را به طرفم نزدیک کرد و گفت:
_چیزی که میخوام بگم افسانه نیست؛ کاملا واقعیه. این حادثه تقریبا چند صد سال پیش اتفاق افتاد. یعنی درست زمانی که پدربزرگم اینجا رو ساخت. متسفانه مصادف بود با شروع جنگ جهانی دوم.

پدربزرگم یهودی بود؛ یک یهودی با ایمان. یک روز مسافرخونه خیلی شلوغ میشه، تقریبا تمام اتاق ها پر بود از خانواده هایی که میواستن مدتی در طبیعت بگذرونن. متسفانه سربازای هیتلر هم هم درست همون موقع اطراف جنگل بودن.
اونا به این جا میان تا کمی استراحت کنن. اما پدربزرگم عصبانی میشه یک ساطور بزرگ رو به طرفشون پرتاب می کنه. سربازا که از این کار عصبانی میشن، تمام در ها و راه های خروجی ایجا ر میبندن و کل مسافرخونه رو آتیش میزنن. مسافرخونه، پدربزرگم و تمام مسافرای اینجا زنده زنده سوختن.

اثری از ناراحتی و غم در چهره استیو دیده نمی شد. با این حال گفتم:
_متاسفم.

استیو سعی کرد چهره اش را ترسناک کند.
_می دونی...ما اینجا رو دوباره بازسازی کردیم. اما بعضی وقتا اتفاقای عجیب و غریبی اینجا میفته: وسایل جابجا میشن...صدای خنده میاد...یک نفر شروع می کنه به جیغ زدن، فحش دادن، گریه، التماس و ناله یا هرچیزی که فکرش رو بکنی.

در همین لحظه، ناگهان صدای شکستن چیزی از طبقه بالا آمد.
استیو گفت:
_نگفتم؟ روح کسایی که مردن هنوز اینجاست.

ابتدا فکر می کردم شوخی می کند اما با شنیدن آن صدا کمی ترسیدم. البته سعی می کردم که چهره ام را آرام و خونسرد نگه دارم.

_باز یک مسافر جدید اومد، داری قصه های ترسناکت رو براش میگی؟

این صدای الی بود که از پشت سرم آمده بود. وقتی صدایش را شنیدم ضربان قلبم تند تر شد اما به روی خودم نیاوردم.
الی سینی غذا را روی میز گذاشت و روی صندلی کنار شوهرش نشست سپس رو به من گفت:
_نگران نباشین، اون همیشه این کار رو می کنه! فکر می کنه خیلی بامزه اس!

افکار من سمت دیگری بود، یاد هنگامی افتادم که به مسافرخانه نگاه کردم، زن سفید پوشی که صورتی پوسیده و موهای بلند مشکی داشت؛ لبخندی که گوشه لب استیو شکل گرفته بود...

استیو گفت:
_باشه عزیزم، اصلا فکر کن من داشتم شوخی می کردم! اون صدای شکستن رو چی میگی؟
-احتمالا صدای گربه بوده دیگه! من در پشتی رو باز گذاشته بودم.

بقیه غذا خوردن مان در سکوت سپری شد. بعد از خوردن غذا از الی تشکر کردم و به سمت اتاقم در طبقه بالا رفتم. هنگامی که داشتم از پله ها بالا می رفتم، استیو صدایم زد و گفت:
_امیدوارم که تو اولین مسافری باشی که از اینجا موندن جون سالم به در میبره!

الی در حالی که داشت میز را تمیز می کرد؛ گفت:
_نگران نباش چارلی اون داره شوخی می کنه! بهت قول میدم سالم میمونی. اگه هراتفاقی برا ت افتاد بیا منو بکش اصلا!

استیو رو به همسرش گفت:
_وقتی کشته شد چه طوری بیاد تو رو بکشه؟! راستی چارلی، مراقب "گربه ها" باش!

هردو به این شوخی خندیند. من هم شب به آنها شب بخیر گفتم و به سرعت به طرف اتاق رفتم.

اتاق های مسافرخانه کوچک بود. با یک تخت یک نفره و یک آینه ترک خورده. در سمت دیگر اتاق یک گنجه و چند کشو قرار داشت. احساس بدی داشتم، گویی شخصی نامریی در حال نگاه کردن به من بود. هوای اتاق کمی سنگین بود و نفس کشیدن را برایم کمی مشکل ساخت. دست نرمی به صورتم کشیده شد؛ کسی پشت سرم سنگین نفس می کشید و خرخر می کرد.
به سرعت چرخیدم، و از دیدن منظره مقابلم از ترس خشکم زد: هیچ چیزی آنجا نبود!

اگر تا به حال سوسک دیده باشید، میدانید که دیدن سوسک اصلا ترسی ندارد، می توانید تا زمانی که سوسک یاد شده در نظر شماست با دمپایی آن قدر آن را بزنید تا مایع سبزرنگی از وجودش خارج شود! اما مشکل درست از جایی شروع می شود که سوسک مذکور نا پدید شود! آن وقت نمی دانید سوسک کجاست چه بسا زمانی که خوابیده اید، وارد دهانتان شود یا بر روی صورتتان رژه برود!

احتمالا خیالاتی شده بودم، چون تا آخر شب صدایی نشنیدم. روی تخت ولو شدم و پتو را روی خودم کشیدم ، ظرف چند ثانیه خوابم برد. نمی دانم چه حکمتی است که انسان زیر پتویش احساس امنیت می کند؛ حتی اگر شخصی که نباید اسمش را برد در اتاقش مخفی شده باشد!



فردای آن روز صبح خیلی زود از خواب برخاستم. خوشبختانه زنده بودم. وسایلم را جمع کردم و به طبقه پایین رفتم. استیو و الی هنوز خواب بودند. یک یادداشت برایشان نوشتم و ازشان تشکر کردم. مقداری پول نیز گذاشتم و از مسافرخانه بیرون آمدم.

از همان تپه سرسبز پایین آمدم و هنگامی که میخواستم که راهم را انتخاب کنم، کسی فریاد زد:
_آهای تو همون جا که هستی بمون!

برگشتم و دیدم یکی از محیط بان های مشنگ جنگل است. محیط بان هیکل تنومندی داشت و اسلحه بزرگی را روی شانه اش انداخته بود. او پرسید:
_ تو اون بالا چی کار می کردی؟

گفتم:
_توی اون مسافرخونه قدیمی بودم.

محیط بان خنده عصبی کرد و گفت:
_تو فکر کردی من خرم؟ آره؟ اونجا هیچ کس نیست! سالهاست که کسی اونجا زندگی نکرده!

اینبار نوبت من بود که بخندم.
_چطور همچین چیزی ممکنه؟ من کل دیشب رو اونجا گذروندم! پیش استیو و الی! صاحب های مسافرخونه.

چهره محیط بان جدی شد؛ دستم را محکم گرفت و گفت:
_ تو باید با من بیای! مظنون به دزدی هستی!

دستم را به زور از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ولم کن! من کلی کار دارم. هنوز کلی راه تا کوهستان مونده! تو دیوونه ای امکان نداره اونجا خالی بوده باشه!

چهره محیط بان از خشم سرخ شد. با چشمان ترسناکش به من خیره شد.
-یا با من میای یا...

متسفانه یا خوشبختانه هرگز نفهمیدم اگر به دنبال اش نروم چه بلایی سرم می آید زیرا بلافاصله با چوبدستی ام بیهوشش کردم و به مسیرم ادامه دادم.

تقریبا یک ساعت از مسیرم را طی کردم که ناگهان متوجه حقیقتی شدم؛ حقیقتی که باعث شد کل وجودم از ترس سرد شود، اگر محیط بان درست میگفت و آنجا سالها بود که خالی مانده بود، احتمالا استیو و الی خود روح بوده اند و من یک شب را در مهمانی ارواح گذرانده بودم...!



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۴

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۳ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
در یک چادر مسافرتی نشسته بود. چادر متعلق به یک تیم کاملا مردانه مهار اژدها بود.
برای هزارمین بار به ساعت مچ اش نگاه کرد. آن ساعت را دو سال پیش، در روز تولد هفده سالگی اش هدیه گرفته بود و هرگز آن را از خود جدا نمی کرد. با دیدن ساعت احساسی بر وجودش چنگ انداخت، حس دلتنگی عجیبی بر قلبش غالب شده بود.

معمولا شغل اش طوری بود که مجبور بود هفته ها، دور از خانواده اش در کشوری غریب بماند. با این که همیشه عید نوروز را در خانه اش می گذراند، اما آن سال، به خاطر اینکه تعداد اژدها های آلبانی به طرز عجیبی زیاد شده بودند؛ به همراه همکارانش مجبور بودند آن شرایط را کنترل کنند، بنابراین هیچ یک از دوستان و همکارانش برای گذارندن عید نزد خانواده های خود نرفته بودند.

ناخود آگاه خاطرات خانه تکانی عید سال قبل را به یاد آورد: مادرش آنها را از پنج صبح بیدار کرده بود، رون طبق معمول با غر زدن از خواب برخاسته بود سپس هریک مشغول انجام کاری شدند؛ مادرش آشپزخانه را تمیز کرد، دوقلو ها با جن های خاکی سر و کله زدند، جینی و رون مشغول رنگ زدن مرغدانی بودند و در تمام این مدت، دعوا می کردند و در آخر جینی یک سطل رنگ زرد را روی سر رون خالی کرد.
خودش نیز با یک پارو چندین فرش را شسته بود، به یاد حرف جینی افتاد:

-اگر نصف زمانی رو که برای این فرش ها پارو زدی، برای تایتانیک پارو می زدی الان غرق نمی شد!

با مرور آن خاطرات، حس کرد قلبش فشرده تر میشود؛ گویی مار بزرگی دور قلبش حلقه زده بود و هرلحظه بیشتر آن را می فشرد. کاش میتوانست خانواده اش را برای چند لحظه ببیند، به آنها بگوید چقدر دوستشان دارد، محکم پدرش را بغل کند، گونه اش را ببوسد و بگوید: عیدت مبارک!

از جایش برخاست و به سمت کوله پشتی اش رفت، یک قلم و کاغذ برداشت، سپس شروع به نوشتن کرد:
نقل قول:
خانواده عزیزم!

واقعا از اینکه پیشتون نیستم متاسفم. می دونید که شغل من هم سختی های زیادی داره و تابستون ، زمستون و عید هم نمی شناسه!
خیلی عجیبه! کلی حرف داشتم که با هاتون بزنم ولی نمی دونم چرا الان یادم رفت! به ساعتم نگاه کردم، تقریبا یک ربع تا تحویل سال زمان باقی مونده. امیدوارم برای همتون سال خوبی باشه!

دوست دار شما
چارلی



تا زمانی که چارلی نامه کوتاهش را تمام نکرده بو، متوجه اشکی نشد که از چشمش لغزید. بلافاصله آن را با آستینش پاک کرد.

-هی چارلز! آتیش روشن کردیم! نمیای بیرون؟ دو دقیقه دیگه سال تحویل میشه ها! زود باش پسر!

چارلی آن قدر فکرش مشغول خانواده اش بود که متوجه ورود دوستش نشد.

-باشه، الان میام رابرت!

رابرت از چادر بیرون رفت، چارلی نامه را به پای جغدش بست و از چادر بیرون رفت.
چند لحظه بعد؛ ناراحتی اش میان خنده و شوخی بین دوستانش از بین رفت.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ پنجشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۴

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
نوروز هرکسی را تغییر میدهد گرچه به نظر من هر تغییری مجاز است. چه تغییر در باطن و چه در ظاهر. اما نوروز همیشه کمی آتش و ترقه را نیز با خود به همراه داشته که هنوز هدف آن ها را درک نمیکنم...

- میترسی!
- نمیترسم!
- پس چرا نمیپری؟

ویولت حرفش را زد و زبان درازی‌ای به اورلا کرد و طی یک پرش از روی آتش رنگارنگ رکسان که بعضی اوقات بزرگ و کوچک میشد پرید. کاراگاه همیشه از عید نوروز خوشش می‌آمد و احساس خوبی نسبت به آن داشت اما وقتی زمان آتش بازی فرا می‌رسید خود را عقب می‌کشید. خاطرات سوختگی خانواده‌اش در بچگی هیچ وقت او را تنها نمیگذاشت.

- بیا دیگه اوری. چرا از یه آتیش کوچولو میترسی؟

اورلا به حالت عصبی دستکش هایش را بالا کشید و به صورت نیمه سوخته‌ی ویولت نگاه کرد، او دیگر چیزی سرش نمیشد!

- من نمیترسم. هزاربار!

اگر ویولت یک دروغ یاب مثل اورلا در جیبش بود قطعا متوجه ترس طرف مقابلش میشد که پشت کلامش پنهانش میکرد.

- میترسی.
- باشه باشه. فقط یه آتیشه دیگه.

اورلا مشت هایش را فشار داد و کمی عقب رفت. دوید و از روی آتش پرید. آتش بعدی...
- آی. آی! یکی بیاد کمک!

پالتوی آبی‌رنگ اورلا آتش گرفت و او هم سریع آن را از تنش در آورد. بقیه محفلی ها دورش جمع شدند. وقتی نیمی از پالتو سوخت بالاخره پروفسور آمد و با یک طلسم ساده آتش را خاموش کرد.
- فرزندم. چرا این کار کردی؟
- لعنت به سیاهی. به من چه. تقصیر این ویولته.

ویولت قهقه‌ای زد و به صورت عصبی اورلا نگاه کرد. اگر کاراگاه میخواست با خودش روراست باشد، تقصیر خودش بود که پالتویش را جمع نکرده بود.

چرا باید قبل از عید خونه تکونی کرد؟ منم نمیدونم فقط میدونم که این کارو نباید به محفلی ها سپرد...

- اونجا رو بشور.
- بابا من خسته ام.
- بشور!

اورلا با ناراحتی از جا برخواست و به دستور مالی ویزلی دستمالی را برداشت. دستکش هایش را در آورد تا کثیف نشوند و شروع به تمیز کردن دیوار کرد. متاسفانه مالی چوبدستی اعضای محفل را گرفته بود تا کمی فعالیت کنند.

- گفتی این دستمالو بعدش چیکار کنم؟
- بکنش تو آب، یه کمی آبشو خالی کن و بعدش باهاش دیوارو تمیز کن اورلا.

مالی وقتی مطمئن شد اورلا حواسش به او نیست زیر لب گفت:
- بی استعداد...
- من خیلیم خوبم!

اورلا چشمانش را چرخاند. مادر ویزلی ها هم سری تکان داد و رویش را برگرداند تا نتیجه کار بقیه را ببیند.
- چی؟ کی اینجا رو سیاه کرده؟
- سیاه؟

محفلی ها نگاهی به هم انداختند. آن ها که دیوار را سیاه نکرده بودند.

- اون دستمال های سیاه چیه دیگه. مگه نگفتم دستمال ها رو تمیز کنین بعد دیوار ها رو بشورین؟

از آن طرف اورلا که این سخنان را شنیده بود نگاهی به دیوارش انداخت. صحنه‌ی رو به رویش سیاه بود.

هنوز هم میگم که همه چیز باید نو شه. از در و دیوار خونه ها تا لباس ها و چیزای کوچیک دیگه. اما وقتی میخواین چیزی رو نو کنین خواهشا توجه لازم رو داشته باشید که اون چیز داغون نشه...

- بفرمایین اینم لباساتون. همه رو شستم.

مالی ویزلی کوپه ای لباس جلوی محفلی ها انداخت. هرکسی ردا و لباس خودش را برمی داشت و با رضایت به آن نگاه میکرد. در این میان اورلا نیز دنبال ردایش میگشت.
- اینهاش. خودشه. وای نگاه کن چه آبی شده.

اورلا با رضایت به ردایش نگاه کرد آن را با علاقه نگاه کرد که چیزی در جیب ردایش توجهش را جلب کرد. چیزی که خودنمایی میکرد و ظاهری کروی داشت. عقاب تیزپرواز شئ را در آورد.
- دروغ یاب من؟ خانم ویزلی با آب که لباس ها رو نشستنید؟
- چرا دیگه پس با چی بشورم‌‌شون.

اورلا نگاهی به دروغ یابش انداخت که احتمالا الان دیگر خراب شده بود. اما او امیدش را از دست نداد و یک دروغ الکی گفت تا وسیله‌اش را امتحان کند.
- من جارو سواری بلدم.

دروغ یاب هیچ تکانی نخورد. شاید دروغ به اندازه کافی معلوم نبود.

- من از آبی خوشم نمیاد.

باز هم هیچ اتفاقی نیوفتاد. اورلا آب دهانش را قورت داد و چیزی گفت که دروغش هم برایش سخت بود.
- من از مرگخواری خوشم میاد.

محفلی ها با تعجب به اورلا نگاه کردند و کاراگاه نیز این نگاه های سنگین را حس کرد و سرش را از روی دروغ یاب بی استفاده‌اش برداشت.
- چیه؟

محفلی ها چیزی نگفتند.

- آها. نه داشتم دروغ یابمو امتحان میکردم و گرنه من که اصلا... لعنت به سیاهی!
- دوباره خراب شد؟

یوآن پوزخندی زد و به دروغ یاب اورلا نگاه کرد. البته حق هم داشت این هفتمین دروغ یابی بود که در دستان اورلا خراب میشد.

- معذرت میخوام که من کاریش نکردم. بعدشم تو اصلا میدونی دروغ یاب چیه؟ تو فقط از شلغم سر در می‌آری.
- خب حالا عصبانی نشو اورلا. دو ساعت دیگه عیده.

اورلا هم ناراحت بود و هم عصبانی. تنها چیزی که او را تا این حد عصبی میکرد این بود که چرا بقیه درکش نمیکردند. دروغ یاب او شکسته بود اما بقیه به عید فکر میکردند. عید به این بدی را تا به حال پشت سر نگذاشته بود انگار این بد بیاری ها تمامی نداشتند.

لحظه‌ی سال تحویل لحظه قشنگیه. این که وارد سال جدیدی بشی و سعی کنی خودتم جدید بشی. زندگی جدیدی رو شروع کنی و کلی چیز جدید دیگه...


اورلا در آسمان پر میزد. هوای تازه به صورتش میخورد و این دقیقا همان چیزی بود که عقاب تیزپرواز از آن خوشش می‌آمد. تا یک ربع دیگر سال تحویل میشد و او هنوز در آسمان ها بود. شاید برایش مهم نبود که در آن لحظه در خانه گریمولد باشد. شاید میخواست سال جدید را با پرواز شروع کند.

چیزی که برای خودش هم عجیب بود حال و هوای عید بود. امسال اصلا برای عید ذوق نکرده بود اما درون دلش حال و هوای عجیبی داشت که از آن خوشش می‌آمد.

کم کم پایین آمد و روی زمین نشست. به حالت عادی خود بازگشت. وارد مقرر محفلی ها شد. همه دور رادیو ای جمع شده بودند منتظر لحظه‌ی سال تحویل بودند.

آغاز سال یک هزار و سیصد و نود و پنج هجری شمسی

همه دست زدند و شادی کردند. یک سال جدید شروع شده بود و اتفاقات جدید برای محفل. مگر امکان داشت چه اتفاقاتی برای محفل بیوفتند؟ به هرحال همیشه عشق و محبت در محفل وجود داشت.

- بالاخره سال 94 هم تموم شد.

اورلا آهی کشید؛ خودش را روی مبل انداخت و با لبخند به اعضای پر جنب و جوش محفل نگاه کرد. کاراگاه امیدوارم بود سال 95 خوب بگذرد. نه مثل آخرین روز های سال پیش.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۷ ۱۴:۴۱:۱۲

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۷:۳۷ سه شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۴

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
موضوع: چه کسی خونه تکانی پروف را جابجا کرد؟


خانواده ها... این نهادهای کوچک و دوست داشتنی!
خانواده ها معمولا بین دوست و آشنا به صفتی.. اخلاق خاصی.. شعاری.. چیزی.. شهرت دارند در حدی که بعضی‌ها "وینتر ایز کامینگ" گویانشان عامل نشاط دیگران وسط فصل گرماست و به بزرگ‌ترین ضدحال وسط حال نسل بشر از ازل تا ابد تبدیل شده اند.
احتمالا با کمی دقت می‌توانید از این شعارها برای خانواده‌های مشهور یا حتی غیر مشهور محفل و مرگخوار و بی طرف پیدا کنید.. هوووممم... مثلا چند تا مثال از خونه ی خودمون:

خاندان پاتر: هر چی من بگم همونه!
خاندان بودلر: من بی نظیرم.
خاندان بونز:{ یک سری حرف‌های فلسفی اینسرت شود.}
خاندان ابرکرومبی: شلغم‌ها را بکشید!
خاندان هاگرید: کیک نخوردمه! :پنجعلی:
خاندان لوپین: هر چی جیمز بگه همونه!

اما این خونواده‌ها با این همه گوناگونی نژادی (ترکیب گرگ و روباه و نیمچه غول و حالا بقیه رو نگم) و اخلاقی وقتی این یاددداشت رو دیدند:

نقل قول:
فرزندان من!

دم عیده و این خونه رو یه لایه خاک برداشته! وقتشه که همه با هم...


حقیقتا باقی پیام مهم نبود.. حتی شعارهای خیلی منحصر به فردشان هم مهم نبود چون با خوندن همین یه جمله و نصفی, همگی همزمان مثل یه سفید اصیل یک شعار واحد سر دادند:

- هیپوگریفمون دو قلو زایید!

و یک مرتبه همگی یادشون اومد که قرارهای خیلی خیلی مهمی دارند که باید بهش برسند!
یعنی به این جماعت الان میگفتی ولدمورت با یه لشگر مرگخوار و شونصد تا پیاده نظامِ زامبی برزخی گور به گور شده اومدن پاشنه‌ی در خونه‌ی گریملدو از جا بکنند, هیپوگریفشون که سهله..اگه خودشون هم پا به ماه بودند, عین آپاچی‌ها براتون کِل می‌کشیدند و "اکسپلیارموس" گویان به جنگ دشمن می‌رفتند.

اما متاسفانه پروف ما ذره‌ای سیاست نداشت! (به جز سو استفاده از عشق اسنیپ به لیلی برای زنده نگه‌داشتن هری که بعدا وقتی آماده شد بچه‌ بی پدر مادرو انقدر شستشوی مغزی داده باشه که با پای خودش بره قتلگاه و بعد تو کینگزکراس اون دنیا دوباره مخشو بزنه که برگرده این دنیا... اوووف!)

بگذریم!

** اطلاعات علمی - جادویی به درد نخور**

هیچ میدانستید بوگارت‌های یک جادوگر بر حسب زمان و موقعیت تغییر شکل می‌دهند؟
نمی‌دانستید؟ پس بذارید یک فلش بک بزنیم به عید پارسال برای مثال عملی!

فلاش بک - عید پارسال

پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم ولایت!
برگشتنی یه ساحره‌‌ی خوشگل و با محبت
همسفر ما شده بود.. همراهمون میوووووووومد...


(برفک.. برفک... پخش تصویر گل و بلبل با موزیک خوابهای طلایی! )

دست به گیرنده ها نزنید, اشکال از فرستنده است که اتاق فرمان مشخص نکرد فلاش بک به عید پارسال کی؟! و اشتباهی رفت رو کانال رودولف لسترنج اینا!


فلاش بک -خونه‌ی گریمولد - عید پارسال

- خونه رو نمیخواین تمیز کنین فرزندان روشنایی؟
- مسخره!
- دم عیدی خوبیت نداره این رفتارها! مهمون میاد برامون و یه انگشت رو مبلا بکشه آبرومون میره.
- برو بابا... مسخره!

بوگلدور (بوگارت - دامبلدور) با مسخره ی تدی یه کوچولو رقص دامبلدوری می‌کرد و بعد با جیمز رو در رو میشد و دوباره بوگلدور میشد و با مسخره‌ی جیمز ریشای خودشو میکشید و نخودی می‌خندید و با تدی روبرو میشد و این چرخه هی تکرار میشد.

- بهرحال بهار فصل تازگیه.. فصل شروع دوباره.. فصل عاشق شدنه! این خونه به عشق شماهاست که سر و پا مونده!
- اینطوری نمیشه جیمز... این دفعه با هم!

رنگ از رخ بوگلدور پرید وقتی چوبدستی‌های جیمزتدیا به طرفش نشونه رفتن و با هم فریاد زدند: "مسخره"!

بوگلدور دامن ردای بنفششو جمع کرد و برگشت تو کمدش و تا سالهای سال جرئت نکرد کسی رو پخ کنه!

- اووووف... بوگارت تو از کی شکل فرمان خونه تکونی پروفه؟

جیمز عرقشو با پشت دست پاک کرد و دو تا شکلات قورباغه‌ای از جیبش درآورد و یکیشو داد تدی.
- دم عیدا فقط این شکلی میشه... بقیه سال.. هه.. دیدیش دیگه.
- از عید دو سال پیش که عین جن خونگی ازمون کار کشید؟
- از عید دو سال پیش!

و هر دو برادر در سکوتی عمیق و سرشار از ناگفته‌ها مشغول خوردن شکلات شدند.

پایان فلاش بک

اشتباهات یک پیرمرد!

اگر آلبوس دامبلدور فقط یک‌بار لولوخورخوره‌ی هر یک از اعضای محفل رو - نه فقط جیمز تدیا - دم عید دیده بود .. اگر فقط می‌فهمید دردشان چیست که یک مرتبه همه‌ی محفلی‌ها دود شدند و رفتند تو هوا! اون روز وقتی از پله‌های دم اتاقش پایین رفت تا سنت پسندیده‌ی خونه تکونی را با بقیه به جا بیاره سرشو تکون نمی‌داد و با ناامیدی نچ نچ نمی‌کرد که این جوونا واسه سنت‌ و رسم و رسوم هیچ اهمیتی قائل نیستند.

- اسکورجیفای ماکسیما!

و به همین سادگی...به یک تکان مختصر چوبدستی پروف, خونه‌ی گریمولد تکونی در آن واحد شروع و تمام شد!

- اگه فقط گاهی یادتون نمیرفت که جادوگرین.. فرزندان روشنایی!

فرزندان روشنایی:



(و از این دست شکلکای ارزشی وقتی که نویسنده نمیدونه چطوری داستان رو تموم کنه و هی کشش میده.. هی کشش میده...هی کشش میده! )


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.