- هــاااف!
خم شد روی تنها آینهی خونهی گریمولد. آینهای که لابد لابهلای دعواهای همیشگیِ جیمز و ویولت، کن فیکون شده بود.
از هر زاویه که نگاه میکرد، به جای یه چهرهی خندون و سرِحال، یه چهرهی کج و معوج و بیریخت توی آینه منعکس میشد.
- هوووواف!
ولی خب، اون لحظه، چیزی نمیتونست مانع این بشه که نیشش تا فرق سرش باز باشه.
اصولاً روزهای تعطیل برای سگها روزای خاصی هستن. مخصوصاً اگه اون سگ، اسمش فنگ باشه.
اون روز مجبور نبود شونصد بار هی بپره تا دستگیرهی در رو بچرخونه و یهو با هجوم طیف وسیعی از ویزلیها مواجه بشه.
یا سه وعده دستپُختِ شیرین و نرمِ هاگرید رو میل کنه.
یا اوقات استراحت رو در مجاورت یه گربهی فضایی بگذرونه.
یا..
اون روز، فنگ توی خونهی گریمولد حبس خونگی نبود.
اون روز، فنگ آزاد بود!
- هواییهوف!
عطر زد. چندتا تارِ موش رو داد یه ور. لنز آبی چپوند توی چشاش. پاپیون استخونمانندش رو راست و ریست کرد.
و حالا چشاش از خوشحالی برق میزدن.
دست بُرد به سمت پخشکنندهی موسیقیِ دور گردنش و بعد از یه کلیک، آهنگی پخش شد.
ﺣﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﺯﻡ ﻣﺜﻞ یه ﺳﮓ ﻫﺎﺭﻩ، ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﭘﺎﺭﺱﻫﺎﺷﻮ ﻣﯽﺷﻤﺎﺭﻩشاد و شنگول توی خیابونا راه میرفت، بیوقفه پارس میکرد و هر گربهای رو که سر راهش سبز میشد، بهش امون نمیداد.
توی یکی از کوچهها بود که سرجاش وایساد و یه لحظه ساکت و با چشمایی گشاد و دهنی باز، به چیزی که جلوش وایساده بود، خیره شد.
توله دختر سگی با قد رعنا و دامنِ مینی ژوبِ صورتی با ناز و افاده براش ابرو بالا و پایین میانداخت که همین باعث شد مردمکهای قلب قلبیِ فنگ از چشاش بزنن بیرون.
- هووواف! (آی دختره! تک دل منو بریدی!)
فنگ سر از پا نمیشناخت. معمولاً ایجاد مزاحمت برای نوامیس مردم جزو برنامههای روزمرهش بود که بیشتر مواقع با دخالتها و نصیحتها و تنبیههای فیزیکی و شفاهی هاگرید، بینتیجه باقی میموند.
ولی خب، اون لحظه تکوتنها بود و هیچکس دور و برش نبود. پس سوتزنان و با قدمهای ریتمیک رفت جلو.
- هافاهیف! هافاهیف! هافاهیف! (جیــگری! جیـــــگری! جیــــــــــگری!)
توله دختر سگ که اوضاع رو واقعاً خطرناک و جدّی جدّی میدید، برگشت عقب و چسبید به دیوار.
- هیفی هیف! (لطفاً سگهای بدتیپ و بد هیکل به من نزدیک نشن. مرسی، اَه!)
- هوافیفیفی! (عمراً اگه بذارم از چنگم در بری.)
- هپوفی! (دنبالم نیا که اسیرم میشی!)
- هافوف! (اسیر کیلو چنده؟ به عشق تو.. بخاطر تو.. بردهی تو هم میشم.)
- هیـــــــف! (ایــــــش!)
اما فنگ دست بردار نبود. خودش بیشتر از اون دختره بوی ترشی میداد. هاگرید تا امروز مانعش شده بود؟ امروز باید الا و بلا خودش برای خودش آستین بالا میزد.
دست آخر، اونقد رفت جلو که آخرش توله دختر سگ، سوتی زد و ناگهان دیوار پشت سرش سوراخ شد و از لای سوراخ، سگی با هیکل آرنولد شوارتزنگر بیرون اومد.
- هواف هیفی هوووف؟ (چیزی شده کتی ژووون؟)
- هوف هووویف! (آره، بهموقع رسیدی عصیــــصم! عجقـــم، این مرتیکهی بیناموس مزاحمم شده!)
سگِ قلدر با ابروهایی گرهخورده نگاهی به فنگِ رنگ و رو باخته انداخت و بعد، آستین پیراهنش رو بالا زد و تَتوی لنگر شکلش رو به رخ کشید.
- هواف هوااااااااف! (الآن حسابتو میذارم کف دستت، فسقلی!)و بعد، مشتش رو چند دور تو هوا چرخوند و شیرجه زد سمت فنگ.
Ouch! Poor Fang..!
ﺯﺧﻢ دست و پاش رو ﮔﺎﺯ ﻣﯽﮔﯿﺮﻩ، ﺟﯿﻎِ ﺗﺮﻣﺰ ﺭﻭ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻩبا درد و ناله، زخم و کبودیهای بدنش رو لیس میزد. حیف که شکم سیکسپک و عضلات خفنش رو توی خونه جا گذاشته بود، وگرنه حال اون سَگیکه رو میگرفت.
واقعاً حیف..
یه قدم تا رسیدن به عشقش فاصله داشت..
وا حسرتا..!
بـــــــــوووق!یه لیموزینِ شیک کنارش توقف کرد. فنگ عـاشق بوق ماشین بود. مخصوصاً اگه با ترمز همراه باشه. از علاقهمندیاش، پارس و استقبال کردن از اونایی بود که از ماشین پیاده میشدن.
ثانیهای بعد، پیرزنی درِ لیموزین رو باز کرد. فنگ تو پوست خودش نمیگنجید. لنگ از جای بکند و..
ولی وایساد!
با دقّت به پاهای پیرزن که از داخل ماشین بیرون اومده بود، خیره شد.
اوه نه! یه موش رو پاهاش نشسته بود!
فنگ دیگه حال خودش رو نفهمید. باید اون موش کثیف و چاقوچلّه رو از روی پاهای اون پیرزنِ بیچاره فراری میداد.
فنگ، سگِ انسان دوست. سگِ کمککننده. سگِ قهرمان. یک ابرقهرمان! اوه یس!
پس لنگ از جای بکند و به طرف موش حملهور شد و با دندونای تیزش، محکم گازش گرفت.
آآآوووووعوعوووخ!ولی.. ولی نمیدونست چرا اون لحظه، جیغ پیرزن هم رفت هوا.
بنابراین، چیزی رو که بین دندوناش گرفته بود، مورد تجزیه و تحلیل قرار داد.
یه موش.
یه موش سرمهایِ تُپُل.
یه موش که پیرزن اون رو پوشیده بود.
اممم.. شایدم..
شایدم یه کفش با طرحِ موش که دوتا گوش داشت و یه دماغ و دوتا چشم و یه..
شتــــرق!
هوااااااف!و چَتری بر کلهای کوبیده شد و داد و فریاد فنگ، تا دهتا کوچه اونورتر رسید.
ﻣﺜﻞ سگی ﮐﻪ ﺻﺪ ﺩﻓﻌﻪ چَک خــــــورد
ﺩﻝ خُنَک ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﻓﺤﺶ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﻋﮑﺲِ ﺭﻭ بیلبــــوردپژواک پارسهای وحشیانهش، توی خیابونا میپیچید. واقعاً تا کی بهش ظلم میشد؟ تا کی باید سر یه اشتباه خوب (!) کتک میخورد؟ تا کی باید بوی ترشی میداد؟ تا کی؟ مسئولین و مدافعین حقوق فنگها کجا بودن پس؟
اوه.. فنگ غمگین. فنگ تنها. فنگ افسرده. فنگ بیاعصاب. فنگ Cute. فنگ محروم از یارانه. فنگ تارک دنیا. فنگ سلطان غمها.
چشمش افتاد به بیلبوردِ متحرکِ تبلیغاتی که تصویر مردی با لبخندی ملیح رو نشون میداد که قلّاب ماهیگیریش رو میانداخت و دهتا سگِ بورهاوند از داخل آب بیرون میآورد و شاد و شنگول، اونا رو با دو برابر قیمت، به فروشگاههای حیوانات پایین شهرِ لندن میفروخت.
فنگ با دیدن این تصویر، دیگه واقعاً حال خودش رو نفهمید!
- هاف عاو هاااااف عاوی هوفی هاف! (همش تقصیر شماهاس! هرچی ما سَگا میکشیم، از دست شماهاس که میکشیم! عین بختک افتادین به جونِ زندگیمون! مگه ما بورهاوندها چه هیزمِ تری بهتون فروختیم؟ چرا ما رو میفروشین؟ لامصبیا! مادرسیریوسها! آدمفروشا! سگفروشا! دستِ شماها رو شده برام، قصههاتون رو بلد شدم! آهوووی مرتیکهی مرفهِ بیدردِ توی بیلبورد! با توئم! نه اگه بد میگم، بگو بد میگی! نه اگه جرأت داری، بگو بد میگم!)
ﻣﻦ ﯾﻪ ﻣَﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ، ﺑﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺗﻮ
ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ نثارم میکنی دائماً طومارِ بلندِ ناسزاهاتومَردِ توی بیلبورد این رو گفت و بعدش چهل پنجاهتا سگِ دیگه رو هم فروخت.
فنگ تصمیم گرفت خودش با پنجههای خودش، این تصویر اذیتکننده رو خطخطی و داغون کنه.
پس از میلهی چراغ راهنمایی بالا رفت و اوج گرفت و اوج گرفت و اوج گرفت، از ابرها گذشت، از خونهی دیوِ سبز و جکِ سحرآمیز هم گذشت، ولی چون اون بالا بالاها زیادی آفتاب به میله خورده بود و داغ بود، فنگ بیش از این نتونست تحمل کنه و متأسفانه افتاد پایین..!
توی هوا جیغ میزد و چرخ میخورد و..
جیغ میزد و چرخ میخورد و..
جیغ میزد و چرخ میخــــورد تا اینکـــه..
شلپ شولوپ!!ﻏﺮﻕ ﻣﯽﺷﻢ ﺗﻮ ﺑﺮﮐﻪﯼ الکُل، تو خیالاتم میبینم ولدک و دامبُلتو اعماق اون برکهی الکُلی، همهچی زرد رنگ بود. همهی آبزیها مست بودن و از خود بیخود. همهی ساکنین این برکه از اوضاع و احوال خودشون بیخبر بودن. توی گوشهای تعدادی کوسه بوی مورفین میدادن و توی گوشهای دیگه، عروسها و پریهای دریایی ظاهراً در حال اجرای برنامهی متنوع و شادی برای سایر آبزیان بودن.
فنگ هرچی سعی میکرد از دست این برکه فرار کنه، بیشتر به سمت اعماقش کشیده میشد.
داشت آخرین تلاشهاش رو برای نجات آزمایش میکرد که چشمش افتاد به دو نفر.
یکی کچل و بیدماغ، یکی پیر و ریشو و عینکی. در واقع، یکی لرد ولدمورت بود و یکی آلبوس دامبلدور.
- آفرین تام. حالا میریم سراغ درس بعدی. با صدای بلند بگو لـــاو!
و فنگ نهتنها با گوشای خودش شنید که ارباب تاریکی، عبارت عشق رو به پنجاه زبون مختلف عین بلبل گفت، بلکه با چشای خودش هم دید که تختهای رو ظاهر کرد و قلبی رو روش نقاشی کرد که آواداکداورایی از وسطش عبور کرده بود.
و ثانیهای بعد، میتونست قسم بخوره که لرد داشت طلسمهای عشقیِ صورتیرنگ به سمت دامبلدور میفرستاد.
تحمل دیدن این صحنهها رو نداشت.
نه!
این صحنهها کذب محض بود. شایعه بود. ساخته و پرداختهی ذهن مست و الکل دیدهش بود. همش زیر سر این برکهی الکلی بود.
اوه.. نکنه..؟
نکنه بعداً خودش رو هم میدید که به یه گربهی با سهتا پا و دُمِ نصفه و نیمه تبدیل شده باشه؟
نه! نباید این اتفاق میافتاد. باید هرچه زودتر از اعماق این برکه فرار میکرد. باید به خشکی برمیگشت.
اصلاً.. اصلاً باید به خونه برمیگشت. حالا قدرِ بودن و موندن توی خونهی گریمولد رو میفهمید.
کاش هیچوقت از خونه بیرون نزده بود..!
- هورررررررواف! هور هور قور بوراف!
دیگه داشت نفس کم میآورد. آخرین نفسهاش..
- هوپورررراف!
به حباب تبدیل میشدن و..
- بورررراف!
شناور میموندن.
پروندهی غمانگیز زندگی فنگ در حال بسته شدن بود. چشماش هم همینطور..
در اون لحظه امّا.. تو همون لحظهی آخر.. انگار که این اتفاق سفارشی بوده باشه.. ناگهان قالیچهای پرنده کنارش ظاهر شد و سوارش کرد و از دلِ برکه زد بیرون.
ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺵ سُلِیمون ﻣﯽخوابـــم، دارم برمیگردم به خونهی گریمولـــــدروی فرش دراز کشیده بود و مدام الکل بالا میآورد. خستهتر از این بود که فکر و تجزیه و تحلیل کنه که دقیقاً این فرش از طرفِ کی به دادش رسیده بود. پس خودش رو قانع کرد که حتماً از طرف هاگریده. هاگریدی که همیشه بهش اخطار میداد تنهایی بیرون نره.
اما اون از امروز تصمیمات زیادی گرفت.
تصمیم گرفت که دیگه هیچوقت مزاحم نوامیس مردم نشه.
تصمیم گرفت که کفش ملت رو گاز نگیره.
تصمیم گرفت که بیخیال اعتراض بشه و دیگه یقهی مسئولین حقوق فنگها رو نگیره.
تصمیم گرفت که دیگه خونهی دوازدهم گریمولد رو ترک نکنه.
تصمیم گرفت که از این به بعد از بودن کنار ماگت احساس رضایت کنه.
تصمیم گرفت که با کمال میل، دستپُختِ آجُریِ هاگرید رو روزی سه وعده تناول کنه.
تصمیم گرفت که..
آه.. تصمیمات زیادی گرفت ولی خسته بود. میفهمین؟ خسته!
اونقد خسته بود که به زحمت دستش رو دراز کرد سمت پخشکنندهی موسیقی و دکمهی Next رو فشار داد و بلافاصله، آهنگی شاد و ریتمیک، جایگزین آهنگ لعنتی و مصیبتبارِ قبلی شد.
آره تو محشری، از همه سگتــَـری
تو یه افسونگــــری، مجنونی ولـــــی..!