هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۲
#41

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

بعضی‌ها ربطش می‌دهند به تربیت خانوادگی، ولی من به شما می‌گویم، این‌ها حرف مفت است! و الا همه‌ی بودلرها باید مثل کلاوس مؤدب و متشخص بار می‌آمدند. بعضی چیزها در ذات آدم‌هاست. این که بودلر کوچک‌تر، آن‌قدر مبادی آداب بود که اجازه نداد حالت کلی چهره‎ش پس از شنیدن نقشه‌ی درخشان جیمز و تدی اندکی تغییر کند، به خودش ربط داشت؛ نه هیچ‌کس دیگر!

علی‌رغم کوشش فزاینده‌ی کلاوس، جیمز ناگهان زیر نگاه خیره و ساکت او احساس ناراحتی کرد:
- ببین پسر. ما فقط به این فکر کردیم که یه چیزی اونجاس که این مرگخوارا می‌خوانش. خب وقتی رسیدیم اونجا کشفش می‌کنیم دیگه.

سه پسر جوان محفل، در یکی از کوچه پس‌کوچه‌های نزدیک به وزارتخانه پنهان شده و داشتند راه‌های ورود به آنجا را بررسی می‌کردند و جیمز هم تمام ماجرا را برای کلاوس توضیح می‌داد. تا این که توضیحاتش تمام شد و چهره‌ی موقر کلاوس، حس نشستن سر کلاس مینروا مک‌گونگال را به او داد، آن هم وقتی جواب احمقانه‌ای می‌دهی.

کلاوس با دقت عینکش را برداشت و با دستمالی که همیشه همراهش داشت، تمیزش کرد:
- من معتقدم که می‌تونیم همین حالا هم حدس بزنیم اون‌ها دنبال چی هستند.

تدی که با بی‌قراری، مدام در طول کوچه قدم می‌زد، یک‌باره سرجایش ایستاد:
- چی؟

کلاوس عینکش را به چشم زد و با لبخندی نسبتاً خجالتی، دفترچه‌ای از جیبش بیرون کشید:
- خب، منم مثل خیلی‌های دیگه ماجراجویی‌های پدر جیمز برام همیشه جالب بوده. چیزهای زیادی که دیده و البته بی‌اعتنا از کنارشون گذشته و فکر کنم حتی خودش هم دیگه یادش نمیاد...

همانطور که دفترچه‌ش را ورق می‌زد، ادامه داد:
- مرگ سیریوس.. پوزش منو بپذیرید که این موضوع دلخراش رو مطرح می‌کنم.. مرگ سیریوس، به قدری پدرت رو تحت تأثیر قرار داد، که وقایع جنبی‌ش رو از یاد برد. در حالی که پدرتون اون شب، چیزهای عجیب زیادی رو دیده بود.

روی صفحه‌ای مکث کرد. سرش را بالا آورد و به تدی چشم دوخت:
- همون لحظه‌ای که به من گفتید تد خواب مُرده‌ها رو می‌بینه. همون لحظه‌ای که به مُرده‌ی عزیز و از دست رفته‌ی مرگخوارا فکر کردم، بلافاصله یاد تعریف‌های خانم پاتر افتادم. اون شب، توی وزارتخونه...

جیمز صدای تپش قلبش را می‌شنید. حس می‌کرد دستانش یخ کرده‌اند و از هیجان، به لرزه در آمده‌اند. خودش هم از مادرش شنیده بود. خودش هم می‌دانست...

- پدرتون یک طاقی رو دید. طاقی که سیریوس بلک پشتش ناپدید شد و طاقی که طبق تحقیقات من...

جمله‌ی پایانی کلاوس، مثل کوبیدن شدن مهر " مختومه " بر روی پرونده‌ای بود. سهمگین، تکان‌دهنده، شوکه‌کننده!

- دروازه‌ی جهان ِ مردگانه!
______________________________

طاقه رو که یادتونه؟ از پشتش صدای حرف میومد و اینا. آباریکلا!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۲:۰۱ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۲
#40

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
در را پشت سرش بست و به راهرو خالی چشم دوخت. سرش درد می کرد. چرا تدی و جیمز به او اعتماد نکرده بودند. شاید...شاید هنوز خیلی بچه بود شاید هم با او به هیچ کس خوش نمی گذشت. بالاخره هرچه که بود، او در ماموریتش شکست خورده بود.

- تدی، به نظرت تا الان فهمیده ما نیستیم؟

چی؟ صدای جیمز! حتما خیالاتی شده بود. چند وقت پیش کتابی دراین باره خوانده بود. توهم بعد از شکست! نیاز به استراحت داشت.

- نمی دونم جیمز! می خوای تو برو اتاق کلاوس، منم میرم اتاق خودمون.

کلاوس سرجایش خشک شده بود. مطمئن بود که این توهم نیست. صداها بسیار واضح بودند. برای این که مطمئن شود، فقط یک راه وجود داشت. آهسته به سمت پله ها رفت. خم شد و طبقه اول را از نظر گذراند. جیمز و تدی آن جا بودند! سریع از پله ها پایین دوید و کنار نرده ی چوبی پله ها ایستاد.

تدی متوجه حضور او شد. چشم هایش برق زدند و همزمان به سمت کلاوس آمد. بدون این که چیزی بگوید، لبخندی زد. کلاوس نیز در مقابل لبخندی زد.

جیمز چند قدم جلو آمد و گفت:
- با ما میای پسر؟

کلاوس نپرسید کجا و چرا؟ فقط سرش را تکان داد. ماموریتش تازه آغاز شده بود.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
#39

کلاوس بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
از دست ویولت و رکسان هر دو فریاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 247
آفلاین
خلاصه :

نقل قول:
. فاج، وزیر جادوگری، به طور مرموزی هر روز شادابی گذشته اش را کسب می کند. مرگخواران به قصد احاطه کردن فاج با افراد خود در وزارتخانه و دسترسی به راز او، دخترش را ربوده اند. تد ریموس لوپین هر شب کابوس هایی از ملاقات با مردگان مختلف مخصوصا، فینیاس نایجلوس می بیند. فینیاس، از طریق تابلو اش در عمارت مالفوی، از نقشه مرگخواران با خبر است. تدی تابلوی او را به زیرزمین می برد تا از کابوس هایش جلوگیری کند.

پرفسور مک گونگال نیز برای سردراوردن از کار های جیمز و تدی، کلاوس را به خانه آن ها فرستاده است.



دستگیره را چرخاند. چشمانش را بست و بی پروا گفت:
- بچه ها من ...

چشمانش را باز کرد. ورود ناگهانی اش به اتاق جیمز و تدی باید صدای آن ها را در می آورد، پس قضیه از چه قرار بود؟ به محض اینکه به سرعت اتاق را از زیر عینک گردش گذراند، متوجه یک حقیقت بزرگ شد: جیمز و تد رفته بودند!

خشکش زده بود. با ناباوری در طول اتاق قدم می زد. رودست خورده بود؛ حداقل احتمالا این طور بود. باورش نمی شد تمام صحبت های جیمز و تد، دروغی باشد و شاید این طور نبود! نمی دانست. گیج شده بود. به پرفسور (*) مک گونگال و ماموریتش فکر می کرد. به ماموریتی که مفتضحانه در آن شکست خورده بود.


***
همان لحظات


- تو مطمئنی که باید این کارو می کردیم؟ تدی، من ... من فکر می کنم باید کلاوس رو با خودمون می آوردیم، پرفسور مک گونگال چی؟ شاید اصلا کلاوس، به اون بدی ها هم نباشه ...

- نه، جیمز! یعنی نمی دونم؛ واقعا نمی دونم! کلاوس بد نیست ولی ...

- یه خورده نچسبه! نه؟

جیمز حرف تدی را کامل کرده بود.

- خب آره ... من نمی دونم چطوری امکان داره یه خواهر و برادر این قدر ضد و نقیض باشن! عجیبه!

جیمز اخم کرد. بحث داشت به بیراهه می رفت. ایستاد. از جایش جم نخورد؛ بالاخره باید موضوع مشخص می شد. لوپین جوان موجه این سکوت ناشی از ایستادن جیمز شد و برگشت تا مطمئن شود که جیمز هنوز همراهش است.

- من به وزارتخونه نمیام، تد ریموس لوپین! حداقل نه بدون کلاوس!

تدی با ناباوری جیمز را نگریست. او نوجوانی را می نگریست که شجاعت و جسارتش به پدرش رفته؛ هری پاتر! و مطمئن بود که از این حرفش دست بر نمی دارد.

با بیخیالی شانه هایش را بالا انداخت. لبخند زد و در حالی که سعی می کرد نسبت به این قضیه بی اعتنا باشد، گفت:
- مهم نیست، جیمز! هر چی تو بگی. می ریم دنبالش ...! البته مطمئن نیستم که هنوز تو خونه مونده باشه؛ تا الان باید متوجه نبود ما می شد.

جیمز لبخندی زد. تد همیشه با او مهربان بود؛ از داشتن همچین برادر بزرگتری به خود می بالید.

- بزن بریم، تد!





(*) : پرفسور دامبلدور مرده دیه! پس منطقیه پرفسور مینروا مک گونگال این ماموریتو بهش داده باشه.


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۲
#38

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین


گاهی وقت ها که گوش می‌ایستید، ممکن است چیزهای خوبی بشنوید. حرف‌های مفید و دلنشین یا حتی تعریف‌های اتفاقی. چیزهایی که شک ندارید در خوب بودنشان. چیزهایی که لبخند می‌نشانند روی لب‌هایتان. چیزهایی که سفیدند.

گاهی وقت‌ها هم خوب نیست. حرف‌های بدی می‌شنوید. دلخوری‌ها یا بد و بیراه گفتن‌ها یا حتی تمسخرها. چیزهایی که به وضوح، خوب نیستند. سیاهند. دوست نداشتنی‌اند.

اما کلاوس نمی‌دانست به استراق سمع ساعاتی پیش‌ش چطور واکنش نشان دهد. بودلر ِهمه‌چیزدان، گیج شده بود. باید به دامبلدور، این بت ِ دانش و خردش خبر می‌داد؟ یا باید با پاتر ِ پدر صحبت می‌کرد؟ سرش را روی دست‌هایش گذاشته و به پشت دراز کشیده بود.

به سقف سفید اتاق مشترکشان خیره شده و گیج بود.. خیلی گیج.. کاش خواهرش اینجا بود. همان خواهر بزرگتری که..

فلش‌بک - ساعاتی پیش

همیشه آن پاگرد ِپشت در اتاق جیمز و تدی جیرجیر می‌کرد، ولی نه این دفعه که کلاوس باید حرف‌هایی را می‌شنید:

- من می‌گم کلاً بی‌خیالش شیم جیمز...
- نه تدی. می‌ریم.
- چطوری وقتی کلاوس رو سپردن به ما؟ قراره هواشو داشته باشیم!
- خب می‌تونیم با خودمون ببریمش!
- زده به سرت؟ اون بودلره، ولی ویولت نیست!

پایان فلش‌بک

گیج بود.. دلش می‌خواست چه؟ دلش می‌خواست با جیمز دوست‌تر باشد؟ دلش می‌خواست مثل خواهرش باشد که نصف حرف‌های ادبی او را نمی‌فهمید؟ دلش می‌خواست...؟

از روی تخت پایین پرید و مصمم، به سمت در رفت. تصمیمش را گرفته بود...!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۲
#37

کلاوس بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
از دست ویولت و رکسان هر دو فریاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 247
آفلاین
- او بفرمایید تو پرفسور دامبلدور ... خواهش می کنم!

- سلام، جینی!

جینی ویزلی کنار رفت تا پرفسور دامبلدور با همان چهره همیشگی اما این بار با چروک های جدید در پیشانی اش، وارد شود. ردای ارغوانی رنگ با حاشیه های دوردوزی شده قرمز پوشیده بود؛ ردایی فاخر و در شان بزرگترین جادوگر قرن، مدیر هاگوارتز!

- و شما، آقای جوان؟
- اوه ... کلاوس ... کلاوس بودلر!

- خیلی از دیدنتون خوشحالم! منم جینی هستم، خواهرتون از دوستان خوب منه! بفرمایید ...

کلاوس بودلر دستپاچه شده بود، اما بر خودش مسلط شد و پس از همین گفتگوی کوتاه با جینیورا ویزلی، با راهنمایی دست او وارد خانه شد. پشت سر پرفسور دامبلدور حرکت می کرد اما کم کم، پرفسور دامبلدور و جینی سرعتشان را زیاد کردند و بی خبر وارد آشپزخانه شدند و این به بودلر جوان فرصت می داد تا بیشتر با خانه پاترها آشنا شود.

در ورودی دقیقا در سالن پذیرایی باز می شد. قسمت ورودی شلوغ و درهم ریخته بود اما چندمتر بعد، به فضایی مجلل با مبلمان شیک و قهوه ای رنگ از جنس چوب بلوط و پرده هایی با حاشیه ها و گلدوزی های طلایی، بر می خوردی. کلاوس عینکش را جابه جا کرد. دستش را پشت کمرش به هم قفل کرد و سپس موقرانه در آن سالن پذیرایی قدم زد.

- اهم ... اهم!

کلاوس دستپاچه شد و سریع برگشت. روبرویش پسرک ده دوازده ساله ای را می دید که با موهای پریشان و چشمانی به رنگ قهوه ای که شیطنت و هیجان در آن موج می زد، شباهت بی مانندی به پدرش داشت.

اما کلاوس فرصت نیافت تا با پسرک که احتمالا، جیمز نام داشت، آشنا شود؛ پرفسور دامبلدور پس از جینی ویزلی از در آشپزخانه بیرون آمد. پرفسور با دیدن جیمز، با لبخندی پهن به استقبال او آمد.

- می بینم که آشناییتون رو بر هم زدم. جیمز، این کلاوسه، احتمالا خواهرش ویولت رو می شناسی؟

جیمز تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
- و این رو هم باید بدونی که این مهمون موقت شماست، امیدوارم دوستای خوبی باشید ...! همین دیگه. جینی، فعلا.

کلاوس بودلر با نگاه خسته پرفسور دامبلدور و پس از آن چشمکی که از او دید، به خود آمد؛ ماموریتش شروع شده بود؛ باید با تد و جیمز، دوست می شد ...!



ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۲ ۱۸:۲۰:۲۵
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۲ ۱۸:۲۷:۳۲

تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
#36

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
- ولی...
- ولی بی ولی!

تدی نمی خواست قبول کند اما چیزی در اعماق دلش به او نهیب می زد، قبول کن!
به چشمان مشتاق برادر کوچکش نگریست، چشمانی که عاجزانه از او می خواستند قبول کند. سرانجام تدی تسلیم شد و دستش را به کمرش زد و زیر لبی گفت:
- همیشه حرف توئه!

کابوس های تدی چند شب بعد نیز ادامه داشت اما حداقل از عذاب وجدانی که قلبش را آزار می داد، خبری نبود. هری به آن دو مشکوک شده بود و سر میز غذا آن ها را سوال پیچ می کرد.

- واسه چی از شب تا صبح تو اون اتاقین؟
- این سوالا رو واسه چی می پرسین؟

حتی جینی تمام تلاشش را برای سردرآوردن از کار آن ها می کرد. همیشه مجبور بودند روی در طلسمی اجرا کنند که به محض نزدیک شدن جینی به آن ها خبر دهد.

- تدی جیمز، گشنتون نیست؟
- بزارین میخوام ملافه هاتونو عوض کنم.

هری هربار حس آشنایی را در رفتار آنان مشاهده می کرد، سخت به فکر فرو می رفت. این حس و حال را قبلا خودش نیز تجربه کرده بود، ولی کجا؟ حس دنبال یه چیزی بودن، حس مخفیانه وارد جایی شدن!
در طول عمرش بارها و بارها این حس را تجربه کرده بود ولی در قسمتی از عمرش این حس قوی تر بود. تصمیم گرفت بی خیال شود و کمی استراحت کند.

فلش بک

- بیا بشین آقای پاتر!
خم شد از کیفش قلمش را دربیاورد اما بلافاصله آمبریج گفت:
- نه با قلم خودتون! با یکی از قلمای من!

سپس به سمت میزش رفت و در پشت آن جای گرفت.

- ولی پروفسور، شما به من مرکب ندادین؟!
- لازم نیست!

پایان فلش بک

سریع روی مبل نشست. عرق از سرو رویش می ریخت. لحظاتی به خواب یا در واقع کابوسی که دیده بود، اندیشید. زیر لبی گفت:
- آمبریج پست فطرت! سگ وزارتخونه!

وزارتخونه، وزارتخونه، هوراکراکس ها، خانه گریمالد، نقشه کشیدن و شانسی که آوردند.
- ولی اونا نمی تونن!

جینی وحشت زده وارد اتاق شد و گفت:
- چی شده هری؟ چرا داد میزنی؟

هری پیشانی اش را مالید و گفت:
- هیچی، فقط یه کابوس!

پس از برطرف شدن نگرانی جینی، بلند شد و به سمت اتاقی که مطمئن بود تدی و جیمز در آن در حال نقشه کشیدن اند، رهسپار شد او نباید می گذاشت آن ها وارد این بازی شوند.


ویرایش شده توسط آليس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۶ ۱۴:۰۸:۱۲


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۲
#35

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
- عجب وضعیتی شده...

تدی همان‌طور که شقیقه‌هایش را با اخمی مختصر فشار می‌داد، این را گفت. جیمز با چشمان فندقی شوخ‌طبعی که حالا رگه‌های از نگرانی در آن به چشم می‌خورد، به برادر بزرگترش نگاه کرد. چند شب پیش، نیمه‌های شب، تدی به یک‌باره از خواب پریده بود و تابلوی فینیاس نایجلوس بلک را زیر بغلش زد و به انباری منتقلش کرد.

جیمز نیمه‌خواب و نیمه‌بیدار، از او پرسیده بود:
- تدی چی‌کـ...
و تدی به او پرخاش کرده بود:
- حالم دیگه از دیدنش بهم می‌خوره.

یا جیمز خواب دیده بود؟ صبح روز بعد که متوجه شد تابلو روی دیوار نیست، فهمیده بود قسمتی از اوهام شب پیشش حقیقت داشته است. برادرش حالش خوب نبود.

در واقع همه کمی عصبی و نا آرام بودند. از همان چند شب پیش، فاج غیبش زده و دیگر جواب پدر و مادر یا هیچ کدام از اعضای محفل را نمی‌داد. خبر از عزل و نصب‌هایی هم که می‌آمد، چندان مطبوع نبود. دیشب صدای فریاد پدرش شنیده می‌شد:
- لینی وارنر؟!! آیلین پرنس؟!! چرا اون لعنتی داره دور خودشو با مرگخوارا پُر می‌کنه؟! چرا نمی‌ذاره ما کمکش کنیم؟!

و لحن خونسرد و آرام مادرش:
- شلوغش نکن هری. آروم بگیر. هیچ‌وقت نمی‌فهمی داد و بیداد کردن کمکی به ما نمی‌کنه.

و حالا هم که، تدی. زیر چشمانش حلقه‌های سیاهی افتاده بود که نشان از بی‌خوابی داشت. جیمز دست به سینه جلوی برادرش ایستاد. این وضع نباید ادامه پیدا می‌کرد!

- تدی! مشکل چیه؟ تو چته؟

تدی، با نگاهی مستأصل و درمانده، به جیمز ِ کوچک نگاه کرد ولی کوشید پاسخش ته‌مایه‌هایی از طنز داشته باشد:
- هیچی. هرشب با مُرده‌ها تو خواب پیژامه پارتی دارم!

و نیشخندی زد. پاتر ارشد گول نخورد. با نگاه جدی و اخمی تزلزل ناپذیر، سکوت کرد تا تدی ادامه دهد. لوپین جوان، آهی کشید و گفت:
- از نایجلوس بلک شروع شد و آدمایی که حتی نمی‌شناختم و همه‌شون کمک می‌خوان. یه چیزی اینجا خوب نیست جیمز! چرا مرگخوارا دارن تو وزاتخونه ریشه می‌دوونن؟ تو وزارتخونه چی هست که براشون مهمه؟ چرا مُرده‌های وحشت‌زده و درب و داغون میان تو خوابم؟ من فکر نمی‌کنم تا وقتی جواب این سؤالا رو نفهمم، اونا دست از سرم بردارن...

چشمان جیمز برق زدند. تدی ذهنش را خواند. قبل از این که بگوید «نــــه! این اصلاً ایده‌ی خوبی نیست!» برادر کوچکتر با خنده دستانش را از هم باز کرد:
- خب؟! بیا بفهمیم تو وزارتخونه چی هست!



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۲
#34

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
فینیاس نایجلوس به آرامی خود را در تصویر بالا کشید و در حالی که سعی می کرد، صدای غرغرهایش به گوش کسی نرسد، بر روی صندلی شاهانه خود جا گرفت.
به رو به رویش چشم دوخت تا بلکه از ماجرایی که در حال اتفاق بود، سردربیاورد اما تنها چیزی که دید، چهار زن بود که روی تکه کاغذی متمرکز شده بودند. چهره هایشان برایش آشنا نبود. بعد از این همه سال هیچ یک از اهالی این خانه را نمی شناخت.

یکی از آن ها که از بقیه جوان تر بود، کاغذ را از روی میز برداشت و با عصبانیت فریاد زد:

- بلا! فقط کافیه یه بار دیگه از به دست آوردن وزارت حرف بزنی! ما چیزای مهم تری برای به دست آوردن داریم!

فینیاس، زن مو مشکی را که بلا خطاب شده بود، را دید که یک لحظه دستش را به طرف جیبش برد، اما با مشت کردن دستش، مانع از ظهور خشمش شد. فقط به گفتن (( سیسی، جلوشو بگیر )) اکتفا کرد.

آثار بهت و حیرت در چهره ی پیر فینیاس پدیدار شد. اکنون با فهمیدن این که دو تن از نوادگانش در مقابل او نشسته و در حال جر و بحث اند، توجه بیش تری به آن میز چوبی و چهار نفر اطرافش داشت.

سرانجام پس از چند دقیقه، نارسیسا نامه ی قرمزی را بلند کرد و گفت:

- بهتره بدم جغد خودمون ببره. خیلی راحت تر می تونه فاجو پیدا کنه.

سه زن دیگر تکان مختصری خوردند و به قدم های نارسیسا که محکم ولی با تردید برداشته می شد، چشم دوختند.
پس از رفتن نارسیسا، بلاتریکس لسترنج از جایش برخاست و رو به روی دو نفر دیگر قرار گرفت. به چشمان آن دو زل زد و با صدایی که می لرزید، گفت:

- کدومتون میاید بریم دختره رو به حرف بیاریم؟ لینی پاشو!

لینی از چشمان ترسناک آن زن که تا اعماق وجودش نفوذ می کرد، چشم برداشت و با قاطعیت جواب داد:

- نمی تونم بلا! کاری دارم که از اون دختره خیلی مهم تره! با رز برو.

سپس از جایش برخاست و فورا از آشپزخانه بیرون رفت تا بلاتریکس فرصتی برای اعتراض نیابد.
بلاتریکس به رز که به یکی از دیوارهای آشپزخانه زل زده بود، نگریست و رد نگاه او را دنبال کرد.
رز به تابلویی که تقریبا سال ها بود اهمیتی به آن داده نمی شد، چشم دوخته بود. آن تابلو سال ها بود که خالی بود و اهالی خانه تقریبا فراموش کرده بودند، متعلق به کیست. بلاتریکس اهمیتی نداد و گفت:

- پاشو بریم رز.

ویزلی جوان بی توجه به لحن بلاتریکس پرسید:

- اون تابلو واسه کیه؟

بلاتریکس اصلا دلیل این سوال مسخره را نمی فهمید ولی برای این که زودتر به کارش برسد، پاسخ داد:
- فینیاس نایجلوس. از اجدادمه.

رز سرش را چرخاند و بلاتریکس تشویشی را که در چشم هایش موج می زد را دید.

- اون دیگه کجاها تابلو داره؟

بلاتریکس ناخن هایش را در گوشت دستش فرو کرد تا خشمش را که در حال لبریز شدن بود، کنترل کند.

- من چه می دونم؟!

رز به چشمان خشمگین بلاتریکس چشم دوخت و گفت:

- اون این جا بود!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲:۱۳ پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۲
#33

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
چکه چکه های آب، مثل ناقوس پر صدا و قدرتمند در فضا می پیچید. هوای اطراف کمی سرد بود، بیشتر از کمی و هوا واقعا کهنه و خفه بود و یک بوی کپک مانند ناخوشایندی به مشام می رسید.

تدی بینی اش را چین انداخت، اینجا کجاست؟ چه بوهای تنفر انگیزی به مشامش می رسید. این بو ته گلویش مزه ی تلخی به جا می گذاشت و معده ش را منقبض می کرد. اینجا دیگر چه جای تهوع آوری بود؟ تد آب دهانش را قورت داد تا شاید کمی از تلخی شسته شود و و پس از پخش شدن این مزه در دهانش صورتش را از انزجار در هم کشید.

چشمان دقیقش را که در تاریکی هم خوب می دید به فضای اطرافش متمرکز کرد: سرداب سرد و نمور و پر از موش و لوله های فاضلاب سوراخ شده که محتویاتشان بی وقفه چکه می کرد. او چند قدمی به جلو برداشت. پاهایش در فاضلابی که کف سرداب جاری بود شلپ شلپ صدا می داد. چند لحظه میان آبهای رها شده مکث کرد.. اینجا.. چرا!؟

- تدی.. از این طرف!

از جا پرید. چه کسی بود که وسط این گندآب او را می شناخت و صدایش اینقدر نا آشنا بود؟ صدای پیر و شکسته ای بود.. احتمالا مردانه؛ ولی آنها چند دهه ای می شد که شخصی چنین پیر را در بین آشنایان نداشتند.. غریبه بود، اما چه کسی؟

- تد! گفتم اینور.. زودباش پسر!

صدای شکسته چندین بار دیگر در این سرما و خلوت سرداب شکست و برگشت.. تد نفسش را که در سینه حبس کرده بود آزاد کرد برای پرسیدن:

- کی هستی؟ چی می خوای؟ کجا باید بیام.. آهای.. کی اونجاست.. خودتو نشون بده!

صدا پاسخی نداد. تدی به سمتی که حس می کرد منشا صدا از آنجاست، دوید.. علاوه بر هوای متعفن آب گندیده هم به تن و لباسهایش اضافه شد ام او فقط می دوید، هیچی مدرکی هم نداشت که ثابت کند به سمت درستی می رود، فقط می رفت چون حس می کرد باید برود.

صدا هم تا یک جایی او را می خواند تا جایی که نوری در انتهای راهرو وظیفه ی راهنمایی را تحویل گرفت.

- خودشه.. دارم می رسم!

آرزو می کرد که ای کاش به جای این دخمه های سیاه و متعفن جای دیگری می بود.. هرجا، هرجا غیر از این سیاهی.. و ای کاش زودتر آرزو می کرد!

نور ته راهرو ماندگار شد.. در میان یک اتاقک سلول مانند بر پیکر پیرمردی شکسته و زخمی نشسته بود. مرد سرش را بالا آورد، شکنجه شده بود، ریش و موی نقره ای بلندش خونین بود و چهره ی سالخورده اش از زخم پر بود..

- شـ .. شـ.. شما؟!
- باید آزادم کنی قبل از این که بمیرم.. تد.. آزادم کن! خواهش می کنم..

قلبش دیوانه وار می تپید و در دلش آشوب بود.. چرا با او این کار را کرده بودند؟ با یک پیرمرد! تد چند قدمی دیگر هم به جلو برداشت به سمت پیرمردی که نور در سایه ی او نشسته بود!!

اما..

- هی تدی بلند شو دیگه صبح شده.. بدو تدی! بپر بیا اتاق من کلی وسایل جدید برای هاگوارتزم خریدم باید ببینیشون.. فوق العاده ن تدی.. فوق العاده.. زودباش!

تد ناله ای کرد و سر جایش چرخید. بوی هوای تازه دل انگیزتر از هر کتاب و ردای هاگوارتزی بود. از دخمه بیرون آمده بود و این بهترین اتفاق ممکن بود.. اما یه نفر آنجا در سیاهچالی سرد و سیاه زندانی بود. یک پیرمرد؟ !

تدی نفسی از هوای تازه کشید و دقایقی را به نگاه کردن به تابلوی فینیاس نایجلوس بلک اختصاص داد.. تابلویی که به طور اتفاقی رو به رویش به دیوار آویخته بود!



باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۳:۲۸ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۲
#32

آنتیوس پورالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۶ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۴:۴۷ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
از سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
حرفهای بلاتریکس تمام نشده بود که صدای کف زدن یک نفر از پشت سر، توجه همه را به درب ورودی جلب کرد...

پسری قد بلند با موهای مشکی و پوستی سفید، نگاه گیرا و جدی همچون پدرش که چشمان سبز رنگش، اصالت اسلیترینش را بیداد می کرد، اینگار که او بار دیگر متولد شده بود... با تبسمی بر لب، در حالی که دستانش را آرام به هم می کوبید گفت:

- آفرین، آفرین، خاله راست می گفت که مادر من، برای رسیدن به هدفش حتی عزیزترین کسانش روهم فدا می کنه، اما من ساده رو بگو که فکر می کردم این حرفا رو از روی حسادتش می زنه... واقعا که آفرین داری مادر...

- عزیز دل مادر، من هیچوقت پسر گلم رو فدای پیشرفت خودم نمی کنم، شک نکن که تمام این کارها برای تو بوده و بس، قربونت بشم...

- برای من؟؟ واسه همین بود که من رو طعمه قرار دادی برای اینکه اون دختره ی پاپتی رو بکشونیش تا اینجا؟؟؟

- خودت خوب میدونی من برای اینکه اون فاج لعنتی رو بکشمش پایین، مجبور به اینکار شدم...

هنوز حرف های مادر و پسر تمام نشده بود که صدای خنده ی لینی کل خانه را پر کرد...

- میدونی بلا، وقتی رابطه ی تو و پسرت رو می بینم، یادم میره که کسی که جلوم وایستاده همون بلاتریکس لسترنجی هستش که سیریوس بلک رو فرستاد ته جهنم...

- لینی اون دهن کثیفت رو ببند، قبل از اینکه تو رو هم بفرستم پیش همون...

- آره خوب، بایدم همین رو بگی، فکرش رو بکن اگر همه بفهمن که بلاتریکس چطوری پیش پسرش موش می شه ها، چه حالی پیدا می کنن... [ و شروع کرد به خندیدن ]

بلا با عصبانیت می خواست به سمت لینی حمله ور شود اما ناگهان با صدای خشمگین نارسیسا، به خود آمد:

- بس کنید هر دوتون... تمومش کنید! مثل اینکه فراموش کردین فاج و دار و دستش چطور دارن توی شهر دنبال ما می گردن، این دعواهای مسخره رو تمومش کنین، قبل اینکه خودم دو دستی تحویلتون ندادم به فاج...

فرگوس در حالی که با خونسردی تمام شاهد وقایع در حال اتفاق بود، گفت:

- هر کاری که می خواین انجام بدین پای خودتون، من دیگه توی این بازی نیستم، با اینکه تا چند دقیقه پیش اصلا فکر نمی کردم، این یه بازی باشه و من مهره ی اصلیش باشم!

- فرگوس پسرم، به خاطر مامان! تو نمی تونی اینطوری تمام نقشه های من رو نقش بر آب کنی، تو باید به جای اون فاج لعنتی، وزارت رو توی دستت بگیری و انتقام خون پدرت رو از خانواده ی پاترها بگیری... هنوز یادم نرفته اون هری لعنتی چطور پدرت رو جلوی چشام از بین برد...

- شاید! اما من به روش خودم عمل می کنم... روشی که تو انتخاب کردی رسما هممون رو میفرسته ته جهنم! پس قبل از اینکه وضعیت از این بدتر بشه، اون دختره لعنتی رو برگردونین پیش پدرش...




شايد اون کسي که داره ميره من باشم ولي اين تو هستي که منو تنها گذاشت







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.