هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۵:۳۹ یکشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۵

ایرما پینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۹ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۸ چهارشنبه ۹ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 184
آفلاین
هاید‌پارک همواره به مکانی آرام و ساکت در لندن شهرت داشت.در سراسر این پارک وسیع٬ خصوصا در ساعات اول صبح به جز صدای پای عابران و پرندگان صدای دیگری شنیده نمیشد.
اما امروز با هر روز دیگری فرق داشت.

-خانم٬ فالت بگیرم؟

سیبل تریلانی در حالی که دسته‌ای کارت را بر میزد٬ معدود افراد حاضر در پارک را به سمت خود میخواند.

تاروتیه تاروت!فال تاروت!تعیین سرنوشت صد در صد تضمینی!

تبلیغ جالبی بود اما نه برای کسانی که باید سر ساعت شش سر کار حاضر میشدند٬ سرنوشت این افراد از همین الان مشخص بود٬ زندگی کارمندی و رسیدن به افتخار بازنشستگی و سپس سکته قلبی یا برای خوش‌شانس ها مغزی.

ساعتی بعد
هر کس که از مقابل کاخ وست مینستر رد میشد میتوانست زنی ژولیده مو را ببیند که مشغول سر و کله زدن با نمایندگان مجلس اعیان بود.

-قربان فالتونو بگیرم؟کاملا تضمینیه!تاروت٬ ورق‌٬ قهوه٬ برگ٬ گوی بلوری٬ چای٬ عدد٬ خاک٬ اموات....

نماینده حوصله شنیدن کلیه عناصر روی زمین را نداشت.
-نه!
-میخواید طالعتونو ببینم؟میخواید بدونید که آیا در دوره بعد رای میارید یا نه؟میخواید...

ادامه حرف بی‌فایده بود.نماینده رفته بود و سیبل هرگز نفهمید که نمایندگان مجلس اعیان انتصابی هستند و نیازی به رای ندارند.

ظهر

گارد سلطنتی تا به آن روز با خبرنگاران٬ آشوبگران٬ بیماران روانی٫ طرفداران افراطی توریست های کنجکاو٬ و تروریست های زیادی رو به رو شده بودند.اما هیچکدام به اندازه این زن نیمه‌ خل مو وزوزی کنه و پررو نبودند!
سیبل همانطور که با نگهبانان کلنجار میرفت سعی داشت صدایش را به گوش ملکه برساند.

-علیاحضرت٬ فالتون بگیرم؟

گذشته از این که محال بود صدای سیبل از صف نگهبانان٬نرده ها٬ هزار و دویست متر باغ٬ و مقادیر زیادی پنجره و در و دیوار بگذرد و به گوش نیمه کر ملکه برسد.ملکه چه نیازی به دانستن آینده داشت؟او آینده‌ای نداشت٬ تا به امروز هم بیش از حد زنده مانده بود و اگر اقدامات پزشکی نبود یک دهه پیش به جهان آخرت رفته بود.

از طرف دیگر نگهبان که تا به امروز چنین موجود عجیبی ندیده بودند به ناچار برای اخطار به او دست به شلیک تیر هوایی زدند.غافل از اینکه ملکه با شنیدن صدای تیر سکته می‌کند و نتیجتا از دنیا می‌رود.

غروب
سیبل خسته و گرسنه در خیابان‌های حومه شهر قدم میزد.
از صبح تا به این لحظه یک پوند هم به دست نیاورده بود٬ چرا قدر او و استعدادش را نمیدانستند؟
چرا اینقدر بدبخت بود؟
چرا در شهری به این عظمت حتی یکنفر نیازمند فال نبود؟
چرا لرد به او حقوق مکفی نمیداد؟
چرا کف خیابان کثیف است؟
چرا این مغازه بسته؟
چرا این اتوبوس اینقدر تند می‌آید؟
چرا اتوبوس به سمت او می‌آید؟
چرا اتوبوس ترمز نمیگیرد؟
چرا...
و هزاران چرای دیگر که با رد شدن اتوبوس از روی سیبل بی جواب ماند.

آن دنیا

سیبل بالاخره به جایی که همه عمر آرزویش را داشترسید.هر چند مسیر خیلی طولانی بود٬ اما ارزشش را داشت.هوای لطیف و نسیم خنک بهشت هر کسی را سرحال می‌آورد. نهر‌های شیر و عسل و شکلات جاری بود و در زیر هر درخت یک جفت حوری و غلمان دست به سینه ایستاده بودند.
در ورودی بهشت نگهبان با طوماری دراز از اسامی ایستاده بود و ارواح درگذشتگان را راهنمایی میکرد.

-اسمتون؟
-سیبل تریلانی٬ مرحومه مغفوره خلد آشیان جنت مکان سیبل تریلانی.
-متاسفم٬ اما شما در طول حیاتتان همواره با نیرنگ و فریب و سو استفاده از احساسات مومنین به اسم فال و طالع دست به اخاذی میزدید همچنین باعث مرگ پیرزنی معصوم و بیگناه به نام الیزابت ویدنسور شدید روح آن مرحومه خواهان اعزام شما به دوزخ شده.در ضمن از این به بعد اسمتون دوزخ مکان ملعونه قاتله فاسده ظالمه سیبل تریلانی است.

دوزخ

سیبل به همراه پیشگویان و فالگیران دیگری از قبیل نوستراداموس٬ ادگار کیسی٬ اریک هانونسن و ملا غضنفر جن‌گیر٬ از پا آویزان شده و به آرامی در حال کباب شدن بودند٬ و فرشتگان دوزخ هم به دقت مراقب بودند که از هر دو طرف به خوبی برشته شوند.








ویرایش شده توسط ایرما پینس در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۵ ۶:۲۹:۵۸
ویرایش شده توسط ایرما پینس در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۵ ۶:۳۱:۱۶
ویرایش شده توسط ایرما پینس در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۵ ۶:۳۴:۰۰
ویرایش شده توسط ایرما پینس در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۵ ۱۱:۲۹:۵۰

Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
صبح یک روز شنبه ی سرد و برفی بود. نیمی از مردم با عجله به این سو و آن سو می دویدند و نیمی دیگر هم در جستجوی کافه یا مکانی سرپوشیده بودند تا حداقل با نوشیدن یک فنجان چای یا قهوه کمی خودشان را گرم کنند. در میان تمام این هیاهو یک فرد شنل پوش با لباسی سفید و یک دیگ در بغلش، در حالی که چنان میلرزید که هر لحظه امکان پخش شدنش روی برف ها وجود داشت، به سمت انتهای کوچه حرکت می کرد. هر یک از مردم همیشه در صحنه هم در مورد این صحنه اظهار نظری می کرد.

- مامان مامان من از این آقاهه میترسم. اومده منو آمپول بزنه.
- نه عزیزم این دیوونه است ولش کن.نگاش نکن.

- این بیچاره به نظر میاد خیلی سردش باشه. ببین چجوری داره میلرزه. حتی پول یه دست لباس هم نداره بده.

- ولی من فکر نکنم از سرما باشه فکر کنم پارکینسون داره. احتمالا داره میمیره. میگم سوژه خوبیه ها، لایک خورش زیاده، بیا بریم باهاش عکس بگیریم بذاریم اینستا.

- ولش کن بابا معلوم نیست اون چیه تو دستش ممکنه اسید باشه بپاشه رومون.


فرد لرزان با وجود شنیدن این حرف ها اصلا نمیدانست که پارکینسون و اینستا و لایک چه هستند و با توجه به خوشبینی و اعتماد به نفسش همه را تعریف از خودش به حساب می آورد. او چند قدم جلوتر جلو در یه مغازه متوقف شد و کرکره ی مغازه را بالا برد.

روی شیشه ی ویترین مغازه با خط درشتی نوشته شده بود:
نوشیدنی های معجزه گر پروفسور هکتور دگورث گرنجر.

روی بقیه شیشه تا جایی که جا داشت پر از انواع نوشته های ریز ریز بود. نوشته هایی شبیه به اینکه: درمان لاغری، چاقی، کچلی، پرمویی، قد کوتاه، قد بلند، کم بینی، دو بینی، سه بینی، چهار بینی، بی بینی و... همگی را در اینجا پیدا کنید. مشکل از شما درمان از پروفسور زبر دست و بی همتا هکتور دگورث گرنجر.

هکتور ویبره زنان قفل در را باز کرد و وارد مغازه شد. داخل مغازه به قدری پر بود که به زحمت می شد راهی برای عبور از میان شیشه های متعدد و رنگ و وارنگ پیدا کرد. هکتور هنوز پشت پیشخوان نرسیده بود که زنگ بالای در به صدا در آمد و اولین مشتری وارد شد.
- آقا شما چیزی هم دارید من بخورم دماغم عروسکی بشه؟
- بله که دارم، هکتور واسه همه چیز یه راه حلی داره.

هکتور شیشه ای پر از معجونی خاکستری را به دست زن داد. مشتری در حالی که شیشیه را بررسی می کرد، گفت.
- این چقدر طول میکشه اثر کنه؟
- در لحظه اثر میکنه.

زن که در پوست خودش نمیگنجید و بسیار عجله داشت پرسید.
- چقدر میشه؟
- هزار دلار!

زن فورا پول را پرداخت کرد و از آنجایی که نمیتوانست حتی تا خارج شدن از مغازه هم صبر کند فورا در شیشه را باز کرد و همه معجون را یک جا سر کشید.

هکتور که از دیدن خورده شدن معجونش بسیار ذوق زده بود، مشغول بررسی عوارض معجون شد. هنوز سه ثانیه از خورده شدن معجون نگذشته بود که دماغ زن شروع به بزرگ شدن کرد و بزرگ شد و بزرگ تر و باز هم بزرگ تر و همچنان بزرگ میشد. آن قدر بزرگ که به درازی گردن زرافه و قطر دور کمر فیل در آمد. زن چنان مبهوت این وضعیت بود که خشکش زده بود.
- این... این که... بزرگ...
- این باد داره، بادش بخوابه درست میشه!

زن به نظر می آمد با دیدن ویبره و ذوق و شوق هکتور به خودش آمد و جیغش به هوا بلند شد.
- کلاه بردار. جانی. مزدور. ازت شکایت می کنم. ازت خسارت میگیرم. بیچاره ات میکنم. پولمو پس بده.

هکتور با ریلکسی تمام و در حالی که ویبره می زد به نوشته ریزی در ابعاد سه میلی متر دو پنج میلی متر روی شیشه ی مغازه اشاره کرد.
عوارض خوردن همه معجون ها بر عهده خود مشتری و مشکل خودشان است و معجون های من اصلا مشکلی ندارند. پول داده شده هم پس نمیدم.

به نظر می رسید هکتور محکم کاری های لازم را کرده است.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۵

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۲۲:۴۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
- خویشتن از پنجره برون انداز!

مردی دوان دوان به سمت پنجره رفته و خودش را از آن به بیرون پرتاب کرد.

- مورد بعدی را قرائت نمای، منشی آ!

منشی که مردی بود با لباس های نظامی سرخ و سبیل های بزرگ، از روی تکه کاغذی که در دستش بود، مشغول خواندن شد:
- دو کوچه بالاتر از همینجا، در حالی که به اینجا خیره شده بود؛ هر چند خودش می گفت قصد داشته به افق خیره بشه، گفته "ای بابا!"

مردی که در پشت میز بود، کمی درنگ و تامل کرد، دستی به چانه اش کشید و گفت:
- آن قدر ها سخت نمی گیریم... گویید خانه وی سوزانیده، اطفالش را به زنجیر کشند.

منشی چشمانش گرد شد!
- همین قربان!
- آری دیگر... آه! بر دینگ نیز گویید در گوش وی لانه نموده، آن سان که قصد خواب نمود فریاد کند.

خیال منشی راحت شد. سری تکان داد و مورد بعدی را قرائت کرد:
- یک بز دیده شده!

سکوت.

- و سرانجام؟
- هیچی، سرباز نگهبان شب، دیشب یدونه بز دیده.
- آه، ... خب پس بگویید حبسش نمایند آن بزک را! تا واپسین روز زندگانی اش و نیز در هر یوم دو، نه سه... خیر...

لادیسلاو سرانگشت هایش را بر هم تکیه داد و با ابروانی در هم گره خورده به فکر فرو رفت، سرانجام فریاد زد:
- کمکی بر جنابمان ده ای منشی!

منشی ترسید و هول شد، دو انگشتش را بالا آورد و گفت:
- سه قربان!

آقای زاموژسلی از جایش بلند شد و به سمت در رفته لبخندی شریرانه زد.
- گویید روزی سه نوبت نیز شیر وی دوشند!

در پشت سر او بسته شد، اما باز هم صدای منشی به گوش رسید:
- قربان اما بزه نره!
- این دیگر مشکل ما نیست!

لادیسلاو روی مبل بزرگ و راحتش نشسته، لبخندی از سر رضایت زد. او ترجیح داده بود که یک دیکتاتور شده و در اُقات فراقتش دیکتات نماید.
شغلی خوب و مفرح بود، با درآمد بالا!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
خلاصه:

مرگخوارا از حقوقشون راضی نیستن. لرد بهشون اجازه می ده که شغل های جانبی جادویی یا غیر جادویی برای خودشون پیدا کنن. به این شرط که هر هفته نصف در آمدشونو به لرد بپردازن.
کراب یک مغازه وسایل آرایشی باز می کنه.

...............

شغل!

جرقه ای در ذهن رودولف زده شد. او هم باید شغلی پیدا می کرد. ساحره ها هرگز به جادوگران فقیر علاقه خاص پیدا نمی کردند.

رودولف به این موضوع فکر می کرد که چه شغلی برایش مناسب است. و طولی نکشید که آن را یافت!

سالن ماساژ خوش دست!

رودولف پشت میز بزرگی در قسمت پذیرش نشسته بود که ساحره ای بسیار باکمالات وارد سالن شد.
-ببخشید...می خواستم وقت بگیرم. می دونم سرتون خیلی شلوغه. ولی من...

رودولف دفتر بزرگی را که جلویش قرار داشت باز کرد و با عجله شروع به ورق زدن آن کرد.
-نه نه...یعنی بله بله...سرمون که خیلی شلوغه. کل این دفتر پره! به سفید بودن صفحاتش توجه نکنین. با جوهر نامرئی نوشتیم که حریم خصوصی مشتریامون حفظ بشه. شما خانم؟

-کماله کمالی!

قند در دل رودولف آب شد...خودش بود! شاهزاده خانم رویاهایش!

به سرعت برق و باد چیزایی در دفتر نوشت و هزینه ماساژ را بصورت نیم بها از ساحره دریافت کرد و او را به اتاق ماساژ فرستاد.
پیش بند سفید رنگش را بست...ماسکش را زد...و وارد اتاق شد.
-خب...آماده هستین؟

ساحره با نگرانی از جا بلند شد.
-تو که همونی!

-من کدومم؟

-همون غول بیابونی که دم در تو پذیرش بود. ماساژور خانمتون کو پس؟ رو تابلو نوشته بودین.

رودلف کم کم داشت ناامید می شد. چه فرقی می کرد؟ زن یا مرد؟ او امین ناموس مردم بود!
-خب...امروز مریضه...نیومده. مگه اشکالی داره؟ به من اعتماد کنین!

ساحره با عصبانیت از جا بلند شد. با قدرتی که از او بعید می نمود تخت خواب را از روی زمین بلند کرد و بر فرق سر رودولف کوبید. ناموسش در خطر بود! قوی شده بود!

رودولف له و لورده و نابود وسط سالن افتاد. ساحره پولش را به صورت دوبرابر پس گرفت و از سالن رفت...و در جایی دیگر، مرگخواری دیگر، در پی شغل دیگری بود...




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۵

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۴۹:۵۰
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
- نـ... بله!
- لطف کنید یدونه سایه چشم رنگ جیگری بهم بدید.
- ام... باشه الان میارم.مارک خوبشم میارم.

رودولف رفت گشت و گشت و گشت و یک جعبه به رنگ سبز آورد.

-بفرمایید.
-ببخشید آقا؛سایه چشم من چی شد؟
-میتونید رودولف صدام کنید.این سایه چشم شماست دیگه!
-من گفتم سایه چشم این رژ لبه! من گفتم رنگ جیگری شما رنگ قرمز آوردین.

رودولف با تعجب به جعبه سبز نگاه کرد.
تازه فهمید آرایش کردن چقدر سخت است.
فهمید که در هنگام آرایش باید تفاوت رنگ جیگری و قرمز را بفهمند.

- بله شما درست میگید من اشتباه کردم.

رودولف دوباره جعبه به دست رفت تا این دفعه سایه چشمی که حتی نمیدانست چیست را بیاورد.

-هی میخوای رژ لب های مغازه منو بدزدی؟زود از اینجا برو بیرون.
-منو باش میخوام کمکش کنم. اصلا خودت سایه چشم جیگری به اون خانم باکمالات بده.
-پس بگو دردت چیه! دوباره کلی خانم با کمالات دیدی و یه دفعه شغل من شد شغل مورده علاقت.


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۴ ۱۵:۵۲:۱۵
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۴ ۱۵:۵۳:۴۵
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۴ ۱۵:۵۵:۵۱

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ جمعه ۲۳ مهر ۱۳۹۵

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
رودولف خيلى از شغل کراب بدش اومد. رودولف براى کراب تاسف خورد. کمى توى دلش بحث کرد و حرف خودش رو به کرسى نشوند و به خودش افتخار کرد. چندبار با خودش دوئل کرد و برنده شد. همه ى نظر ها رو هم آتيش زد. نظر خودش رو توى گينس ثبت کرد. بعدش راهش رو کشيد که بره و از شغل بد کراب دور بشه.

يهو صداى بلند زنگ به گوش رسيد. تا رودولف بياد ببينه که زنگ مدرسه س يا چى، يه دسته دختر دبيرستانى ريختن توى مغازه ى آرايشى و بهداشتى کراب و برادران به جز اونى که سبيل داشت.

دخترا يکى کوتاه، يکى بلند. يکى سبزه نمکى يکى سفيد. يکى چشم و ابرو مشکى، يکى چشم دريايى. يکى از يکى در چشم رودولف خوشگل تر بودن. بلند بلند و با ناز و عشوه حرف مى زدن و توى مغازه اينور و اونور مى رفتن.
- بايد يه ماسک پوست کرگدن هم بخريم. براى جلوگيرى از چروک.
- من هر شب ناخن هامو تو آب نمک مى خوابونم. و صورتم رو با آب پوست نارگيل آفريقايى مى شورم.

قرار گرفتن بين اون همه دختر، براى رودولف مثل پرتاب شدن يه آهنربا توي ظرف سوزن بود.

رودولف توى دلش قيژى ويژى بود و جشن. داشت با خودش مى گفت" کدومو انتخاب کنم؟ کدومو جواب کنم؟ :hungry1:" بعدش پشيمون مى شد و مى گفت" همه ى خانوما باکمالاتن. انتخاب سخته! " و در اين حال كه رودولف دو دل بود، به صورت اتوماتيک خانوما خودشون جذب رودولف شدن.

در اينجا چند نفر از عوامل صحنه با زور اعتمادبه نفس رودولف رو زمين نگه مى دارن تا رو به آسمون نره و فعلا جواب دخترا رو بده.

- ببخشيد آقا شما صاحب اين مغازه هستين؟

واقعا رودولف بود که گفت از شغل کراب بدش مياد؟


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ یکشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۵

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
-صبر کنین ببینم. کی گفته ما مجبورم همه با هم یک کارو انجام بدیم؟ هر کسی میتونه بره دنبال استعدادها و علاقه هاش. اتفاقا این فرصت خیلی خوبیه. ما تا حالا اجازه نداشتیم کاری انجام بدیم. الان داریم!

-و علاقه تو دقیقا چیه وینسنت؟

این سوال را رودولف در حالی پرسید که قمه تیزش را ماهرانه در دست میچرخاند. این چرخش بسیار تهدید آمیز بود. وینسنت هم این را حس کرد.
-خب...چیزه...علاقه من...من...میخوام...یه مغازه باز کنم.

-و توش چی بفروشی؟
-و...وسایل...بهداشتی!
-مثلا؟

وینسنت گیر افتاده بود.بقیه مرگخواران هم اصلا قصد کمک نداشتند.
-وقتی باز شد میبینین...ارباب اجازه دادن. هیچ محدودیتی هم نذاشتن!


صبح روز بعد:

-خانم اون تستر نیست. نزن به لبت. بچه برو بیرون. اینجا چیزی برای تو نداریم. آقا دست نزن. تو از سایه سر در نمیاری که. رودولف سد معبر نکن ...اهم...رودولف؟

رودولف با تاسف به اطراف نگاه کرد.
-بله...رودولف...اومدم علاقه ها تو از نزدیک ببینم...و کاش نمیدیدم. الان اینه آرمان ها و آرزو های تو؟ مکس فکتور؟ آوون؟ اتود؟

با شنیدن اسم هر مارک، برق جدیدی در چشمان وینسنت دیده میشد.
وینسنت با شوق به اطرافش نگاه کرد.
-فوق العاده نیست؟ لذت نمیبری از حضور در اینجا؟ نفس بکش...این هوا رو به درونت هدایت کن. بوی کرم پودر ها...رژ لب ها...این همه رنگ...پر از شعف نمیشی؟

-نه!

حال رودولف از شغل جدید وینسنت به هم خورده بود!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۳:۴۲ شنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۵

بلوینا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ یکشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۷
از دُم سوجی پالتویی خواهم دوخت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 52
آفلاین
دای و رز لبخندی مصنوعی تحویل لرد دادن و به ارومی و بدون هیچ صحبتی از در خارج شدن و با جمعی انبوه از مرگخوارانی که فال گوش ایستاده بودن مواجه شدن .
_چیشده؟
_فعلا که اب پاکیو ریخت رو دستمون. :worry:
_یعنی چی؟
_یعنی تسترالمون زایید!
_چطور مگه؟
_نه تنها حقوقی در کار نیست بلکه باید خر حمالی هم بکنیم تازه نصف حقوقمونم تقدیم حضرت والا کنیم.
_من اعتراض دارم
در همین هنگام بود که بلاتریکس تسترال وار به وسط سوژه پرید!
_کروشیو ...هیچکس حق نداره رو حرف ارباب حرف بزنه همون که ایشون گفتن
_خب بلا منطقی باش الان مثلا چه کاری از دست ما بر میاد ؟یه معتاد و قمه کش و یه سادیسمی که زبونش رو کروشیو گیر کرده و یه به اصتلاح معجون ساز و یه گریفندوریه مایه ننگ و مسلسل کش و حشره و گیاه و پوکر فیس و ویبره زن ...چه تیم خفنی!
_وینکی جنِ مسلسل بکشه خووب؟
ارسینوس با لحن درمانده ایی گفت:
_مگه گریفندور چشه اقا؟! به این..
سیوروس به میان حرف ارسینوس پرید:
_چش نیست اعضاشه پره ویزلی پره کله زخمی پره خرخون...اصلا پنج امتیاز از گریفندور کم شد
_بعضی وقتا فکر میکنم چرا؟
_بدلیل دخالت تو کار پروفسور پنج تا دیگه هم کم میکنم.
ناگهان از انتهای سوژه صدایی شنیده شد که میگفت:
_معتاد هفت ژد و ابادته نکبت !
از انتهای سوژه بگذریم و بریم اولش:
لینی که تنها ریونکلایی جمع بود گلویی صاف کرد و بالاخره شروع به صحبت کرد
_بنظر من حرف ارباب خیلیم بد نیست حداقلش اینه یه چیزی گیرمون میاد دیگه قانع باشید الان فقط یه مشکل وجود داره اونم اینه که ببینیم چه شغلی برامون مناسبه.
_معجون سازی معجون سازی
_یه چیز غیر از معجون سازی هکتور !
_ معجون سازندگی معجون سازندگی
رودولف در حالی که داشت قمه اش رو برق مینداخت رو به لینی گفت:
_تو رو که نمیدونم ولی من میخوام بزنم تو کار بوتیک برای ساحرها .
_چقدرم که کارت میگیره نیست که ساحره صف گرفتن تو براشون بوتیک بزنی!
_من نزنم کی بزنه؟حتما روفوس
لینی با حفظ خونسردیش ادامه داد:
_بوتیک رو ولش کن رودولف,من یه فکر بهتر دارم نظرتون درباره درمانگاه چیه؟
_احساس میکنم یکی این وسط داره از سنت مانگو اسکی میره.
_نخیر از این احساسا نکن من پیکسیی نیستم که اسکی برم درمانگاهیی که ما بزنیم قراره خیلی خفن باشه با امکانات بیشتر !
_تازه هر اخر هفته هم توش معجون پخش میکنیم...
_پرستاراش قراره کیا باشن؟باکمالاتا رو انتخاب کنید !


اصالت و قدرت برای لحظه اوج!
به یک باره خاموشی ما برای
دگرگونی شما...
بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد...


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
سوژه جدید:

-ارباب...این سومین کروشیوییه که طی یک ساعت گذشته به من زدین. ولی چیزی عوض نشد. باور بفرمایین زندگی سخته!

-زندگی ما که بسیار سهل و آسان است.

-خب برای مرگخوارا نیست...حقوقشون کفاف خرج زندگی رو نمی ده. شما راضی هستین مثل محفلیا بریم جلوی سازمان های خیریه تجمع کنیم؟ خب البته نیاز های ما با اونا فرق می کنه. همین من...دای! اگه سالی سه ماه نرم اسکی زندگیم نمی گذره...اگه سه ماه دیگه سال رو نرم نقاط گرمسیری، ترک می خورم. ببینین...الان خوردم!

لرد سیاه به ترک سرتاسری و بسیار عمیق دای نگاهی انداخت. دای داشت از وسط نصف می شد. دای کامل هم همچین تحفه ای نبود. ولی یک دوم دای احتمالا به هیچ دردی نمی خورد.
-به ما چه...بودجه ما همینقدره...بیشتر هم نمی تونیم بدیم!

دای پشت گلدانی پناه گرفت. ولی گلدان با تکان های شدید برگ هایش اعتراض کرد.
-اوهوی...برو پشت میز! منم یه مرگخوارم مثل تو...

رز بعد از رد کردن دای، رو به لرد سیاه ادامه داد:
-ارباب من خرج کودمم نمی تونم در بیارم. هفته گذشته سه تا از غنچه هام نشکفته پر پر شدن. شما فرمودین نمی تونین بیشتر بدین...خب بیشتر ندین. به خودتون قسم همون حقوقمونو اگه بدین برامون کافیه! ما الان شش ماهه حقوق نگرفتیم!

لرد سیاه از حقوق دادن خوشش نمی آمد. او لرد بخشنده ای نبود! برای همین به فکر فرو رفت.
به گلدان معترضی که جلویش ایستاده بود نگاه کرد.
-خب...ما تصمیم گرفتیم!

دای و رز ذوق زده به چشمان لرد خیره شدند...ولی خیلی زود ترسیدند و سرشان را پایین انداختند. صدای همهمه خفیفی از پشت در اتاق به گوش رسید.
-این صدای چیه؟
-مرگخوارا هستن ارباب. منتظرن ما نتیجه رو بهشون اعلام کنیم. من و دای رو با قرعه کشی فرستادن تو! البته الان شک کردم که تو همه کاغذا اسم ما دو تا رو نوشته باشن.

-خب...داشتیم می فرمودیم...ما تصمیم گرفتیم که حقوق ندیم!

کاسبرگ های رز، به سرعت خشکیدند و زانوهای دای خم شدند.

-صبر کنین! حرف ما ادامه داره. ما حقوق نمی دیم. چون ارباب طمعکاری هستیم و حرص مال دنیا داریم. ولی به جاش به شما اجازه می دیم برای خودتون شغل دومی دست و پا کنین. به این شرط که در پایان هر هفته، نیمی از درآمدتون رو به ما تقدیم کنین. چون وقت شما متعلق به ماست. و باید خرجشو بپردازین! برو این بخشندگی عظیم ما رو به اطلاع یارانمون برسون و بگو برن شغل های جادویی و غیر جادویی خودشونو پیدا کنن.




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵

هایدی مک آوویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۲ جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۴:۳۱ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
از زیر یه درخت کهن سال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین
-هی دامبلدور اینقدر خوشحالی نکن.
دامبلدور برگشت و به ولدمورت خیره شد.سرش را خاراند و گفت:
-چی؟ منظورت چیه؟
ولدمورت خندید و گفت:اون مغزت رو هم بهم بدی قبول نمی کنم بهتون آب بدم.این پتو به درد من نمی خوره.
دامبلدور وا رفت.در چشمان هری خیره شد و گفت:هری یه چیز دیگه پیشنهاد کن.
هری ناامید به دامبلدور خیره شد.واقعا ناامید بود.حالا باید چه کار میکرد.سرش را خاراند.کمی به کله اش ضربه زد.فایده ای نداشت.به یک رینکلاوی باهوش نیاز داشتند.مثلا لونا.ولی اون که الان اینجا نبود.خودشو جای یه ریونکلاوی گذاشت و زیر لب گفت:
-فکر کن فکر کن د مگه پوست پسته به جای مغز تو کله ات هست؟ خو پس فکر کن دیگه ای بابا.
سرش را بلند کرد و به دامبلدور خیره شد.با نا امیدی تمام گفت:پرفسور من چیزی به ذهنم نمی رسه.
ویزلی شماره ی 24.نه 25نه ... حالا نمیدونم هر شماره ای که بود گفت:وا عمو دامبلی چرا اینجوری شد؟
هری به دامبلدور خیره شد. دامبلدور چهار زانو نشسته بودو یک دستش را روی چانه اش گذاشته بود و با دست دیگرش توی سرش میزد.

-وا آلبوس چرا اینجوری میکنی؟
دامبلدور برگشت و به ولدمورت نگاه کرد و گفت:
تامی بگو چی میخوای تا ما از بی آبی نمردیم. فکر ما که نیستی فکر این مرگ خواران شلغم خودت باش.
ولدمورت کمی سرش را خاراند و گفت:آمممم صبر کنید با زنم صحبت کنم. بلاتریییکس؟ عزیزمممممم؟ کجایی؟
بلاتریکس با مو های ژولیده اش پیش ولدمورت رفت و با صدای جیغش گفت: چیه؟ چی میخوای هاااااااا؟
-عزیزم این محفلی ها اومدن میگن ما آب میخوایم در عوض ما هم یه چیزی بهت میدیم .اول هری اومد یه پتو
مال مامان مرحومش که همیشه روش جاشو خیس میکرده و یه سوراخ که روغن موی اسنیپ روش ریخته بوده و کریچر اینقدر وایتکس زده بوده پاک نشده بس که ساییده بوده پاره شده و یه دایره ی سبز رنگ که جای طلسم خودم بوده بهم داد ولی قبول نکردم حالا دامبلی میگه هرچی میخوای بهت میدیم چی بهم بده؟
بلاتریکس که هاج و واج مانده بود گفت:خوب همون پتو رو بردار بیا این آب رو وصل کن من الان 5 هفته هست که حموم نرفتم هری خدا عمرت بده اون پتو رو واسه خودت بردار فقط طلسم ولدمورت رو از رو پتوت بردار بده به من که بعد این تام سو استفاده میکنه.د جون بکن برو آب رو وصل کن دیگه تام!
همه با تعجب به بلاتریکس نگاه میکردند که یکدفعه صدای پاره شدن چیزی آمد.همه به طرف صدا برگشتند و دیدند هری جای طلسم ولدمورت را از روی پتوی خود پاره کرده و به طرف بلاتریکس گرفته.
-بیا. حالا برید آب رو وصل کنید.
بلاتریکس که چشمانش برق میزد گفت:آفرین امروز روز آزادی آب توسط هری پاتر است آفرین هوراااا هی تام بدو آب رو وصل کن دیگه.
همه با خنده و شادی هری را در هوا بالا و پایین میکردند که با این حرف بلاتریکس هری را درهوا ول کردند و دست به پهلو با عصبانیت به طرف ولدمورت برگشتند.
همه باهم:د بدو دیگه.
هری:آخ!
دامبلدور:خفه هری!
-آخه دردم گرفت
- خب باشه بعدا داد و بیداد کن.
دوباره همه باهم: د برو دیگه مگه نون نخوردی؟
-نمیرم این جای طلسم به چه دردم میخوره؟
محفل خواران ( مرگ خواران و محفلی ها باهم):برو تا نیومدیم برات.
و ولدمورت که دید همه باهم دست به یکی کردن و گروه محفل خواران رو تشکیل دادن شیش تا شیر آب رو که مال مخفیگاه محفلی ها بود رو باز کرد شیش تای دیگه هم وصل کرد که فشار آب بیشتر و بهتر براشون بره آب خانه ی ریدل رو هم باز کرد تا بلاتریکس دست از سرش برداره و الفرار.

پایان.


ویرایش شده توسط هایدی مک آووی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۷ ۱۴:۰۶:۲۷

ما فرزندان هلگا
در کنار هم و باهم
پیشرفت میکنیم
کمک میکنیم
متحد میشویم
و
هافلپاف را میسازیم.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.