هایدپارک همواره به مکانی آرام و ساکت در لندن شهرت داشت.در سراسر این پارک وسیع٬ خصوصا در ساعات اول صبح به جز صدای پای عابران و پرندگان صدای دیگری شنیده نمیشد.
اما امروز با هر روز دیگری فرق داشت.
-خانم٬ فالت بگیرم؟
سیبل تریلانی در حالی که دستهای کارت را بر میزد٬ معدود افراد حاضر در پارک را به سمت خود میخواند.
تاروتیه تاروت!فال تاروت!تعیین سرنوشت صد در صد تضمینی!
تبلیغ جالبی بود اما نه برای کسانی که باید سر ساعت شش سر کار حاضر میشدند٬ سرنوشت این افراد از همین الان مشخص بود٬ زندگی کارمندی و رسیدن به افتخار بازنشستگی و سپس سکته قلبی یا برای خوششانس ها مغزی.
ساعتی بعدهر کس که از مقابل کاخ وست مینستر رد میشد میتوانست زنی ژولیده مو را ببیند که مشغول سر و کله زدن با نمایندگان مجلس اعیان بود.
-قربان فالتونو بگیرم؟کاملا تضمینیه!تاروت٬ ورق٬ قهوه٬ برگ٬ گوی بلوری٬ چای٬ عدد٬ خاک٬ اموات....
نماینده حوصله شنیدن کلیه عناصر روی زمین را نداشت.
-نه!
-میخواید طالعتونو ببینم؟میخواید بدونید که آیا در دوره بعد رای میارید یا نه؟میخواید...
ادامه حرف بیفایده بود.نماینده رفته بود و سیبل هرگز نفهمید که نمایندگان مجلس اعیان انتصابی هستند و نیازی به رای ندارند.
ظهرگارد سلطنتی تا به آن روز با خبرنگاران٬ آشوبگران٬ بیماران روانی٫ طرفداران افراطی توریست های کنجکاو٬ و تروریست های زیادی رو به رو شده بودند.اما هیچکدام به اندازه این زن نیمه خل مو وزوزی کنه و پررو نبودند!
سیبل همانطور که با نگهبانان کلنجار میرفت سعی داشت صدایش را به گوش ملکه برساند.
-علیاحضرت٬ فالتون بگیرم؟
گذشته از این که محال بود صدای سیبل از صف نگهبانان٬نرده ها٬ هزار و دویست متر باغ٬ و مقادیر زیادی پنجره و در و دیوار بگذرد و به گوش نیمه کر ملکه برسد.ملکه چه نیازی به دانستن آینده داشت؟او آیندهای نداشت٬ تا به امروز هم بیش از حد زنده مانده بود و اگر اقدامات پزشکی نبود یک دهه پیش به جهان آخرت رفته بود.
از طرف دیگر نگهبان که تا به امروز چنین موجود عجیبی ندیده بودند به ناچار برای اخطار به او دست به شلیک تیر هوایی زدند.غافل از اینکه ملکه با شنیدن صدای تیر سکته میکند و نتیجتا از دنیا میرود.
غروبسیبل خسته و گرسنه در خیابانهای حومه شهر قدم میزد.
از صبح تا به این لحظه یک پوند هم به دست نیاورده بود٬ چرا قدر او و استعدادش را نمیدانستند؟
چرا اینقدر بدبخت بود؟
چرا در شهری به این عظمت حتی یکنفر نیازمند فال نبود؟
چرا لرد به او حقوق مکفی نمیداد؟
چرا کف خیابان کثیف است؟
چرا این مغازه بسته؟
چرا این اتوبوس اینقدر تند میآید؟
چرا اتوبوس به سمت او میآید؟
چرا اتوبوس ترمز نمیگیرد؟
چرا...
و هزاران چرای دیگر که با رد شدن اتوبوس از روی سیبل بی جواب ماند.
آن دنیاسیبل بالاخره به جایی که همه عمر آرزویش را داشترسید.هر چند مسیر خیلی طولانی بود٬ اما ارزشش را داشت.هوای لطیف و نسیم خنک بهشت هر کسی را سرحال میآورد. نهرهای شیر و عسل و شکلات جاری بود و در زیر هر درخت یک جفت حوری و غلمان دست به سینه ایستاده بودند.
در ورودی بهشت نگهبان با طوماری دراز از اسامی ایستاده بود و ارواح درگذشتگان را راهنمایی میکرد.
-اسمتون؟
-سیبل تریلانی٬ مرحومه مغفوره خلد آشیان جنت مکان سیبل تریلانی.
-متاسفم٬ اما شما در طول حیاتتان همواره با نیرنگ و فریب و سو استفاده از احساسات مومنین به اسم فال و طالع دست به اخاذی میزدید همچنین باعث مرگ پیرزنی معصوم و بیگناه به نام الیزابت ویدنسور شدید روح آن مرحومه خواهان اعزام شما به دوزخ شده.در ضمن از این به بعد اسمتون دوزخ مکان ملعونه قاتله فاسده ظالمه سیبل تریلانی است.
دوزخسیبل به همراه پیشگویان و فالگیران دیگری از قبیل نوستراداموس٬ ادگار کیسی٬ اریک هانونسن و ملا غضنفر جنگیر٬ از پا آویزان شده و به آرامی در حال کباب شدن بودند٬ و فرشتگان دوزخ هم به دقت مراقب بودند که از هر دو طرف به خوبی برشته شوند.