دامبلدور:
مرلین به دامبلدور گفت:خب چرا منو اینجوری نگاه می کنی؟گفتم چهار تا بنیاد گذار رو احضار کن!
حالا!دامبلدور از اینکه کسی بهش دستور داده بود ناراحت شد و گفت:چه جوری احضار کنم؟
مرلین کمی اینجوری موند:
ولی کم نیاورد و گفت:تو بلد نیستی...خودم باید اینکارو بکنم...
دامبلدور گفت:خب اینو از اول می گفتی.
مرلینخم شد و یک مشت ماسه از زمین بر داشت و آن را به سمت آسمان گرفت و گفت:
ای سازندگان هاگوارتز!ای چهار دوست با وفا...بیایید در اینجا گرد هم آییم...من مرلین بزرگ...نه چیزه... مرلین کبیر هستم...بیایید چون من به شما دستور می دهم!صدای مرلین به صدای خودش شباهت نداشت...صدایش بیشتر شبیه اون موقعی بود که پروفسور تریلانی داشت بازگشت خادمی را به سوی اربابش پیش گویی می کرد...برای هری.
محفلی ها و دامبلدور اندکی با ترس صبر کردند.
دامبلدور با خود فکر می کرد:
ای وای...الان چی میشه؟ اگه بنیان گذارا بیان چی میشه؟من که فکر نکنم اتفاقی برای من بیوفته...جیمز با خستگی فکر می کرد:ای بابا...چرا این آقای مرلین نمیره؟من می خوام زودتر برم خونه...من یویومو می خوام!
در همان لحظه صدای بـــــــــوم! بلندی به گوش رسید.
آسمان به چهار رنگ در آمد:پرسپولیس...استقلال...نه چیزه...
ویرایش کارگردان:
بوقی چرا اینجوری می گی؟این دفعه ی چندمه که میگم قبل از نوشتن نری استادیوم مشنگا؟عجب گیری افتادیما...!
نویسنده: در همان لحظه آسمان به چهار رنگ در آمد:قرمز...آبی...سبز و زرد.
بلا فاصله چهار انسان کنار هم ظاهر شدند:
گودریک گریفندور...سالازار اسلیترین...هلگا هافلپاف...ریونا راونکلاو!محفلی ها و دامبلدور از دیدن این منظره ی رنگارنگ در آسمان بسیار متعجب و نگران شدند.
چهار بنیان گذار کنار هم ایستاده بودند و به دورور بر نگاه می کردند.
سر انجام اسلیترین گفت:کی ما رو احضار کرد؟کی جرعت کرد ما رو احضار کنه؟
مرلین با صدای بلندی گفت:من!
چهار نفر برگشتند و پست سر خود مرلین را دیدند!
چهار بنیان گذار:
مرلین ما رو ببخش که اینجوری با تو سخن گفتیم...ما رو ببخش!
-باشه باشه می بخشم...آروم باشید.من اومدم که انتقام بگیرم...از کسانی که به من قسم دروغ خوردن...بدی راه انداختن و کسانی که بدی رو نابود نکردند...و از کسانی که مدال مرلین رو گرفتند.
مرلین کمی صبر کرد و به قیافه های تعجب زده ی آنها نگریست.
همه هراسان بودند...
مرلین که چیزی در ذهنش جرقه زده بود گفت:تازه از کسانی هم می خوام انتقام بگیرم که به دستشویی گفتند
مرلینگاه!با این فریاد مرلی(مرلینگاه) همه از جا پریدند.همه حداقل یک گفته بودند:مرلین دارم...یا می خوام برم مرلین گاه!
مرلین به قیافه های محفلی ها که داشتند از ترس سکته می کردند نگاه کرد...او می خواست انتقام بگیرد...
ادامه...