خلاصه ی خیلی خلاصه!ایوان شامپو! حافظه شو از دست داده و به کلی رئوف و سفید شده. حالا هم مرگخوارا دارن دست به هرکاری می زنن تا دوباره سیاهی و مرگخواریت بهش یاد بدن.
آخرین کارشون هم این بود که اونو بردن به اتاق شکنجه تا یه نفرو شکنجه کنه، ولی اون این کار رو نکرد و زندانی هم فرار کرد. حالا اسنیپ داره سر ایوان داد و فریاد می کنه و هکتور و آرسینوس هم یه دفعه سرو کله شون از ناکجا آباد پیدا شده!
پایان خلاصه :)در این هنگام ناگهان هکتور و آرسینوس در حالیکه با خشم به یکدیگر نگاه میکردند خود را به اتاق انداختند... نگاهی به اطراف انداختند و بعد از زمین بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند.
اسنیپ بعد از مکث ایجاد شده دوباره تکرار کرد:
- میکشمت! خودم میکشمت ایوان!
اما خیلی زود یادش افتاد که نقشه از این قرار نبوده و خودش منو را در آن اتاق گذاشته بود. اصلا
مــــنــــو با آن همه عظمت چرا و چطوری باید در آن اتاق می ماند؟!
اما قبل از هر واکنشی، ایوان پیش قدم شد و گفت:
- اوره کا، اوره کا! یافتم! من حاضرم هرکسی رو که بخواین براتون قطعه قطعه کنم. چقدر احمقم که تاحالا متوجه منظورتون نشده بودم!
اسنیپ هاج و واج به ایوان خیره شد. لحظاتی بعد، همچنان متعجب از تغییر ناگهانی ایوان، برای آزمایش او گفت:
- پس باید ثابت کنی... بگیر!
و با یک اشاره به منو، یک شخصیت تایید نشده ی دیگر در مقابل او ظاهر کرد.
- من به این ms.radcliffe مشکوکم! ببینم چطوری می تونی از زیر زبونش نقشه های شیطانیش رو بیرون بکشی!
- خیالت تخت!
ایوان بی توجه به اسنیپِ متعجب، به سمت شخصیت مورد نظر رفت. اسنیپ گفت:
- من نیم ساعت دیگه میام و تا اون موقع کارت تموم شده باشه!
پاق!
ایوان حالا کنار زندانی زانو زده بود. دست استخوانی اش را جلو برد و آهسته چسپ روی دهان او را کند.
- جیـــــــــــــــــــــغ!
به ریش مرلین من فقط یه عضو جدیدم که می خوام عضو ایفا شــــــــــــم!
ایوان اصلا به جیغ های ms.radcliffe کاری نداشت، بلکه با کنجکاوی به زیر زبان او خیره شده بود!
- زیر زبون تو که هیچ نقشه ی شیطانی خاصی نیست! بجنب نقشه ها رو تحویل بده، وگرنه بیچارت می کنم!
- به خدا هیچ نقشه ای درکار نیســـــــــت!
- باشه، خودت مجبورم کردی!
ایوان این را گفت و بلند شد و به طرف میز لوازم شکنجه مشنگی رفت.
- دیگه مجبورم تیکه تیکت کنم... حالا از چی استفاده کنم؟ اره برقی؟ اممم، قیچی باغبانی؟ هوممم، تبر آتیش نشانی خوبه؟!
و بلافاصله با افتادن چشم - نداشته اش! (؟)- به ابزار مناسب، بشکنی زد!
مدتی بعدصدای جیغ زندانی در بک گراند شنیده می شد. اسنیپ دستانش را به کمرش زده بود و با عصبانیت به ایوان نگاه می کرد.
- خب، تو این مدت چکار کردی؟
ایوان ِ مضطرب، باصدایی لرزان جواب داد:
- هیچی، او نقشه هاشو تحویل نداد... و منم قطعه قطعش کردم!
- ولی اینکه سالمه!؟
ایوان با نگرانی دستش را جلو برد و مشتش را باز کرد. در دستش یک ناخنگیر با چند قطعه ناخن دیده می شدند.
- اینم قطعه هاش، تازه کلی هم مقاومت می کرد!
نقطه ی جوش خون اسنیپ با شدت عجیبی رو به کاهش گذاشت و توانست جوشیدن خون در رگ هایش را حس کند! خون به چشم هایش دوید و فریاد زد:
- تـــــو درســـــــت بــــــشــــــو نـــــــیـــســـتــــــــی! در همین لحظه هکتور و آرسینوس در حالیکه با خشم به یکدیگر نگاه میکردند، بار دیگر در آستانه ی در اتاق ظاهر شدند!