هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ سه شنبه ۲ تیر ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
آرسینوس کمی دیگر نگاه کرد تا اینکه بالاخره شک و شبهاتش برطرف شد... برای همکار مرگخوارش خوشحال بود... هکتور که از نظر آرسینوس بی استعداد ترین شخص دنیا در هنر معجون سازی بود، موفق شده بود یک معجون سالم درست کند. آرسینوس همچنان که با وقار در جای خود ایستاده بود سرش را با ناامیدی تکان داد.
- اوووه... همچین بالا و پایین میپره انگار که معجزه ی قرن رو انجام داده!
- میبینی؟! دیدی من هم معجون سازم؟ دیدی؟
- اوف.... یکم دیگه بگذره از بندری زدن تبدیل میشه در آوردن ادای تارزان روی سقف. اصلا واقعا ما داریم به کدام سو میریم؟!
- به سوی تبدیل شدن من به معجون ساز رسمی خانه ی ریدل!
- اون که مقام منه... تو هم که چتر دار ارباب هستی... بسه دیگه.
- نه! من باید معجون ساز بشم!

- میشه اول این استخون لامصب رو از بین ببریم؟

هکتور ویبره زنان از روی دیوار پایین پرید... آرسینوس نگاهی به لرزش های او کرد و تصمیم گرفت زیاد به او نزدیک نشود، چرا که به نظر میرسید کوچکترین برخوردی با "هکتور ویبره زن" موجب پرتاب شدن شخص به مسافتی دور و البته خرد شدن استخوان هایش میشود!

دو معجون ساز نگاه دیگری به یکدیگر کردند و سپس به سمت ایوان حرکت کردند. اسکلت با حدقه های خالی چشمانش به دو مرگخوار نگاهی کرد و با لبخندی گفت:
- سلام بچه ها!

- چی؟!

آرسینوس به سرعت با حرکت دستش هکتور را نگه داشت. بارقه ای از امید در قلبش زنده شد... به نظر میرسید حافظه ی ایوان برگشته است. اسکلت همچنان که به دهانش حالتی همچون لبخند داده بود، گفت:
- خب... شما ها همکلاسی های سال دوم من هستید... دوستای من هستید... معلومه که بهتون سلام میکنم.

کورسوی امیدی که در دل آرسینوس به وجود آمده بود به فنا رفت... آرسینوس داغ کرد، خیس عرق شد و ناگهان نعره زد:
- یه چکش بیار بکشیم این لامصبو؛ هیچ امیدی بهش نیست! چکش بیار! چکش بیار! چکش بیار!

هکتور که هنوز به خود میبالید از گوشه ی اتاق چکش بزرگی آورد و به دست آرسینوس داد. مرگخوار نقاب دار یک قدم جلو رفت، یک پایش را جلو گذاشت و یک پایش را عقب، سپس چکش را با تمام قدرت چرخاند و مستقیما روی صورت استخوانی ایوان فرد آورد... ایوان از شدت لرزش فرو ریخت... استخوان های پوک با برخورد به زمین پودر میشدند.

- هکتور... یه کیسه بیار که جمعش کنیم.

هکتور که هنوز بسیار خوشحال بود کیسه ای از جیبش خارج کرد و آرسینوس هم با یک حرکت چوبدستی پودر استخوان را از روی زمین بلند کرد و به داخل کیسه ریخت.

همچنان که دو مرگخوار خوشحال بودند ناگهان کیسه که همچنان در دست هکتور بود شروع به لرزش کرد و به زمین افتاد.

هکتور و آرسینوس:

همچنان که چشمان دو مرگخوار از تعجب گشاد شده بود ایوان روزیه، صحیح و سالم از میان کیسه بیرون آمد.

هکتور که دوباره سرخورده شده بود:

آرسینوس که تلاش میکرد جلوی خودش را بگیرد که هکتور را با دست خالی نکشد:



پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۱۰:۱۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
به طرز عجیب و مرموزی ناگهان صحنه آهسته شد. ذرات معجونی ذره ذره از بطری خارج شدند و ریختند. در پست قبل هیچ اشاره ای نشد که معجون ها کجا می ریزند و ما هم اندکی از معجون سازی سر در نمی آوریم. ولی خب دیگر... ریختند همان جا که باید می ریختند.

-پوفــــــــــــــــشـــــــــــــــــــــ...
-تلق الق ملق فلق یلق پرپرپرپرپرقــــــــــــــــــ...
-دیشتک پلاخ! دیشتک پلاخــــــــــــــــــ...

لب و لوچه ی آرسنیوس آویزان شد.
-هکتور. این که معجون آتیش بازیه. معجون واقعیه رو رد کن بیاد.

هکتور در میان آتش بازی هایش گیر افتاده بود و مجبور بود از بین ترقه هایی که هر از چندگاهی به سمت سرش نشانه می رفتند جاخالی بدهد. از بین رنگ های جورواجور فریاد زد:
-نــــــــــــه! داره درست کار میکنه. باید اینطوری باشه.

آرسنیوس شک داشت که حتی یکی از معجون های هکتور درست کار کنند. انتظار داشت که همین الان ایوان ها تبدیل به دایناسور شوند یا از در و دیوار آویزان شوند و صدای تارزان در بیاورند. اما این طور نشد. در عوض، وقتی که آتش ها تمام شدند، خبری از سه ایوان نبود. تنها یک اسکلت در گوشه ای از دیوار ایستاده بود و کنجکاوانه به حباب هایی که دور سرش می چرخید نگاه میکرد.

هکتور از شادی منفجر شد. هکتور به در و دیوار پاشید. هکتور ترکید! بالاخره یک معجون ساز واقعی شده بود.
-دیدی گفتم؟ دیدی گفتم؟ کار کرد!

آرسنیوس در حالیکه به بندری زدن هکتور روی در و دیوار نگاه میکرد زیرچشمی ایوان را می پایید. انتظار داشت هر لحظه اسکلت روبرویش سه کله در بیاورد یا گوشت و پوست دار شود. ولی ایوان هر لحظه عادی تر به نظر می رسید.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۳۰ ۲۰:۲۸:۰۹


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۰:۱۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
آرسینوس بین دو راهی گیر کرده بود... از یک طرف معجون های هکتور یکی از اندک چیز هایی بود که او را میترساند... از طرفی اصلا دلش نمیخواست لرد سیاه را از خود ناراحت کند؛ چرا که به خوبی میدانست لرد وقتی از شخصی عصبانی شود به سختی او را میبخشد.

هکتور یک نگاه به آرسینوسی که به نقطه ای نامشخص خیره شده بود و در فکر فرو رفته بود انداخت و گفت:
- آرسی؟ بریزم یا نه؟!
- ها؟
- میگم بریزم یا نه؟
- واخ... تو هم که با این معجون های بنجل و خرابت!
- چیزی گفتی آرسینوس؟
- نه، نه... بریز! تو فکر بودم... به تو چیزی نگفتم.
- ولی من فکر میکنم راجب به معجون های من صحبت کردی!
- نه... همچین حرفی نزدم... خیالت راحت!
- یعنی من اشتباه شنیدم که به معجون های من گفتی "بنجل و خراب"؟
- میریزی معجون رو روی این اسکلت یا نه؟
- داری از جواب طفره میری!
- خیله خوب! من فقط داشتم میگفتم معجون هات سالم و خوب هستن!

هکتور نا باورانه به آرسینوس نگاه کرد... خشم را درون چشمان آرسینوس میدید ولی میدانست که اگر یک کلمه دیگر صحبت کند آرسینوس احتمالا یک زهر کشنده را درون حلقش خالی خواهد کرد، پس نگاهی به سه ایوان روزیه که در مقابلش در یک خط ایستاده بودند، انداخت و تشتی که پر از معجونی به رنگ بنفش بود را برداشت که روی آنها بریزد.

- وایسا! مطمئنی معجون درسته؟ یهو معجون مرگ یا یه همچین چیزی نریزی!
- به من شک داری؟
- به نفعته که در موردش صحبتی نکنم!



پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

ایوان روزیه حافظه شو از دست داده. لرد که از درست شدن ایوان ناامید شده، به مرگخوارا دستور می ده که ایوان رو بکشن.
ولی هکتور که قصد داره با معجون این کار رو انجام بده ناخواسته باعث تکثیر ایوان می شه!

________________

-یکی به من توضیح بده این چرا سه تاس!

هکتور و آرسینوس در مقابل لرد ایستاده بودند...هر دو سرشان را با شرمساری پایین انداخته بودند. هکتور زیر لب گفت:
-توضیح بده آرسینوس!

آرسینوس با چشمان متحیر به هکتور نگاه کرد.
-تو زیادش کردی! من چرا توضیح بدم؟! ارباب، این هکتور معجون نابودی کامل ریخت رو ایوان...اینم زیاد شد.

لرد سیاه نمی دانست با وجود این همه معجون موفقی که هکتور ساخته چرا هنوز اجازه حضور در ارتش تاریکی را دارد.
-هکتور...سریع اینو کمش کن. معجون زندگی ابدی بریز روش. احتمالا کم می شه. بعدم نابودش کنین. از ریخت استخونیش خسته شدیم. بهشونم بگین زل نزنن به ما.هر سه شون.

هکتور و آرسینوس تعظیمی کردند و یقه ایوان ها را گرفته و از اتاق خارج کردند.


مدتی بعد، آزمایشگاه هکتور:

-بریزم؟!
-صبر کن من یه جایی پناه بگیرم بعد!
-نترس. الان ایوان یکی می شه...بعدم می تونیم فکر کنیم که چطور نابودش کنیم. مثلا به نظر من می تونیم با یه پتک خردش کنیم و ازش پودر استخوان به دست بیاریم. البته نمی دونم به چه دردی می خوره. ولی حتما به یه دردی می خوره خب!




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
هکتور که تنها منتظر همین جمله از سوی آرسینوس بود ویبره ی شدیدی زد و گفت:
- اهم... خوب مطمئنم که تو هم میخوای ببینی که معجون های من چطور عمل میکنن، اینطوری شاید بتونی یه چیزی یاد بگیری!

آرسینوس در این لحظه چنان کبود شد که مجبورا ماسکش را از صورت برداشت و عرق پیشانی اش را پاک کرد.

- اوه... آرسی؟! تو ماسکت رو برداشتی؟! حالت خوبه؟!
- خوبم... فقط دارم سعی میکنم بعضی ها رو که ادعا میکنن معجون ساز هستن با یه معجون منفجر نکنم!
- اگر همچین کاری بکنی احتمالا یه عالم ازت تشکر میکنن!

هکتور چنان غرق پیدا کردن معجونش بود که حتی نیم نگاهی به چهره ی کبود و خیس عرق آرسینوس و پوزخند رودولف نینداخت ولی ناگهان فریادی زد که هم آرسینوس و هم رودولف را از جا پراند.
- بالاخره پیداش کردم! این شما و این معجون " اسکلت کٌش" بنده!
- میشه فقط سریعتر اینو ببریم خالی کنیم تو حلقوم اون اسکلت و کارو تموم کنیم؟!

هکتور با وقار و آرامشی که البته با کمی ویبره مخلوط شده بود سری به تایید تکان داد و همراه با آرسینوس به سمت اتاق شکنجه رفت.

هکتور همچنان که به شدت حواسش به بطری سیاه معجون بود یک دستش را دراز کرد تا در را باز کند، آرسینوس که داشت از این همه طول کشیدن پست و سوژه و البته این موضوع که هکتور او را مبتدی حساب کرده بود دیوانه میشد با لگدی در را باز کرد و گفت:
- میشه زودتر تمومش کنی؟
- البته که میشه، فقط باید یه پاتیل بیاریم که ایوان رو بندازیم توش و بعد معجون رو بریزیم روش و بعد معجون خود به خود ایوان رو از بین میبره!

آرسینوس که دیگر کم مانده بود منفجر شود عرق پیشانی اش را خشک کرد، ماسکش را بر صورت زد و پاتیلی ظاهر کرد و سپس با لبخندی شیطانی به ایوان نگاه کرد و گفت:
- سریع برو بشین تو این پاتیل!
- این کارا واسه چیه؟ من تازه حمام بودم!

آرسینوس که هنوز عصبانی بود و فقط میخواست کارش را به بهترین نحو انجام دهد با افسونی اسکلت را منفجر کرد، تکه های استخوان را از روی زمین برداشت و به داخل پاتیل پرتاب کرد.

هکتور کاملا منتظر چنین چیزی بود پس بالاخره در بطری را باز کرد و از درون بطری، مایع بسیار غلیظی به رنگ سبز که بویی همچون بوی گوشت گندیده میداد، خارج شد و مستقیما به درون پاتیل ریخت.

- هکتور... باید بگم تا حالا انقدر از کارت خوشم نیومده بود! نمیدونم چرا به دلم افتاده این یکی معجونت قراره درست کار کنه!
-
- چرا همچین نگا...

بوووووممم


انفجار معجون دو مرگخوار را به شدت تکان داد و سیاه کرد!

آرسینوس که لباس هایش سیاه و دوده ای شده بود شروع کرد به نعره زدن:
- از معجون هات متنفرم هکتوووووووووور دگورث گرنجر!

هکتور که با وجود لباس ها و صورت سیاه شده اش همچنان آرام بود:
- چیزی نیست آرسینوس... معجونم عمل کرده! ایوان از بین رفت.

همچنان که آرسینوس مشغول نعره زدن بود و هکتور مشغول اسکیت سواری بر روی اعصاب او، سه عدد " ایوان روزیه" از میان دود ها و بقایای پاتیل برخواستند.

آرسینوس:

هکتور که میکوشید تعجب و نگرانی اش از دیدن ایوان ها را پنهان کند:
- بالاخره هر کسی اشتباه میکنه، عیبی نداره که! :worry:

سه ایوان روزیه با دیدن چهره ی آرسینوس و هکتور:



پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۰:۱۲ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
هکتور که هر کجا سخن از معجون باشد نام او میدرخشد، با شنیدن کلمه معجون با سرعت نور خودش را به آنجا رساند.
- شاید آرسینوس چنین ایده ای رو نداشته باشه ولی هکتور همیشه برای هر مشکلی یه معجون داره. بنابراین آخرین و جدیدترین معجونم رو بهتون معرفی میکنم! معجون کشتن اسکلت!

رودولف دربان منشی شده:
آرسینوس:
هکتور:

بلاخره پس از دقایقی آرسینوس نگاهی به هکتور کرد و گفت:
- نه هکتور. ممکن نیست. من قبول نمیکنم. خودم یه فکری برای این ماجرا میکنم. اصلا دلم نمیخواد ایوان عمر جاودان پیدا کنه. اینطوری ارباب منو زنده نمیذارن.

هکتور با تردید نگاهی به آرسینوس کرد:
- میخوای بگی معجون های من مشکلی دارن؟
- اوه، نه! البته که نه هکتور. فقط ممکنه روی ایوان اثر عکسی داشته باشه آخه میدونی که ایوان یه اسکلته!
- من از معجونم مطمئنم. تست شده و جواب درستی روی اسکلت ها میده!

پیـــس پیـــس!

از آنجایی که هکتور سخت در ژست خودش فرو رفته بود این صدا را نشنید ولی آرسینوس به خوبی آن را شنید. صدا توسط منشی تقلبی لرد تولید شده بود که سعی داشت توجه آرسینوس را به خودش جلب کند.

آرسینوس به آرامی نزدیک او شد و پرسید:
- چیه رودولف؟ چی شده؟
- بوقی قمه ام کو باهاش دو نصفت کنم؟!

آرسینوس اخمی کرد و غرولند کنان گفت:
- تو منو صدا کردی حالا داری منو تهدید میکنی؟
- من میخواستم کمکت کنم اونوقت تو دیالوگ منو میدزدی؟
- کدوم دیالوگ؟ آها اون... خب حالا! حواسم نبود. حالا بگو ببینم چی میخواستی بگی!

رودولف که هنوز از دیالوگ دزدی آرسینوس شاکی بود کمی برای گفتن حرفش مردد بود ولی از آنجایی که او مرگخوار نوع دوستی بود و بعد ها میتوانست از آرسینوس انواع معجون را برای جذابیت بیشتر خودش بگیرد، حرفش را زد.
- ببین بذار این هکتور معجونش رو بده به ایوان. تو که بهتر میدونی این هر وقت به بقیه معجون میده یه بلایی سرشون میاد. شاید شانس بیاری و این معجونش معجون انهدام یا ذوب یا چمیدونم از این چیزا در اومد و کار تو راحت تر شد.

آرسینوس فکر کرد که رودولف بد هم نمیگفت. او که راه دیگری نداشت. شاید این راه جواب می داد.
- قبوله هکتور معجونت رو بده به ایوان!

و با صدای آرامی رو به رودولف اضافه کرد:
- مطمئنا چیزی بدتر از شرایطی که الان توش گیر افتادم وجود نداره!

اما آرسینوس اشتباه می کرد. همیشه چیزهایی بدتر هم وجود دارند. شرایطی ناگوار، اتفاقات بد، طلسم هایی که اثر نمیکردند و معجون "کشتن اسکلت" هایی که معجون "تکثیر اسکلت" می شدند.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ جمعه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-عالیه! خودشه ایوان! وانمود کن سیاه شدی!

ایوان خوشحال از این که بالاخره حرف مفیدی زده سوال بعدی را پرسید!
-خب...چطوری باید وانمود کنم؟ چطوری باید سیاه باشم؟

آرسینوس متوجه شد که به صورت ناگهانی به نقطه شروع برگشته اند!
-ببین...بد باش! خشن باش! بی رحم باش! بزن، بکش، نابود کن!

-فحشم بدم؟
-بده!
-فحشای بدبد؟
-آره!
-خودت گفتیا! اولین جایی که لرد رو دیدم شروع می کنم از مروپ و ...

آرسینوس پرید و جلوی دهان ایوان را گرفت. ظاهرا این اسکلت درست بشو نبود! آرسینوس فهمیده بود که به آخر خط رسیده اند. بنابراین نزد لرد سیاه رفت.

پشت در اتاق لرد سیاه میز بزرگی قرار گرفته بود.رودولف عینکی ته استکانی به چشم زده بود و به تلفن مشنگی که حتی به برق وصل هم نبود جواب می داد.
-بله...بله...نخیر...ایشون وقت ندارن. من می تونم یه وقت ملاقات برای سه ماه دیگه برای شما جور کنم.

آرسینوس چند ضربه روی میز زد.
-هی!

رودولف با جدیت به آرسینوس نگاه کرد.
-فرمایش؟

-اینجا چه خبره؟ تو داری چیکار می کنی؟
-من منشی اربابم. اگه می خوای ببینیشون باید از من وقت بگیری.
-از کی تا حالا؟ تو مگه دربون نبودی؟
-تلاش کردم و به اینجا رسیدم. تو هم اگه جربزه داری تلاش کن و برس! حالا هم برو پی کارت. ارباب تا چهار ماه دیگه وقت ندارن. یا می تونی دست به جیب بشی. شاید وقتی برات پیدا کردم.

آرسینوس با تاسف سرش را تکان داد و چند ضربه به در اتاق لرد سیاه زد.

-بیا تو!

چند دقیقه بعد:

لرد سیاه متفکر روی صندلیش نشسته بود.
-که اینطور...پس امیدی به سیاه شدنش نیست...اصلا نمی ارزه براش وقت بذاریم. بکشینش!

آرسینوس با خوشحالی تعظیم کرد و از اتاق خارج شد.ولی خوشحالیش تا پشت در اتاق لرد ادامه داشت.تا جایی که منشی ساختگی لرد گفت:
-خوشحال به نظر می رسی...ایوان به این سادگیا نمی میره.مطمئنم ایده خاصی برای کشتن یه اسکلت داری...نه آرسینوس؟!




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۴

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ جمعه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 21
آفلاین
- مرلينا! ببين من چقدر بدبختم!

البته مرليني درکار نبود، آرسينوس تنها داشت در دلش با مرلين مناجات مي کرد. ايوان با مهربانی دستش را روي شانه ي او گذاشت و به آرامي پرسيد:
- چرا؟ مگه چي شده؟
-
- چرا اینجوری نگاه می کنی خب؟
- من که داشتم تو دلم حرف مي زدم!

ايوان يکي از دنده هايش را صاف کرد و خيلي بي تفاوت گفت:
- اه اه اه! با این دیالوگای خَزِت! حالا بگو ببينم کاري از دستم بر مياد واست انجام بدم یا نه؟
- اي باسيليسک بخوردت! خب درد من تويي ديگه پدر سوخته!

ايوان آهي کشيد، مرگخوارها از جان او چه مي خواستند؟ اگر نظر خودش بود، دلش مي خواست به همان محفلي برگردد که مدتي قبل او را از آنجا دزديده بودند. ايوان دلش نمي خواست به کسي بگويد ارباب، دلش نمي خواست مردم را بي دليل شکنجه کند.
- خب من بايد چيکار کنم تا دست از سرم بردارید؟
- خب معلومه باید سیاه باشی.
- ولی نمی تونم! باور کن نمی تونم! خب چیکار کنم آخه؟

آرسینوس نگاهی به اطراف انداخت تا شاید چیز ایده بخشی ببیند و با توجه به اینکه سوسک هایی که از درو دیوار خانه ی ریدل بالا می روند، اصلا ایده بخش نیستند؛ چیزی نگفت.
هکتور که تا الان «بوق» حساب شده بود، کاغذی از جیبش در آورد و چند لحظه ای با سرعت رویش را خواند. بعد به ایوان گفت:
- خب خب خب! من به تازگی یه معجون درست کردم ویژه ی برگردوندن حافظه. یه معجون هم قبلا ساخته بودم که آدما رو سیاه می کنه، البته نمی دونم تاثیرش روی اسکلتا چجوریه ولی...
- پروفسور! شما به این ایوان نگاه کن. نه، جون من نگاه کن! معده، مری اینا می بینی؟ این بدبخت هرچی بخوره میریزه کف اتاق!

ایده ی هکتور هم به دردی نخورد. نوبت خود ایوان شد، بار دیگر دنده اش را که کمی شل شده بود صاف کرد و گفت:
- چطوره یه مدت نقش بازی کنم؟ می تونم تظاهر کنم سیاه شدم؛ هان؟

هکتور «پوووف!»ـی کرد و گفت:
- چقدر هم که موفق می شی! معلومه دیگه، اگه دوباره بهت یه زندانی بدن لابد اینبار ناخنای پاشو می گیری! هی آرسینوس، حواست کجاست؟

اما آرسینوس صدای هکتور را نشنید. شاید به نظرش ایده ی تظاهر کردن فکر بدی هم نبود!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۱ ۱۸:۳۸:۱۰

!Home! Sweet Home

تصویر کوچک شده
خانه ی اصیل و باستانی گانت ها!


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ چهارشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۴

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
اسنیپ که در آن لحظه خون جلوی چشم هایش را گرفته بود و دیگر تحمل این ورود خروج های مکرر و بی دلیل را نداشت رو به دو تازه وارد نعره زد:
- مرگ!درد!بوق به هر دوتون!اینجا چه غلطی می کنین؟مگه نمی دونین من اینجا با این اسکلت کار دارم؟مگه کاروانسراست عین تسترال سرتونو می ندازین پایین هی میاین و میرین تو کادر؟بوق زدین به سوژه! 50 امتیاز از گریفندور کم میشه!اوه یادم نبود که هکتورم هم دستته پس 50 امتیاز دیگه هم از گریفندور کم میشه!

آرسینوس:
هکتور:
ایوان:
گریفندور:
اسلیترین:

با این وصف آرسینوس کسی نبود که به همین سادگی این سرنوشت را بپذیرد.او هر چه بود در وهله اول یک گریفندوری اصیل و پایبند به گروهش بود.پس تمام شجاعت گریفندوریش را فرا خواند و به طرف اسنیپ رفت که در آن لحظه تلاش می کرد فکری به حال اسکلتی کند که لرد به او سپرده بود.
- سیوروس...پلیز!

اسنیپ نیم نگاهی به آرسینوس انداخت که با وجود همان نیم نگاه بودنش باعث شد آرسینوس از مشاهده آن سه سکته ناقص کرده و تمام کرک و پرش بریزد!
اسنیپ در همان لحظه با کمک لگدی دامبلدور را که در اعتراض به این دیالوگ دزدی وارد کادر شده بود به بیرون پست هدایت کرد.سپس رو به آرسینوس کرد.
- باز چیه آرسینوس؟الان دیگه برای این وضعیت چه توجیهی میخوای بیاری؟
- سوروس...خواهش میکنم از گریف نمره کم نکن...باور کن دیگه نمره ای برامون نمونده...به جاش من این اسکلتو درستش میکنم.فقط از گریف نمره کم نکن مرگ من!

----------------------

پ.ن: پایین پست من چرا انقدر خالی مونده؟ده امتیاز دیگه از گریفندور کم میشه!


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۹ ۲۰:۲۴:۰۱


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۴

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ جمعه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 21
آفلاین
خلاصه ی خیلی خلاصه!
ایوان شامپو! حافظه شو از دست داده و به کلی رئوف و سفید شده. حالا هم مرگخوارا دارن دست به هرکاری می زنن تا دوباره سیاهی و مرگخواریت بهش یاد بدن.
آخرین کارشون هم این بود که اونو بردن به اتاق شکنجه تا یه نفرو شکنجه کنه، ولی اون این کار رو نکرد و زندانی هم فرار کرد. حالا اسنیپ داره سر ایوان داد و فریاد می کنه و هکتور و آرسینوس هم یه دفعه سرو کله شون از ناکجا آباد پیدا شده!
پایان خلاصه :)

در این هنگام ناگهان هکتور و آرسینوس در حالیکه با خشم به یکدیگر نگاه میکردند خود را به اتاق انداختند... نگاهی به اطراف انداختند و بعد از زمین بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند.

اسنیپ بعد از مکث ایجاد شده دوباره تکرار کرد:
- میکشمت! خودم میکشمت ایوان!

اما خیلی زود یادش افتاد که نقشه از این قرار نبوده و خودش منو را در آن اتاق گذاشته بود. اصلا مــــنــــو با آن همه عظمت چرا و چطوری باید در آن اتاق می ماند؟!

اما قبل از هر واکنشی، ایوان پیش قدم شد و گفت:
- اوره کا، اوره کا! یافتم! من حاضرم هرکسی رو که بخواین براتون قطعه قطعه کنم. چقدر احمقم که تاحالا متوجه منظورتون نشده بودم!

اسنیپ هاج و واج به ایوان خیره شد. لحظاتی بعد، همچنان متعجب از تغییر ناگهانی ایوان، برای آزمایش او گفت:
- پس باید ثابت کنی... بگیر!

و با یک اشاره به منو، یک شخصیت تایید نشده ی دیگر در مقابل او ظاهر کرد.

- من به این ms.radcliffe مشکوکم! ببینم چطوری می تونی از زیر زبونش نقشه های شیطانیش رو بیرون بکشی!

- خیالت تخت!

ایوان بی توجه به اسنیپِ متعجب، به سمت شخصیت مورد نظر رفت. اسنیپ گفت:
- من نیم ساعت دیگه میام و تا اون موقع کارت تموم شده باشه!
پاق!

ایوان حالا کنار زندانی زانو زده بود. دست استخوانی اش را جلو برد و آهسته چسپ روی دهان او را کند.

- جیـــــــــــــــــــــغ! به ریش مرلین من فقط یه عضو جدیدم که می خوام عضو ایفا شــــــــــــم!

ایوان اصلا به جیغ های ms.radcliffe کاری نداشت، بلکه با کنجکاوی به زیر زبان او خیره شده بود!

- زیر زبون تو که هیچ نقشه ی شیطانی خاصی نیست! بجنب نقشه ها رو تحویل بده، وگرنه بیچارت می کنم!
- به خدا هیچ نقشه ای درکار نیســـــــــت!
- باشه، خودت مجبورم کردی!

ایوان این را گفت و بلند شد و به طرف میز لوازم شکنجه مشنگی رفت.
- دیگه مجبورم تیکه تیکت کنم... حالا از چی استفاده کنم؟ اره برقی؟ اممم، قیچی باغبانی؟ هوممم، تبر آتیش نشانی خوبه؟!

و بلافاصله با افتادن چشم - نداشته اش! (؟)- به ابزار مناسب، بشکنی زد!

مدتی بعد

صدای جیغ زندانی در بک گراند شنیده می شد. اسنیپ دستانش را به کمرش زده بود و با عصبانیت به ایوان نگاه می کرد.
- خب، تو این مدت چکار کردی؟

ایوان ِ مضطرب، باصدایی لرزان جواب داد:
- هیچی، او نقشه هاشو تحویل نداد... و منم قطعه قطعش کردم!
- ولی اینکه سالمه!؟

ایوان با نگرانی دستش را جلو برد و مشتش را باز کرد. در دستش یک ناخنگیر با چند قطعه ناخن دیده می شدند.
- اینم قطعه هاش، تازه کلی هم مقاومت می کرد!

نقطه ی جوش خون اسنیپ با شدت عجیبی رو به کاهش گذاشت و توانست جوشیدن خون در رگ هایش را حس کند! خون به چشم هایش دوید و فریاد زد:
- تـــــو درســـــــت بــــــشــــــو نـــــــیـــســـتــــــــی!

در همین لحظه هکتور و آرسینوس در حالیکه با خشم به یکدیگر نگاه میکردند، بار دیگر در آستانه ی در اتاق ظاهر شدند!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۸ ۱۸:۴۶:۴۷
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۸ ۱۸:۴۶:۴۷
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۸ ۱۸:۴۹:۲۳

!Home! Sweet Home

تصویر کوچک شده
خانه ی اصیل و باستانی گانت ها!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.