هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ پنجشنبه ۵ دی ۱۳۹۲

بیدل آوازه خوان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۶ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از مکافات عمل غافل مشو + چخه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
موقعیت ها جهت تنویر افکار عمومی چیزدوستان عزیز:

دلورس پس از کشف فقدان منوی خویش به مقصد نامعلومی آپارات کرده است.

لودو به صورت بی ناموسیِ مادرزاد در خیابان های هاگزمید سرگردان است.

لرد سیاه ترجیح می دهد در مسایل مادر مکرمه دخالت ننموده، منتظر بماند تا ماجرا خاتمه یابد. وی می داند در این موقعیت، مشکلی برای مادر جان پیش نخواهد آمد و اصولا بیچاره کسانی که با بانو مروپی درافتاده اند. ایشان امیدوار است در پایان این ماجرا مادر گرانقدر، به اندازه ی ذخیره ی کل زمستان تابستان و حومه برای نجینی، کودتاچی مرده فراهم نماید.

وزیر مورفین و آزادیخواهان چیزدوست در زندان آزکابان به عیش و نوش و نقشه کشی جهت سرنگونی کودتاگران مشغولند.

بانو هلگا همچنان درحال تمرین نظامی کورممد، نورممد، جاسم و سایر سیاهی لشکران کودتاست. در این حین، شخصا به تمرین انواع و اقسام عشوات (عشوه ها!) جهت همسر اکتسابی محتمل، مشغول می باشد.

سالازار اسلیترین به گمان همدستی مروپ و مورفین با مرلین، به آسمان و مقر حکومتی جادوگر اعظم آپارات نموده است! (راست و دروغ این یکی، پای راویش!)

و اینک دنبالۀ ماجرا:

========================
لینی در حالیکه دچار وجدان درد شدید شده و از خیانتش به مورفین شرمنده س، به سازمان ساحرگان پناه برده و دونه دونه موهاش رو می کشه تو دهنش، هرکدوم رو چار تا گاز می زنه و بعد از ریشه می کنه و میندازه دور. یه کپه مو کنار دستش روی میز جمع شده و کم کم قسمتی از سرش به سر لرد سیاه شباهت پیدا می کنه. همینطور که داره به آگهی استخدام ساحره های آنتن و ویتامین زل می زنه و کاریکاتورها و جوک هایی که ساحره های رهگذر روی آگهی نوشتن و اون رو به بووووووووووق کشیدن، می خونه، صدای پاقی رو می شنوه و یه جسم صورتی می افته روش!

- آخ آخ! تو دیه کی هستی؟

جسم صورتی: خوب جایی فرود اومدم خائن! حالا که رو کمرت نشستم نمی تونی فرار کنی. راستشو بگو! اعتراف کن!

لینی: آخه چیو اعتراف کنم بانو دلورس؟

دلورس: همونی که می خواستی اون وقتی که درگیری ذهنی داشتم اعتراف کنی رو اعترفا کن! زود باش بگو چرا منوی منو دزدیدی؟ پسش بده! زود!

لینی متوجه میشه که دلورس کلا تو سود تفاوت به سر می بره و سعی می کنه اونو به ضرر تفاوت رهنمون بشه: آخه من برش نداشتم که! مورفین برش داشته بود و منم برده بود پیش خودش که براش کار بندازمش. منم گفتم بلد نیستم!

دلورس به صورت کاملا عصبی جیغ جیغ می زنه: می خوای همون بلایی که سر کله زخمی آوردم، سر تو هم بیارم؟ تو نباید دروغ بگی!

لینی کلی قسم می خوره ولی دلورس باور نمی کنه تا وقتی که لینی به برق سر لرد سیاه قسم می خوره و دیگه جای حرف واسه دولو باقی نمی مونه! حالا نکته ی متهم کننده ی جدیدی به ذهن دولو می رسه:

- تو رفتی پیش مورفین؟ یعنی تو می دونستی مورفیت کجاست و به من نگفتی؟ تو یه خائنی! همین الان می فرستمت آزکابان تا زندانی شی!

لینی: ولی بانو!!! آزکابان مقر وزیر و افرادشه! اگه منو بفرستی آزکابان باید به دار و دسته شون بپیوندم وگرنه منو می کشن!

دولورس متوجه میشه لینی حق داره و البته دیگه جایی برای مجازات دشمنانش نداره و حتی اگه دستگیرشون کنه نمی تونه بندازتشون زندون! درنتیجه این فکر رو که برای نیمکره های راست و چپش ثقیله رو از مغزش بیرون می کنه و سعی می کنه فعلا به منوی نازنینش فکر کنه...

آزکابان

دیوانه سازها هنوز دارن چیز می زنن به بدن و لحظه به لحظه گرم تر میشن. آزادیخواهان سرگرم کشف راهی برای نفوذ به وزارتخونه و دستگیری کودتاچیان هستن ولی به نتیجه ای نمی رسن چون مورفین و مروپی که هنوز سرشون به منو گرمه و آنتونین داره برای بیدل وصف مبارزات شجاعانه ای که با محفلی ها داشته رو میگه و به طور غیرعمد از این که بارها دستگیر و کشته شده (!) حرفی به میون نمیاره. البته مدام هم تکرار می کنه که ابدا قصدش این نیست که بیدل افسانه ای در وصف اون بنویسه و فقط قصدش شفاف سازی و رعایت امانت در تاریخه!

کم کم داره به سمت ادعای نجات دادن لرد سیاه توسط خودش اونم وقتی ایشون با وضع فجیعی در مرلینگاه تالار اسرار گیر کرده بودن، پش میره که تخیل بیدل بیش از اندازه فعال میشه و به دلیل استنشاق ناگهانی بوی مرلینگاه مذکور، ترجیح میده پنجره رو باز کنه به هوای یه هوای تازه تر! و ناگهان علائمی رو توی آسمون می بینه. علائمی که نشون دهنده ی درگیری آسمانی بین مرلین کبیر (برق خشمشو می شناسم من!) و یه موجود با نور سبز هست و کمی بعد، پیرمرد فرتوتی با ردای مجلل سبز از آسمون پرت میشه توی باغچه ای که زیر پنجره ی زندان آزکابان هست. از جاش بلند میشه و رداش رو می تکونه و با خونسردی میگه:

- این پیرمردیه چقده خشن بودیه! خو یه کلوم می گفتیه از نوه های من خبری نداریه! کتک کاری چرا می کنیه؟


ویرایش شده توسط بیدل آوازه خوان در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۵ ۲۰:۴۳:۴۹

هه!


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ پنجشنبه ۵ دی ۱۳۹۲

هوکیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۶ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۴۴ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۹
از جزاير بالاك
گروه:
کاربران عضو
پیام: 173
آفلاین
لودو در حالی که با غرور خاصی دست هاش رو به کمرش زده بود و به افق خیره شده بود. درست وسط میدون هاگزمید ظاهر شد.

ساحره ها:
لودو: :
( لودو با خودش: عجب افتابی افتاده تو چشمام، نمیتونم ببینم این ساحره ها چند از چندن، عجب آفتابی افتاده تو چشمام؟! مگه من عینک آفتابی نزده بودم؟!)
ساحره ها:

لودو یه نگاهی به سر تا پاش میکنه میبینه لخت مادر زاد وسط میدون هاگزمید وایساده:

لودو: آخرش این آپارات کوفتی رو من درست یاد نگرفتم.

یه نگاهی به دور و اطراف میندازه و توی کافه سه دسته جارو هوکی رو میبینه که کنار یه ساحره نشسته و دارن دل میدن و قلوه میگیرن.

چند دقیقه بعد کافه سه دسته جارو

هوکی: مرد، اینجوری که تو لخت روبروی من وایسادی یه جورایی تهدید آمیزه ..
لودو: تو یه جن خونگی هستی، چطور ممکنه من به تو نظری داشته باشم ...
هوکی: مرد یه جورایی به من برخورد.
لودو: :vay: من به کمکت احتیاج دارم.
هوکی: مرد فکر نکنم از دست من کاری ساخته باشه.
لودو: میتونی یه چند گالیون به من بدی؟!
هوکی: مرد من سواد درست حسابی ندارم، نمیفهمم چی میگی؟!
لودو: پس تا الان چجوری جواب منو میدادی؟!
هوکی: فقط لبخونی میکردم ...
لودو: آخه بی انصاف لب خونی چه ربطی به بی سوادی داره؟! :vay:
هوکی: مرد لبات خیلی ناخوانا شده ، فقط با توجه به این شرایط به نظرت بهتر نیست آپارات کنی یه جای دیگه به جای اینکه لخت جلوی من وایسی؟! شاید یه جایی که لباسم داشته باشه ...
لودو: آخه میدونی؟! اون لباسا یه جورایی حکم ضامن رو داشتن، الان که دیگه لباسی نیست که جا بمونه ممکنه اندامای حیاتی ترم رو جا بذارم ...
هوکی: مرد نگو که قبلا تجربه اشو داشتی ...
لودو:
ساحره کنار هوکی: بهتر نیست بحثمون رو در مورد اندویدوآلیسم در جامعه بورژواری جادوگران رو توی اتاقای خالی بالا ادامه بدیم؟!
هوکی: من که موافقم، خداحافظ لودو ...
لودو:

....

همان زمان در آزکابان

آنتونیون مشغول دستمال کشی ...
مورفین: یه فکر عالی به سرم زد؟!
بقیه: بگو بگو ...
مورفین: اقا جان مگه آنتونیون قبلا مدیر نبوده؟!
بقیه:چرا
مورفین: خب دیگه ...
بقیه: خب دیگه که چی؟!
مورفین:
بقیه: چرا نمیگی چی شده پس؟!
مورفین: خوب میتونیم طرز کار منوی مدیریت رو از آنتونیون بپرسیم.
آنتونیون: راستش رفیق من زیاد به کار با منو وارد نیستم، بیشتر همین تخصصم توی استفاده از دستمال و اینهاست ...
مورفین:
آنتونیون: البته یادمه عله چون نمیخواست زیاد هزینه کنه، منوی منو از یه مغازه اجناس چینی از توی هاگزمید خرید، فکر میکنم اون طرز کار با این منو ها رو بلد باشه.
مورفین: پس چرا معطلید؟! همه میریم هاگزمید ...






آیینه خود بین
-------------------------------------
[url=http://www.jadoogaran.org/edituser.php]انجام اصلا�


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ پنجشنبه ۵ دی ۱۳۹۲

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
- ایوان؟

- بله سرورم؟

- یه بار دیگه تکرار کن چی گفتی!

- میشه لطفا بنده رو معاف بفرمایید سرورم؟

- ایوان؟ تا حالا به این نکته دقت کردی که همیشه تو حامل اخبار ناخوشایندی هستی که برای ما میاد؟

- همینطوره ارباب

- حتما این رو هم میدونی که ما خیلی از شنیدن اخبار بد خوشمون نمیاد و معمولا خشمگین میشم ... موقع خشمگین شدن هم که کسی امنیت نداره.

- کاملا صحیحه ارباب

- پس چرا باز این مسئولیتو بر عهده میگیری؟ استخونات میخواره؟ یادت رفته وقتی خبر نابودی جانپیچ های ارباب توسط کله زخمی رو دادی با استخوان های لگنت شیپور جنگ ساختیم و توی نبرد هاگوارتز استفاده کردیم؟! یادت رفته وقتی خبر زنده موندن پاتر تو بچگیشو دادی ستون فقراتت رو درآوردیم دادیم رنگش کنن به عنوان عروسک مار-دختربچه دادیم به نجینی؟ فراموش کردی وقتی خبر دادی شامپوهات باعث ریزش دائمی مو میشه تک تک دنده هاتو گذاشتیم تو اسید؟ یادت رفته به خاطر اعلام خبر تحریم خانه ی ریدل تا یک هفته پیش از مهره هات به عنوان استوک کفش بازیکنای کوییدیچ مرگخوار استفاده میشد؟ ما به خاطر نداریم به خاطر رسوندن خبر هک شدن پیج ارباب توسط ارتش سایبری سفید چه بلایی سرت آوردیم ... تو همین الانشم 25 طعه استخون نسبت به یک اسکلت سالم کم داری ایوان! خودت بگو چه تنبیهی برات در نظر بگیریم؟

ایوان که میدید لرد آنقدر ها که فکرش را میکرده از خبر تحت تعقیب بودن مادرش خشمگین و مضطرب نشده و با خونسردی و آرامشی حتا بیشتر از حالت عادی به گفتن مونولوگ طول و درازی پرداخته، تیری در تاریکی ول داد و ضمن مظلوم نمایی گفت:

- ارباب ما بی تقصیریم حتا نویسنده های جدید هم دیواری کوتاه تر از ما نمیشناسن و ما رو سیبل میکنن میفرستن جلو! لطفا این بار رو گذشت کنید سرورم

لرد دستی زیر چانه اش کشید و چشمانش را با حالت عاقل اندر سفیهی به مردمک نداشته ی ایوان دوخت و پس اندکی سکوت گفت:

- باشه ایوان! میتونی بری.

ایوان دستی به پیشانیش کشید و عرقش را پاک کرد و ضمن تشکر تعظیم بلند بالایی کرد و به سمت خروجی رفت. خودش هم باورش نمیشد قسر در رفته بود.

- آوادا کداورا!

خوب ... نرفته بود!


_______________


در سویی دیگر از این ماجرای پر کاراکتر و شلوغ لودو در دفتر آمبریج در حال جدا کردن گربه ها از پر و پاچه اش بود! پس از موفقیت در این عملیات غیرممکن پیژامه راهراه پاره اش را در آورد و به گوشه ای پرت کرد و با پیراهن خونینش نیز برخوردی مشابه کرد. در پی این اقدام بیناموسانه گربه های مذکر مشغول هدایت گربه های مونث شدند که دچار شل شدگی موضعی گشته بودند
لودو که در چندین رول متوالی با لباس های پاره و درب و داغون رویت شده بود آبرویش را در خطر دید، ناسلامتی وزیر اسبق بود باب! همینجوری بی دلیل کت و شلوار مشکی رنگی پوشید و یک فقره عینک دودی نیز در آن هوای برفی بر صورتش زد تا خفنز و شیک و پرسی شود و سپس او نیز به مقصد نامعینی آپارات کرد ...


_______________


- خراب معرفتتم به مولا دائش، دمت گرم ... روح موح ... امید و اینا ... خواستی اراده کن واسط بالا بیاریم!

- بشه دیگه پاچه خواری نکن برو شر پشتت!

دیوانه ساز بسته ای حاوی چیز از مورفین دریافت کرد و سریعا به رفقای منتظرِ پای منقلش پیوست و مورفین نیز به بقیه اعضای خانواده اش ملحق شد؛ ستاد مقاومت در فضای گرم و مطبوع و لبالب از امید آزکابان میزگردی تشکیل داده بود و آنتونین دالاهوف با یک باکس دستمال اسکاور دور میز میچرخید و به کلیه حضار، علی الخصوص مورفین سرویس دهی میکرد


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۵ ۱۷:۴۲:۳۳

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ پنجشنبه ۵ دی ۱۳۹۲

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴
از اسمون داره میاد یه دسته حوری!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 305
آفلاین
همان موقع-خانه ی ریدل

- مطمئنی ایوان؟ واقعا میخوای اینکارو بکنی؟
بلاتریکس، مثل همیشه با حالتی خشک و خالی از هرگونه احساسات با طرف مقابلش حرف میزد.
- مجبورم بلاتریکس. اگه نگم و بعدش لرد بفهمه...
بلاتریکس دستش را بالا برد:
- باشه ایوان. برو تو.

در همین موقع نویسنده میفهمه اینجا جای جدی نویسی نیست!

تق! تق! تق!

- بیا تو ایوان!
در باز میشه و بلاتریکس در دهانه ی در ظاهر میشه.
لرد با تعجب میگه:
- عه؟ خودم شنیدم ایوان میخواست بیاد تو!
- سرورم. طبق معمول حدس همایونی شما درست است. امده ام اجازه ورود ایوان رو بگیرم.
لرد که بالاخره راز دانستن افراد پشت درش فاش شده بود گفت:
- بگو بیاد.
و بالاخره ایوان ظاهر میشه و با ترس و لرز و تب و غیره و ذالک میگه:
سرورم! مادرتون تحت تعقیبن و وارد یک مبارزه شدند. جونشون در خطره!
------------------------------------------------------------------------
بعد از مدتا پست خبری زدن، پست رول واقعا سخت میشه!


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۵ ۱۳:۱۹:۱۷

شیفته یا تشنه؟

مسئله این است!


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ پنجشنبه ۵ دی ۱۳۹۲

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
-این پست نمونه ای از یک پست شیش و هشت میباشد.

خلاصه ی خلاصه: یکی بود یکی نبود ... زیر هاگوارتز کبود ... مورفینی نشسته بود... آمبریج، بازی میکرد ... به کودتا هم فکر میکرد ... بعدش هلگا و لینی و سالازار و ویلبرت و لودو و هوکی داشتن یه کاری میکردن که یدفعه ...


آسمون قرمبه شد! یوها ها ها ها ... بووووووووووم ... سالازار که نیرنگ کرده بود گرخید! به آسمون نگریست و گفت الانه که سوکس بشم. سالازار اندیشید که حتما مرلین، مورفین و مروپ(که اسماشونم به هم میاد) رو برده پیش خودش تو بهشت و اونو همینجا یه لنگه در هوا رها کرده بنابراین تمام عزمشو جزم کرد! عصایش را که در درونش چوبدستی ای جاساز کرده بود را به کمرش بست... نفسی عمیق کشید... در دلش شعر پیرم و پیرم میلرزم رو مدام تکرار کرد ... و در یک لحظه کرد آن(چه) که باید میکرد را...


پادگـــــان آموزشـــی وزارتخـــــونه

_خب بچه های گروه خونی مثبت من... سیفید میفیدای گوگولی مگولی ... دخترهای ناز و شنگولم... پسرهای گل و بلبل و منگولم ... کی بده؟ ... لولو کیه؟

همه در حالی که رو زمین از شدت خستگی ولو شده بودن گفتن: موووورفین...

هلگا ادامه داد: ها باریکلا! خانم کیه؟ فرشته کیه؟ سرور کیه؟

همه در همون حالت ولوگیدگی: خاله آمبریج...


در همین حال ییهویی صدای ترقی اومد... سالازار از غیب ظاهر شد... چوبدستیشو به سمت هلگا گرفت و گفت... کیـــــــــــــــه! و بسمتش حمله ور شد که محافظ اول هلگا یعنی آپولی ماپولی با اشاره سر چوبدستی یک طلسم آوداکداورا به سالازار زد و اونم جا در جا ولوگید رو زمین...

همه: ماااااااااااااااااع! طلسم ممنوع؟

هلگا که دید ضایع س سریع اوضاع رو جمع و جور کرد و گفت: اهم اهم... نه نه بچه ها توجه کنید که در بعضی مواقع ما میتونیم برای جلوگیری از آسیب به خودمان یا اشخاص دیگر حتی از طلسم های ممنوعه نیز استفاده بکنیم! حال همه خفه بگیرید! استند بای! استراحت!



دور ... دور ... دورتر از دسترس:

مورفین که از این جوراب کشی های سیاه رو سرش کشیده بود و روش عکس ghost کشیده بود به آنتونین گفت خب دیگه آماده باش که روز موعود رسید به آرزوت رسیدی میخوایم چیریکی بزنیم تو دل وزارتخونه...

آنتونین: امممم ... اووووم ... مطمئنی مورفی؟ اونجا کلی محافظ و تجهیزات لجستیکی و دفاع هوایی و زمینی داره ها! کلی غول غارنشین الان دورشن... کلی اژدها بالاش در پروازن ... یه ده بیست هزارتا کاراگاه شیفتی مراقبن... مام ... اممم چندتاییم؟ یک و دو و سه و چهار و ... چهار و چهار و نیم تا! با این جنه اگه حساب بشه تازه چهار و نیم تا!

مورفین: خف بیمیر بزدل! اونموقع که میگفتی چیریکی بزنیم به دل دشمن پوست صاب بچه منو کنده بودی! من نمیدونم امشب باید بزنیم به دل دشمن ... اولین نفرم خودتی که میری جلو دومین نفرم این جنه س ... سومین نفرم تامب رایدر یعنی تام ریدله... چهارمی هم بانو مروپــــ.... که در این لحظه یک کیف زنانه محکم بر سر مورفین خورد... مورفین که قیلی ویلی میرفت ادامه داد... تصحیح میکنم چهارمین نفرم خودمم... پنجمی هم سر کار خانم بزرگوار بانو مروپ گانت مادر بزرگ ارباب بزرگوار ارباب لرد ولدمورت کبیر هستن...



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ چهارشنبه ۴ دی ۱۳۹۲

دلوروس آمبریج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۶ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۸
از چاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1592
آفلاین
خلاصه:
بانو آمبریج کودتا کرده. مورفین تحت تحقیب قرار گرفته و فراریه. لینی و هلگا معاونین مورفین بهش خیانت میکنن و به دولت کودتایی آمبریج خدمت میکنن. از اون طرف مورفین در حال اتحاد با افراد مختلفه. در آخرین لحظه ای که در وزارت بود، منوی مدیریت آمبریج رو می دزده و با خودش به خانه گانت ها میبره. اونجا با مروپ و سالازار کبیر با منو ور میرن تا دولت کودتا رو منهدم کنن اما کار با منوی پیشرفته آمبریج رو بلد نیستن. مروپ به وزارتخانه میره و در میان شلوغی لینی رو میاره تا کار با منوی مدیریت رو بهشون باد بده اما لینی که در ابتدا ادعای طرفداری از مورفین رو داره، به محض رویارویی با منوی پیشرفته آمبریج با وحشت شدید اظهار بی اطلاعی میکنه و میگه که منو آپدیت شده و به وزارت برمیگیرده. سالازار خشمگین با الک به وزارت میره و لیست ترور تهیه کرده و نفر اولش هلگا هافلپاف، رئیس ارتش وزارته. برای همین منظور به وزارت میره. اونجا ویلبرت رو تصادفا می بینه که زندانی شده. از بند نجاتش میده و به سراغ هلگا میرن تا ترورش کنن. از اون طرف لودو چون کله قلابی مورفین رو برای آمبریج برد بار اول (کله غلام، خدمتکار مورفین بود که قبل از مرگش توسط لینی بهش معجون مرکب داده شد و به شکل مورفین در اومد و بدل مورفین شد)، برای انتقام در جستجوی مورفینه، به این در و اون در میزنه. لینی سعی داره به آمبریج اعترافی کنه اما آمبریج وقت نداره. سر انجام لودو سر از آزکابان در میاره و مورفین رو اونجا پیدا میکنه اما قبل از هر اقدام دیگه ای زخمی میشه و خون آلود به دفتر آمبریج پناه میاره...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

لودو در حالیکه نفس های آخرش را میکشید، دست در جیب شلوار پاره اش کرد، عکس بانویی بلوند را در آورد، با تمام ایمان آنرا بوسید. عکس جی.کی.رولینگ، نقاش مصری قرن پنجم هجری بود ! ! عکس رولینگ جان گرفت، تنفس مصنوعی متقابلی به لودو داد و لودو نیز اندکی از حالت مرگ به حالت نیمه جان ریکاوری شد.

لودو: «وووااوو ! داشتیم می مردیم ها ! چی میگین بانو آمبریج ! چه حمله ای ! چه جسارتی ! دست نگه دارید. »

آمبریج به شکل انتحاری روی میزش وایمیسته و با خودش کلنجار میره. به زور اخگرهایی رنگارنگ که از نوک چوبدستیش خارج میشه، در تلاشه تا جوراب شلواری تمام فلزیش رو تا گردنش بالا بکشه. روح غلام مرحوم هم که اون دور و برا پرواز میکنه، جو شوخی شرستانی های نکرده اش در دنیا میگیره و جهت ابراز وجود و یادی از پیاز (پیوز) کردن، تنبان بانو رو روی کله اش میکشه !

آمبریج: «چرا... چرا نباید...نباید حمله کنم بگمن؟ موقعیت از این...از این بهتر؟ همشون یه جا جمع شدن بزنم تو دریا غرق کنم همشون رو دیگه..نهنگا گرسنه هستن ! پاشو بیا اینو از روی سرم بکش کنار ! »

لودو با هزاران زحمت دست گل غلام رو جمع میکنه و بانو به حالت تعادل میرسه. با نگاهی متفکر دوباره پشت میزش، روی صندلی وزارت فرود میاد...

لودو: «بانو ! من اونجا بودم. دیدم. پر از دمنتور بود. به فلاکت به اینجا برگشت. الان جی.کی جونم نبود مُرده بودم. شک نکنید تا الان تصور کردن من مُردم ! اما زرنگ بازی شون گل میکنه و میخوان شایعه کنن من زنده ام و گروگان اونها هستم. »

بانو آمبریج به فکر عمیق فرو میره. یکی دو دقیقه بعد دستش رو بالا میاره تا صورتش رو بخارونه اما پس از چند فعل و انفعال متوجه میشه که داره کمر لودو رو میخارونه...

«لودر ! توی بغل من چیکار میکنی؟ »

صدای خفه لودو از داخل تنبان نداشته اش به گوش رسید:

«بانو ! کله ام توی کشوی میزتونه ! به گمانم یه چیز کمه اینجا ! »

«بیا بیرون ! چی میتونه کم باشه؟ آمار کشوی من رو هم داری؟! »

بانو آمبریج در یک حرکت انتحاری دیگر، لودر را به همراه کشوی حاوی تپه ای از بچه گربه ها بیرون کشید و متوجه خلاء بسیار بزرگی شد ! خلاء بسیار بزرگ تری از خلاء موقت چرت و پرت و مستهجن رولینگ ! نبود... سر جایش نبود ! "منوی مدیریت" سر جای همیشگی اش نبود...

آمبریج یاد حرف لینی میوفته...

فلش بک
نقل قول:
بعد از غیب شدن لودو، لینی یهو خودشو انداخت وسط صحنه.
با انگشت اشاره ی لرزونش زد پشت شونه ی آمبریج.

- میس آمبریج؟ من میتونم یه اعترافی بکنم؟

آمبریج گردنشو چرخوند، یه نیم نگاه انداخت به لینی انداخت.

- نه لینی نمیتونی. الان ذهنم درگیره.

- ایول ایول. مرسی!

اند آو فلش بک

پیش از آنکه لودو سرش را از میان دویست سیصد کیلو بچه گربه روی هم تلمبار شده بیرون بکشد، بانو آمبریج با صدای پیف پاف در میان انوار بنفش و زرد آپارات کرد و محو شد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

داخل پادگان وزارتخانه

«بشین پاشو ! بشین پاشو ! بشین پاشو ! اوهوی ! بدون جادو، هوکی ! فک نکن چون قبلا وزیر بودی استثناء هستی ! بدون جادو بشین و پاشو برو ! زود باش جن مفت خور ! »

هوکی: «من که سواد ندارم نمیفهمم شما چی میگین. اما تصور میکنم استراحت دادین. باشه پس من رفتم ! »

و جن با صدای پاقی ناپدید شد و به دنبال آن سایر سربازان نیز از خستگی روی فرش (زمین) ولو شدند...

در آن سوی پادگان، پشت ستونی کلفت به کلفتی گردن گراوپ، سالازار کبیر به همراه ویلبرت اختفاء کرده بودند...

سالازار: «پسریــَـــم ! منتظر چه هستیــَــه ؟ به سمت اون هلگای ملعون ابله حمله کن. من فقط تو رو می بینم. بعد کنار بکش تا من الک کنمیـــش ! بدو پسر! »

ویلبرت در حرکتی شهادت طلبانه از پشت ستون به سمت هلگا حمله ور شد و خود را به او رسانید... بلافاصله به دنبال آن سالازار کبیر دوید و الک اش را در سر ویلبرت زد، ویلبرت مثل گوشت چرخ کرده بر زمین ولو شد. کلاغی آمد و یک تکه از ویلبرت را برای بچه اش برداشت و رفت...

ملت: «»

سالازار با الک خونی و لبخندی ملیح آپارتید و محو شد...

هلگا: «به گمانم تسویه حساب شخصی بوده. کاش دفاع میکردم از بنده خدا. نفهمیدیم کی بودن اصلا. یکی شون شبیه اون افعی صفت بود ! سربازان ! زود باش ! این چند کیلو گوشت چرخ کرده بی هویت رو ببرین سنت مانگو ! عمل جراحی شدیدی لازم داره ! فک کنم شانس داره زنده بمونه. زود باشید....زود... »

ـــــــــــــــــــــــ

کیلومترها آن طرف تر، سالازار رقص کنان به لیتل هلنگتون، مقابل خانه باستانی گانت ها آپارت کرد. مدادش را در آورد و روی نفر اول لیستش که هلگا بود، خط کشید. شادمانی اش دقایقی ادامه یافت اما خبری از مورفین و مروپ نبود و اخم هایش تو هم رفت...



ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۴ ۲۲:۴۱:۰۷
ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۴ ۲۳:۰۱:۰۹

No Country for Old Men




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ چهارشنبه ۴ دی ۱۳۹۲

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
بزرگ و مقتدر! صدای پایش لزره بر اندام تمامی افراد داخل وزارت خانه می اندخت. سالازار اسلیترین، به سوی دفتر فرماندهی کاراگاهان به پیش می رود. الک را در دست چپش و لیست را در دست راستش می دید.

- جد جان، اینجا چیکار می کنید!

سالازار برگشت. به دنبال منبع صدا گشت ولی آن ابرو های پرپشت مانع دیدش شده بود. بلند گفت:

- وی کی هستیه؟ کیه؟ کیــــــه؟ کی بودیه مرا صدا کردیه؟

- من بودم پدر جان. من، ویلبرت، یادتان آمد؟

سالازار به سوی زندانی کوچک که در گوشه ای قرار داشت رفت. در آن سوی میله های زندان، ویلبرت اسلینکرد قرار داشت. با ردایی سوخته و صورتی خونین.

- چی شدیه پسریم؟ گیر افتادیه... الآن در میاریمت!

سالازار با یک حرکت چوبدستی خود را به سمت قفل زندان گرفت و وردی زیر لب زمزمه کرد. قفل باز شد و ویلبرت از زندان بیرون آمد. از سالازار تشکر کرد و با او به سمت اتاق کاراگاهان همراه شد.

کمی آنطرف تر، اتاق آمبریج

گربه های درون بشقاب های دیوار آوای شادی سر می دادند. آمبریج پشت میزی که چند روز قبل برای مورفین گانت بود، نشسته و به افراد تحت تعقیب نگاه میکرد.

- خب، خب، خب... که اسلینکرد مقاومت کرده. می تونستیم استفاده ی زیادی ازش بکنیم. میره توی لیست افراد تحت تعقیب. شترق ( افکت زدن مهر )

ناگهان لودو در حالی که لباس هایش پاره بود، درون اتاق آپارات کرد. در حالی می لرزید، کف زمین افتاد و بیهوش شد.

فلش بک

لودو فکر کرد و فکر کرد. به این نتیجه رسید که بهترین راه و شاید هم تنها راه، رفتن به آزکابان است. در نتیجه خود را به مقصد آزکابان، آپارات کرد.

کیلومتر ها آنطرف تر، زندان آزکابان

لودو وارد اتاق آزکابان شد. در آستانه ی در با صحنه ی عجیبی رو به رو شد! مورفین بر روی صندلی راحتی نشسته است و در حال نوشیدن یک آب میوه ی خنک است.
چوبش را بیرون آورد ولی لحظه ای طول نکشید که توسط مروپی مورد حمله قرار گرفت. از این طرف به آن طرف. از این سو به آن سو.
مروپی در حالی که می خندید، گفت:

- تا ابد که نمی تونی برقصی، بچه کوچولو.

پایان فلش بک

لودو در حالی که بر روی زمین افتاده بود گفت:

- اونا توی آزکابان هستن. مورفین توی آزکابانه.

آمبریج در حالی که به صورت خونین لودو نگاه می کرد، فریاد زد:

- پیش به سوی آزکابان!


ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۴ ۱۷:۴۱:۱۸



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ چهارشنبه ۴ دی ۱۳۹۲

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
بعد از غیب شدن لودو، لینی یهو خودشو انداخت وسط صحنه.
با انگشت اشاره ی لرزونش زد پشت شونه ی آمبریج.

- میس آمبریج؟ من میتونم یه اعترافی بکنم؟

آمبریج گردنشو چرخوند، یه نیم نگاه انداخت به لینی انداخت.

- نه لینی نمیتونی. الان ذهنم درگیره.

- ایول ایول. مرسی!

خانه ی گانت ها


مورفین داشت جمع میکرد خودشو که ببینه انتخابای خواهرش چه گلی به سرشون زدن و مروپی هم داشت یه پاترونوس درست میکرد که بفرسته برای شوهر سابقِ معجون عشق خورده ی مسئول آزکابانِ پدر خفن ترین جادوگر دوران... ولی نمی اومد پاترونوسه. یعنی هر چی مروپی چوبدستی شو تکون میداد این پاترونوسه می اومد بیرون و دوباره می پرید تو.

- دهه. بیا بیرون دیگه. انگار من حوصله اینو دارم این وسط.

مروپی با اون دستش پس گردن پاترونوسو گرفت، نگهش داشت و شروع کرد به گفتن پیام.

" تام؟ عزیزم؟ تو که جدی باور نکردی که من دیگه دوستت ندارم؟ که من ولت کردم؟ نه نه... کی میگه! میگم حالا که من خیلی دوستت دارم، بیا باریکلا! بیا آزکابانو بکن مقر داداش من. دمت گرم. ایول ایول. تام! عزیزم! "

بعدم مقادیری بخار معجون عشق پاشید توی پاترونوس و یه طلسم فرمان هم زد بهش و فرستادش که بره...

مورفین:


- کیف کردی؟ نه... کیف کردی؟

- کیف کردم آبژی... حقا که یه گانت برحق و اشیلی...


وسط یه مزرعه گمنام تو افغانستان


باید مورفین گانتو پیدا میکرد...! باید مورفین گانتو پیدا میکرد؟

- شوخی میکنی! باید مورفین گانتو پیدا کنم...؟ من باید اینو از کدوم سوراخی پیدا کنم؟!

لودو وسط گیاهان خشخاش قدم میزد و تک تک سوراخ های روی زمین رو بررسی میکرد، هی جلوتر میرفت و فکر میکرد و فکر میکرد و فکر میکرد.

- اینجا نیس. تو وزارتخونه هم که نیس. تو موزه هم نیس. بنیاد مورخان هم که همون بغله... دیگه کجا میتونه باشه؟ یعنی کجا میتونه باشه....



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ چهارشنبه ۴ دی ۱۳۹۲

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
لحظاتی پیش، تصویر لینی وارنر ِ رنگ‌پریده و ناآرام از صفحه‌ی تلویزیون ناپدید شده و به جای ِ صدای توبه‌کارانه‌ش، صدای داد و هوار از خانه‌ی گانت‌ها به گوش می‌رسید. مروپی و مورفین سال‌ها بود که اینطور دعوا نکرده بودند.

- من پای قند عسلمو وسط این بازی‌های کثیف نمی‌کشم!
- آباژی! مغژ متفکر! لاکردار! قندعشلت ارباب قدرقدرت ِ دورانه. فقط نمی‌دونم شرا تو رو به ژندگی برگردوند!
- برای ِ این که یکی باشه مراقب ِ تو باشه با این معاونای تحفه‌ای که انتخاب کردی! همین الان لینی با صد و پنجاه‌تا عضو وزارتخونه اینجا ظاهر می‌شه و اینا همه‌ش شاهکار ِ توئه با این انتخاب‌هات!
- حالا مشلاً انتخابای تو شه گلی به شرمون ژدن؟! آخریش اگه یادم باشه همین لودر ِ چیژنشناش بود!

همین جمله، جرقه‌ای رو در ذهن مروپی ایجاد کرد. انتخاب‌ها... تام ریدل، رئیس زندان ِ آزکابان نبود؟!

- جمع کن مورف. الان بهت می‌گم انتخابای ِ من چه گُلی به سرمون زدن!
___________________________

دولورس با عصبانیت سر خون‌آلود را جلوی پای لودو پرت کرد:
- مسخره کردی منو؟! این چیه برای من آوردی؟! عه. دفترم کثیف شد! کور ممد! نورممد! بوق‌ممد! بیاید اینو از اینجا بردارید!

لودو با بُهت و سردرگمی به سری نگاه کرد که بدون ِ تردید، متعلق به مورفین گانت نبود.

- من... نمی‌دونم...!

دولورس که اعصابش به اندازه‌ی کافی خط خطی و قاراشمیش بود و نمی‌تونست شوت بازی‌های لودو رو تحمل کنه، به لودو نزدیک شد. کاش نمی‌شد البته! خب ضایع‌س دیه با اون قدّش!

- ببین لودِر. یا لوزر. یا هرچی که اسمت هست. با اون وزیر حال نکردم، پرتش کردم از اینجا بیرون. توام بخوای مسخره بازی در بیاری، با تانک از روت رد می‌شم. بعد برای هوراکراکس می‌سازم، هی به زندگی برگردی، هی با تانک از روت رد شم، هی برگردی، هی من رد شم...

و حرفشو اینطوری تموم کرد:
- حالا یا می‌ری و سر ِ اون معتاد ِ مفنگی رو برای من میاری، یا من می‌رم و یه سر پیدا می‌کنم تا کلاه وزارتو بذارم روش! من نمی‌فهمم چطور یه وزارتخونه نمی‌تونه یه معتاد رو پیدا کنه!

لودو که دورنمای تمام تهدیدها براش جان‌فرسا و غیرقابل تحمل بود، همینطور هم نمی‌تونست بفهمه چطوری سر مورفین تغییر ماهیت داده [ لینی قطعاً جرئت نداشت چنین چیزی رو به هیچکدومشون بگه! ] ، با صدای پاقی ناپدید شد.

اون باید مورفین گانت را پیدا می‌کرد...!



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۲

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
بعد از آنکه سالازار یک دل سیر فحش نثار لینی و خاندان راونکلاویش کرد به سوی آشپزخانه ی گانت ها رفت و شروع به گشتن در کابینت ها کرد . سالازار تمامی ظرف و ظروف های خاک خورده ی آشپزخانه را بیرون می ریخت و بدین سان با سر و صدای برخاسته از بیرون ریخته شدن ظروف ، موسیقی جانسوز و روح نواز متالی را در فضای خانه ایجاد میکرد .

اما از آنجا که مورفین گانت ، این وزیر ورزیده ، این نماد انتخاب مردمی ، این شیر بیشه ، این چیز کشیده ، این که هست چیز در کمربند ، اینکه سرآخر میکشد کودتاچیان را در بند، با این نوع موسیقی آشنا نبود، لب به شکابت باز کرد و گفت :

- پدر ژان ، چیکار داری میکنی ؟ این چه وژعشه آخه؟ مثلا من باید فکر کنم که چطور این خس و خاشاک ها رو شرجاشون بنشونم ، باید محیط آروم باشه . به خدا اینو حتی بابا مارولو هم می فهمید ، اون موقع ها که من امتحان داشتم ، این بشر میرفت مینششت واشه خودش فقط نوشیدنی ویت الکهول میخورد ، به منم کاری نداشت . اشلا من هیچی ، به فکر این مروپ که عژیژ دلته باش ، این بچه داره تو این شرو شدا فکر میکنه .

سالازار با صدای اعتراض های مورفین کله اش را از کابینت زیر سینک ظرفشویی بیرون کشید و به مورفین نگاه کرد .

- نوه ی گلیَم ، یه خورده مونولوگ هات زیاد نشدیه؟

- چرا، از عمد ژیاد گفتم که خودم رو واشه جایژه ی اشکار بهترین بازیگر مرد چیژی آماده کنم . حالا بیخیال ، بگو اونژا دنبال چی میگردی خودم بهت بدم .

- دنبال الک میباشیَم .

- الک واشه چی؟

- میخواهم این خس و خاشاکیه رو از هم جدا کنیَم ، خاشاک رو لازم داریَم .

مورفین منوی زوپس را برداشت و به همراه آن به سمت گنجه ی زیر پله ها رفت . بعد از چندثانیه به همراه یک الک بیرون آمد و آن را به سالازار داد .

- بیا بابا ژان ، اژ اول به خودم بگو چی میخوای ، اینو من همیشه بر میدارم که آشغالای خاشخاش رو از مواد چیژ جدا کنم .

سالازار الک چیزی را گرفت و پس از بررسی آن بدون گفتن هیچ گونه حرفی به صورت کاملا خودجوش از خانه ی گانت ها خارج شد. تکه کاغذی از جیبش در آورد، الک را زیر بغلش زد و به سمت وزاتخانه آپارت کرد .

مروپ که از اول رول تا الان در فکر بود با اشاره ی کارگردان از فکر بیرون آمد، به سمت مورفین رفت و گفت :

- بابابزرگ جونم کجا رفت ؟

- نمیدونم


وزارتخانه ی سحر و جادو

وزاتخانه ی سحر و جادو کاملا ساکت بود . یک ساعتی میشد که نیروهای آمبریج بر مقاومت کنندگان چیره شده بودند و کنترل وزارتخانه را به دست گرفته بودند . صدای آژیر هم دیگر قطع شده بود.
در یکی از شومینه های مرمری سیاهِ طبقه ی همکف ، آتش سبز رنگی شعله ور شد و به دنبال آن سالازار اسلایترین ، با الکی در زیر بغل و لیستی از اسامی به منظور الک کردن ، ظاهر شد . سالازار آرام آرام به سمت مجسمه ی معروف ساختمان رفت . بعد از رصد کردن عکس خودش ، مروپ و مورفین در تابلوی اعلانات تحت تعقیب ها ، نگاهی به لیستش انداخت . دوربین از بالای سر سالازار بر روی لیستش زوم این کرد و نام اولین نفر لیست را به تصویر کشید. .

- هلگا


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.