هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ چهارشنبه ۶ مهر ۱۳۹۰
#84

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



.:. این سو این .:.

سوسك لبخند پليدانه اي به رز زد ، بعد دهنش رو باز كرد و دندون هاي تيزش! رو به وي نماياند.
ناگهان آنتونی در حالي كه بوته ي توت فرنگیش رو توی بغل داشت وارد شد.
سوسك با يه حركت سريع جستي زد ، آنتوني رو خورد !! و با نگاهي خبيثانه به منزله ي اين كه من هنوز سير نشدم ! به طرف رز آمد ...

- نِه .. نِه .. منِه نخور ! منِه نخور ! من كه خوردني نيستم .. نِـِــــه !!
( اين قسمت به لهجه ي نويسنده در هنگام اوج هيجان بر مي گردد و نسبتي با گوينده ي ديالوگ ندارد. )

- بيدار شو رز ! خوشگلِ عمو ؟ عیزم ؟ هوووووی ؟! با تو ام !
- هان چيه چي شده ؟ منو نخور!
- پخ !
رز غش كرد و دوباره روي چمن افتاد .
ملت نگاهي به شخص كوه نمك انداختند !
راوی: فقط يه شوخي بود .

رز دهانش رو برای راوی بازمیکنه که راوی با دیدن غده ی هیپوفیز رز، فی والفور متحول میشه وقبل از اینکه منتظر بسته شدن دهان رز باشه، میره رَدِ کار خودش! والا ...

آن دو جاندار فوق الذکر درحال انجام ماموریت گفته شده بودند!

.:. آن سو آن .:.

- متوجهم پسرم! متوجهم، من خیلی خفنزم نیازی به توضیح نداشت. اتفاقا من شیش واحد روانشناسی عمومی پاس کردم، خیلی از ترفندهام رو خودت امتحان کردم جواب داده. نیازی به صحبت نیست من خودم درستش می کنم. یک ساعت دیگه بیاین تحویلش بگیرین.


- خب عزیزم، چته؟
- ...!
- عزیزم؟!
- ...!
- مرگت چیه لعنتی؟!
- ...!

دقایقی بعد!

- آقای گروهبندی شما مرگتون چیه؟
- راستش من همیشه خواستم معروف شم.. من هیچ وقت نتونستم معروف شم.. جای من اون پسره هری که نمی خوام صد ساااال!... معروف شد! چی بگم از این زندگی؟
- آخی آقای گروهبندی غصه نداره که! بیا آدامس شیک دارچینی بخور!
- سالی؟ هنوزم بقیه پول گالیون هات رو بهت شیک میدن؟ آدامس بهتر نداری؟ از اون باکلاسا که آدم؟! حس تازگی به دست میده!!
- ینی موزی دیگه؟
- بیخیال! حالا واس چی من اینجام؟!
سالازار تکانی به عصای خود داد و ناگهان درب اتاق باز شد و ولدمورت وارد اتاق شد!
ولدی دستی به چانه اش که هیچ مویی درآن سبز نمیشد کشید و گفت:
- کلاه ابله ! تو چطور نفهمیدی که وقتی در چتگال من اسیر شدی ینی باهات کار مهی دارم؟!
کلاه که از افکت صدای ولدی دچار حمله ی هیستریایی شده بود فریاد خوشخراشی میکشه که با کروشیوی ولدی حمله منحدم میشه و فرد خاطی!کلاه با دهان بسته به ولدی خیره میشه!
ولدی: همونطور که پیش سالی اعتراف کردی دوست داری معروف بشی! من میتونم کمک کنم تا خیلی زود به خواستت برسی! اونم تنها با این ترفند که تمام بچه های اصیل و باهوش و شجاع و زیرک رو به گروه اسلیترین بفرستی!! ... متوجه شدی چی گفتم ؟! تو باید اینکارو انجام بدی ! بــــایــدیـدیدددد...
کلاه و عوامل حاضر در صحنه :


فییش فیییشش فووش فِشش ( صدای زنگ خونه ی ریدل!)

"ایوان روزبه" مردی که سرقبرش زندگی میکنه و طی چندین روز اخیر فعالیت شدیدی از خود نشان داده بود به دلیل برانگیخنه شدن انگیزه و حضور در پستها ، میره و درب رو باز میکنه تا کارِ نیکی در کارنامه ی سیاه ایفای نقشیش داشته باشه!!
درب خانه با صدای ارزشی " غیییییییژژژ " گشوده شد و رز ویزلی و آنتونی دالاهوف با ظاهری آشفته و زخمی خود را به داخل خانه پرتاب کردند، تنها صدای زمزمه وار آنتونی شنیده شده بود که گفت:
- مک گونگال به اعضای وزارت خونه خبر داده ما کلاه رو دزدیدیم! همگی دارن میان اینجا...
و آنتونی بیهوش شد!





Re: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۰:۱۲ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۹۰
#83

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
سالازار که از دشت خوشحالی بالا و پایین میپرید به سمت لرد رفت و سعی کرد کلاه را از دست او بگیرد. لرد کلاه را کنار کشید و با قیافه درهمی زیر لب گفت: جد بزرگ خجالت بکش! عین بچه هایی شدی که قورباغه شکلاتی دیدن! آبروی خودت و افتخارات رو میبری با این رفتارهات. آبروی منم همین طور!

سالازار از تلاش برای گرفتن کلاه دست برداشت و همان طور که در جای خود درجا میزد گفت: باشه، ولی زودتر بدش به من کارش دارم!
لرد کلاه را بالا گرفت و نگاهی به آن انداخت. به نظر میرسید مشغول بررسی اش است. رز نگاهی به آنتونین انداخت و در دلش نفس راحتی کشید. اگر کلاه را عوض کرده بودند احتمالا الان تبدیل به وزغ شده بودند!

لرد کلاه را رو به روی صورتش گرفت و تلنگری به آن زد. درز کهنه کلاه جان گرفت و در حالی که چشم هایش را باز و بسته میکرد گفت: اوه تام، این تویی؟ خیلی وقت بود ندیده بودمت!
لرد: تام و کوفت، تام و درد، تام و زهر باسیلیسک!
و بعد کروشیویی روانه کلاه کرد! کلاه بعد از پیچ و تاب خوردن ناشی از درد کروشیو خودش را جمع و جور کرد و گفت: ببخشین اشتباهی پیش اومده، من الان باید توی سرسرا در حال تعیین کردن گروه های ملت باشم!یک سال آزگار وقت گذاشتم برای همچین روزی شعر گفتم!

لرد خنده شیطانی ای کرد و گفت:امسال برنامه کمی عوض شده کلاه ابله.یه آشنای قدیمی باهات کار داره.
و سالازار برای کلاه دست تکان داد.
کلاه: یا جد مرلین! این هنوز زنده است؟!

لرد کلاه گروه بندی را در بغل سالازار گذاشت و گفت:من و سالازار برمیگردیم به خانه ریدل. بقیه هم میتونن بیان. اما رز، تو اینجا میمونی تا وضعیت هاگوارتز رو کنترل کنی. ببین متوجه شدن موضوع از چه قرار بوده یا نه. ببین چیکار میکنن و برنامه شون چیه. تا به خودشون بیان و بفهمن چه اتفاقی افتاده زمان میبره، که با عقل فلوبری اینها هم چیز عجیبی نیست. اما به هر حال اوضاع رو زیر نظر داشته باش. هر یک ساعت یه بار ازت گزارش میخوام. میای خانه ریدل گزارش رو به من میدی و برمیگردی سر پستت. تمام امشب همین وضع رو داری، مفهومه؟

رز با فرو بردن آب دهانش تایید کرد که متوجه حرف اربابش شده است. لرد میخواست آپارات کند که آنتونین گفت:ارباب اگه اجازه بدین من هم پیشش بمونم. آخه نه که رز بچه است و اینا...
لرد که چشمش را تنگ کرده بود و به آنتونین نگاه میکرد گفت:خیلی خب ایراد نداره. تو هم پیشش بمون. بقیه به فرمان من، پیش به سوی خانه ریدل...پاق!

بعد از غیب شدن لرد و باقی مرگخوارها رز نگاهی به آنتونین انداخت و گفت:حالا چیکار کنیم؟ اصلا کاری از دستمون بر میاد؟ اصلا چرا باید کاری بکنیم؟ من اصلا نمیخوام کاری بکنم...!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ یکشنبه ۳ مهر ۱۳۹۰
#82

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
دقایقی بعد:

آنتونین و رز، پشت درختانی انبوه خم شده بودند و منتظر فرصتی برای خبر کردن مرگخواران غیر اسلایترینی می گشتند.

آنتونین چشمانش را تیز کرد و گفت: تعداد اسلایترینیای مرگخوار زیاده و در نتیجه همه جا پخشن. چطوری میتونیم خبرشون کنیم؟

رز بعد از کمی بالا و پایین پریدن و تلاش برای دیدن مرگخواران از پشت پرچین، با حواس پرتی گفت: نمیدونم! ولی باید راهی باشه.

آنتونین ابتدا نگاهی به رز کرد و بعد با نا امیدی دست از نگریستن مرگخواران برداشت و روی زمین نشست. در این لحظه مغزش کاملا خالی بود و نمیدانست که راه حلشان چیست.

- یکیمون بره تک تک صداشون کنه!

آنتونین ابرویش را بالا انداخت و گفت: اونوقت فک نمیکنی اسلایترینیا شک میکنن که چرا فقط اونارو صدا نزدیم؟

رز پوزخندی زد و گفت: برو باو! کی میاد توجه به گروه کنه!

- باشه، مشکل بعدیو چی کار کنیم؟ ارباب نمیگه چرا اینا مرگخوارارو جمع میکنن؟

رز شروع به خاراندن سرش کرد و گفت: خب سر اربابو گرم میکنیم!

- اونا از ما میخوان کلاهو تحویل بدیم، بعد تو میخوای مرگخوارارو بیاری؟

و هر دو ناامیدانه دوباره به فکر فرو رفتند. بعد از مدتی آنتونین گفت: چاره ای نداریم! کلاهو به ارباب میدیم و بعد مرگخوارای بقیه گروهارو جمع میکنیم. شاید اونا راه حلی داشته باشن.

رز کمی لبش را اینور و آنور کرد اما برای جلوگیری از بوجود آوردن خشم ارباب، موافقت کرد و از میان درختان گذشتند و با جهشی از روی پرچین پریدند و به جمع مرگخواران پیوستند.

رز برای اینکه حرکاتش طبیعی باشد و کسی شک نکند، با غرور کلاه را بالا گرفت و گفت: ارباب، اینم کلاه!

رز و آنتونین بدون توجه به فریادهای شوق سالازار، زیرچشمی به مرگخواران غیر اسلایترینی خیره شدند.




Re: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۲ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۰
#81

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
رز کلاه را از دست آنتونین بیرون کشید و روی سرش گذاشت.

- من از طرح این کلاه خیلی خوشم اومده... مگه نه آنتونین؟

آنتونین به خودش آمد. حالت چشمان رز از نقشه اش خبر میداد.

- آره آره. بهتره بریم یکیشو پیدا کنیم برات.

بلا که رنگش از عصبانتی قرمز شده بود گفت:

- بیخود! میریم میدیمش به ارباب بعد میرین میخرین.

رز که نهایت تلاشش را میکرد که جیغ نزند گفت:

- آخه نمیشه! طرحش یادم نمیمونه!

ایوان در نهایت دلسوزی به رز نگاه کرد. سپس به بلا نگاه کرد. بعد دوباره به رز نگاه کرد.

- بلا طوری نیس که! ما میریم میگیم آنتونین و رز پیغام فرستادن که دارن با کلاه میان اما هیپوگریف ها حمله کردن بشون و دیر تر میرسن. رز گناه داره بچه س.

رز مخفیانه چشمکی به آنتونین زد و جواب داد:

- تو خیلی مهربونی ایوان!

و جغد های روی درختان پر زدند و در تاریکی شب گم شدند...

بعد از رفتن ایوان و بلا ، همون جای قبلی

رز با نگرانی گفت:

-آنتونین. نباید بذاریم همیچین اتفاقی بیفته.

آنتونین لب هایش را به شکل در آورد.

- به بقیه ی مرگخوارای غیر اسلیترینی میگم بیان اینجا تا یه کاری بکنیم.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۰
#80

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
مرگخواران با حالت به یکدیگر خیره شدند.

درون هاگوارتز:

ایوان و رز نگاهی به یکدیگر انداختند و برای عملی کردن پروژه ی کلاه دزدی خود، مکان فعلی خود را ترک کردند تا این زمزمه ای شود بر لبان مرگخواران که چقدر آن دو زرنگند.

رز و ایوان به سمت پسر توجیه شده که در اوایل صف دانش آموزان سال اولی ایستاده بود رفتند و شروع به دلداری دادن ظاهری او کردند.

مینروا سریعا به سمت آن سه آمد و سعی کرد آن ها را از آنجا بیرون کند. ایوان دستش را به نشانه ی اینکه "الان وقتش است" تکان داد و هردو با یک حرکت سریع برگشتند و پرتوهای متعدد استیوپفای را نثار همگان کردند.

هیچ کس به فکر مقابله با آن دو نبود و همه میخواستند هرجور شده خودشان را پنهان کنند تا توسط این پرتوهای متعدد بیهوش نشوند.

ایوان و رز از همین فرار کردن ملت استفاده کردند و به سمت کلاه گروهبندی هجوم بردند. آن را برداشتند و با بیشترین سرعتی که میتوانستند به سمت در حرکت کردند و از سرسرا خارج شدند.

ایوان که نفس نفس میزد گفت: چقدر ساده بود!

رز که به دیوار تکیه داده بود گفت: آره، همه شون گیج بودن! فکر نمیکردم این قدر ساده باشه!

همان موقع تعدادی از مرگخواران از پشت ستونی پدیدار شدند و گفتند: نمیخواد به خودتون امیدوار شین، کار ما بود!

آنتونین حرف بلا را ادامه داد و گفت: ارباب گفت نیم ساعت بیشتر وقت نیست ما هم برای کمک اومدیم.

رز بشکنی زد و گفت: ایول! خب دیگه ماموریت تمومه بیاین بریم.

همان موقع آنتونین دست رز را گرفت و او را از حرکت کردن بازداشت و گفت: چرا کلاهو میخوان؟

- چرا کلاهو میخوان؟

ایوان با بیخیالی گفت: چه اهمیتی داره!

رز و آنتونین ابتدا نگاهی به یکدیگر و سپس نگاهی به ایوان و بلا انداختند. هردو به یک چیز فکر میکردند. سالازار!

و در همین حین بود که رگ های مغزشان شروع به باز شدن کرد.




Re: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ جمعه ۲۱ مرداد ۱۳۹۰
#79

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو




ساعت : بعد از غروب آفتاب
مکان: پشت درب مدرسه


فضا در سکوتی عمیق فرو رفته بود . شب دامن سیاه خود را بار دیگر بر آسمان بالای هاگوارتز پهن کرده است !زیر نور ماه نقره فام چندین عدد چشم ، برق می زنند.
صدای خرت خرت له شدن برگها نشان از آمدن تعدادی انسان به سمت درب آهنگین و بزرگ مدرسه میداد!
-هووووو...هـــووووو ( لامصب فضاسازی نیست که !)

رز در حالیکه به بوته ی توت فرنگی زیبایی تبدیل شده بود ساکت و مغموم خود را نزدیک ایوان ، که بی شباهت به درختچه های خاردار نبود، کرد و گفت:
- هنوز نقشه ای به ذهنت نرسید؟!
ایوان که با هربار استفاده از شامپو شارژ فکری میشد به دلیل تغییر شکل این امکان برایش بوجود نیامد و در جواب رز، از جمله ی " Can Not Server! " استفاده کرد!



ناگهان صدای مگ گونگال در فضا طنین انداز می شود.
- خب همه حاضرن ؟!
ملت با صدایی سراسرهیجان: بــــــعلهههههههههههههه...

مگ گونگال چشم غره ای به ملت می رود و می گوید:
- هیییسس... آروم تر...خب کی می دونه چرا میخواد وارد هاگوارتز بشه ؟!

شاگرد لاغر اندازی که برحسب تصادف زخمی صاعقه ای شکل روی پیشوونی اش قرار داشت سریع دستشو بالا می کند و می گوید:
- زیــنـگ .....
مگی یه مشورتی با فلیچ !می کند و می گوید:
- شرکت کننده ی شماره یک بفرمایید!
همان پسر! کلی ذوق مرگ می شود و می گوید:
گزینه ی یک صحیحه !
مگی یه اخمی به ابروهاش می دهد و می گوید:
- نه غلطه ... بیست امتیاز منفی...

در این هنگام -راوی- جفت دستاشو بالا می برد و بالا و پایین می پرد !
- اجازه خانوم.. جواب صحیح اینه که پشت هر زن موفقی یه شوور موفقه !
مگی نگاهی با فلیچ رد وبدل می کند و می گوید:
- نه متاسفانه...شما هم نتونسیتد جواب صحیحی بدید.. شما فقط برنده ی یک ساعت مچی با آرم هاگوارتز می شید !نظر دیگه ایم هست ؟!
ملت: نــــــع!

وبدین ترتیب مگی جواب این سوال را ضمیمه ی ردای هریک از دانش آموزان کرد و سپس لبخندی به همه تحویل می دهد و سه مرتبه زیر لب می گوید:
- یک خامه ی هم زده ، هم زده نیست مگه این که همش زده باشند!

درب با صدای غییییژژی باز شد و دانش آموزات تازه وارد با دنیایی آرزو وارد عالم جادوگری شدند، در این بین وجود آن دو بوته توجه هیچ کسی را به خود جلب نکرد و آنها توانستند از ازدحام جمعیت بهره مند شوند و با ظاهری خمیده وارد مدرسه شدند!


.:. یه ربع بــــــعد ...
در بالای سن، در جایگاه دامبلدور، بنر بزرگی قرار داشت که رویش با عنوان " شناسه موجود نیست! " حک شده بود! و به جای آن یکی از دانش آموزانی که نخواست اسمش فاش شود، طومار بلندش را گشود و شعرش را خواند:
"جورابم را در باغچه ي هاگرید مي كارم
سبز خواهد شد مي دانم مي دانم!
من باقالي يي ديدم حرف مي زد با خود
و جغدي ديدم كه سيفيد بود و در آن حسي بود
كه دلم مي خواست پرهايش را بكنم!!
زندگي غرق شدن در بوي گند يك جوراب است
و فرو بردن آن در حلق باقالي ها
زندگي شايد... "



- ببین رز! الان که فکر میکنم میبینم بهتره که از یه سال اولی بخوایم بره و برامون بیاره ! یـــا همه رو بیهوش کنیم و کلاه رو بگیرم! راه سوم اینه که وقتی کلاه رو بعد از مراسم بردن دفتر دامبل بریم و برداریم! راه چهارم م...
- راه چهارم اینه که خفه شی!
- باوش !
- خوبه! من میگم بهتره خودمون رو به عنوان پدرومادر یکی از شاگردا که با طلسم فرمان اونو توجیه ش کردیم جا بزنیم و بعد از اینکه خودمون رو برای دلداری اون بچه به کلاه نزدیک کردیم، با یه طلسم بیهوش کننده به سمت استادا کلاهو بگیریم و آپارات کنیم!
ایوان: راه پنجم؟ به امتحانش می ارزه ! ما فقط یه ساعت وقت داریم! من میرم سراغ همین پسری که داره میاد ...



:.: کافه هاگزمید .:.

مرگخواریوون درحالی که غرق در عیش و نوش بودند، با صدای بلند به حرکات هلیکوفتری سالازار میخندید و فریاد میزند: " دوباره دوباره! "
ریگولوس گیتار الکترونیکش را از جیبب انتهایی ردایش بیرون کشید و با آخرین توان درحال نواختن آهنگ و خواندن شعری با مضمونی اینچنین بود: " تووو ووو وووو پا رو قلبم گذاشتی! توووو ووو وووو لیاقت منو نداشتی! ... حالا دیگه زیر آب منو می زنید؟ حالا دیگه منو تحویل نمی گیرید؟ یادته 3 سال پیش اومدم تو تالار گفتم سلام بعد تو خواب بودی جواب سلاممو ندادی؟!... حالا حالیت می کنم! با اون موهای فر دارت! زشت! ارزشی! خزو خیل!... توو این بازی تو باختی یه بازی که خودت اونو ساختی.... تووووو ووووو وووووو...."

درهمین حال راوی از فرصت استفاده میکنه و به سمت وسیله ی صوتی کافه طلسم " شاتابیوس" ارسال میکنه و با لبخند به بقیه ی مرگخوارای خوشجال نگاه میکنه!

- فقط نیم ساعت وقت دارن!
این صدای زنگدارِ ولدی بود که شنیده شده بود!




ویرایش شده توسط جسیکا پاتر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۲۱ ۱۸:۲۹:۲۸


در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۰
#78

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۰۱ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 304
آفلاین
سالازر چوبدستی را مثل ریموت کنترل فشار داد، چمن حیاط خانه ریدل گشوده شد و یک اژدهای خمار به مقابل خانه ریدل خزید. همه با شادمانی و آرمان هایی والا و امید به سفری خوش، سوار یک فروند اژدها A380 شدند و تنها لرد باقی ماند که با توهین های زیر لب، چوبدستی اش را تکان می داد و اسباب و اثاثیه را از طریق صندوق های جلو عقب، درون بدن اژدهای غول پیکر جاسازی می کرد.

دراین حین مورفین لنگ لنگان از خانه ریدل خارج شد. کیسه های سفید رنگی در دست داشت. با عجله خود را کنار لرد و اژدها رساند و با خماری مطلق و درماندگی نالید:

«دایی ژان ! قربون دشتت ! بی ژحمت بیا اینارو هم جاشاژی کن که توی سفر بی آژوقه نمونم من یکی ! »

لرد: «میخوایم کلا بریم یه کلاه بدزدیم، برگردیم ! سفر دیگه چیه ! ای بابا ! پلیس راه بگیرن مارو، کله ات رو میکنم دایی مورفین ! »

بلاخره مورفین هم سوار اژدها شد. اژدها بالش را تکان داد، دودی از سوراخ دماغش بیرون داد و به آسمان پرید و در میان ابرهایی ناپدید شد و این لرد سیاه بود که با چهره ای مات به مرگخواران شادش که سوار بر اژدها بودند و در آسمان سیر می کردند، خیره ماند.

لرد: «هیچ وقت یاد نمی گیرند که اربابی هم دارن ! »

و لرد هم به سرعت باد بدون جارو پرواز کرد و در ابرهای آسمان غیب شد...


یک ساعت بعد – غروب آفتاب – هاگوارتز

لودو در حال دوبل پارک کردن اژدها در دره ای میان کوه های کم ارتفاع کنار هاگوارتز بود. کمی بالاتر، مرگخواران حلقه محاصره ای دور درخت بید سیلی زن در آستانه قلعه هاگوارتز تشکیل داده بودند و با وحشت در مقابل ضربات سنگین و سیلی های محکم ایستاده بودند و یکی پس از دیگری سیلی می خوردند. در این حین لرد ظاهر میشه و با تعجب به افرادش نگاه میکنه...

بلاتریکس: «سرورم ! درخت... درخت سالازار کبیر رو بلعید...یعنی کشید داخل اون سوراخ ! »

لرد بی تفاوت چوبدستی اش را تکان داد و با اخگری سرخ درخت به کوهی از خاکستر تبدیل شد و سالازار کله اش را با شادمانی از میان خاکستر بیرون آورد و گفت:

«حال داد نوه عزیزم ! سر راه درکه هالو بسته بود ! اینجا در عوض تلافی کردم حسابی ! »

لرد از سایر مرگخوارانش فاصله گرفت رو به ایوان و رز با صدایی آرام گفت:

«خب...منتظر چی هستین...شما دو تا برین و کلاه گروهبندی رو بیارین پیش من..دو ساعت وقت دارین ! فقط دو ساعت !...زود... »

رز: «ارباب ! چرا باید کلاه گروهبندی رو بیاریم ؟ چرا اصلا ما بیاریم ؟ »

لرد: «کروشیو ! چون من میگم که باید بیارین ! دلیلش ربطی نداره به تو ! همین حالا ! »

رز و ایوان چوبدستی هایشان را بدست گرفتند و به سمت قلعه راه افتادند. حجم نور و روشنایی که از میان پنجره های سرسرای هاگوارتز به چشم می آمد، خیره کننده بود. هر لحظه با هر قدم آنها ممکن بود صدای دزدگیر در قلعه بلند شود. رز و ایوان برگشتند و به پشت سرشان نگاهی انداختند. مرگخواران به همراه لرد در حالیکه از واژه های "کافه"..."هاگزمید"..."نوشیدنی".. استفاده می کردند ناپدید شدند و به هاگزمید رفتند. پیش از آن که رز و ایوان گامی دیگر بردارند، صدای خنده و شادی دانش آموزان هاگوارتز بود که با قایق هایی به قلعه نزدیک می شدند. تازه یادشان آمد که شب آغاز سال تحصیلی هاگوارتز و گروهبندی است !

رز: «چیکار کنیم ایوان ؟ تبدیل به درخت بشیم تا مارو شناسایی نکنن؟ نگاه کن ! پروفسور مک گونگال باهاشونه ! »

ایوان به اطرافش نگاه کرد. در مقابل چیزی جز قلعه با دروازه ای بسته نداشتند. کنارش فقط درخت بید سیلی زن بود و پایین، پشت سرشان جمعیت دانش آموزان نزدیک می شدند.

ایوان: «بهتره تبدیل به زمین بشیم، از روی ما رد بشن فعلا. بعد بین شون میریم داخل دیگه. تازه اینو بگو. چطور کلاهو بدزدیم. گروهبندیه امشب ! »

و هر دو با افسردگی و افکاری پریشان روی زمین دراز کشیدند و بخشی از چمن های بلند شدند...


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۷ ۱۱:۱۱:۵۱


Re: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۹:۳۸ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۰
#77

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
لودو به سرعت خودش را نزد ارباب رساند و گفت: ارباب نظرتون چیه سالازارو از مدیریت این مامورت عزل کنید؟ ایشون پیشکسوتن باید برن نظارت کنن! افت داره براشون جهاد. تازه به علت کهولت سن و تهلیل رفتن عقلشون از این جور کارا (لودو به مینی بوس اشاره کرد) میکنن و ممکنه ماموریت خراب شه.

- کروشیو لودو! به چه جراتی درباره جد بزرگوارم این جوری صحبت میکنی؟ برو سر پستت و هر چی هم سالازار کبیر گفت گوش کن و تو کار اربابت دخالت نکن

-

- ادای اربابو درمیاری؟ اربابو مسخره میکنی؟ لب باریک و کله مچل اربابتو تقلید میکنی؟ بزنم لهت کنم؟ برو تا بیشتر عصبانی نشدم!

لودو از اربابش که اعصاب درست و حسابی نداشت فاصله گرفت و اجازه داد لرد جدّش را نزد خود بخواند و با او درگوشی صحبت کند.

- جدّ بزرگوارم! خواهش میکنم حواستون رو جمع کنید ... این جوری ابهتتون پیش اینا از بین میره و ممکنه ازتون سرپیچی کنن. مثل جوونیاتون با ابهت و خشم باهاشون رفتار کنید. خواهش میکنم از این بازیا دیگه درنیارید.

- برو نواده ی به دردنخور! تو هیچ وقت خیر منو نمیخواستی مگه اصلا تو به خاطر من این جریانو راه ننداختی؟ منم هر جوری خواستم هدایتش میکنم. لازم نیست به من چیزی یاد بدی بچه. این بازیارو هم راه انداخته بودم قبل ماموریت یکم تفریح کنیم دلمون باز شه روحیه بگیریم. فهمیدی؟

-

- خوب بروبچ! این مینی بوس و این بساطات رو جمع کنید، میخوایم سوار آزدها بشیم بریم، اگه بدونید چه فازی میده! اصن یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید. جوونیام من هر روز اژدها سواری میکردم ... سر راه یه سر هم میریم درکه هالو

-


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ یکشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۰
#76

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
-بوم بوم ، صدا قلبه منه**ازجا می کنه، بوم بوم - داره داد میزنه**فریاد میزنه.

سالازار درحالی که مشغول بستن چمدان هایش برای ماموریت جدید بود کنترل پلیر را برداشت و آهنگ را عوض کرد .

-I know you gotta clap your hands on the floor
And keep on rocking work it up on the floor
If you're a criminal kill it on the floor
Steal it quick on the floor
On the floor


ده دقیقه بعد

رز به صورت کاملا ناگهانی وارد اتاق سالازار شد و با صحنه ی عجیبی رو به رو شد .
سالازار مشغول خوندن و رقصیدن با یک خانوم سبزه بود .

- اینجا چه خبره؟

در همین هنگام سالازار به خودش آمد ،اطرافش را از پشت آن ابروهای پر پشتش نگاهی انداخت و سپس با صدای دست زدنش آهنگ قطع شد و آن خانوم سبزه ناپدید گشت .
سالازار به سمت رز برگشت و گفت :
- چیزی گفتی؟

رز مکثی کرد و گفت : نه، فقط این خانومه چقدر آشنا بود .
سالازار لبخند ملیحی زد و در حالی که چشمهایش از شیطنت برقی می زد گفت :
- جنیفر بود ، اومده بود تا با هم آهنگش رو یکبار دیگه بخونیم .

- خودش اومده بود؟

-

- به هرحال اومدم بگم که مینی بوس حاضره .

- باشه باشه ، تا تو بری به آنی مونی بگی کاسه ی آب بدرقه رو حاضر کنه منم اومدم .

دم درب منزل لرد اینا

مینی بوس کرم رنگی با خطهای قرمز در حالی که پلاکارد بزرگی شامل " هیئت اعزامی مرگ خواران به هاگوارتز" در جلویش نصب شده بود و دو جفت پا که با جورابهای احتمالی مربوط به جنگ جهانی دوم از پنجره ی بیرون زده بود جلوی در خانه ی رایدل پارک شده بود .

بعد زا چند دقیقه مرگ خوارهای اعزامی آمدند و مشغول گذشاتن بارهای خودشان در مینی بوس بودند و آنتونین مشغول حضور و غیاب کردن مرگ خوارن بود .
در همین لحظه لرد از کاخ بیرون آمد و چشمش به این صحنه ها افتاد .

- این چیــــــــــــــــه؟ با اینا می خواید برید؟

سالازار :


ویرایش شده توسط سالازار اسلایتیرین در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۶ ۱۳:۴۷:۱۴

" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




Re: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲:۳۸ یکشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۰
#75

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


لرد سیاه بعد از پیاده روی شبانه به همراه نجینی در حال بازگشت به اتاقش بود.
-نجینی...اینقدر غر نزن...وگرنه دیگه نمیارمت بیرون.به من ربطی نداره که تو پا نداری و فقط میتونی بخزی...این مشکل من نیست.همونطور که میبینی ارباب دو تا پا...

-آه...

لرد سیاه بدون توجه به صدای آهی که شنیده بود به سخنرانیش ادامه داد.
-ضمنا اگه یه بار دیگه ببینم مرگخوارا رو بلعیدی، من میدونم و تو.امروزم موقع حضور و غیاب متوجه شدیم سه نفر کمه.


-آآآآآآآآآآآآآآآآآة!

لرد سیاه که اینبار قادر به نشنیده گرفتن صدا نبود بطرف منبع صدا برگشت و فریاد زد:
-مرگ!...اصلا تو کی هستی و به چه جراتی سر راه ارباب آه میکشی؟

بوته های کنار نجینی تکانی خورد و سالازار اسلیترین با چهره ای غمگین پدیدار شد.
-منم نوه عزیزم...خیلی غمگین بودم.منو ببخش!

لرد سیاه با دیدن سالازار کمی دستپاچه شد.
-اوه..شما بودین جد بزرگوارم.شما همیشه این موقع شب خواب بودین.فکر کردم یکی از مرگخواراس که باز عاشق شده!برای چی آه میکشیدین؟نکنه شما هم...

سالازار دست نوازشی بر سر نجینی کشید.
-نه نواده عزیزم...کار من از این حرفا گذشته.من غمگینم.یه نگاهی به دور و برمون بنداز...دلیلشو خودت میفهمی.من کی بودم؟یکی از بنیانگذاران هاگوارتز...سالازار اسلیترین بزرگ...الان چی شده؟من فراموش شدم!منو که ماموریت نمیفرستی، چون سنم زیاده.همش اینجا پرسه میزنم و لنگه جوراب آنتونین و سوسکای رزو براشون پیدا میکنم.آه...آنتونین و رز...میبینی؟همین دو نفری که اسم بردمم اسلیترینی نیستن.متعلق به گروه من نیستن!کارای بزرگی که من انجام دادم فراموش شده.همش تقصیر اون کلاه گروهبندی لعنتیه...اونه که باعث شده هنوز همه هلگا و روونا و گودریکو به خاطر داشته باشن.

لرد سیاه کمی فکر کرد...
-خب..چیکار میتونیم بکنیم؟نمیتونیم پرونده تحصیلی رز و آنتونین و بقیه رو بیاریم و گروه همشونو اسلیترین کنیم که!...ولی...شاید بشه یه کار دیگه کرد..یه کاری که حداقل از این به بعد اسم شما روی زبونا بیفته!به مرگخوارا ماموریت میدم به هاگوارتز حمله کنن و اون کلاه لعنتی رو بدزدن.وقتی دست شما بهش رسید طلسمش میکنین که همه دانش آموزا رو وارد گروه شما کنه...چطوره؟

چشمان سالازار برقی زد.بالحن امیدوارانه ای پرسید:
-ولی اونا گروهشونو دوست دارن.اون رز که کم مونده آرم هافلپافو بزنه رو پیشونیش...یعنی حاضر میشن همچین کاری بکنن؟این خیانت به گروهشونه!

لرد سیاه قلاده نجینی را کشید.درحالیکه نجینی بطرف خانه ریدل میخزید جواب داد:
-لازم نیست چیزی بدونن...من فقط بهشون ماموریت میدم کلاه رو پیدا کنن و تحویل شما بدن.


صبح روز بعد:

لرد سیاه پشت میکروفون جادویی رفت و سخنرانی روزانه اش را شروع کرد:
-یاران وفادارم...امروز خبر خوشی براتون دارم...ماموریت عظیمی در پیشه.فردا صبح همه شما وارد هاگوارتز میشین.ازتون میخوام کلاه گروهبندی رو پیدا کنین.برای جلوگیری از مشکلات بعدی،نمیخوام هیچکدومتون معجون تغییر شکل بخورین.میتونین بطور مخفیانه واردبشین .سعی کنین تا جاییکه میتونین تغییر قیافه بدین. فردا یه گروه از اساتید و دانش آموزای جدید وارد هاگوارتز میشن.در صورتی که لو رفتین خودتون جزو اونا جا بزنین.رهبر شما در این ماموریت سالازار اسلیترین کبیره...برای اینکه همه سوراخ سنبه های هاگوارتز رو به خوبی میشناسه.کلاه گروهبندی رو پیدا کنین و به سالازار تحویل بدین...حالا...میتونین برین آماده بشین!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.