هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۸

سیموس فینیگانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۰
از خونمون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 269
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد!
دراكو گاليوني شبيه به گاليون هاي الف دالي ها از بورگين گرفت و گفت:
-اگه كسي از اين موضوع خبردار بشه سر و كارت با آمبريجه..فهميدي؟؟اگه نمي خواي اسمت تو ليست بي اصل و نصبا باشه بهتره هيچ كس از ماجرا بو نبره.
-ن..ن..نه ق..ق...قر..قربان.خ..خاطر جمع باشين كه هيچ كس از اين موضوع خبردار نميشه.
-بهتره كه اينتور باشه
-با عرض پوزش سرورم،ميتونم بپرسم كه اين گاليون تقلبي رو براي چي ميخواين؟؟؟
-نه نه نه...وقتي الف دال سرنگون شد خودت همه چيرو ميفهمي.

وزارتخونه،دفتر آمبريج
-اوه مالفوي،تونستي چيزي رو كه بهت گفتم تهيه كني؟؟
-بله
-بعد از نابودي لرد سياه.......
اشك تو چشماي آمبريج جمع شد
-....اين وظيفه ي ماس كه از دست اون پاتر و دوستاي الف داليش خلاص بشيم
-بله درسته.تنها كاري كه مونده اينه كه بايد طلسم هارو روي گاليون اجرا كنين تا من به دست يكي از الف دالي ها برسونم.
-اوه بله بله ...درسته.چند لحظه منتظر باش.
آمبريج چوبدستي كوتاهشو به سمت گاليون گرفت و زمزمه كنان ورد هايي رو خوند بعد گفت:
-فقط كافيه اين گاليونو با مال يكي از اون الف دالي ها عوض كني.بعد هر وقت با هم قرار بذارن ما هم با خبر ميشيم.
-نقشه ي بسيار زيركانه ايه..
مالفوي به سمت هاگوارتز حركت كرد.در سالن عمومي تك تك الف دالي هارو زير نظر داشت.بعد از ظهر اون روز تيم كوييديچ گريفندور با اسليتيرين بازي داشت.وقتي بازي شروع شد مالفوي مخفيانه به رختكن گريفندور رفت و گاليون اصلي جيني رو از جيب شلوارش برداشت و گاليون تقلبي رو به جاي اون گذاشت.با سرعت خودشو به وزارت خونه رسوند و گاليون اصلي رو به آمبريج داد.
بعد از مدتي گاليوني كه دست آمبريج بود داغ شد و اسم كافه ي ابرفورت روش حك شد.آمبريج سريع چند تا از مرگخوار هارو صدا زد
-همگي جمع شين.وقتش فرا رسيده.ما كساني هستيم كه بايد كار نا تموم لرد سياه رو به پايان برسونيم.همگي با سرعت به كافه ي ابرفورت برين و همرو نابود كنين.
مرگخوار ها:هورا...هورا...هورا...به ياد لرد سياه..
هري،هرميون و رون زود تر از بقيه به كافه رفته بودن.كم كم همه ي الف دالي ها دور هم جمع شدن و هري گفت:
-اين آخرين ساليه كه ما تو اين مدرسه درس ميخونيم.ما بايد از خودمون اسمي به جا بذاريم.ما بايد جماعت مرگخوارو از بين ببريم.
نويل فرياد زنان گفت:آره خودشه.ما كارشونو ميسازيم
هرميون:لطفا آروم باش نويل
-اوه بله درسته.
هري:هر وقت همتون آمادگيشو داشتين به وزارتخونه حمله مي كنيم.
الف دالي ها:هههههوووووررررررااااا........
اين هياهو زياد طول نكشيد چو مرگخوار ها از در پنجره ي كافه ريختن تو.
سيموس:نگاه كنيد....مرگخوارا....
نويل:مثل اين كه خودشون اومدن نابود بشد..حمله
رون:زياد تند نرو رفيق...هوي كجا دارين ميرين؟؟
همه ي الف دالي ها به صورت دسته دسته مشغول جنگ شدن.هر سه نفر با دوتا مرگخوار:هري،رون و هرميون-سيموس،دين و چو-لونا،نويل و لاوندر-جرج ،لي و ابرفورت و....
درگيري اوج گرفته بود و مرگخوار ها يكي بيهوش ميشدن و به زمين مي خوردن.هنوز چيزي نگذشته بود هيشكي به جز الف دالي ها و آمبريج و دراكو وسط ميدون نبودن.آمبريج چوبدستيشو به سمت ابرفورت گرفت و گفت:
-كروشي......
آبرفورت:پورتگو
ور آمبريج نقش زمين شد و دراكو هم از فرصت نهايت استفادرو كرده بود و خودشو غيب و ظاهر كرد
با اميد پيروزي الف دال


[color=CC0000][b]قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!!!!!
ميجنگيم تا آخرين نفس !!!!
ميجنگي


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ جمعه ۹ مرداد ۱۳۸۸
#99

سیموس فینیگانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۰
از خونمون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 269
آفلاین
دراكو گاليوني شبيه به گاليون هاي الف دالي ها از بورگين گرفت و گفت:
-اگه كسي از اين موضوع خبردار بشه سر و كارت با آمبريجه..فهميدي؟؟اگه نمي خواي اسمت تو ليست بي اصل و نصبا باشه بهتره هيچ كس از ماجرا بو نبره.
-ن..ن..نه ق..ق...قر..قربان.خ..خاطر جمع باشين كه هيچ كس از اين موضوع خبردار نميشه.
-بهتره كه اينتور باشه
-با عرض پوزش سرورم،ميتونم بپرسم كه اين گاليون تقلبي رو براي چي ميخواين؟؟؟
-نه نه نه...وقتي الف دال سرنگون شد خودت همه چيرو ميفهمي.

وزارتخونه،دفتر آمبريج
-اوه مالفوي،تونستي چيزي رو كه بهت گفتم تهيه كني؟؟
-بله
-بعد از نابودي لرد سياه.......
اشك تو چشماي آمبريج جمع شد
-....اين وظيفه ي ماس كه از دست اون پاتر و دوستاي الف داليش خلاص بشيم
-بله درسته.تنها كاري كه مونده اينه كه بايد طلسم هارو روي گاليون اجرا كنين تا من به دست يكي از الف دالي ها برسونم.
-اوه بله بله ...درسته.چند لحظه منتظر باش.
آمبريج چوبدستي كوتاهشو به سمت گاليون گرفت و زمزمه كنان ورد هايي رو خوند بعد گفت:
-فقط كافيه اين گاليونو با مال يكي از اون الف دالي ها عوض كني.بعد هر وقت با هم قرار بذارن ما هم با خبر ميشيم.
-نقشه ي بسيار زيركانه ايه..
مالفوي به سمت هاگوارتز حركت كرد.در سالن عمومي تك تك الف دالي هارو زير نظر داشت.بعد از ظهر اون روز تيم كوييديچ گريفندور با اسليتيرين بازي داشت.وقتي بازي شروع شد مالفوي مخفيانه به رختكن گريفندور رفت و گاليون اصلي جيني رو از جيب شلوارش برداشت و گاليون تقلبي رو به جاي اون گذاشت.با سرعت خودشو به وزارت خونه رسوند و گاليون اصلي رو به آمبريج داد.
بعد از مدتي گاليوني كه دست آمبريج بود داغ شد و اسم كافه ي ابرفورت روش حك شد.آمبريج سريع چند تا از مرگخوار هارو صدا زد
-همگي جمع شين.وقتش فرا رسيده.ما كساني هستيم كه بايد كار نا تموم لرد سياه رو به پايان برسونيم.همگي با سرعت به كافه ي ابرفورت برين و همرو نابود كنين.
مرگخوار ها:هورا...هورا...هورا...به ياد لرد سياه..
هري،هرميون و رون زود تر از بقيه به كافه رفته بودن.كم كم همه ي الف دالي ها دور هم جمع شدن و هري گفت:
-اين آخرين ساليه كه ما تو اين مدرسه درس ميخونيم.ما بايد از خودمون اسمي به جا بذاريم.ما بايد جماعت مرگخوارو از بين ببريم.
نويل فرياد زنان گفت:آره خودشه.ما كارشونو ميسازيم
هرميون:لطفا آروم باش نويل
-اوه بله درسته.
هري:هر وقت همتون آمادگيشو داشتين به وزارتخونه حمله مي كنيم.
الف دالي ها:هههههوووووررررررااااا........
اين هياهو زياد طول نكشيد چو مرگخوار ها از در پنجره ي كافه ريختن تو.
سيموس:نگاه كنيد....مرگخوارا....
نويل:مثل اين كه خودشون اومدن نابود بشد..حمله
رون:زياد تند نرو رفيق...هوي كجا دارين ميرين؟؟
همه ي الف دالي ها به صورت دسته دسته مشغول جنگ شدن.هر سه نفر با دوتا مرگخوار:هري،رون و هرميون-سيموس،دين و چو-لونا،نويل و لاوندر-جرج ،لي و ابرفورت و....
درگيري اوج گرفته بود و مرگخوار ها يكي بيهوش ميشدن و به زمين مي خوردن.هنوز چيزي نگذشته بود هيشكي به جز الف دالي ها و آمبريج و دراكو وسط ميدون نبودن.آمبريج چوبدستيشو به سمت ابرفورت گرفت و گفت:
-كروشي......
آبرفورت:پورتگو
ور آمبريج نقش زمين شد و دراكو هم از فرصت نهايت استفادرو كرده بود و خودشو غيب و ظاهر كرد
با اميد پيروزي الف دال


[color=CC0000][b]قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!!!!!
ميجنگيم تا آخرين نفس !!!!
ميجنگي


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸
#98

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد!

دراکو سنگ را بلافاصله از بورگین گرفت و گفت:اینو به هیشکی نمیگی.فهمیدی؟

-بله...قربان این رو هم آمبریج می خواستند؟

دراکو اندکی صبر کرد و بعد گفت:بله.

بورگین گفت:خب پس کار درستی انجام دادم.امیدوارم بتونید خوب ازش استفاده کنید.

دراکو از مغازه بیرون رفت.نباید سنگ را به آمبریج نشان میداد...به سمت پاتیل درزدار رفت و به مقصد نامعلومی آپارات کرد.


فردا صبح_اتاق ضروریات!


الف دالی ها روبروی پروفسور گرابلی پلنک نشسته بودند و داشتند از او نفرین کشنده ی آواداکداورا را می آموختند.

پروفسور بعد از آموزش گفت که به آدمک هایی که ظاهر شده طلسم را تمرین کنند.

تمرین شروع شد.همه جا را نفرین های سبز رنگ فرا گرفت.دیدا از دورکاس پرسید:چرا اینجوری تمرین می کنیم؟مگه خطر ناک نیست؟

-هست ولی میخواد ما رو در مواقعی امتحان کنه.


بعد از چند ساعت تمرین تمام شد و همه برای استراحت به بیرون از اتاق رفتند.


در آنسوی جنگل ممنوعه!

دراکو گردنبند نفرین شده را در دست گرفته بود و به افرادش که آماده ی اجرای نقشه بودند نگریست و گفت:آماده اید؟

همه اعلام آمادگی کردند و به سمت قلعه راه افتادند.

دراکو با خود اندشید:اولین الف دالی رو که دیدیم بیهوشش می کنیم و خودمونو تبدیل بهش می کنیم...بعد هم با یک کلکی چیزی گربدنبند رو توی گلوی گرابلی می اندازیم...اولین الف دالی رو که دیدیم بیهوشش می کنیم و خودمونو تبدیل بهش می کنیم...بعد هم با یک کلکی چیزی گربدنبند رو توی گلوی گرابلی می اندازیم...

و همین جور تکرار می کرد...


ادامه دهید لطفا!




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸
#97

دوركاس ميدوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از روز اول می دونستم ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
من پست دیدالوس را ادامه می دهم .
___________________________________________________________

باشد که الف دال پیروز باشد

دراکو به آرامی از کوچه ی تاریک می گذشت و گاهی به اطرافش نگاهی می انداخت . وقتی به گوچه ی دیاگون رسید دیگر هیچ کس در آنجا نبود .


دوباره به اطرافش نگاهی انداخت و به سمت پاتیل درز دار حرکت کرد . چوب دستی را از جیبش در آورد و به آرامی به دیوار قدیمی زد .


دیوار به آرامی شروع به حرکت کرد و به ورودی گنبدی شکل تبدیل شد . یک لحظه چیزی به ذهنش رسید . او باید به کوچه ی ناکترن بر می گشت .

همانطور که در افکارش غرق بود با سرعت به سمت مغازه ی بورگین و برکز می دوید و دیگر توجهی به اطرافش نداشت . در را باز کرد و با عجله به داخل رفت و با حرکت ملایم چوب دستی در را بست .

- هی بورگین کجایی ؟

- شما دوباره برگشتید آقای مالفوی ؟

- آره ، زود بیا اینجا کارت دارم .

- چشم آقای مالفوی .

بورگین از پشت میز بیرون آمد و با تعضیم کوتاهی دراکو را به صحبت فرا خواند .

- بورگین من می دونم تو اینجا چیزی داری که هیچ کس نمی دونه و دوست نداری کسی از وجود اون مطلع بشه .

بورگین نمی توانست تکان بخورد . زبانش بند آمده بود ، انگار او را با افسون قفل بدن طلسم کرده بودند .

- چیه چرا خشکت زده . زود برو بیارش .

- ولی قربان من چنین چیزی اینجا ندارم و چیزی را از کسی مخفی نگه نداشتم .

- بورگین ، نذار عصبانی بشم . باید اون سنگ رو به من بدی .

- قربان اون سنگ رو کسی نمی تونه ازشاستفاده کنه . فقط یک نفر قادر به استفاده از اون سنگه و اون کسیه که تونسته باشه ترس رو شکست بده .

- چطور جرات می کنی ؟!
زود اون سنگ را بیار .
بورگین که دیگر چاره ای نمی دید در صندوقش را باز کس و پاکتی را در آورد و به دراکو تحویل داد ...

_________________________________________________

دقت کنید ، این سوژه جد هست .


Can You Forgive Me Again, You're My One True Friend, And I Never Ment To Hurt You

[url=http://meadowsisadorc.livejournal.com/profile]حقایق ت


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸
#96

مرلینold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۵ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱:۵۲ پنجشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۰
از پایان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 221
آفلاین
لطف کن و یه مقدار بیشتر در مورد سوژه توضیح بده.من به طور واضح متوجه نشدم که قضیه چی هست.یعنی دراکو میاد خرید میکنه و بعد به کمک این وسایل تو هاگوارتز الف دالی ها رو نابود میکنه یا با کمک اینها میارتشون ناکترن و اونجا کارشون رو می سازه؟

---------------
هاگوارتز :

الف دالی ها مث همیشه تو اتاق ضروریات دور هم جمع شده بودن و در مورد تکالیفشون و وضعیت درسیشون با هم صحبت میکردن و هر از گاهی از سال بالاتری ها سوالاتی میپرسیدن.الف دال علاوه بر مهارت جادویی به درس هایشان هم کمکشون کرده بود.گرابلی با غرور بالا سر الف دالی ها راه میرفت و هر از گاهی نکته ای رو بهشون اشاره میکرد.وقتی یه دور کامل زد و به وضعیت تمام الف دال رو چک کرد راهی برای خودش باز کرد و به وسطشون رفت و گفت:

-خب دیگه بسته.الان وقتشه که یه مقدار رو طلسم های نابخشودنی کار کنیم.بالاخره باید این طلسم رو شروع کنیم و امروز روز خوبیه!

با آوردن نام طلسم های نابخشودنی تن الف دالی ها لرزید و اونها با تعجب به گرابلی خیره شدن.دیدا سعی کرد خودش رو شجاع تر نشون بده و گفت:

-به نظرت این طلسم یه مقدار برای بچه ها زود نیست؟اونها هنوز سنی ندارن!

اسپروات هم ترسش رو کنار گذاشت و اضافه کرد:

-به علاوه کی میخواد این طلسم ها رو به ما یاد بده؟به نظر من هیچکس اونقدر مهارت نداره اینجا که بدون خطر بتونه کاری بکنه!

در همین حال بود که ناگهان پنجره بزرگی بر روی دیوار باز میشه و نور زیاد باعث میشه که چشمان الف دالی ها نتونه جایی رو ببینه.مرلین با لبخندی از درون پنجره به بیرون میپره و نگاه مظلومانه ای به الف دالی ها میکنه.
الف دالی ها هم فکر میکنن که مرلین برای آموزش طلسم اومده ولی وقتی مرلین همچنان با لبخندی به دهن از جلوی اونها میگذره و از در اتاق ضروریات بیرون میره ،تمام افکار الف دالی ها پاره میشه!

-این چی بود؟چی شد؟چیکار کرد؟
-من اول فکر کردم به صورت ژانگولری خودش رو میخواد وارد سوژه بکنه.
-باب شما نمیشناسید مرلینو مگه؟مث همیشه اومد به ساحره های گروه یه سر بزنه و بره!همیشه همین کارو میکنه!

------------
کوچه ناکترن:

دراکو از مغازه بورگین بیرون اومد و با سرعت به طرف دیاگون حرکت کرد.در راه چند فشفشه و جادوگر و ساحره با لباس های پاره و لب های خشک شده و چشمان سرد دستانش رو گرفتن و اون رو نگه داشتن.دراکو با ترس بهشون خیره شده بود و سعی داشت که بتونه فرار کنه.

-پسرم مشخصه که گم شدی!
-نه به خدا گم نشدم.خیلی هم بلدم و واردم اینجاها رو!
-نه ببین تو گرمی حالیت نیست.تو گم شدی خودت خبر نداری!
-باور کنید گم نشدم.من اینجا رو خیلی خوب میشناسم.ببینید اینجا مغازه بورگینه،اونجا هم مغازه مورفینه که چیز میفروشه!
-چرا متوجه نمیشی پسر جان؟شما گم شدی و دیگم رو حرف من حرفی نیار!فهمیدی؟حالا بیا بریم تا راهو بهت نشون بدم!

دراکو فکری به سرش میزنه.به سرعت گردنبند رو در میاره و به ساحره ی فقیر نشون میده.ساحره با دیدن گردنبند چشمانش دو تا میشه و با سرعت اون رو از کیسه دراکو بیرون میکشه.به محض اینکه دستانش با گردنبند تماس پیدا میکنه نیروی عظیمی بهش وارد میشه و به هزاران و شاید میلیون ها تیکه مساوی تقسیم شده و همچون خاکستر بر روی زمین میریزه!دراکو نگاه خشنی بهش میکنه و با سرعت به طرف دیاگون میره تا از اونجا به هاگوارتز برگرده!

ویرایش ناظر

دوستان عزیزی که می خوان ماموریت الف دال رو انجام بدن بدون در نظر گرفتن پست مرلین عزیز ادامه پست رو بزنید .

ممنون


ویرایش شده توسط ریـمـوس لوپـیـن در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۶ ۱۴:۳۱:۳۱

[b][size=medium][color=6600FF][font=Arial][url


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۸
#95

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد.

سوژه ی جدید الف دال (جدی)

در کوچه های سرد و تاریک ناکترن جوونکی مو بور قدم زنان راهی را پیش گرفته بود.انگار که از هیچ چیزی نمی ترسید.

به دم مغازه ای رسید.مغازه ی بورگین و برکز بود.وارد شد و بدون هیچ سلامی رفت تا نقشه ی شوم آمبریج برای الف دال را اجرا کند.

بورگین با خوش رویی پرسید:خانم آمبریج شما رو فرستاده؟

-بله.

مالفوس اندکی در مغازه گفت و بعد رو به بورگین گفت:کجاست؟

بورگین گفت:آهان گردنبند رو میگی؟ایناهاش.

بورگین گردن بند را به دراکو داد.دراکو گردنبند را در دست گرفت و گفت:هفته ی بعد بر می گردم بعدی رو می گیریم...فهمیدی؟

بورگین سری تکان داد و دراکو را به بیرون بدرقه کرد.

دراکو راه را به پیش گرفت و با لبخندی شیطانی رفت...


سوژه:همان طور که معلوم بود.آمبریج برای یک نقشه ی شیطانی دیگر دراکو را به مغازه بورگین و برکز فرستاده بود.او می خواست ایندفعه الف دال را سرنگون کند.

او از بورگین جنس های شیطانی می گرفت هر هفته تا با کمک آنها بتواند نیرو های اصلی و قوی الف دال را یکی یکی از بین ببر تا بی سرپرست بمانند و در نتیجه سرنگون شوند.!


ادامه دهید و شعار معروف را از یاد نبرید.(سوژه جدی است)


ویرایش شده توسط ديدالوس ديگل در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۳ ۲۰:۴۵:۴۳



غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
#94

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
چوبدستی در جيب ردايش جا خوش كرده بود. شنلش بر پشتش پيچ و تاب عجيبی خورده بود كه باعث مسخره شدن ويژگی های ظاهريش شده بود. گوشواره هايش درخشش خيره كننده ای داشتند و بر گوش های او خودنمائی می كردند. منتظر همان لحظه بود. صدای خش خش خفيفی بلند شد و لوسيوس مالفوی در حالی كه گام های بلندش را بر برگهای زرد و سرخ رنگی كه از درختان بر زمين فرود آمده بودند می گذاشت پيش مر رفت.

چوبدستيش را بيرون كشيد و منتظر ماند تا هدف به او نزديك تر شود. پايش را حركتِ مختصری داد...

-تق!

لوسيوس چشم هايش را تنگ كرد و موشكافانه به اطرافش زل زد. پس از مدتی نگاه به اطراف صداي تقی كه بلند شده بود را به صدای حركت برگها توسط باد تشبيه كرد و به راهش ادامه داد ولی چوبدستيش را از جيب گلدوزی شده ی ردايش درآورد تا آماده دفاع از خودش باشد.

كينگزلی شكلبوت، عرقهای سردی كه بر صورتش نقش بسته بودند را كناری زد و چوبدستيش را بر هدفش تنظيم كرد...

-آواداكداورا!

صدايش آنقدر آرام بود كه به زور به گوشِ خودش می رسيد. نوری سبز رنگ از چوبدستيش بيرون تاخته بود و به سوی لوسيوس ميرفت...

لوسيوس سرش را برگرداند تا خطرات احتمالی اطرافش را بررسی كند. صدای تقی كه شنيده بود او را به طورِ كامل در حالتی دفاعی فرو برده بود. نگاه آرامش بلافاصاله نگران شد. طلسم سبز رنگ درست بر پيشانی اش فرود آمده بود.

همه چيز تمام شده بود. كينگزلی با لبخندی فاتحانه بر فراز جسد آرام و بی حركت لوسيوس ايستاده بود. با حركتی آهسته، چوبدستش را در جيبِ گشادِ ردايش قرار داد و به سمت قرار گاه محفل ققنوس رفت.



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ یکشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۸
#93

رومیلدا وینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷ پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۴ یکشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۸
از فضولا خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
تکلیف درس گیاه شناسی

1.
دختری قد بلند با گام های استوار به سمت کوچه ی ناکترن میرفت. قرار بود هدیه ای به مناسبت شکست ولدی از طرف جمع الف دالیون برای دامبلدور بخرد. شنیده بود در کوچه ی ناکترن وسایل ولدمورت را حراج کرده اند. با خودش فکر میکرد که اگر آن ها را برای دامبلدور بگیرند او را خوشحال میکنند در واقع با یک تیر دو نشان میزد! هم هدیه ای برای دامبلدور میگرفت هم وسایل ولدمورت به دست مرگخوارانش نمی افتاد!

رومیلدا وین پس از مدتی که با خودش در حال فکر کردن بود به اطرافش نگاه کرد.

_ وای نه! کوچه رو اشتباهی اومدم!!!

درحال برگشت از کوچه چشمش به مغازه ای افتاد که مردم زیادی اطراف آن بودند. به آرامی از میان جمعیت گذشت تا ببیند چه چیزی توجه مردم را جلب کرده است؟!

ساحره ای فربه در حال فروختن مقداری علف بود و توضیحاتی برای آن میداد:

_ اين علف در مناطق مرطوب به صورت گلوله هاي لجزي در پای درخت هاي حراي جادويي رشد ميکنه و اين امکان رو به شما ميده که در صورت بلعيدن اون بتونين حداکثر دو ساعت در زير آب بمونين.

رومیلدا با صدای بلند پرسید که اسم این علف چیه؟

_ عزیزم به این علف میگن علف آبشش زا!

رومیلدا با خودش فکر کرد که بهتر است به جای آن همه وسایل به درد نخور ولدمورت این علف را بخرد تا شاید کمکی برای اهداف بزرگ دامبلدور باشد.

.......................
2.
گیاهان ساده: به گیاهانی می گویند که اصولا فایده ای ندارند ولی به نظرم میتوان با ترکیب آن ها با هم داروهایی فوق العاده ساخت. البته برخی از آن ها نیز به تنهایی برای مردم کاربرد دارند مانند علف آبشش زا!

گیاهان تزئینی: از این نوع گیاهان برای تزئینات خانه و... استفاده میشود. آن ها خواص دارویی ندارند. ولی بسیار برای زندگی انسان ها سودمندند. زیرا انسان زیبایی دوست است!!!

گیاهان درویی: همان طور که از اسمشان معلوم است بسیار سودمندند، و از آن ها برای بیماری هایی که شفادهنده ها قادر به درمانشان نیستند استفاده میکنند.

گیاهان درنده: این نوع گیاهان ممکن است برای انسان خطر ساز باشند چون گوشت خوارند. غذای آن ها از کوچکترین حشرات تا انسان و خرس و... است!

گیاهان معمولی: به گیاهانی که هیچ کدام از خصوصات بالا را نداشته باشند میگویند!

گیاهان سمی: از این گیاهان برای واکسن استفاده میشود. البته اگر قصد کشت یک فرد را داشته باشید نیست بسیار مفیدند!!!

با تشکر
رومیلدا وین


من اومــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم!!!


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
#92

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
آرام آرام در كوچه ی ناكترن قدم بر می داشتم. تحت تعقيب مرگ خوارها بودم. اميدوار بودم كه آنها مرا گم كرده باشند كه ناگهان صدای دخترانه ای به گوشم رسيد:
- لوسيوس، خودم ديدم اومد تو كوچه ی ناكترن!
مردی كه گويی لوسيوس نام داشت در جوابش گفت:
- فعلا كه اينجا نيست! آه، نارسيسا هم داره مياد!
نارسيسا مالفوی در حالی كه موهايش را صاف و مرتب می كرد شق و رق در كوچه ی ناكترن گام برمی داشت. نارسيسا به آرامی گفت:
- شكلبوت می تونه شكار خوبی برای اسمشو نبر باشه. من خودم ديدم اومد اينجا! شما نديدينش؟

مرگ خوارها در كوچه ی ناكترن جمع شده بودند. من در پشت بشكه های نفت مخفی شده بودم. مالفوی گفت:
- همه جا رو بگردين!

بعد از مدتی دالاهوف با صورت كشيده اش نزديكم می شد. قبل از اينكه پيدايم كند چوبدستی ام را به سمتش گرفتم و با صدايی زمزه وار كه فقط به گوش خودم می رسيد گفتم:
- پتريفيكوس توتالوس.
دالاهوف قفل شده بر روی زمين افتاد و مرا با عصبانيت نگاه كرد. من نيز زبانم را به نشانه ی تمسخر او تكان دادم و آرام آرام به سمت خروجی كوچه ی ناكترن حركت كردم.

در حالی كه داشتم از كوچه خارج می شدم بلاتريكس لسترنج نعره زد:- اون اونجاست! اون-جاست.
هيچ فكری به ذهنم نرسيد به جز اينكه فرار كنم. با تمام سرعتی كه داشتم دويدم. مرگ خوارها با جادوی ضد غيب اجازه ی غيب شدن در ناكترن و دياگون را نداده بودند. چيزی نمانده بود كه از دياگون خارج شوم و سپس بتوان خودم را غيب كنم كه صدای كشداری از پشتم نعره زد:
- كروشيو!!!
احساس كردم چيزی به پشتم برخورد كرد و بعدش:
- آه آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه
بلا با عصبانيت به سمتم آمد و مشتی را بر صورتم خواباند:
من به بلا يك زير پايی زدم و چوبدستی ام را به سمتش گرفتم:
- اگه جلو بياين می كشمش! بعد با حالتی تهديد آميز از دياگون خارج شدم و بلا را طلسم كردم:
- سكتو سمپرا.
در حالی كه خون از صورتش فواره می زد خود را غيب كردم و در جلوی قرارگاه ظاهر شدم.



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۷
#91

بتی بریسویت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸
از یه جای دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 101
آفلاین
-خش، خش ،خش ،خش، خش، تق!
کارکاروف برگشت و با چشم های تنگ تمام کوچه را از نظر گذراند . فوری خودم را پشت پشته های زباله کنار دستم پنهان کردم . او چند لحظه به اطراف خیره شد. اه...این همه جا...چرا این شاخه باید دقیقا زیر پای من می افتاد؟
انگار که چیزی پیدا نکرد و منو هم ندید. شاید به این نتیجه رسید که شاخه زیر پای خودش افتاده یا کار جونوری کوچیک بوده . برگشت و دوباره شروع کرد به باز کردن راهش از بین برگ های پاییزی که تمام کوچه رو پوشانده بودند . نفس راحتی کشیدم و با دقت بیشتری دنبالش به راه افتادم . حسابی مشکوک می زد . حالا من برای عوض کردن چوبدستی تقلبی که برای تولد دوستم خریده بودم اومده بودم اونجا . اون این وقت شب اینجا چی کار می کرد ؟
به دو راهی ای رسیدیم که یک طرفش ادامه کوچه دیاگون بود و طرف دیگر به کوچه ناکترن می رسید . کارکاروف کلاه شنلش را روی صورتش کشید و وارد کوچه ناکترن شد . همونجا ایستادم و لحظه ای تردید کردم . آن کوچه حتی کله ظهر یا صبح خروسخون هم خطرناک بود و من یکی حتی نزدیک این دوراهی هم نمی شدم. چه برسه به اینکه نصفه شب بخوام واردش بشم !
تصمیمم رو گرفتم . ممکن بود بخواد کار خطرناکی انجام بده . هر چند هیچ وقت مبارزه ام تعریفی نداشته ، چون از درگیری بیزار بودم ، اما اگر می توانستم حتی مانع کوچکی برای کار خطرناکش باشم...خوب،بالاخره هر کار کوچکی در جای خودش ارزشمنده . بنابراین چوبدستیم رو بیرون کشیدم و جلوم نگه داشتم و آروم توی مسیری که ایگور در برگ ها ایجاد کرده بود به راه افتادم .
سه چهار متر جلوتر بهش رسیدم . با یه نفر ناشناس که اونم کلاه شنلش رو روی صورتش کشیده بود حرف می زد . سر یه چیزی چونه می زدن . در یکی از فرعی های کوچک و تنگ ناکترن مخفی شدم و به حرفاشون گوش دادم . ظاهرا ایگور می خواست یه سری جنس به یارو قالب کنه . می دونستم اونجا،این وقت شب،اونم ناشناس ، شکلات قورباغه ای نمی فروشه . حتما یه چیزی در رابطه با جادوی سیاه بود .
-نه داداش! اینقدر نمی ارزه .
-قیمت من همینه ، اگه نمی خوای می تونی بری و به ارباب بگی که من چیزی بهش نمی فروشم .
-تو جرات این کارو نداری....چطور می تونی جلوی ارباب وایسی؟
ایگور چیزی رو که دستش بود داخل کیسه ای انداخت و راه افتاد که برگردد . ناشناس که شاید مرگخوار بود دست او را گرفت و گفت:
-باشه بابا،همین قدر می خرم .
دیگه کافی بود . وقتش بود که بتی بریسویت قهرمان وارد معرکه بشه!
از توی کوچه پریدم بیرون و درست جلوی پای اون یارو خریداره فرود اومدم . هر دو مرگخوار بسته های توی دستشون رو پرت کردن کنار و با چوبدستی به سمت من حمله ور شدن . یه کم فکر کردم...موقع دوئل باید چی کار کنم؟!فکر اینجاشو نکرده بودم! اولین وردی رو که به ذهنم رسید گفتم:
-وینگاردیوم له ویوسا!
همزمان دو تا نور سبز به طرفم اومد . قبل از اینکه بتونم جعبه ای رو که بلند کرده بودم توی سر یکی بکوبم -مثل هری و دوستاش تو سال اولشون-هر دو تاشون به من خورد،و من مردم ...
-خب بعدش چی شد؟
این رو بچه بالداری با یه حلقه طلایی بالای کله ش پرسید . گفتم:
-خب مردم دیگه! الانم که اینجام .
نگاه خصمانه ای به بچه انداختم . چرا همیشه این سوال رو می پرسید؟!
-شما ها کار و زندگی ندارین؟پاشین برین توی حیاط . فکر کنم دامبلدور داره یارکشی تیم فوتبال بهشت رو تموم می کنه . برین کمک بدین بهش . یه بازی حیثیتی با تیم ولدمورت و مرگخوارای مرحوم داره . د بلند شین برین دیگه!
همه بچه هایی که به قصه م گوش می کردن بلند شدن و همون طور که غر می زدن از تو اتاق من بیرون رفتن . مدت زیادی بود که داشتم خاطره تعریف می کردم و حسابی خسته شده بودم .دستی به بالم کشیدم و حلقه طلایی ام رو مرتب کردم . به سمت اتاق خوابم به راه افتادم تا یه چرتی بزنم .








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.