هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۹

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
هنوز کمی دور نشده بودند که فریاد لرد سیاه به هوا رفت :
_ ولمان کنید، ما میخواهیم خورده شویم، ما را برگردانید.
تام و هکتور توجهی به حرف های اربابشان نکردند و راهشان را ادامه دادند.
لرد سیاه که بر اثر بی توجهی خونش به جوش آمده بود در یک حرکت سریع از پاتیل بیرون پرید اما تام و هکتور متوجه شدند و لرد را به پاتیل برگرداندند.
_ خب میگی چی کار کنیم تام؟
تام بدون دماغ نگاهی به اطراف انداخت :
_ در پاتیل رو بذار.
هکتور در پاتیل را آورد و روی کله مبارک ارباب گذاشت :
_ خب حالا خوب شد.
آنها دوباره راه افتادند اما به دلیل سبک بودن در پاتیل، کله ارباب گاها بیرون میامد و تام و هکتور را مورد عنایت زبانی خویش قرار میداد.
_ ولمان...شپلق...کنید..شپلق...احمق...شپلق...ها..شپلق...
_ نخیر اینجوری نمیشه باید یه فکر اساسی بکنیم.
هکتور با شنیدن حرف تام به فکر فرو رفت؛ چند لحظه بعد آنها متوجه موجود آبی جنبنده ای شدند.
_ بگیرش.
هکتور با جهشی بچه را گرفت و آن را روی در پاتیل گذاشت.
_ آخ سرمان، فقط این در را بردارید تا کروشیو ای نوش جانتان کنیم.
ارباب آش رشته ای هنوز هم یک ارباب بود و تام و هکتور نمیخواستند اربابشان خورده شود برای همین سه باره پا به فرار گذاشتند.
_چی کار کردن میشین؟
_داریم بازی میکنیم بچه جان، مگه تو بازی دوست نداری؟
_ آخجون آخجون، من بازی دوست داشتن شدم.
بچه شروع به بالا و پایین پریدن کرد و آنها با موفقیت به خانه ریدل ها رسیدند...چندی بعد بانو مروپ و بلا هم از راه رسیدن.
بانو مروپ در پاتیل را برداشت و با دیدن هلو انجیری اش که بر اثر تکان های زیاد منگ میزد جیغ بلندی کشید :
_ شما با آش رشته مامان چیکار کردین؟ طالبی مامان قبلا کله گردی داشت! من به حساب شما گلابی گندیده های مامان میرسم.
تام و هکتور نگاهی به کله صاف و سرامیکی شده ی ارباب انداختند.
_ ما نیز شما را خواهیم کشت، ما چندین کروشیو به خورد شما خواهیم داد، ما میخواهیم برویم و خورده شویم.
_ گیلاس مامان هیچ جا نمیره.
_ به یک شرط
نگاه های پر از سوال به لرد سیاه خیره شدند.
_ بشقاب و قاشق بیاورید و ما را میل کنید.

ملت بخت برگشته مرگخوار دوباره به فکر فرو رفتند تا راهی بیابند.



پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ دوشنبه ۷ مهر ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۲۶:۲۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
خلاصه:
لرد سیاه بعد از خوردن استخون های یه پیرزن، دچار توهم شده و همه رو به شکل میوه و سبزی می بینه. همراه رون ویزلی به محفل می ره و محفلیا از وضعیتش سوء استفاده می کنن و ازش آش درست می کنن و می برن که بفروشن.
مرگخوارا هم اول تلاش می‌کنن که آشِ لرد رو بخرن، اما موفق نمیشن. بعد، بلاتریکس و مروپ مالی رو سرگرم می‌کنن و تام و هکتور پاتیلِ آشِ لرد رو می‌دزدن.
حالا لرد که مسئولیت‌پذیره و نمی‌تونه قبول کنه که وظیفه آشی‌ش رو انجام نده؛ از مرگخوارا می‌خواد که اون رو بخورن.

***


مرگخواران نگاه‌هایشان را بین هم‌دیگر و لرد رد و بدل می‌کردند.
"دوراهی". همیشه و همه‌جا این دوراهی‌ها بود که برایشان دردسر می‌آفرید و اکنون هم دوراهی‌ای سخت، دوراهیِ بین سرپیچی و خوردن اربابشان را در پیش داشتند.
"خوردن" چیزی بود که در هر حال و زمانی الکساندرا ایوانوا رو تهییج و تحریک می‌کرد، حتی اگر این عمل، خوردنِ اربابش که به او خانه و دوست داده بود، می‌بود.

پس، ایوانوای کج‌و‌کوله به ناگاه از خود بی خود شد. مدالِ ثابت‌الچهره‌ترین مرگخوار را از گردنش کند و به کناری انداخت و به سمت پاتیلِ حاوی لرد یورش برد.
- ارباب دارم میام بخورمتون!

خب... عضو ثابت‌الچهره بود دیگر. نمیشد انتظار داشت در زمان ذوق و شوق هم چیزی غیر از بغض ارائه دهد.

اما مرگخواران یارانی نبودند که به این راحتی‌ها بگذارند اربابشان خورده شود. اصلاً مگر شوخی بود؟! دامبلدورها و کله‌زخمی‌ها هم نتوانسته بودند اربابشان را شکست دهند و حال، ایوانوا می‌خواست ایشان را بخورد؟ غیر قابل پذیرش بود!

نگاه‌هایی که تا لحظاتی قبل بین مرگخواران و لرد رد و بدل میشد، به سمت دومینیک ویزلی برگشت.
دومینیک، مرگخوار تیزی بود و سریعاً معنای آن نگاه‌ها را فهمید و این شد که در فاصله چند قدمیِ لرد، بیل عظیمی بر سر الکساندرا فرود آمد.
آخرین آرزویش را قبل از بی‌هوش شدن به زبان آورد.
- خورشت میل‌گرد با واکسِ مو!

و بر روی سدریک، که درمیان ماموریت خستگی بر او چیره شده بود و داشت ساعاتی از بیست و سه ساعت خواب روزانه‌ش را در آن میان می‌گذراند، فرود آمد.
سدریک هم خروپفی کرد و پهلو به پهلو شد... و به خوابش ادامه داد!

لرد سیاه اما از درون پاتیل تمام ماجرا را نمی‌دید و فقط بی‌هوش شدن ایوا، در حالی که جلوی پاتیلش ایستاده بود، را دید. این شد که راه‌حلش را با صدایی که از ته پاتیل می‌آمد داد زد.
- ما هنوز خوب جا نیفتاده‌ایم و باعث شد ایوایمان بی‌هوش شود! هرچه سریع‌تر ما را روی شعله بذارید تا جا بیفتیم!

نگاه‌هایی که قبل‌تر سابقه رد و بدل شدن بین مرگخواران، لرد و دومینیک را داشتند؛ روی هکتور، که سرگرم پختنِ معجونِ درمانی برای بیل خوردگان بود، قفل شدند.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۸ ۰:۰۳:۲۶
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۸ ۰:۰۴:۲۲

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۰۸:۰۲ دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
هکتور ویبره زنان به صورت دورانی داشت دور پاتیلش میچرخید و بی توجه به مرگخوارانی که بهش زل زده بودن به پاتیلش گوشت تسترال رو هم اضافه کرد.

-هک! میشه دو دقیقه پاتیلت رو از روی شعله برداری؟
-نه!
-هکتور؟
-بله؟
-شعلت رو لازم داریم!
-پس چطوری معجونم رو بپزم؟

مرگخوارا نگاهی به یکدیگر کردن و بعد با ظرافت تام رو به جلو هل دادن.

-عه...چیزه...میدونی هک!

اما هکتور به او توجهی نکرد چون مشغول هم زدن پاتیلش بود.

-خب راستش هکتور...میدونی که ما به شعلت احتیاج داریم؟

هکتور حتی حرکتی انجام نداد.

-هکتور؟
-بله؟
-شعلت رو بده به ما!
-پس معجونم چی؟

اما مرگخوارا همیشه دلیل برای انتخاب تام داشتن "اطلاعات عمومیش"!

-خب میتونی بجای هم زدن...غنی سازی کنی!

هکتور هم معطل نکرد و سریع شروع به غنی سازی کرد. اما از اونطرف مرگخوارا به دستور لرد دیگ رو روی شعله گذاشتن تا جا بیوفته که ناگهان شعله با دستاش دیگ رو پرت کرد تو بغل اگلا که مشغول پیپ کشیدنش بود.

-من آش دوست ندارم!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱:۲۴ پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۵۹:۲۶ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
آگلانتاین جیغی کشید، پیپش را به هوا پرتاب کرد و دیگِ حاوی لرد را روی زمین انداخت. دیگ با صدای دلنگ گوش خراشی روی زمین فرود آمد، چند دور به پهلو قل خورد و سر انجام از حرکت باز ایستاد.
پیپ نازنین و اخمو هم پرواز زیبایی کرد و در حالی که صاحبش را مورد عنایت زبانی قرار میداد از نظر ها ناپدید شد.
مرگخواران از جا پریدند و با نگرانی به دیگ و شعله ای که چند دقیقه پیش دیگ را از روی خودش به کنار پرتاپ کرده بود خیره شدند.
هیچ کدامشان هیچ ایده ای راجع به وضع اربابشان در داخل دیگ نداشت.

-هی! من با شما بودم! گفتم که! من آش دوست ندارم!

شعله‌، پس از ابراز وجود، آرام گرفت و منتظر عکس العمل آنها ماند.
مرگخواران، لرد و محل احتمالی او در داخل دیگ را رها کردند و به شعله چشم دوختند.

-غلط کردی شعله ی مامان! پسرِ مامان به این خوبی، آش شده... آشی که توش پسرِ مامان وجود داشته باشه رو هیچکی نمیتونه پس بزنه!

شعله دست به سینه ایستاد و رنگش از زرد مایل به نارنجی، به قرمزی گرایید.
-باشه... پس ببریدش روی یه شعله ی دیگه بپزید! هر غذایی به جز آش میتونید بپزید رو من! ولی آش نه!
- ولی مامان قصد داره با پسرِ مامان فقطِ فقط آش درست کنه! فقطِ فقط!

به هر حال مروپ گانت لج کرده بود؛ او فقط میخواست آش درست کند... آن هم با پسرش لرد سیاه، روی شعله ای که دوست نداشت رویش آشی پخته شود!




پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ دوشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۹

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
در حینی که مروپ سرگرم سر و کله زدن با شعله بود و مرگخوارا با اشتیاق به تماشای گفتگوی اونا مشغول بودن، هیچ‌کس متوجه نبود که دیگ به پهلو روی زمین فرود اومده و آش لرد در حال پخش شدنه!

- ما داریم سر می‌ریم. نجاتمون بدین.

لرد چندین بار سعی می‌کنه توجه مرگخوارا و مادرش رو به خودش جلب کنه، اما یا صدای آش لرد به اندازه کافی بالا نبود، یا چون لردی بود آش، ابهت سابق رو نداشت.
به هر حال لرد کوتاه بیا نبود و به فریادهای بی‌پایان خودش ادامه می‌ده. تا این که کم‌کم داشت تموم می‌شد.

- به ما توجه کنین. تموم شدیم.

بالاخره ایوا که تازه به هوش اومده بود، به نجات لرد میاد.
- عه ارباب ریختن!

بلافاصله جماعت مرگخوار و مروپ، پشت به شعله و رو به دیگ می‌کنن و برای نجات آش لرد به سمت دیگ می‌شتابن. مروپ سریعا دیگ رو صاف می‌کنه و سایر مرگخوارا قاشق به دست مشغول جمع کردن باقیِ آش لرد از روی زمین می‌شن.

- می‌خواین منم با نی اربابو هورت بکشم بعد فوت کنم تو دیگ؟ یکمیشون رفته لا موزائیکا با قاشق جمع نمی‌شه.




پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۰:۵۰ چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۹

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۳۴:۱۸
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-نه! هورت نه! نمی‌ذارم اربابم رو هورت بکشید! ممکن نیست!
-خب پس چیکار کنیم؟ اینجوری هدر میرن! ما چه می‌دونیم بخش هدر رفته کجاشونه؟ یهو دیدی کبد بود!

لحظه‌ای مرگخواران در تصور لردی بدون کبد غرق شدند و سپس به خود لرزیدند.
-چیکار کنیم؟

اینبار به دنبال راه چاره غرق شدند.

-فهمیدم!

دقایقی بعد، بلاتریکس پاتیل به دست بیرون خانه، رو به روی در ایستاده و سایر مرگخواران پشت خانه جمع شده بودند.

-من حاضرم!
-ما نیز هم!مراقب ذراتمون باشید. هدر نریم!

-با شماره سه هل میدیم!

نقشه آسان بود.
خانه را هل می‌دادند تا کج شده و جاذبه زمین آش حاوی لرد را به سمت پاتیل بکشاند.

-یک... دو... سه!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۰:۱۳ یکشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۰۸:۰۲ دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
مرگخوارا با شماره ی سه سعی کردن کردن خونه رو هل بدهند اما خونه تکون نمیخورد.

-دوباره سعی میکنیم...با شماره ی سه...یک...دو...سه!

مرگخواران دوباره خونه رو هل دادن بلکه خونه دو سانتی متر حرکت کند اما خونه همچنان استوار بود.

-دِ تکون بخور دیگه!
-دوباره...یک...دو...سه!

مرگخوار ها برای بار سوم هم خونه رو هل دادن اما همونطور که در سه خط قبل گفتم، خونه تکون نخورد.

-خونه ی مامان تکون بخور دیگه!
-نموخوام!
-اما خونه ی مامان، پسر مامان در واپسین لحظات زندگیه.
-نموخوام!

مرگخوارها نگاهی به یکدیگر کردن. باز هم باید با یک شیئ سخنگوی دیگه معامله میکردن و آخر هم تام یکی از اندام های بدنش رو از دست میداد.



only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵ سه شنبه ۴ خرداد ۱۴۰۰

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۰ جمعه ۲۰ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۱۱ یکشنبه ۶ تیر ۱۴۰۰
از قلعه هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 31
آفلاین
مرگخوارا یه دایره تشکیل دادن و شروع کردن به نقشه کشیدن:
-من میگم بیایم......
-نه این چه نقشه ی مزخرفیه؟
-چطوره بیایم.....
-به نظر من که خوبه
-چاره سازه!
-ایده ی تام یک........ ایده ی تام دو....... ایده ی تام سه...... ایده تام انتخاب شد!

دایره ی مرگخواران باز شد و به سمت خونه جلو رفتن


چند دقیقه بعد جلوی خونه

- بلا من یه پیشنهاد دارم
-بگو
- اصلا این خونه ی سخن گو رو ولش کنید ما برای جمع کردن بقیه ی لرد به یه اسفنج نیاز داریم!
- اره فکر خوبیه!

نقشه ی مرگخوارا گرفت!‌ خونه حسودیش شد و گفت


𝓗𝓪𝓹𝓹𝓲𝓷𝓮𝓼𝓼,𝓬𝓪𝓷 𝓫𝓮 𝓯𝓸𝓾𝓷𝓭 𝓮𝓿𝓮𝓷 𝓲𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓭𝓪𝓻𝓴𝓮𝓼𝓽 𝓸𝓯 𝓽𝓲𝓶𝓮𝓼, 𝓲𝓯 𝓸𝓷𝓮 𝓸𝓷𝓵𝔂 𝓻𝓮𝓶𝓮𝓶𝓫𝓮𝓻𝓼 𝓽𝓸 𝓽𝓾𝓻𝓷 𝓸𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽 ✨


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۰

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۵۹:۲۶ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
خلاصه:
لرد ولدمورت توهم زده و همه رو به شکل سبزیجات میبینه. محفلیا از وضعیت لرد سوءاستفاده میکنن و ازش آش درست میکنن تا بفروشن. ولی مرگخوارا، لرد-آش رو به زور نجات میدن.
لرد اما به گفته ی خودش آش مسئولیت پذیریه و میخواد که خورده بشه و به همین منظور دستور میده که مرگخوارا روی شعله بذارنش که جا بیفته. اما شعله ای که از قضا سخنگوئه، از آش لرد خوشش نمیاد و او نو پرت میکنه رو زمین. مقداری از آش حاوی لرد هم روی زمین میریزه و میره لای کاشی های خونه! ( )
مرگخوارا میترسن اون مقدار آشی که رفته لای کاشی ها، قسمت مهمی از لرد، مثل قلب یا کبدش بوده باشه. و تصمیم میگیرن آش ریخته شده رو جمع کنن. ولی چون نمیتونن لردو از لای کاشی ها جمع کنن، تصمیم میگیرن خونه ی ریدل ها رو کج کنن که لردِ آشی ای که داخل کاشی مونده بریزه داخل پاتیل و به باقی لرد بپیونده!
***


مسلما نقشه ای بهتر از آن، برای نجات یک ارباب که بین کاشی های خانه گیر کرده باشد وجود ندارد. این را هر مرگخواری که در آن لحظه در جمع حضور داشت، میدانست.
بعد از یک تلاشِ بی اثر در هل دادن خانه ، آنها باز هم دست از کوشش نکشیده بودند و امیدوارانه در حال چیدن یک نقشه ی جدید و تنظیم جایگاه هرکس در نقشه بودند.
اما بالاخره صبر راوی به سر آمد و تصمیم گرفت در روند داستان دخالت کند.
-اِهِم... عذر میخوام...

مرگخواران دست از کار کشیدند دستشان را سایه بان چشمانشان کردند و با اخم به جایی در آسمان، که احتمالا صدای پر طنین و آسمانیِ راوی از آنجا به گوش میرسید نگاه کردند.
راویِ مذکور خود را جمع کرد و با دستپاچگی ادامه داد:
-ببینید من اصلا قصد دخالت ندارما... ولی شماها واقعا فکر میکنید میتونید یه خونه رو بلند کنید و باقی مونده ی لرد رو بریزید تو پاتیل؟! باور کنید موفق نمیشید.

مادا ماکسیم پشت چشمی نازک کرد و جواب داد:
-آهای راوی! ما خودمون خوب میدونیم تو آسمونی و خیلی مقدسی و باعث نوشته شدن این پست ها میشی... ولی ببین تا الان که ما رو تو این بدبختی گذاشتی و مجبومون کردی این کارا رو بکنیم. پس لطفا دخالت نکن تو کارمون!

دختر بچه راویِ آسمانی و مقدس که چیز دیگه ای برای گفتن نداشت، آخرین حرفش را از پشت لپ تاپش فریاد زد:
-باشه ولی همینجا می‌مونم و می‌بینم که نمی‌تونید این کار رو بدون جرثقیل انجام بدید.

دقیقه ای بعد، مرگخواران تا سه شمردند و طبق استراتژی جدیدشان، شروع به هل دادن خانه ی ریدل ها کردند. خانه به سمت راست کج شد. بعد به سمت چپ تلو تلویی خورد و بالای سر پاتیل حاوی لرد قرار گرفت و آشی که لای کاشی ها گیر کرده بود، قطره قطره داخل پاتیل چکید.
سپس خانه ی ریدل ها، به همان سرعتی که از جا بلند شده بود با صدای گرومپ مهیبی سرجای خود قرار گرفت.
راوی به سرعت صحنه را ترک کرد و نوری که تا چند لحظه پیش فضای را پر کرده بود از بین رفت.

از آن طرف، لردِ داخل آش، که حالا احساس رضایت میکرد از جایی داخل پاتیل دستور داد:
-خب... حالا که آشی شدیم تکمیل و ذراتمان سر جای خودشان قرار گرفتند، سرِ حرفمان هستیم. ما نیاز دارم که جا بیفتیم و خورده بشیم. وگرنه با همتون قهر میکنیم.




پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ پنجشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۰

اركوارت راكارو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۴ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲:۱۶ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
از سی سی جی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
- ارباب مطمئنین تیکه هایی از لیسا تو اون آش نیست؟

به نظر می آمد به لرد برخورده است.
- خیر آشی هستیم بدون ناخالصی و هنوز منتظر جا افتادن و خورده شدنیم.

مشکل فرعی حل شده بود اما مشکل اصلی" آش بودن" لرد، نه تنها حل نشده بود بلکه لحظه به لحظه بدتر هم می شد.
لینی که از شدت نگرانی سرعت بال زدنش را بیشتر کرده بود، گفت:
- چیکار کنیم؟ اگه آش رو نخوریم ارباب ناراحت می شن اگه بخوریم هم دیگه اربابی نخواهیم داشت.
لینی به نکته مهمی اشاره کرده بود.

- می تونیم یکی رو داوطلب کنیم که یه ذره از آش بخوره و بگه بد مزه ست، اونوقت دیگه مجبور نیستیم همه رو بخوریم.

پلاکس با دست روی پیشانی اش کوبید.
- آخه آی کیو ارباب تو آش پخشن اگه یه ذره هم بخوره یه تیکه ای از ارباب رو خورده؛ تازه اگه بگیم آش ارباب بدمزه ست ناراحت می شن.

مروپ با ناراحتی به پاتیل حاوی آش لرد خیره شد.
- چقدر به عزیز مامان گفتم میوه بخور برات خوبه، اینم شد آخرو عاقبتش!
مروپ همانطور به پاتیل خیره شده بو و افسوس می خورد و اصلا به این نکته توجه نداشت که، میوه نخوردن ربطی به آش شدن ندارد!

- داریم حسش می کنیم! کم مونده جا بیافتیم و آشی لذیذ شیم؛ بعدش افتخار می دیم که یکی از شما مارو نوش جان کنه!

مرگخواران با نگرانی به یکدیگر خیره شدند؛ تا زمان جا افتادن کامل آش فرصت کمی داشتند که نقشه درست و حسابی بکشند.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.