-پاشو دیگه! چرا بیدار نمیشی؟
-ها؟
ربکا کم کم چشمانش را باز کرد. هنوز خوابش می آمد. خمیازه ای کشید و به آدم روبه رویش خیره شد. برق میزد و سفید بود. گیج شده بود ولی همچنان سر از ماجرا در نمی آورد.
-پاشو ببینم. منو معطل خودت کردی.
ربکا کمی صبر کرد. مرگخوار تازه وارد بود؟ اگر مرگخوار بود چرا سفید بود؟
-راستی، تو تازه واردی؟
-من؟ اینو باش. میگم پاشو از رو میز.
-میز؟ اینجا اتاق خودمه. چطور جرات میکنی...
مرد با چند حرکت سامورایی(!)او را از روی میز به پایین انداخت. ربکا دستی به موهایش کشید. بعد ایستاد. سرس درد میکرد. به مرد روبه رویش نگاه کرد. همچنان سفید بود.
-منو گروگان گرفتین؟ چرا آخه؟ چطوری؟ واسه ی چی؟ من؟ به چه دردتون میخورم؟ تازه خیلی جیغجو هم هستما!
-وای خدای من! چرا منو فرستادی پی این؟
-من خیلی با شماها بدم. اصلا یه جوری جیغ میزنم کر بشین. محفلیای بد! خفاش میگیرین؟ برین پروانه بگیرین. پروانه خوشگلتر از... نه نه! چیزه... پروانه زیاده، راحت تر گرفته میشه. چرا خفاش میگیرین؟
فرشته که فهمیده بود ربکا از هیچ چیز خبر ندارد، چنان محکم روی صورتش کوبید که ربکا ساکت شد. فرشته با تاسف سری تکان داد و تلاش کرد برایش همه چیز را توضیح دهد.
-اینجا دفتر منه. توام اومدی که مهر تایید بگیری.
-مهر تایید چی؟ برای چی؟ برای زندانی کردنم؟ پروفسورتون بهتون یاد نداده با مهمون باید چطوری رفتار کنین؟ با یه خفاش مظلوم کمیاب در خطر انقراض؟
-پروفسور کیه؟ زندان چیه؟ اینجا اولین اتاق تایید صلاحیت مرده است.
-مرده؟ مرده؟ کی مرده؟
-خدایا به من صبر بده! خب تو دیگه!
-من؟
ربکا با تعجب به مرد نگاه کرد.
-تو کی هستی پس؟
-من منکر م دیگه. توهیچی درباره شب اول قبر...
-شب اول چیه؟ قبر چیه؟ من تازه به دوران جوانی داشتم میرسیدم. جوونم... آرزو دارم.
-این دیگه مشکل خودته.
-چرا به مرده ها توجه نمیکنین؟ چرا؟ من با مسئولین کار دارم!
-بشین سرجات بابا!
ازت سوال کردم ولی خواب بودی جواب ندادی. بشین تا نکیر بیاد.
منکر کاغذ سوالات را جمع و جور کرد و به سمت در رفت.
-10دقیقه دیگه نکیر میاد. اومد بهش بگو منم صدا بزنه. فکر فرار از اینجام به سرت نزنه ها.
-نه بابا. من اصلا نمیخوام از پنجره به بیرون نگاه کنم. و اصلا از پنجره فرار نمیکنم.
منکر با نگاه "بری، خودم پوستتو میکنم" از اتاق بیرون رفت. ربکا با سرعت به سمت پنجره رفت و تلاش کرد پنجره را باز کند.