هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
#37

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
هافلـکـلاو!
سدریک دیگوری اند تام ریدل اند لیلی لونا پاتر

گم شدن نشان ها شاید آنقدر هاهم اتفاق بدی نبود! هر دو گروه حسابی به جنب و جوش افتاده بودند و هرکس برای خودش یک هم تیمی انتخاب میکرد. اما از دیدگاه تام ریدل مشنگ که حتی جادوگر هم نبود و معلوم نیست چگونه در تالار ریونکلاو برای سالیان سال اتراق کرده بود، گم شدن نشان‌ گروه آنقدر موضوع بزرگی نبود. اینگونه در لبه‌ای از تالار نشسته بود و در حال مگس پراندن بود که با عبور یک بچه خوشگل از روبروش مواجه میشه!
- فیــــست! [افکت سوت زدن]

سدریک دیگوری همان بچه خوشگل در حال گذر از روبروی تام بود که بدون توجه به او، به سرعت از کنارش گذشت. اما تام خان ریدل الدوله به راحتی از این موضوع نگذشت. دمپایی هایش را که نصفه و نیمه پایش کرده بود، به صورت پوشید و تا تــــه فشار داد! جوری که انگشتان پایش مقداری از دمپایی بیرون زدند..
- بچه خوشگل موجگل مگه با تو نیسم عامویی؟
- شرمنده متوجه سوت بلبلی زیباتون نشدم! جاعانم؟
- فنجون ننه هلگاتون گمشده ولی من میدونم کوجاس!
- عههه جدا؟ ممنون میشم اگه نشونم بدید.
- خوارش میکونم عزیزم! قابلتو نداره. بیا پشت تالار تا بهت نشون بدم!

تام دستش را به دور گردن سدریک ژون انداخت اما به محض اینکه میخواستند به سمت پشت تالار حرکت کنند، لیلی لونا پاتر گوشای سدریک رو گرفت و از دست تام جداش کرد.
- سدریک مگه تو نمیدونی این مرتیکه مورد انحرافی توی پرونده‌ش داره؟ چطور میتونی بهش اعتماد کنی؟
- جون تو آبجی فقط میخواستم کمک‌تون کنم. فنجون ننه هلگا رو ولش! یه فنجون خودم دارم آوازم میخونه. از ما گفتن!

اما لیلی لونا با توجه به سابقه‌ی تام، به حرفهایش گوش نکرد و دست به دست سدریگ به سمت دیگری حرکت کردند. تام که از گذشته خود کم کم به تنگ اومده بود، سعی کرد کمی از تنگی در بیاید و یواشکی به دنبال هردویشان راه افتاد تا بلکه در موقع مناسب بتواند کمکی برساند.




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۰ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
#36

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین

هافلــکلاو

سوزان بونز & لینی وارنر



سوزان و لینی همانطور دست در دست هم از جمع دور می شدند تا اینکه با توقف لینی، سوزان نیز از حرکت باز ایستاد.

سوزان پوکرفیس طورانه به لینی خیره شده بود و منتظر بود تا ببیند چه اتفاقی افتاده تا اینکه لینی گفت:
_ما داریم چیکار می کنیم؟
_چیو چیکار میکنیم؟ خب داریم می ریم دنبال نشان ها دیگه.
_نه منظورم اینه که الان داریم چیکار میکنیم!؟
_داریم.. میریم دنبال نشان ها؟
_‌ای بابا. میگم الان دقیقا میخوایم چیکار کنیم؟!
_بریم دنبال نشان ها.
_ خب کجا؟!
_اتفاقا داشتم به همین فکر می کردم. چطوره از آشپزخونه شروع کنیم؟ ممکنه جن‌ها فنجون ننه هلگا رو با فنجونای معمولی اشتباه گرفته باشن.
_تاج روونا چی پس؟
_به اونم می رسیم حالا. بیا بریم.


جلوی در آشپزخانه



_نه! جن اجازه نداد دانش آموز وارد آشپزخانه شد!
_ای بابا. حالا بذا بریم دیگه. زود میایم بیرون.
_نه!

سوزان و لینی با ناامیدی از آشپزخانه دور شدند. همانطور در راهروها سرگردان بودند و به دنبال راهی برای ورود به آشپزخانه می گشتند.

_آهـا! فهمیدم! دنبالم بیا!
آن دو دوان دوان راهروها را یکی پس از دیگری می پیمودند تا اینکه سوزان در راهروی بن بستی متوقف شد. انتهای راهرو تنها تابلوی بزرگی از تصویر تعدادی میوه قرار داشت.
_خب که چی الان؟ فکرت همین بود؟
_صبر کن... اوممم... بذا ببینم این کله زخمی چجوری از اینجا رد شد.

سوزان دست در جیب ردایش کرد و آنجا را گشت اما...
_عه!
در حین اینکه جیبهایش را زیر و رو می کرد، گفت:
_نه که مامانم تازه ردامو شسته، واسه همینه.
و همانطور به گشتن ادامه داد.



ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۱۰:۳۵:۲۲
ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۱۰:۴۰:۰۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۳:۳۲ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
#35

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
هافلــکلاو
اورلا کوییرک و آریانا دامبلدور


آریانا یواش یواش به اورلا نزدیک شد. خیلی خیلی آرام. شاید هم خیلی بیشتر از خیلی خیلی آرام. حداقل انقدر آرام که اورلا متوجه آن نشد و به کوبیدن خود به دیوار ادامه داد.

تتتتتتق
[ لگد به ديوار]

- این کار بدون جواب نمی‌مونه...
- اهم...


تتتتتتق
[ لگد به ديوار]

- واقعا که خجالت آوره...
- اهم...


تتتتتتق
[ لگد به ديوار]
- باید خجالت بکشن...
- اهم...

وقتی فریاد جواب نمیدهد شاید باید از اکسپلیارموس همه کاره اش استفاده میکرد تا اورلا را از دیوار جدا کند. به همین منظور چوبدستی‌اش را به صورت خیلی خفن بیرون آورد و آن را به جایی بین اورلا و دیوار نشانه گرفت:
- اکس...
- کاری داشتی آریانا جون؟:worry:

اورلا با سرعتی سرسام آور برگشت و درحالی لبخند گشادی بر لب داشت. آریانا متحعب از کارایی جدید اکسپلیارموس پوکر اندر پوکر ماند. کارایی ای که ملت را وادار میکرد تا جوابت را بدهند.

اورلا:
آریانا:

آریانا دیگر زیادی پوکر ماند و پوکری اش به اورلا نیز سرایت کرد.

- کاری داشتی آریانا؟
- بیا با هم همگروه شیم!

حالا حالت چهره هایشان عوض شد.
اورلا::worry:
آریانا:

- مث این که منو صدا میزنن آریانا... :worry:
- اصلا کسی اینجا هست که صدات بزنه؟ بیا بریم!
- ولی...

شاید باز هم وقت اکسپلیارموس بود...
- اکس..
- کی گفته من نمیام؟

کارایی جدید طلسم آریانا: وادار کردن ملت به هم گروه شدن!

دقایقی بعد


دختر ریونکلاوی که به زور آریانا بیرون آمده بود با بی قراری سقلمه‌ای به کوچکترین دامبلدور زد و گفت:
- خب ما بیرون هاگوارتزیم!بدون هیچ هدف و برنامه ای، چیکار قراره بکنیم.

آریانا جوابی به اورلا نداد و در حالی که حواسش به جایی دیگر بود:
- با اون همه پولی که ماندانگاس داره همه کاری میشه کرد. نگا چه دستبند طلای قشنگی داره. چه لباسای گرون قیمی. حیف ما از این پولا نداریم.

اورلا تازه متوجه ماندانگاس شد که داشت از جلوی آن ها رد میشد. اما یک جای کار میلنگید...
پول؟ طلا؟ لباس گران قیمت؟ هیچ کدام برای یک دزد عادی نبودند.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۳:۳۷:۰۰
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۳:۵۰:۳۰
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۴:۵۹:۳۱
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۵:۰۰:۳۷

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱:۳۸ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
#34

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
هافلکلاو
آريانا دامبلدور_ اورلا کويرييک



در تشکيل گروه، در کار، در سفر و در هر موضوعى که به صورت جمعى باشد، يک مسئله است به اسم روابط اجتماعى. معمولا مى گويند که جنس هاى مخالف زودتر با هم جور مى شوند...
معمولا!


خانواده ى دامبلدورها جزء معمولى ها محسوب نمى شوند. البته نه اينکه خيلى خارق العاده باشند... نه! اين خانواده از لحاظ عجيب و غريبى، کج و کوله بودن و اشکالات ناياب جهان، معمولى نيستند. يکى از اين ويژگى هاى عجيبشان اين است که، خب... راستش... با جنس مخالف زياد جور نيستند. جور نيستند ديگر.
نيستند!
علاقه اى بهشان نشان نمى دهند!

از اين نظر، بحث انتخاب همگروهى که شد، نگاه آريانا دامبلدور فقط به دنبال دخترها بود. با نگرانى اطراف را نگاه مى کرد که لينى وارنر را ديد. آريانا دوان دوان به سمت لينى رفت. لينى و سوزان تازه همگروه شده، شانه به شانه هم ايستاده بودند.

آريانا سرش را از وسط سر آن ها رد کرد.

حالت آن سه فرد:

سوزان سعى کرد از گوشه ى چشم آريانا را ببيند.
- آريانا؟ چيزى شده؟
- منظره ى خوبيه نه؟

سوزان رو به رويش را نگاه کرد که فقط ديوار بلند سالن بود.
- آريانا!
- ببين سوزان چطوره تو برى با يکى ديگه همگروه شى.
- چرا اونوقت؟ من هم گروهيم رو پيدا کردم.

آريانا سرش را بيرون آورد و ليني را به سمت خود کشيد.
- من فکر مى کنم من و لينى زوج خوبى هستيم.
ليني:
- ليني با جثه ي ريزش مي تونه كمك خوبي باشه و من هم با اکسپليارموسام.
لينى: گفتى اکسپليارموس؟ آريانا من همين الان يادم اومد كه به سوزان قبلا قول دادم كه همگروهى باشيم و يه ريونى هيچ وقت زير قولش نمى زنه... باى!

"باي" را وقتي گفت که دست در دست سوزان از آريانا دور شدند.

آريانا خودش را آماده کرد تا گريه کند که ناگهان صداى فريادهاى حماسى اى را شنيد.

- چطور جرئت کردند اين کار رو بکنن؟!

تتتتق[ لگد به ديوار]

- حسابشون رو مى رسم! چنگال هامو تو چشمشون فرو مى کنم.

تتتتتتق[ لگد به ديوار]

- نشان گروه ما رو مى دزدن؟ داغونشون مى کنم...

درحالي كه دخترك آبي پوش خودش را به ديوار مى کوبيد، آريانا لبخندى زد و به سمت اورلا رفت. همگروهى اش را پيدا کرده بود.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۱:۴۷:۵۱
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۱:۵۴:۲۴

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
#33

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین

هافلـکلاو


دای اصلا باورش نمیشه! سوزان اولین گزینه ای بود که برای پیدا کردن همگروهی از هافلپاف داشت و حالا لینی و سوزان برای هدفی که نمی دونست چیه، دور می شدند.

لاکریتا برای سرشماری ملت مجبور میشه بره رو شونه های نحیف ویلبرت.
- یک...دو...پنج...شیش...آروم باش.من اونقدرا هم سنگین نیستم! شیش... هفت. شیش...هفت. خب پس باید به گروه های دو یا سه نفره تقسیم بشیم و هر کی یه جایی رو بگرده.

ملت به هم نگاه می کنن و هر کسی نزدیک کسی می شه که می شناستش.

و کمی اون ور تر تالار در حالی که ملت از گرمای هوا می نالن، وندلین آتشی روشن کرده و پاهاش رو تا زانو فرو کرده توش. وندلین به شدت عصبانیه! پس از یکسال دوری به تالارش برگشته و حالا با دزدین نشانشون مواجه شده! در حالی که همه کم کم دارن آماده برای رفتن می شن با نارضایتی پاهاش رو از توی آتش بیرون می کشه. وارد جمع می شه و ریونی ها رو بررسی می کنه.

دای، همچنان با پوکرفیسی تمام به جمعیت خیره شده که احساس می کنه یه دستی از پشت داره یقه ـش رو می کشه.

- من این پسره رو با خودم بردم.

وندلین حتی همگروهی پیدا کردنش هم شگفت انگیزه!


ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۴ ۲۳:۲۲:۳۰
ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۴ ۲۳:۲۳:۵۴
ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۴ ۲۳:۲۴:۱۶
ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۴ ۲۳:۲۵:۳۵
ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۴ ۲۳:۲۶:۳۴

این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
#32

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
هافلـکلاو

لینی & سوزان


ساعتی بعد - سرسرای عمومی:

اعضای گروه ریونکلاو و هافلپاف در سرسرای عمومی جمع شده بودن و با نگاهایی وحشت‌زده همدیگه‌رو از نظر می‌گذروندن و به دنبال راه چاره‌ای برای حل مصیبت وارده بودن.

- چطور ممکنه چیز به این با ارزشی دزدیده بشه؟
- مگه ازونجا محافظت نمی‌شه؟
- حتما کار یکی از هموناس!

دیالوگ آخرو دای فریادزنان به زبون میاره. برای چند ثانیه بگومگوها متوقف می‌شه و نگاه متعجب همه به دای دوخته می‌شه.
- حواستون کجاس؟ این چند روزه هاگوارتز بیشتر از هر وقت دیگه‌ای رفت و آمد داشت! از اعضای وزارتخونه گرفته تا سانتورا و غولای غارنشین همه ریخته بودن اینجا!
- غول غارنشین؟ پس چرا من ندیدمشون؟

دای پس کله‌ای به اورلا می‌زنه.
- داشتم جو می‌دادم!

اورلا با چهره‌ای اخمو مشغول ماساژ دادن محل ضربه می‌شه و جواب می‌ده:
- ولی جلسه تموم شده و تقریبا همه‌شون از هاگوارتز رفتن! از کجا می‌خوایم پیداشون کنیم؟

لاکرتیا با چهره‌ای مطمئن جلو میاد.
- از زیر پاتیلم شده پیداشون می‌کنیم! ما نباید بذاریم این نشان جایی جز محل اصلیش باشه!

یک نگاه گذرا و کوتاه بین اعضای دو گروه کافیه تا همگی جلو بیان و اعلام آمادگی کنن. هر دو گروه کاملا آماده بودن تا دست به هرکاری برای بازگردوندن این دو نشان بزنن.

- پس بهتره تقسیم شیم. اینطوری سریع‌تر می‌تونیم به جاهای مختلف سر بزنیم.

همهمه‌ای بین دو گروه پیش میاد و طولی نمی‌کشه که توجه لینی به سوزانی جلب می‌شه که با بدخلقی گوشه‌ای ایستاده بود. با نزدیک شدن لینی، سوزان بی‌مقدمه شروع به صحبت می‌کنه:
- همه می‌دونن که رمز اون نشانا مدام در حال تغییره و فقط اعضای همون گروه ازش خبر دارن. حتی اگه کار اونا هم بوده باشه، بالاخره یکی از خودمون دخیل بوده!

لینی برای لحظه‌ای به فکر فرو می‌ره. چندان هم بی‌راه نمی‌گفت. اما هرچه که بود، بالاخره نشان دست هرکسی جز خودشان بود.
- فکر کنم تیم ما مشخص شد.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
#31

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین

تصویر کوچک شدهرزرو!تصویر کوچک شده






🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
#30

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
آغاز سوژه گروهی

چراغ های آبی تالار خاموش بود . پنجره های تالار بسته بود در حالی که گرما در تالار بی داد میکرد . فضای نگرانی در تالار ریونکلاو موج میزد و این در حالی بود که لینی به همراه ویلبرت به دفتر مدیریت رفته بودند تا پیگیری های لازم را انجام دهند .

در حالی که تمامی صندلی های تالار خالی بود تام بر روی زمین نشسته بود و سرش را با دست گرفته بود و با خودش زمزمه میکرد ....
_ بیچاره شدیم ... تمام تاریخمون رفته زیر سوال ...
زنوفیلیوس از داخل خوابگاه بیرون آمد و نگاهی به سایر اعضای گروه انداخت و آهی کشید ...
_چطوری آخه دزدیدن ؟
سوالی بود که اورلا با صدای بلند فریاد زد و توجه همرو به خودش جلب کرد !
اورلا که نگاه همه ی اعضا را به خودش میدید دوباره فریاد زد :
_ مگه ازش مراقبت نمیکردن چطوره که نشان اسلاترین و گریفیندور دزدیده نشده ؟
سکوت فضای تالار را فرا گرفت پاسخی برای این سوال وجود نداشت !!!!!!!

همزمان در تالار هافلپاف همهمه برقرار بود صدا به صدا نمیرسید و این سوال دست به دست میچرخید که چی شده ؟ چی شده ؟
سدریک که سرش از درد در حال ترکیدن بود از خوابگاه پسران بیرون آمد و نگاهی به همگروه های خودش انداخت و بدون توجه به همهمه های اعضا آرام از پله ها پایین آمد و اطلاعیه زده شده را مطالعه کرد :

نشان گروه هافلپاف و راونکلاو از سرسرای نشان ها دزدیده شده است ارشد های گروه ها در سرسرای عمومی لطفا جمع شوند !

سوالات پشت سر هم از ذهن سدریک میگذشت پس دلیل این همه همهمه ...

-----

استرجس در حالی که با خونسردی در حال صحبت بود ادامه داد :

ببینید بچه ها گروه مدیریت هاگوارتز تمام تلاششو کرده و نتیجه ای دستش نیومده متاسفانه باید بی خیال نشان ها بشین !
لینی در حالی که با چهره ی غمگین به استرجس نگاه میکرد گفت :
نمیشه هیچ کاری کرد ؟
_خب باید یک کاری بشه کرد !!!

لاکرتیا این سوال را پرسید !
استرجس نگاهی به این دو نفر انداخت و گفت :
نه متاسفانه ...
و مسیر خروج را پیش گرفت !

لینی نگاهی به ویلبرت و لاکرتیا کرد و گفت :
خودمون باید یک کاری بکنیم بگین بچه های دو گروه بیان اینجا ! باید دست به کار بشیم ...

ادامه دارد ...




عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
#29

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
اصولاً در داستان‌ها این اتفاق نمی‌افتد، درست است؟ منظورم این است که در دقیقه‌ی آخر، یک نفر "نــــــــــــــــــــــه!!" گویان خودش را پرت می‌کند وسط و آن احمقی که بین دو تا طلسم آواداکداورا گیر افتاده را نجات می‌دهد. یا هوش ریونکلایی - اسلیترینی همان احمق بر شرافت گریفندوری و وجدان هافلپافی‌ش غلبه کرده و خودش را می‌کشد کنار تا هم‌تیمی‌هایش یکدیگر را منهدم کنند و کور شوند، دیگر به هم‌گروهی خودشان آواداکداورا نزنند.

یا دیگر حداقل وظیفه‌ی خدای عادل داستان‌ها، فراهم آوردن یک صحنه‌ی مرگ ِ اسطوره‌ای برای شخصیت‌های داستانش است. نه این که وسط جنگل ممنوعی تاریک، بدون کسی که شاهد مرگش باشد، بر اثر حماقت خودش و بدشانسی ِ همیشگی، بین دو تا طلسم مرگ گیر بیفتد و..

خیلی راحت..

بمیرد.

به هر جهت، ویولت بودلر توقع چندانی نداشت. همانطور که اطرافش را برانداز می‌کرد، با خود اندیشید هرگز کسی در طول تاریخ - منهای هری پاتر - از یک آواداکداورای مستقیم جان سالم به در نبُرده که او دومی‌ش باشد. هرگز هم کسی بعد از آواداکداورا خوردن و مُردن، به دنیای زنده‌ها بازنگشته - باز منهای هری پاتر - که او بخواهد دومی‌ش باشد.

متأسفانه یا خوشبختانه، ویولت حداقل در یکی از موارد اشتباه می‌کرد.
او..
نمُرده بود.
خب، نه به معنی دقیق ِ کلمه‌!
- اینجا دیگه کدوم گوریه؟!

از روی چمن‌های خنک برخاست و لحظه‌ای از ذهنش گذشت که بوی چمن جنگل ممنوعه را برایش تداعی می‌کنند. "بهشت؟!" مطمئن نبود. حداقل به آن هوای مه‌آلود و دلگیر ِ خاکستری که نمی‌آمد کار ِ بر و بچه‌های عوالم بالا باشد. چند قدمی به جلو برداشت.
و به یک‌باره "او" را دید.
همینطور، آنچه "او" برای قرن‌های طولانی به تماشایش نشسته بود. تصویری لرزان از قلعه‌ی آشنای هاگوارتز، و زنی که پوشیده در ردای طلایی، به شدّت شبیه به دخترعموی خوش‌قلبش هلگا هافلپاف ولی نه خود ِ هافلپاف ِ اصلی، سرشار از درد و کینه و اندوه، نفرین‌کُنان چهار بنیان‌گذار را ترک می‌کرد. ویولت بودلر نمی‌دانست، وگرنه می‌توانست بگوید دقیقاً همان چیزی که فایرنز دارد به دامبلدور نشان می‌دهد، او به صورت ِ تقریباً زنده شاهدش است.

صحنه‌ای که بارها و بارها تکرار می‌شد.

- اوکی. این دیگه داره مسخره می‌شه.

زن طوری از جا پرید که گویی تقریباً صدای ویولت او را قبض روح کرد. "قبض روح" می‌توانست کلمات مناسبی محسوب شود اگر هردوی آنها در آن لحظه نمرده بودند. چنان شتابان و سرشار از بُهت و هراس به سمت دختر ریونکلایی چرخید که او ناخواسته دستانش را به نشانه‌ی صلح بالا آورد.
- آروم بابا! چته؟!

چشمان ِ زن ِ ناشناس، گشاده از وحشت و حیرت به دختری با موهای دُم‌اسبی در ردای آبی ِ روشن خیره مانده بود و چنین می‌نمود که نمی‌تواند منظره‌ی پیش رویش را بفهمد:
- تو.. دیگه..

کلماتش بُریده بُریده بودند:
- چطوری اومدی اینجا؟! تو دیگه کی هستی؟!

ویولت نمی‌فهمید. نه این که برایش چیز تازه‌ای باشد. او تقریباً در بیشتر عمرش چیزی نمی‌فهمید. ولی این بار واقعاً نمی‌فهمید!
- راستیتش، من تو مدرسه فک کُنم مُردم. ولی این که اینجا چی‌کا می‌کنم رو، خودمم نمی‌دونم.

زن عصبی می‌نمود:
- مُردی؟! پس چرا اینجایی!؟ اینجا شکستگی ِ زمان ِ منه! چرا شکستگی ِ تو رسیده به..

کلامش قطع شد.
- تو مدرسه مُردی؟

بودلر ارشد اندیشید: «شکستگی زمان؟» و نتیجه‌گیری منطقی‌ش این بود: «تصویر پُشت سرش یه شکست از یه زمانه که با خودش آورده اینجا؟» نتیجه‌گیری منطقی‌تر؟!
یک بار دیگر چرخید.
به پُشت سرش خیره ماند.
و شکستگی ِ زمان خودش را دید.
- تدی.. جیمز..

دستش را دراز کرد، ولی پیشاپیش می‌دانست دستش به دوستان ِ گیر افتاده در مدرسه‌ش نخواهد رسید. نوک ِ انگشتانش سوخت. تنها یک تصویر.. از زمان ِ خودش با خود آورده بود.. و می‌دانست هرگز دیگر دستش به آنها نخواهد رسید..

اشتباه کرده بود.
بهشت؟!
در دل به تلخی خندید.
این جهنّم بود!..

- فهمیدم چرا اینجایی.

صدای آرام زن، بی‌رحمانه او را از تصویری که با خودش آورده بود، بیرون کشید. گیج و گنگ به سمت او چرخید. سنگینی عجیبی در قلبش احساس می‌کرد. در حقیقت، اهمیت زیادی به چرایی ِ آنجا بودنش نمی‌داد.

- تو هافلپافی هستی. نه؟ وارث هر چهار خصوصیت.

ویولت با خنده‌ی تلخی به سمت تصویر شکل گرفته در فضای مه‌آلود پشت سرش برگشت:
- نه نیستم. من..

مکثی کرد. دستی گلویش را گرفت. چشمانش به جیمز سیریوس پاتر کوچک که شانه به شانه‌ی برادرش در برابر هم‌گروهی‌هایش مبارزه می‌کرد، دوخته شدند.
- ننگ روونام.

جیمز سیریوس پاتر ِ اصیل‌زاده، گریفندوری، وفادار و صادق..
ولی..
بدون هیچ نشانی از ریونکلا!

بر خلاف برادر گرگینه‌ی چهارگوهره‌ش..
به زودی نوبت ِ او هم می‌رسید..!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱ ۱۹:۴۹:۴۱


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
#28

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
یک جاهایی وسط بازی کلافه می شوی، کجا باید بروی؟ مغزت قفل می کند.. تمام نقشه را گشته ای، تمام آیتم ها را جمع کرده ای، تمام مرحله را زیر و رو کرده ای ولی هنوز راه بیرون رفتن از این مرحله ی لعنتی را پیدا نکرده ای.. مدام با خودت تکرار می کنی که امکان ندارد بازی همینجا تمام شده باشد، هنوز داستان تمام نشده، در واقع کلی داستان گفته نشده باقی مانده، حتما یک راهی وجود دارد.


آن خالق لعنتی که بازی را ساخته یک جایی همین گوشه و کنارها یک کلید یا یک راه برای تمام کردن این مرحله ی مسخره اش گذاشته، یک تونل به مکان و زمان دیگر؟ یک آشنای قدرتمند قدیمی؟ یک استثنا برای قهرمانهای بازی؟ یا حتی همه ی اینها یک جا با هم.


و تنها دلیل برای نرفتن به مرحله ی بعد اینست که به زمان مناسب نرسیده ای یا جای درستش نایستادی.. اما ویولت بودلر در زمان درست و در جای درستش قرار گرفته بود. گفتنش سخت و تلخ است اما طبق نوشته های مخفی سرنوشت باید کمی پس از هم راستایی دو سیاره و در همین نقطه از جنگل که ایستاده بود با طلسم سبز رنگ مرگ رو به رو می شد.

شعله ی سبزی که از چوبدستی خودش زبانه کشیده بود پرواز کنان به آغوش دخترک پرید. چشمانش ناباورانه به صحنه مرگ خودش دوخته شده بود. کلید این مرحله برای دخترک ریونکلایی همین شعله سبز بود. کار ویولت اینجا تمام شده بود و داشت هرچه سریعتر به آن سو منتقل می شد.


سرش گیج‌می رفت و احساس تهوع داشت به راستی دیگران هم همینطور می مردند؟ چرا خبری از درد یا نوری در افق نبود؟ ویولت پرتو سبز رنگ دوم را دید که از پشت سرش آمد اما از او رد شد و درخت بالای سر گلرت را منفجر کرد.. اینقدر شفاف شده بود که نور از او عبور می کرد؟


ویولت بیشتر از این را نتوانست ببیند، در کسری از ثانیه سرگیجه ها به بیهوشی کامل تبدیل شد و بدنش، بی جان روی علف ها افتاد.

سرسرای ورودی

دامبلدوری که از پلکان مرمرین خرامان پایید می آمد شاید برای‌ چند هزارمین بار در زندگیش در مخمصه افتاده بود. این حجم از دردسر که به سراغ پیرمرد می آمد حقیقتا برای نوع بشر یک رکورد بود.


دامبلدور به سمت سرسرای عمومی پیچید، کلاسی که سالها پیش برای فایرنز ساخته بودند همین نزدیکی بود.


سرسرای عمومی آرام و عادی بود. چنان ساده در آرامش خودش فرو رفته بود که انگار هیچ اتفاقی رخ نداده و هیچ قیف تاریکی پلیدی روی هاگوارتز قرار نگرفته.. ممکن بود دامبلدور از این آرامش برداشتی غیر از جادوگران عادی داشته باشد؟


کلاس فایرنز در نداشت، چند تنه ی درخت جلوی چهارچوب را گرفته بودند که به محض رسیدن دامبلدور کنار رفتند. سنتور جوان با فاصله ای نه چندان زیاد دقیقا رو به روی چهارچوب ایستاده بود.

- پروفسور دامبلدور!
- فایرنز! اینطور که پیداست تو واقعا منتظرم بودی..

فایرنز یک تنه ی خزه پوش که بسیار نرم به نظر می رسید را به دامبلدور نشان داد تا بلکه پیرمرد خسته بخواهد کمی بنشیند. هرچند که دامبلدور با حرکتی محترمانه ردش کرد.


- پروفسور کینه های کهنه گاهی سالیان سال سکوت می کنن تا بالاخره خودشونو نشون بدن..
- و این کینه برای کی بوده؟ دوباره سالازار؟

فایرنز بین گفتن و نگفتن مردد بود. او از قبیله اش طرد شده بود اما از وجدانش طرد نشده بود، باید رازهای سنتورها را برای دامبلدور فاش می کرد؟

- آلبوس.. توی تالار هافلپاف هنوزم همه چیز عادیه!
- عادی بودنی که طبیعتا بسیار غیر عادیه.. پیشگویی تریلانی قابل توجه بود دوست من ولی تو هم باید یکی داشته باشی.. درست حدس زدم؟

فایرنز با خودش فکر می کرد که حقیقتا اگر قرار نباشد پیشگویی به صاحبش برسد پس واقعا فلسفه ی انجامش چه بوده؟ وجدانش بی دلیل نمی توانست او را محکوم کند، به چشمان دامبلدور نگاه کرد، چشمانی آبی که گویا با اشعه ی ایکس همه چیز را رصد می کرد!

- پروفسور دامبلدور..

و با نگاهش تمام آن پیشگویی را که طی نسل ها سینه به سینه منتقل شده بود در اختیار دامبلدور قرار داد. همان پیشگویی که در وزارتخانه هری پاتر به آن گوش داده بود.. البته کمی بیشتر.. دامبلدور هایدی هافلپاف را می دید، کسی که صاحب نفرین بود:

زن میانسالی با قد تقریبا کوتاه و اندامی چاق موهایی خرمایی و لباسی یکسره طلایی.. هایدی به نظر مهربانترین مهربانهای عصر خودش بود. طرز قرار گرفتن چشمان گردش و ابروهای کمانش در میان صورتی گرد و توپر.. مگر می شد این زن صاحب چنین نفرین هولناکی باشد؟

بانوی طلایی میان علفهای جنگل ممنوعه قوز کرده بود و هق هق گریه اش سنتورها به شهادت می طلبید. چهار بنیانگذار زمین او را با وعده های زیبا گرفته بودند ولی دست آخر بسیاری از شاگردهای او را اخراج کردند. چشمان روشنش لحظه ای از گلوله های اشک خالی نمی ماند.. آنها چطور می توانستند اینقدر خیانتکار باشند؟

و آنجا بود که نفرینی باستانی را در جهان رها کرد..


ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱ ۱۲:۵۵:۳۲

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.