هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۹۲

گیلدروی لاکهارت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۸ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵
از شبنم عشق خاک آدم گِل شد...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
-ببین برادر زن عزیز، پیشنهاد من اینه که... راستش پیشنهاد خاصی ندارم خالی بستم، اصلاً ببین، بیا منطقی باشیم، تو که اصلاً از این کارت معلومه این جا رو واسه ستاد نمی خوای، منم که ستاد ندارم، اینجارو بده به من دیگه. اذیت نکن.
-اشلاً حرفشم نژن، خیلی اژت خوشم میاد، بهت شتادم بدم؟ بیا برو بینیم بابا!

تام که به طور کل از این عامل فساد نا امید شده بود، ناگهان بارقه ای در شبستان تاریک ذهنش تابیدن گرفت.
روبه پسرش کرد و گفت:
-بابا جون، پسر خوشگلم! می خوام یه چیزی بگم.
-خب؟
-می دونی قشنگم، در طول تاریخ ثابت شده که حلال زاده به داییش میره.بگو خب.
-خب
-تو هم که ماشالا هزار ماشالا حلال زاده هستی، بگو خب.
-خب.
-داییتم که می بینی وضعش چطوره و منم مطمئنم به هیچ وجه دلت نمی خواد هم چنان کسی مثِ مورفینِ هونگ داییت باشه، پس بیا یه کاری کن.
-چه کار؟
-کار خاصی لازم نیست، فقط یه آواداکداورای کوچولو!

تام واقعاً راست می گفت. تا به حال از این جنبه به قضیه ننگریسته بود. سپس سخت در فکر فرو رفت...


ما سزاواران قدرتیم نه شیفتگان خدمت


ملقب به مرگخوار الشعرا ، از جانب جناب لرد




تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
لرد چشم غره ای به پدر پیر و فرتوتش کرد و گفت: من؟ بیخود پای من رو وسط نکش. آخرین باری که کسی پای منو وسط قضیه ای کشید که علاقه ای نداشتم توش دخالت داشته باشم جفت پاهاش رو به خورد تسترال ها دادم. گفته باشم!
بعد نگاه به دایی مفنگی و عملی اش انداخت و در حالی که در دلش با خودش میگفت بهتره این دو لکه ننگ رو همین الان از روی کره زمین محو کنه تا اینقدر ابهتش رو خدشه دار نکنن گفت: درسته که اینجا عملا متعلق به توئه، ولی چطوری فکر کردی اجازه میدم با تانک هایی که خودم بهت دادم، جایی که من ازش استفاده میکنم رو خراب کنی؟

مورفین لگدی به کوهی از سرنگ های استفاده شده کنار دیوار زد و دستی به نوشته نامفهوم روی دیوار کشید، بعد گفت: راشتش دایی ژون، تشمیم گرفتم اینژا رو یه شر و شامونی بدم. مدت هاشت کشی از اینژا اشتفاده نکرده. گفتم اینژا رو بکوبم به ژاش یه مرکژ تفریحی بشاژم که توش ژوانان رو به تفریحات شالم دعوت کنم. متوژهی که، کلی بار تبلیغاتی واشم داره!

تام که میدانست اگر اوضاع همین طور ادامه پیدا کنه امیدی برای در اختیار گرفتن ساختمان فرهنگستان به عنوان ستاد نداره و از طرفی هم مطمئن بود که لرد به خاطر اون کاری انجام نمیده به لرد نزدیک میشه و زیر گوشش میگه: پسرم، اصلا و ابدا به من ربطی نداره ها. فکر نکنی برای خودم میگم. ابدا! ولی یک لحظه با خودت فکر کن که مرکزی که این بشر میخواد راه بندازه چه لطمه ای به شهرت و اعتبارت میزنه. من صلاح خودت رو میخوام، وگرنه این ساختمان برای من پشیزی اهمیت نداره.

به نظر میرسید که حرف های تام روی لرد تاثیر گذاشته چون به چشم های مورفین خیره شد و گفت: دایی جان، اگه بشنوم دست به ترکیب این ساختمون زدی و اون مرکز نمیدونم چی چیت رو راه اندازی کردی مجبور میشم یه صحبت جدی باهات داشته باشم.
مورفین با اینکه آب دهانش را از ترس قورت داده بود ولی سعی کرد لبخندی بزنه و گفت: اگه اشتباه نکنم آخرین باری که با یکی خیلی ژدی حرف ژدی، دیگه طرف اشلا پیدا نشد نه دایی ژان؟
...دقیقا!

مورفین سرش رو خاروند، بعد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: پش من با اینژا شیکار کنم؟
تام به سرعت وسط بحث پرید و گفت:خب خب! من برات یه پیشنهاد عالی دارم!
مورفین با بی اعتمادی گفت: تو؟ داماد کژ و کوله ما شه پیشنهادی میتونه داشته باشه؟
تام:


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ چهارشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۲

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
تام به قیافه ی ایوان نگاه کرد و ناخود آگاه گفت:
-الکی میگـــــــــه!()

لرد سیاه آرام به تام و سپس به ایوان نگاه کرد و پس از صاف کردن گلویش آرام گفت:
-ادامه بده مستر روزیه.

همان لحظه هوای اتاق به شدت گرم شد و مه غلیظی وارد شد. از داخل مه اکسپلیارموسی به سر لرد خورد و کمانه کرد و برگشت.هری پاتر وارد شد و ایوان را پخ کرد. لرد سیاه غرید:
-چه کسی جرعت کرده؟

نلگهان هیکلی سیاهپوش وارد شد و پس از این که موهای خاکستریش نمایان شد؛ تام او را شناخت و اسمش را گفت.
- چیز؟

مورفین لبخندی زد و گفت:
-من مورفین، دایی لرد شیاه و عرژه کننده چیژ و تایید هشتم.میشه بپرشم اینژا شی کار میکنی؟ من میخوام با تانکم اینجا رو یه کارایی بکنم.تو خودت مگه شتاد نداری تامی؟

تام زیر چشمی لرد را نگاه کرد و تصمیم گرفت همه چیز را به پسرش بسپارد.
-مورفین خانوم(!)؛ خواهر زادت میخواد یه چیز بهت بگه و تو هم فعلا اون تانک و آت آشغالات رو جمع میکنی.شیر فهم شد کاندید تایید صلاحیت نخواهد شدیه؟



تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ چهارشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۲

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
بيدل قصـه گو كنار شومينه ي سنـگي اش كه صداي جيــريز جيـريز آتش از درونش ميامد، نشسته بود و با كتاب كهنه اي كه در دست داشت، مشغول تعريف ادامه ي داستان براي بچه هايي كه دورش نشسته بودند شد:
- بــــله بچه هاي عزيز! در ادامه ي داستان خواهيد فهميد كه انتخابات چه موجود كثيــفيه!

در همين حال يكي از بچه هاي گوگولي مگولي كه در ميان جمع نشسته بود، دستش را بالا گرفت و با لحن بچه گانه اي گفت:
- عمـو بيدل! مگه كثـيف حرف بدي نيست؟ يعني من به شما ميتونم بگم كثيف؟! بيــــدل كثيف،بيـــــدل كثيف!

بيدل كه از درون بسيار عصباني بود و داشت منفجر مي شد، لبخندي به كودك زد و به آرامي جواب كودك را داد:
- من پشت صحنه حساب شمارو خواهم رسيــد! چرا عزيزم، كثيف حرف بسيار بسيار بديه.انتخابات موجود نا تميـزيه بچه هاي عزيزم!

همان پسر بچه دوباره دستش را بالا گرفت و گفت:
- نكنه شما هم مثله عمو تـــام قصه چيزميز گرايي؟! اگه نيستي چرا اينقدر هـي به ما ميگي عزيزم؟ چرا صبح ها كه ميايم اينجا دست روي سرمون ميكشي؟

بيدل كه اينبار حسابي از كوره در رفته بود،‌ فرياد زد:
- كــــــــات! من ديگه اجرا نمي كنم! اين بچه رو از كجا اوردين؟ آبروي منو جلوي دوربين برد بابا.يكي اينو بنــدازه بيرون!

بعد از چنــد دقيقه وقفه و گريـم،دوباره به سرجايش روي مبل راحتي برگشت و شروع به گفتن ادامه ي داستان كرد...

ادامه ي ماجرا:


تــام به آرامي خودش را به لرد نزديـك كرد و با كارهاي هرگز نكرده اش،سعي كرد تا دل پسرش را بدست آورد.دستش را خيلي آرام روي كله ي مثله ي آينه ي لرد قرار داد و شروع به نوازش او كرد.لـرد كه كلي زور زده بود تا از خود واكنشي نشان ندهد، رويش را از طرف پدرش برگرداند و گفت:
- اصلا هم حسي بهم دست نميده! اينكار هارو بايد سي سال پيش ميكردي، نه الان!

تام كه ديد نقشه اش عملي شده است، خيلي سريع حرف را باز كرد:
- پسريـــم! مورفين به حرف تو گوش ميده.برو بهش بگو چند وفتي فرهنگستان رو نياز دارميـه، قطعا روي حرف تو حرفي نمي زنيـه!

لرد كه متوجه نقشه پدرش شده بود، با عصبانيت گفت:
- نياز ندارميـــــه! آه، اينقدر اينطوري حرف زدي كه منم لهجه ام مثله تو شد! ارباب هرگز با اين ابهتــش از كسي خواهش نميكنه.نـــه!

اما در همين لحظه ايوان در اتاق ارباب را محكم باز كرد و نفس زنان گفت:
-ار..اربـــاب! مورفين كلي تانك و بلـدوزر آورده تـــا فرهنگستان ريدل رو بـــكوبــه!!




پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ سه شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۲

اما دابز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۰:۲۵ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۲
از کی تا حالا؟!!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 111
آفلاین
لرد ولدمورت چشمانش را ریز کرد، به طوری که او را متفکر و شکاک جلوه میداد.

-پسر گلم!میدونی این دایی محتاطت، الان قصر گانت رو ستاد انتخاباتی خودش کرده!...بعد منم الان کاندید وزارتم...بعد منم ستاد انتخاباتی میخوام!...بعد...ولی ندارم!

لرد ولدمورت به آرامی از صندلی چرمیش بلند شد و به سمت طاقچه ای روی دیوار اتاقش رفت.


-پسر بابا!میدونستم روی بابا رو زمین نمیندازی...چقد بابایی دوست داره!

لرد ولدمورت یک پرونده از روی صندوقچه ی روی طاقچه برداشت و به جای اولش برگشت. همان طور که به اسناد نگاه میکرد رو به پدرش گفت:
پدر جان شما به اون استخون های پوکت اعتماد کردی رفتی کاندید شدی، یا به خون جادوگریی که نداری؟

-من اول از همه به جذابیت ذاتیم، دوم به پسر کچل کوچولو موچولوی اربابکم، سوم به فرهنگستان ریدل که قراره ستادم بشه!


-با توجه به این اسناد فرهنگستان ریدل رسما به نام ...

-به نامه؟

-به نام...مورفین گانته!

-

-یعنی در اصل شما باید از مورفین اجازه بگیرین!...اگه اجازه داد اونجا موقتا تا پایان انتخابات میشه ستاد شما!

-چی؟...پسرم، الان باید برم بگم مورفین بذار من فرهنگستان رو ...نه! نه! به هیچ وجه!...بابایی! عزیز دل بابا! شوخی نکن با بابا.!...

-میخوای بخواه، میخوای نخواه!...اگه اونجارو میخوای باید بری مورفین رو راضی کنی! ... هی میگم کاری باهات نداشته باشم، استخونات رو لازم دارم هی نمیذاری. ارباب با کسی شوخی نداره، ارباب از این شوخی ها نمیکنه. ارباب شوخی شوخی ورمیداره 7 تا هورکراکس درست میکنه، یه آدم خوارو آشپز مخصوصش میکنه، همه ی مرگخوار هاشو از روی سرسره ی آماندا سر میده، یه اتاق تو شیروونی خونه ی ریدل بهت میده که طبقه ی هشتمه، بعد میاد برای اینکه تو سختت نباشه میبرتش هشت طبقه زیر زمین، ولی ارباب از این شوخی های بی مزه نمیکنه!


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۲۱ ۱۹:۱۷:۳۱
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۲۱ ۱۹:۲۴:۰۴


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۰:۴۱ سه شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۲

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
تام ریدل میره و میره و میره و میره و همین جوری میره و میره. هوا آفتابی بود و تامی(!) هم داشت به خورشید نگاه مییکرد تا ثابت کنه از پس همه چی بر میاد که خورد به یک دیوار.ناگهان سری از سوراخ وسط دیوار در اومد وگفت:
-اینجانب، رییس کل سایت(!)، زندایی عله(!)، خواهر لرد ولد...ولد...ولدمو...رت هستم.دارم با کی صحبت میکنم؟

تام نگاه چپکی ای به بانو دلورس کرد و گفت:
-من وزیر آینده هستم و تاییدم.در ضمن این دوتا شعار هم اصلا واسه هوکی و مورف نبوده.من خودم درستش کردم.میخوام رد بشم.

لب و لوچه دلورس آویزون شد و گفت:
-مستر معما، یکی از خبرنگاران من میخواد باهاتون محاسبه، ببخشید، مصاحبه کنه.البته شما میتونین این دیوار رو دور بزنین.

چشم های تام ریدل با شنیدن نام "مصاحبه" گرد شد.او لبخندی زد و در حالی که کرواتش را مرتب میکرد؛ سرفه کرد و با دیدن خبر نگار، آماندا نگاه خفنی کرد. آماندا گفت:
-انگیزه شما از کاندید شدن چیه؟ اصلا قصدی دارید؟

تام ریدل گفت:
-اول باید بگم که من تا نفهمم شما تو کدوم بیمارستان کار میکردی و کفشات رو از کجا خریدی؛ به چیزی جواب نمیدم.دوم باید بگم که...چه خوشگل شدی امشب!

بانو دلورس با شنییدن جواب های مستر ریدل عملا از این که حتی ایده این کار مزخرف به فکرش رسیده بود، پشیمان شد و از تام درخواست کرد که به راهش ادامه دهد و تام باز هم در آن برهوت راه رفت و راه رفت و راه رفت * تا این که یادش اومد میتونه آپارات کنه!

تام با خوشحالی در خانه ریدل را به صدا در آورد.بعد با راهنمایی بلاتریکس به اتاق لرد رفت.تام در را بست و گفت:
-تامی بابا چطوره؟ بیا ارباب کوچولو. بیا بغل بابا!!!

لرد که روی صندلی و پشت به تام ریدل نشسته بود؛ به طرز خفنی چرخید و با حالتی مخوف گفت:
-بگو چی میخوای؟

بابای لرد! خمیازه ای کشید و شروع به صحبت کرد.
-یادته من به تو استخون دادم؟ یادته کوچک که بودی، با مامانت عروسی(!) کردم؟ یادته منو خیلی دوست داشتی؟ یادته بابا چجوری همه چیز رو بهت میداد؟ الان همین بابا یه درخواستی از تو داره!

...

منبع:شازده کوچولو


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۲

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
سوژه فرهنگی جدید

به مدت سالیان سال هیچ فعالیت فرهنگی در فرهنگستان ریدل انجام نمی شد.گرچه گاه گداهی مورفین، بدون اجازه ی ارباب، دوستان کارتن خوابش را در آنجا جمع میکرد و مشغول مواد کشیدن می شدند.حتی آثار سرنگ های تزریقاتی هم در هر گوشه ای نمایان بود.بر روی دیوار ها سه کلمه ی "شوشک،مرلینگاه،،بیژن مژده بده!" با اسپری نوشته شده بود که مفهومش فقط برای فضاییان اهل دل آشنا بنظر می آمد.

چند روزی گذشت تا اینکه ثبت نام کاندیدای وزارت سحر و جادو جنبل آغاز شد.مورفین همراه با دار و دسته ی خلافکارش قبل از باز شدن دفتر ثبت نام ، منتظر ایستاده بودند تا هرچه سریعتر برای کاندید شدن اقدام کند اما معلوم نبود چه هدف شومی پشت این قضیه است!

جن کوتوله و ریزه میزه ای هم پشت مورفین ایستاده بود تا بعد از مورفین،خود را برای وزارت کاندید کند.مورفین به پشت سرش نگاهی انداخت و فردی که تقریبا یک متر از او کوتاه تر بود، را مشاهده کرد:
-تو ژن نیم وژبی میخوای کاندید وژارت بشی؟!

هوکی ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-نه په نه!حتما توی مفنگی میخوای کاندید بشی؟

در همان لحظه فردی بسیار خوشتیپ همراه با کت و شلواری سفید از لیموزین مشکی اش پیاده شد و به سمت دفتر ثبت نام قدم زنان حرکت کرد.چهره ی مورفین و هوکی:

فرد خوشتیپ که کسی جز تام ریدل نبود با تعجب به مورفین و هوکی نگاه کرد و گفت: چه شده است پسرانیم؟ چرا اینطوری نگاهم میکنیه؟ هر کاری بر میییااد از دستیم!!

خلاصه هوکی و مورفین حسابی اندر کف تام بودن دیگه! بگذریم.چند روزی به همین وضع میگذره و کاندیدا همش توی سر و کله ی هم میزنن.مورفین تو کله ی هوکی میزنه،هوکی ام که قدش نمی رسه توی کله ی کسی بزنه،مدام محکم میزنه توی سر خودش!

مورفین تصمیم میگیره تا قصر گانت هارو تبدیل به ستاد انتخاباتی خودش بکنه! از اونجایی که تام ریدل هم مثله پسرش خیلی آدم حسود و بی چشمیه، میره با لرد حرف بزنه تا فرهنگستان ریدل رو تبدیل به ستاد خودش بکنه..!


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۲۰ ۱۳:۴۴:۳۲



پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ یکشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۲

اما دابز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۰:۲۵ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۲
از کی تا حالا؟!!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 111
آفلاین
دامبلدور: نه من یه گریفی هستم. یه گریفی هیچ وقت تسلیم نمیشه . . .

بلا که تهدیدش کارساز نبود، سخت به فکر فرو رفت. سپس رو به مرگخوارها گفت: کسی با خودش معجون حقیقت آورده؟

اما جلو اومد و گفت: بیا! کم داره ولی کامونو راه میندازه . . .

بلا: تو چرا با خودت معجون حقیقت میاری این ور، اون ور؟

اما: والا، داخل این معجون یه چیزایی هست که باعث شادابی پوست و جلوگیری از پیری میشه ولی . . .

بلا: ولی چی؟

اما: خب بعضی وقتا مشکل ساز میشه.

بلا: مثلا چه مشکلی؟

اما: مثلا . . . یادت میاد چند روز پیش یه دعوا شده بود، ارباب با جد گرامی گلاویز شده بودن؟ بعد من هی میرفتم جلو میگفتم، تو رو جدت اینجوری نکن ارباب، همش تقصیر منه؟ من باعث شدم رابطتون به هم بخوره؟ بعد ارباب میگفت تو دیگه این وسط چی میگی؟ دعوا بین من و سالازار! . . .

بلا: خب یادم میاد، دعواشون به تو ربطی نداشت که . . .

اما: راستش . . . راستش یه جورایی ربط داشت.

بلا: فکر کنم الآنم از اون معجونه خوردی، حالا باشه قضیه ی تو رو با ارباب حل کنیم. خب برگردیم به تو آلبالو آلبوس . . . بخور اینو! . . . د میگم بخود! آهان حالا شد. خب بگو ببینم چی شد که خواستی با ارباب آشنا بشی؟

در این زمان بلا یه صندلی و چراغ مطالعه ظاهر کرد. نشست رو به روی دامبلدور و نور چراغ رو گرفت تو صورتش.

Dumbeldor: soyligicem. Hepsini dun gibi hatirliyorum. Santorlar la oturup muhabet ediyorduk ki birden santorlardan biri . . .

بلا: چی میگی؟

دامبلدور: معجون حقیقت گویی باعث نمیشه که به اون زبونی که تو میخوای حرف بزنم . . .
اینو گفت و در عرض 4 ثانیه همه بلا رو درحالی دیدن که روی دامبلدور پریده بود و گیسوانش و ریشوانش رو میکند. قبل از اینکه کاملا کچل بشه، دامبلدور به حرف اومد و گفت: باشه، باشه بهتون میگم.
خب، آره . . . خیلی خوب یادمه انگار همین دیروز بود که رفتم پیشش، چون. . . چی شد؟ وایسا! چرا رفتم؟ . . . آهان داشتم با سانتور ها داشتم گپ میزدم که . . .

بلا: پس اعتراف میکنی با اون موجودات پست و بی ارزش نشست و برخاست داری . . . همینه شیپیش گرفتی دیگه! . . . خب، بگو! ادامه بده!

دامبلدور: داشتم میگفتم؛ نشسته بودیم گپ میزدیم که یهو یکی از سانتور ها انگار چشش افتاده باشه تو چش باسلیسک، خشکش زد. می دونی دیگه پیشگو ها بعضی وقتا اینجوری میشن. یه ویژن از آینده میبینن که بی برو برگرد درست از آب در میاد. بعد از نیم ساعت زل زدن به سانتور مذکور، یهو صداش دراومد که بهم گفت،شب سرد و سوزناکیِ. . . آره درسته . . . در ماه دسامر . . . آخرین روز ماه دسامبر، توی یک دهکده زیبا به اسم لیتل هنگلتون، در قصر باشکوهی، پسری متولد میشه . . . تام، تام ریدل! . . . پسری که که در آینده . . . درآینده آلبوس، پدرتو درمیاره.دامبلدور اون بزرگترین دشمنت میشه. از برج چند طبقه میندازتت پایین. به خاک سیاه مینشونتت. با ابهتش لهت میکنه، با عظمتش نابودت میکنه ولی . . . ولی از طرف دیگه . . . همه رو با یک نگاه، یک دل نه صد دل عاشق خودش میکنه (چهره ی بلا )، در هر قدم فدایی هاش جلوش قد خم میکنن. . .
خلاصه انقدر از این چیزا گفت که من نشناخته از این تام ریدل متنفر شدم . . .

بلا: یعنی همین جریان هری پاتر برای شما پیش اومد دیگه . . .

دامبلدور: نه بابا من از این موضوع الهام گرفتم که بتونم روحییه ی تام رو تضعیف کنم.در اصل، نه پیش گویی این وسط بود، نه هری پاتری که بخواد باهاش دربیوفته.

بعد از اینکه از دامبلدور اعتراف کشیدن، یعنی باهاش مصاحبه کردن، عازم خانه ی ریدل شدن تا به این دستاوردهاشون از گذشته ی لرد ولدمورت انظمام ببخشن. از اونجایی که کسی وظیفه یی پر دردسر همچون این رو به گردن نمیگرفتن، همه چیز گردن کسی که این وسط صدایی از خود درنمیاورد تا بخواد شکایتی کنه افتاد، یعنی مورفین.
بعد از اینکه اون زندگینامه رو به چیزی شبیه به کتاب مبدل کردن، با هم راه اتاق لرد ولدمورت رو پیش گرفتن که هرچه زودتر اونو به دستش برسونن. بعد از اینکه ارباب کتاب رو دستش گرفت، تا به گذشته اش از دید دیگر دوست و دشمن ها نگاهی بندازه، چهرش در هم رفت. . .
کتاب رو به طرفی پرت کرد و همه را به رگبار کروشیو بست. در این بهبوبه بلا خودش رو کشان کشان به کتاب رسوند و به اولین صفحه ی اون که شامل فهرست بود نگاهی انداخت:
استیشن 1 فضا: پشر اینجا همه شی تووووووپه. . . شچاره دنباله دارو نیگا . . .
استیشن 2 فضا: اینجا مللیخخخ، از ماربالدلر به شوشک آتشین، فژایی ها حمله کردنننننننن . . .
.
.
.


پایان سوژه


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۵ ۱۴:۵۶:۰۹
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۵ ۱۵:۳۳:۲۱
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۵ ۲۳:۲۸:۵۸
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۵ ۲۳:۳۲:۳۸
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۵ ۲۳:۳۷:۲۳
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۵ ۲۳:۳۹:۱۴
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۵ ۲۳:۴۹:۳۵
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۵ ۲۳:۵۱:۰۶


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ جمعه ۹ فروردین ۱۳۹۲

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
دامبل که با نگرانی مفرطی به بلا زل زده بود گفت:
- نه... اول باید قول بدی که...
کسی نفهمید دامبل قول انجام چه کاری را از بلا می خواست بگیرد چون در همان لحظه بلا با یک حرکت چوبدستی میز تحریری را که دامبل پشت آن پناه گرفته بود منفجر کرد. وقتی گرد و غبار ناشی از انفجار خوابید مرگخواران جسم بی حرکت دامبلدور را مشاهده کردند که گوشه دیوار از هوش رفته بود. انتونین با تردید به او نگریست و از بلا پرسید:
- راستش می خواستم بدونم فکر نمی کنی یه خرده برای مصاحبه زیادی ذوق زده شدی؟
بلا با بدخلقی گفت:
- نخیرم...حالا هم عوض اینکه وایسی زل بزنی به این پیرمرد مشنگ پرست ابله و رو اعصاب من پابرهنه راه بری یه وردی چیزی رو اتاق بذار تا محفلیا نریزن اینجا... آخه ممکنه مصاحبه اش کمی صدادار باشه
انتونین که کاملا متوجه شده بود چه در پیش دارند در حالیکه در دل خود را به سالازار می سپرد چوبدستی را کشید و با حفظ حق کپی رایت از اسنیپ بر روی اتاق طلسم مافلیاتو کار گذاشت.
با اشاره بلاتریکس ایوان و مورفین به طرف دامبل رفتند و زیر بغلش را گرفتند تا او را روی صندلی مقابل بلاتریکس بنشانند و در همان حال زیر لبی سیل لعن و نفرین بود که نثار بلا میشد:
- اه اه... ژعیفه به این پررویی تو عمرم ندیده بودم... فکرشو بکن داره به من که نواده شالاژار کبیرم دشتور میده... نمی گه این کارا در شان دایی لرد شیاه نیشت... اینا به کنار نمی گه من ژونشو ندارم... ژعیفه ام ژعیفه های قدیم...
- هن هن... این پیرمرد زهوار درفته چقدر سنگینه... دختره...هن... خجالت نمی کشه... نشسته زل زده به ما...هن... نمی گه من همه اش چند تا تیکه استخونم... هن...بدن ظریف من تحمل اینهمه مشقت و سختی رو نداره...
بلاتریکس درحالیکه موهای وزدارش را عقب میزد گفت:
- شما دو تا چی دارین یه بند زیر لبی بلغور می کنین؟
مورفین: هیشی بلا جون... داشتم ژیر لبی فکر می کردم تنها کشی که برای انژام مشاحبه با این پشمک شایشته اش تویی به ژون همین ایوان.
ایوان: اِاِاِاِ...مورف...چقدر عجیبه... آخه منم زیر لبی داشتم همین فکرو کردم.
بلا جفت پا وسط حرفشان پرید:
- بسه دیگه... زودتر تا کسی پیداش نشده بنشونیدش رو این صندلی مصاحبه رو شروع کنیم. :vay:
ایوان و مورفین با هر مشقتی بود جسم بی حرکت دامبل را روی صندلی نشاندند و مورفین بلافاصله بعد از فراغت یافتن از این عمل خطیر و جان فرسا زیر پای پشمک... نه... چیزه همون دامبل به خواب فرو رفت.
بلاتریکس در حالیکه ذوق و شوقی غیر قابل وصف در صورتش دیده می شد زمزمه کرد:
- عالیه... فقط...
او به چوبدستی اش تکانی داد. بلافاصله دامبل به صندلیش طناب پیچ شد و بلا ادامه داد:
- حالا همه چی آماده است... رینرویت...
پلک های دامبلدور لرزشی کرد و از میان چشمان نیمه بازش نگاهی به صورت بلا انداخت. او جویده جویده گفت:
- نمی خورم... همین الان یه کاسه خوردم...
بلا و بقیه(البته به جز مورفین):
بلا سریعتر از سایرین به خودش آمد:
- کروشیو پیرمرد بوقی... این چرت و پرتا چیه داری می گی؟ ما برای مصاحبه در مورد گذشته با شکوه ارباب اومدیم اینجا... زودتر در مورد گذشته پر شکوه و شخصیت با اقتدار و جذاب و عاشق کش ارباب برامون بگو... وای به حالت اگه یکی از حرفای پست های قبلیتو تکرار کنی.
دامبل که کم کم هوشیاریش را به دست می آورد نگاهی گنگ و مبهم به اتاقش کرد که به طرز تردید ناپذیری بیشتر به انبار شباهت یافته بود و سپس نگاهی به وضعیت خودش درحالیکه مورفین زیر پایش مشغول خروپف کردن بود انداخت.
دامبل: اوه... انکار شرایط این مصاحبه به اون چیزی که از مصاحبه تو ذهن منه زیاد شبیه نیست... حالا اگه بتونیم این یه قلمو فاکتور بگیریم فکر نمی کنی یه خورده این اعمال شما خلاف قواعد احترام به آزادی های مشروع و حفظ حقوق شهروندی باشه؟
بلا با خونسردی و یک تکان چوبدستی یک بسته ژیلت حاضر کرد:
- به هیچ وجه...راستش الان که فکر می کنم میبینم ریش تو کاملا خلاف قواعد رعایت بهداشت جمعیه... مسلما تو مصاحبه امون هم اختلال ایجاد می کنه. نظرت چیه یه دستی بهش بکشم؟
دامبل:
بلا:
دامبل:
بلا:



پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۱

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
بلاتریکس یکی از وسایل نقره ای رنگ قژقژ و فرفر کنان دامبل رو که روی میز اتاقش قرار داشت به سمت صورتش پرتاب کرد و با عصبانیت گفت:دروغگو، شایعه پرداز، اسپویلر، خالی بند، ترسو، بزدل، حرف مفت زن!
دامبل که از ترس جونش پشت میز تحریر پناه گرفته بود گفت:یکی این دختر رو آروم کنه، میترسم بخواد با کله بزنه تو صورتم، سری قبلی دستم تو موهاش جا موند، این دفعه میترسم سرم تو موهاش جا بمونه!

مورفین که کماکان شاد و شنگول و قبراق بود دست بلا رو کشید تا اون رو از دامبل دور کنه و زیر گوشش گفت: ای بابا شرا قاطی میکنی!گیریم یه پیرمرد هاف هافو یه شری ژر و ور هم تحویلمون داد. خژالت بکش! به اعصابت مسلط باش.
بلا: برو بابا. وایساده جلوی روتون داره به ارباب توهین میکنه، بعد میگی آروم باشم؟ هرگز! من فدایی اربابم! کسی جرات کنه جنفگیاتی مثل این رو بهش نسبت بده بخارش میکنم.

آنتونین نگاهی به برگه هایی که با گفته های دامبل پر کرده بود انداخت و گفت:مورفین، همچین بیراه هم نمیگه ها. آخه نگاه کن، از کجای این نوشته ها میشه یه کتاب زندگینامه درخور شان ارباب پیدا کرد؟
دامبلدور: آخه وقتی اربابتون شانی نداره که نمیشه الکی چیزی در خورش پیدا...آآآآآآآآآخ!
وسیله نقره ای قرقر و فرفر کنانی که بلا این بار به سمت دامبل پرتاب کرد خطا نرفت و مستقیم به وسط چشم هاش برخورد کرد! بلا مورفین رو از خودش جدا کرد و گفت: من میدونم مشکل کجاست! مشکل مصاحبه کننده است. مصاحبه کننده باید بلد باشه چطوری مصاحبه کنه وگرنه طرف هر دری وری ای که خواست تحویل میده. باور ندارین؟ امتحان کنین!

مورفین که با وجود شاد و شنگول بودنش حوصله درگیری و جیغ های بلا رو نداشت گفت:اژکال نداره! بژاریم بلا شوال کنه ببینیم اون شیکاره است!
بلا روی صندلی آنتونین نشست و به دامبلدور که از ترس واکنش های آنی اون پشت میزش پناه گرفته بود گفت: خیلی خب! حالا از اول مراحل آشنایی با ارباب گرانقدر و قدر قدرت ما رو تشریح کن!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.