هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۸۷

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
بيل با حالتی دوستانه نزديك پوآرو رفت و گفت:
-اسمت؟
-پوآرو!
-خوب، آقای پو آرو، می خوام با طلسم فراموشی جادوت كنم!
- نه تو رو خدا!
- متاسفم.
- صبر كن! من تمام اين مدت پيش لرد نمی دونم چی چی بودم! اطلاعات خوبی واست دارم.
فرد با لبخندی كه بر لبش نشسته بود به آرامی گفت:
- خوب ميگه بيل!
جرج در حالی كه با سرش حرف فرد را تاييد می كرد گفت:
- داداش، بيل، فكر كنم خيلی به كارمون بياد! به دردمون می خوره!

در نزد لرد سياه:

لرد سيا با عصبانيت گفت:
- بی عرضه ها، يه كارم نمی تونين درست انجام بدين!
كرو با ترس و لرز گفت:
- ب... ب...خشي...د ... قربا...ن
-خفه شو!
مالفوی در حالی كه داشنت سرش رو می خاروند با طلسم شكنجه گر ولدمورت رو به رو شد...



Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۷

فرانك  لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۴۶ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
از ریش مرلین آویزون نشو!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 79
آفلاین
ناگهان مالفوی گفت : این دیگه چیه؟
- اوه! از این ها توی مغازه زیاد بود. این مال مغازه ی اوناست. من میدونم که ...
- بابا فهمیدیم بیست بار گفتی.
کرو این را گفت و سپس چوبدستی اش را کشید و بلافاصله پوارو ساکت شد.

مالفوی گفت : حواستون رو جمع کنید. کوچک ترین حرکتی که دیدید به این سمت طلسم بفرستید.
- من چی؟ من که نمیتونم طلسم بفرستم!
- تو همونجا بمون و تکون نخور بی عرضه. نمیفهمم لرد سیاه که دوست داره مشنگ ها رو در کل دنیا از بین ببره چه طور این جونورو برای ماموریتی فرس ... ناگهان صدای انفجاری آمد و همه جا تاریک شد.

مالفوی و کرو از ترس این که یکدیگر یا پوارو را طلسم نکنند هیچ حرکتی نکردند. صدای قدم ها و بگومگویی یک لحظه شنیده شد و بع د صدای پاقی به گوش رسید. چند لحظه بعد فضا روشن شد و کرو متوجه کلاهی شد که روی زمین افتاده بود. اما پوارو آنجا نبود.
- این یارو کدوم گوریه؟ فهمیدی چه خبر شد؟
- آره. از چنگمون در رفتن کرو، غیب شدند. شاید مشنگ هم اون لحظه یکی شونو گرفته بود و برای همین اونم رفت. احتمالا کلاه هم مشنگه از سرشون انداخته. جواب اربابمون رو چی بدیم؟ اصلا میدونی بذای چی اینقدر گرفتن دو تا احمق براش مهمه؟
- نه بابا. چی کار کنیم؟

همان موقع - ویلای صدفی

- فرد ! جرج! رز! شما این جا چی کار میکنید؟ این یارو کیه؟ چرا خشکش کردید؟

فرد، جرج و رز هر سه باهم ماجرا را برای بیل تعریف کردند و در آخر هم رز پرسید : فلور کجاست؟
- رفته دیدن مادر و پدرش. واقعا شانس آوردید که فرار کردید. برای چی بمب تقلبی درست کردید؟ حالا میخواید با این مشنگ چی کار کنید؟
- نمیدونم ولی مجبور بودم طلسمش کنم. تو میگی چی کار کنیم؟
فرد با نگاهی پرسشگر این را از بیل پرسید.


من رفتم.

خیلی زوق زده نشید چون از دستم راحت نشدید، شناسه ی جدید من : نیمفادورا تانکس.


Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۷

بتی بریسویت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸
از یه جای دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 101
آفلاین
فرد پس کله اش را خاراند و متفکرانه گفت:
-شاید هم نه....اگه هنوز چیزی مونده باشه....
-چی مونده باشه؟!
-هیس!بذار یه دقیقه فکر کنم......آره، باید دو سه تا جعبه توی انبار باشه !
-دو سه تا جعبه چی؟!
فرد جوابی نداد و در عوض به صورت برادش خیره شد که درست مثل خودش از شادی می درخشید .
-ببینم جرجی،تو هم داری به همون چیزی فکر می کنی که من فکر می کنم؟

جرج سرش را به نشانه تایید تکان داد و نیشش تا بناگوش باز شد . دوقلوها لحظه ای در سکوت به هم خیره شدند و سپس به سمت راه پله به راه افتادند . هوگو که داشت از فضولی می مرد دنبال آنها راه افتاد .
-بالاخره به من میگی چی مونده یا نه؟!شما دو تا دیوونه نمی خواین منم تو جریان بذارین؟!! جون منم به اندازه شما در خطره!
جرج دستش را به نرده ها گرفت و با یک جست روی راه پله فرود آمد . فرد یقه هوگو را گرفت و او را به سمت راه پله هل داد .
-چقدر حرف می زنی هوگو! بیا خودت می بینی دیگه!

وقتی آن دو به طبقه پایین رسیدند جرج داشت جعبه های پشت انبار را زیر و رو می کرد . فرد هم به او ملحق شد و هوگو که احساس بلاهت می کرد دست به سینه بالای سر آنها ایستاد . هر از چند گاهی چیز هایی به سمتش پرتاب می شد و او با آهی از سر درماندگی آن ها را گوشه ای روی هم می گذاشت .
بالاخره آن دو از توی انبار بیرون آمدند و در حالی که گرد و خاک لباس هایشان را می تکاندند آخرین بسته ها را به دست هوگو دادند . او با چهره در هم کشیده به آنها خیره شد .
-کسی می خواد به من بگه شما دو تا چی کار می خواین بکنین؟یا اینکه خودم باید حدس بزنم؟!!

جرج نیشش را باز کرد:
-تصمیم با خودته...راستش ما می خواستیم بهت بگیم ولی اگه خودت می خوای حدس بزنی....
-مسخره بازی در نیار!می گین یا نه؟!
فرد چهره گناهکاری به خود گرفت و هوگو را به سمت کپه اجناس کشید .
-ببین ،این پودر تاریکی فوریه ،کلاه های بدون سر،شنل های برگردوننده طلسم ،و شنل نامرئی پسر عمه ت که دفعه قبلی که با هم اومدین اینجا جا گذاشت ...
هوگو لبخند گل و گشادی زد . منظور فرد را به خوبی فهمیده بود .

-آییییییی!
-چیه؟!چی شده؟!
-پامو لگد کردی فرد! حواست کجاست؟!
-متاسفم!زیر این کلاه هیچی رو نمی بینم! پودر رو آماده کردی؟
-آره . هوگو کوش؟!
-اینجام!سمت چپت...مواظب باش!
-آخ! کی این پف کوتوله ها رو اینجا گذاشته بود؟!!
-مواظب باش!داره میره بیرون...



Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۷

فرانك  لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۴۶ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
از ریش مرلین آویزون نشو!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 79
آفلاین
نمیدونم چرا سوژه به این باحالی رو هیچ کس ادامه نمیده؟
تو رو خدا بیاین این رولو کامل کنید.


من رفتم.

خیلی زوق زده نشید چون از دستم راحت نشدید، شناسه ی جدید من : نیمفادورا تانکس.


Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۷

فرانك  لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۴۶ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
از ریش مرلین آویزون نشو!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 79
آفلاین
از زیر شنل مرد صدای ریزی آمد که می گفت: پس کو مغازه ی این ویزلی ها؟ نکنه به لرد سیاه دروغ گفتی پوارو؟ میدونی سزای این کارت چیه؟
- ارباب چرا این ماموریت رو به عهده ی یه مشنگ گذاشتید؟ هر کدوم از ما با کمال میل حاضر بودیم این ماموریت رو به خوبی انجام بدیم ...
- فکر میکنی فکر تو بهتر از لرد سیاه بلاتریکس؟ لرد سیاه باید برای تو دلایلشو توضیح و تو اونارو تایید کنی؟ (ولدی رو به پوارو کرد و ادامه داد:) حالا بگو پوارو میخوای سزای دروغ گفتن به لرد سیاه رو بچشی؟
- نه قربان ... قسم میخورم مه مغازه شون همین جا بود خواهش میکنم حرفمو باور کنید
چند لحظه میگذرد (ولدمورت در حال خواندن ذهن پوارو)
- تو درست میگی پوارو اما پس حالا مغازه شون کجاست؟ شاید با یه طلسم ناپدیدش کردن؟ من باید اونا رو بگیرم و به سزای عملشون برسونم. بهتون 1 ساعت فرصت میدم منظورم به شماهاست
ولدمورت به پوارو، لوسیوس مالفوی و کرو اشاره کرد و ادامه داد: بقیه هم فعلا برین سر کارایی که بهتون سپردم اگر نتونستین بفهمین که چه جوری این جا رو غیب کردن سرای سختی رو در پیش دارید.
ولدمورت فورا خود را غیب کرد وبه دنبال او بقیه ی مرگخوار ها به جز 3 مامور هم غیب شدند
- مالفوی گفت : حتما یه طلسم غیب کردن سادست
سپس چوبدستی اش را به جایی که پوارو گفته بود مغازه این جاست گرفت و گفت: ظاهریوس
اما هیچ اتفاقی نیفتاد
- مالوم شویوس
- آنغیابوس
اما هیچ کدام از طلسم ها اثری نگذاشت.
پوارو: عجب گیری کردیما بابا به من چه اینا این جا رو غیب کردن، شما بیعرضه ها هیچ کاری نمیتونین بکنین؟
- به کی گفتی بی عرضه؟
همان موقع - درون مغازه - پشت پنجره
- ایول هوگو، چه مخی داری از کجا حدس زدی این یارو خطرناک میشه؟
- فرد راست میگه، قیافش اصلا به مرگخوار یا همدست ولدی جون نمی اومد.
- مهم اینه که الان که این جا با افسون رازداری از دید اونا ناپدیده ما تا کی این جا میمونیم و در مغازه رو میبندیم؟ اگه صلسم ضد غیب و ظاهر شدن این جا رو باطل کنیم سریع اینا میان تو، شومینه هم که تحط کنترله. گیر افتادیم نه؟


من رفتم.

خیلی زوق زده نشید چون از دستم راحت نشدید، شناسه ی جدید من : نیمفادورا تانکس.


Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ دوشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۷

بتی بریسویت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸
از یه جای دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 101
آفلاین
تور سبز رنگ به سینه پوآرو برخورد کرد .پوآرو به سینه اش چنگ انداخت و روی زمین افتاد. سپس نور کمانه کرد و به سقف آیینه کاری شده برخورد کرد .اتاق غرق نور شد و همه با تعجب به ولدی و نور و پوآرو نگاه کردند .
-پاشو باب! من که هنوز آواداکداورا اجرا نکردم!نور اینجا یه کم کمسو شده بود گفتم یه حالی بهش بدیم!
پوآرو که منتظر بود به فیلچ ملحق شود با شنیدن این حرف به شکل از جا بلند شد و به لرد خیره شد .
-هنوز باهات کار دارم ماگل
ملت مرگخوار به هم نگاه کردند و صدای افتادن چند فک روی زمین در تالار پیچید . لرد سرش زا به سمت مرگخوار ها برگرداند و انعکاس برق کله اش روی سقف به لرزش افتاد . همه با عجله فک هایشان را جمع کردند و بار دیگر ساکت شدند .
-اون بمب رو از کی گرفته بودی؟
-سه تا چوب کبریت اتشین مردم آزار به اسم ویزلی بودن . 150 گالیون هم پول گرفتن! اگه دستم بهشون برسه...
-این پول برای خدمت به اربابت چیزی نیست...ویزلی ها... باید یه سر بریم اونجا...لوسیوس!
-بله یا لرد!
-یه گروه سه نفره مرگخوار اسکورتر تشکیل بده . بلا رو هم در نظر بگیر
-
-
لوسیوس از جا پرید و با عجله به دنبال ماموریتش رفت . لرد سرش را به سمت پوآرو برگرداند :
- و تو...باید مارو به اونجا ببری....
صدای قهقهه شیطانی در تالار پیچید .

باران به تندی می بارید . کوچه دیاگون تاریک و خلوت بود . تک و توک مغازه ها باز بودند .جلوی در نیمه باز مغازه شوخی ویزلی ها شش نفر ایستاده بودند . آن ها خودشان را در شنل های بارانی شان پیچیده بودند و آب از سر و رویشان می چکید . بین آنها می شد بلژیکی(پوارو)،بلاتریکس،لوسیوس،آنتونین دالاهوف و آلکتو کرو را شناسایی کرد . نفر ششم چهره خود را پوشانده بود و در دست استخوانی و سفیدش چوبدستی بلندی از چوب درخت خاس و پر ققنوس دیده می شد.



Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۳ دوشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۷

دوركاس ميدوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از روز اول می دونستم ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
پوارو به پشت دری آهنی رسید که پر از نقش و نگار بود و بسیار سنگین به نظر می رسید .
به آرامی گفت من با لرد ولدمورت کار دارم .پوارو هستم .

در به آرامی باز شد .او به آرامی در حیاط راه می رفت و به اطرافش نگاه می کرد. 0-:
- اه ه ه ه ه . عجب خونه ی بزرگی ...
تو عمرم خونه به این بزرگی ندیده بودم ...
به پشت ظلکانی سنگی رسید که به دری عظیم الجسه ختم می شد .همانطور که به اطرافش نگاه می کرد از پله ها بالا رفت تا به در رسید .
دستی نقره ای رنگ در را باز کرد و با صدای تودارش گفت بیا بیا yhug yhug
پوارو می گفت : :no: :no:
بلاخره پوارو وارد تالار اصلی شد . در آنجا سالنی بزرگ دیده می شد که انتهایش دیده نمی شد . در گوشه ای از سالن مبل های راحتی چیده شده بود که روی آن اشخاصی نشسته بودد و او را نگاه می کردند
- چرا اینجوری نگام می کنید ؟ خوشگل ندیدید ؟
- چرا ولی نه در حد تو
از پشت صندلی که رویش به سمت شومینه بود صدایی در اومد به نشانه ی سکوت .همه به حالت سایلنت در آمدند و به صندلی نگاه می کردند ...
- ببینم تونستی ماموریتتو خوب انجام بدی ؟
هرج و مرجی از تعجب به پا شد ... -o:
- به یه مگل ماموریت دادین ؟
- به تو ربطی نداره لوسیوس ...
- بله اما موفق نشدم .بمبی که خریدم توی دستم ترکید ...
صدای خنده سالن را فرا گرفت yrotfl: ...
- ساکت ...
دوباره همه به حلت سایلنت در اومدند
- ای احق ... . این همه از خودت تعریف کردی این شد ؟؟
باید از اولشم می دونستم که یه مگل کاری نمی تونه بکنه .
چوب دستیش را بسوی پوارو گرفت و نور سبز رنگی از آن خارج کرد ...


Can You Forgive Me Again, You're My One True Friend, And I Never Ment To Hurt You

[url=http://meadowsisadorc.livejournal.com/profile]حقایق ت


Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۷

بتی بریسویت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸
از یه جای دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 101
آفلاین
-صحنه اسلوموشن شده و موسیقی ارباب حلقه ها پخش می شود-دیگه آهنگ های یانی کفاف صحنه رو نمی داد!-پوارو خود را به عقب پرتاب می کند . فیلچ به سمت خانم نوریس می پرد و او را در پناه خود می گیرد . تنها مدیر مدرسه ، آلبوس پرسیوال دامبلدور بزرگ است که همانجا می ایستد و دستش را جلوی صورتش می گیرد .
-صحنه مجددا به حالت معمولی بر می گردد و پوآرو روی زمین می افتد . فیلچ که توهم مردن زده خود را در تاپیک کینگز کراس می یابد دامبلدور دستش را پایین می آورد . ابر گرد و خاک به پا خاسته فرو می نشیند -بابا لحن حماسی!-پو آرو نمایان می شود . او پیروز مندانه به هاگوارتز خیره می شود :
-یو هاهاهاهاهاها!موفق شدم!پیروز شد....
دامبلدور با عصبانیت به پوارو خیره می شود .
-این چه کوفتی بود که ترکوندی ؟
-بمب!یه بمب قوی!ما تو بهشتیم؟تو جهنم؟مردیم؟! چرا این قلعه هنوز سر پاست؟!
-تاپیک ایستگاه کینگز کراس هنوز هاگوارتز نداره . مگر اینکه بدون اجازه من یه شعبه زده باشن . فکر می کنم زنده باشیم . ..گفتی بمب؟تو می خواستی مدرسه منو منفجر کنی؟!تو به چه جراتی می خواستی مدرسه منو منفجر کنی؟چرا می خواستی مدرسه منو منفجر کنی؟کی گفته مدرسه منو منفجر کنی؟این بمب رو از کی گرفتی که مدرسه منو منفجر کنی؟
فیلچ!فیلچ!بیا این یارو رو ببر از قوزک پا با زنجیر به سقف آویزوونش کن! زنگ بزن دارالمجانین!بگو یکی از این ممد ها بیاد اینو ببره !
دامبل به دنبال فیلچ می گردد ولی او را پیدا نمی کند .
-هاگرید!برو به کارآگاه ها خبر بده!محفلی ها رو بیار! این یارو رو بده به گراوپ ادبش کنه! هاگرید!!!
اما هاگرید و گراوپ به مسافرت رفته اند تا یکی دو هفته ای را در کنار خانواده باشند . پس فریاد های دامبلدور به جایی نمی رسد و پوآرو از فرصت استفاده کرده و از ان جا می گریزد تا به نزد اربابش برود...



Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱:۳۷ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
بفرمایید موسیو جرج این را گفت و با احتیاط بمب را دودستی تقدیم او کرد
پوارو:مقسی موسیو چقدر شد؟
جرج وفرد همزمان گفتند:با شیرینی بچه ها 150 گالیون
پوارو:150 گالیون ........گرونه بدون شیرینی حساب کن مشتری شیم
فرد:نمیشه بچه ها خسته ان شیرینی میخوان
-کدوم بچه ها ؟
جرج:اااااااااااه تو اصلا مشتری نیسی بده من اون بمبو مارو باش که سعی کردیم تند امادش کنیم

پوارو:باشه بابا هر چی شما بگین بیا اینم 150 تا
جرج و فرد :ممنان ..........خداحافظ
مرد بلژیکی لبخند زنان در حالی که کلاهش را روی سرش میگذاشت با دست عصا دارش درب مغازه را باز کرد و بیرون رفت
هوگو گفت:این کار دزدیه این پولا خوردن نداره!!!!!!
فرد:برو بابا جرج هم با در اوردن شکلک حرف او را تایید کرد
(نزدیکای قلعه ی هاگوارتز)
مرد بلزیکی:عجب قلعه ی بزرگیه شبیه قلعه ایه که تو فیلم هری پاتر دیدم اااااااااااااااااااااااه اینکه با بمب اتم هم نمیشه خرابش کرد
-هوووووووو کجا سرتو انداختی پایین داری میری اینجا صاحاب داره ها عمو گلابی!!!!!!!!!
مرد بلژیکی که از حرفای اقای فیلچ تعجب کرده بود گفت:من پوارو بزرگترین ببخشید یکی از بزرگترین کاراگاهان جهانم چطور جرئت میکنی با من اینجوری حرف بزنی؟
-چه خبره فیلچ ؟
فیلچ رو به دامبل کرد وگفت:این یارو خودش اعتراف میکنه که پر رو ئه
-پر رو؟ یعنی چی؟
- میگه کارگاه جوانه ازین جور چیزا من که نفهمیدم !!! ببین چی میگه
دامبل همان چهره ی خونسرد همیشگی اش را گرفت وپرسید :خوب چی کار داشتین ؟
پوارو:هیچی همونطور که گفتم بوممممممممممممممم................


[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۹:۱۳ شنبه ۸ تیر ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
فرد و جرج گفتند: ما بايد مشورت كنيم آقا.
مرد بلژيكي: بسيار خب دوستان كوچولوي من.
فرد و جرج و هوگو با هم مشورت مي كنند:
فرد: من كه ميگم اول پولو ازش بگيريم ، بعد بهش مواد رو بديم.
جرج گفت: آره.به نظر من هم همين كارو كنيم.
هوگو: نه! شما كه ميدونين اون مرد بلژيكي خوبيه و بهتون پول رو ميده. حالا چي ميشه شما اول مواد رو بدين؟
جرج با عصبانيت گفت: تو اصلا اين وسط چي ميگي واسه ي خودت؟
هوگو: من دارم راهنماييتون ميكنم.
فرد گفت: اما من اصلا به اين كاراگاهه اطمينان ندارم.
جرج: من هم همين طور.
_ هي! يه فكر خوب.چه طوره كه يكمي سر به سرش بذاريم؟
جرج سرش را خاراند و بعد پرسيد: چه طوري؟
فرد با لحني ارام گفت: حالا كه اون اول پولو نميده و ما هم عاشق شوخي هستيم ، چه طوره يه بمب اشتباهي بهش بديم؟
هوگو فرياد زد: چي؟ گناه داره.
اما فرد و جرج حرف هاي هوگو را ناديده گرفتند و بعد رو به كارآگاه قلابي گفتند: هي! ما حاظريم اول مواد رو بهت بديم.
مرد بلژيكي خنديد و گفت: آفرين موسيو! چه كار خوبي ميكنيد.
فرد و جرج به هم نگاهي كردند. جرج گفت: اما كمي طول ميكشه تا اون رو حاضر كنيم.
فرد: بله. ما بايد اول اون بمب رو بسازيم.
مرد بلژيكي گفت: اصلا نميخوام معطل بشم. ولي خب...قبول ميكنم.
فرد و جرج به هم دوباره نگاهي كردند و لبخندي زدند.

در اتاق مخفي:

فرد و جرج مشغول ساختن بمب قلابي خود بودند. كتابي هم جلوشان باز بود و آنها از روي كتاب ، مشغول ساختن بمبشان بودند.
هوگو ، مشغول ور رفتن با لوازم درون اتاق بود و مرتب غر ميزد.
طرز كار بمب آنها به گونه اي بود كه وقتي بمب را به كار مي انداخت ، بمب فقط صداي وحشتناكي ميداد ، همه جا پر از دود ميشد ولي...هيچ اتفاقي نمي افتاد.
فرد و جرج با اين تصور كه مرد بلژيكي با به كار انداختن آن ، چه حالي بهش دست ميداد ، ميخنديدند.
فرد: واي! خيلي دوست دارم ببينم چه حالي بهش دست ميده.
هوگو: اما اون كارآگاه خوبيه. چه طور دلتون مياد؟
اما فرد و جرج به حرفهاي هوگو گوش ندادند.
بالاخره بمب قلابيشان حاضر شد.
جرج گفت: اگه اون ، بمب رو گرفت و به جاي اينكه پولشو بده ، فرار كرد ، بايد چي كار كنيم؟
فرد خنديد و گفت: اون نقششو درباره ي خراب كردن هاگوارتز بهمون گفته ، ما هم ميريم و اين نقشه رو لو ميديم.
فرد و جرج خنده اي شيطاني كردند و از اتاق مخفيشان بيرون آمدند. هوگو هم پشت سرشان مي آمد.
در دست فرد و جرج جعبه ي بزرگي بود و مرد بلژيكي با ديدن آن لبخندي شيطاني زد.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.