گریفندور
vs
هافلپاف
موضوع: بلاک!
مسابقه ی بین گروهی دیگه ای تو زمین بازی هاگوارتز شروع شده بود. ولی بایه نگاه میشد فهمید این زمین دیگه اون زمین همیشگی نبود. انگار یه چیزی کم بود. انگار دیگه اون زمینی نبود که تو هر مسابقه پر میشد از حضور دانشجو و استادای هیجان زده. دیگه خبری از اون پرچم های رنگی رنگی نبود که سرتاسر جایگاه تماشاگرارو میپوشوند.
به نظر می رسید توی زمین خاک مرده پاشیدن. خبری از اون شور و حرارت همیگشی نبود. شاید علتش این بود که زمین بازی کوییدیچ به صحنه نبرد گلادیاتورها شباهت بیشتری پیدا کرده بود تا زمین بازی!
پارت اول:هرج و مرج!
روز قبل از مسابقه- تالار گریفندورتالار گریفندور اون وقت شب مثل همیشه بود. شلوغ و مملو از جمعیت. ملت حاضر در صحنه از سر و کول هم بالا میرفتن و صداشون در و دیوار تالارو به لرزه درآورده بود. انگار این جماعت خواب نداشتن! البته این موضوع در مورد خوابگاهی که ترکیبی از عجیب ترین موجودات توش گرد جمع شده بودن چندان عجیب به نظر نمی رسید.
دوربین با احتیاط هرچه تمامتر، سعی کرد راهشو از بین لشگری از موقرمزهای ریز و درشت باز کنه که به خاطر عدم حضورشون توی بازی و نادیده گرفتن سوابق خانوادگیشون دست به تظاهرات زده بودن. تا اون لحظه تمام پنجره های تالار شکسته شده و تزئینات تالار توسط جمعیت خشمگین ویزلیون پایین آورده شده بود. دوربین رو توده ای از صندلی های شکسته که وسط تالار جمع شده بود زوم کرد. عده ای هم در تلاش بودن جمعیت ویزلی هارو آروم و پراکنده کنن.
ویزلی های عصبانی درحالیکه پلاکاردهای بزرگی با آرم w نشان خاندان ویزلی دستشون بود، داشتن علیه آرسینوس شعار میدادن.
- ناظر بی کفایت اعدام باید گردد!
- آرسینوس استعفا استعفا.
- ویزلی سر به دار میدهد تن به ذلت نمیدهد.
- نون خشکیه...نمکیه!دوربین بالاخره تونست با دادن زیرمیزی و پارتی بازی نویسنده از لا به لای جمعیت رد شه و خودشو برسونه به پله های خوابگاه پسرونه و ازش بالا بره.
چند دقیقه بعد- خوابگاه سال اولیاهنوز صدای هیاهو و اعتراضات از طبقه پایین به گوش میرسید. اعضای تیم کوییدچ گریفندور گوشه اتاق جمع شده بودن تا آخرین تاکیتک هارو برای مسابقه فردا بررسی کنن.
آرسینوس کنار تخته سیاه بزرگی وایساده بود و داشت با جوراب تخته رو پاک میکرد.
- کسی سوالی نداره؟
آرسینوس به امید اینکه کسی سوالی داشته باشه یه نگاه به اعضای تیم کوییدیچ گریفندور انداخت. و البته جای هیچ تعجبی نبود که امیدش به ناامیدی بدل شد.
ترامپ که تمام مدت رو به روش لم داده بود و سرگرم توئیت بازیش بود. مایک پنس هم که کنارش محترمانه وایساده بود با دیدن نگاه منتظر آرسینوس یه چشم غره بهش رفت تا متوجه ش کنه نباید مزاحم توئیت کردن یه رییس جمهور شه.
از اونجایی که تالار گریفندور با کلی سیبیل و ریش گرو گذاشتن و خواهش و التماس به نویسنده موفق شده بود رییس جمهور آمریکارو وارد بازی های لوس و بی مزه بین مدرسه ای جادوگری کنه، آرسینوس اصلا قصد نداشت که بازیکنی مثل ترامپ رو از دست بده که خوراک سوژه سازی و سوژه پردازی بود. پس در نهایت حرف گوش کنی سرشو چرخوند تا نگاه اتهام آمیزشو به یکی دیگه بدوزه.
ولی چه کسی به نگاه آرسینوس اهمیت میداد؟ کتی بلی که قاچاقی وارد خوابگاه پسرا کرده بودن و اون لحظه داشت روی رو تختی یه بخت برگشته ای با ماژیک نقطه های سیاه میذاشت؟ یا مون که پشت در نگهبان وایساده بود تا اگر کسی هوس کرد بیاد بالا یه ماچ آبدار ازش بگیره. کلاه گروهبندی هم که داشت چرت میزد. حقم داشت بیچاره. بالای هزار سالش بود و از 500 سال پیش درخواست استعفاش پشت سر هم رد کرده بودن.
تنها کسایی که به نظر میرسید دارن با دقت گوش میکنن آنجلینا و پرسیوال بودن.
پرسیوال که داشت به تخته نگاه میکرد گفت:
- من یه سوال داشتم.
- بپرس پرسیوال.
- اگر من کاپیتان این تیمم پس چرا تو باید تاکتیکارو بهمون یاد بدی؟
- سوال خوبی بود چون اگر تو کاپیتانی من ناظر این تالارم و امتیازاتی که شما میگیرین در نهایت متعلق به این تالاره. پس من باید تمام دقتم رو به کار بگیرم تا همه چیز درست باشه. هیچم به خاطر این نیست چون من الماسم!
اعضای تیم گریفندور:
پرسیوال اومد یه چیزی بگه و یحتمل لیچارهایی که تا اون لحظه تو دلش جمع شده بود رو حواله آرسینوس کنه که یه مرتبه صدای نعره ای از پایین به گوش رسید. متعاقبش هم صدای شکستن و زد و خورد بلند شد. همه گوشاشون تیز شد. حتی ترامپ هم موقتا دست از سر توییت کردن برداشت و به درنگاه کرد. صدای نعره ها حالا نزدیکتر شده بود. انگار جماعت خشمگین بالاخره تونسته بودن محافظارو کنار بزنن و برسن به پله ها. شعارهای "مرگ بر دیکتاتور" و "آرسینوس حیا کن کوییدیچو رها کن" گوش ملتو کر کرده بود.
تو اون جمع فقط مون از همه هیحان زده تر به نظر میرسید. وقتش رسیده بود با چندتا ماچ آبدار برای خودش جشن بگیره. پرسیوال که زودتر از همه به خودش اومده بود نعره زد:
- جمع کنین در ریم. وضعیت قرمزه!
آرسینوس با خونسردی گفت.
- پرسی لازم نیست انقدر نگران باشی. من مطمئنم همه چیز درست میش...
آرسینوس نتونست جمله شو کامل کنه. پرسیوال پس کله شو گرفت با اردگنی از پنجره پرتش کرد بیرون. حالا صداها دقیقا از پشت در به گوش میرسید. مون با ولع هوارو کشید تو ریه هاش. پرسیوال پرید و به کلاه گروهبندی چنگ انداخت.
- گریفندور! چی...چیکار میکنی؟عه این چه کاریه بی حیا؟دستتو بکش!
پرسیوال با عجله داشت کلاهو زیر و رو میکرد.
- ای بابا این پیری یه وقت دسترسی مدیریت داشت.کدوم تسترالی ازش گرفت؟آهان فهمیدم!
چند ثانیه بعد در شکسته شد و جمعیت خشمگین ویزلی ریختن تو اتاق. ولی منظره ای که مقابل چشماشون بود خارج ازباورشون بود.
- سوپ!
- اونم سوپ پیاز!اونم یه قابلمه پر!
- من سوپ پیاز میخوام!
- حمله!
ویزلی ها با دیدن پاتیل جوشان و پر از سوپ پیاز در حالیکه همه چیزو فراموش کرده بودن به طرف دیگ سوپ هجوم بردن تا دلی از عزا دربیارن و خاطرات دستپخت مامانشونو یادآور بشن. سوپ پیاز چیزی نبود که بشه به راحتی ازش گذشت! درنتیجه کاملا هم طبیعی بود که خروج دزدکی اعضای تیم گریفندور از چشاشون دور موند.
پارت دوم: فاجعه!
روز بعد- رختکن تیم کوییدیچ گریفندورصبح کله سحر بود و خورشید تازه داشت طلوع میکرد. اعضای تیم کوییدیچ گریفندور داخل رختکن روی نیمکت ها به خواب عمیقی فرو رفته بودن. شب گذشته بعد از اینکه از مخصمه فرار کرده بودن اون شب رو اقلا از یکی دیگه از خوابگاه ها پناهندگی بگیرن. ولی وقتی کسی روی خوش بهشون نشون نداد، مجبور شدن دزدکی وارد زمین بازی بشن تا شب رو تو رختکن بگذرونن. اون لحظه هم صدای خرو پفشون رختکن رو برداشته بود.
همون موقع کله یه خروس از لای در نیمه باز رختکن به داخل سرک کشید.
- قوقولی قو قو!ولی تلاش خروس کافی نبود.اعضای تیم خسته تر از اون بودن که بتونن به خواست خروس واکنش مثبتی نشون بدن. نهایت تاثیری که صدای خروس داشت این بود که آرسینوس با صدای بلندتری خرناس کشید و پرسیوال که سرش رو شونه تام بود تکونی خورد و با دهن باز به خوابش ادامه داد.
خروس که خیلی از این وضعیت راضی نبود کامل خودش رو داخل کشید. بعد پرهاشو به هم زد و با صدای بلندتری سر و صدا کرد.
- قوقولی قو قو! قوقولـــــــــی قو قو! قـوقـــــــــولـــــی قـــــوقــــــو...دنـــــگ!بالاخره تلاش خروس نتیجه داد و تونست آرسینوس رو بیدار کنه. آرسینوس که به شدت بدخواب شده بود با چشمهایی لوچ و نقابی که رو صورتش کج شده بود دمپایی ابریشو پرت کرد طرف خروس که صاف خورد تو سرش و از کادر خارجش کرد.
- خروس مزاحم بوقی!
آرسینوس اینو گفت. بعد بلند شد و یه کش و قوسی به خودش داد. درحالیکه خمیازه میکشید و زیر لب غر میزد نقابشو رو صورتش صاف کرد. لخ لخ کنان رفت سراغ دمپایی ابریش در همون حال هم چوبدستیشو درآورد و یه حوله و مسواک و خمیردندون ظاهر کرد. بعد درحالیکه خمیازه ی صدادار دیگه ای میکشید در رختکن رو باز کرد و رفت بیرون. گرچه دیگه نمیتونست از حموم خوابگاه استفاده کنه ولی اینا مسائلی نبودن که اونو از پرداختن به نظافت شخصیش بازدارن. آرسینوس مرد مرتبی بود و هیچ شرایطی نمیتونست مانع اصلاح و دوش صبحگاهیش بشه.
وقتی در پشت سر آرسینوس بسته شد دوربین روی بقیه اعضای تیم زوم کرد که هنوز بیدار نشده بودن و کماکان به خواب نازشون ادامه میدادن. هیچ صدایی از بیرون به گوش نمیرسید. انگار میرفتن که یه روز آروم دیگه و یه مسابقه دوستانه دیگه رو آغاز کنن.
ولی همه چیز به این آرومی نموند. چند ثانیه بعد صدای غرش مانندی بلند شد. بعد صدای جیغ وحشت زده کسی به گوش رسید و به دنبالش صدای دویدن اومد. چند لحظه بعد در با صدای شترقی باز شد. طوری که ماموریت نیمه تمام خروس رو کامل کرد و باعث شد بقیه اعضای تیم از خواب بپرن. پرسیوال درحالیکه چشماشو می مالید گفت:
- چه مرگته مرتیکه بوقی؟
آرسینوس بلافاصله جواب نداد. درحالیکه یه قسمت از رداش پاره شده بود با صد نوع قفل مختلف درو بست تا مطمئن شه هیچی نمیتونه درو باز کنه. صدای ضربه هایی که به در کوبیده میشد باعث شد اعضا از حالت سستی ناشی از خواب خارج شن و با حالتی پرسشگرانه به آرسینوس خیره بمونن که با وحشت دو طرف چهارچوب درو چسبیده بود.
- زامبیا! زامبیا حمله کردن!
پارت سوم:چه اتفاقی افتاده بود؟
زمان حال- زمین مسابقهبا صدای سوت داورها مسابقه شروع شده بود. ولی مسابقه هم مثل همیشه نبود. با حضور تماشاچی های بی رمقی که انگار از نشستن روی صندلی های ورزشگاه اکراه داشتن. حتی بازیکنا هم مثل همیشه نبودن. انگار تک تک کسایی که توی ورزشگاه حضور داشتن رو با زور و اجبار به مسابقه کشونده بودن. تمام مدت نگاه حاضرین اعم از بازیکن، داور و تماشاچیا با وحشت و نگرانی به اطراف میچرخید. مثل اینکه منتظر وقوع فاجعه ی غیرقابل جبرانی باشن. خلاصه همه توجها به همه چی بود جز بازی!
صدای گزارشگر تو ورزشگاه پیچید.
- جسیکا ترینگ از تیم هافلپاف رو داریم که صاف میره طرف دروازه گریفندور. ترامپ رو جا میذاره که مشغول توییت کردنشه کماکان و علاقه ای به جریان بازی نشون نمیده. میرسه مقابل دروازه و...اوه این صدای چی بود؟صدای بنگ بلندی از پشت درهای بسته شده زمین کوییدیچ به گوش رسید. انگار یه نفر تلاش میکرد درهارو بشکنه و به زور وارد زمین بازی بشه. درها با شدت به هم میخوردن و صداشون تو ورزشگاه انعکاس بدی داشت.
- جسیکا که سرجاش میخکوب شده توپ از دستش میافته و به دروازه نمیرسه.آنجلینا توپو میقاپه و میره سمت دروازه هافلپاف.کسی سعی نکرد جلوی آنجلینارو بگیره تا مانع رسیدنش به دروازه بشه. ولی انگار حتی خود انجلینا هم علاقه ی چندانی نداشت به دروازه هافلپاف نزدیک بشه. انگار از چیزی نگران بود.
- آنجلینا توپ به دست دور زمین بی هدف میچرخه. حتی سعی نمیکنه اونو به کتی بل پاس بده که همین الان از بغل دستش رد شد. گرچه به نظر نمیاد فایده ای هم داشته باشه چون کتی در کل دنبال هرچیزی میره جز توپ!کسی از طرفدارای تیم گریفندور به این حرف اعتراض نکرد. با بلندشدن صدای کوبیدن شدن دیگه ای ملت آشکارا به خودشون لرزیدن و دوباره با نگاه های نگران به اطراف چشم دوختن. به نظر می رسید تنها چیزایی که تو این بازی هدف داشتن توپ های بازدارنده بودن. چون همون لحظه تام ریدل رو که یه گوشه ایستاده بود هدف گرفتن.
- اوف! جستجوگر تیم گریفندور به چیز رفت!فلش بک- دو ساعت قبل از شروع مسابقه- رختکن تیم کوییدیچ گریفندوراعضای تیم در سکوتی غیر عادی دور هم نشسته بودن و با رعایت اصول آسلامی به هم چسبیده بودن. از بیرون صداهای عجیب و غریبی شبیه خرناس و ناله و غرش شنیده میشد. بعضی وقت ها هم در رختکن که آرسینوس 6 قفله کرده بود به لرزه در می یومد. انگار کسی میخواست به زوربیاد داخل. بچه های تیم یه بار دزدکی از لای در یه نگاه به بیرون انداخته بودن. جمعی از موجودات ناشناخته داخل محوطه جلون میدادن. موجوداتی که معلوم نبود چی بودن. فقط یه چیزمشخص بود که نمیشد اونارو دوست قلمداد کرد!
دوربین آرسینوس رو نشون داد که با حالت عصبی دور رختکن میچرخید و یه ریز غر میزد
- این چه وضعیتیه؟کی مسبب این اتفاقاست؟کی میخواد چه وقتی جوابگو باشه؟من شکایت میکنم!مگه شهر هرته؟
پرسیوال در حال خاروندن کله ش پرسید:
- آرسی باور کن خیلی دوست دارم بدونم توی رختکن تیم من چیکار میکنی؟اگر من کاپیتانم تو اینجا دقیقا چه غلطی داری میکنی پسرم؟
آرسینوس لحظه ای ایستاد و چهره ش به طرز باور نکردنی از عصبی به ریلکس تغییر حالت داد. البته چون همه این چیزها زیر نقاب اتفاق افتاد نویسنده فقط میتونه حدس بزنه که اینطور بوده!
- تو کاپیتان تیمی هستی که من ناظر گروهشم و نسبتبهش احساس مسئولیت میکنم. میتونی منو به عنوان مربی تیمتون در نظر بگیری.
پرسیوال:
اعضای تیم:
آرسینوس:
پرسیوال از وقاحت آرسینوس در حیرت به سر میبرد. اگر دست خودش بود این کنه مزاحم و چسبنده رو از گردن میگرفت و پرتش میکرد وسط جک و جونورهای ناشناخته که توی زمین بازی بودن.
- خب جناب مربی میشه بفرمایید دقیقا باید چه بوقی تناول کنیم؟ دو ساعت دیگه مسابقه ست و ما جرئت نداریم از اینجا بیرون بریم حتی!
آرسینوس کله شو خاروند و با درماندگی نگاهی به در بسته رختکن کرد.از وقتی که صبح رفت سمت دریاچه و با هیولاهای بی شاخ و دم رو به رو شده بود. خیلی نمیگذشت. از اون موقع تا حالا اینجا زندونی شده بودن و جرئت نداشتن بیرون برن. سر و صداهای هیولاوار از بیرون به گوش میرسید و کسی هیچ ایده ای نداشت که این هیولاها یه شبه از کجا تو زمین کوییدیچ ظاهر شدن. هیولاهایی با چهره های نیمه انسانی و چشمای قرمز. انگار که از بی خوابی مفرط رنج میبردن. بدتر از همه اینکه ظاهرا علاقه زیادی به گوشت آدم داشتن!
آنجلینا با ناامیدی به بقیه نگاه کرد.
- یعنی هیچکس نمیاد به ما کمک کنه؟ یعنی هیچکس این جک و جونورایی که اون بیرونن رو ندیده؟ چرا کسی کاری نمیکنه؟ما تا ابد که نمیتونیم اینجا بمونیم!
- من میگم بریم بیرون باهاشون نقطه بازی کنیم!میدونم که خیلی دوس دارن و باهامون رفیق میشن!
هیچکس زحمت نکشید جواب جمله حکیمانه کتی رو بده.
آرسینوس درحالیکه از پشت یقه کتی رو میگرفت تا به سمت در هجوم نبره گفت:
- نگران نباش آنجلینا من مطمئنم همه چیز درست میشه!
پرسیوال تلاش کرد موبایل ترامپ رو از دستش بقاپه و پرت کنه تو سر آرسینوس که دیگه این جمله رو تکرار نکنه. ولی وقتی ترامپ مثل بچه ها افتاد رو زمین و درحال مشت زدن شروع کرد به جیغ و هوار و گریه بی خیال این موضوع شد.
همون لحظه از بیرون صدای گرومب گرومب وحشتناکی بلند شد و صدای یه نواخت خرناس ها به جیغ و فریاد تبدیل شدن. انگار بالاخره یه اتفاقی داشت میافتاد. گرچه مثبت یا منفی بودنش دیگه به شانس اعضا بستگی داشت!
چند لحظه بعد در رختکن با صدای گرومبی منهدم شد. سایه ی عریض و طویلی که به طرز عجیبی تو هوا معلق بود و دوتا شاخ دراز داشت توی رختکن افتاد.
اعضای تیم:
صدای آشنایی گفت:
- نترسین بابا منم!
سایه جلوتر اومد و شروع شد کوچیکتر شدن. تا اینکه از نزدیک معلوم شد لینی بوده و اونام که دیدن شاخاش نبوده بلکه بالهاش بوده!
آرسینوس با مشاهده لینی انگار که فرشته نجاتشو دیده پرید جلو و لینی رو تو بغلش سفت چلوند.
- لینی نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم!هیچوقت از دیدنت انقدر خوشحال نبودم. ما فکر کردیم فنگ مارو با مدرسه هیولاهاادغام کرده!
لینی که سخت تلاش میکرد خودشو از دت آرسینوس نجات بده گفت:
- نه دقیقا ولی میشه گفت تقریبا همچین کاری کرده!
اعضای تیم:
لینی که نگاه های متعجب رو رو خودش حس کرد به فکر فرو رفت تا از مغز ریونیش استفاده کنه و ببینه چطورمیتونه بهتر موضوع رو منتقل کنه. در نتیجه یه ابر افکار بالای سر لینی شکل گرفت.
نقل قول:
شب گذشته- خوابگاه مدیران
- بهت گفتم من اصلا همچین چیزیو ندیدم!
- دروغ میگی تو همیشه بهش نظر داشتی. وقتی دیدی من گلبرگ های درخشانی دارم میخواستی بالهاتو باهاش برق بندازی!
- فرزندان تاریکی من...به هم عشق بورزید. دنیا ارزش این چیز هارو ندارها!
تقریبا نصفه شب بود. صدای فریاد های لینی و رز که سر آب پاش رز با هم دعوا میکردن خواب رو از چشم زوپس نشینان گرفته بود. لینی تلاش داشت رز رو قانع کنه که یه آب پاش عتیقه به دردش نمیخوره ولی رز به هیچ وجه حاضر نبود زیر بار بره. متاسفانه کسی جز دامبلدور هم حاضر نبود اقلا پادرمیونی کنه بین ایندو نفر!دامبلدور هم که بیچاره 150 سالش بود. 150 سال سن زیادیه برای پادرمیونی!
عاقبت رز که دید هیچ رقمه دستش به آب پاش نازنینش نمیرسه و لینی هم زیر بار نمیره، قاطی کرد. درحالیکه جیغای بنفش میکشید دست انداخت و اولین چیزی که دم دستش رسید رو پرت کرد طرف لینی. لینی جاخالی داد و در نتیجه کتابی که رز پرت کرده بود سمتش، صاف خورد تو ملاج دامبلدور. دامبلدور که تقریبا ضربه مغزی شده بود افتاد روی میز شامی که فنگ هنوز پشتش نشسته بود و مشغول لیس زدن استخون نازنینش بود. میز زیر فشار دامبلدور تکون بدی خورد و چپه شد. در اثر برگشتن میز استخون فنگ هم از زیر دستش دراومد و به سمت پنجره پرواز کرد.
فنگ هم که انگار فحش ناموسی بهش داده باشن قاطی کرد. زوزه ی خشمگینی سر داد. بعد درحالیکه مقادیری دود از کله ی پشمالوش بیرون میزد منوش رو از زیر میز درآورد و طی یه حرکت انتحاری قبل از اینکه کسی فرصت کنه کاری کنه روی دکمه ی بستن سایت کوبید.
نور درخشانی صحنه رو پر کرد و ثانیه ای بعد همه جا تاریک شد.
-عه آرسی ولم کن. خفه م کردی!بالام شکست!دهه.
آرسینوس که با دیدن وقایع اتفاقیه چشماش گرد شده بود یکم عقب عقب رفت.
- نه...نه...امکان نداره. یعنی الان ما بلاک شدیم؟یعنی مارو کشتن؟من مامانمو میخوام!
لینی درحال صاف و صوف کردن بالهاش گفت:
- آره بلاکمون کرده. البته با شناسه های فعال و بسته نشده. کل سایت به بوق رفته.
پرسیوال گفت:
- پس این جک و جونورها...این زامبیا یا هرچی...اینا در واقع شناسه های بلاک شده هستن؟
- دقیقا! الان دنیای بلاک نشده با بلاک شده یکی شده. ما در واقع بلاک شدیم ولی در عین حال هم نشدیم! شناسه هامون بازن ولی با دنیای بلاک یکی شدیم یا اونا با ما یکی شدن.
بقیه از شنیدن این توضیحات کله هاشونو خاروندن. مشخصا کسی در نهایت نفهمیده بود چی به چی شده!آرسینوس با ناراحتی گفت:
- ولی مگه شماها مدیر نیستین؟ چطور نمیتونین یه سایتو باز کنین؟
- ما مدیر هستیم آرسینوس ولی فنگ کسی بود که دسترسی سی پنل داشت برای همین کلا سایتو بسته. ما با منوی خالی نمیتونیم بازش کنیم. ولی نگران نباشید. قراره با شناسه مافلدا به عله پیام بدیم بیاد سایتو باز کنه.
همه نفس راحتی کشیدن.پس هنوز به طور کلی نابود نشده بودن. اما لینی اجازه نداد این آرامش برای اقلا چند دقیقه پایدار بمونه.
- راستی واسه این نیومده بودم. اومدم بگم مسابقه سر ساعت برگزار میشه!
اعضای تیم:
آرسینوس اولین کسی بود که به خودش اومد.
- من اعتراض دارم. با این جک و جونورایی که دارن تو زمین مسابقه رژه میرن ما قراره چطور بازی کنیم؟
- بذار حرفتو اصلاح کنم آرسینوس ما نه و اونا!تو عضو تیم نیستی. در ضمن چون عضو تیم نیستی هم اعتراضت پذیرفته نیست. نکته بعد اینکه هیچوقت جریانات مهمی مثل این به خاطر یه چیز جزئی عقب نمیافتن!
تیم:
لینی:
جریانات جزئی:
لینی نگاه
طوری به آرسینوس انداخت.
- نگران این جک و جونورا هم نباشین. ما مراقبیم موقع جریان بازی از زمین دور باشن شما راحت بازی کنین.راستی اگر احیانا باهاشون برخورد کردین بالافاصله ازشون فاصله بگیرین. چون واسه اینکه بتونن برگردن به دنیای ایفا به دسترسی شما نیاز دارن. پس مراقب خودتون باشین!
بچه های تیم در سکوت به رفتن لینی خیره موندن. از همین الان مشخص بود چی در انتظارشونه!
پایان فلش بکپارت چهارم: نبرد بر سر مردن و زنده موندن!
هیچکس نمیدونست اقداماتی که تیم مدیریت برای امن نگه داشتن زمین بازی درنظر گرفته چیه. لینی انقدر سریع غیب شد که کسی فرصت پیدا نکرد از کم و کیف این اقدامات چیزی بپرسه. هرچند در جریان بازی مشخص شد این اقدامات خیلی هم تاثیر نداشتن. به هرحال ازتاریخ تاسیس سایت مدت زیادی گذشته بود و تو این مدت تعداد زیادی شناسه بلاک شده بودن. طبیعتا تعدادشون چندین برابر شناسه های فعال بود و بعید به نظر میرسید منوی چندتا مدیر بتونه جوابگوی این حجم از فاجعه باشه! تا اون لحظه شناسه های بلاک شده در هیبت زامبی پشت درهای بسته ورزشگاه جمع شده بودن و تلاش میکردن داخل شن. کسی نمیدونست درهای ورزشگاه و اقدامات احتمالی مدیریت چقدر میتونه در برابر این جونواری تشنه بازگشت به محیط ایفای نقش مقاومت کنه!
کسی حتی نمیخواست تصور کنه پشت درهای بسته ورزشگاه چه خبره و مدیریت برای نجات بقیه بخش های سایت تونسته کاری بکنه یا نه. یه جورایی به نظر میرسید تا تعیین تکلیف تو ورزشگاه زندانی شده باشن!
در نتیجه همه این چیزها رو جریان بازی به شدت تاثیر منفی گذاشته بود. تا جاییکه حتی یه دونه گل هم برای هیچ تیمی به ثبت نرسیده بود.
- پرسیوال رو داریم از تیم گریفندور که با سرعت میره سمت دروازه... و اوه خدای من یه توپ بازدارنده میخوره پس کله ش!رز زلر توپو میقاپه ولی با شنیدن صدای بیرون ورزشگاه سرجاش میخکوب میشه. در نتیجه انجلینا به راحتی توپ رو از دستش درمیاره و با سرعت نقش کاپیتانشو میره که ایفا کنه و...آخ توپ بازدارنده میخوره تو سرش. انگار انتخاب ترامپ برای ایفای نقش مدافع بزرگترین اشتباه این تیمه. ندیدم حتی یه لحظه به بازی توجه کنه!انگار گوشی به دستش با چسب دائمی چسبیده!اما با این تیکه کنایه ها ترامپ از رو برو نبود. بدون اینکه حتی سرش رو بالا بیاره درحالیکه به صفحه گوشیش نگاه میکرد با سرعت مشغول توییت کردن و بد و بیراه گفتن به اینو اون بود.
صدای ترسناک دیگه ای از پشت دیوارهای ورزشگاهبه گوش رسید. تماشاچیا که تا اون لحظه هم انگار رو میخ نشسته باشن از جا پریدن. بقیه بازیکنا هم سرجاشون متوقف شدن.
- یه صدای گوگولی دیگه از مهمونامون پشت درهای بسته ورزشگاه!چه میکنن این زامبیا!چه صدایی!چه استقامتی!ملت تماشاگر:
اعضای دو تیم:
گزارشگر ولی کلا تو فاز دیگه ای بود و به نگاه های سنگین ملت توجهی نداشت. با علاقه ادامه داد:
- اوه...انگار جستجوگر تیم گریفندور یه چیزی پیدا کرده رو زمین. داره شیرجه میزنه به اون سمت.ناخواسته نگاه همه به اون سمت جلب شد. اگر تام تونسته بود گوی رو پیدا کنه اقلا مسابقه تموم میشد و ملت با خیال راحت میتونستن ببینن چه خاکی باید تو سرشون بریزن!
- اون چیه تو دستش؟ عه استخونه که فقط.تام بدون توجه به نگاه های پوکرفیس ملت، داشت با آستینش استخون رو برق مینداخت.
- و حالا کاپیتان تیم کوییدیچ گریفندور با سرعت میره سمت بازیکنش تا باهاش جر و بحث کنه. پرسیوال خودشو رسوند به تام.
- هیچ معلومه داری چیکار میکنی مشنگ بی خاصیت؟ عوض این جلف بازیا بگرد گوی زرین رو پیدا کن زودتر این افتضاح رو تموم کنیم بریم دنبال زندگیمون!
- توپ دوباره دست رزه که با سرعت میره سمت دروازه. موندم واسه چی انقدر عجله داره. کسی که نیست جلوشو بگیره!تام با علاقه به استخون نگاه کرد.
- دارم استخوان جمع میکنیم تا پسریه عزیزم را به زندگی برگردانیم!
- چی میگی تو پیری؟تازه مگه برعکس نبود؟اون نباید دنبال استخون میگشت؟بعد چطوری میخوای برگردونیش؟
- مون حرکت میکنه سمت رز...- استخوان استخوان است دیگر!چه اهمیتی داریه؟مهم پسر عزیز من بودیه که حالا تو جمع این زامبیا میباشید!تازه هکتور سر آشپز قول دادیه آشش را بپزد!
- رز داره سعی میکنه مون رو دور بزنه و...اوه این صدای چی بود؟اینصدای خرت خرت چیه؟- آش دیگه چه صیغه ایه؟بده من این استخونو پیری ببینم! مضحکه عام و خاصمون کردی.
تام استخون رو با سرعت بغل کرد.
- دستت را بکش ای گستاخیه!به استخوان مرده زنده کن من دس نزنیه!
پرسیوال پرید سمت تام تا استخون رو از بغلش دربیاره. هر دو چنان گلاویز شده بودن که توجهی به صدای اطرافشون نداشتن. صدای جویدن سنگ و سیمان که از هر 4 طرف ورزشگاه به شنیده میشد.
همهمه بین تماشاچیا افتاده بود. بازیکنا از همونبازی نصفه نیمه هم دست کشیده بودن و با ترس داشتن به دیوارها نگاه میکردن.
خـــــــــــــــررررررت...بومب!دیوارهای هر 4 طرف ورزشگاه با صدای مهیبی ریخت و زامبیا با حالت پیروزمندانه ای در آستانه ورزشگاه ظاهر شدن.
-زامبیا؟
زامبیا!
- مادر خوب و قشنگم!
- الــــــــــفـرار!
زامبیا که دیدن نمیتونن از سد دفاعی مدیرا رد شن تصمیم گرفتن تا دیوارهارو بجوئن و خوش و خرم وارد ورزشگاه شن و به قلع و قمع ملت بپردازن.
در حینی که ملت دیوانه وار به همه طرف میدوئیدن تا از چنگال زامبیا در امان بمونن گزارشگر که انگار نفسش از جای گرم بلند میشد مشغول ارائه گزارش لحظه به لحظه از وضعیت داخل ورزشگاه بود.
- بله و حالا صحنه ورود شکوهمندانه و پیروزمندانه زامبیارو داریم که به داخل زمین هجوم آوردن و اوه...پرسیوال دیر جنبید. دیه پیر شدی پیرمرد! شناسه های بسته شده به سرعت تمام ورزشگاه رو پر کردن. انگار تمومی نداشتن.
چه شناسه هایی که بعضیاشون قرن ها بود داشتن خاک میخوردن و قسمت زیادی از وجودشون تجزیه شده بود، چه شناسه هایی که تازه بلاک شده بودن یا حتی شناسه هایی که کلا هیچوقت فرصت تایید شدن پیدا نکرده بودن با ولع بوی زندگی و فعالیت ایفای نقشو میکشیدن تو ریه های پوسیده و تجزیه شدشون و به دنبال سرچشمه ش به هرطرف حرکت میکردن. هرچیزیم که سر راهشون قرار میگرفت رو نابود میکردن.
صدای جیغ و هوار کمک خواهی ازهمه طرف زمین بازی بلند بود. بازیکنا هم که از ترس جرئت نداشتن برن سمت زمین تا به بقیه کمک کنن مجبور بودن از همون فاصله صحنه دریده شدن و پاشیدن دل و روده و خون ملت رو در و دیوار زمین بازیو تماشا کنن.
از اون طرف هم که پرسیوال نیروی حیاتش توسط زامبیا گرفته شده بود و یه ضربدر رو شناسه ش خورده بود سریع بلیت زد و تو شناسه مودی چشم باباقوری وارد ایفای نقش شد. ولی انتخاب خوبی نبود. مودی کلا موجود متوهم و نامیزونی بود. اون لحظه هم توهم رو به نهایتش رسونده بود و هرکس و ناکسیو دم دستش میدید طلسم میکرد و برای مدیریت تبدیل شده بود به قوز بالا قوز. تا اینکه عاقبت رز حوصله ش سر رفت و دسترسیشو از ایفا گرفت تا به حضور کم رمقش تو بازی خاتمه بده و بعدا کسی نگه نویسنده حواسش نبود پرسیوال با مودی جایگزین شد!
اعضای مدیریت با زدن صاعقه های نورانی -الهی زوپس از طریق منوهاشون، سعی میکردن اوضاع رو تحت کنترل در بیارن. ولی اوضاع لحظه به لحظه برای مدیریت سخت تر میشد و کنترل موقعیت رو که بهش بده بره!
دیگه تقریبا کسی تو زمین بازی زنده باقی نمونده بود جز تام ریدل که زامبیا دیدن این خودش فسیل و لاجونه و فوتش کنن جون از دماغش در میره. در نتیجه از کنارش با بی توجهی رد شده بودن. اون لحظه هم داشت با دقت بین دل و روده ملت میگشت دنبال استخون تا باهاش واسه پسرش معجون پشت پا بپزه!
حالا همه بازیکنا و مدیرا یه گوشه جمع شده بودن و به منظره ترسناک زیر پاشون نگاه میکردن.
سرتاسر زمین پوشیده از خون و امعا و احشای ملت بخت برگشته ای بود که توسط زامبیا شکار شدن. زامبیای بی شناسه هم سر تیکه پاره هاشون با هم دعوا میکردن و میزدن دل و روده پوسیده همو در می آوردن و میریختن رو زمین تا کار رفتگرارو زیاد کنن. بعضیا هم داشتن انگشتای خونیشون رو با لذت میلیسیدن و هرازگاهی هم نگاه های موذیانه ای به زنده های بالا سرشون مینداختن. تا همون لحظه همیه تعدادیشون سعی کرده بودن از دیوارا بالا برن ولی خب از اونجا دستشون به زنده ها نمیرسید.
آرسینوس که به موقع پریده بود رو جاروش و خودشو از مهلکه نجات داده بود درحال نگاه به زمین زیر پاش گفت:
- لینی؟
لینی با مشاهده صحنه خورده شدن مغز یکی از قربانیا توسط آنتونین دالاهوف شماره 3 آب دهنشو به سختی قورت داد.
- بله؟
- یادمه میگفتی که مراقب اوضاع هستین!
رز جهت جلوگیری از هرگونه دعوای جدید پرید وسط بحث.
- الان موقعش نیست آرسی. باید از اینجا بریم و یه جای امن پنهان شیم تا عله بیاد.
- و اون جای امن دقیقا کجای این سایته در حال حاضر؟
رز کمی کله پر از شاخ و برگشو خاروند تا بتونه یه نقطه امن پیدا و معرفی کنه. ولی کجا از دستبرد زامبیا در امان مونده بود؟
قبل از اینکه رز بتونه جواب سوالو پیدا کنه آسمون بالای سرشون رعد و برق خفنی زد به طوری که از شدتش زمین و زمان روشن شد. اما برخلاف همیشه که اینجور مواقع بارون شدیدی میباره خبری از بارون نبود. از وسط ابرها کله عله کبیر ظاهر شد. فرشته ی نجاتی در قالب انسان! از شدت ابهت و خفانتش همه حتی زامبیا در برابرش سر خم کردن.
عله ولی اصلا خوش اخلاق به نظرنمیرسید. درحالیکه تو یه دستش شیشه شیر بود و با اون یکی پوشک بچه نگه داشته بود غرید.
- اینجا چه خبره؟این چه وضعه سایته؟ خیر سرم سایتو دست مدیرا سپردم خیالم راحت باشه. سایتو به بوق دادین رسما!
همگی به سختی آب دهنشونو قورت دادن. بعد به هم نگاه کردن تا بلکه یکی داوطلب شه به عله کبیر پاسخ بده. آخر سر لینی که دید بقیه دارن سوت زنان در و دیوارو نگاه میکنن همه شجاعتشو جمع کرد و جلو رفت.
- درود بر عله کبیر. مدیر مدیران... این وضعیت که میبینین همه ش تقصیر فنگه! همونطور که تو پیام براتون نوشتیم از طریق سی پنل دنیای ما و بالاک رو با هم یکی کرده و شما تنها کسی هستین که میتونین این وضعیتو درستش کنین.
نگاه پر از خشم و سوزان عله نفس لینی رو بند آورد. عله با عصبانیت پوشک بچه ای که دستش بود رو تو هوا تاب داد.
- چطور جرئت میکنی حشره موذی؟بزنم با تار و مار نفله ت کنم؟ فنگ فرد مورد اعتماد منه. من خودم سی پنل رو دستش دادم. حتما یه کاری کردین که اینجوری کرده. اصلا حالا که اینطور شد دیگه لازم نکرده این سایت باشه. الکی فقط واسم هزینه درست میکنه. نباشه خیال منم راحته!
عله اینو گفت و قبل از اینکه کسی بتونه چیزی دردفاع بگه و ثابت کنه اونا کاری نکردن دست کرد از جیبش یه فروند منو درآورد و یه دکمه رو روش فشار داد. دهن ملت برای جیغ زدن باز شد. جیغی که هیچوقت از دهنشون خارج نشد. اقلا نه تو دنیای شناسه های فعال!
یک هفته بعد از مسابقهدوربین روشن شد و راه افتاد تو بیابون برهوتی که پوشیده از خس و خاشاک بود و بعضی وقتا باد گرمی بوته های خارو اینور و اونور میبرد. در گوشه و کنار جک و جونورهای عجیب و غریب درحالیکه خرناس میکشیدن با تنبلی خودشونو اینطرف و اونطرف میکشوندن. کمی دورتر پای یه تپه اعضای تیم کوییدیچ گریفندور و هافلپاف به همراه تیم مدیریت نشسته بودن. روی سرشون پارچه انداخته بودن تا از تابش نور خورشید در امان بمونن و بعضا خاک تو چشمشون نره. فقط کتی و تام داشتن اون اطراف به دنبال استخون زمینو میگشتن.
آرسینوس که چشماش به افق خیره مونده بود آهی کشید.
- حالا یعنی عله نمیخواد دوباره سایتو باز کنه؟
لینی که رمق حرف زدن نداشت فقط سری به نشونه منفی تکون داد. آرسینوس باز آه کشید. آنجلینا درحالیکه داشت به دعوای زامبیا سر استخون نگاه میکرد پرسید:
- یعنی ما هم انقدر اینجا میمونیم که به این شکل در بیایم؟
کسی جوابی نداد. رز زلر با عصبانیت دستی به چشماش کشید.
- اه اینجا چرا انقدر گرد و خاک هست؟چرا بالاک نباید یه جای خوش آب و هوا توصیف بشه؟
بقیه با بی اعتنایی شونه بالا انداختن. یقینا نویسنده ای که توصیف صحنه هاش انقدر خونین و مالینه نمیذاره به شخصیت های پستش خوش بگذره. چه تو بالاک باشن یا نباشن!
رز ویزلی آهی کشید و به گلبرگ هاش نگاه کرد. تو اون یه هفته بیشترشون از بی آبی و ناراحتی خشک شده بودن. از همین حالا داشت تبدیل به زامبی میشد.
- من که فکر میکنم نشستن و غصه خوردن فایده نداره. باید با محیط سازگار شیم. نمیتونیم باهاش مبارزه کنیم.باید باهاش کنار بیایم. من که میگم بریم زامبی بودن رو از همین حالا تمرین کنیم!
بقیه با تردید به هم نگاه کردن. شاید رز خیلی هم بد نمیگفت. اگر عله هیچوقت حاضرنمیشد سایت رو دوباره باز کنه اونا شانسی برای برگشت نداشتن. باید با محیط فعلی خودشونو وفق میدادن.
چند دقیقه بعد دوربین جماعتی رو نشون داد که با شونه های افتاده به سمت اسلافشون تو ایفای نقش میرفتن. کسایی که یه زمانی مثل خودشون شاد و سرزنده بودن و بعضا در اثر خشم و غضب مدیریت به اینجا تبعید شده بودن. باید از همین حالا با این وضعیت کنار می اومدن و میپذیرفتنش. شاید زندگی در اون صورت راحت تر میشد. شاید زامبی بودن هم اونقدرا بد نبود که به نظر میرسید!