هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۲۷ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
نتایج دیدار های کوییدیچ


ریونکلاو: 26.9

امتیازات داور اول:
جیسون سامویلز: 23.5
لینی وارنر، 30 امتیاز
گرنت پیچ، 29.5 امتیاز
لیسا تورپین، 29.2 امتیاز
میانگین امتیاز: 28 امتیاز

امتیازات داور دوم:
لیسا تورپین: 25
گرنت پیچ: 26
لینی وارنر: 27.5
جیسون ساموئلز 25
میانگین امتیاز: 25.8


اسلیترین: 23.4

امتیازات داور اول:
دوریا بلک، 16.7 امتیاز
جودی جک نایف: 18.2 امتیاز
هکتور دگورث گرنجر: 28.5 امتیاز
آستوریا گرینگرس: 28.5 امتیاز
میانگین: 22.9

امتیازات داور دوم:
آستوریا گرینگرس: 25
هکتور دگورث گرنجر:26
جودی جک نایف: 23
دوریا بلک: 22
میانگین: 24

برنده ی بازی اسلیترین و ریونکلاو: ریونکلاو


هافلپاف: 25.4

امتیازات داور اول
رز زلر: 26
دورا ویلیامز:25
جسیکا ترینگ : 24
آملیا فیتلوورت : 26
میانگین: 25.3

امتیازات داور دوم
رز زلر:٢٧
آمليا فيتلوورت: ٢٦
دورا ويليامز: ٢٣
جسيكا ترينگ:٢٤
میانگین: ٢5

امتیازات داور سوم (به دلیل تساوی بازی)
رز زلر: ٢6.5
آمليا فيتلوورت: ٢5.7
دورا ويليامز: ٢6.2
جسيكا ترينگ: ٢6
میانگین: ٢6.1


گریفندور: 25.8

امتیازات داور اول
تام ریدل: 23
الستور مودی: 27
کتی بل: 26.5
آنجلینا جانسون: 26.5
میانگین: 25.8

امتیازات داور دوم
تام ريدل: ٢٢
الستور مودى: ٢٧
كتى بل: ٢٥
آنجلينا جانسون: ٢٤
میانگین: 24.5

امتیازات داور سوم (به دلیل تساوی بازی)
تام ريدل: ٢7.5
الستور مودى: ٢8
كتى بل: ٢6.5
آنجلينا جانسون: 27.5
میانگین: 27.3


برنده ی بازی هافلپاف و گریفندور: گریفیندور!



+ به هر تیم برنده 3 امتیاز در جدول کوییدیچ اضافه خواهد شد.


جدول نهایی:
1. ریونکلاو: 26.9 + 6 + 3 : 35.9
2. گریفندور: 25.8 + 6 + 3 : 34.8
3. هافلپاف: 25.4 + 6 : 31.4
4. اسلیترین : 23.4 + 6 : 29.4


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۲ ۱۸:۱۶:۰۴
ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۲ ۱۸:۱۶:۵۸
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۳۰ ۱۹:۴۸:۱۶
دلیل ویرایش: تغییر امتیاز بعد از رسیدگی به اعتراضات
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۶ ۲۲:۳۲:۳۴
دلیل ویرایش: افزودن امتیازات داور سوم به دلیل تساوی بازی گریفیندور و هافلپاف


ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۴ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۱۷ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
سوژه: بلاک


گریفیندور vs هافلپاف




اگه دنیامون رو یه جعبه ی بزرگ و سیاهی در نظر بگیریم، جعبه ای که شامل همین سیارات که میشناسیم و نمیشناسیم، موجودایی که میشناسیم و نمیشناسیم، جاهایی که دیدیم و ندیدیم باشه. میشه بازم جدای این جعبه ی بزرگ ... جعبه ی بزرگتری باشه، که جعبه ی دنیای ما داخل اون جعبه باشه؟ و جعبه ای که جب نباشد جعبه نباشد؟

این نکته ی فلسفی رو اینجا داشته باشین تا بعدا بیشتر راجع بهش توضیح بدم.

اتاق مدیریت سایت _ هفته ی قبل


اتاق مدیریتی که شلوغ نباشه اتاق مدیریت نیست. رز ویزلی میان انبوی از موهای قرمزی که برای غافلگیری فامیل مقام دارشون اومده بودن گم شده بود.
لینی وارنر سعی داشت کیسه ی پیکسی داست رو از دست ویزلیچه ها که حداقل 20 برابر او حجم و وزن داشتن بگیرن. مشکل بود ... و نشدنی! کمی بعد با پاره شدن کیسه ها، همه چی به حالت معلق درومد.
حشرات و گل ها، مدیرها و ویزلی ها! پایی روی زمین دیده نمیشد و هر کس به هر چیزی که میدید چنگ مینداخت برای بدست آوردن دوباره ی تعادل.
تو این وضعیت قاریشمیش تنها یه چیزی بود که یاداوری اون مثل یه سطل آب یخ بود که برگهای لینی رو لرزوند و بال های لینی رو ... ریختوند.
- منو!

لینی بدون بال، فریاد زنان و کو کو گویان به این ور و اون ور اتاق می جهید.
رز از این شاخه به اون شاخه، تارزان وار میون گلها رو میگشت.

میون جیغ و ویغ کردنی دیگر جادوگران و حشرات و گیاه های سخنگو، صدایی توجه همگی رو جلب کرد.
یه ویزلیچه:
- عه ایول! .... بچه ها منو!

لینی:
- نه!

رز:
- نه!

صور اول

زمین میلرزه، کوها فرو میریزن، سقف ها خراب میشن و سراسر دنیا مثل سازه ای شنی با خاک یکی میشه. ماگل ها و نا ماگل ها، جک ها و جانوار ها همگی مدهوش میشن. دیاها هم قبلا باید اشاده میکردم که آنیش میگیرن. خلاصه که یه قیامتی صورت میگیره! قیامتی واسه اهل سایت. اکنون پایان زندگی سایت بود.

صور دوم

صور دوم نواخته شد و همه ی اعضای مرحوم بیدار شدن.
همه جا تاریک بود.
- یکو برق و روشن کنه!
- رز تویی؟ خارتو از چشم من درار!
- خار من جاش تو چش توئه! 🔨

با یک صدای تق! نور خیره کننده ای زمین مسطح و خالی از هر جسمی رو روشن کرد. هیچی نبود جز اعضای سایت. نه کوهی نه دشتی نه هیچی. تا چشم کار میکرد سفید بود. آسمون سفید زمین سفید، اعضای مرحوم نیز سفیدپوش بودن.
در این میان کلاه گروهبندی که حالا برای خودش دست و پا دراورده بود و برای سوال جواب آخرت حاضر شده ود گفت:
من یادم نمیاد گروهی با تم سفید داشته باشیم. کسی تم سایتو عوض کرده؟ چیکار کردین انصافا؟
سوال خوبی بود ا طرف کلاه که تعدادی رو به فکر و تعداد دیگری رو به پچ پچ کردن واداشت.
بعد از صدای تق که باعث روشن شدن شد، صدای "اهمم اهمم" ی که به منظور صاف کردن گلوی گوینده بود شنیده شد.
صدا از ناکجا میومد .. و همه میشنیدن. صدا گفت:
- بسم بابای اینترنت، خالق برنزر لی هستم، شما همتون بلاک شدین و اینجام جزایر بلاک هست. همانا روز بلاکی نزدیک بود و هیچ کدومتون به فکرش نبودین حالا هم بکشین آنچه باید بکشین. زنده سرور به سرورتون میکنم. از اچ تی تی پی فاقدتون میکنم. چرا ایمان نداشتین؟

اعضای سایت گیج و سردرگم دنبال منبع صدا میگشتن.

ناگهان گوشه ای آسمان رنگ عوض کرد و از پس آن چهر ه ی عظیمی از پیرمردی به عینک ته استکانی نمایان شد.
- من اینجام کجارو دارین عین گیجا نگاه میکنین؟ ... ببینین فرزندان مینیاتوری من، وقت موعود فرا رسیده شما همتون مردین.

صداهای " تو رو سوی چراغ مودمت" و " تو رو کابل شارژر گوشیت" و ... بلند شد. ملت زاری میکردند، التماس میکردند که یک شانس دیگه بهشون داده بشه. اما نه، انگار امکان نداشت. ولی ملت دست بردار نبودند!
- آقاجان ما! ما امروز کوییدیچ داریم!
- آقا بذار من 100 گالیون شرط بستم رو هافلپاف!
- آقا من قرار بود در ازای بمب هیدروژنی بیام واسشون بازی کنیم. من اصلا بچه ی این محل نیستم.

انقدر صداها زیاد شده بود که صدای دومی که از آسمون میومد شنیده نشد.
- برنزر! آقا اینا چرا بلاک شدن؟ امروز که وقتش نبود.

سرها دوباره به سمت آسمون برگشت و چهره ی زاکربرگ پاشا از پس هاله ای سفید دیده شد.
برنزر:
- ینی چی؟ من اینارو گذاشته بودم سلف بلاک دیجیتالی! زمان دادم.

لینی از پایین فریاد زد:
- آقا همش بچه فامیلای این رز باعث شدن. یه دقه منوی سایت افتاد دستشون.

رز:
- شما رو به تک تک گلبرگام قسم دیگه بچه نمیارم محل کار!

برنزر لی:
- نه نمیشه دیگه! ... نمیشه دیگه آقا! دیتا بیتون دست من نیست. نمیشه.
- آقا من 200 گالیون شرط بستم رو گریفیندور یه کاریش بکن. همینجوریش منو رو دادیندست بچه زدن ما رو از هستو سقط کردن!
- آقا بازی نمیخوایم ما! ما خونمونو میخوایم. من تازه میخواسم برم کاراگاه بشم جوون مردم نمیخوام.


و دوباره همهمه ها سر گرفت.
برنزر لی دستی به ریشش کشید و گفت:
- به یک شرط دوباره برمیگردونمتون سایت.

همهمه ها قطع شد.

- این کوییدیچی که میگین رو بازی میکنین. اگه آخرش خوشم اومد برمیگردونمتون. اگه خوشم نیومد که همون بهتر بلاک شدین.

کمی بعد:

خب از قرار معلوم رختکنی در کار نبود که از حال و احوالات رختکن بگیم. زمینی هم نبود که از جو اش بگیم. همه دور دایره ای به قطر یک کیلومتری، چهارزانو نشسته بودن و اعضای دو تیمی که قرار مسابقه داشتن وسط آن ها بلاتکلیف ایستاده بودن.
کمو بعد چند جاروی پرواز و دو توپ بازدارنده، سرخگون و یک اسنیچ هم از آسمون وسط جمعیت رو سر ملت افتاد که هرکس میگرفت مینداخت به بازیکنا.
یه چهره دیگه در آسمون پدیدار شد.
- پیس پیس! ... بچه ها اسپانسر میخواین؟

تعدادی لباس یقه اسکی با عکس سیب گاززاده به آرومی از آسمون به زمین افتادن.
خب همان طور که گفتم رختکن نبود. چندتا مادر گوشه ای چادر گفتن و بازیکنان لباس هاشون رو عوض کردن.
بازی مرگ و زندگی بود. همه نگران بودن. همه اضطراب داشتن.
سوت زدن استیو افندی همانا و اوج گرفتن بازیکنان همانا.

تام برای اولین بار داشت کوییدیچ بازی میکرد. بیشتر از قبل استرس داشت. هم چون مشنگ بود و هم چون موضوع بلاکی بود. و غیر قابل دیدن بودن اسنیچ در اون فضای همه چی سفید به دشواری موقعیت می افزود.
اما این شرایط دشوار برای همه یکسان نبود. کلاه گروهبندی دست و پایی در آورده بود که علیه اش شهادت بدن و حالا میشه گفت براش یه مزیت شده بود در مسابقه. دست و پاهای بلندی که هر کدوم جدا مثل کلاه بزرگی بودن که جلوی سه حلقه ی دروازه رو گرفته بودند.
با پرتاب شدن سرخگون ها به هوا، رز زلر به سوعت اونو قاپید و به سمت کلاه رفت. تیم سخت کوش، سخت کوشانه تر از قبل میخواستن زلر رو صحیح و سالم به دروازه برسونن.
اما ناگهان چهره ی جدی و مصممشون افتاده شد و غم بزرگی بجا اومد. بله مون! خیلی نامحسوس از رز به آملیا از آملیا به لاکریتا پرواز میکرد و مشتاقانه تمام احساسات خوبشون رو میبلعید. کم مونده بوداز شدت نامیدی همونجا از جاروهاشون پایین بپرن و خودشونو به آغوش بلاک بسپرن اما چقدر غمگین تر بود که همینجوریش بلاک بودن. با درخواست ویدیوچک کاپیتان هافلپاف رز زلر، که ادعا داشت مون برخورد فیزیکی داشته با اعضای تیم، استیو افندی رفت و واقعا ویدیو رو چک کرد.
- بله! مون دورا رو ماچ کرده! ... یه کارت زرد و یک پنالتی برای تیم هافلپاف.

هنوز هیچ کدوم از جستوجوگر ها اسنیچ رو ندیده بودن. اما شاید کمی به کتی بلی که مدام در گوش هم تیمی هاش میگفت یه نقطه ی براق متحرک میبینه توجه میکردن، کمک بزرگی براشون میشد.
بعد از پنالتی، سرخگون همچنان دست تیم هافلپاف بود.
در مقابل مهاجمای ورزیده ی هافلپاف، ترامپ به سختی روی جارو تعدالش رو حفظ میکرد.
- من الان باید با جت شخصی ام پرواز میکردم. با موشک میزدم تمام گروه هافلپافو منهد میکردم.

مودی قطعا از هم تیمی بودن با دوتا مشنگ و روند بازی راضی نبود. یکه و تنها چماق بدست بلاجر هارو به سمت مهاجما پرت میکرد.
بازی واقعا هیجان انگیز شده بود. و این مهمتر از نتیجه بود. چون اون بالا یه خالقی نشسته بود و تخمه میشکست که در صورت نارضایتی ممکن بود همه ی اون هارو به عدم بسپره.
رز ویزلی که از چشم دووندن به دنیال اسنیچ خسته شده بود و کمی پژمرده به نظر میرسید. رو به آسمون گفت:
- آقا سیبه! تو که خوبی و گیاهارو دوست داری. خواهشا یکم آب بفرست من خشک شدم.

و بارونی از آسمون شروع به بارش کرد. چقدر خوب بود ارتباط مستقیم با خالق!

دوباره سوت دمیده شد و بازیکن ها به جاهای قبلیشون برگشتن. بارون تنها برای رز ویزلی خوب بود.
کتی بل اکنون بین هزاران هزار نقطه ی خیس که از آسمون میبارید سردرگم شده بود.
ترامپی که چندین بار از جارو افتاده بود، آنجلینا که بار ها و بارها مورد اصابت بازدارنده ها قرار گرفته بود.
نمیتونستن این بازی رو با ببرن.
تیم از هم پاشیده شده بود و امیدی نبود.
نه؛ به هیچ وجه!
مخصوصا بعد از اینکه لطف استیو افندی فقط شامل حال ویزلی شده بود که سرحال تر از قبل دنبال اسنیچ میگشت.
تام دست از جستجو کشید. بی ایده بود. چوب جاروش رو به سمت کتی بل کج کرد که دستهاشو رو به آسمون گرفته بود و خوشحال خوشحال یه کلمه رو بارها تکرار میکرد.
- نقطه! نقطه! نقطه!

تام باید به این فکر میکرد که جادوگر بودن بهره ی هوشی رو تحت تاثیر قرار نمیده. قطعا اون ذهن سالمتری از کتی بل داشت.

کتی بل:
_ نقطه طلایی! نقطه طلایی!

کتی دم جاروی تام رو گرفت و دنبال خودش کشوند.
- نقطه ی طایی! نقطه ی طلایی!

تام همچنان اهمیتی نمیداد.

_ نقطه طلایی! نقطه طلایی!


کتی دم جاروی تام رو ول کرد و خودش به سمت نقطه ی طلایی ای که از نظر دیگران خیالی بود پرواز کرد.
تام سرش رو به سمت رز ویزلی برگردوند. عجیب بود که رز هم از گوشه ی دیگه ی زمین به سرعت به سمت اون نقطه ی طلایی فرضی کتی پرواز میکرد.

تام:
- اسنیچ! ... کتی اونو نگیییر! ... دستت بخوره بهش باختیم !

تام کتاب "کوییدیچ در گذر زمان" رو به خوبی مطالعه کرده بود و میدونست که در صورت تماس فیزیکی هر عضوی از تیم به اسنیچ که جستوجوگر نباشه، تیم میبازه.
تام چشماشو بست و با تمام توان به سمت اسنیچ پرواز کرد. کتی وقتی به اندازه کافی به اسنیچ نزدیک شد با سرخوردگی راهشو کج کرد و رفت.
به سمت رز رفت. در واقع متوجه رز نبود که داره مستقیم به سمت خودش میاد. برخورد شدید این دو بازیکن با گرفتن اسنیچ توسط تام یکی شد.
تیم گریفیندور به لطف کتی برنده شد.
حالا دوباره همه چشم ها آسمون برگشت. در چشم هاشون اشک حلقه زده بود.
برنزر سرش رو تکانی داد و گفت:
- اصلا حال نکردم! ... اصلا عله بیک، چرا این سایتو راه انداختی؟

صدای عله از آسمون اومد که میگفت:
- پشیمونم پشیمون!

بدون اهیمت به جیغ و داد های ملت جادوگران، برنزر در جعبه رو بست و اعضا برای همیشه در تاریکی بلاک موندن!


But man is not made for defeat. A man can be destroyed but not defeated.
Ernest Hemingway


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶

الستور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۱۵ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
از دور مراقبتم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 337
آفلاین
گریفندور
VS
هافلپاف


سوژه: بلاک!


دوره و زمانه بدی شده‌بود.
اوضاع روز به روز خراب و خراب‌تر می‌شد.
تمام این موجودات مفلوک و ناچیز دنیا در حال خیانت و دسیسه بودند. مودی دیگر نمی‌توانست از دشمن‌یاب‌هایش استفاده کند مگر هوس می کرد سونات مهتاب بنوازد. در حالی که عصازنان در راهروهای هاگوارتز قدم می‌زد، چشمان تیزبینش به آرسینوس و پروتی افتاد که به آرامی مشغول پچ‌پچ بودند. چشم متحرکش لحظه‌ای روی آنها ماند، سپس در حالی که سرش را تکان می‌داد به راهش ادامه داد تا به گلخانه رسید، باورش نمی‌شد!
در گوشه‌ای از گلخانه، رز زلر، اورلا کوییرک، رز ویزلی و لینی وارنر با صدای بلندی مشغول صحبت کردن بودند و هر چند لحظه صدای قهقه‌شان فضای اتاق را پر می‌کرد.
مودی با تعجب به آنها خیره شده بود. تنها یک توضیح منطقی برای آن وجود داشت...

روز بعد_کشاکش مسابقه کوییدیچ گریفندور و هافلپاف:

آنجلینا فریاد زد:
-مون! لامصب ول کن اون شادی رز ثانوی بیچاره رو! سرخگون رو بچسب!

مون پاسخ داد:
-هووو!

سپس پاس آنجلینا را در هوا گرفت و به سمت رز ویزلی رفت. همین که به رز رسید، نتوانست مقاومت کند و شادیش را بلعید. رز به شدت سعی می‌کرد تعادلش را حفظ کند؛ اما نتوانست.

مودی از آن سوی زمین به سوی رز پرواز کرد. کائنات فرصت بی‌نظیری را برای عملی کردن نقشه‌اش فراهم کرده بودند. یا حالا و یا هیچ وقت...
زمان عمل فرا رسیده‌بود! مودی همانطور که از پشت رز رد می‌شد به سرعت چوبدستی‌اش را کشید و با یک طلسم جمع‌آوری غیر لفظی، منوی مدیریت را از رز کش رفت. سپس امان نداد و بلافاصله دکمه مورد نظر را روی منو فشار داد.

همه‌چیز از هم پاشید! ورزشگاه در حال تکه‌تکه شدن بود. آسمان به رنگ قرمز در آمد. جایگاه تماشاچیان متلاشی شد و سپس هیچ چیز نبود!

جزایر بالاک:

اعضای تیم کوییدیچ هردو تیم سوار بر جاروهایشان در جزیره بالاک ظاهر شدند.
-عه چی‌شد؟
-چه بلایی به سرمون نازل شد؟
-ما کجاییم!
-جایی که باید باشین!

همه به طرف گوینده دیالوگ برگشتند که کسی نبود جز کارآگاه الستور مودی. مودی همچنان که سعی می‌کرد به کمک دست، عینک ریبن را روی بینی نصفه‌اش نگه دارد، گفت:
-آره! کار من بود! محفل ققنوس و مرگخواران در حال ایجاد اتحاد بودند و من جلوشون رو گرفتم! هیچ‌کدوم شما خیانت‌کارها نمی تونید اعمال بی‌شرمانه‌ـتون رو انکار کنید!

اعضای دو تیم با چهره‌هایی پوکرفیس به یکدیگر خیره شدند.
آملیا پرسید:
-پس راسته که میگن مودی خل شده...

آنجلینا گفت:
-پدر ما رو درآورده! تو تالار چپ میریم راست میایم نابخشودنی میزنه!

رز گفت:
-تازه از خیلی چیز ها خبر ندارید... یه بار تو گریمولد به یه گلدون حمله کرد!

-سکوت!

صدای دو رگه وحشتناکی این را گفت که رعشه به اندام همه انداخت. همه به آهستگی به سمت منبع صدا برگشتند.
این را فنگ گفته بود. فنگ بر روی تخت پادشاهی جزیره نشسته بود و تکه استخوانی به عنوان تاج روی جمجمه سگی‌اش خودنمایی می‌کرد.
-دنیای کوچیکیه... اعضای جادوگران... اون هم توی لباس کوییدیچ!

کتی که چشمانش به شدت درشت شده‌بودند، گفت:
- هاپوی سخنگوی کی بودی تو؟

فنگ:

- امم... خب... الان میشه بهمون بگی اینجا چه خبره؟
-اینجا من همه کاره ام! من پایان و آغازم! من تعیین می‌کنم کی حرف بزنه و کی نزنه. از اونجایی که بعد از همه‌ی تلاش های پیگیرم نتونستم سایت رو ببندم ، دچار ترومای شخصیتی شدم و در درجه اول دهن شما رو می بندم!

فنگ پنجه‌اش را روی دسته‌های تخت پادشاهی‌اش کشید و دهان همه بسته شد. و ملت به سرعت تلاش کردن با کمک انگشت و چوبدستی دهان خود را باز کنند، که البته ناکام ماند و همگی ضایع شدند!

فنگ گفت:
-دیگه حداقل کاریه که از دستم برمیاد. بسیار خب... حوصله‌ام سر رفته، حالا کوییدیچ بازی کنید! تا ندادمتون دست موجودات جزایر بالاک! خودم کدنویسیشون کردم بدرنتون.

فنگ دوباره پنجه‌اش را روی دسته صندلی کشید و یک زمین بازی کوییدیچ ظاهر شد. به نظر نمی‌آمد در آن بالاک آبادِ خشک و داغان، چاره‌ای جز تبعیت از فنگ باشد...

دقایقی بعد، بازیکنان به ناچار وارد زمین شدند و یک عدد مالسیبر، که از خوب‌های جزایر بالاک بود، به عنوان داور وارد بازی شد. وی در ابتدای کار تصمیم گرفت کوافل را به دست دروازه‌بانان بدهد، و پس از آن نیز جای جستجوگر‌هارا با مدافعین عوض کند...
و سپس سوت بازی نواخته‌شد و چهارده جارو در شرایط بی‌وزنی جزایر بالاک بالا رفتند...

دو روز بعد:

اعضای دو تیم شبیه فراری‌های تیمارستان شلمرود تانزانیا به نظر می‌رسیدند. حتی آنهایشان که واقعا فراری تیمارستان شلمرود تانزانیا بودند، فراری‌تر به نظر می‎رسیدند. که البته این میزان از فراری بودن در تاریخ بی سابقه شناخته شده و حتی خود لغت فراری هم دیگر نمی‌تواند و زیر توانایی فرار کردنش درد میگیرد!
و البته همه این‌ها از ترس آنکه طعمه موجودات طراحی شده توسط مغز مبتکر تروما شده‌ی فنگ نشوند، بود.
آن‌ها دو روز بی وقفه کوییدیچ بازی کرده بودند. بازی با نتیجه شش هزار و بیست و دو، بر پنج هزار و هفتصد و هشتاد و نه به نفع گریفیندور بود.
فنگ در حالی که لایه‌های انباشته‌شده رضایت، چروک چروک در سیمای سگی‌اش نمایان بود، مشغول تماشایشان بود تا اینکه بالاخره زبان باز کرد:
-ببخشید عزیزانم...مثل اینکه یادم رفت گوی زرین رو بدم بهتون!

اعضای دو تیم متوقف شدند. پوکرفیس شدند. و بعد موهایشان از شدت خشم، با صدای جلز ولز از جا کنده شد. و مرلین به عفت عمومی جزایر بالاک رحم کرد که هیچ یک توانایی صحبت نداشتند.

مرگخوار و محفلی، همگی با هم جاروهایشان را به کناری انداختند و ترجیح دادند بیشتر از این ملعبک بالاک نشوند وبه جایش دلیرانه طمعه موجودات جهش یافته ی فنگ شوند.

فنگ گفت:
-اگه این طور میخواین بسیار خب! منم همینطور میخوام حقیقتش.

بلافاصله موجوداتی عجیب با سر فنگ، بدن لینی و موهای اسنیپ بر آنها ظاهر شدند و در حالی که آب دهانشان از میان لب‌های گیاه‌وارشان بیرون می‌ریخت، به چهارده بازیکن حمله کردند...
و چند ثانیه بعد، موجوداتِ فنگ پدر، درحالی که گوشه‌ای لم داده بودند، مشغول مالیدن شکم‌های پر شده‌شان بودند.


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶

کتی بلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ سه شنبه ۳ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۴ شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 75
آفلاین
گریفندور
vs
هافلپاف


موضوع: بلاک!



مسابقه ی بین گروهی دیگه ای تو زمین بازی هاگوارتز شروع شده بود. ولی بایه نگاه میشد فهمید این زمین دیگه اون زمین همیشگی نبود. انگار یه چیزی کم بود. انگار دیگه اون زمینی نبود که تو هر مسابقه پر میشد از حضور دانشجو و استادای هیجان زده. دیگه خبری از اون پرچم های رنگی رنگی نبود که سرتاسر جایگاه تماشاگرارو میپوشوند.
به نظر می رسید توی زمین خاک مرده پاشیدن. خبری از اون شور و حرارت همیگشی نبود. شاید علتش این بود که زمین بازی کوییدیچ به صحنه نبرد گلادیاتورها شباهت بیشتری پیدا کرده بود تا زمین بازی!

پارت اول:هرج و مرج!


روز قبل از مسابقه- تالار گریفندور

تالار گریفندور اون وقت شب مثل همیشه بود. شلوغ و مملو از جمعیت. ملت حاضر در صحنه از سر و کول هم بالا میرفتن و صداشون در و دیوار تالارو به لرزه درآورده بود. انگار این جماعت خواب نداشتن! البته این موضوع در مورد خوابگاهی که ترکیبی از عجیب ترین موجودات توش گرد جمع شده بودن چندان عجیب به نظر نمی رسید.

دوربین با احتیاط هرچه تمامتر، سعی کرد راهشو از بین لشگری از موقرمزهای ریز و درشت باز کنه که به خاطر عدم حضورشون توی بازی و نادیده گرفتن سوابق خانوادگیشون دست به تظاهرات زده بودن. تا اون لحظه تمام پنجره های تالار شکسته شده و تزئینات تالار توسط جمعیت خشمگین ویزلیون پایین آورده شده بود. دوربین رو توده ای از صندلی های شکسته که وسط تالار جمع شده بود زوم کرد. عده ای هم در تلاش بودن جمعیت ویزلی هارو آروم و پراکنده کنن.
ویزلی های عصبانی درحالیکه پلاکاردهای بزرگی با آرم w نشان خاندان ویزلی دستشون بود، داشتن علیه آرسینوس شعار میدادن.
- ناظر بی کفایت اعدام باید گردد!
- آرسینوس استعفا استعفا.
- ویزلی سر به دار میدهد تن به ذلت نمیدهد.
- نون خشکیه...نمکیه!


دوربین بالاخره تونست با دادن زیرمیزی و پارتی بازی نویسنده از لا به لای جمعیت رد شه و خودشو برسونه به پله های خوابگاه پسرونه و ازش بالا بره.

چند دقیقه بعد- خوابگاه سال اولیا


هنوز صدای هیاهو و اعتراضات از طبقه پایین به گوش میرسید. اعضای تیم کوییدچ گریفندور گوشه اتاق جمع شده بودن تا آخرین تاکیتک هارو برای مسابقه فردا بررسی کنن.

آرسینوس کنار تخته سیاه بزرگی وایساده بود و داشت با جوراب تخته رو پاک میکرد.
- کسی سوالی نداره؟

آرسینوس به امید اینکه کسی سوالی داشته باشه یه نگاه به اعضای تیم کوییدیچ گریفندور انداخت. و البته جای هیچ تعجبی نبود که امیدش به ناامیدی بدل شد.
ترامپ که تمام مدت رو به روش لم داده بود و سرگرم توئیت بازیش بود. مایک پنس هم که کنارش محترمانه وایساده بود با دیدن نگاه منتظر آرسینوس یه چشم غره بهش رفت تا متوجه ش کنه نباید مزاحم توئیت کردن یه رییس جمهور شه.
از اونجایی که تالار گریفندور با کلی سیبیل و ریش گرو گذاشتن و خواهش و التماس به نویسنده موفق شده بود رییس جمهور آمریکارو وارد بازی های لوس و بی مزه بین مدرسه ای جادوگری کنه، آرسینوس اصلا قصد نداشت که بازیکنی مثل ترامپ رو از دست بده که خوراک سوژه سازی و سوژه پردازی بود. پس در نهایت حرف گوش کنی سرشو چرخوند تا نگاه اتهام آمیزشو به یکی دیگه بدوزه.

ولی چه کسی به نگاه آرسینوس اهمیت میداد؟ کتی بلی که قاچاقی وارد خوابگاه پسرا کرده بودن و اون لحظه داشت روی رو تختی یه بخت برگشته ای با ماژیک نقطه های سیاه میذاشت؟ یا مون که پشت در نگهبان وایساده بود تا اگر کسی هوس کرد بیاد بالا یه ماچ آبدار ازش بگیره. کلاه گروهبندی هم که داشت چرت میزد. حقم داشت بیچاره. بالای هزار سالش بود و از 500 سال پیش درخواست استعفاش پشت سر هم رد کرده بودن.
تنها کسایی که به نظر میرسید دارن با دقت گوش میکنن آنجلینا و پرسیوال بودن.
پرسیوال که داشت به تخته نگاه میکرد گفت:
- من یه سوال داشتم.
- بپرس پرسیوال.
- اگر من کاپیتان این تیمم پس چرا تو باید تاکتیکارو بهمون یاد بدی؟
- سوال خوبی بود چون اگر تو کاپیتانی من ناظر این تالارم و امتیازاتی که شما میگیرین در نهایت متعلق به این تالاره. پس من باید تمام دقتم رو به کار بگیرم تا همه چیز درست باشه. هیچم به خاطر این نیست چون من الماسم!

اعضای تیم گریفندور:

پرسیوال اومد یه چیزی بگه و یحتمل لیچارهایی که تا اون لحظه تو دلش جمع شده بود رو حواله آرسینوس کنه که یه مرتبه صدای نعره ای از پایین به گوش رسید. متعاقبش هم صدای شکستن و زد و خورد بلند شد. همه گوشاشون تیز شد. حتی ترامپ هم موقتا دست از سر توییت کردن برداشت و به درنگاه کرد. صدای نعره ها حالا نزدیکتر شده بود. انگار جماعت خشمگین بالاخره تونسته بودن محافظارو کنار بزنن و برسن به پله ها. شعارهای "مرگ بر دیکتاتور" و "آرسینوس حیا کن کوییدیچو رها کن" گوش ملتو کر کرده بود.
تو اون جمع فقط مون از همه هیحان زده تر به نظر میرسید. وقتش رسیده بود با چندتا ماچ آبدار برای خودش جشن بگیره. پرسیوال که زودتر از همه به خودش اومده بود نعره زد:
- جمع کنین در ریم. وضعیت قرمزه!

آرسینوس با خونسردی گفت.
- پرسی لازم نیست انقدر نگران باشی. من مطمئنم همه چیز درست میش...

آرسینوس نتونست جمله شو کامل کنه. پرسیوال پس کله شو گرفت با اردگنی از پنجره پرتش کرد بیرون. حالا صداها دقیقا از پشت در به گوش میرسید. مون با ولع هوارو کشید تو ریه هاش. پرسیوال پرید و به کلاه گروهبندی چنگ انداخت.
- گریفندور! چی...چیکار میکنی؟عه این چه کاریه بی حیا؟دستتو بکش!

پرسیوال با عجله داشت کلاهو زیر و رو میکرد.
- ای بابا این پیری یه وقت دسترسی مدیریت داشت.کدوم تسترالی ازش گرفت؟آهان فهمیدم!

چند ثانیه بعد در شکسته شد و جمعیت خشمگین ویزلی ریختن تو اتاق. ولی منظره ای که مقابل چشماشون بود خارج ازباورشون بود.
- سوپ!
- اونم سوپ پیاز!اونم یه قابلمه پر!
- من سوپ پیاز میخوام!
- حمله!

ویزلی ها با دیدن پاتیل جوشان و پر از سوپ پیاز در حالیکه همه چیزو فراموش کرده بودن به طرف دیگ سوپ هجوم بردن تا دلی از عزا دربیارن و خاطرات دستپخت مامانشونو یادآور بشن. سوپ پیاز چیزی نبود که بشه به راحتی ازش گذشت! درنتیجه کاملا هم طبیعی بود که خروج دزدکی اعضای تیم گریفندور از چشاشون دور موند.


پارت دوم: فاجعه!



روز بعد- رختکن تیم کوییدیچ گریفندور

صبح کله سحر بود و خورشید تازه داشت طلوع میکرد. اعضای تیم کوییدیچ گریفندور داخل رختکن روی نیمکت ها به خواب عمیقی فرو رفته بودن. شب گذشته بعد از اینکه از مخصمه فرار کرده بودن اون شب رو اقلا از یکی دیگه از خوابگاه ها پناهندگی بگیرن. ولی وقتی کسی روی خوش بهشون نشون نداد، مجبور شدن دزدکی وارد زمین بازی بشن تا شب رو تو رختکن بگذرونن. اون لحظه هم صدای خرو پفشون رختکن رو برداشته بود.

همون موقع کله یه خروس از لای در نیمه باز رختکن به داخل سرک کشید.
- قوقولی قو قو!

ولی تلاش خروس کافی نبود.اعضای تیم خسته تر از اون بودن که بتونن به خواست خروس واکنش مثبتی نشون بدن. نهایت تاثیری که صدای خروس داشت این بود که آرسینوس با صدای بلندتری خرناس کشید و پرسیوال که سرش رو شونه تام بود تکونی خورد و با دهن باز به خوابش ادامه داد.

خروس که خیلی از این وضعیت راضی نبود کامل خودش رو داخل کشید. بعد پرهاشو به هم زد و با صدای بلندتری سر و صدا کرد.
- قوقولی قو قو! قوقولـــــــــی قو قو! قـوقـــــــــولـــــی قـــــوقــــــو...دنـــــگ!

بالاخره تلاش خروس نتیجه داد و تونست آرسینوس رو بیدار کنه. آرسینوس که به شدت بدخواب شده بود با چشمهایی لوچ و نقابی که رو صورتش کج شده بود دمپایی ابریشو پرت کرد طرف خروس که صاف خورد تو سرش و از کادر خارجش کرد.
- خروس مزاحم بوقی!

آرسینوس اینو گفت. بعد بلند شد و یه کش و قوسی به خودش داد. درحالیکه خمیازه میکشید و زیر لب غر میزد نقابشو رو صورتش صاف کرد. لخ لخ کنان رفت سراغ دمپایی ابریش در همون حال هم چوبدستیشو درآورد و یه حوله و مسواک و خمیردندون ظاهر کرد. بعد درحالیکه خمیازه ی صدادار دیگه ای میکشید در رختکن رو باز کرد و رفت بیرون. گرچه دیگه نمیتونست از حموم خوابگاه استفاده کنه ولی اینا مسائلی نبودن که اونو از پرداختن به نظافت شخصیش بازدارن. آرسینوس مرد مرتبی بود و هیچ شرایطی نمیتونست مانع اصلاح و دوش صبحگاهیش بشه.

وقتی در پشت سر آرسینوس بسته شد دوربین روی بقیه اعضای تیم زوم کرد که هنوز بیدار نشده بودن و کماکان به خواب نازشون ادامه میدادن. هیچ صدایی از بیرون به گوش نمیرسید. انگار میرفتن که یه روز آروم دیگه و یه مسابقه دوستانه دیگه رو آغاز کنن.
ولی همه چیز به این آرومی نموند. چند ثانیه بعد صدای غرش مانندی بلند شد. بعد صدای جیغ وحشت زده کسی به گوش رسید و به دنبالش صدای دویدن اومد. چند لحظه بعد در با صدای شترقی باز شد. طوری که ماموریت نیمه تمام خروس رو کامل کرد و باعث شد بقیه اعضای تیم از خواب بپرن. پرسیوال درحالیکه چشماشو می مالید گفت:
- چه مرگته مرتیکه بوقی؟

آرسینوس بلافاصله جواب نداد. درحالیکه یه قسمت از رداش پاره شده بود با صد نوع قفل مختلف درو بست تا مطمئن شه هیچی نمیتونه درو باز کنه. صدای ضربه هایی که به در کوبیده میشد باعث شد اعضا از حالت سستی ناشی از خواب خارج شن و با حالتی پرسشگرانه به آرسینوس خیره بمونن که با وحشت دو طرف چهارچوب درو چسبیده بود.
- زامبیا! زامبیا حمله کردن!

پارت سوم:چه اتفاقی افتاده بود؟


زمان حال- زمین مسابقه


با صدای سوت داورها مسابقه شروع شده بود. ولی مسابقه هم مثل همیشه نبود. با حضور تماشاچی های بی رمقی که انگار از نشستن روی صندلی های ورزشگاه اکراه داشتن. حتی بازیکنا هم مثل همیشه نبودن. انگار تک تک کسایی که توی ورزشگاه حضور داشتن رو با زور و اجبار به مسابقه کشونده بودن. تمام مدت نگاه حاضرین اعم از بازیکن، داور و تماشاچیا با وحشت و نگرانی به اطراف میچرخید. مثل اینکه منتظر وقوع فاجعه ی غیرقابل جبرانی باشن. خلاصه همه توجها به همه چی بود جز بازی!

صدای گزارشگر تو ورزشگاه پیچید.
- جسیکا ترینگ از تیم هافلپاف رو داریم که صاف میره طرف دروازه گریفندور. ترامپ رو جا میذاره که مشغول توییت کردنشه کماکان و علاقه ای به جریان بازی نشون نمیده. میرسه مقابل دروازه و...اوه این صدای چی بود؟

صدای بنگ بلندی از پشت درهای بسته شده زمین کوییدیچ به گوش رسید. انگار یه نفر تلاش میکرد درهارو بشکنه و به زور وارد زمین بازی بشه. درها با شدت به هم میخوردن و صداشون تو ورزشگاه انعکاس بدی داشت.
- جسیکا که سرجاش میخکوب شده توپ از دستش میافته و به دروازه نمیرسه.آنجلینا توپو میقاپه و میره سمت دروازه هافلپاف.

کسی سعی نکرد جلوی آنجلینارو بگیره تا مانع رسیدنش به دروازه بشه. ولی انگار حتی خود انجلینا هم علاقه ی چندانی نداشت به دروازه هافلپاف نزدیک بشه. انگار از چیزی نگران بود.
- آنجلینا توپ به دست دور زمین بی هدف میچرخه. حتی سعی نمیکنه اونو به کتی بل پاس بده که همین الان از بغل دستش رد شد. گرچه به نظر نمیاد فایده ای هم داشته باشه چون کتی در کل دنبال هرچیزی میره جز توپ!

کسی از طرفدارای تیم گریفندور به این حرف اعتراض نکرد. با بلندشدن صدای کوبیدن شدن دیگه ای ملت آشکارا به خودشون لرزیدن و دوباره با نگاه های نگران به اطراف چشم دوختن. به نظر می رسید تنها چیزایی که تو این بازی هدف داشتن توپ های بازدارنده بودن. چون همون لحظه تام ریدل رو که یه گوشه ایستاده بود هدف گرفتن.
- اوف! جستجوگر تیم گریفندور به چیز رفت!

فلش بک- دو ساعت قبل از شروع مسابقه- رختکن تیم کوییدیچ گریفندور

اعضای تیم در سکوتی غیر عادی دور هم نشسته بودن و با رعایت اصول آسلامی به هم چسبیده بودن. از بیرون صداهای عجیب و غریبی شبیه خرناس و ناله و غرش شنیده میشد. بعضی وقت ها هم در رختکن که آرسینوس 6 قفله کرده بود به لرزه در می یومد. انگار کسی میخواست به زوربیاد داخل. بچه های تیم یه بار دزدکی از لای در یه نگاه به بیرون انداخته بودن. جمعی از موجودات ناشناخته داخل محوطه جلون میدادن. موجوداتی که معلوم نبود چی بودن. فقط یه چیزمشخص بود که نمیشد اونارو دوست قلمداد کرد!
دوربین آرسینوس رو نشون داد که با حالت عصبی دور رختکن میچرخید و یه ریز غر میزد
- این چه وضعیتیه؟کی مسبب این اتفاقاست؟کی میخواد چه وقتی جوابگو باشه؟من شکایت میکنم!مگه شهر هرته؟

پرسیوال در حال خاروندن کله ش پرسید:
- آرسی باور کن خیلی دوست دارم بدونم توی رختکن تیم من چیکار میکنی؟اگر من کاپیتانم تو اینجا دقیقا چه غلطی داری میکنی پسرم؟

آرسینوس لحظه ای ایستاد و چهره ش به طرز باور نکردنی از عصبی به ریلکس تغییر حالت داد. البته چون همه این چیزها زیر نقاب اتفاق افتاد نویسنده فقط میتونه حدس بزنه که اینطور بوده!
- تو کاپیتان تیمی هستی که من ناظر گروهشم و نسبتبهش احساس مسئولیت میکنم. میتونی منو به عنوان مربی تیمتون در نظر بگیری.

پرسیوال:
اعضای تیم:
آرسینوس:

پرسیوال از وقاحت آرسینوس در حیرت به سر میبرد. اگر دست خودش بود این کنه مزاحم و چسبنده رو از گردن میگرفت و پرتش میکرد وسط جک و جونورهای ناشناخته که توی زمین بازی بودن.
- خب جناب مربی میشه بفرمایید دقیقا باید چه بوقی تناول کنیم؟ دو ساعت دیگه مسابقه ست و ما جرئت نداریم از اینجا بیرون بریم حتی!

آرسینوس کله شو خاروند و با درماندگی نگاهی به در بسته رختکن کرد.از وقتی که صبح رفت سمت دریاچه و با هیولاهای بی شاخ و دم رو به رو شده بود. خیلی نمیگذشت. از اون موقع تا حالا اینجا زندونی شده بودن و جرئت نداشتن بیرون برن. سر و صداهای هیولاوار از بیرون به گوش میرسید و کسی هیچ ایده ای نداشت که این هیولاها یه شبه از کجا تو زمین کوییدیچ ظاهر شدن. هیولاهایی با چهره های نیمه انسانی و چشمای قرمز. انگار که از بی خوابی مفرط رنج میبردن. بدتر از همه اینکه ظاهرا علاقه زیادی به گوشت آدم داشتن!

آنجلینا با ناامیدی به بقیه نگاه کرد.
- یعنی هیچکس نمیاد به ما کمک کنه؟ یعنی هیچکس این جک و جونورایی که اون بیرونن رو ندیده؟ چرا کسی کاری نمیکنه؟ما تا ابد که نمیتونیم اینجا بمونیم!
- من میگم بریم بیرون باهاشون نقطه بازی کنیم!میدونم که خیلی دوس دارن و باهامون رفیق میشن!

هیچکس زحمت نکشید جواب جمله حکیمانه کتی رو بده.

آرسینوس درحالیکه از پشت یقه کتی رو میگرفت تا به سمت در هجوم نبره گفت:
- نگران نباش آنجلینا من مطمئنم همه چیز درست میشه!

پرسیوال تلاش کرد موبایل ترامپ رو از دستش بقاپه و پرت کنه تو سر آرسینوس که دیگه این جمله رو تکرار نکنه. ولی وقتی ترامپ مثل بچه ها افتاد رو زمین و درحال مشت زدن شروع کرد به جیغ و هوار و گریه بی خیال این موضوع شد.

همون لحظه از بیرون صدای گرومب گرومب وحشتناکی بلند شد و صدای یه نواخت خرناس ها به جیغ و فریاد تبدیل شدن. انگار بالاخره یه اتفاقی داشت میافتاد. گرچه مثبت یا منفی بودنش دیگه به شانس اعضا بستگی داشت!

چند لحظه بعد در رختکن با صدای گرومبی منهدم شد. سایه ی عریض و طویلی که به طرز عجیبی تو هوا معلق بود و دوتا شاخ دراز داشت توی رختکن افتاد.

اعضای تیم:

صدای آشنایی گفت:
- نترسین بابا منم!

سایه جلوتر اومد و شروع شد کوچیکتر شدن. تا اینکه از نزدیک معلوم شد لینی بوده و اونام که دیدن شاخاش نبوده بلکه بالهاش بوده!

آرسینوس با مشاهده لینی انگار که فرشته نجاتشو دیده پرید جلو و لینی رو تو بغلش سفت چلوند.
- لینی نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم!هیچوقت از دیدنت انقدر خوشحال نبودم. ما فکر کردیم فنگ مارو با مدرسه هیولاهاادغام کرده!

لینی که سخت تلاش میکرد خودشو از دت آرسینوس نجات بده گفت:
- نه دقیقا ولی میشه گفت تقریبا همچین کاری کرده!

اعضای تیم:

لینی که نگاه های متعجب رو رو خودش حس کرد به فکر فرو رفت تا از مغز ریونیش استفاده کنه و ببینه چطورمیتونه بهتر موضوع رو منتقل کنه. در نتیجه یه ابر افکار بالای سر لینی شکل گرفت.

نقل قول:
شب گذشته- خوابگاه مدیران

- بهت گفتم من اصلا همچین چیزیو ندیدم!
- دروغ میگی تو همیشه بهش نظر داشتی. وقتی دیدی من گلبرگ های درخشانی دارم میخواستی بالهاتو باهاش برق بندازی!
- فرزندان تاریکی من...به هم عشق بورزید. دنیا ارزش این چیز هارو ندارها!

تقریبا نصفه شب بود. صدای فریاد های لینی و رز که سر آب پاش رز با هم دعوا میکردن خواب رو از چشم زوپس نشینان گرفته بود. لینی تلاش داشت رز رو قانع کنه که یه آب پاش عتیقه به دردش نمیخوره ولی رز به هیچ وجه حاضر نبود زیر بار بره. متاسفانه کسی جز دامبلدور هم حاضر نبود اقلا پادرمیونی کنه بین ایندو نفر!دامبلدور هم که بیچاره 150 سالش بود. 150 سال سن زیادیه برای پادرمیونی!

عاقبت رز که دید هیچ رقمه دستش به آب پاش نازنینش نمیرسه و لینی هم زیر بار نمیره، قاطی کرد. درحالیکه جیغای بنفش میکشید دست انداخت و اولین چیزی که دم دستش رسید رو پرت کرد طرف لینی. لینی جاخالی داد و در نتیجه کتابی که رز پرت کرده بود سمتش، صاف خورد تو ملاج دامبلدور. دامبلدور که تقریبا ضربه مغزی شده بود افتاد روی میز شامی که فنگ هنوز پشتش نشسته بود و مشغول لیس زدن استخون نازنینش بود. میز زیر فشار دامبلدور تکون بدی خورد و چپه شد. در اثر برگشتن میز استخون فنگ هم از زیر دستش دراومد و به سمت پنجره پرواز کرد.
فنگ هم که انگار فحش ناموسی بهش داده باشن قاطی کرد. زوزه ی خشمگینی سر داد. بعد درحالیکه مقادیری دود از کله ی پشمالوش بیرون میزد منوش رو از زیر میز درآورد و طی یه حرکت انتحاری قبل از اینکه کسی فرصت کنه کاری کنه روی دکمه ی بستن سایت کوبید.

نور درخشانی صحنه رو پر کرد و ثانیه ای بعد همه جا تاریک شد.

-عه آرسی ولم کن. خفه م کردی!بالام شکست!دهه.

آرسینوس که با دیدن وقایع اتفاقیه چشماش گرد شده بود یکم عقب عقب رفت.
- نه...نه...امکان نداره. یعنی الان ما بلاک شدیم؟یعنی مارو کشتن؟من مامانمو میخوام!

لینی درحال صاف و صوف کردن بالهاش گفت:
- آره بلاکمون کرده. البته با شناسه های فعال و بسته نشده. کل سایت به بوق رفته.

پرسیوال گفت:
- پس این جک و جونورها...این زامبیا یا هرچی...اینا در واقع شناسه های بلاک شده هستن؟

- دقیقا! الان دنیای بلاک نشده با بلاک شده یکی شده. ما در واقع بلاک شدیم ولی در عین حال هم نشدیم! شناسه هامون بازن ولی با دنیای بلاک یکی شدیم یا اونا با ما یکی شدن.

بقیه از شنیدن این توضیحات کله هاشونو خاروندن. مشخصا کسی در نهایت نفهمیده بود چی به چی شده!آرسینوس با ناراحتی گفت:
- ولی مگه شماها مدیر نیستین؟ چطور نمیتونین یه سایتو باز کنین؟
- ما مدیر هستیم آرسینوس ولی فنگ کسی بود که دسترسی سی پنل داشت برای همین کلا سایتو بسته. ما با منوی خالی نمیتونیم بازش کنیم. ولی نگران نباشید. قراره با شناسه مافلدا به عله پیام بدیم بیاد سایتو باز کنه.

همه نفس راحتی کشیدن.پس هنوز به طور کلی نابود نشده بودن. اما لینی اجازه نداد این آرامش برای اقلا چند دقیقه پایدار بمونه.
- راستی واسه این نیومده بودم. اومدم بگم مسابقه سر ساعت برگزار میشه!

اعضای تیم:

آرسینوس اولین کسی بود که به خودش اومد.
- من اعتراض دارم. با این جک و جونورایی که دارن تو زمین مسابقه رژه میرن ما قراره چطور بازی کنیم؟
- بذار حرفتو اصلاح کنم آرسینوس ما نه و اونا!تو عضو تیم نیستی. در ضمن چون عضو تیم نیستی هم اعتراضت پذیرفته نیست. نکته بعد اینکه هیچوقت جریانات مهمی مثل این به خاطر یه چیز جزئی عقب نمیافتن!

تیم:
لینی:
جریانات جزئی:

لینی نگاه طوری به آرسینوس انداخت.
- نگران این جک و جونورا هم نباشین. ما مراقبیم موقع جریان بازی از زمین دور باشن شما راحت بازی کنین.راستی اگر احیانا باهاشون برخورد کردین بالافاصله ازشون فاصله بگیرین. چون واسه اینکه بتونن برگردن به دنیای ایفا به دسترسی شما نیاز دارن. پس مراقب خودتون باشین!

بچه های تیم در سکوت به رفتن لینی خیره موندن. از همین الان مشخص بود چی در انتظارشونه!

پایان فلش بک

پارت چهارم: نبرد بر سر مردن و زنده موندن!


هیچکس نمیدونست اقداماتی که تیم مدیریت برای امن نگه داشتن زمین بازی درنظر گرفته چیه. لینی انقدر سریع غیب شد که کسی فرصت پیدا نکرد از کم و کیف این اقدامات چیزی بپرسه. هرچند در جریان بازی مشخص شد این اقدامات خیلی هم تاثیر نداشتن. به هرحال ازتاریخ تاسیس سایت مدت زیادی گذشته بود و تو این مدت تعداد زیادی شناسه بلاک شده بودن. طبیعتا تعدادشون چندین برابر شناسه های فعال بود و بعید به نظر میرسید منوی چندتا مدیر بتونه جوابگوی این حجم از فاجعه باشه! تا اون لحظه شناسه های بلاک شده در هیبت زامبی پشت درهای بسته ورزشگاه جمع شده بودن و تلاش میکردن داخل شن. کسی نمیدونست درهای ورزشگاه و اقدامات احتمالی مدیریت چقدر میتونه در برابر این جونواری تشنه بازگشت به محیط ایفای نقش مقاومت کنه!
کسی حتی نمیخواست تصور کنه پشت درهای بسته ورزشگاه چه خبره و مدیریت برای نجات بقیه بخش های سایت تونسته کاری بکنه یا نه. یه جورایی به نظر میرسید تا تعیین تکلیف تو ورزشگاه زندانی شده باشن!

در نتیجه همه این چیزها رو جریان بازی به شدت تاثیر منفی گذاشته بود. تا جاییکه حتی یه دونه گل هم برای هیچ تیمی به ثبت نرسیده بود.
- پرسیوال رو داریم از تیم گریفندور که با سرعت میره سمت دروازه... و اوه خدای من یه توپ بازدارنده میخوره پس کله ش!رز زلر توپو میقاپه ولی با شنیدن صدای بیرون ورزشگاه سرجاش میخکوب میشه. در نتیجه انجلینا به راحتی توپ رو از دستش درمیاره و با سرعت نقش کاپیتانشو میره که ایفا کنه و...آخ توپ بازدارنده میخوره تو سرش. انگار انتخاب ترامپ برای ایفای نقش مدافع بزرگترین اشتباه این تیمه. ندیدم حتی یه لحظه به بازی توجه کنه!انگار گوشی به دستش با چسب دائمی چسبیده!

اما با این تیکه کنایه ها ترامپ از رو برو نبود. بدون اینکه حتی سرش رو بالا بیاره درحالیکه به صفحه گوشیش نگاه میکرد با سرعت مشغول توییت کردن و بد و بیراه گفتن به اینو اون بود.
صدای ترسناک دیگه ای از پشت دیوارهای ورزشگاهبه گوش رسید. تماشاچیا که تا اون لحظه هم انگار رو میخ نشسته باشن از جا پریدن. بقیه بازیکنا هم سرجاشون متوقف شدن.
- یه صدای گوگولی دیگه از مهمونامون پشت درهای بسته ورزشگاه!چه میکنن این زامبیا!چه صدایی!چه استقامتی!

ملت تماشاگر:

اعضای دو تیم:

گزارشگر ولی کلا تو فاز دیگه ای بود و به نگاه های سنگین ملت توجهی نداشت. با علاقه ادامه داد:
- اوه...انگار جستجوگر تیم گریفندور یه چیزی پیدا کرده رو زمین. داره شیرجه میزنه به اون سمت.

ناخواسته نگاه همه به اون سمت جلب شد. اگر تام تونسته بود گوی رو پیدا کنه اقلا مسابقه تموم میشد و ملت با خیال راحت میتونستن ببینن چه خاکی باید تو سرشون بریزن!
- اون چیه تو دستش؟ عه استخونه که فقط.

تام بدون توجه به نگاه های پوکرفیس ملت، داشت با آستینش استخون رو برق مینداخت.
- و حالا کاپیتان تیم کوییدیچ گریفندور با سرعت میره سمت بازیکنش تا باهاش جر و بحث کنه.

پرسیوال خودشو رسوند به تام.
- هیچ معلومه داری چیکار میکنی مشنگ بی خاصیت؟ عوض این جلف بازیا بگرد گوی زرین رو پیدا کن زودتر این افتضاح رو تموم کنیم بریم دنبال زندگیمون!

- توپ دوباره دست رزه که با سرعت میره سمت دروازه. موندم واسه چی انقدر عجله داره. کسی که نیست جلوشو بگیره!


تام با علاقه به استخون نگاه کرد.
- دارم استخوان جمع میکنیم تا پسریه عزیزم را به زندگی برگردانیم!
- چی میگی تو پیری؟تازه مگه برعکس نبود؟اون نباید دنبال استخون میگشت؟بعد چطوری میخوای برگردونیش؟

- مون حرکت میکنه سمت رز...

- استخوان استخوان است دیگر!چه اهمیتی داریه؟مهم پسر عزیز من بودیه که حالا تو جمع این زامبیا میباشید!تازه هکتور سر آشپز قول دادیه آشش را بپزد!

- رز داره سعی میکنه مون رو دور بزنه و...اوه این صدای چی بود؟اینصدای خرت خرت چیه؟

- آش دیگه چه صیغه ایه؟بده من این استخونو پیری ببینم! مضحکه عام و خاصمون کردی.

تام استخون رو با سرعت بغل کرد.
- دستت را بکش ای گستاخیه!به استخوان مرده زنده کن من دس نزنیه!

پرسیوال پرید سمت تام تا استخون رو از بغلش دربیاره. هر دو چنان گلاویز شده بودن که توجهی به صدای اطرافشون نداشتن. صدای جویدن سنگ و سیمان که از هر 4 طرف ورزشگاه به شنیده میشد.
همهمه بین تماشاچیا افتاده بود. بازیکنا از همونبازی نصفه نیمه هم دست کشیده بودن و با ترس داشتن به دیوارها نگاه میکردن.

خـــــــــــــــررررررت...بومب!

دیوارهای هر 4 طرف ورزشگاه با صدای مهیبی ریخت و زامبیا با حالت پیروزمندانه ای در آستانه ورزشگاه ظاهر شدن.

-زامبیا؟
زامبیا!
- مادر خوب و قشنگم!
- الــــــــــفـرار!

زامبیا که دیدن نمیتونن از سد دفاعی مدیرا رد شن تصمیم گرفتن تا دیوارهارو بجوئن و خوش و خرم وارد ورزشگاه شن و به قلع و قمع ملت بپردازن.

در حینی که ملت دیوانه وار به همه طرف میدوئیدن تا از چنگال زامبیا در امان بمونن گزارشگر که انگار نفسش از جای گرم بلند میشد مشغول ارائه گزارش لحظه به لحظه از وضعیت داخل ورزشگاه بود.

- بله و حالا صحنه ورود شکوهمندانه و پیروزمندانه زامبیارو داریم که به داخل زمین هجوم آوردن و اوه...پرسیوال دیر جنبید. دیه پیر شدی پیرمرد!

شناسه های بسته شده به سرعت تمام ورزشگاه رو پر کردن. انگار تمومی نداشتن.
چه شناسه هایی که بعضیاشون قرن ها بود داشتن خاک میخوردن و قسمت زیادی از وجودشون تجزیه شده بود، چه شناسه هایی که تازه بلاک شده بودن یا حتی شناسه هایی که کلا هیچوقت فرصت تایید شدن پیدا نکرده بودن با ولع بوی زندگی و فعالیت ایفای نقشو میکشیدن تو ریه های پوسیده و تجزیه شدشون و به دنبال سرچشمه ش به هرطرف حرکت میکردن. هرچیزیم که سر راهشون قرار میگرفت رو نابود میکردن.

صدای جیغ و هوار کمک خواهی ازهمه طرف زمین بازی بلند بود. بازیکنا هم که از ترس جرئت نداشتن برن سمت زمین تا به بقیه کمک کنن مجبور بودن از همون فاصله صحنه دریده شدن و پاشیدن دل و روده و خون ملت رو در و دیوار زمین بازیو تماشا کنن.

از اون طرف هم که پرسیوال نیروی حیاتش توسط زامبیا گرفته شده بود و یه ضربدر رو شناسه ش خورده بود سریع بلیت زد و تو شناسه مودی چشم باباقوری وارد ایفای نقش شد. ولی انتخاب خوبی نبود. مودی کلا موجود متوهم و نامیزونی بود. اون لحظه هم توهم رو به نهایتش رسونده بود و هرکس و ناکسیو دم دستش میدید طلسم میکرد و برای مدیریت تبدیل شده بود به قوز بالا قوز. تا اینکه عاقبت رز حوصله ش سر رفت و دسترسیشو از ایفا گرفت تا به حضور کم رمقش تو بازی خاتمه بده و بعدا کسی نگه نویسنده حواسش نبود پرسیوال با مودی جایگزین شد!

اعضای مدیریت با زدن صاعقه های نورانی -الهی زوپس از طریق منوهاشون، سعی میکردن اوضاع رو تحت کنترل در بیارن. ولی اوضاع لحظه به لحظه برای مدیریت سخت تر میشد و کنترل موقعیت رو که بهش بده بره!

دیگه تقریبا کسی تو زمین بازی زنده باقی نمونده بود جز تام ریدل که زامبیا دیدن این خودش فسیل و لاجونه و فوتش کنن جون از دماغش در میره. در نتیجه از کنارش با بی توجهی رد شده بودن. اون لحظه هم داشت با دقت بین دل و روده ملت میگشت دنبال استخون تا باهاش واسه پسرش معجون پشت پا بپزه!

حالا همه بازیکنا و مدیرا یه گوشه جمع شده بودن و به منظره ترسناک زیر پاشون نگاه میکردن.

سرتاسر زمین پوشیده از خون و امعا و احشای ملت بخت برگشته ای بود که توسط زامبیا شکار شدن. زامبیای بی شناسه هم سر تیکه پاره هاشون با هم دعوا میکردن و میزدن دل و روده پوسیده همو در می آوردن و میریختن رو زمین تا کار رفتگرارو زیاد کنن. بعضیا هم داشتن انگشتای خونیشون رو با لذت میلیسیدن و هرازگاهی هم نگاه های موذیانه ای به زنده های بالا سرشون مینداختن. تا همون لحظه همیه تعدادیشون سعی کرده بودن از دیوارا بالا برن ولی خب از اونجا دستشون به زنده ها نمیرسید.

آرسینوس که به موقع پریده بود رو جاروش و خودشو از مهلکه نجات داده بود درحال نگاه به زمین زیر پاش گفت:
- لینی؟

لینی با مشاهده صحنه خورده شدن مغز یکی از قربانیا توسط آنتونین دالاهوف شماره 3 آب دهنشو به سختی قورت داد.
- بله؟

- یادمه میگفتی که مراقب اوضاع هستین!

رز جهت جلوگیری از هرگونه دعوای جدید پرید وسط بحث.
- الان موقعش نیست آرسی. باید از اینجا بریم و یه جای امن پنهان شیم تا عله بیاد.

- و اون جای امن دقیقا کجای این سایته در حال حاضر؟

رز کمی کله پر از شاخ و برگشو خاروند تا بتونه یه نقطه امن پیدا و معرفی کنه. ولی کجا از دستبرد زامبیا در امان مونده بود؟
قبل از اینکه رز بتونه جواب سوالو پیدا کنه آسمون بالای سرشون رعد و برق خفنی زد به طوری که از شدتش زمین و زمان روشن شد. اما برخلاف همیشه که اینجور مواقع بارون شدیدی میباره خبری از بارون نبود. از وسط ابرها کله عله کبیر ظاهر شد. فرشته ی نجاتی در قالب انسان! از شدت ابهت و خفانتش همه حتی زامبیا در برابرش سر خم کردن.
عله ولی اصلا خوش اخلاق به نظرنمیرسید. درحالیکه تو یه دستش شیشه شیر بود و با اون یکی پوشک بچه نگه داشته بود غرید.
- اینجا چه خبره؟این چه وضعه سایته؟ خیر سرم سایتو دست مدیرا سپردم خیالم راحت باشه. سایتو به بوق دادین رسما!

همگی به سختی آب دهنشونو قورت دادن. بعد به هم نگاه کردن تا بلکه یکی داوطلب شه به عله کبیر پاسخ بده. آخر سر لینی که دید بقیه دارن سوت زنان در و دیوارو نگاه میکنن همه شجاعتشو جمع کرد و جلو رفت.
- درود بر عله کبیر. مدیر مدیران... این وضعیت که میبینین همه ش تقصیر فنگه! همونطور که تو پیام براتون نوشتیم از طریق سی پنل دنیای ما و بالاک رو با هم یکی کرده و شما تنها کسی هستین که میتونین این وضعیتو درستش کنین.
نگاه پر از خشم و سوزان عله نفس لینی رو بند آورد. عله با عصبانیت پوشک بچه ای که دستش بود رو تو هوا تاب داد.
- چطور جرئت میکنی حشره موذی؟بزنم با تار و مار نفله ت کنم؟ فنگ فرد مورد اعتماد منه. من خودم سی پنل رو دستش دادم. حتما یه کاری کردین که اینجوری کرده. اصلا حالا که اینطور شد دیگه لازم نکرده این سایت باشه. الکی فقط واسم هزینه درست میکنه. نباشه خیال منم راحته!

عله اینو گفت و قبل از اینکه کسی بتونه چیزی دردفاع بگه و ثابت کنه اونا کاری نکردن دست کرد از جیبش یه فروند منو درآورد و یه دکمه رو روش فشار داد. دهن ملت برای جیغ زدن باز شد. جیغی که هیچوقت از دهنشون خارج نشد. اقلا نه تو دنیای شناسه های فعال!

یک هفته بعد از مسابقه

دوربین روشن شد و راه افتاد تو بیابون برهوتی که پوشیده از خس و خاشاک بود و بعضی وقتا باد گرمی بوته های خارو اینور و اونور میبرد. در گوشه و کنار جک و جونورهای عجیب و غریب درحالیکه خرناس میکشیدن با تنبلی خودشونو اینطرف و اونطرف میکشوندن. کمی دورتر پای یه تپه اعضای تیم کوییدیچ گریفندور و هافلپاف به همراه تیم مدیریت نشسته بودن. روی سرشون پارچه انداخته بودن تا از تابش نور خورشید در امان بمونن و بعضا خاک تو چشمشون نره. فقط کتی و تام داشتن اون اطراف به دنبال استخون زمینو میگشتن.

آرسینوس که چشماش به افق خیره مونده بود آهی کشید.
- حالا یعنی عله نمیخواد دوباره سایتو باز کنه؟

لینی که رمق حرف زدن نداشت فقط سری به نشونه منفی تکون داد. آرسینوس باز آه کشید. آنجلینا درحالیکه داشت به دعوای زامبیا سر استخون نگاه میکرد پرسید:
- یعنی ما هم انقدر اینجا میمونیم که به این شکل در بیایم؟

کسی جوابی نداد. رز زلر با عصبانیت دستی به چشماش کشید.
- اه اینجا چرا انقدر گرد و خاک هست؟چرا بالاک نباید یه جای خوش آب و هوا توصیف بشه؟

بقیه با بی اعتنایی شونه بالا انداختن. یقینا نویسنده ای که توصیف صحنه هاش انقدر خونین و مالینه نمیذاره به شخصیت های پستش خوش بگذره. چه تو بالاک باشن یا نباشن!

رز ویزلی آهی کشید و به گلبرگ هاش نگاه کرد. تو اون یه هفته بیشترشون از بی آبی و ناراحتی خشک شده بودن. از همین حالا داشت تبدیل به زامبی میشد.
- من که فکر میکنم نشستن و غصه خوردن فایده نداره. باید با محیط سازگار شیم. نمیتونیم باهاش مبارزه کنیم.باید باهاش کنار بیایم. من که میگم بریم زامبی بودن رو از همین حالا تمرین کنیم!
بقیه با تردید به هم نگاه کردن. شاید رز خیلی هم بد نمیگفت. اگر عله هیچوقت حاضرنمیشد سایت رو دوباره باز کنه اونا شانسی برای برگشت نداشتن. باید با محیط فعلی خودشونو وفق میدادن.

چند دقیقه بعد دوربین جماعتی رو نشون داد که با شونه های افتاده به سمت اسلافشون تو ایفای نقش میرفتن. کسایی که یه زمانی مثل خودشون شاد و سرزنده بودن و بعضا در اثر خشم و غضب مدیریت به اینجا تبعید شده بودن. باید از همین حالا با این وضعیت کنار می اومدن و میپذیرفتنش. شاید زندگی در اون صورت راحت تر میشد. شاید زامبی بودن هم اونقدرا بد نبود که به نظر میرسید!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۲۰:۵۵:۰۸
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۲۱:۰۰:۵۲
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۲۲:۱۷:۴۶
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۲۲:۲۵:۱۵
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۲۲:۳۱:۵۰
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۲۲:۳۸:۲۹

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶

آنجلینا جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۴ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۶
از یو ویش!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین

گریفندور

Vs

هافلپاف



سوژه: بلاک ۰



ابتدای داستان، دفتر مدیریت جادوگران:


رز ویزلی در دفتر مدیریت نشسته بود و خیلی مضطربانه گلبرگ‌هاش رو دور لبه‌ی منوی مدیریت می‌چرخوند. چند روز پیش تو خونه‌ی ریدل‌ها با آرسینوس جیگر سر نتیجه‌ی مسابقه‌ی کوییدیچ گریفندور و هافلپاف شرط بندی کرده بودند. رو به حشره‌ی آبی رنگی که روی صندلی بغلیش راحت لم داده بود کرد و گفت:
-هیچ از این تیم گریفندور خوشم نمیاد!
-چیه رز، ترسیدی؟
-من ترسیده‌ام؟ از چی بترسم؟ از اون دختره‌ی خل و چل یا از اون پسر پافی چیپس ددی پولداره یا اون یکی چشم باباقوریه؟ نخیر هم لینی جان نترسیدم! فقط از فکر اینکه ده دقیقه‌ی دیگه باهاشون بازی داریم خوشم نمیاد!
-پاشو برو حاضر شو به جای این حرفا!
-فهمیدم چی کار می‌کنم! همه شون رو بلاک می کنم! بلاک که شدن دیگه نمی‌تونن مسابقه بدن!
-حالا مطمعنی بلدی با اون منوی مدیریت بلاک کنی؟

رز که غنچه هاش به لبخند پلیدی باز شده بودند گفت:
-حالا واستا تا تماشا کنی!

پاق! صدای بلندی اومد و رز به ضربدر قرمز بزرگی خیره شد که روی صندلی ای که تا چند دقیقه قبل جای لینی بود، نشسته بود. هرچند ضربدر صورت نداشت اما وقتی شروع به حرف زدن کرد، رز می تونست نگاه شماتت بارش رو حس کنه:
-زدی کل سایت رو بلاک کردی!


چند دقیقه‌ی قبل، رختکن تیم کوییدیچ گریفندور:

آرسینوس، مربی گریفندوری‌ها، جلوی تخته سیاه بزرگی ایستاده بود و آخرین نکات رو برای تیمش بازگویی می کرد:
-آنجلینا و کتی، از اینجا و اینجا حمله کنید! مون، هرجا این دو تا رفتن دنبالشون برو! به قصد کشت هم بازی می‌کنیم، لازم شد هر کی اومد جلو رو ماچ کن! ترامپ و مودی، یه کاری کنید حسرت نخورم کاش دو تا غول غارنشین جاتون گرفته بودم واسه تیم! اون دو تا دسته چوب رو مثل گرز دور سرتون بچرخونین و هر کی رو که تو دیدرستون دیدین شتک کنین! تام، دو جفت چشم شهلا داری، چهارجفت دیگه هم قرض کن دنبال گوی زرین بگرد! کلاه، بهت اطمینان دارم. مرلین، خواستی به ملت نمره بدی چی میگی؟

مرلین عصایش را به زمین کوبید و گفت:
-یو شل نات پس!
-راضیم ازت.

در همین لحظه صدای پاق بلندی اومد و ناگهان ضربدر قرمز رنگی، جای صورت همه ی افراد حاضر در رختکن رو گرفت. آرسینوس دستش را به زیر ضربدرش برد، ماسکش رو از اون زیر بیرون کشید و روی ضربدرش گذاشت، و گفت:
-اصلا نگران نباشید، همه چی درست میشه.

کتی گفت:
-من می‌دونم اینا همش واسه اینه که ما مسابقه ندیم!
-می‌دیم. همه چی درست میشه.


چند دقیقه بعد، زمین مسابقه:

تیم گریفندور در میان تشویق تماشاچیاش وارد ورزشگاه شد. کل ورزشگاه تبدیل به ردیف های پشت سر هم ضربدر قرمز شده بود. تیم هافلپاف هم وارد زمین شد. هفت دختر، که به جز رز ویزلی با شاخه و گلدونش، حالا با این صورت های ضربدر خورده کاملا شبیه به هم به نظر می رسیدن، دست در دست هم وارد ورزشگاه شدن و شروع به خوندن کردن:
-ما شادان و خندانیم، فرزندان هلگاییم، هفت هشت ده تا خواهریم، گوگولی و مگولی ایم...

آنجلینا از کتی پرسید:
-کتی، فازشون چیه؟
-هیچی بابا، یه چی تو مایه های همون اتحاد گریف خودمونه از نوع خیلی دخترونه اش.

الستور مودی لخ لخ کنان جلو رفت تا با یکی از افراد ضربدر خورده هافلپاف دست بده و برای گرفتن سرخ‌گون شیر و خط کنه. قرعه به نام هافلپاف افتاد. داور در سوت خود دمید و هر چهارده بازیکن به هوا بلند شدن. کاپیتان هافلپاف سرخ‌گون به دست به سمت دروازه گریفندور حرکت می‌کرد. دو مهاجم دیگه‌ی هافلپاف هم به صورت موازی پشت سرش می‌اومدن. الستور مودی ضربه‌ای به یکی از بازدارنده‌ها زد. بازدارنده به سمت کاپیتان هافلپاف رفت و او را وادار به جاخالی دادن کرد. سرخ‌گون حین جاخالی دادن از دست‌های کاپیتان هافلپاف لیز خورد و صاف توی بغل کتی افتاد که فرصت طلبانه اون زیر جا گرفته بود. کتی جیغی از خوشحالی کشید و در حالی که ویژ و ویژ حول محور جاروش چرخ میخورد مثل فرفره به سمت دروازه هافلپاف حمله‌ور شد. یکی از ضربدرهای هافل سر راهش سبز شد. آنجلینا فریاد کشید:
-پاس بده به من.

در همین لحظه چهارتا ضربدر و دوتا بازدارنده به سمت آنجلینا حمله‌ور شدن. کتی در کمال خونسردی به مون پاس داد و مون سرخ‌گون رو وارد دروازه کرد. فریاد شادی ضربدرهای گریفی به هوا بلند شد. آرسینوس مطابق عادت همیشگیش، شروع به رقصیدن دور زمین کرد. مصری می‌رقصید. حتی آنجلینای له و لورده شده هم خوشحالی می‌کرد.
بازی رو دروازه‌بان هافلپاف دوباره شروع کرد. سرخ‌گون رو به یکی از مهاجم‌ها پاس داد. اما پرزیدنت ترامپ به ثانیه نکشیده دختر رو مورد حملات شدید بازدارنده قرار داد و باز سرخ‌گون افتاد دست کتی! کتی هم باز جیغ بنفشی از خوشحالی کشید اینبار زیگ زاکی راه افتاد سمت دروازه هافلپاف. ظاهرا هفت بازیکنِ هافلپاف جوابگوی تیم گریفندور نبودن، تا جایی که حتی یهو یکیشون، دوتا شد! صد البته همچین تخلفی از چشم های تیز بین آرسینوس مخفی نموند. از گوشه زمین عربده زد:
-دوتا شد! دوتا شد!

مودی که از اینجور مسائل تغزیه می کرد حتی، سریع شصتش خبردار شد و رو به یکی از ضربدرهای دوگانه فریاد کشید:
-پتریفیکوس توتالوس!

مودی جلو رفت و دست های دختر خشک شده رو پشت سرش قفل کرد. بدون توجه به فریاد های "بُکشش برام" آرسینوس، حکم دختر رو براش قرائت کرد:
-دوشیزه ضربدر هافلپافی، شما به جرم فریب دادنِ (در اینجا سرش رو به سمت کلاه گروهبندی گرفت) این خرفتِ بی خاصیت، از دسترسی به این سایت محروم میشید. هر حرفی که بزنید در دادگاه جادوگری علیه شما استفاده میشه و غیره و غیره. مون، بیا ببرش.

داور برای سر و سامون دادن به اوضاع پیش اومده، ده دقیقه وقت اضافه اعلام کرد.


وقت اضافه، رختکن هافلپاف:

رز ویزلی گلبرگ‌هاش رو به گلدونش گرفته بود و دور رختکن چپ و راست می رفت:
-اینجوری نمی‌شه. باید یه کاری کنم. شرط رو می بازم!
-رز جونم چرا نگران به نظر میای گلم؟
-نگران نیستم! نگران چی باشم اصلا؟ فقط هیچ از اینکه داریم با گریف مسابقه میدیم خوشم نمیاد. شماها یه دو دست دیگه سرودتون رو تمرین کنین الان برمی‌گردم.

رز ویزلی با عجله از رختکن بیرون اومد و دست به منو شد تا هکتور رو وسط یه خروار ضربدر پیدا کنه. معجون‌های هکتور هیچ وقت نا امیدش نمی‌کردن.


وقت اضافه، رختکن گریف:

آرسینوس از بچه های تیم با یه هلی کوپتری استقبال کرده بود و حالا نوبت نصیحت کردنش رسیده بود:
-این مسابقه رو زود تموم کنید، به مشق‌های تاریخ جادوگریتون هم میرسین حتی.
-آرسی؟
-بله تام؟
-من میخوام برم هافلپاف.
-دلت رو صابون نزن. خودشون یه دونه پسر تو تالارشون دارن برای هفت پشت همه شون کفایت میکنه.

تام رو به مون کرد:
-اینجا خیلی گرم و خفه است. آرسی هم که رفته بالا منبر. بیا بریم بیرون یه دو دقیقه نفس بکشیم.

تام و مون بیرون رختکن مشغول هواخوری بودن که رز ویزلی سینی به دست، در حالی که توسط دوتا ضربدر با موهای کمند مشایعت میشد، جلوشون دراومد:
-سلام پسرا. خسته نباشین. چه بازی خوبی!
-هوووووووم؟
-ماها شاید تو بازی رقیبیم، ولی دوستیم. ببین براتون یخ در بهشت آوردیم.
-برای ما؟

ضربدر مو قشنگ ها:
-وای آره!

مون و تام هم که گرمشون بود، درجا یخ در بهشت ها رو سر کشیدن و تشکر کردن. غافل از اینکه اینها یخ در بهشت نبود، معجونی بود که رز از هکتور گرفته بود. وقتی هکتور ازش پرسیده بود چه معجونی میخوای؟ رز فقط جواب داده بود "هر معجونی که خودت درست کرده باشی، سوپرایزم کن. "

چند دقیقه بعد آرسینوس و بقیه تیم که برای برگشتن به بازی از رختکن بیرون می‌اومدن، با تام و مون تلوتلو خوران مواجه شدن که داشتن به صورت‌های ضربدر خورده‌ی هم می‌خندیدن!


بعد از ده دقیقه وقت اضافه، زمین بازی:

تمام راه رختکن تا زمین بازی رو تام و مون سکندری خوران و سکسه زنان، در حالی که حتی به ترک های ورزشگاه هم می‌خندیدند طی کردن.
چشم باباقوری که کاردش میزدی خونش در نمیومد رو به آرسینوس گفت:
-حیثیت برامون نزاشتن این دوتا!
-همه چی درست میشه مودی.
-آرسی نمیشه تعویضشون کنیم، تو رو جون کتی؟
-نه، ولی همه چی درست میشه کتی.

از سوی دیگر زمین بازیکنان هافلپاف "هفت هشت ده تا خواهریم" خونان وارد زمین شدند. تام و مون هم دست در گردن همدیگه قصد داشتن در عوض ترانه "ما دو تا داداشیم" رو بخونن، که کله مودی چنان سریع به سمتشون چرخید، گردن اون دو تا رگ به رگ شد! بازی رو مون شروع کرد. همینطور که به سمت دروازه می رفت احساس کرد اگه حرف بزنه میتونه توی دل بازیکنان هافلپاف ایجاد رعب و وحشت کنه، اینه که گفت:
-هووووو هیک!

و با این سکسکه سرخ‌گون از دستش افتاد. آنجلینا خیز برداشت تا اون رو بگیره اما دیر شده بود. یکی از بازیکن های هافلپاف ازش زودتر سرخ‌گون رو گرفت. خود اون بازیکن هافلپاف به سمت دروازه گریفندور حرکت کرد، از مقابل بازدارنده‌ی مودی جاخالی داد، باز دارنده‌ی ترامپ خورد تو چشم کلاه گروهبندی، و هافلپاف گل اولش رو به ثمر رسوند! آرسینوس اسامی تمامی موجودات کتاب "جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آنها" رو ردیف می کرد. مخاطبش هم قطعا نه تیم رقیب، بلکه تام و مون بودن. آنجلینا و کتی ضربدرهاشون رو به سمت هم چرخوندن و با تاسف تکون دادن. اگه کسی یه ذره دقت می کرد متوجه "یوهاهاها"یی میشد که از پشت ضربدر رز ویزلی می‌اومد. اینبار کلاه گروهبندی باید بازی رو شروع می کرد. کلاه سرخ‌گون رو تف کرد و فریاد زد:
-کتی!

کتی سرخ‌گون رو گرفت اما دوتا ضربدر هافلپافی احاطه‌اش کردن. کتی داد زد:
-آنجلینا!

آنجلینا پاس کتی رو دریافت کرد و فریاد زد:
-مون!
-هووووون؟

تام:
-کش تنبون

مون:
-

مودی چشم باباقوری:
-ای درد بی درمون!

آرسینوس:
-ای زهر باسیسلیک! اینا چشون شده؟

آنجلینا:
-بهشون سخت نگیر آرسینوس، قشنگ معلومه چیز خورشون کردن!

در همین فاصله یکی از ضربدرها سرخ‌گون آنجلینا رو می‌قاپه و گل دوم هافلپاف به ثمر می‌رسه.
آرسینوس دوباره اطلاعات جامع و کاملش از اسامی موجودات جادویی رو به رخ می کشید. تا جایی که شخص نیوت مجبور شد پا درمیونی کنه و "آقا آرسینوس، شما بزرگی" و "آقا آرسینوس، شما ببخش" گویان آرسینوس رو به رختکن ببره. اون بالا توی هوا به غیرت بازیکن های گدریفندور خیلی داشت بر می‌خورد.
دوباره کلاه گروهبندی سرخ‌گون رو به کتی تف کرد. یکی از ضربدرهای گریفی داشت به سمت کتی میومد تا سرخ‌گون رو بگیره که آنجلینا کاسه صبرش لبریز شد. چوبدستی ترامپ رو از لای انگشت‌هاش کشید بیرون:
-بده من اون دسته چوبو!

و خودش چنان ضربه‌ای به بازدارنده زد که ضربدر هافلپافی جیغ‌کشان تغییر مسیر داد. کتی هم تحت تاثیر جو آنجلینا قرار گرفت و به کتی فرفره تبدیل شد. کتی فرفره دور زمین گشت و گشت، گوی زرین رو گرفت و اومد چپوند تو مشت تام! اعصاب نذاشته بودن براش دیگه! کاملا کتی‌وار نتیجه رو برای تیمش عوض کرد. بچه های گریفندور با خوشحالی هم رو بغل کردن و ضربدر بوسی کردن. در همون لحظه یه دست لرزون از در رختکن گریفندور زد بیرون. چند ثانیه بعد بقیه هیکل لرزون آرسینوس در حالی که "وُلک وُلک" گویان بندری می‌زد بیرون آمد.



ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۲۱:۰۰:۴۸
ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۲۱:۱۷:۰۶
ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۲۱:۳۹:۱۲

کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
اسلیترین vs ریونکلا

سوژه: دنیای موازی



دنگ، دنگ!

هكتور درحالى كه با ملاقه اى به پاتيلش ميكوبيد، وارد خوابگاه دوريا شد.

دنگ، دنگ!

-پاشو دوريا. پاشو مسابقه تموم ميشه الان!

دوريا با ترس از روى تخت پريد.
-تموم ميشه؟! مگه شروع شده؟! ساعت چنده الان؟!

و با هول و ولا، به دنبال ساعت گشت.
-نترس! ساعت ششه. اونجورى گفتم كه پاشى.
دوريا:

در طرف ديگر خوابگاه اسليترين، جودى در خواب شيرينى به سر ميبرد كه فرشته ى عذاب، بالاى سرش نازل شد.
آستوريا در حالى كه جودى را به شدت تكان ميداد، شروع به جيغ كشيدن كرد.
جودى با وحشت از خواب پريد...در واقع خودش را روى زمين پرت كرده بود و جيغ ميكشيد.
آستوريا با صدايى بلند تر از جيغ هاى جودى، فريادى كشيد.
-جيغ نززززززن!...آفرين. چيزى نيست، ميخواستم بيدارت كنم فقط! لباس بپوش و بيا پايين. مسابقه داريم امروز.
جودى:

رختكن تيم اسليترين

-همه متوجه شدين؟
-آره.

تنها كسى كه جواب داد، آستوريا بود. چراكه دوريا هنوز با هكتور قهر بود، پس فقط سرش را تكان داد.
همچنين قدرت تكلم جودى، بخاطر روش آستوريا براى بيدار كردنش، كمى با اشكال مواجه شده بود. و خب طبيعتا از آب، وزغ بالدار و ناخن گير هم انتظار پاسخ دادن، نميرفت.
كم كم صداى تماشاچيان از بيرون رختكن به گوش ميرسيد.

-يه بار ديگه تكرار ميكنم. شما سه تا حواستون فقط به كوافل باشه. اصلا هم نگران بلاجر ها نباشيد. ناخون گير، تو مراقب تورپين و دستمال توالت باش. وزغ... توام كه فقط به حرف غريزت گوش كن!

آستوريا با حرص و غضب، به ناخن گير چشم غره اى رفت.
-اون خودش يه پا بلاجره هك! بهش بگو از من دور بمونه...اصلا سمت من نياد!

دقايقى بعد، زمين بازى

همزمان با خروج دو تيم از رختكن ها، مرلين پاى رودولف را با دو دستش گرفته بود و به زور، او را از جمع ساحرگان تماشاچى، به سمت زمين بازى ميكشيد.
بالاخره همه در جاى خودشان ايستاده بودند و با سوت همزمان رودولف و مرلين، بازى شروع شد.

-خب، خب، خب! اوه...سلام! با گزارش بازى اسليترين و ريونكلا، دو تا از عجيب ترين تيم هاى اين فصل، در خدمتتونيم. بازى شروع شده و كوافل در دست ساموئلز، مهاجم ريونكلاس. به دستگاه توپ پرت كن پاس ميده و اوه...جك نايف توپ رو روى هوا ميقاپه! داره به سرعت پيش ميره.

جودى بدون توجه به چراغ راهنمايى كه مدام فرياد "ايست، چراغ قرمز است" ميكشيد، به سرعت به سمت دروازه ى ريونكلا ميرفت و دستمال توالت هم به دنبالش.

-جك نايف به بلك پاس ميده. دستمال توالت داره سعى ميكنه خودش رو به دست و پاى بلك بپيچه. ولى اوه... ناخون گير بهش حمله ميكنه!

نزديك شدن ناخن گير به مهاجمين، مساوى بود با عقب نشينى كردن آستوريا.

-بلك گير كرده و به دنبال گرينگرس ميگرده. كمى عقب تر پيداش ميكنه و بهش پاس ميده. تورپين وارد عمل ميشه تا از جلو رفتن گرينگرس جلوگيرى كنه. گرينگرس داره نزديك ميشه و اوه...اووووه! بلاجر و چماق، هر دو با هم از دست تورپين ول ميشن و مستقيما ميخورن تو سر گرينگرس!

آستوريا در اثر برخورد همزمان بلاجر و چماق به سرش، تعادلش را از دست داده و به سمت زمين سقوط ميكند.

-اوه...گرينگرس پخش زمين شده! با سوت داور ها، بازى متوقف ميشه و همه به سمت زمين ميرن!

دنيايى ديگر

آستوريا چشم هايش را باز ميكند. نه از بوى چمن خبرى است و نه از سر و صداى زمين بازى.

-آستوريا گرينگرس، بيدار شدين؟

آستوريا با شنيدن صداى ناشناس، از جايش پريد. انتظار داشت در زمين كوييديچ باشد. اما آنجا شباهتى به زمين كوييديچ نداشت. بيشتر شبيه به يك... دادگاه بود!
دادگاهى خالى كه فقط آستوريا در آنجا حضور داشت.

-آستوريا گرينگرس، اينجا دادگاه ابدى شماست. اگه حاضرين شروع كنيم؟

آستوريا سعى كرد چيزي بگويد اما دهانش باز نميشد. ولى انگار آن صدا، ذهن خوانى بلد بود.

-خير. هيچ توطئه اى نشده. از روى جارو پرت شدين زمين و مردين! تسليت ميگم!

چشم هاى آستوريا هر كدام به اندازه ى يك وزغ بالدار شده بود. حس ميكرد كه هر لحظه ممكن است نقش زمين شود، ولى انگار پاهايش به زمين قفل شده بودند.

-خب. توضيحات اضافه تر رو بعدا بهتون ميديم. الان ميخوام پروندتون رو بخونم. اهم اهم... جنازه، آستوريا گرينگرس...شما مرگخوار بودين؟!

آستوريا حتى سرش را هم نميتوانست تكان دهد. پس فقط به جواب مثبتش فكر كرد.

-يعنى تمام اون قتل ها و شكنجه هاى داخل اين پرونده رو قبول داريد؟ هوم...خب! پس كه اينطور.

لحظه اى سكوت برقرار شد. آستوريا همچنان سعى ميكرد از طلسم بدن بندش خلاص شود. ولى موفقيتى در كار نبود.

-خب...ما تصميم گرفتيم...شما در اون دنيا، ساحره ى خوبى نبودين. رفتين مرگخوار شدين، از ناخون هايى كه بهتون داده شد، در جهت ايجاد رعب و وحشت استفاده كردين. دو سه فقره در آوردن چشم با ناخون هم تو پروندتون نوشته شده! قتل هاى وحشتناكى انجام دادين. ولى متاسفانه الان به من خبر دادن كه عمر شما هنوز به دنياس! يعنى قراره برگردين.

براى اولين بار در طى آن روز، آستوريا يك خبر خوب شنيده بود. حس ميكرد عضلات صورتش، تمايل به خنديدن دارند.

-ولى خب...همينجورى خشك و خالى نميشه برگردين. تموم ناخون هاتون كشيده ميشه، تا ديگه شاهد اون اتفاقات وحشتناك نباشيم.

اينبار نيازى به طلسم بدن بند نبود...آستوريا خودش خشك شد!
نميتوانست قبول كند. ناخن هايش همه چيزش بودند.
نه! ميتوانست بدون چشم زندگى كند، ولى بدون ناخن...هرگز!

دنيايى ديگر

هكتور به قبرى كه به تازگى آستوريا را در آن دفن كرده بودند، نگاه ميكرد. هيچوقت فكرش را نميكرد كه آستوريا، به آن آسانى بميرد...از چه جنگ هايى كه جان سالم به در برده بود و حالا...در اثر افتادن از روى جارو مرده بود!

-پوف آستوريا...الان وقت مردن بود آخه؟! لااقل تو مسابقه ى آخر ميمردى خب...حالا من مهاجم از كجا پيدا كنم؟!

خاك روى ردايش را تكاند و به سمت قلعه رفت. داور ها به خاطر اتفاق پيش آمده، بازى را به هفته ى ديگر موكول كرده بودند و هكتور، بايد به دنبال مهاجم ميگشت.

در اين ميان...آستورياى دفن شده زير خروار ها خاك، سعى در كندن زمين و نجات خودش داشت...البته بدون ناخن!



پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
اسلیترین vs ریونکلا


موضوع: دنیای موازی


آفتاب با سخاوت تمام گرمایش را بر فرق سر ساکنان هاگوارتز می کوباند. این سخاوت به شکل وصف ناپذیری زیاد بود. آنقدر زیاد که همه آرزو می کردند کاش خورشید خسیس تر باشد و کمتر سخاوت به خرج بدهد.

در این گرمای سوزان چهار نفر از اعضای اسلیترین با همراهی یک وزغ سبز و یک پاتیل پر که از داخلش صدای شلپ و شلوپ شنیده می شد، جارو به دست در حال رفتن به سمت زمین بازی کوییدیچ بودند.

- هک واقعا متوجهی که سه نفرمون کمه؟

این صدای آستوریا بود که در اعتراض به نبود عضو کافی در تیم بلند شده بود. اما هکتور انگار اصلا با مشکل مهمی رو به رو نشده بود.
- نگران نباش آستوریا نهایتش یکی از پاتیل ها یا معجون هامو با خودمون می بریم تو زمین.

در آن لحظه به نظر می رسید آستوریا تمایل بسیار زیادی دارد تا ناخون هایش را تا ته در چشم های هکتور فرو کند اما می دانست با انجام این کار یک عضو دیگر هم از اعضایشان کم می شود و با توجه به اینکه سی دقیقه بیشتر تا شروع بازی باقی نمانده بود موقتا از انجام این کار منصرف شد.

***


جودی و دوریا با نگرانی به هکتور نگاه می کردند که کاملا بیخیال دنیا مشغول دویدن دور پاتیل یدکی اش بود. آستوریا تا زیر دماغش به رنگ سرخ ترسناکی در آمده بود و هر لحظه امکان انفجارش می رفت و این لحظه خیلی زود فرا رسید.
- بسه دیگه!

هکتور در حالی که یک دست و یک پایش هنوز بالا بود از ادامه چرخیدن متوقف شد. پس از ثانیه ای توقف در همان حالت ویبره اش شروع شد و چون یک پایش در هوا مانده بود با مغز به زمین خورد. اما هکتور هیچ وقت شکست نمیخورد. از جایش برخاست و خاک ردایش را تکاند.
- چرا داد میزنی آستوریا؟
- چقدر تو بیخیالی. دلم میخواد با همین ناخونام ریز ریزت کنم. پنج دقیقه مونده به شروع مسابقه، سه تا عضومون مونده اونوقت تو داری دور پاتیلت میچرخی؟
- کی گفته عضو کم داریم؟
- هک تو شمردن هم بلد نیستی؟ من و تو و جودی و دوریا میشیم چهار نفر. تیم باید هفت نفر باشه!

هکتور دستش را به سمت وزغ سبز و بالداری گرفت که در همان لحظه زبان چهار متری اش را از دهانش خارج کرده بود و مگس بزرگی را از یقه گرفته بود و به سمت دهانش می برد.
آستوریا با انزجار به وزغ نگاهی انداخت. میخواست اعتراض کند که هکتور عضو بعدی را با اشاره به پاتیلش معرفی کرد. دوریا با شک و تردید نگاهی به پاتیل انداخت.
- هکتور مطمئنی پاتیلت میتونه که...؟

هکتور ویبره ای از سر شوق زد و گفت:
- کی گفته پاتیلم قراره عضو تیم بشه؟ اون یکی عضو تیم آبه!

آستوریا در حالی که به سختی میکوشید با دستان خودش هکتور را خفه نکند، گفت:
- به فرض که این ها عضو تیم شدن. هنوز یه نفر کمه!

هکتور دستش را در جیبش کرد و یه ناخون گیر فلزی درخشان را از جیبش خارج کرد. برق فلز برای آستوریا حالتی اخطار آمیز داشت.
- ببین هکتور من که چیزی نگفتم. فقط میگم بدون بازیکن نمیتونیم بازی کنیم چرا تهدید می کنی؟!
- تهدید نکردم ناخون گیر عضو تیمه.

***


- پنج دقیقه از شروع مسابقه گذشته و اسلیترین هفتاد بر صفر از ریونکلا عقبه. مدافعان اسلیترین هیچ کدوم به کار خودشون مشغول نیستن. وزغ بالدار رو میبینیم که تمام مدت به دنبال لینی وارنر افتاده و قصد داره اون رو بخوره. ناخون گیر هم از ابتدای مسابقه به دنبال ناخون های آستوریا راه افتاده و میخواد اون ها رو کوتاه کنه. دروازه بان این تیم هم انگار چیزی رو روی زمین پیدا کرده و مشغول کاشتن اونه. بله انگار واقعا داره اونو میکاره و آب که حالا جوگیر شده وظایف جستجوگریش رو رها کرده و داره میره چیزی رو که هکتور کاشته در آغوش بگیره و باعث رشدش بشه. اون ها بهتره برگردن سراغ وظایفشون وگرنه این مسابقه رو با اختلاف وحشتناکی می بازن. خب برگردیم به ادامه ی مسابقه، جایی که ریونکلا با نتیجه صد بر صفر از اسلیترین جلوئه.

همه ی چشم ها به سمت زمین مسابقه برگشت و هیچکس ندید دانه ای که هکتور کاشته بود بلافاصله رویید و درختی رو به آسمان شروع به رشد کردن کرد و هکتور هیجان زده ای این موضوع مشغول بالا رفتن از آن شد.

***


هکتور بعد از مدت زیادی بالا رفتن از میان ابر ها سر در آورد و درست رو به رویش قصر بزرگی دید. حس عیجیبی به قصر داشت، بنابراین با سرعت هر چه تمام تر خودش را به در اصلی قصر رساند و داخل رفت.
هکتور با وارد شدن به آنجا درست رو به رویش خودش را دید. سمت راستش هم همینطور. سمت چپش هم همینطور. حتی کمی آن طرف تر. اطرافش پر از هکتور بود. هکتور های مینیاتوری. هکتور های ویبره رونده. و جالب تر آنکه همه ی آن ها از دم یک پاتیل زیر بغلشان زده بودند و این طرف و آن طرف می رفتند.

هکتور از سر ذوق دیدن این همه هکتور ویبره ای زد که باعث شد نیمی از خانه های اطرافش خراب شود و همین باعث شد تا همه ی هکولی ها متوجه حضور هک بزرگ شوند.
- ارباب هک؟
- هکِ بزرگه؟
- همون هکی که وعده داده بودن؟
- پس باید ببریمش به محل هک های مقدس!

با بیان این جمله هکولی ها همه به سمت هکتور رفتند. رفتند تا او را با خودشان ببرند.

***

هکتور دست و پا بسته و ویبره زنان بالای یک دیگ جوشان سر و ته آویزان بود. گویا قصد داشتند هک بزرگ را معجون کنند و معجون را تقدیم موجودی نا شناخته کنند.
- من خودم معجون سازم.!
- ای روح بزرگ معجون سازان. ما معجون بهترین معجون ساز قرن رو به شما تقدیم می کنیم. او قربانی می شود تا روحش در تمامی هکولی های کوچک حلول کند. باشد که همه ی ما معجون سازان بسیار خوبی شویم. بندازینش تو پاتیل!

هکتور فقط چند ثانیه وقت داشت تا تصمیم بگیرد و خودش را نجات دهد. در کسری از ثانیه تصمیمش را گرفت. درست در لحظه ای که رهایش کردند ویبره ای بسیار قوی زد و به جای دیگ از پنجره ی قلعه به بیرون پرت شد و به سمت پایین سقوط کرد. او پایین می رفت و پایین تر و باز هم پایین تر...
درست جایی که نزدیک بود با مغز به زمین بخورد، پاتیل عزیز و فداکارش خودش را به او رساند و او را در خودش جا داد.
همه ی اعضای تیم دورش جمع شدند. آستوریا از همه خشمگین تر به نظر می رسید. او در حالی که ناخون هایش را به او نشان می داد، گفت:
- دقیقا کجا بودی هکتور؟
- قلعه ی هکولی ها!
- اونجا دقیقا چه خبر بود که مسابقه رو به خاطرش ول کردی رفتی؟
- میخواستن منو بندازن تو دیگ بجوشونن.
- ای کاش این کارو می کردن.
- مسابقه چی شد؟
- باختیم هک. باختیم.
- اشکال نداره باخت نزدیک رو میتونیم جبران کنیم.
- هک تو دقیقا نتیجه ی پونصد و بیست بر ده رو چجوری میخوای جبران کنی؟
- پونصد و بیست ما بودیم؟

جواب سوال هکتور ناخون های تیز آستوریا بود که درست از کنار گوش چپ هکتور گذشت و او را وادار کرد پاتیلش را تا زیر دماغش بالا بکشد و به دور ترین نقطه ی ممکن فرار کند.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۱۹ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶

جودی جک نایفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۶ جمعه ۱۲ آذر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
اسلایترین

vs

ریونکلاو


سوژه:دنیای موازی



ساعت نزدیک ده شب بود و هوا تاریک و بارانی. صدای زوزه باد همان طور بود که در فیلم های ترسناک وجود دارد. آن هم در شب وحشتناکی که آدم بی عرضه ای مثل هکتور پاتیل معجون هایش را وسط رختکن کوئیدیچ تیم شان چپه می کند.
خیلی دست پاچه بود، نه برای این که معجون صورتی رنگ و چسبناکش روی جاروی جودی جک نایف ریخته بود بلکه به خاطر ترس از دستگیر شدنش.
مطمئنا در هاگوارتز جاهای بهتری برای ساختن معجون بود و این که هلک و هلک پاتیلت را دست بگیری و عد وسط رختکن معجون درست کنی احمقانه و دور از انتظار بود. هرچند که هکتور همه قانون ها را نقض می کرد.

تقصیر خودش بود که میخواست دل هم تیمی هایش را شاد کند و قبل از شروع بازی با تیم ریونکلاو دورهمی معجون مخصوص "بازی با ریونکلاو" را به سلامتی "خودش و تمامی دست اندر کاران" بالا بروند. تازه یادش نرفته بود که جودی عاشق رنگ صورتی است و به خاطر او گواش صورتی دوریا را در معجون ریخته بود تا جودی ذوق کند. حالا معجون نداشتند اما عوضش جودی یک جاروی صورتی داشت.
-من فوق العاده ام. جودی عاشق این جاروی صورتیش میشه!

فوق العاده؟ هرکسی غیر هکتور میدانست که جودی از رنگ صورتی متنفر است و این واقعه بیشتر فوق گند کاری بود. هکتور دم و دستگاهش را جمع و جور کرد و با شادی و خرمی به سمت قلعه هاگوارتز برگشت.

فردا، رختکن


-
جیغ بنفش جودی جک نایف در رختکن پیچید و بعد مانند موج انفجار به بیرون از زمین و سپس به کل محوطه هاگوارتز نفوذ کرد و برای لحظاتی سیستم شنوایی مورچه های بالدار منطقه را مختل کرد. هکتور با تصور این که جیغ جودی از فرط شور و شعف بوده است به سمت او دوید که...

شترق!!

-چرا میزنی؟
-این چیه هکتور!

هکتور که متوجه شده بود اوضاع جودی جالب نیست خودش را به کوچه علی چپ زد و گفت:
-جاروت؟ها...من چمیدونم بابا. اگه یه نفر ازین موضوع خبر نداشته باشه اون منم!

و بعد در دلش فکر کرد که ارواح کل خاندان گرنجر ها برایش درود فرستادند. بعد هم به سرعت محل وقوع جرم را ترک کرد و ارام کردن جودی را به آستوریای بیچاره سپرد.
-جودی با هم درستش میکنیم.

جودی که کارد خونش را در نمی اورد و دنبال دیوار کوتاه تر از هکتور میگشت، یقه آستوریا را چسبید تا دق و دلی اش را سر او در بیاورد اما وقتی نگاهش به نگاه آستوریا گره خورد لحنش را ملایم کرد و گفت:
-عه یقت بد مونده بذار درست کنم.

و سپس قبل از این که آستوریا واکنش نه چندان مطلوبی نشان دهد، در رختکن را محکم بست و خارج شد.

-مگه نگفتم هربار این درو محکم نبند نرو‍؟!

زمین بازی


-با سلام و خسته نباشید به تمام بینندگان عزیز...بار دیگر با شما هستیم با چندمین...راستی چندمین؟!خب به هرحال مهم نیست...با شماییم با دوره دیگری از مسابقات کوئیدیچ...دست و جیغ و هورااا!

تماشاچیان:

گزارشگر با فرمت"" به تماشاچیان پوکر فیس نگاه کرد و ادامه داد:
-داشتم میگفتم. در یک طرف ریونکلاوی ها و در طرف دیگر اسلایترینی ها بازی میکنن...کوافل در دستان جودی جک نایف...به چوب جاروش نگاه کنید...صورتی؟واقعا مضحک شده.

جودی جک نایف اخم هایش را در هم برد و درحالی که از شوخی بی مزه گزارشگر گر گرفته بود کوافل را برای دوریا پرتاب کرد و خودش، به سان گاومیشی هار که رنگ قرمز او را از خود بی خود کرده است، به سمت گزارشگر یورش برد.
{زمان می ایستد. انگار از زاویه دید جودی برای لحظه ای زمین کوئیدیچ در میان زمین و آسمان معلق می ماند. صدایی را نمی شنود و در یک خلا گیر افتاده. وحشت تمام وجودش را در بر گرفته و حس می کند سرش را دارند قطع می کنند. زمین بازی از جلوی چشمانش محو می شود و منظره مه آلود دیگری پدید می آید. چند بار پلک می زند تا بتواند تمرکز کند. نفس عمیقی می کشد و سعی می کند از خواب بیدار شود اما سخت در اشتباه است زیرا منظره پیش رو از هر چیزی حقیقی تر است.}

واقعه!

همه چیز آرام بود و هیچ جایی برای نگرانی وجود نداشت. شاید با یک رمزتاز یا چیزی برخورد کرده بود که اورا به میان جنگل های امازون یا همچین چیزی آورده بود. راستش، زیاد هم بدک نبود حداقل دیگر لازم نبود با دوریا کل کل کند و به هکتور هشدار بدهد که هیچ احمقی آب را جستجوگر نمی کند، مگر احمقی جز خود هکتور.
-خوش حال و شاد و خندانم..هی...قدرِ این جارا خوب میدانم...هی...دست میزنم من...پا...
-خاهتهاغبغفبرلیثسشلثسذ!

جودی صدایش را برید و بی حرکت در جایش ایستاد. سعی کرد به خود بقبولاند که توهم زده اما صدایی مثل" خاهتهالثسذ" به توهم شبیه نبود آن هم با وجود "خِ" خیلی غلیظ!
صدای پاهایی را پشت سرش شنید و خب همین کافی بود که شلوارش را احتمالا خیس کند و به هیچ چیزی جز فرار فکر نکند. چشم هایش را خوب باز کرد و در حالی که کلمات در دهانش خشک شده بودند شروع به دویدن کرد و به خودش لعنت فرستاد که چرا حتی نمی تواند فریاد بکشد.
جودی هنوز عمق فاجعه را ندیده بود و برای همین مثل دختربچه هایی که عروسک کوکیِ شان را از آن ها دزدیده اند به این طرف و آن طرف می دوید. مطمئنا اگر میدانست با یک غول سه متریِ بی ریختِ گوشت خوار که از قضا عاشق چوب جارو های صورتی است طرف شده، مثل وقت هایی که از جیب گریفندوری ها پول کش می رفت می دوید و مثل وقت هایی که میگرنش عود می کرد و هکتور در گوشش ور ور می کرد، عربده می کشید. اما متاسفانه او آنقدر شجاع بود که حتی پشتش را هم نگاه نکرده بود و نمیدانست که صاف دارد میرود در دل قبیله موجود در تعقیبش.
-بـ..ببـ..ببین جو..جون هر کی دو..ست..دا..داری...نیا اقا نیا!

حرف جودی تاثیر خفنی داشت چون موجود غول پیکر سرجایش ایستاد و جودی هم که فکر می کرد با سگ یا یک چیزی مثل آن طرف است سر جایش ایستاد که آن موجود را تحریک نکند.
آرام آرام چرخید و با دیدن شکارچیش دهانش زمین افتاد و این بار حتما شلوارش را خیس کرد. موجودی که رو به روی او ایستاده بود کسی نبود جز شخص ایشان.

-به جون مرلین من طرفدار حقوق حیواناتم. منو بخوری دیگه فعال حقوق حیوانات نداریدا.

دایناسور به اندازه یک قدمِ خودش، ده قدم به جودی نزدیک شد و بزاقش را روی سر و کله او تف کرد. حیوان بیچاره هم فهمیده بود که جودی اندازه یک تف ارزش دارد.
-تف میکنی؟ تف تو هفتـ...

صدای غرش کر کننده ای، صدای جودی را در خود خفه کرد و پبغام حضور دایناسور دوم را به او داد. دخترک که قلبش مثل گنجشک در حال مرگ می کوبید با زانو به زمین افتاد و خودش را آماده مرگ کرد. یادش نرفته بود که بابا دراکولایش به او گفته بود یک مرد مثل یک قهرمان می میرد ولی خب او که مرد نبود و الان هم وقت قهرمان بازی های بچگانه نبود. او در چنین شرایطی فقط میتوانست مثل یک دختر بدبختِ کم شانس بمیرد.
-منو بخورید...ولی تلخم.

راست می گفت. چوب جاروی معجونی اش از او خیلی شیرین تر بود اما یک دایناسور که اهل ژوراسیک هست هم میدانست که هیچ وقت نباید چیزی را که معجون هکتور به ان آغشته شده است بخورد. متاسفانه جودی از این موضوع که آن ماده صورتی دست گل کیست خبر نداشت و برای همین هم در رختکن کمی از آن را تست کرده بود که شاید بفهمد چیست.
پس معجون هک حماسه ای دیگر آفریده بود.

زمین بازی

رودولف لسترنج که به دلیل غیبت جودی در زمین بازی، از ساحره بازی اش جا مانده بود و نمی توانست سر ساعت به قرار بعد از ظهرش در کافه برسد، کلافه به مرلین نگاه کرد و پرسید:
-تا کی باید صبر کنیم؟
-رودی؟!یادت نرفته که جودی ساحرست؟ تو تا ابد باید واسش صبر کنی احمق!

رودولف دستی به ریشش کشید و یادش آمد که باید رولش را درست ایفا کند. پس دست به دعا شد تا جودی زودتر پیدایش شود و فردا یا پس فردا او را به مهمانی شام دعوت کند.
اما مسئله ناپدید شدن جودی برای بازیکنان اسلایترین بسیار فاجعه بار تر بود. این که دوستتان جلوی چشمان شما غیبش بزند و در یک ناکجا آباد دیگری نازل شود مو را به تن هرکسی سیخ می کند. حتی اگر جادوگر یا ساحره باشد و در جایی مثل هاگوارتز درس بخواند.
-آستوریا؟خیلی عصبی به نظر می رسی...معجون آرام بخش بدم؟
-هک گمشو!نبینمت!یه کاری نکن عقدم از اون دختره ی خنگ رو سر تو خالی کنم!

هکتور سر جارویش را کج کرد و حداکثر فاصله اش با آستوریا را رعایت کرد که اگر آستوریا سر راه به شخص دیگری برخورد کرد و جرقه زد، ترکش هایش به هیچ عنوان به هکتور برخورد نکند. معجون ساز هاگوارتز به گونه ای احساس گناه می کرد. یک حسِ غریبی به او میگفت که به گونه ای او در این اتفاق مقصر است. واقعا دلش نمیخواست جنازه جودی پیدا شود و تمام پس انداز عمرش را صرف دیه یک موجود چهل کیلویی نیم وجبی که در مغزش گچ ریخته اند، بکند.

ژوراسیک


-من جودی جک نایف، فاتح این سرزمینم!

در همین میان که نویسنده از جودی غافل شده و به افکار هکتور سری زده بود، او از فرصت استفاده کرده و نمیدانم چجوری سوار دایناسور شده بود تا کمی سوژه را به جلو پیش ببرد. مثل موتور سوار های حرفه ای روی کمر دایناسور خم شده بود و گوش هایش را در دستانش گرفته بود و گاز میداد.
-برو حیوون..یالا!

جودی مثل گاواچران های غرب وحشی در دل دشت می تازید و باکی از چیزی نداشت جز این که طلسمش بشکند و دایناسور دوباره وحشی شود. دست کم تا قبل از شکسته شدن طلسم، میتوانست به عنوان اولین دختر تاریخ جادوگری سوار یک دایناسور شود و آن دنیا به مرده هایِ دیگر پز بدهد و ادعا کند که کادوی تولد برایش دایناسور خریده اند و وی ای پی او را به سرزمین ژوراسیک برده اند و اتفاقا چند دایناسور پرنده هم شکار کرده و به عنوان شام آخر به سیخ زده.
-میگم جونور، یه راهی چیزی نداره مارو تله پورت کنی مملکت خودمون؟دوست ندارم تو شهر غریب دفنم کنن.

دایناسور لحظه ای ایستاد و بو کشید. غر غری کرد و راهش را از سوی دیگری ادامه داد. شاید موجود بخت برگشته هم حاظر بود از خیر غذا بگذرد ولی فقط از شر این انسان کولی خلاص شود.

زمین بازی

-مدت زیادی گذشته و خبری از جودی نیست. همه تماشاچیا و بازیکنان ریونکلاو دارن اعتراض میکنن و حتی رودولف هم دیگه طاقتش طاق شده...باید ببینیم چه تصمیمی می گیرن!

رودولف تجزیه و تحیللی کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که به خاطر یک ساحره که معلوم نیست دوباره پیدایش کنند یا نه، نمی تواند پنج تا دِیتِ دیگرش را به امان مرلین ول کند و از خیرشان بگذرد. پس تصمیم گرفت دلش را به دریا بزند و بازی را نیمه تمام اعلام کند، اما به نفع ریونکلاو.

-خب...رودی و مرلین کبیر به این نتیجه رسیدن که نمیتونن صبر کنن تا جودی بیاد و مطمئنا کارای مهم تری واسه پرداختن بهش وجود داره...پس بازی به نفع تیم ریونکلاو تموم میشه!

ریونکلاوی ها که در تاریخ خود هیچ بردی شیرین تر از این نداشتند مثل بمب منفجر شده و به آینه دق اسلایترین تبدیل شدند.

در این میان اتفاقی که افتاد این بود:
{تصویر سی صد و شصت درجه میچرخد و جایی وسط زمین را نشان می دهد. چهره جودی جک نایف در بین غبار کم کم به وضوح شکل می گیرد. خوشحال و هیجان زده به نظرمی رسد و هنوز نمی داند که با هکتور عزیز، دو تنه گند زده اند به آرمان های سالازار اسلایترین. از روی کول دایناسوری که از آن جهان با خود آورده است پایین می پرد و با آغوش باز به سمت دوریا که محو تماشای دایناسور است می دود، اما با آستوریا برخورد می کند.}

-خوشحالی؟نه واقعا خوشحالی؟میکشمت جودی!
-کلی میسِت بودم.خوبی تو؟

جودی نگاهی به اطراف انداخت و متوجه چهره عصبانی هم تیمی هایش شد و به این نتیجه رسید که اگر در ژوراسیک می ماند و داد می زد"دایناسور!بیا منو بخور!" احتمال زنده ماندش بیشتر بود. پس ترجیح داد که به سمت دایناسورش بدود و به سوی جایی که به این زودی ها پیدایش نمی کنند، الفرار!


ویرایش شده توسط جودی جک نایف در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۱۸:۳۵:۵۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۳۸:۳۲
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
ریون vs اسلی

موضوع: حمله!

اعضای تیم ریونکلاو زمین بازی کوییدیچ را رزرو کرده بودند.
البته نه برای بازی بلکه برای مشورت!

- خب حالا باید چیکار کنیم؟ توی بازی قبلی سه تا از بازیکن هامون رو از دست دادیم!

فلش بک

- و برنده ی این مسابقه تیم ریونکلاو!

فریاد خوشحالی ریونکلاوی ها به هوا رفت. اعضای تیم با خوشحالی به بالا و پایین میپریدند.

- اونا دارن چیکار میکنن؟

لیسا به سه نفر از بازیکنان تیم مقابل اشاره کرد.
چوبدستی هایشان را در آورده و بودند و به سمت شیلا، آماندا و ریتا نشانه گرفته بودند.
-سکتوم سمپرا!
-سکتوم سمپرا!
-سکتوم سمپرا!

هر سه نفر بر روی زمین افتادند و خون زیادی از بدن آنها بیرون میرفت!

پایان فلش بک

-این فاجعه بر انگیزه و من قهرم!
- اون کاری که اون تیم انجام دادن خیلی وحشتناک بود!
- شنیدم اخراجشون کردن!
-دروغه من خودم دیروز هر سه نفرشون رو دیدم.

گرنت از جایش بلند شد. عینکش را از چشمش در آورد.
- الان وقت این حرف ها نیست! باید به فکر بازیکن جایگزین باشیم!
- من با همه اعضای ریون حرف زدم! هیچکدوم قبول نمیکنن! با همشونم قهرم!

لحظه ای همه ساکت شدند. عجیب بود که هیچکس نمیخواست کوییدیچ بازی کند.

- خب حالا که اینطوره باید ازجای دیگه عضو بیاریم.
- مثلا از کجا؟ از گروه های دیگه عضو بیاریم؟
-نه میتونیم عوامل غیر انسانی بیاریم. همون کاری که اسلیترینی ها کردن.

دوباره همه ساکت شدند.

-یعنی چی؟ اعضای اسلی انسان نیاوردن؟
- آره منم فهمیدم. انگار به جای اون سه بازیکن سه تا چیز دیگه آوردن. دقیقا نمیدونم چین ولی هر چی هستن انسان نیستن.

حرف های گرنت و لینی کمی احمقانه به نظر میرسید ولی اگر اسلیترینی ها این کار را انجام داده بودند، ریونکلاوی ها هم میتوانستند انجام دهند.

۵ روز بعد زمین بازی کوییدیچ

-خب چی شد چی آوردین؟
- خب این یک چراغ راهنمایی رانندگیه. دو تا پا مصنوعی هم بهش پیوند زدم. میتونیم قبل از بازی هم طلسمش کنیم تا بدوئه. تازه بهش گفتم جریمه شون هم بکنه!

لیسا هم از درون کیفش یک دستمال توالت در آورد.
- این برای مدافع خوبه. سپردم به یه نفر از توی تماشاچیا هدایتش کنه.

گرنت هم یک دستگاه توپ پرت کن آورده بود!
- خب از اونجایی که من اول مغز بودم بعد دست و پا در آوردم تصمیم گرفتم این دستگاه جادویی رو بیاریم توی بازی! میتونه توپ پرت کنه سمت حریف و کلا نابودشون کنه!

همه زدند زیر خنده.

جیسون از توی کوله پشتی اش قورباغه ای در آورد.
لینی جیغ بلندی کشید!
-جیسون میخواد منو بکشه! اون قورباغه رو آورده تا منو بکشه!
-نه! این قورباغه مهربونیه! قراره کمکت کنه توی گرفتن اسنیچ.
-نمیخوام! خودم بال دارم! قبلا هم اسنیچ رو خیلی راحت گرفتم.

گرنت از جایش بلند شد.
-پاشین بریم تمرین. یکمم با بازیکنان جدیدمون آشنا بشیم.

چند روز بعد، مسابقه کوییدیچ

- و کاپیتان های هر دو تیم با هم دست میدن.

صدا، صدای گزارشگر کوییدیچ بود.
_ برای این بازی هر دو تیم سه عضو غیر انسانی عجیب آوردن. این کارشون واقعا عجیبه!

همه تماشاچیان به سه وسیله نگاه کردند.

- خب بازی شروع میشه! بازیکنان از زمین فاصله میگیرن! وای چه جالب اون وسیله ماگلی که انگار اسمش چراغ راهنماییه داره راه میره!

چند دقیقه بعد هکتور دگورث گرنجر به دروازه ریونکلاو نزدیک شد.
چراغ راهنمایی جلو آمد و جلوی او را گرفت.
- چرا راهنمایی هستم! باید جریمه بپردازید یا به عقب برگردید.

هکتور بدون توجه به چراغ راهنمایی به سمت دروازه رفت!

-چراغ راهنمایی هستم! باید جریمه بپردازید یا میتوانید به عقب برگردید.

هکتور فکر کرد. در آن لحظه پول نداشت ولی معجون داشت.
- معجون میخوری چراغ؟ بهتر از پول و گالیونه!
- چراغ راهنمایی هستم. معجون خور نیستم.

هکتور به جیب خالی اش نگاهی کرد. حتی یک نات هم در جیبش نداشت. مجبور شد به عقب بازگردد.

- ایول چراغ راهنمایی!
-کارت عالی بود!

هنگام تعریف و تمجید اعضا از چراغ راهنمایی هیچکس متوجه نشد که یک بلاجر دارد به سمت لینی میرود.

- لینی بلاجر!

لینی برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.
بلاجر در یک متری او بود!

- نمیتونم بهش برسم میخوره به لینی!

حالا نوبت دستمال توالت بود!
دستمال توالت با کمک یکی از ریونکلاوی ها که در ماشاچیان نشسته بود، باز شد و به دور بلاجر پیچید. دستمال توالت بلاجر را به سمت دیگر هدایت کرد.
دوریا بلک به دروازه ریونکلاو نزدیک شد.

- گرنت حواست باشه!

دوریا توپ را پرتاب کرد!

- بلک سعی کرد توپ رو بفرسته توی دروازه ولی گرنت پیچ دروازه بان تیم ریونکلاو جلوی اون رو گرفت!
-عالی بود گرنت!

جیسون کوافل را گرفت. نزدیک دروازه اسلایترین شد.

- آقای ساموئلز تو میتونی!
- جیسون ساموئلز کوافل رو پرتاب میکنه و بله...اوه نه! اون نمیتونه گل بزنه؛ و حالا کوافل دست اسلیترینی هاست! به دروازه ریونکلاوی ها نزدیک میشن...

توپ پرت کن به جلو رفت. کوافل فاصله زیادی با دروازه نداشت.
دستگاه توپ پرت کن شروع به پرت کردن توپ کرد. او توانست مسیر کوافل را منحرف کند.
جیسون کوافل را به دستش گرفت.

- جیسون ساموئلز به جلو میره. تقریبا داره به دروازه اسلیترین نزدیک میشه...و بله گل! ساموئلز ده امتیاز برای ریونکلاو گرفت!

صدای خوشحالی طرفداران به هوا رفت.
دوباره یک بلاجر! درست داشت به سمت لینی میرفت!

-نمیرسم بهش! قهرم!

یکی دیگر از فواید کفش های لیسا "بومرنگ" بودن بود!
کفشش را در آورد و به سمت بلاجر پرت کرد!

-نگران نباش لینی!

لیسا کفشش را به سمت بلاجر پرتاب کرد ولی کفش به بلاجر نخورد!
بلاجر به لینی خورد و به زمین افتاد!

- وای یک بلاجر به وارنر خورده و اون به زمین افتاد!
-بالم شکسته! اگر تبدیل به انسان بشم دست راستم شکسته! چیکار کنم؟

تیم ریونکلاو درخواست استراحت کرد.

- عیبی نداره لینی!

جیسون همان قورباغه را از توی کوله پشتی اش در آورد!

-بال شکستم بس نبود قراره خورده هم بشم؟
-نه! الان سوار این شو و به بازی ادامه بده! کمکت میکنه!
-اگر مردم خونم میفته گردنت!

لینی سوار قورباغه شد و وارد زمین شد.
نمیتوان گفت از شانس خوب یا بد ولی هر چه بود وزغ اسلایترین مونث بود و قورباغه ریونکلاو مذکر!

- غووور!
-قوووووور!
- برو جلو قورقوری. اسنیچو پیدا کردم. بریم برای برنده شدن.

قورباغه به جلو پرید.

- قورباغه به وارنر کمک میکنه تا جا به جا بشه. اون ها اسنیچ رو پیدا کردن و... قورباغه اسنیچ رو قورت داد.

قورباغه به سمت وزغ برمیگردد. اسنیچ را بالا می آورد و به وزغی که یک دل نه صد دل عاشقش شده بود تقدیم میکند. بلکه این گونه بتواند دل او را بدست آورد. وزغ کم نیاورد و اسنیچ را به آب که جستجوگر اسلیترین بود، داد.

- خب طبق نظرات داوران برنده ی این مسابقه، اسلیترین خواهد بود.

فریاد خوشحالی اسلیترینی ها و اعتراض ریونکلاوی ها به هوا رفت.
- ما زودتر اسنیچو گرفتیم.
- قبول نیست!
- برای گرفتن دوباره ی اسنیچ، حمله!

با فریاد لیسا هر دو تیم به هم حمله کردند.
آستوریا سعی داشت ناخن هایش را در بدن لیسا فرو کند و لیسا سعی داشت پاشنه کفشش را در چشم آستوریا بکند.
- بمون یه جا! حیف این ناخون های تیزم نیست که بدنتو سوراخ نکنه؟
- حیف این قهر و پاشنه ی خیلی قشنگ نیست که توی چشمت فرو نره؟

هکتور سعی داشت معجون مرگش را به خورد لینی بدهد و لینی سعی داشت هکتور را نیش بزند.
- هکولی تو که پسر خوبی بود! چرا نمیذاری نیشت بزنم؟

جیسون و دوریا برای هم چوبدستی کشیده بودند و به سوی یکدیگر طلسم میفرستادند.

- پتریفیکوس توتالوس!

پرفسور مک گونگال طلسم پا قفل کن را به سوی اعضای هر دو تیم فرستاد.
- واقعا این کارتون شرم آورد بود. صد امتیاز از هر دو گروه کم میشه و اعضا جریمه میشن. این بازی هم بخاطر این قضایا بدون برنده، پایان می یابه.


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۱۹:۴۵:۲۴

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۰:۰۵ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
هافلپاف VS گریفندور


سوژه: ناپدید شدن اسنیچ طلایی


وقتی در هاگوارتز تحصیل می کنید باید انتظار همه چیز را داشته باشید. مثل در آغوش گرفته شدن توسط بلاتریکس، شکنجه شدن توسط دامبلدور و یا مرخصی رفتن اسنیچ!
بله! درست سه روز قبل از بازی کوییدیچ، اسنیچ تسترال صفت رفت! رفت کجا؟ مرخصی! اونم وقتی که سه روز بیشتر به شروع لیگ نمانده است.

بالاخره، به هر زحمتی بود، بازی عقب نیفتاد و راس تاریخ و ساعت اعلام شده آغاز شد. فقط با تفاوت خیلی کوچکی با قبل. به جای یک توپ بازی، بیست و نه تا داشت و هر تیمی که پانزده تا را جمع می کرد برنده ی بازی می بود.

اعضای تیم گریفندور سر جایشان ایستاده بودندو لبخند های ژکوند تحویل دور بین می دادند که شش ساحره ی هافلپاف از رختکن بیرون آمدند. کاپیتان، رز زلر معروف به زلزله در جلو می رفت و آملیا -ملقب به فیتیله- به همراه جسیکا ترینگ پشت سرش، و هر سه به عنوان مهاجمین هافلپاف وارد زمین شده بودند.

لاکریتا بلک که قاتلکش را با یک دست و با دست دیگر جارو را نگه داشته بود، و بعد از او دورا ویلیامز با چماغی در دست، دو طرف زمین، روبروی گریوز و ترامپ قرار گرفتند. لاکرتیا تا قاتلکش بود، نیازی به چماق نداشت!

پس از آنها، رز ویزلی، مدیر جذاب سایت، در پست جستجوگر، با منویی در دست، وارد زمین شد. هرچه منتظر سوزان ماندند، خبری از او نشد. جسیکا داخل رختکن رفت و با صدای فریاد او، که داد می کشید:
- بلند شو الان چه وقت خوابه!
همه متوجه شدند سوزان در رختکن به خواب رفته است.

بالاخره پس از اینکه جسیکا با یک کروشیوی جانانه، سوزان را از خواب بیدار کرد و سوزان و جسیکا، سوار بر جارو به زمین باز گشتند، مسابقه شروع شد.

مسابقه عجیبی بود! تا چشم کار می کرد، اسنیچ طلایی بود و اگر یک بازیکن غیر جستجوگر، حتی بهشان برخورد می کرد، یک خطا می گرفتند؛. حالا بازیکنان باید هم از دو بلاجر فرار می کردند و هم از بیست و نه اسنیچ طلایی!

گزارشگر گزارش میکرد... خب، مگر قرار بود بایستد و مثل غول غارنشین ها تماشا کند؟!
- خب حالا آملیا فیل... فیتل... فیتیله! آملیا فیتیله با کوافل به سمت دروازه گریفندور پرواز میکنه، صدای کلاه گروهبندی رو می شنویم...
- اگه بزنی، می فرستمت اسلیترین!

- دیگه دیرشده کلاه عزیز! 10 امتیاز برای هافلپاف!

سوزان دوباره به خواب رفته بود و لاکرتیا و جسیکا سعی می کردند اورا بیدار کنند که یک بلاجر، قاتلک لاکرتیا را زمین انداخت. لاکرتیا که میرفت که قاتلک عزیزش را نجات دهد، خودش هم نقش زمین شد.

- و آقای ترامپ گل کاشتن! با پرتاب عالیشون، یکی از بازیکنان هافلپاف نقش زمین شد... و فیتلورت - اگه اشتباه نکنم- با بی حوصلگی به برج ستاره شناسی نگاه می کنه و... چی توی دست رز ویز...

اما حرفش ناتمام ماند وقتی رز ویزلی، با کمی دستکاری در منوی مدیریت، میکروفون را جلوی گزارشگر بعدی گذاشت؛ گزارشگر دوم فهمید که نباید با مدیریت محترمه سایت در بیافتد، رز ویزلی و منویی که در دستش بود را فراموش کرد و توجه اش به جسیکایی جلب شد که در حد مرگ به ترامپ طلسم کروشیو می زد.

- خوب بینندگان عزیز، همونطور که می بینید، دوشیزه ترینگ و مستر ترامپ فعلا مشغول زد و خورد هستند، پس می ریم سراغ دروازه. دروازه بان هافلپاف که مثل زیبای خفته خوابیده! و همونطور که تقریبا همه می شنون، کلاه گروهبندی همه رو تهدید میکنه اما... بله رز زلر همچنان که حلقه های دروازه ی گریفندور رو با ویبره پایین میاره، گل دوم هافلپاف رو به ثمر می رسونه! هافلپاف 20، گریفندور... چـــــــــی؟!


گزارشگر متوجه تابلو امتیازات شد که امتیازات هافلپاف، پنج تا پنج تا بیشتر می شدند. گلویش را صاف کرد و گفت:
- خب... گریفندور 100 و هافلپاف 35.. 40... 45...

مشخص بود که چه اتفاقی می افتد؛ باز رز ویزلی با منوی مدیریت کار می کرد! دکمه ی سبزی که برق می زد، رز را با آهن ربای اسنیچ تبدیل کرده بود! البته، بخاطر طلسم های متعددی که در زمین بازی اتفاق می افتاد، اسنیچ ها قبل از اینکه به دست او برسند، یا شکنجه می شدند یا خلع سلاح و یا حتی می مردند!

- خب... می بینیم که گریفندور هی پشت سر هم، ضعف هافلپاف رو نشون می گیره و در حینی که خانم بونز در خواب ناز هستند، گل بارونشون می کنن و...

دکمه سبز دیگر روی منوی رز نمی درخشید اما دست رز با سرعت روی آن می چرخید. در واقع او در طول بازی، اصلا حرکت نکرده بود.بالاخره بعد از آن همه نشستن در گرما در دفتر، طفلکی حق داشت کمی هم استراحت کند!

- پرسیوال گریوز با چماقش یه ضربه به بلاجر می زنه که... اوه خدای من! بلاجر به سمت خودش برگشت! چطور ممکنه؟! به هر حال، آماده میشه یه ضربه دیگه بزنه که... اوه! چماقش ناپدید میشه! در سمت دیگه، میبینیم که درگیری میستر ترامپ و میس جسیکا، به پیروزی جسیکا و نقش زمین شدن ترامپ ختم میشه!

جسیکا از خوشحالی فریادی کشید، اما فریادش در میان هیاهوی تماشاچیان شنیده نشد. گزارشگر مجبور شد با طلسمی، صدایش را بلندتر کند:
- صدای رز زلر زلزله نمیاد اما از ویبره نرفتنش معلومه که از چیزی شاکیه!
- کجا ایز آملیا اگین و دوباره؟

کسی از هم تیمی هایش هم چیزی نفهمید، اما همه متوجه غیب شدن آملیا شدند.

بازی تسترالی شده بود! بلاجرها همه به سمت گریفندوری ها یورش می بردند، اسنیچ ها به سمت رز ویزلی پرواز می کردند، جسیکا بازیکنان گریفندور را طلسم می کرد و دورا هر حرکتشان را قبل از انجام در ذهنشان می خواند. آملیا غیبش زده بود. کتی در حالی که دنبال کوافل ها می گشت، همگروهی هایش را گاهی نقش زمین و گاهی نقش تماشاچی می کرد و دوباره کوافل را به زمین می انداخت و می گفت:
- نه! این نقطه م نیست!
گزارشگر بیچاره هم در این زد و خورد، خودش مطمئن نبود که چیزی که میبیند را باید گزارش کند یا نه!

بالاخره، رز ویزلی این الم شنگه را تمام کرد و با جذب پانزدهمین اسنیچ، هافلپاف را برنده کرد. گریفندور 150 و هافلپاف 200!

بعدتر

هافلپافی ها با جامی که بالای سرشان گرفته بودند و آملیایی که به پیشنهاد رز زلر، در برج ستاره شناسی پیدا کرده بودند، در حال برگشت به تالار بودند که با اسنیچ تسترال مواجه شدند. او از مرخصی برمی گشت. تا چشمش به هافلپافی های عصبانی افتاد، چمدان هایش را انداخت، دوبال داشت، دوبال دیگر هم قرض گرفت و فرار کرد. هنوز که هنوز است هم برنگشته!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.