هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۶

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
تالار اسلیترین:

صبح یک روز زیبای بهاری ملت اسلی با شنیدن صدای انفجار مهیبی از خواب پریدند.

-باشه بلا...الان پا میشم ظرفا رو میشورم...
بلاتریکس تختخواب بلیز را به همراه بلیز به سوی رودولف پرتاب کرد.
-بابا پا شو ببینم.کدوم ظرفا؟تالار منفجر شد اینا هنوز خوابن.

ایگورفورا از تختخواب خارج شد.
-چی شد؟کی منفجر شد؟تالار من؟کی کرد؟

ملت اسلی به دنبال بلا برای یافتن منبع صدا از خوابگاه خارج شدند.

جولیا...تو کله سحر داری اینجا چیکار میکنی؟اون صدای چی بود؟
جولیا با ترس و لرز از پشت میز خارج شد.

-خوب..من من...چیزه...فقط میخواستم حالش خوب بشه.من نمیدونم چش شده..باور کنین من کاری نکردم.
اشکهای جاری شده اجازه ادامه دادن را به او نداد.
بلاتریکس در نهایت خشانت مشغول آرام کردن جولیا شد.
-اون میزو بکشین کنار ببینم چه خبره.موضوع چیه؟

ملت اسلی چوب به دست به میز خیره شدند.
-بابا یکی میزو بکشه کنار.
بلیز با تردید چوب دستیش را به سمت میز گرفت.
-لوموس
-ای خاک....من چی بگم به شما بعد از این همه سال همینو یاد گرفتین؟ایگور تو بکشش کنار.الان ارباب بیاد آبرومون میره.


ایگور دربرابر چشمان دهها اسلیترینی به کنار میز رفت.
-اکسپلی آرمس.
-ای خداااااا..من چی بگم به شما..چقدر خنگین.برو کنار خودم انجامش میدم.

بلا با اعتماد به نفس کامل چوبش را بطرف میز گرفت.
-آلوهمورا
صدای قهقهه اسلی ها با فریاد خشمگین بلاتریکس خاموش شد.
-چیه خوب؟حضور ذهن نداشتم..بگیرین اون سر میزو به روش ماگلی بکشیمش کنار.

بعد از کشیده شدن میز ملت اسلی با منظره عجیبی مواجه شدند.
آنی مونی درحالیکه نصف ساندویچ در دهانش بود زیر میز نشسته بود و مات و مبهوت به مقابلش خیره شده بود.

-ای بابا.این همه زحمت کشیدیم این مونی رو ببینیم؟آنی..آنی جان..پاشو...

آنی مونی حرکت نکرد.گریه جولیا شدیدتر شد.
-اون خشک شده..من خیلی سعی کردم خوبش کنم ولی نشد.داشت اون زیر سحری میخورد.
بلیز با تردید نگاهی به آنی مونی کرد.
-مگه مونی روزه میگیره؟

- نه بابا روزه نمیگیره..فقط سحری میخوره.داشت ساندویچی رو که دیشب از بلا کش رفته بود میخورد.بعد یهو مثل باسیلیسک دیده ها خشکش زد.من هر کاری کردم خوب نشد.
ملت اسلی با نگرانی به چهره خشک شده آنی مونی خیره شدند.


عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۰:۵۳ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
در همون لحظه بارتی به همراه فاطیما وارد اتاق میشن .
- هوووووووووي ! زنمو ول كن بينم !
فنرير چمانش را به طرف بارتي چرخاند و گفت :
- اگه ول نكنم چي ؟
بارتي فاطيما را روي مبل ( اين هم از هداياي مشنگ ها به خانواده ي ماس ) مي گذارد و به سمت فنرير مي رود ولي در راه از بس حواسش پرت بوده مي خوره زمين :
فنرير
بارتي از جا بلند مي شود و به راهش ادامه مي دهد دست در يقه ي فنرير مي برد .
بارتي :
پس از چند دقيقه فنرير :
جوليا :
بارتي با يك حركت آكروباتيك فنرير را از خانه بيرون مي كند و فنرير پشت بند آن جوابش را اينگونه مي دهد :
- به هم مي رسيم پسره ي گستاخ ! جوليا تورم آدم ... آخ !
كه ساكي بر سرش فرود مي آيد و او به ناچار به دنبال سقفي براي شبش راهي كوچه و خيابان مي شود .


## در خانه ##
جوليا به سمت بارتي آمد و با ناز و ادا گفت :
- بارتي جونم چقدر خو حسابشو رسيدي ! مرديكه گنده بك حاليش نيست با يه زن چجوري رفتار كنه !
بارتي از جايش بلند شد و به سمت جوليا رفت :
- حالا اين غذا چي شد ؟
جوليا :
_ آها ببخشيد ! آره خيلي بي ادب و بي نزاكت بود با اين رفتارش آبرومونو جلوي در و همسايه برده بود !
جوليا :
- راستي جوليا امروز تولدمه !
- تبريك مي گم ! من مي گم بيا يه آهنگ بذاريم با هم برقصيم !
بارتي به حركت سر نشانه ي مثبت بودن جوابش را بروز داد ( ) و جوليا يه آهنگ گذاشت و آنها به اين صورت : :banana: رقصيدند .
پس از گذشت چندين دقيقه ( يه چيزي حدود 21 دقيقه ) جوليا گفت :
- واي غذام سوخت !
بارتي : نه نسوخته قبل از رقصيدن زيرشو خاموش كردم !
جوليا :
ناگهان فاطيما شروع كرد به گريه كردن با حالت معصومانه اي به آن دو نگاه مي كرد . چقدر در اين لحظه كانون خانواده ي آنها گرم شده بود . بارتي و جوليا هر دو با اين حالت : :mama: به سمت او رفتند ...

براي بار ديگر من مشاهده كردم كه داريد بي احترامي ميكنيد.آقا سوژه اي جز شير دادن يا رقصيدن و ... نداريد!؟
اولا كه همانطور كه به هر سه تاتون گفتم تالار اسليترين و بقيه افرادي كه هستند رو فراموش نكنيد.
اين آخرين اخطارم بود.دفعه ديگه ماجراي شير دادن و اينا را وارد داستان كنيد پست پاك ميشه!


باشه . دیگه تکرار نمی شه ! بعدم ÷در بچه نمی توننه با شیشه شی ر ب بهچش شیر بده ؟ :hsmmer:


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۸ ۱۲:۳۴:۰۸
ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۸ ۱۳:۱۹:۴۷


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۶

جولیا تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۹ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۹
از دژ مرگ ( شکنجه گاه جادوگران سفید ! )
گروه:
کاربران عضو
پیام: 79
آفلاین
- به به ببینید کی اینجاس ! جناب فنریر !! خب می گفتید یه گاوی گوسفندی شتری چیزی می کشتیم جلوی قدمهای مبارکتون
- ها ؟ مانتی نفهمید این چی گفت ؟
- بهتر که ما بریم بابا جون ، کار ما دیگه تموم شده . با اجازه ی جولیا جان
- بودی حالا ما اینجا یه مهمونی کوچیک احتمالا داشته باشیم ، خوشحال میشم که تو هم سهیم باشی در این جشن و مهمونی
- اره بهتر که تو بری رودولف جان ؛ قابل توجه شما جولی این جشن فقط 3 تا کارت دعوت داده بیرون . یکی من یکی تو و ،( یه نگاهی به بارتی میندازه و ادامه میده ) البته ، پسر گلم هه بارتی
- e ، اره ؟ خب من نمی دونستم رودی جون شرمندت
رودولف که همه چیو کاملا درک کرده موقعیت را غنیمت میشماره ، دست مانتی رو میگره و د فرار
- بارتی ، بارتی من کجایی عزیزم ؟
- اهم ، e من اینجام کاری داشتی ؟
- میشه بری ببینی فاطیما داره چیکار می کنه ؟
- البته حتما
- فنریر که صورتش شبیه ! شده بود میگه : فاطیما کیه اونوقت ؟ !
- بارتی با ذوق فراوان میگه : بچمونه بابایی ، نوه ی شما یا بچه ی شما هم میشه ( در افکار خودش ، چه جلب یعنی یه جورایی خواهر منم میشه ؛ باب ایول تو دیگه کی هستی فاطیمای بابا ) بر میگرده که افکارش رو به فنریر هم ابلاغ کنه که چهره ی معصومانه ی فنریر تا بیرون از اتاق بدرقش میکنه !
- به به واقعا که باید بهت افرین گفت ، بچه دارم شدی اونم به این سرعت . ایول واقعا کارت درسته ؛ افرین بر تو !
جولیا که به طرف یخچال ( وسائل مشنگی که به مشنگ زاده ها به فنریر هدیه داده بودند . فکر بد نکنیدا هدیه بوده ) میره تا یه نوشیدنی نوش جانش کنه ، میگه : چه کنیم دیگه ما اینیم چه میشه کرد ! خب از اینا گذشته واسه چی امدی اینجا( یعنی تو ملک خصوصی من !)
فنریر که دیگه تعادل روحیشو از دست داده بود ( عجبا مگه این گرگ روحیه هم داره ! چه حرفا چه چیزا ادم شاخ در میاره کچل مو در میاره ) محکم در یخچال رو میبنده و باعث میشه جولی به عقب شوت شه
- بسه دیگه با من شوخی نکن که اصلا تو مودش نیستم . تو به چه جراتی داری با من حرف میزنی اصلا با چه رویی ؟ ها ؟ دختره ی گستاخ ! حیف من که زندگیمو با تو حروم کردم حیف ( اه و گریو از این حرفا )
جولی از روی زمین بلند میشه و به طرف فنریر میره به طوری که به حالت فیس تو فیس با فنریر در میاد حالت معصومانه ای به خود میگره چشمانش پر از اشک میشه ( انقدر معصوم میشه چهرش که حتی من به گریه میوفتمو از خود بی خود میشم ، دیگه خودتوت تفکر کنید که فنریر چه حالتی داره ) جولی دستاشو بالا میاره و اشک های فنریر رو با دستانش پاک می کند ( در افکار فنریر یعنی میشه .. ) بعد دستشو اروم بالا میاره و نگاهی به دستان خیس و تر خودش میندازه ودر کمال تعجب خنده ای کر کننده سر میده و شروع میکنه به چرخیدن دور فنریر
- خدای من چه صحنه ی جالبی فنریر عزیز من داره گریه میکنه هه گریه های تو واسه من دیگه هیـــــــچ رنگی نداره فنریر جان دیگه همه چی بین ما تموم شده دیگه اون لحظه های خوب و شیرین بین ما خلاص اره فدات شم تموم
فنریربه طرف جولی میره صورت جولی رو تو دستش میگیره تو چشمای خمار بی حس جولی خیره میشه و میگه : نچ نچ نچ عزیزکم خیلی مصرفت بالا بوده بد جور از خود بی خود شدی اما من درستت می کنم ، به نحوی ادمت می کنم ؛ من راحتت نمیذارم اینو مطمئن باش
در همون لحظه بارتی به همراه فاطیما وارد اتاق میشن




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
-آُسلامیوس فنریر،من مامور مخصوص آیت المرلین کالین هستم، ماموریت رسیدگی به وضعیت بیناموسی خانواده شما در دستور کار بنده قرار داده شده است،بنده دارای مجوز رسمی از حضرت کالین و مجوز ماموریت از زنم هستم،بدین منظور که تا سه روز مهلت دارم ماموریتم را تمام کنم وگرنه همسر مهربانم من و تو را بشدت خواهد کشت!!!
- بفرما داخل دم در بده ! بيا يه چوي بنوشيم بعد مي رويم ! ( كپي رايد باي نظير شنبه )
- ممنون ! تو م خواي نيرنگ كِني ! ( كپي رايد باي حامد )
- نه بيا تو نيرنگ چيه ؟ بيا چوي بنوشيم بعد به راه بيفتيم !
- مانتي چوي نوشد ! ( دقت كنيد نوشيد نيست نوشد )
و همگي به داخل خانه رفتند و رودلف :
فنرير :
مانتي :
فنرير : خب اينا دسته گلاي جولياس ! اگه با من مي موند خونه وضعش اين نبود ! حالا بيا چوي بنوش !
و به سمت آشپزخانه رفت و هرچه گشت اثري از يك قطره چوي دم نشده پيدا نكرد و براي اينكه ضايع نشود به سمت كتري اي رفت كه حداقل 3 هفته پيش آخرين چوي در آن جوشيده بود و دم كشيده شده بود و از داخل آن براي رودلف و مانتي چوي ريخت ...
- ... بفرماييد چوي !
- ممنون ! الان مي خوريم !
رودلف :
فنرير : چيه ؟
مانتي كه هنوز چوي ننوشده بود :
بالاخره پس از چند بار متوالي بالا آوردن رودلف جلوگيري از نوشديدن ( دقت كنيد به كلمه ) چوي بوسيله مانتي و غيره فنرير گفت :
- حالا ديگه بزنين به چاك ! بايد بري دنبال جوليا و بارتي !
- تنهايي ؟
- آره پس چي ؟
ناگهان در خانه باز شد و باد شروع كرد به وزيدن و موهاي بلند مانتي جلوي صورتش را پوشاند ( درست مثل اون تيكه در كارتون حضرت موسي ) و به سمت در رفت تا ببينيد چه شده كه بارتي و جوليا را ديد و :
جوليا و بارتي :در برابر هم : :banana: :bigkiss: :fan:
و بعد كه فنرير را مي بينند :


اين داستان ادامه دارد ...



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶

رودولف لسترنجس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از یک مکان مخوف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
حضرت شیخ کالین در دفتر آسلامی خود،درست زیر تابلوی این قدری حضرت مرلین نشسته است و عمیقا در تفکرات فرو رفته است،مساله بیناموسی فنریر وی را بشدت در فکر فرو برده است، زیرا او آیت المرلین است و باید کاری کند که آسلام در رگهای ملت جریان داشته باشد!!!
کالین آهی فکورانه میکشد و بعد زنگی را که روی میزش قرار دارد به صدا درمیاورد...سپس دوباره زنگ میزند...و دفعه سوم زنگ را به گونه ای نفرین میکند که تا سرکوچه بدود!!!
-رودولف بوقی کجایی؟!
اندکی بعد رودولف در حالی که پیش بندی گل گلی بتن کرده است و از دستکشهای ظرفشویی اش کف به زمین میچکد با قیافه ای خشمگین جلوی وی ظاهر میشود:
-یا کالین،مگه بهت نگفتم موقع ظرف شستن گیزر نده بمن؟کار دارم اگه ظرفهارو بد بشورم زنم میکشتم!!!
-زن ذلیل بدبخت!!!
-هر چی زنم بگه!!!
حضرت کالین اندکی چپ چپ به وی نگاه میکند وبعد ورقی را به او میدهد ولی قبل از اینکه رودولف با دستهای کفی ورق را به خمیرکاغذ مبدل کند بلافاصله ورق را برمیدارد:
-یکی از اعضای تالار شما دچار مشکلات فی نفسه بشدت آسلامیوسی شده است و بیناموسی در خانواده وی بشدت جریان یافته است و این وظیفه آسلامی تو است که آسلام را به خانواده او برگردانی...رودولف دقیقا چیکار میکنی؟!
-خوب راستش داشتید حرف میزدید گفتم یک مقدار از ظرفها را احضار کنم همینجا بشورمشون وقتم هدر نره!!!
کالین،اندکی به کف دفترش که کفی شده است و مقداری به قیافه حق به جانب رودولف خیره میشود و بعد با بیل به دنبال وی میدود!!!
***************
منزل فنریر
***************
فنریر در خانه خویش نشسته است و مشغول دیدن عکسهایی است که با همسر و فرزند خویش در دوران کودکی فرزندش انداخته و هی آه جانسوز میکشد...بناگاه خانه به لرزه در میاید!!!
-یا جوراب پای چپ مرلین!!!
فنریر به سرعت به سمت در میرود و در را باز میکند،وی ابتدا با دو ستون بشدت دراز مواجه میشود،وی وقتی ستون را به سمت آسمان ادامه میدهد با غولی به طول چهار متر مواجه میشود:
-مانتی همیشه دوست داره اول در بزنه بعد بره تو خونه،مانتی دوست داره مودب باشه!!!
-
رودولف از بالای شانه های فرزند برومندش به زمین میپرد و حدود یک ساعت بعد به زمین میرسد:
-آُسلامیوس فنریر،من مامور مخصوص آیت المرلین کالین هستم، ماموریت رسیدگی به وضعیت بیناموسی خانواده شما در دستور کار بنده قرار داده شده است،بنده دارای مجوز رسمی از حضرت کالین و مجوز ماموریت از زنم هستم،بدین منظور که تا سه روز مهلت دارم ماموریتم را تمام کنم وگرنه همسر مهربانم من و تو را بشدت خواهد کشت!!!


بزودی در این مکان یک امضایی بگذاریم که ملت کف کنند!!!


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶

فنریر گری  بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۲ یکشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۸۷
از قزوین،همون کوچه خلوت که اونسری با هم بودیم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 32
آفلاین
به غیرت قزوینیم بر خورد !
---------------
فنریر با خوشحالی به سوی خانه حرکت میکرد،او تعطیلات خوبی را گذرانده بود و امنسال در فصل شالیکاری به رشت رفته بود تا نهایت استفاده را از این ایام پر برکت ببرد.
به سمت چپ پیچید و وارد کوچه شهید مالدبر شد،هیجان زیادی داشت تا برسد به خانه،او باید سال بعد بارتی پسرش را هم با خود ببرد تا اینگونه بتواند سنن قزوینی را به وی به بهترین وجه ممکن بیاموزد.
دم در رسد و وسیله ای را وارد سوراخ کرد و در باز شد.
-بارتی پسرم......جولیا جیگرم..........
اما جوابی نشنید،به طبقه بالا که اتاق خودش و جولیا در ان قرار داشت رفت.
دوباره وسیله ای را درون سوراخ کرد و در باز شد......درون اتاق کسی نبود.....اتاق نامرتب بود......به اطرافش نگاه کرد ....تنها اتاق یک تغییر درونش رخ داده بود و ان هم روی دیوار بود.......آری قاب عکسی که باعث شد فنریر از تعجب خشکش بزند.
کمی جلو تر رفت تا بتواند عکس درون قاب را ببیند..در دلش مرلین مرلینه میکرد که اشتباه دیده باشد.....وقتی نزدیک شد تنها چیزی که دید .....پسرش بارتی بود که کت و شلوار دامادی پوشیده بود وکه جولیا را با لباس عروسی اش در اغوش گرفته بود.....
----------------
پا به میدان شهر گذاشت باید هر چه سریعتر خود را به او میرساند،شاید او میدانست چه اتفاقی افتاده است،وحشت تمام وجودش را فرا گرفته بود،این امکان نداشت.
به ساختمانی بقزرگ رسید و از در وارد شد،پله ها را در نوردید و به اتاقی رسید که رویش نوشته بود»قاضی القضات شیخ الشیوخ کالین کریوی«وارد اتاق شد.
-شیخ به دادم برس...تمام زندگی ام بر باد رفت
-چه شده است پسرم ...آیا در ایام شالیکاری کامیاب نشده ای؟
این را مردی از پشت میز گفته بود،او از جایش بلند شدو با فنریر دست داد.
فنریر:ای کاش اینگونه میشد شیخ
شیخ:چه شده است بگو؟آیا اشتباها در قزوین پولت افتاده و درخواست امداد غیبی داری همی؟
فنریر که اکنون میلرزید گفت:ای کاش در میدان قزوین خم میشدم اما این ننگ بر من نمیشد.
کالین اینک متوجه خطر شده بود،وقتی یک قزوینی این حرف را بزند یعنی وضعیت خوفناک است،دیگر چه رسد به فنریر که مقام »ارباب حلقه ها ؟«داشت!
فنریر:پسرم بارتی را میشناسید؟
شیخ:اری...آیا کس به وی تجاوز نموده است؟
فنریر:ای کاش میکردندش ولی این ننگ را به بار نمی آورد.......زنم جولیا را چی میشناسید؟
شسیخ:اری ..همی میشناسمش!
فنریر :تو از کجا زن منو میشناسی ای بی ناموس؟
شیخ:پسرم من عقدتان کردم ...یادت نمیآید؟
فنریر:هووووم.آری راست میگویید...یادش بخیر آن موقع چقدر جوان بودید.یادتان میآید.....
شیخ که متعجب شده بود گفت:این خاطرات را از خود دور نما....بگو چه حادثه اینقدر تو را اشفته ساخته است؟
فنریر که دوباره متوجه شده بود سرش را پایین انداخت و با شرم ساری گفت:زنم با پسرم ازدواج کرده اند.
شیخ ناگهان از صندلیش پایین افتاد ..بعد از مدتی از پشت میز بیرون امد و طوری که دستانش میلرزید گفت:ننگ از این بدتر نمیشود.......همی اگر تو میمردی من تو را ملامت نمیکردم.
فنریر که غضب در چهره اش نمایان بود گفت:حال من از مرده بدتر است یا شیخ.....اما غیرتم به من اجازه مردن نمیدهد....آیا میتوانید انها را برایم پیدا کنید؟
شیخ کمی در فکر فرو رفت و بعد بشکنی زد،
پتق
یک عدد نورممد دم در ظاهر شد.
-همی چه کاریست برایتان انجام دهم؟
-میروی می پرس و جو میکنی که بارتی کراوچ و جولیا تراورز کجا هستند.......زود بر میگردی!
-چشم
و با صدای پتقی غیب شد.

2 ساعت بعد
شیخ الکالین:پسرم تو میخواهی با آنها چه کار بکنی؟
فنریر:به اشد مجازات میرسانمشان!
پتق
و نور ممد ظاهر شد.
-همی شیخ به من اطلاع رسیده است که آـنها برای تعطیلات رفته اند به جزایر قناری.دیگر امری نیست؟
_برو ای نور والا..افرین بر تو
پتق.........
شیخ رویش را به طرف فنریر که انگار آتش گرفته بود کرد
-چه کار میکنی؟...میخواهی چند ممد کماند برای یاری ات بفرستم؟
-آری همی میخواهمی....متشکرم شیخ شما در حق من پدری کرده اید.
شیخ لبخند ملیحی بر لبانش نشست.

-----------------------
خب نامرده زنمو که پروندید!حالتون رو میگیرم!اما خب اینم یه سوژه شد واسه این تاپیک......
امیدوارم سوژه رو به شهادت نرسونید!از ایجاد فضای تخیلی پرهیز کنید ....
خواهشا طوری ادامه بدید که فنریر دنبال ان دو است و انها بعد از دیدن فنریر میفهمن و فراری میکنن و ............


همانا شما به علت پست بي ناموØ


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
و شد انچه شد ( فکر بد هم نکنید بچه رو از پرورشگاه اورده بودند )

- چه خوشگله !
- آره !
- جوليا جون اسمشو چي مي خواي بذاري ؟!
جوليا : آخ ... واخ ... بايد با بارتي صحبت كنم ! بارتييييييييي !
بارتي : بله عزيزم ؟
- بيا اينجا كارت دارم !
- باشه اومدم !
و بارتي به سمت جمع زنان رفت و در بين آنها گم شد كه جوليا گفت :
- به نظرت اسمشو چي بذاريم ؟
- من مي گم اسمشو بذاريم فاطيما !
- اره خوبه ! عاليه . ببين چه خوشگله ... گوگولي مامان :mama:
- آره خيلي نازه ! به خودم رفته !
جوليا با عصبانيت بلند شد و بچه را به بلا سپرد ...
- چي ؟ كجاش شبيه توهه ؟ به اين خوشگلي به من رفته !
بلا : تو خوشگلي ؟
- نه پس تو خوشگلي با اون پسرت !
- راستي مانتي كجاس ؟
و جمعيت اينطرف و آنطرف را نگاه كردند و متوجه چيز بسيار عجيبي شدند كه
ملت :
نه مانتي هست نه گلي و نه فاطيما پس به دنبال آنها شروع كردند به گشتن !
... رودلف : آخه كجان اين سه تا بچه ؟ راستي چه زود مانتي و فاطيما و گلي با هم دوست شدنا !
بارتي : اره خيلي زود !
جوليا :
بارتي به سمت جوليا رفت و با حالتي دردمندانه و تسكين دهنده گفت :
- نگران نباش هر جا باشن با همن ! حتما رفتن يه جا بازي كنن !
جوليا : آره ؟ پس اگه اينجوريه آخجون !
بارتي :
ملت :
و دوباره بارتي : چيه ؟ حسوديتون مي شه ؟
ملت : ننننننننننننننه ! :no:
بارتي : چرا منو نگه مي كنين ؟ برين دنبال بچه ها بگردين !
ناگهان بليز با همراه چند تن ديگر كه به او آويزان بودند وارد گشت و ...
ملت :
بليز :
بلا و جوليا :
بلا و جوليا به سمت بليز رفتند و بچه هاي خود را در آغوش كشيدند و پس از كمي پرس و جو از بليز به سمت اتاق هاي خود رفتند تا به آنها شير بدهند
نويسنده :
خواننده :
نويسنده : چيه ؟ مگه چيز بدي نوشتم ؟



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶

جولیا تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۹ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۹
از دژ مرگ ( شکنجه گاه جادوگران سفید ! )
گروه:
کاربران عضو
پیام: 79
آفلاین
خب خواهر جان بگو مهریه رو تا بریم ( ابجی جون من داداشتما )
- اهم.. خب با اینکه من و ایگور اصلا با این وصلت موافق نیستسم اما چون دختر گلمون جولی عاشق تنوع و نمی خواد که زندگیش یکنواخت باشه و فقط به همین علت تن به ازدواج داده ما هم موافقت خودمونو اعلام می کنیم
-بله بله کاملا مشخصه
سامی و ایگور:
- بله .. میریم سر اصل صحبت یعنی مهریه خب برادر همونطور که خودتم می دونی ما اصیل زاده ایم و جزو اشراف زادگان محسوب میشیم و طبق رسمای قدیمی شما باید علاوه بر مهریه جولی رو وارث اصلی خوتون قرار بدید و در کل این جولی که همیشه باید حرف اول و اخر رو بزنه
-بلا که به این حالت در امده بود گفت : امکان نداره من اجازه نمی دم با بارتی من هم چین کاری بکنید ، بارتی برای من مثه مانتی میمونه
-بارتی ، خودت یه چیزی بگو ؛ بلا اینو میگه و بر میگرده به جایی که قرار بود بارتی انجا باشه ( اما خب کاملا قابل حدس بود که اثری از بارتی نخواهد بود )
-نیست ..
همه طبق غریزه به جای که جولی نشسته بود بر میگردند که خب ...( کاملا مشخص بود که جولی هم نباید باشه )
در افکار ولدی ( آفرین بر تو حقا که به خودم رفتی ) از انجا که بلا چفت شدگیش عالیه با خود میگه ( اره ، خیلی به تو رفته ؛ تو اگه مال این حرفا بودی من الان لازم نبود این رودی رو تحمل کنم ) خلاصه که همه در افکار شوم خود بودند که به نگاه صدای گریه نوزادی همگان را به خود اورد
ملت :
نویسنده:
و شد انچه شد ( فکر بد هم نکنید بچه رو از پرورشگاه اورده بودند )
----------------------------------------------------------------------
ببخشید دیگه افتضاح شد


ویرایش شده توسط جولیا تراورز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۵ ۱۵:۵۷:۵۰



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
گفتگو با ناظر و اعضاي محترم :
متين اين پست را بخوايند و بدانيد كه درون مايه آن با جوليا تراورز هماهنگ شده و ناراحتي ايجاد نمي كند !

--------------------------------------------------------------------------

... بارتي و جوليا در حال صحبت كردن در مورد رنگ موي جوليا بودند كه ارباب براي او رنگ كرده و با هم مي خنديدند كه بارتي گفت :
- ببين جوليا من مي رم به ارباب بگم تو هم برو به سامانتا بگو , باشه ؟
- باشه ! من رفتم !

... 15 دقيقه بعد پيش ارباب !

- سلام ارباب ! يه درخواستي داشتم !
- بگو ببينم !
- مي شه شما براي من برين خواستگاري ؟
- چي ؟ مگه ... آها ! خب خواستگاري كي ؟ خب چرا با پدر و مادرت نمي ري ؟
- مگه ارباب يادتون رفته كه با هم پدرمو كشتيم و مادرم هم بجاي من در آزكابان مرد ؟ مي شه براي من بريم خواستگاري جوليا ...
- كي ؟
- جوليا تراورز پيش سامانتا ؟
- خب ... چي بگم ؟ مطمئني كه اين زن زندگيته ؟
- آره به جان آلبوس
- خب باشه ! من خودم قرار ها رو با سامي مي ذارم ! برو !
- ممنون !
و بارتي يك بوسه بر لپ ارباب مي زند و از پيش او مي رود . در راه به جوليا مي رسد و مي گويد :
- چي شد ؟ گفتي ؟
- آره ! ولي قبول نكرد !
- چي ؟
- شوخي كردم ! قبول كرد .

روز خواستگاري تالار عمومي اسليترين !

افراد حاضر در مجلس خواستگاري عبارتند از : ارباب لرد ولدمورت كبير ( پدر بارتي ) , برادر آني موني , بلاتريكس ( مادر بارتي ) , رودلف ( دايي بارتي ) , سامانتا ( مادر جوليا ) , ايگور كاركاروف ( پدر جوليا ) و ...
- خب سلام سامي جان ! بفرما اينم گل و شيريني !
- ممنون ! بفرماييد .
پس از چند دقيقه سامي فرياد زد :
- جوليا بيا !
جوليا با سيني اي پر از چاي به سمت ارباب رفت و ارباب يك چاي برداشت و ... بالاخره جوليا رسيد به بارتي و آخرين چاي را به او تعارف كرد و بارتي كه دائم در چشمان زيباي جوليا نگاه مي كرد چاي را بر داشت ولي چون خيلي داغ بود بر روي شلوارش ريخت و او سوخت و ...
... پس از چندين دقيقه ناگوار كه بارتي راحت شده بود و دائم نگاههاي متقابل بين خودش و جوليا در جريان بود ارباب ادامه داد :
- خب ما براي يه امر خيز اومديم . به نظر من سخن كوتاه كنيم و بذاريم اين دو نوشكفته برن و با هم صحبتاشونو بكنن خيلي خوبه !
- ا ... ارباب مي شه منم باهاشون برم . ممكنه خطرناك بشه
- باشه موني جان برو !

اتاق جوليا ( حاضرين : جوليا و بارتي و آني موني ) !

- خب يكم شماها حرف بزنين !
- نمي شه !
- چرا بارتي جان ؟
- چونكه شما مزاحمي !
- من ؟
- اره !
- خب باشه !
جوليا سرش را به سمت زير تختش برد و يك سيب در آورد به آني موني گفت :
- اگه اين سيب رو بهت بدم مي ري ؟
- زرنگي ؟
- نه تيزهوشم
- باشه ! قبوله ولي اول سيب رو بده !
- بيا بگيرش !
و آنها از شر آني موني راحت شدند و شروع كردن به حرف زدن و ...

در سالن عمومي همه در حال جك تعريف كردن و اينجور ارزشي بازيا بودن كه يه دفعه جوليا با چشم گريون مياد بيرون و مي گه :
- اين پسره ي گستاخ نمي دوني چي مي گه ! من نمي خوام باهاش ازدواج كنم !
- چي ؟ ( شكلك دو چشم گرد براي تعجب و سروپرايز )
ناگهان خنده بر لبان بارتي و جوليا سرازير مي شود و با هم مي گويند :
- شوخي كرديم . ما صحبتامونو كرديم و با هم تفاهم داريم !
ارباب گفت :
- خب سامي جان حالا بشينيم براي روز ازدواج صحبت كنيم !
جوليا : من بارتي خواست . من شوور خواست !
بارتي : من جوليا خواست , من منزل خواست ( مظور همون زنه ) !



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
لرد ولدومورت كبير بيدار شد.احساس كرد كه دستانش سنگين شده است،تكاني به خودش داد ولي وضعيتش تغيير نكرد.دستش را از زير لحاف در آورد و ناگهان با صحنه عجيبي رو به رو شد.مانتي دست ولدمورت را كرده بود تو حلقش و دندوناشو بر روي آن مي فشرد.ارباب كه قرمز شده بود به رنگ نارنجي تغيير پيدا كرد و به سرعت بنفش شد.
ملت:
-عزيزم مانتي جان،بلند شو از دستم ميخوام برم به يكي از جان پيچ هام سر بزنم.
-مانتي ارباب دوست داشت..منم با ارباب آمد..من كمك كرد به ارباب.

ارباب به در تالار عمومي خيره شد و به فكر فرو رفت.
-بذار فقط اين هفته تموم بشه.من ميدونم و اينا.يك كاري كنم كه اين همه اذيت در طول اين چند روز را با هم يك جا درك كنند.

كمي آنطرف تر!


بلاتريكس و تريلاني به صورت زمزمه وار با يكديگر صحبت ميكردند به صورتي كه خودشان به زور صحبت هايشان را متوجه ميشدند.
ملت:

-ببين بلا...اين هفته بايد تمام كارهامون رو بكنيم..ما بايد به ارباب نزديك تر بشيم و در حالي كه همه بچه ها دارن بهش دستور ميدن،ما باهاش مهربون باشيم و حرفاش رو گوش كنيم.
-

خوابگاه پسران تالار اسليترين!
بليز و آناكين در كنار هم نشسته بودند و صحبت ميكردند.اينبار اينقدر آرام صحبت ميكردند كه حتي خودشان هم حرف هايشان را متوجه نميشدند و با حدس هاي مختلف متوجه ميشدند.آناكين در حال شكلك در آوردن بود و بليز حدس ميزد.

-فيل!؟شتر؟بوق؟آها فهميدم...اين يكي حتما دستگيره دره..نه؟نيست؟

10 دقيقه گذشت و آناكين كه عصباني شده بود صدايش را بلند تر كرد و گفت:
-گلابي(!)..ما بايد خودمون را به ارباب نزديك تر كنيم تا دوباره معاونش بشيم..فقط بايد مواظبش باشيم و دوباره بهش احترام بذاريم.

ايگور و ايوان و بارتي و مروپ و هوريس و بقيه بچه هاي تالار فقط از اين ماجرا ها بي خبر بودند و با خوشحالي در حال تماشاي كوييديچ بودند..به نظر شما آناكين و بليز پيروز ميشوند يا بلا و تريلاني؟آيا اصلا اين نبرد پيروزي دارد!؟


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.