هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ جمعه ۴ بهمن ۱۳۸۷

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
هر کس سعی میکرد دسرش رو توی صورت فرد مقابل بکوبد، دامبل تازه متوجه مسئله و تزهای مزحرف جیمی شده بود ، هم می خواست یادی از بچگیش بکند هم می خواست کم نیاره


درنتیجه دامبل بستنی جلویش را برداشت و با تمام قدرت به صورت مدیر مدرسه یعنی مالفوی پرتاب کرد، دسر با سرعتی باور نکردنی و بدون مانع محکم به پیشانی مالفوی خورد و همه به شدت زدند زیر خنده چون اون تنها کسی بود که پشت میز اساتید نشسته بود و نتونسته بود جاخالی بدهد.

دامبل حسابی خندید و دلش خنک شد. با صدای خشن و بلند پروفسور مک گوناگال همه ساکت شدند.
- دانش آموزان همه توجه کنید!ســـــــاکت...تازه واردا دنبال ارشداشون راه بیفتن...زودتر....بقیه دانش آموزا هم سریع تر به تالار هاشون برن...ممنون

بالاخره آخرین گروه دانش آموزان یعنی دامبل و تدی و ویکی هم به راه افتادن که ناگهان دامبل متوجه شد تعداد زیادی فشفشه ی روشن و درخشان به سمتشون حرکت می کرد، تدی فریاد زد:
- بخوابید!!

_اینجا چه خبره؟

- جیــــمز....بخواب!دستورات جنابعالیه اینا...

دامبل دیگه یواش یواش داشت از این بازیا خسته میشد، آخه به اصطلاح سنی ازش گذشته بود و حسرت می خورد چرا مدرسه ای که اون مدیرش بوده باید به این وضع دچار شه.

فشفشه ها با زیبایی تمام شکل یک هیپو گریف ر وبه خودشون گرفتن و از پنجره بیرون رفتن و درست روبه روی پنجره منفجر شدن و آسمان رو نور باران کردند. دامبل با اینکه ظاهرا خوشحال بود ولی از درون داشت حرص می خورد و هر چی از دهنش در میومد رو نثار مالفوی و لرد و بخصوص جیمز کرد.

بالاخره دامبل وارد تالار خصوصی گریف شد و متوجه شد که همه داشتن به سمت خوابگاهاشون می رفتن. دامبل دوباره یادش افتاد که برای چی به هاگوارتز اومده و می خواست برای امشب که همه به خواب آروم فرو رفته بودند نقشه بکشه.
- تدی، ویکی!من میرم بخوابم.

- باشه برو...شب بخیر.

- شب بخیر.

و دامبل به سمت خوابگاهش با حالت حرکت کرد و...


اولین شکارچی لرد ولدمورت! 17 از 20!


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۴ ۱۷:۲۲:۱۰

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
با دیدن هاگوارتز اشک شوق در چشمان دامبل جمع شد و تدی را متعجبتر از قبل کرد.با رسیدن کالسکه ها درهای هاگوارتز به روی مدیر مدرسه باز شد.چهره دامبلدور با دیدن بادکنکها و یویوهای رنگارنگی که از تک تک شاخه های درخت آویزان شده بودند در هم رفت.
-اینجا مدرسه اس یا مهد کودک؟اون سرسره اس وسط حیاط؟

یک ساعت بعد:

کلاه گروهبندی بعد از اجرای مراسم،برخلاف شعرهای کسل کننده همیشگی آواز بچگانه پرشور و هیجانی را خواند.بعد از ساکت شدن کلاه دامبلدور از جا بلند شد.هر چهار گروه با شور و شوق به دامبل خیره شده بودند.
-خب...همونطور که میدونین الان وقت سخنرانی اول ساله.باید بهتون گوشزد کنم که....

-جـــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــغ...

صدای صدها جیغ همزمان صدها دانش آموز و استاد فضای سالن را پر کرد.دامبلدور با وحشت به جادوگران و ساحره هایی که از ته دل جیغ میکشیدند خیره شده بود.این حرکات چه معنایی داشت؟
-ساکت باشین.شماها خجالت نمیکشین وسط سخنرانی مدیر مدرسه...

تدی به آرامی به بازوی دامبلدور زد.
-جیمی داری چیکار میکنی؟خب این مراسم جیغ کشونه دیگه.خودت گفتی این مراسم هر روز باید اجرا بشه.

دامبلدور با عصبانیت سر جایش نشست.به این موضوع فکر میکرد که از این به بعد با چه قوانین بچگانه و غیر عادیی در مدرسه محبوبش روبرو خواهد شد و مهمتر از آن چه بلایی به سر دفترش آمده بود.ناگهان با برخورد بشقاب کیک با سرش رشته افکارش پاره شد.با عصبانیت از جا بلند شد.
-این کار کی بود؟چطور جرات میکنین؟

تدی لبخندی زد و بدون توجه به عکس العمل دامبل ظرف پودینگش را بطرف سیبل تریلانی پرتاب کرد.با جاخالی ماهرانه سیبل در آخرین لحظه بشقاب با یکی از دانش آموزان اسلیترینی برخورد کرد و جنگ دسرها که ظاهرا ایده دیگر جیمز سیریوس پاتر بود آغاز شد.




Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ سه شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۷

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
بالاخره انتظار به پایان رسید و دامبل یا همون جیمز موفق شد برج های قلعه هاگوارتز رو از دور ببینه. خیلی خوشحال شد و دوباره از شدت هیجان سعی کرد یویو را بار دیگر پرتاب کند.

- جیمزی...جیمز...اوی...رسیدیم.

- ...خوابم میاد...بذار بخوابم...

- تو چت شده امروز؟آخه کی شنیده یه نفر روز اول مدرسه شو بخوابه هان؟...بیدارشو دیگه.

دامبل دوباره یادش اومد که امروز باید بهترین و پر هیجان ترین روز زندگیش باشه در نتیجه بلندشد و لبخند ملیحی رو تحویل تدی داد.تدی و ویکی که به صورت توی چشمای جیمز زل زده بودن، با ترمز ناگهانی قطار به آنطرف کوپه پرتاب شدند.

همهمه قطار را برداشته بود و هر کس چیزی میپرسید. تا این که بالاخره جادوگر نسبتا بلند قدی آمد و با صدای رسا به همه اعلام کرد که فردی به تازگی داستان دهقان فداکار رو خونده بود جو گیر شده و جلوی قطار پریده( )خیال همه راحت شد و دوباره به کوپه هایشان باز گشتند.

تدی و ویکی با صورت به صندلی رو برویی برخورد کرده بودند و به همین بهانه دل میدادند و ...(بـــــــــــلـــــــــــه).

چند دقیقه بعد در ایستگاه هاگوارتز توقف کردند و همه پیاده شدند. جیمز نیز می خواست به سمت گاری معملها برود که ناگهان با فریاد تدی به خود آمد:
- جیمزی...تو چته؟...اونجا که مال معلماست...کجا میری؟...تو یه چیزیت شده

- نه بابا...میخواستم ببینم چطوریه فقط همین!

تد و جیمز سوار گاری های تسترالی شدند و به راه فتادند...دامبل از زمان کودکی دیگر این مسیر را به یاد نداشت و گویی به زمان کودکیش باز گشته بود.

بالاخره دروازه هاگوارتز بر آنها نمایان شد و دامبل به هدف خود رسیده بود....


9 از 10 ، توی شکار بعدیتم موفق باوشی!


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۴ ۱۳:۵۰:۴۶

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ جمعه ۲۷ دی ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- دودو چی چی ... دودو چی چی ...

تدی و ویکتوریا و چن تا دیگه از بچه های نسل سومی کتاب که الان اسمشون یادم نیست به همراه جیمز توی کوپه چپیده بودند و با خوشحالی صدای حرکت قطار به سمت هاگوارتز رو تقلید میکردند.

- عو عو چی چی ... عو عو چی چی ... جیمز این یه سنته که من راه انداختم... یالا! تو هم بگو دیگه!

- عوعو چی چی یا دودو چی چی؟

ویکتوریا نخودی خندید و با کلی عشوه و ناز گفت:

- فقط تدی میگه عوعو چی چی، خب واسه حنجره اش راحت تره! حالا تو هم اگه دوست داری خب میتونی...

- باوش ... دودو چی چی ... دودوچی چی ...

یک ساعت بعد...

- ... ولی این رنگ فیروزه ای بهتره ها! به چشمای تو بیشتر میاد!

- تو به نظر من اهمیت نمیدی!! وقتی بهت میگم سبز یه چیز دیگه است تو روی حرف من حرف نزن!

- اما آخه سبزم شد رنگ؟! لابدم باید سبز لجنی باشه!

- وای، دقیقا همون رنگی که...

دامبل که از شیندن حرفای صد تا یه غاز ویکی و تدی خسته شده بود، صورت کوچکش رو به پنجره ی خیس و بارون زده چسبوند و به کارایی فکر کرد که باید با رسیدن به هاگوارتز انجام می داد. اولین چیزی که به خاطرش رسید اتاق گرد و دنج خودش در بلند ترین برج بود... بعد همکارای قدیم و تابلوهاشون روی دیوار... سخنرانی اول ترم... مراسم گروه بندی...

- داری چیکار میکنی جیمز؟

...

- جیمز؟

...

تدی ضربه ای به شونه ی جیمز زد. دامبل که تازه متوجه شد تمام این مدت تدی داشت اونو صدا میزده به حالت دو نقطه دی برگشت و گفت:

- بله؟

- بله یا جیغ؟! معلومه کجایی؟ هی دست میکشی روی هوا که چی بشه؟ از این کارا توی مدرسه نکنی، سوژه ی بچه ها میشیا!

دامبل که دوزاریش افتاد داشته به عادت همیشگی موقع تفکر به ریشش دست می کشیده، شرمنده از این رفتارش شد و دست کرد توی جیبش و یویو رو در آورد و مشغول ور رفتن با این وسیله ی عجیب غریب شد که اصن نمی فهمید جیمز کوچک چه نکته ی خارق العاده ای توی اون کشف کرده که حاضر نیست برای یک لحظه یویوش رو بذاره زمین! ضمنا امیدوار بود توی این سن و سال حنجره ش طاقت بیاره چون شکی نداشت که روزهای پر از جیغ و دادی رو پیش رو خواهد داشت! در حالی که به سختی سعی میکرد یویو رو بصورت حرفه ای پرتاب کنه با خودش فکر کرد:

- موجودی از این پیچیده تر نبود که من به قالبش برم؟

سپس برای جلوگیری از آبروریزی بیشتر، کتاب محبوب جیمز یعنی داستان "نهنگ های خشمگین" رو در آورد و پشتش پنهان شد. امیدوار بود که هر چه زودتر به هاگوارتز برسند.


از کی تا حالا داییتو شکار میکنی؟ نچ نچ نچ...بی تربیت!
15 از 15!


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۷ ۱۶:۰۲:۴۳
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۷ ۱۶:۲۴:۲۰

تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۷

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
- میگم عمو دامبل من این تو میترسم...مطمئنی خطرناک نیست؟
- آره بابا...چندبار میپرسی؟بهت کلی یویو میدم.فقط بورو این تو و یک سال ساکت باش همین!کار سختی نیست که..هست؟
- قبوله.یویوش صورتی باشها!

دامبلدور در کمد را،که در بالای دیوار جا سازی شده بود بست و با ترس و لرز از روی چهارپایه چوبی به پایین آمرد.پیرمرد موهای خود را از جلوی چشمانش کنار زد و بعد به دیگ بزرگی که در کنارش بود نگاه کرد.
- اوف...اگر از بالای چهاپایه میفتادم پایین حتما میمردم!ولی الان دیگه مهم نیست!من میتونم بجای جیمز برم هاگوارتز

دامبلدور خنده شیطانیی نمود و سپس چند عدد مورا از داخل جیبش دراورد و بداخل پاتیل انداخت.با افتادن موها درون دیگ،رنگ معجون از سبز تغییر به صورتی کرد.دامبلدور کاسه ای را برداشت و آن را پر از معجون داخل دیگ نمود.
- واو!چه رنگی!....هاگوارتز پاپی دامبل داره میاد...

دامبلدور دماغ خود را گرفت و معجون را تا آخر سر کشید.ناگهان،چهره دامبلدور شروع به تغییر کرد. بینی دراز وی شروع به کوچک شدن و ریش های او ناپدید شد.دامبلدور به سوی آینه رفت و خود را داخل آینه مشاهده نمود.
_ جیـــــــــــــــــــــــــــــــــغ....این جیمز..یعنی منم!من موفق شدم...موفق شد..
دامبلدور که حال شبیه به جیمز بود مکثی نمود و به دوباره به تصویر خود نگاه کرد:
ریش ندارم؟؟؟ریش ندارم؟جیـــــــــــــــــــــــــــــــغ



چند روز بعد.

در دنیای جادویی،اهمیت چیزهایی که انسانها نمیبینند به اندازه چیزهاییست که انسانها میبینند.برای مثال،وقتی یک نفر در حال راه رفتن هست و بجای نگاه کردن به جلوی پاش،به دخترکی که صدمتر آن طرف تر مشغول جارو سواری هست نگاه کنه، امکان اینکه به یک درخت تنومند برخورد کنه و دماغ خودشو بشکنه زیاد هست. دامبلدور،که هم اکنون شبیه به جیمز شده بود،به قدری مشغول تمرین کردن "یویو اندازی" بود که روزنامه روی میز را،که یک لیوان قهوه هم رویش گذاشته بودند،ندید.بر روی روزنامه،با خط آریال بولد شده نوشته شده بود:
لوسیوس مالفوی رئیس فعلی هاگوارتز شد.
دامبلدور برای هزارمین بار یویو را به پایین انداخت و سپس را عصبانیت گفت:
بالا نمیاد...هر کار میکنم بالا نمیاد.

تد ریموس لوپین که حال قیافه خود را شبیه به سگ سه سر کرده بود با شگفتی گفت:
مگه بلد نیستی؟؟یادت رفت؟

البوس لبخند گشادی زد و خواست جواب تد را بدهد که هری پاتر،با چند چمدان وارد اتاق شد.هری نگاهی به تد و البوس نمود و گفت:زود باشین!باید بریم سکوی نه و سه چهارم.


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۵ ۲۲:۰۷:۴۷

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۹:۴۶ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۷

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
سوژه جدید
میز طویل و قهوه ای رنگ در یکی از سالن های بزرگ هاگوارتز ،خودنمایی میکند.اطراف میز حدود 10 زن مرد نشسته و در دو طرف میز،دو نفر قرار دارند. یکی از آن ها عینکی هلالی شکل و مو و ریش بلندی داشته و چهره دیگری با موهای بور و بلند حالتی تلافی جویانه دارد.
- خوب دامبلدور عزیز!همه ی این هیئت 11 نفره به علاوه من با عزل تو از مدیریت موافق اند!به علاوه رئیس سحر و جادو...
جن خانگی که در کنار لوسیوس نشسته بود سرش را به نشان تایید تکان داد.
- لوسیوس عزیز من تنها زمانی از مدیریت عزل میشم که حتی یه نفر هم به من وفادار نباشه!
هیئت دوازرده نفره:
دامبلدور ناگهان از جایش بلند شد و با قیافه ای هراسان گفت:درد!دروغ گفتم!شما حق ندارین منو اخراج کنین!شما نباید این کارو بکنین،من برمیگردم!نه...نه!
***
دامبلدور ناگهان از در تخت خوابش نشت.اطرافش را نگاهی انداخت .عرقش را با ریش هایش خشک کرد و به نقطه ای روی دیوار تارعنکبوت بسته محفل خیره شد.
مالی ویزلی آرام در گوش تد و پسرانش گفت:طفلی از وقتی اخراجش کردن هرشب کابوس میبینه! ولی خوب باید قبول کنه...ولش کن!بچه ها بیاین صبحانه تون رو بخورین.
در آشپزخانه
تد مدام چهره اش را تغییر می داد.بانوی چاق،هری،جینی،جیمز،جیمز با موهای صورتی،جیمز با موهای آبی،جیمز بدون دندان،جیمز...!
جیمز سعی داشت فلیت را برای خوردن گوشت نیم پز شده تد راضی کند.
- نمیخورم پسر!به من نمیسازه!
- عمو فلیت مهربون!نخوری من ناراحت میشما!
- پسر!نمی خوا..اه!
بوووم!
در همین لحظه در آشپزخانه محکم باز و به دیوار کوبیده شد!آلبوس دامبلدور به آشپزخانه آمد.
- مالی عزیز!صبحانه من کجاست؟خیلی ممنون.
در فکر دامبل:بی فرهنگ ها منو عزل کردن!من باید برم هاگوارتز!باید برم ببینم اونجا چه خبره.ولی...لباس مبدل؟!چطوره ریش هامو بزنم کسی منو نشناسه؟ولی نه!مرده و سیبیلش!
جینی کنار جیمز نشسته بود و رو به همه گفت:ما خرید های مدرسه هم کردیم.تا دو روز دیگه جیمز کوچولو ما رو ترک میکنه!
هری:فکر کردی واسه چی گرفتمت؟!واسه این بود که هیچ وقت گریه نمی کردی!آبروی همه ما رو بردی!اصلا طلاقت میدم!
- ساکت شو پسره کله زخمی!جلو بچه هیچی بهت نمی گم...
جیمز کنار تدی نشست و او را برای تغییر شکل تشویق میکرد:حالا سعی چاق تر شی!لپاتو یه خورده بی رنگ تر کن،آهان!کپی خودش شدی!انقدر از این پسره...پسر دراکو مالفوی بدم میاد!
دامبلدور به جیمز خیره شد.سپس نگاهش را به پاتیلی که حاوی معجون تغییر شکل بود و روی اجاق محفل میجوشید انداخت!همه چیز را فهمیده بود!باید به هاگوارتز می رفت!
- یافتم!
ملت:
- ام!ببخشید!بلند گفتم؟!هه هه!منظورم این بود که...
- بوووم!چیه کله زخمی؟!جرئت داری وایسا!
جیمز:مامان!مامان!هی هی!

10 از 10 !


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۵ ۱۴:۳۴:۰۸

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
آلبوس دامبلدور لرزان را به اتاق ولدی فلج آوردند.
دامبل در حالیکه هنوز بازوهایش را در آغوش گرففته بود، تیک عصبی داشت و زیرلب کلمه ی "سوسک" را تکرار میکرد.

لرد به سختی شروع به صحبت کرد :

- خب آلبوس، من ممنونم... بابت محبت هات... من دیگه نمیتونم لرد خوبی باشم، همونطور که خودت خواستی، این تویی که باید این وظیفه رو به دوش بکشی! زنگ زدم عاقد هم تا چند دقیقه ی دیگه میاد ولدی رو به نامت میکنه، امیدوارم موفق باشی.

لرد آهی کشید و سکوت کرد.
بلیز : ارباب ، عاقد؟
لرد : راجر دیگه احمق! کروشیو!
بلیز افتاد زمین و مرد!

دامبلدور که هنوز با رنگی پریده گوشه و کنار اتاق ولدمورت را بررسی میکرد بار دیگر به خود لرزید:
- عمممرا! مرگخوار! ولدی! سیاه! سوخته... نمیخوام! نمیام! (کپی رایت بای بنیامین!) اینجا سوووووسک داره!

دامبل در مقابل چشمان بهت زده ی مرگخواران آخرین نگاه هایش را به خانه ی ریدل انداخت ، محفلی هایش را برداشت و در جیبش جای داد و یه ریش داشت، یه ریش دیگه هم قرض کرد دِ بدو فرار!!

یک ساعت بعد :

- جناب آقای تام ماروولو ریدل فلج، ملقب به ولدی کچل... آیا وکیلم خانه ی ریدل را، همراه با یک فروند نجینی، دوازده عدد هورکراکس، شص عدد مرگخوار ممد و کورممد، یک عدد بلیز، اتاق تسترال ها، تسترال های اتاق تسترال ها، و سیبل تریلانی را به نام پسر کوچکتان که بر طبق قانون، بعد از فلجیت شما جانشینتان است،کنم؟

لرد با بغض به راجر که بین ویلچر او و روروئک بارتی نشسته بود، نیم نگاهی انداخت و با صدای گرفته گفت:

- حالا نمیشه این آخری رو بیخیال شین؟.... باوش... بععـ...

بلیز که همانند دیگر مرگخوارهای کورممد لرد، با این وصلت!!! مخالف بود فریاد زد :

- ولدی رفته مشنگ بکشه!

راجر : ، برای بار دوم عرض میکنم! ولدی کچل! ... آیا وکیلم خانه ی ریدل را، همراه با یک فروند نجینی، دوازده عدد هورکراکس، شص عدد مرگخوار ممد و کورممد، یک عدد بلیز، اتاق تسترال ها، تسترال های اتاق تسترال ها، و سیبل تریلانی را به نام پسر کوچکتان که بر طبق قانون، بعد از فلجیت شما جانشینتان است، کنم؟

- ولدی رفته هورکراکس بسازه!

راجر : برای بار سوم عرض میکنم....

تصویر تار شد ، دوربین عقب نشینی کرد، از اتاق لرد خارج شد ، از سالن گذشت، دم نجینی را زیر پا له کرد و باعث جیغش شد، اما هنوز با ناباوری به تصویر تار و دور لرد و راجو و بارتی خیره شده بود، عقب و عقبتر رفت... شق!!!
سرش به چهارچوب در خورده بود ، با عجله بلند شد و از آستانه ی در خانه ی ریدل ها، پا به فرار گذاشت!

ممنون از محفلیا و مرگخوارای عزیز،
پایان سوژه!



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از لرد سیاه اطاعت میکنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 388
آفلاین
در خارج از اتاق
دامبل: صاحب شناسه های میلیونی الان تو برو به عنوان ناظری که از من دستور گرفتی از ملت محفلی محافظت کن من باید برم با لرد صحبت کنم.
صاحب شناسه های میلیونی تغییر رنگ میده و سپس به آرامی وارد انجمن ناظرین میشود.
دامبل: زوپس قهرمانم شکست خورد.هاهاها.
سپس با صدای پاقی غیب شد
در خانه ریدل ها(که هیچکدام از موجودات درون آن ریدل نیست)
لرد:ها دزدگیر ماگلی بابام میگه یه مزاحم داریم انگار خیلی ریشو هم هست، عجب درجه سیفیتیشم خیلی بالاست. اممم از مرز 100 درصد هم گذشت فک کنم خود دامبل باشه. اومده عیادت من. اوه دامبل چقدر مهربونه.... گمشید بیرون سریع
مرگخوران درحالی که از رو هم دیگه رد میشن به سمت در هجوم میبرن

لرد در خلوت خود:آلبوس مهربونم اومده به دیدنم. من چقدر بهش ظلم کردم.

در حیاط

آلبوس درحالی که با تعجب به حیاط خالی نگاه میکرد با خود فکر میکرد که چه نگهبانی ضعیفی داره این خونه. مثلا بدترین دشمن لرد داره وارد میشه فک کنم کوییرل بلاکشون کرده ها
- هان؟ این چه دریه دیگه، روش ماشین حساب ماگلی گذاشتن روش پر عدده که خب من الان چیکار کنم؟من میخوام لرد ولدم.... نه یعنی لرد سیاه رو ببینم.
هیچ
- خب من به عیادت ارباب آمده ام
باز هم هیچ
- من به دست بوسی ارباب لرد سیاه آمدم
باز هم بازتر هیچ
.....
- من اومدم لرد بخشنده رو ببینم
باز هم بازتر بازتر بازتر بازتر تر تر تر هیچ
- اه کوفت هیچ. بوقی باز شو دیه. من اومدم اون لرد کچلو ببینم
در با صدای غژی باز شد!
دامبلدور و به آرامی وارد شد.
در درون خانه
جیــــــــــــــــــغ
و آلبوس با سر از در به سمت بیرون هجوم میبرد. دوربین روی درون خونه زوم میکند، سوسکی بالدار مشغول خودنمایی است
دامبل: جیــــــغ سوسک سوسک سوسک جیـــــــــغ

مرگخواران:
لرد: سایلنسیو
- بلاتریکس برو بیارش بالا اون سوسکم طوری شکنجش بده که یادش نره نباید سر راه مهمون لرد بیاد. میخوام اولین عیادت کننده ام رو باهاش گپ بزنم و راجع به همکاری های مرگخواران ومحفل یکم بحث کنیم با هم.
مرگخواران:



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
كوييرل سپس به در اشاره كرد و با صداي بلندي گفت: صاحب شناسه هاي ميليوني، بيا داخل!



در باز میشه و مردی با تیریپ من خفنم و اینا وارد میشه و همزمان آهنگ بسیار هارمونیکی شروع به پخش شدن میکنه ...

مرد می ایسته و ناگهان مثل ماسک با سرعت ماوراءالطبیعه ای شروع به چرخیدن به دور خودش میکنه

....

پسری با لباس زرد کمرنگ و موهای پرکلاغی آشفته ایستاده و یک قلب داره بالای سرش مانور میده . پسر زبون باز میکنه و میگه : « من یک پسر بی آزار کوشولوئم ! »

سپس دوباره شروع به چرخش میکنه و رنگ های بدنش در هم آمیخته میشه ...

...

مردی با لباس سفید یکدست ، در حالی که ققنوسی رو که روی شونه اش نشسته نوازی میکنه شروع به صحبت میکنه : « من ناظر محفلم ... من بر ضد وزارت کودتا میکنم ! »

دوباره شروع به چرخش میکنه ...

...

مردی با ردای قهوه ای رنگ و ظاهری فرهمند ، در حالی که کلاه کهنه و پر جبروت روی سرش رو تکون میده میگه : « من وزیر سحر و جادو هستم ! من از کودتا دفاع میکنم. »

...

مردی با لباس سبز سرخرنگ و صورتی با ته ریش ایستاده : « من گراهام پریچاردم ! عاشق محفلم ! »

...

اینبار مردی با ظاهری بسیار خشن و می کشمت و خون جلو چشمام رو گرفته ایستاده و میگه : « من آبراهام یاکسلی ام ... من عاشق مرگخواران و لردم ! »

...

- « من نویل لانگ باتم هستم ... همون توحید ظفرپور ... ! »

....

- « من پروفسور حسینی شماره 1 هستم ! »

...

سه ساعت بعد

...

- «من پروفسور حسینی شماره 965 هستم ! »


آلبوس دامبلدور که احساس میکنه کل اتاق داره دور سرش میچرخه رو به کوئیرل میگه : « حالا من باید چیکار کنم ؟ »

کوئیرل لبخندی میزنه و میگه : « اینکار چند مرحله داره ... اممم ... مرحله اول بدست آوردن اعتماد کل اعضای سایت بخصوص تازه وارد هاست ... شروع کن ... ! »

- بعدش چی ؟

- بعدش باید سعی کنی به لرد دلگرمی بدی و باهاش محبت کنی ... امممم .. در واقع تو باید اعتماد کامل لرد رو بدست بیاری و باهاش دوست بشی ... میتونی شروع کنی ! صاحب شناسه های ملیونی هم دنبالت میاد


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
خوابگاه مديران!

دامبلدور با غرور خاصي وارد تالار ورودي خوابگاه ميشه و به سمت اولين اتاق ميره. بر روي در سياه و سفيد اون با فونت درشتي نوشته شده:

پرفسور كوييرل

سمت: مامورمخصوص وبمستر بزرگ ، عله پاتر

وظايف: غر زدن سر مديران انجمن، گذاشتن كلاه بابا ناپلئون براي شكلك ها، جمع آوري تاريخچه رنك ها!


دامبلدور به آرامي در زد و وارد شد و در حالي كه دستي به ريشش مي كشيد گفت:
-سلام كوييرل! اين نظارت خانه ريدل رو بده ما بريم دير شد.
كوييرل:
دامبلدور: كريسمس هم مبارك!

كوييرل با هيجان گفت:
-واااااو! چه كلاه خوشكلي! طراحي كيه؟

دامبلدور چند لحظه فكر كرد و گفت:
-هوووم...نميدونم. هركي بوده زيادي بيكار بوده!

كوييرل سعي كرد دلخوري اش را پنهان كند، سرفه كوتاهي كرد و به آرامي گفت:
-خب همونطور كه استرجس قبلا هم بهت گفته با توجه به فلج شدن لرد و پيشنهاد تو ما تصميم گرفتيم توي قوانين يكم به نفع تو دست ببريم. فقط چون قراره دوشخصيتي بشي بايد با يك نفر حرف بزنيم.

كوييرل سپس به در اشاره كرد و با صداي بلندي گفت: صاحب شناسه هاي ميليوني، بيا داخل!

!!!!!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۸ ۱۸:۲۹:۵۳








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.