هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: محققان دیوانه یاب!!!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۵
#9

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
ملت:
چو دوباره سرشو زیر میندازه و به کار خودش مشغول میشه! آنیتا که به نظر بهترین راه رو برای تنبیه دراکو یافته بود دستاشو بهم می ماله!! وقتی همه از تفکر میان بیرون بماند که این وسط یه ذره هم رفتن تو رویا و برگشتن بلرویچ میگه:
_ولی به نظر من دراکو هیچی نمی دونه! ولدی مخش که تاب نداره بیاد به وزیر ملت راز هاشو بگه که! نه...نه...!
سارا:
_حالا هر چی! چه بگه چه نگه ما باید گیرش بیاریم!البته من مطمئنم که ولدی مخش تاب داره چون اگه نداشت که الان اینجا نبود! فقط پیش خودمون باشه می تونیم از جاهای دیگه اطلاعاتو بدست بیاریم!
آنیتا که هم چنان به این حالت بود گفت:
_نه من باید این دراکو رو گیرش بیارم! یه حالی از این من بگیرم خودش کف کنه!
و رفت که بره طرف در که 7 8 نفری ریختن رو سرش به این منظور که خودتو کنترل کن!
جسی که رفته بود زیر میز عملیات انتحاری خوردن رو انجام بده اومد بیرون و گفت:
_پروفسور دامبلدور شما الان هیچ نظری ندارید؟
دامبل:
_ چرا یکی اینکه پیام های مهم رو ارسال کنید! یکی دیگه هم اینکه آنیتا رو ول نکنید که وقتی به این حالت میشه به هیچ وجه قابل کنترل نیست میزنه همه رو لت و پار میکنه! گفته باشم!
همون 3 4 نفری هم که وایستاده بودن هم می پرن روی انبوهی از محفلی ها تا مثلا کمکی کرده باشند! دامبل هم میره تو فکر! هی فکر میکنه و هی فکر میکنه! بازم فکر می کنه! انقدر فکر میکنه تا فکرش میاد تو دهنش ! بعد شروع می کنه به صحبت:
_من یه فکری دارم! ببینید همین جوری که نمی تونیم بریم بیرون اون نگهبانا که بیق نیستن که! پس باید یه فکری برای این مسئله بکنیم !
آنیتا که با یه عمل فوق قدرت و ارزشی به تمام معنا جمعیت رو از روی خودش کنار میزنه و همه پرت میشن این ور و اون ور و بعد میاد طرف باباش و میگه:
_حیف که بابامی وگرنه الان هرچی عقده داشتم سرت خالی می کردم! آفرین..خسته نشی یه دفعه پاپا جون!
دامبل که به شدت ترسیده بود گفت:
_خب صبر کن! بقیشو نگفتم....می خواستم بگم! می خواستم بگم! می خواستم بگم..................!



Re: محققان دیوانه یاب!!!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۵
#8

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو





بلرویچ که غرق در غرور شده بود و احساس مفید بودن زیادی بهش دست داده بود گفت:
_اهم اهم ... خب کسی نیست جز...جز؟
آنیتا میگی یا خفت کنم؟
بلرویچ قهقه ای زد و گفت:
_ هر کسی بگه یه قاقالی لی با طعم نوشابه ی پرتقالی میدم بهش!
جسی که داشت زیر تخت و پشت یخچالها رو نگاه میکرد با یک حرکت تارزانی خودش رو وارد ماجرا کرد و گفت:
_من بگم؟؟؟؟؟
بلرویچ : بگو گلم!
جسی که شک داشت حرفش درست باشد یا نه ،نفس عمیقی کشید و گفت:
_ جز .... دراکو
آنیتا و بقیه ای که در اتاق بودن :
بلرویچ دستی زد و گفت: اکسلنت دخترم ، تو بزرگ بشی چی میشی؟؟
جسی که از شدت خجالت سرخ شده بود گفت:
_ میسی قابلی نداشت
سارا که داشت آنیتا رو باد میزد گفت:
حالا خر بیارو بی آبرویی بار کن ، کی فکرش رو میکرد وزیر ! این مرد خانواده ؟ هی روزگار بسوزه پدر بد شانسی :no:
آنیتا که بد از خوردن آب کمی بهتر شده بود در حالی که داشت خودش رو تکون میداد گفت:
_ دارکو رو بردن ..هی هی ... کاش که میمردم ..هی هی ....سپس رویش رو به سمت جسی و بلرویچ کرد و گفت:
_هوووووی وای به حالتون اگه دروغ گفته باشین ! به بابام میگم زنده به گورتون کنه تا درس عبرتی باشد برای کسانی که با وزیر شوخی میکنن
جسی و بلرویچ:
در همین حال تق ..... بوووم
های تو آل یاران باوفای می
این صدای دامبل بود که بعد از خراب کردن دیوار و آمدن به اتاق بغلی این را گفته بود.
دامبل با نگاهش کل اتاق را لز سر گذراند و گفت:
سرنخی بدست آوردین تا حالا؟
سارا که از بس آنیتا رو باد زده بود تمام مفصلهای دستش به قرت غرت (؟) افتاده بود گفت:
_پ دامبلدور یعنی شما واقعا آنیتا رو ندیدی؟
جسی که ترجیح میداد قاقالی لی خودش رو که نصفش نوش جان شده بود بخوره به سمت میزی رفت که روی آن دفتر های نقاشی قرار داشت.
دامبل دستی به ریشه 1 متر و 37 متری ش کشید و گفت: ای باب دختر جان ! پیری و هزار بیماری ؟ حالا چی شده؟
بلرویچ که داشت با عینک یه چشمیش به پروندها نگاه میکرد گفت:
_هیچی باب ، دومادت مریضه !
دامبل : هوووم ،اینو میدنم بابا بچه م خیلی کار میکنه مسئولیت سنگینی رو داره ! آنیتا باید قدرش رو بدونه ؟ میدونی دخترم ؟؟؟
آنیتا : اووووونقع اوووونقع ، بابا اون اینجا میاد ! یعنی اون دیووونه تشریف داره !
چو که سخت مشغول کارش بود گفت:
این که خوبه ؟؟
ملت:
چو سرش را از روی میکروسکوپ بلند کرد و گفت:
_ اینجوریی میتونیم سرش گول بزنیم بعد هر چی اطلاعات بخوایم از ولدی کچل و دار و دسته ش بگیریم ...مگه نه؟
آنیتا:
و همه به مدت 72697 ثانیه در فکر فرو رفتند .






Re: محققان دیوانه یاب!!!
پیام زده شده در: ۰:۵۷ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۵
#7

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
خلاصه همه رو داشتن می بردن توی یه اتاق! و اما در میانه راه!
هرکسی دستشو دراز کرده بود و تا می تونستند با خودش چیز بردوشتن. ولی بدون استثناء هر کسی حداقل دو سه تا پرونده تو دستش بود! حالا بی خیال اینکه پرونده ها اون وسط چه می کرد و اونها اونارو از کجا کش رفتن! فرض کنید هر دفعه یکی دوتاشون از دست مراقبا در میرفتن و توی اتاق های مختلف هر چیزی که به نظرشون قابل بررسی بود رو بر می دوشتن!

البته بماند که تا می تونستن اشیا مختلف مانند لیوان آب ، صندلی! ملحفه ها! دیگه خلاصه در و پنجره و هر چی دم دستشون بود رو با خودشون همراه کردن تا ببرنشون زیر میکروسکوپ!!
مراقبا میان پرتشون میکنن تو اتاق و میرن! و در رو هم قفل میکنن!
البته دامبل اتاق بغلی بود! ولی خب خیره سرشون به اونها می گفتن جادوگر....برگ چغندر که نبودند! بالاخره هر طور شده یه جوری با هم تبادل پیام می کردن دیگه! حالا شما چرا جوش می زنی؟!!

خوش بختانه اون نگهبانا یادشون رفته بود چوب دستی ها رو بگیرن یا بر حسب تصادف خیال می کردن که قبلا این کار رو کردن! پس اونها خوش حال چوب دستی هاشونو بیرون کشیدن و نخستین کار دور ماندن عملیات بهره برداری از اشیاء داخل اتاق و کشف حقایق بود! پس پرده هارو کشیدن و مشغول کار شدن!

آنیتا در ابتدای کار طبق معمول کامپیوتر 2008 رو از تو جیبش بیرون کشید. 8 لاشو باز کرد تا اندازه یه کامپیوتر معمولی بشه . سپس روشنش کرد و به دنبال اثر انگشتان مرگ خوارای دیوانه وار راهی نت شد!

از اون طرف وقتی ملت از این قیافه در اومدند پرونده ها رو ریختن روی یه میز که خودشون درستش کرده بودن ، عینک های ذره بینی و ته استکانی به چشم و مشغول کار شدند!
خب چو اول شروع کرد بلند بلند توضیح دادن در مورد پرونده ایی که جلوش بود:
_این پرونده مخصوص یه کسیه که به دلیل رفتن ناگهانی توی توهم دیوونه شده! البته میگن هنوز هم تو توهمه! حالا من اسمشو نمی گم! هر کی تونست حدس بزنه پرونده ماله کی بود؟
سارا:
_ماروولو! حتما ولدی بهش قول معاونیت داده اونم رفته تو توهم دیگه در نیومده! شاید هم آنی مونی! ممکنه از پرورشگاه زنگ زده باشن گفته باشن مامانش پیدا شده اونم رفته تو توهم! یا یه کی دیگه!
همون موقع بلرویچ بلند شد و گفت:
_نه هیچ کدومشون نیست! من می دونم اون کیه! بالاخره ناسلامتی من هم یه روزی مرگ خوار بودم! اون کسی نیست جز...............................!



Re: محققان دیوانه یاب!!!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۵
#6

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ صبر کنید ببینم!!... اهای...بگیریدشون!...
یهو معلوم نیست از کودوم سوراخی، یه عده مثل مور و ملخ میریزن تو تاپیک!.. یعنی ببخشید، همون تاگوارتز و د بزن!
هی اینا می زنن، هی محفلیا می خورن!... هی محفلیا می خورن، هی اوناها میزنن و این روند یک دوره تناوب پیدا میکنه!
حدود 2 ساعت بعد...
نویسنده دیگه خسته میشه و داد میزنه: اقا بسه دیگه! نزن!...
همه ملت استپ سینه میکنند و یه دریبل میزنن و یه شوت و گــــــــل!
نویسنده دیگه داره جوش می یاره و میگه:
_ هوی ارزشیا!... بسه! الان شاها رو دستگیر میکنند، میبرند داخل... درضمن!... موضوع رو یه جوری پیش ببرید که دنبال این هستید تا ثابت کنید که مگخوارا منگول بیدن!... این یه فرضیست و ممکنه ثابت نشه!... مفهوم شد؟!
ملت دست از گل یا پوچ بازی کردن میشکند و میگند:
_ بلــــــــــــــــــه!
نویسنده دیگه خیالش راحت میشه و میگه:
_ خیله خب... آزادید!
----
ملت محفلی، به صورت کت بسته و کاملا رقت بار، دارن میرن تو تاگوارتز تا تحت مراقبتهای ویژه قرار بگیرند!!
دامبل هنوز از دست اون یاروهه که اونو با آبر عوضی گرفته بود و احساس بزی بهش دست داده بود، خلاص نشده بود! آما در همان لحظه ی خطیر و آنتحاری، فکری شدیدامحفلی-سیفید، به کله ی دامبل خطور میکنه... در نتیجه داد میزنه:
_ اوهویی... محفلیا!... حواستون باشه، اینجا جاسوسی کنید تا مدرک گیر بیارید! گرفتین قضیه رو ؟!
ملت محفلی، به حالت استیصال در می یان و میگن:
_ هر چی میکشیم از دست این دمبوله!... خیله خب!... ولی وقتی از اینجا در بیایم، حسابتو می رسیم!! :hamme:


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: محققان دیوانه یاب!!!
پیام زده شده در: ۰:۱۳ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۵
#5

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
یه دفعه چو داد می زنه:
_من میشناسمش! آره خودشه! بلیزه!
آنیتا که تو چهره اون یارو دقیق شده بود گفت:
_نه بابا...بلیز که آشناست....این باید بلرویچ باشه!
بلرویچ یه دفعه می پره وسط و میگه:
_زبونو گاز بگیر! من که اینجام....دیگه نبینم مارو با این دیوونه ها یکی کنی ها!
آنیتا:
_آخه تو هم یه موقعی مرگ خوار بودی! یادش بخیر.... الان تو هم باید بین اینا باشی!
دامبل که سعی می کرد اون دیوونه هه رو از خودش دور کنه ولی دیوونه هه چهار چنگولی ریش دامبی رو گرفته بود و ول نمی کرد گفت:!
_آخی....عین پشم گوسفند می مونه! چقدر نازه!
و اونو به صورتش می مالید! و قوربون صدقش می رفت!
دامبل در حال درگیری:
_بابا یکی بیاد کمک....این یکی مثله اینکه قرصاشو نشسته خورده!
سارا میره دوربینشو می یاره می گه:
_لبخند بزنید!
و یه عکس خانوادگی می ندازه!
در همون لحظه یه پزشک از دور میاد! دامبل خوش حال میشه که بالاخره از دست اون دیوونه هه خلاص میشه. اما پزشکه تا میاد جلو می گه:
_عزیزم دوباره چی خوردی؟ چرا اینقدر ریشات بلند شده! پسر بد!( و یکی می زنه تو سر آلبوس!) دیگه نبینم از این کارا بکنی ها! این آقای مهربون رو هم ول کن بیا بریم اون طرف پیش دوستات!
و دامبل رو در حالی که داشت بالا پایین می پرید و هوار می کشید با خودش برد!
آنیتا داد می زنه:
_بگیرینش...بابامو بـــــــــــــــــــــرد!
و همه از سر کوله هم میرن بالا و هی پیراهن هم رو میکشن تا زود تر به دامبل برسن! اما ثانیه ایی بعد همه پخش زمین شدند!
آنیتا:
_به جون خودم باید یکی هم بیا اینا رو جمع کنه! بابا زود تر بلند شید! الان شما ها رو هم می برن می کنن تو سلول ها!
بله...لحظه ایی بعد عده ایی سبز پوش دکتر مانند به سمت آن ها می آمدند!
_فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرار!
به این گونه است که نامعلوم می ماند آن ها آمده اند دنبال مرگ خوارا یا اینکه اومدن خودشونو دو دستی پرت کنن تو چاه!
چه جلب!



دیوانگان مرگخوار!!!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
#4

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
دامبلدور به سمت در میره و چوبدستیش رو جلو میگیره و با حالت هیجان زده ای ورد رو به زبون میاره...!

-وینگاردیوم لویوسا!!!!

لحظه ای ملت منتظر موندن تا در خرابه باز بشه(!)....اما هیچ اتفاق خاصی نمیفته!
دامبلدور بدون توجه به ملت دوباره ژست جادوگرای بزرگ رو میگیره(!) و دوباره دست به کار میشه...

-سکتوم سمپرا!!!!!

بعد از دقیقه ای سکوت دیگر دامبلدور به چهره ای شرمسار برمیگرده...

دامبلدور: ورد رو یادم رفت!
آنیتا: اوه پاپا!...انزلیالیسم مفرط گرفتی!...باید یه سر به مادام پامفری بزنی...فقط مواظب باش مامان نبینه که داری میری پیشش!...چون شایعه شده که.... آره!! ...بزار خودم امتحانش کنم!

آنیتا به سمت در میره و در رو هل میده و در باز میشه!!

آنیتا: حال کردین؟!!
ملت: بابا تو دیگه کی هستی...بابا تو دیگه کی هستی...دست ولدی رو بستی...میون صدتا محفلی...به دنبال کی هستی؟...بابا تو دیگه.....

ناگهان دامبلدور دستش رو به صورت ناگهانی بالا میبره و ملت ساکت میشن...

دامبلدور: چیزی نیست میخواستم کلمو بخارونم!!

ملت به طرز خطرناکی گوجه فرنگی به سمت دامبلدور که تمرین آوازخونیشون رو خراب کرده بود!، پرت میکنن....

**دو دقیقه بعد**
ملت محفلی به داخل محوطه ای باغ مانند میشوند که در میان درختان افرادی با لباس های یک دست سفید قدم میزنند و پزشکانی مواظب اونها هستند.

ناگهان یکی از دیوانه ها به سمت محفلی ها میاد و در اولین نگاه دامبلدور رو میبینه...

-ریش دراز خوبی؟...خیلی وقت بود ندیده بودمت!!...بیا بقلم!

دامبلدور نگاهی دامبلدورانه به دیوانه میندازه....

دامبلدور: بله؟ ...به جا نمیارم!

------------------------------------------------------------------------
و اینگونه بود که ملت محفلی گیر یک دیوانه افتادند و بدین صورت قسمتی از نمایشنامه ی من و شما رو در بر گرفت!!
تازه اینجا تو حیاط تیمارستانه!....امیدوارم در داخل ساختمان تیمارستان بهمون خوش بگذره!!


شناسه ی جدید: اسکاور


Re: دیوانگان مرگخوار!!!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
#3

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
آنیتا هنوز داره فکر میکنه! اما معلوم نیست به چی و کی!
همه دارن میرن که وارد سنت مانگو بشن که آنیتا بلاخره از اون حالت خلسه ی فلسفی بیرون می یاد و میگه:
_ چرا شماها اینقدر آی کیو هستین؟!
ملت محفلی ابرو بنداز بالا بالا میشن و میگن:
_ به چه مناسبت حالا اونقت؟!
آنیتا یکی میزنه به پیشنایش و میگه:
_ خب عزیزان دل برادر! تاگوارتز که تو سنت مانگو نیستش که!.... 6 ایستگاه اونور تره!
با گفتن این حرف، دامبل یکی میزنه به پیشانیش و میگه:
_ آخ خوب شد گفتی دخترم! پیری و هزار آلزایمر!!... راست میگه! زودباشین دوباره سوار مترو بشین!
ملت محفلی هم که جو ندید بدیدیه مترو گرفته بودتشون، شیرجه تو مترو میشن و به حالت خنگولی به بیرون نگاه میکنند!

شش ایستگاه اونور تر!
همه پیاده شدند. اونجا فقط یه کارگاه مخروبست و جلوش نوشته" نزدیک نشوید! کارگاه تولید سیانید! خطر مرگ!"

همه آب گلوشون رو قورت میدن و به سمت همون خرابه میرن. دامبل میگه:
_ خب ملت!... اینجا تاگوارتزه! فقط باید درش رو با یه ورد باز کرد... واستین...!
و شروع به کار کرد!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: دیوانگان مرگخوار!!!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
#2

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
ملت همه شال و کلاه می کنن و آماده حاضر دم در!
دامبل:
_چرا اینجوری؟ فکر کنم بدون استثناء همتون تب دارید نه؟ خیر سرمون الان تو تابستونیم ها!
ملت پس از چند دقیقه که سعی کردند موضوع رو بفهمند میگن:
_آهان!
_ خب پس چرا هنوز وایستادین منو نگاه میکنید؟ برید لباسارو در بیارید! یه چیز خنک!
بعد از 2 ساعت:
_خب حاضریم....می تونیم بریم!
_نه بابا!
_زن بابا!
_پرو نشو ها!
_تو سرت می زنم پرات بریزه ها!
_بســـــــــــــــــــــــــــــــــــه!
و صدای دامبل بود که کل کل بین سارا و هدی را خاموش کرد!
بالاخره با صد تا دردسر اون ها راه میافتن!
در راه ::: در مترو!
_ای ول چه باحاله! چه سرعتی!
_صداتو بیار پایین! الان فکر میکنن با ندید بدیدیم!
_خب ندید بدیدیم دیگه واقعا! خداییش تو تا حالا مترو سوار شده بودی؟ حرف می زنه فقط!
هدویگ چیزی نگفت! البته اون نیازی به رفتن با مترو نداشت! پراش چی کارن! دندشون نرم این کارو بکنن دیگه!
خلاصه از مترو اومدن پایین...حالا درست دم در سنت مانگو بودند... اما هم چنان آنیتا در فکری عجیب غوطه ور بود و هیچ نمی گفت! چه دلیلی سکوت را جواب می کرد؟
بعضی فلاسفه به این سوال این گونه پاسخ می دهند! آنیتا بالطبع دراکویی ست! عالم اجتماعی هم جوابی مشابه می دهد و این علاقه را ناشی از در کار بودن یه ماشین و یه موبایل که قرار بود دراکو برای آنیتا بخره می دانند ! اما واقعا موضوع چه بود؟؟؟!



روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۷:۵۶ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
#1

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ چو؟!... بدو برو درو وا کن!!
چو غر میزنه و میگه:
_ آخه چرا من؟!... چرا همه زورتون به من بدبخت رسیده؟! ها؟! ...اوهو... اوهو!
دامبل یکی میزنه پس گردنش و با خشانت میگه:
_ پاشو خودتو لوس نکن اجنبی!.... در رو شکستن!.. اگه در طوریش بشه، خودت باید پولشو بدی!
بلاخره زور دامبل به چو می چربه و اونم بدو بدو میره در رو وا میکنه و میبینه استرجس پشت دره و هدی سیه روی هم بالای سرش! یهو هدی رو جو میگیره، یه بال میزنه و می یاد تو خونه و داد میزنه:
_ قار...قار... منم کلاغ خبرچین... قار قار!!
بلرویچ رو هم به یاد دوران جواتیتش یه پلخمون( فشار نیار! مشهدیه!! عمرا فهمیدی!) در می یاره و پیشتی شلیکش میکنه و سنگ میخوره به هدی، هدی هم سقوط آزاد میکنه و تلپی رو زمین ولو میشه و زبونش می یاد بیرون!
دامبل یه نگاه" آخه تو چقده خنگی!" به بلر میندازه و اونم میگه:
_ خب فکر کردم کلاغه دیگه!!
احظاتی بعد...
_ بله پروفسور... من و هدی طبق حرف شما، رفتیم جاسوسی! و فهمیدیم که...
بلرویچ به حالت" باب خودم می دونستم!" به استرجس میگه:
_ که ولدی کچله؟!
استرجس و هدی: ها ای نه نه نه!
آنیتا به حالت" چه فشاری به مغزم وارد کردم" میگه:
_ که ولدی هورکراکس داره؟!
استرجس و هدی: ها ای نه نه نه!
ققنوس رو یک صحنه جو محفل میگیردش و میگه:
_ حتما فهمیدید که ولدی، یک انسان ارزشیه!!
استرجس و هدی: ها ای نه نه نه!
بلاخره بعد از دو ساعت و 7 دقیقه و 34 ثانیه، دامبل عصبانی میشه و با تحکم میگه:
_ خب بمیرین دیگه!... از آخر چی فهمیدین؟!
استرجس با صدای بلند و در حالی که میخنده، رو به ملت میگه:
_ ما فهمیدیم که ولدمورت و دار و دستش، یعنی همون مرگخوارا، از تیمارستان " تاگوارتز" فرار کردند!...البته، این هنوز در حد یه حرفه!!
ملت به حالت یه گربه ای در می یان که یه تیکه گوشت دیده و چشماشون از حدقه به اندازه ی 6547 سانتی متر در می یاد و فکها همه رو زمین پلاس میشند و بعد از گفتن:
_ اوههههه!... نه بابا!
چشما رو می برن تو و فکها رو جمع میکنند!

6 ثانیه بعد!
ملت همه متفکر شدند! و هی تفکر میکنند. باز هم فکر میکنند، اما به نتیجه ای نمیرسند!

25364993 ثانیه بعد از اون 6 ثانیه!
_ هـــــــــــــــــا! گرفتم!!
همه به چشمای دامبل خیره میشند و میگن:
_ ایول! باید چی کار کنیم حالا؟!
دامبل در حالی که حسابی جو گرفتدش، میگه:
_ ما باید بریم به تیمارستان تاگوارتز، و از اوناها مدرک بگیریم!!
ملت محفلی: موهاهاهاهاها!
-----------------
جان اکانتاتون، از این ارزشی تر ننویسی دیگه!! زیاد هم شکلک نزنین که آلرژیم گل میکنه!!
ادامه بدید دیگه! باید ثابت کرد این حرف رو!!! موهااهاهاهاها!!!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۲۳:۰۶:۴۷
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۸ ۱۸:۲۰:۰۰

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.