تکلیف اول: رولی بنویسیم و در آن، ماجرای فردی را شرح دهیم که با گیاه تاچلیوس پلمبیوم تماس پیدا کرده باشد و بسته به موقعیتی که موجب تماس گیاه شده، توهم ذهنی فرد را شرح دهیم. (مربوط بودن تصورات شخص، با موقعیت به وجود آورندۀ توهم بسیار مهم است.)سنت مانگو شلوغ تر از همیشه بود. شفا دهنده ها به سرعت از یک طرف، به طرف دیگر می دویدند و به علت شیوع طاعون مغزی (کمی خطرناکتر از رماتیسم مغزی!!!) آشفته بودند، زیرا شیوع ناگهانی این بیماری بی سابقه بود و راه علاجی برای آن شناخته نشده بود. شفادهندۀ رده چهاری که به تازگی از مدرسۀ عالی شفادهندگی فارغ التحصیل شده بود، با تعجب به سرشفادهندۀ سنت مانگو می نگریست که برخلاف شور و هیجان و حالت عصبی آشکار دیگران، ساکت در گوشه ای تشسته بود و سرش را در میان دستهایش پنهان کرده بود.
شفادهندۀ جوان از کناری خود پرسید:
- سرشفادهنده چرا ساکته و هیچ کاری نمی کنه؟
- آخه فایده ای هم نداره که بخواد کاری بکنه. تنها یه نفر چنان قدرت شفادهندگی داره که می تونه طاعون مغزی رو معالجه کنه و الانم سرشفادهنده منتظره که اون فرد بیاد به کمکمون.
- چرا طرف تا حالا نیومده؟
- آخه راهش تا اینجا خیلی دوره.
- اصن اون کیه؟
قبل از اینکه پاسخی دریافت کند، سر و صدای شدیدی از بیرون به گوش رسید و بانوی قدبلند و جذابی که ردایی شاهانه در بر و عصای دوشاخۀ بلندی در دست داشت، درمیان استقبال حاضرین وارد شد. درست در قسمت دوشاخۀ عصا، گویی بلورین و نورانی به شدت می درخشید.
سرشفادهنده با عجله به بانو نزدیک شد:
- ملکه مورگانای عزیز، خیلی خوش اومدید. واقعا نمی دونستیم با این بیماری چیکار کنیم.
مورگانا عصایش را تکان داد و نور گوی، سراسر سنت مانگو را روشن کرد به طوریکه هیچ گوشه و کنار آن در امان نماند. سس لبخند زد:
- تنها کاری که باید بکنید اینه که تمام بیمارانتون رو توی یه سالن ببرید و بی حرکت روی زمین بخوابونید. نذارید هیچ شیئی رو ببینن و یا هیچ کاری انجام بدن. سعی کنید خلأ کامل رو توی ذهنشون ایجاد کنید. بعد شفادهنده هایی که کاملا صورتشون رو پوشوندن، کمی گیاه تاچلیوس پلمبیوم رو با پوست بیماران تماس بدن. درعرض چن دیقه حال تمامشون خوب میشه به شرط اینکه تمام موارد رو دقیقا رعایت کنین.
شفا دهنده ها به سرعت به طرف اتاق های بیماران دویدند تا دستورات مورگانا را اجرا کنند. سرشفادهنده با احترام مورگانا را به طرف دفتر خود راهنمایی کرد:
- روش کار شما فوق العادست بانوی من. هیشکی توی شففادهندگی به بااستعدادی شما نیست.
مورگانا همچنان که روی صندلی می نشست، لبخند دیگری زد:
- راستش فهمیدن راه معالجۀ طاعون مغزی هیچ ربطی به استعداد نداره و کاملا تصادفی بود.
- جسارت نیست اگه بپرسم چطور کشفش کردین؟
- نه. ابدا دوست عزیز.
مورگانا در خاطرات خود غرق شد.
سالها پیش - جزیرۀ آوالانمورگانای خردسال با نگرانی به پیرمرد بیماری می نگریست که درطی گردش های مخفیانه اش در جنگل، به عنوان دوست یافته بود. پیرمرد جنگل نشینی که با هیچ کس آمد و شد نداشت و کودکان آوالانی او را دیوانه می پنداشتند. پیرمرد دیوانه نبود، بلکه چنانکه خود برای مورگانا تعریف کرده بود، به دلیل تماس با گیاهی عجیب، دچار اختلال حواس شده بود. او می گفت:
- یه روز داشتم تو جنگل راه می رفتم و به تبری که می خواستم واسه خودم بسازم فکر می کردم که یهو پام گیر کرد و پرت شدم وسط یه بوتۀ عجیب. بعد انگار صدتا... نه، هزار تا تبر دیدم که همشون با هم بهم حمله کردن. تبری که از بقیه بزرگتر بود به بقیه گفت چطوره تیکه پاره کنیمش؟ ولی یه تبر کوچولو اون وسط گفت: جیــــــــــــــــــــغ! من از خون می ترسم. جیـــــــــــــــــــغ!
یه تبر که صدای نازکی داشت و انگار مامان تبر کوچیکه بود، با تیکه پاره کردن من مخالفت کرد و آخرش قرار شد هرشب یکیشون بیاد سراغم و وانمود کنه که می خواد منو بکشه. منم خوب می ترسم و داد می کشم. بعد ملت خیال می کنن من دیوونم.
و اکنون پیرمرد، به حالت اغما افتاده بود. دو روز بود که لب به غذا نزده بود و مردم آوالان، علیرغم ترسی که از وی داشتند، با دلسوزی می گفتند که او به بیماری طاعون مغزی مبتلا شده است. مورگانا به جنگل رفت تا برای دوست پیرش که قادر به فکر کردن و حرف زدن و حتی نگاه کردن به چیزی نبود، دسته گلی فراهم کند. می دانست که مرد پیر نمی تواند گلها را ببیند ولی امیدوار بود که با لمس آنها، دوباره زیبایی زندگی را به خاطر آورد.
به خاطر توصیۀ اکید مامان بزرگ لی فای، دستکش های ضخیمی که مخصوص چیدن گل بود به دست کرد. مامان بزرگ لی فای عقیده داشت گیاهان ناشناخته ای در جنگل وجود دارند که لمس آنها یا استنشاق بویشان خطرناک است.
دسته گلی زیبا از گوشه و کنار جنگل فراهم کرد و به نزد پیرمرد بازگشت. دسته گل را در دستان او گذاشت و زمانی که با اندوه درحال خارج شدن از اتاق بیمار بود، ناگهان با صدای مهربان و آشنایی سر جایش میخکوب شد.
- چه گلای قشنگی برام آوردین پرنسس کوچولو.
مورگانا با حیرت به عقب نگاه کرد و پیرمرد را دید که کاملا سرحال روی تختش نشسته بود. پیرمرد با لبخند ادامه داد:
این گلی که این وسطه کاملا مثل همون گیاهیه که باعث شد تبرا بهم حمله کنن! حالا شکلشو یادم میاد. از موقعی که تبرا رو دیدم نتونسته بودم شکل این گیاه رو به خاطر بیارم.
پایان فلش بکمورگانا به سرشفادهنده نگاهی انداخت و ادامه داد:
- همون موقع از باغبون قصرمون اسم اون گیاه رو پرسیدم و گفت که همون تاچلیوس پلمبیوم هستش. به این فکر افتادم که شاید این گیاه می تونه طاعون مغزی رو معالجه کنه و روی چن نفر که اونا هم طاعون مغزی داشتن آزمایشش کردم. متوجه شدم که بهترین نتیجه رو وقتی میشه گرفت که ذهن بیمار از هر فکری خالی باشه. اون پیرمرد چون قبل از بیماریش، ذهنش خالی بود و از ترس دیدن تبرها عادت کرده بود توی زندگیش به هیچی فکر نکنه، به سرعت از تماس با اون گیاه، دچار بهبود شده بود. به اصطلاح، چیزی که باعث بیماریش شده بود، باعث بهبودش هم شد و دیگه دیوونه و کم عقل نبود.
از جا برخاست:
- حالا هم اگه اجازه بدین، میخوام به شفادهنده ها و بیمارانتون سر بزنم که ببینم درست به حرفام عمل شده یانه.
و اتاق را ترک کرد.
تکلیف دوم: دو گیاه و دو جانور که می توانند ذهن افراد را تسخیر کنند نام ببریم و نوع حالتی که در شما به وجود می آورند را بنویسیم.گیاهان:1- خرزهره: پس از مراجعۀ یک ماگل و خر عزیزش به دامپزشکی، محققین متوجه مورد نادری از نوعی بیماری خرکی شدند. خر بینوا رنگ و رویی زرد و چهره ای تکیده داشت و ماگل ادعا می کرد که این اتفاق، پس از دیدن گیاهی با گل های صورتی در خر عزیزش رخ داده است. خر پس از مدتی مرد و با کالبدشکافی وی متوجه شدند که زهره اش ترکیده است. از آن زمان آن گیاه را خرزهره نامیدند که باعث می شود خرها با دیدنش، توسط وحشتی بی دلیل تسخیر شوند و زهره ترک گردند و بشود آنچه که نباید بشود.
2- ساکرامنتا ویولا: گیاهی بسیار زیبا و خطرناک. برگهای آن بسیار شفاف است به طوری که با آینه اشتباه گرفته می شوند. قربانی با دیدن برگهای آن وسوسه می شود که چهرۀ خود را در آنها ببیند ولی این عمل بسیار کار اشتباهی است زیرا این برگها مانند آینۀ نفاق انگیز عمل می کنند و چون شما دوست دارید که خود را زیبا ببینید، چهره ای فرشته آسا به شما نشان می دهند و شما مسحور قیافۀ نداشتۀ خود می شوید. سپس گیاه با استفاده از موقعیت، با برگهایش از پشت سر شما را نیش می زند و کم کم میل می فرماید و شما ابدا متوجه آنچه اتفاق می افتد، نمی شوید.
جانوران:1- سوسک.
2- موش
قدرت تسخیرکنندگی هردوی این موجودات با یکدیگر برابر است. ولی در ساحره های مختلف، تفاوتی در میزان تأثیر آنها مشاهده می شود. با دیدن این موجودات، معمولا ساحرۀ قربانی، به مدت کوتاهی بی حرکت می ماند، کمی بعد با صدای جیغ ممتد و بالا و پایین پریدن نام این موجود را صدا می زند و سرانجام روی میز یا صندلی ای پریده به اولین جادوگری که دم دستش بیاید دستور اخراج این جانور را صادر می کند.
در چنین حالتی، ابدا با ساحره بحث نکنید و بلافاصله دستورش را اجرا نمایید چون ذهن ایشان کاملا تسخیر شده و فاقد هرگونه عکس العمل قابل پیش بینی ای می باشد به طوری که درصورت عدم اطاعت، ممکن است سر خود را فرو رفته در یک لنگه کفش بیابید.