هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
(پست پایانی)


-خب؟
-خب چی؟
-خب چند کلمه در وصف هک بگین!
-او هکولی بسیار بدی بود که بر من ظلم بسیار روا داشت و چپ و راست من را می زد و مورد سخره قرار داده، روح لطیف مرا آزرده...
-تو نه لینی...یکی دیگه بگه!

همه سکوت کردند...
روح هکتور غمگین و آزرده به صحنه خیره شد. او در دوران زندگی اش هک چندان معصومی نبود. پرواز کنان به جمع پیوست.
-خب...خودم می گم بنویسین. او معجون سازی خبره...دوستی وفادار...مرگخواری از خود گذشته...داوری عادل...ناظری وظیفه شناس...

چشمان مرگخواران با هر جمله گرد تر می شد. هکتور متوجه شد که زیاده روی کرده است.
-خب...به جای عادل بنویس عدالتمند!

-هکولی؟ آدرس فک و فامیلتو بده دعوتشون کنیم.

هکتور غمگین بود...غمگین تر شد.
-ندارم! همگی جونشون رو در راه معجون از دست دادن. کل خاندان دگورث گرنجر قربانی شدن تا معجون سازی همچون من رو به دنیا تقدیم کنن.

-گفتی گرنجر؟ اون دختر هرمیون با تو...
-خیر! نداره!

هکتور فک و فامیلی نداشت...مرگخواران هم چندان از مرگش غمگین نشده بودند. روح را قانع کردند که حداقل در طول مراسم داخل تابوت آرام بگیرد. و بعد تابوت لرزان را با احترام دفن کردند.

صبح روز بعد از مراسم، هر مرگخواری که از جلوی آزمایشگاه هکتور رد می شد صدای قل قل معجون های داخل پاتیل را می شنید...و صدای هکتور شفافی که فریاد می زد:
- پیدا می کنم! بالاخره معجون بازگشت به زندگی رو پیدا می کنم!


پایان




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ یکشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۵

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
لینی سعی کرد چشمانش را باز کند. ولی تمرکزش آنقدر عمیق بود که...

-نمیتونم! چشمام به هم چسبیده. یکی بیاد چشای منو باز کنه.


روح هکتور خوشحال و یوهوووو کنان پرواز کرد که به بهانه کمک، دستش را تا آرنج در چشم لینی فرو کند... ولی او فقط یک روح بود! از به راحتی از داخل لینی رد و ضایع شد و برگشت سر جایش نشست!

رودولف قمه اش را لای پلک های لینی گذاشت و از استخوان شانه آرسینوس به عنوان اهرم کمک گرفت و با فشار زیاد چشم های لینی را باز کرد.
-بفرمایین. اینم از چشم. عجب چشمان زیبایی هم داریا. از این فاصله خیلی مجذوب کننده و ...


لینی تصویر هکتور را دید.
-چاق نشده؟

رز نگاه تحسین آمیزی به اثر هنری اش انداخت و جواب داد:
-خب من این طور فکر کردم که اون هک خوبی بوده و رفته بهشت و خورده و خورده و چاق و چله شده.

لینی مخالف بود! او اصلا هم هک خوبی نبود. ولی به هر حال این تصویر شباهت انکارناپذیری به هکتور داشت و نقاشی بهتر از رز در دسترس نبود.
-این از عکسش. حالا باید چند خطی زیرش بنویسیم که چقدر دوست خوب و فداکاری بود و بعد هم فک و فامیلاشو برای مراسم دعوت کنیم.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ جمعه ۱۶ مهر ۱۳۹۵

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
رز بسیار در کارش مصمم بود. به گونه‌ای که از شدت دقت زبانش از گوشه‌ی دهنش بیرون زده بود و با دقت در حال کار کردن روی جزئیات صورت هکتور بود.

- موندم اگه دقت نمی‌کردی چی از آب در میومد!
- ها؟ منظورت چیه؟
- آخه تو به این می‌گی هکتور؟ هکتور کجاش این شکلیه؟ نه تو بگو... این شبیه هکتوره؟... تو چی؟ تو هم می‌گی این هکتوره؟... تو اینو شبیه هکتور می‌بینی؟

لینی برگه رو از زیر دست رز بیرون کشیده بود و مدام اونو جلوی چشم مرگخوارا جا به جا می‌کرد و معتقد بود که نقاشی رز به هرکسی شباهت داشت جز هکتور.

رز برگه رو از چنگ لینی در میاره و با دقت مشغول وارسیش می‌شه. به نظرش لینی داشت در حقش نامردی می‌کرد. هکتورِ رز، بسیار هم هکتور بود!
- هکتوره دیگه! پاتیل داره. معجون می‌سازه. ویبره می‌ره. دیگه ازین واضح‌تر؟
- این داره ویبره می‌ره یا بندری می‌زنه؟
- تو تصویر واضح‌تری از هکتور تو ذهنت داری؟ من حتی یادم نمیاد موهاش چه رنگی بود.

لینی آهی می‌کشه و تو فکر می‌ره. هکتور در تک‌تک لحظات زندگی نه چندان مفیدش همواره سعی داشت اونو اذیت کنه. چطور ممکنه چهره دشمن درجه یکش از چهره‌ش پاک بشه؟
- من تمرکز می‌کنم رو تصویرش، تو هم بیا تو ذهنم و اونو بکش.

رز با تعجب نگاهی به لینی که همچون راهبه‌ها نشسته بود و کف پاها و دستاشو برای تمرکز بیشتر به هم چسبونده بود می‌ندازه. بعدش شونه‌هاشو بالا می‌ندازه و برگه‌ی جدیدی رو برای کشیدن تصویر هکتور در میاره.

دقایقی بعد:

- بفرمایین. کپی برابر اصل.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ یکشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
با خارج شدن لرد، ولوله بین مرگخواران شدت گرفت!

-آقا تو آگهی ترحیم چی می نویسن؟
-من چه می دونم! من همیشه کُشتم و انداختم دور!
-خب...بنویس مُرد!
-ابراز تاسف هم نکن.
-به دلیل مرگش اشاره کنم؟ به پیشینه خانوادگی و احساسی که نسبت بهش دارم؟

مرگخواران به فکر فرو رفتند. کسی احساس خوبی نسبت به هکتور نداشت. ولی آگهی نباید خالی می ماند.
-بنویس...زیاد می لرزید! بنویس در راه جامعه جادویی بسی به لرزه در آمد...و سپس مرد!

رز ویزلی که در لرزش، پیشکسوت محسوب می شد، قلم پر را برداشت و شروع به طراحی روی کاغذ آگهی کرد.

-هی هی...داری چیکار ره می کنی گیاه! ما این جا داریم یه آگهی جدی ره می نویسیم.

رز کاسبرگ هایش را به آرامی باز کرد و از زیر آن ها نگاهی تحقیر آمیز به باروفیو انداخت.
-آگهی که بدون عکس نمی شه...تو ده شما می شه؟ دارم عکسشو می کشم. مگه این که یکی از شما تصویر واضحی از هکتور داشته باشین که روش چاپ کنیم.

کسی تصویر واضحی از هکتور نداشت...بنابراین، رز به طراحی اش ادامه داد!




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۵

گلرت گریندل‌والدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ پنجشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۰
از شعرِ تو در امان، نخواهم بودن.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 66
آفلاین
به نام او
درود

خلاصه: تا این جا داریم که هکتور میمیره و روحش هی خرابکاری میکنه تا این که لرد و مرگخوارها تصمیم میگیرن براش مراسم بگیرن و دفن ش کنن. وسط مراسم یه سری ویزلی به خاطر فسنجون میریزن تو مراسم.


وینکی تازه متوجه بحران موجود شده بود.

- اجنه سیب زمینی دوست داشت. ارباب فسنجون خواست. همه مواد لازم تمام شده بود. الان فقط پوره ی سیب زمینی داشت.

وینکی که هر چه بیشتر فکر می کرد بیشتر نمی فهمید کجای کار را اشتباه کرده. که ناگهان خشمی شدید از هکتور وینکی، جن خووب را فراگرفت.

- وینکی انتقام خواست. هکتور مقصر بود.

و خیلی دراماتیک خشاب مسلسل هایش را عوض کرد و کلاه کابویی را بالا پرت کرد و سرش را زیر آن قرار داد.

نیم ساعت بعد

وینکی که عینک دودی هم حالا گذاشته بود دو تا مسلسل ش را به سمت جنازه هکتور گرفته بود و بی وقفه داشت بهش شلیک می کرد.

- هکتور جنازه ی بد. ارباب فسنجون خواست؟ جنازه ی هکتور فسنجون شد. وینکی خوووب بود!


اما آن طرف تر ها

گلرت گریندل والد تازه از خارج برگشته بود. او مانند اکثر جوانان این کشور با معضل بیکاری دست و پنجه نرم می کرد. برای اهداف خفن و والامنشانه ش به پول نیاز داشت، ازینرو مدتی بود که به مسافرکشی می پرداخت. { آمم آممم بیب بیب } و با پیکان قراضه ای در خیابان های لندن برای چند گالیون بیشتر « بیهود چرخ » میزد. امروز روز خوبی برایش بود. این چهارمین باری بود که داشت فاصله ی میدان گریمولد تا لیتل هنگلتون را می پیمود. مسافرانش همگی یک مشت ویزلی مو قرمز بودند. هر بار ده پانزده نفر از آن ها را در پیکان ش جا می داد و در لیتل هنگلتون، رو به روی عمارت خانه ی ریدل ها خالی شان می کرد. تو گویی که کامیونی بار شنی را خالی کند. گلرت در همین حد وارد سوژه شده میشد.
اما از آن طرف ویزلی ها به صف می شدند و با حالتی :drol: گونه به تک تک ساکنان خانه تسلیت می گفتند و لرد ولدمورت با انزجار آن ها را به سمت بقیه ی ویزلی ها و قبری که داشتند می کندند، هدایت می کرد.

در همین حین بین مرگخواران هم ولوله و دعوای عجیبی راه افتاده بود که با ورود لرد به میانشان همه ساکت شدند.

- چه مرگتونه؟! این فسنجون چی شد پس؟!
- ارباب اطلاعیه ترحیم هکتور رو داریم متنش رو می نویسیم ک بدیم چاپ کنن... این کراب و ...
- هر غلطی دوست دارین بکنین به من هم هیچ ربطی نداره!

لرد سر راهش چند نفری از مرگخواران غیر فعال را له کرد و چند نفر تازه وارد که درخواست داده بودند را تایید نکرد و سپس به سمت آشپزخانه به راه افتاد. این فسنجون لعنتی.


در پناه او
بدرود



[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
اعضای محفل، بیل و کلنگ هایشان را در زمین فرو می‌کردند و خاک را به سر و صورت همدیگر می‌پاشیدند. در این بین، عده ای از محفلی های خوش ذوق هم دایره‌ای به دور قبر تشکیل داده، دست می‌زدند و پا می‌کوفتند! هکتور هم در بالای قبرش معلق شده بود و آوازی غمگین را برای حاضران در مراسم، می‌خواند.
-یه قبری دارم خوشگله... اَهو اَهو... فرار کرده ز دستم؛ دوریش برایم مشکله؛ کاشکی اونو می‌کَندم! اَهوهوهو...

مرگخواران حاضر در مراسم، از شدتِ احساسی بودنِ این آواز، به یاد قرض ها و بدبختی هایشان افتادند و آن‌ها هم گریه کردند و بر سر و صورت خود زدند.

آن‌سوتر، آشپزخانه ریدل

-غذا پخت! غذا پخت! غذا پخت!

همه اجنه حاضر در آشپزخانه، همگام با شعارهای پرمفهومِ وینکی، به پخت فسنجان و پیتزا مشغول بودند. عده ای از آن‌ها، بسته های سیب زمینی را روی همدیگر خالی می‌کردند؛ عده ای دیگر، مواد لازم برای تهیه فسنجان و پیتزا را به خودشان می‌مالیدند و روی سیب زمینی ها غلت می‌زدند. جن های بزرگ تر هم روی سیب زمینی ها بالا و پایین می‌پریدند تا آنها را له کنند و پوره سیب زمینی بسازند.
بعد از اتمام این پروسه، اجنه تازه می‌فهمیدند برای طبخ پیتزا و فسنجان، نیازی به پوره سیب زمینی ندارند و کلا دارند اشتباه می‌پزند!
اجنه، دوان دوان به سطل آشغال ها هجوم می‌بردند و پوره ها را معدوم می‌کردند. ولی خب؛ از هیچکس پنهان نیست که جن ها معمولا حافظه ضعیفی دارند. اینطور می‌شد که دوباره، عده ای از آنها به سمت گونی های سیب زمینی هجوم می‌بردند و پوره سیب زمینی می‌ساختند!

-اجنه سیب زمینی پخت! اجنه سیب زمینی دوست داشت!

وینکی، همچنان به ساخت شعارهای انقلابی اش ادامه می‌داد و همقطارانش را به ساخت هرچه سریعترِ غذا تشویق می‌کرد.

ناگهان، از میان جمع انبوه اجنه، جنی در جلوی وینکی ظاهر شد و ترسان و لرزان گفت:
-مواد لازم تموم شد! اجنه همه مواد لازم رو مصرف... تتترق!

هنوز جمله جن مذکور کامل نشده بود که سرش توسط گلوله های مسلسل وینکی، هدف قرار گرفت و ترکید!
وینکی داد زد:
-جنآشپزیکی، جن کذب! جن بد! جنِ نشر اکاذیب!

هنوز چندی نگذشته بود که جن دیگری روبروی وینکی ظاهر شد و خبر قبلی را تکرار کرد.
-مواد لازم تموم شد! اجنه همه مواد لازم رو مصرف... تتترق!
-جنآشپزیکی2 هم جنِ نشر اکاذیـ... عه! چرا اجنه همه مواد لازم رو مصرف کرد؟

وینکی، تازه متوجه بحران موجود شده بود.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۱ ۲۰:۴۳:۴۵
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۱ ۲۰:۴۶:۲۰


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
مغز سیاه سیاه ها به کار افتاد. اونم نه به شکلی معمولی! به سیاه ترین شکل ممکن به کار افتاد و بالاخره سیاه ترین مغز حاضر در اتاق به دهان صاحبش دستور صحبت کردن داد:
-جسد بی مقدار این هکتور کجا افتاده؟ ما الان کلی ویزلی پشت پنجره داریم که به عشق پیتزا و فسنجون حاضرن هر کاری انجام بدن.

هکتور پرواز کنان در اتاق به حرکت در آمد و بعد از چند چرخش، جسدش را زیر میز بزرگی کشف کرد.
-ایناهاشم ارباب. حتی اونقدر ارزش قائل نشدن که جسم بی جانمو روی کاناپه ای تختی چیزی بذارن.

لرد بدون لحظه ای مکث جواب داد: ارزش قائل نشدن، چون بی ارزشی! حالا یکی درو باز کنه این مو قرمزا رو بیاره تو.

یکی در را باز کرد و آن موقرمز ها را آورد تو!

-شما در محضر ارباب بزرگ لرد ولدمورت هستین. یعنی ما! حالا خودتونو معرفی کنین.
-ویزلی!
-ویزلی!
-ویزلی!

لرد سیاه دستش را در هوا تکان داد.
-هی هی صبر کنین ببینم. معلومه که ویزلی! اسم کوچیکتونم بگین که ما بدونیم چگونه باید بهتون دستور بدیم.

-ما اسم کوچیک نداریم. فقط ویزلی هستیم.پدر و مادرمون وقت نداشتن روی ما اسم بذارن. چون سرگرم به دنیا آوردن بچه های بیشتری بودن.

لرد سیاه از این وضعیت خوشش نیامد.
-خب...اصلا خوشمون نیومد. حالا فسنجون و پیتزا میخوایین؟
-ها!
-اون بیل و کلنگ رو بر میدارین و قبر عمیق و جاداری برای مرحوم دگورث گرنجر میکنین.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۵

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین

-من صحبت میکنم.

تمام صورت ها به سمت مرگخوار رنگ و رو رفته ای برگشت که به سمت جایگاه سخنرانی حرکت میکرد و بالاخره به پشت میکروفون رسید.

-امتحان میکنیم ! یک دو سس ! یک دو سس ! سس سس سس!
-کافیه !

لرد گویا خونسردی خودش رو از دست داده بود و فقط میخواست از دست هکتور خلاص شود. مرگخوار سخنرانی خودش رو شروع کرد.
-هکتور دکورث گرنجر! نام او همیشه مایه ی بدبختی و عذاب و دلهره بوده، او همواره فردی شل ملات مغز در اجرای دستورات لرد بوده است.

مرگخواران همگی تایید کردند و اماده برای رفتن سر میز غذا می شدند که ... .
-اما!

لرد و مرگخواران صورتشان به سمت سخنران برگشت!
-اما او همواره فردی وفادار به جامعه ی سیاه، مرگخواری چیره دست و از همه مهم تر دوستی وفادار بود. هکتور برای مدت های طولانی به لرد خدمت میکرد و از همان موقع لرد را به عنوان تنها خانواده ی خود قبول کرد. چه روز ها که برای لرد در تابستان و زمستان چتر بلند میکرد و سر مقدس لرد را از افتاب و باران در امان نگاه میداشت. شجاعت او در ماموریت های مرگخواری ستودنی است.

هنوز سخنرانی تمام نشده بود اما لرد روی صندلی نشست و به فکر فرو رفت. به خاطرات قدیمی خودش و هکتور و تمام زمان هایی که هکتور به او خدمت میکرد حتی در لحظات طاقت فرسایی مثل تحریم شدن توسط محفل، مبارزه با یاران ققنوس و یا دوران قبل از بازگشت خودش هکتور همیشه در صحنه بود. حتی بعد از برگشتن لرد از توی دیگ هم هکتور انجا بود، انجا بود و اماده بود برای اولین دستورات لرد.
ولدمورت به درون خاطرات خودش کشیده شد به زمان هایی که هکتور بسیار جوان و بی تجربه بود. هر روز ازمایش های جدید و هر روز شکست . حتی یک روز تمام ازمایشگاه را منفجر کرده بود اما بالاخره موفق شده بود معجون درستی بسازد لرد هم به او پاتیل طلایی را هدیه داد. لرد هرگز فراموش نمیکرد هکتور چه قدر از داشتن ان پاتیل خوشحال بود.

-او همواره یاوری برای مرگخواران قدیمی و مانند برادری بزرگ تر برای مرگخواران تازه وارد بود. هکتور دکورث گرنجر! همیشه یادت در قلب های سیاهمان باقیست.

مرگخوار سخنران این را گفت وسخنرانی را به پایان برد. مرگخواران با شنیدن این حرفا ها همگی بغض کرده بودند، حتی خود لرد هم بسیار غمگین بود هیچوقت فکر نمیکرد روزی از مردن هکتور ناراحت شود اما خب حال ان روز فرا رسیده بود و لرد ناراحت بود.

هکتور اشک هایش را پاک کرد و لبخندی زد لبخندی از سر رضایت و عشق، عشقی سیاه که تنها برای مرگخواران و لرد در رگ هایش در جریان بود. روح هکتور از کمرش دو بال بزرگ در اورده بود و ارام ارام به سمت بالا حرکت کرد. با ناپدید شدن روح هکتور بغض مرگخواران ترکید و صدای ضجه و گریه ی انان تمام خانه را پر کرد. که ناگهان یکی از مرگخواران متوجه چیزی در پشت شیشه های خانه شد! بیش از هزاران محفلی با موهای قرمز که صورت ها و زبانشان را به شیشه چسبانده بودند و اب دهانشان از روی شیشه به پایین روان میشد !

-اونجا که میگن پیتزا و فسنجون میدن همینجاس؟drool:



ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۹ ۲۱:۵۲:۱۹
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۰ ۲۳:۴۶:۲۰

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ جمعه ۸ مرداد ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
بعد از دعوت لرد از مرگخواران برای سخنرانی در مراسم ختم هکتور،سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد...هیچ مرگخواری نمیدانست که باید چه کند و چه بگوید...به هر حال درست نبود که پشت سر مرده حرف بزنند و خب اگر میخواستند درباره هکتور صحبت کنند،صد در صد چیزی به جز "پشت سر مرده حرف زدن" باقی نمیماند!

اما بلاخره مرگخوار شجاعی از جمع دستانش را بالا برد!
_من بیام اربوب؟
_مثل اینکه گزینه دیگه ای نداریم ریگلولوس...بیا!

ریگولوس با عشوه موهایش را از جلوی چشمانش کنار زد و به سمت تیریبون رفت.
_اهم...خب...ما اینجا جمع شدیم تا یاد و خاطره هکتور رو گرامی بداریم...من فکر میکنم...
_کخخخخخخخ!

صدای خندیدن یواشکی و غیر ارادی مرگخواران باعث شد جمله ریگلوس ناتمام بماند...ریگولوس با عصبانیت به مرگخواران نگاهی انداخت،اما به خاطر حرمت گذاشتن به روح هکتور،از درگیری و دهن به دهن گذاشتن با مرگخواران صرف نظر کرد...
_بله...میگفتم....من فکر میکنم...
_په هه هه هه هه هه هه هه!

دوباره خنده مرگخواران که اینبار ریز و ارام نبود،سخنرانی ریگلوس را قطع کرد...ریگلوس نگاه غضب آلودی به مرگخواران که سعی داشتند جلوی خنده شان را بگیرند،انداخت...اما باز هم تمام توان خود را به کار انداخت تا از بحث با آنها جلوگیری کند!
_هوف...بله....عرض میکردم...من فکر میکنم...
_هار هار هار هار هار هار هار!

اینبار مرگخواران نمیخندیدند...قهقه میزدند!
لرد ولدمورت اما به نظر میرسید از این امر خوشحال نبود...او میخواست که سریعا ریگولوس سخنرانیش را تمام کرده و از شر هکتور راحت شود!
_دلیل این خنده شما چیه؟وسط مراسم ختم که نمیخندن!
_ببخشید ارباب...تقصیر ریگولوسه که جک تعریف میکنه!
_مگه من چی گفتم؟!
_باو هی میگی من...هه....میگی...هه هه...میگی من فکر میکنم!ههههههههه...مگه تو فکرم میکنی؟

ریگولوس بدون آنکه حرفی بزند از پشت تریبون پایین آمد و به سمت پرنجره طبقه بالا رفت!

خب...حالا نفر بعدی کیه که میاد برای بزرگداشت هکتور صحبت کنه؟


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۸ ۲۳:۳۳:۴۷



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۵

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
لرد سیاه نگاه سرخ رنگش را به هکتور گریان دوخت. به نظرش اصلا هم حیف نبود. اتفاقا خیلی هم خوب شده بود که هکتور مرده بود. ولی حتی لرد هم میدانست که در این موقعیت نباید روح آشفته و سرگردانی مثل هکتور را آزار بدهد.
-اصلا هم حیف نبود هک!

گریه هکتور متوقف شد. با چشمان شفاف گرد شده به لرد زل زد.
-اررربااااب؟ حتی شما هم میدونستین که در این موقعیت نباید روح آشفته و سرگردانی مثل منو آزار بدین. چرا این کارو کردین؟

هکتور با صدایی دو برابر بلند تر از قبلی شروع به زار زدن کرد. و لرد سیاه از سخنش پشیمان شد و با چوب دستیش ضربه محکمی توی سر وینسنت کراب کوبید!

وینسنت شوکه شده بود.
-ارباب من که چیزی نگفتم!

-ولی ما پشیمان شدیم! و ارباب ها نباید پشیمان بشوند. از این به بعد حواست باشه چی مینویسی بی وجود.

وینسنت حواسش را بیشتر جمع کرد و سرگرم تایپ کردن شد.

چند دقیقه بعد گریه و زاری هکتور به پایان رسید. سر جایش نشسته بود و گهگاهی دماغش را بالا کشیده، و به شکل روح وارانه ای آه میکشید.

لرد سیاه فرصت را مناسب دید.
-این مراسم بزرگداشت هکتور دگورث گرنجر است. حالا از شما یاران وفادارمون میخواهیم که اگه حرف یا خاطره ای از آن مرحوم دارین بیان کنین.



ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.