هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۷
#90

فرانك  لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۴۶ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
از ریش مرلین آویزون نشو!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 79
آفلاین
باورم نمیشد، شخصی ناشناس از درون شنلش بسته ای درآورد و رو به کارکاروف گفت: بیا اینم اون جنسایی که خواسته بودی فقط مراقب باش با معجونای دیگه ت غاطی نشه که ابر کشنده ست، دو ثانیه ای میکشه. البته اون یکی جنسه با لمس نمیکشه، فقط دو سه هفته بیهوش میکنه تازه حافظه رو هم طوری از بین میبره که اصلاح ناپذیره. فوق العاده نیست؟

- حالا چه قدر پولشه؟

- 600 تا باید پیاده شی.

- چه خبره مگه؟ 300 گالیونم زیاده.

- نه داداش مشتری نیستی بهت میگم بهترین جنسه میگی 300 تا؟ حالا باشه 570 بده ولی عمرا اگه پایین بیام.

ناگهان تصمیم گرفتم. حمله کنم برای همین طلسمی به سوی مرد ناشناس شلیک کردم: سکتوم سمپرا

بلافاصله تمام بدنش پر از جراحت های عمیقی شد و خون از آن بیرون پاشید.

کارکاروف مرا به خاطر افسون سرخوردگی که روی خودم اجرا کرده بودم مرا ندید اما به خاطر طلسمی که شلیک کرده بودم فهمید کسی آن جاست و به سرعت طلسم بدن بندی شلیک کرد که به من خورد و اثر کرد.

کارکاروف ابتدا شخص ناشناس را طلسم کرد: پتریفیکوس توتالوس وسپس شروع به از بین بردن طلسم من کرد. وقتی کارشتمام شد آمد و طلسم سرخوردگی من را نیز باطل کرد.

وقتی چهره ی من را دید گفت : چرا اومدی کوچه ی ناکترن؟ مگه برای شاگردا ممنوع نیست؟

سپس چوبدستی ام را گرفت و بعد طلسم بدن بند را باطل کرد.
رو به او کردم و با عصبانیت گفتم :خودتون چرا داشتین اون چیزارو میخریدین؟ برای کشتن کی؟ از بین بردن حافظه ی کی؟

- پسر ابله من نقشه داشتم، میخواستم خودمو خریدار جا بزنم ...

ناگهان طلسم شکنجه گردی کارکاروف را به زمین انداخت و بلافاصله طلسم دیگری او را بی هوش کرد، دو مرگخوار نقابدار بلافاصله از مغاره ای بیرون پریدند و فرد ناشناس را که از قرار معلوم همدست معجون مرکب پیچیده خورده ی شان را که کم کم داشت به حالت عادی برمیگشت را به مغازه بردند.

من هم بی درنگ چوبدستی ام را برداشتم و برای دوئل آماده شدم.

4 مرگخوار از مغازه بیزون پریدند و چویدستی شان را به سوی من گرفتند. بیشتر از آن بودند که من از پسشان بر بیایم برای همین سریع بمب تقلبی را که از مغازه فرد و جرج خریده بودم انداختم. وقتی داشتم بمب را می انداختم طلسم شکنجه گر یکی از مرگخوار ها از کنارم رد شد اما به محض انفجار همه پرت شدند و تابه خود بیایند دو نفر را خشک کردم : پتریفیکوس توتالوس .. پتریفیکوس توتالوس اما دو مرگخوار دیگر بلند شدند و همزمان دو طلسم مرگبار به سمتم فرستادند که باعث ترکیدن دیواری شد که تازه جلوی خودم پدید آورده بودم. از پشت گرد و غبار دیوار شروع به فرستادن پشت سر هم طلسم کردم :
استوپفای
ایمپدیمنتا
اکسپلیارموس


چوبدستی یکی از آن ها رها شد و آن را گرفتم اما دیگری هنوز سالم بود.

- ایمپدیمنتا
- کروشیو


دو طلسم به هم خورد و منحرف شد.

- کروشیو .. سکتوم سمپرا
- آوادا کداورا


دو طلسم اول به هم خورد و منحرف شد اما طلسم دوم من او را نقش زمین کرد و بدنش پر از خون شد. پس از به هوش آوردن کارکاروف اول میخواستم خودم را غیب کنم اما هنوز یک جلسه بیشتر در کلاس جسم یابی شرکت نکرده بودم پس تصمیم گرفتم تا خود هاگوارتز بدوم کارکاروف هم بلافاصله پس از به هوش آمدن غیب شده بود.


ویرایش شده توسط فرانك لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۴ ۱۹:۴۵:۱۹

من رفتم.

خیلی زوق زده نشید چون از دستم راحت نشدید، شناسه ی جدید من : نیمفادورا تانکس.


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۷
#89

آرنولدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۱
از روي شونت! باورت نمي شه نگام كن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 353
آفلاین
-"سلام ایگوری همونطور که فکر می کردم تو اینجایی می دونستم می خوای دوباره برای لرد خدمت کنی"


-"تو کی هستی از زیر شنل نامرئی بیا بیرون بزدل"


-"ای بابا تو هم که مارو نمی بینی زیر پاتو نگاه کن"

ایگور در حالی که به زیر پاش خیره شده بود گفت:"تو اینجا چی کار می کنی پف پفی کوچولو برگرد به هاگ ورود به اینجا ممنوعه..."

-"اگه ورود به اینجا واسه شاگردای هاگ ممنوعه واسه مدیر هاگ ممنوع نیس!؟"


-"خوب می دونی یه مشکلاتی هست که باید حل بشن ... اون چیه اونجا"

آرنولد بدون نگاه کردن به پشت سرش گفت:"معلومه آسپ مری و چندتا محفلی دیگه من اونارو با پاترونوس مطلع کردم این جادوی قدیمی خیلی بدرد می خوره نه ایگوری؟"

-"ااااا می دونید بچه ها من اومده بودم اینجا این کوچولو رو برگردونم مدرسه همیشه بدون مجوز از مدرسه خارج می شه و میاد اینورا که..."


مری:"آره جون خودت تو که تو مغازه بورگین نبودی نه؟"

آسپ:"الان وزیر با گلگو دیگران می رسه..."

در همان لحظه صدای قدم های گلگو به گوش رسید و آسپ ادامه داد:"رسیدن کارت تمومه ایگوری"

ایگور در حالی که نمی تونست جلوی خنده اش رو بگیره گفت:"وای الان من باید در برم نه"

در همان حال یک جرقه ی آبی از چوب مری بلند شد و به ایگور خورد،طناب کلفتی دور دست و پای ایگور پیچید و او را بی حرکت ساخت.

-"اینجا چه خبره ازتون توضیح می خوام آقای پاتر و خانم باود"این صدای هوکی بی کفایت ترین وزیر جادوگری بود؛در جواب او مری گفت:"من توسط آرنولد مطلع شدم که اینجا خبراییه بعد از خبر دادن به شما همراه آسپ از محفل تا اینجا آپارات کردیم و حالا ایگور رو می بینیم که از فروشگاه بورگین یه چیز هایی خریده و بیرون اومد..."



-"برید دنبال اون پف کوتوله فرار کرد بگیریدش "


همه همراهان وزیر و حتی گلگو دنبال آرنولد رفتند؛وزیر رو به آسپ و مری گفت:"ایگور به خاطر فرمانی از طرف من اینجا اومده بود از این به بعد هر کی بخواد جلوی اونو بگیره بی بروبرگرد تو آزکابانه حتی بدون یه محاکمه ی رسمی"

بعد از این سخنرانی ایگور رو آزاد کرد و با هم به لندن آپارات کردند،مری و آسپ هم مات و مبهوت به هم نگاه می کردند که ناگهان متوجه چیزی شدند آسپ گفت:"آرنولده"

آرنولد سریع خودش را به آنها رساند و نفس زنان گفت:"دوست دارم بدونم کاره کدومتون بود مگه نمی دونید هوکی هم مرگخواره با کوچکترین حرکت علیه لرد و مرگخوراش سر و کارمون با آزکابانه"

مری گفت:"جالبه هوکیم همینو می گفت حلا چی کار کنیم آرنولد؟"

اما دیگر اثری از پف کوتوله ی بنفش نبود


تصویر کوچک شده

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست

بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۷
#88

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
- ببین دانگ! من وقت این چونه زدنای بیخودو ندارم! مشتری نیستی داوش من! میرم میدمشون به سر بارون خون آلود. بهتر از تو قدر این جنسا رو میدونه!

- ژون تو قیمتت شر به فلک میژنه! بارون خونی که شهله، بارون شنگم اژ آشمون بیاد مشتریشو پیدا نمی کونی! بیا و شر عقل بیا، به اشل قیمت بده بریم بابا خماریم ژون تو!

- نمیشه! مرگ تو ضرر می کنم. همینجوریشم دارم زیر قیمت میدم.

مردی که کلاه ردایش را تا روی صورتش کشیده بود، همچنان با جادوگر معتاد درحال چانه زدن بود و از چشمان گرد شدۀ دخترکی سیزده چهارده ساله که کمی دورتر از او به آنچه درون دست های مرد نیمه پنهان بود، می نگریست غافل بود. دخترک قدمی به جلو برداشت و به مرد نزدیک تر شد. با کنجکاوی سعی میکرد چهرۀ مرد را از پس کلاه ردایش تشخیص دهد ولی جرات رو در رو شدن با وی را در خود احساس نمی کرد.

چند دقیقه ای صبر کرد. دو مرد هنوز به توافق مورد نظر خود دست نیافته بودند. دل به دریا زد:
- اهم... اهم!

دو جفت چشم، یک جفت خمار و یک جفت هشیار به سمت او برگشتند. دخترک خواست ادامه دهد:
- ببخشید. ساعت....

که دهانش از حیرت باز ماند. پروفسور کارکاروف، مدیر قدرتمند و بانفوذ هاگوارتز در برابر چشمانش ایستاده بود و همان کسی بود که می خواست مواد مخدر را به ماندانگاس فلچر قالب کند!!!

پروفسور کارکاروف با نگاهی سریع به چشمان دخترک، فورا موقعیت را درک کرد:
- شما اینجا چیکار می کنید دوشیزه لی فای؟ به نظرم لرد سیاه خوششون نیاد که یکی از بچه های تحت سرپرستیش که قراره یه مرگخوار خوب بشه، رو درحال سرک کشیدن توی کار دیگرون و فرو کردن دماغ گنده اش توی کار و کاسبی ملت ببینن!

مورگانا به خود جرات داد:
- بـِ... بـِ... ببخشید پروفسور! ولی گمونم نکنم خوششون بیاد بشنون که یکی از دوستان قدیمیشون داشته تو کوچۀ ناکترن مواد مخدر رد و بدل می کرده. اونم با یکی از محفلیا!!!

ایگور لبخند سردی زد:
- منم دلم نمی خواد ایشون چیزی رو بشنون که خوششون نمیاد. پس باید یاد بگیری دهن گشادتو ببندی. ایمپریو!

چشمان مورگانا حالت طبیعی خود را از دست دادند و بعد از مدت کوتاهی ایگور ورد جدیدی را تلفظ کرد:
- آبلی وی ایت! (obliviate طلسم پاک کردن حافظۀ افراد)

و طلسم را تنظیم کرد طوریکه حافظۀ مورگانا به طور کامل از آنچه در 10 دقیقۀ اخیر دیده بود، پاک شد. ایگور ادامه داد:
- حالا میری به طرف گرینگوتز، از حسابت پول برمیداری و میری برای خودت بستنی می خری. اصلنم به ذهنت نمی رسه که دور و بر ناکترن پیدات شه! فورا!!!

مورگانا همچنان تحت طلسم فرمان و با حالتی خواب زده، از ایگور کارکاروف و ماندانگاس فلچر دور شد.

****************

خوب چیکار کنم؟ انتظار ندارین که یه دانش آموز فسقلی بتونه از پس مدیر هاگوارتز بربیاد که! دارین؟



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۷
#87

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
آرام به مودی چشمك زدم.خبری نبود،می توانستيم به راحتی مخفيگاه مرگخوارها را پيدا كنيم و برگرديم.به مودی گفتم:«بريم.»مودی با چشمش اطراف را نگاه كرد و گفت بريم.

پس از مدتی مودی ايستاد و گفت:
_بايد برگرديم،مرگخوارها دارن ميان!
_از كجا دارن ميان؟من كه نمی بينمشون!
_از پشت اون ديوار كينگزلی!!!
پا به فرار گذاشتيم.به محفل يه سپر مدافع سخنگو فرستادم كه زود بيان كمكون.در حالی كه مرگخوارها با بی دقتی به طرف ما طلسم شليك می كردند ما فرار می كرديم تا در فرصت مناسب غيب شويم كه ناگهان جلويمان گروهی ديگر از مرگ خوارها را مشاهده كرديم گير افتاده بوديم.يكی از مرگ خوارها بی مقدمه فرياد زد:
_استيپوفای!!!!!!!!!!!!!!
من جا خالی دادم.مرگ خوار ديگری نعره زد:
_جا خالی دادن رو خوب بلدی!آواداكداورا!!!
بازهم جاخالی دادم.مرگ خوارها ماسك هايشان ا از روی صورتشان برداشتند.اوری رو به من كرد و به چند نفر ديگر كه نمی شناختمشون گفت:
_بايد كارش رو بسازيم!
من نعره زدم:
_اكسپليارموس!!!
چوبدستی اوری از دستانش در رفت و من آنرا در هوا مهار كردم و به طرف بلا گرفتم.به مرگخوارها گفتم:
هر حركتی كه بكنين بلاتريكس رو می كشم!
مالفوی جيغ زد:
_اون وقت منم مودی رو می كشم،كثافت!!
_پتريفيكوس توتالوس!!!
سيريوس بلك به همراه محفلی های ديگر به سمت مرگ خواران حمله ور شدند.
_بگير كه اومد!!!
بلا مشت محكمی به صورتم زد و من رو روی زمين انداخت و چوبدستی اوری رو ازم قاپيد و فرياد زد:
_آوداكدا...
_كروشيو
من از بلا زودتر عمل كردم.اون از شدت درد به خودش می پيچيد.من از فرصت استفاده كردم و گفتم:
_آوداكداورا!!!
من موفق شدم بلاتريكس لسترنج رو بكشم.در حالی كه هنوز صورتم به خاطر مشتش درد می كرد به بقيه ی محفلی ها ملحق شدم.
سيريوس با سرعت زيادی با مالفوی می جنگيد.مالفوی فرياد زد :
_اكسپليارموس!!
و سيريوس طلسمش رو دفع كرد ونعره زد:
_سكتوم سمپرا!!!
مالفوی جاخالی داد و من به طرفش چندتا طلسم شليك كردم كه همه رو دفع كرد اما سيريوس كارش رو تموم كرد:
_آواداكداورا!!!
اوری كه يك چوبدستی را پيدا كرده بود به سمت من حمله ور شد كه مودی كار اونم ساخت اما آرتور ويزلی توسط طلسم گويل كشته شد.ما هم در انتقام كار گويل و خيلی مرگ خوارهای ديگر را ساختيم.بقيه ی مرگ خوارها هم كه تعدادشان كم بود تسليم شدند. آنها جای مخفيگاهشان را هم به ما گفتند و ما آنها را به عنوان گروگان و زندانی با خودمان به ميدان گريمالد برديم.



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۳ پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۷
#86

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
-اکسپریاموس
این یه صدای آشنا برای من بود و از ته کوچه می اومد.
-به به! ببین کی اومده این جا! بیاین تو،دم در بده !
او این رو گفت و بعد چهره ای آشنا ولی منفور جلوی من سبز شد...
-از جون من چی می خوای؟
-تفره نرو! خودت بهتر می دونی ، هافلپافی کثیف !
-تو به چه جرعتی جلوی من به شخص والایی مثل هافلپاف توهین می کنی ، مالفوی؟
-اولا که دلم می خواد.بعدشم تو می خوای جلوی منو بگیری؟!!!
و همین طور که داشت حرف می زد ، دوستانش پشت سر اون می اومدند..
-کروشیو !
اینو دراکو گفت و بعد بلند بلند خندید.
-تمومش کن ، مالفوی !
این چیزی بود که ارنی گفته بود.
-به به ! می بینم یه نفر دیگه هم هوس مردن کرده !
-اکسپریاموس !
و چوب دراکو افتاد.
-حالت خوبه زاخ؟
-آره ، فکر کنم !
بعدشم ما موندیم و عده ای از افراد اسلایترین...
-همه چی درست می شه.
فکر بکری به سرم زد !
خیلی آروم در گوش ارنی گفتم:من سعی می کنم یه سپر درست کنم و تو هم به دیگران هشدار بده ...
از شانس فراوان من،نقشه ام گرفت و موفق شدیم...اما حیف که زیاد طول نکشید...
سپر من از کار افتاد و هر لحظه امکان کشته شدنمون زیاد بود.
-دعا هاتون رو بخونید ، احمقا !
البته اینو گریگوری گویل گفت
-از اونجا که من آدم منصفی هستم (چه غلط های اضافی!!!)،هر دوتاتون کاملا عادلانه کشته می شید و هیچکی هم نمی فهمه که چه جوری مردین !
-من میترسم .یه کاری بکن !
-نمی دونم ولی ناراحت نباش ، من جلوی تو وایمیستم تا به تو نخوره...
-نه ، من نمی ذارم.
-این تنها کاریه که می تونم برات بکنم.
چند ثانیه بعد:
-آوادا کداورا
نترسین ها! ما زنده ایم و این صدایی رو هم که شنیدین صدای وردی بود که هری و رون و هرمیون و فرد و جرج گفتند و تمام رفقای دراکو رو کشتند.اما اصل کاری فرار کرده بود!!!!
-هری ،تو این جا چی کار می کنی؟
-خوب ما اون نور رو دنبال کردیم و به این جا رسیدیم...
-ازتون ممنونم.از همه تون ممنونم...
فرد گفت:قابلی نداشت.رفقا این جور جاها به درد هم می خورن دیگه!!
-فکر کردید همه چی تموم شده؟من کار شما رو به وزارت جادو گری گزارش میدم!شاهدم هم اینجاست!
و ما دراکو و وینسنت رو دیدیم که دارن در می رن...
-حالا چی کار کنیم؟
اینو من از هری پرسیدم.
-نمی دونم.واقعا نمی دونم........
فردای اون روز نامه ای از وزارت جادوگری دریافت کردیم و بعد...
خوب ، به علت ترسناکی داستان ، بقیه اش حذف می شه (با سانسور اشتباه نگیرید ها!!!) پس بهترین کار اینه که خودتون حدس بزنین آخرش چی می شه!!!
اینم شکل من در حال فکر کردن به این داستان غم انگیز:


با نهایت تاسف
زاخاریاس اسمیت


[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ سه شنبه ۸ بهمن ۱۳۸۷
#85

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
درست چند متر جلوتر ایستاده بودند. از پشت دیواری که من ایستاده بودم میشد به خوبی ایگور کارکاروف و آن دوست مسخره اش را دید !

تحملم داشت تمام میشد. آن همه اشیاء نفرین شده و پر از جادوی سیاه را به آن جادوگر نوجوان از همه جا بیخبر میفروخت که فقط پول بدست بیاورد ! احساس خطر میکردم ! اما در نهایت شجاعت از پشت دیوار بیرون امدم و فریاد زدم :

- هی !

ایگور به سمت صدا برگشت. چشم در چشم هم خیره شدیم ! چوبدستی را در دستم فشردم وبه سمتش گرفتم : « با یک دوئل چطوری متقلب ؟ »

چوبدستی اش را کشید ! کمی به هم نگاه کردیم و ....
دوئل آغاز شد !

- استیوپفای !

- آواداکداورا !

طلسم های سبز و سرخ با هم برخورد کردند و هر دو منحرف شدند. شیشه یکی از مغازه های اطراف شکست و طلسم دیگری به یکی از رهگذران خورد و او را بیهوش کرد.

کارکاروف چوبدستی اش را تکان خفیفی داد و نوری نارنجی رنگ از آن خارج شد که با طلسم «پروتگو» متوقفش کردم. دوست نوجوانش مات و مبهوت ایستاده بود و به نبرد ما نگاه میکرد.

رهگذران اطراف کوچه ناکترن اطراف ما جمع شده بودند و به نبرد نگاه میکردند ، کم کم با مشاهده طلسم های سیاه ایگور و مبارزه سفید من شروع به تشویق کارکاروف کردند.

نبرد همچنان سرسختانه ادامه داشت و جالب این بود که یک غفلت ایگور ، چرخ نبرد را به سمت من چرخانده بود و حالا این من بودم که طلسم میفرستادم و او با طلسم های محافظ مختلف که بعضی را نمیشناختم دفاع میکرد.

طرحی مات از نور های مختلف در فضای اطراف جاری بود. کارکاروف چشمانش را تنگ کرده بود و تمام تمرکزش روی حرکات و ورد های من بود.

با نگاه دیگری به چشمان مظلوم آن نوجوان و حرکات سریع کارکاروف ناگهان خشمناک تر از گذشته تکان سریعی به چوبدستی ام دادم و فریاد زدم : « کراوشیو ! »

طلسم چرخان من به سمت کارکاروف رفت و درست به بازوی او خورد و او از درد نقش زمین شد. چند ثانیه از گذشت. متوجه شدم چه کرده ام و طلسم را متوقف کردم ... همچنان از درد روی زمین افتاده بود !

چوبدستی ام را به سمت مدالیوم نفرین شده ای که در دست نوجوان بود گرفتم و گفتم : « اکسپلیارموس »

و به سمت کوچه دیاگون رفتم ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۹ دوشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۷
#84

گلگوماتold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۸
از مامان اینا چه خبر؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
وزیر سحر و جادو، عالیجناب هوکی اصغر به همراه دسته و رسته ای از محافظان و کارکنان وزارت به کوچه ی دیاگون رفتند تا از آنجا به کوچه ی ناکترن بروند. پس از رسیدن به کوچه ی ناکترن گلگو که وزیر را روی شانه اش نشانده بود تا از هر گونه دشمنی دور باشد، به آرامی گفت: وزیر. ما باید چیکار کرد؟!

هوکی: باید هر چی سریعتر اینجا رو یه بررسی بکنیم. باید یه چند تا خلافکار بگیریم که بتونیم دهن مردمو ببندیم. من خودمم واسه این اومدم که دهن مردم کاملا بسته شه. من خیلی گولاخم

گلگو و دیگر افراد وزارت به نشانه ی موافقت سر تکان دادند و به راه افتادند و به هر مغازه و دکان و بقالی ای که می رسیدند سرک می کشیدند و وارد می شدند...


بالاخره پس از نیم ساعت گشتن که وزیر به شدت خسته شده بود و حوصلش سر رفته بود، صدایی نسبتا آشنا به گوشش رسید. به سرعت از روی شانه ی گلگو پایین پرید و کمی جلو رفت و کنجکاوانه به آن سمت نگاه کرد.

- ایگور کارکاروف. اون از دسته ی مرگخوارا هم جدا شده بود. باید دستگیرش کنم تا هم دهن مردمو ببندم. هم لرد رو راضی نگه دارم. این بهترین کاره. ولی خب با چه دلیلی؟

ایگور: بورگین! اون یکی رو هم بده.
بورگین: این غیر قانونیه ها. مواظب باش دست مأمورای وزارت نیفتـ... ماااع! سالازار بیا کمک.

ایگور با بهت نگاهی به بورگین انداخت و سپس محدوده ی دید اورا دنبال کرد و چشمش به یکسری جادوگر که لباس هایی با آرم وزارت سحر و جادو پوشیده بودند انداخت.

- ایگور کارکاروف! شما به جرم خرید وسایل غیر قانونی دستگیر میشین. هیچ حرفی هم حق نداری بزنی، وگرنه می زنیم لهت و پارت می کنیم.

ایگور به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت: شما جوجه وزارتیا می خواین منو بگیرین؟ خود ولدی هم هنوز دستش به من نرسیده و نتونسته منو بگیره... آوداکاداورا!

یکی از مأمورین وزارت روی سنگفرش قدیمی و خراب کوچه ی ناکترن پهن شد و دو مأمور دیگر با خشم چوبدستی هایشان را بیرون کشیدند.
ایگور از فرصت استفاده کرد و به سرعت چند پرتو نورانی را نیز حواله ی آنها کرد که با دو نفر از مردم جادوگر و یکی دیگر از مأمورین برخورد کرد.

مأمور آخری که ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود، فریاد زد: استیوپفای!

ایگور نیز جاخالی داد و پرتو سبز رنگی را به سمتش روانه ساخت و او را نیز کشت. قهقه ی خنده ای سر داد و ناگهان چشمش به سایه ی عظیمی که هر لحظه بیشتر رویش می افتاد، افتاد.

گلگو با قدم های بزرگی دوان دوان به سمت ایگور می رفت و پرتوهای نورانی او هیچ اثری رویش نداشتند. گلگو در حالیکه ایگور را با دست راستش می گرفت فریاد زد: ایگور ناتوان بود. گلگو قدرتمند بود

و در حالیکه رو به ایگور می خندید به سمت وزیر سحر و جادو، هوکی رفت.



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۷
#83

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
- شوخی میکنی ؟! خرید و فروش اینا خیلی جرم ِ سنگینی داره ایگور !

- ای بابا ! تو اینا رو به من بفروش ، باب من مدیره هاگوارتزم ، هر وقت دوست داشتی میتونی بیای اونجا تو دفتره مدیریت فلان و اینا و ایول ! ایول ؟!

-

- بابا فک کردن نداره که ، من به این گردنبند های طلسم کننده نیاز دارم ! از وقتی که دامبلدور مرده طلسمای حفاظتیش روی دفتر مدیریتشم از کار افتادن !

- درست کردن ِ یه طلسم ِ حفاظتی چیکار داره مگه باو ؟!

- عزیزه من ! دامبلدور برای جلسات خصوصی نیمه شبانش یه سری طلسم ِ حفاظتی گذاشته بود تا کلاساش بدون ِ مشکل برگزار بشن ! بالاخره هاگوارتزه دیگه با این همه استاد و دانش آموز !

- مثلا چه طلسمای حفاظتی ای ؟!

- یه طلسم گذاشته بود ، صدای داد و فریاد و اینا از اتاقش بیرون نیاد ! یه طلسمش برای این بود که هر کسی میاد نزدیک ِ دفترش و از کلاس های خصوصیش مطلع میشه ، حافظه کوتاه مدتش به مشکل بخوره ! یه طلسم ِ گولاخیم که گذاشته بود این بود که هر پسر سیفیت میفیتی که ناشناخته بوده برای دامبلدور و از نواحی دفترش رد میشده ، این یه صدای بوق مانند تولید میکرده که دامبلدور متوجه میشده و سریعا دنبال ِ اون بنده خدا میرفته و فلان و اینا !

- جدی ؟ ایول بابا ! نور به آرامگاه ِ سفیت مفیتت بتابه دامبلدور که انقدر مقتدر و دانا بودی و ما خبر نداشتیم !

- خیله خب ، مک ! حالا که من جانشین ِ دامبلدور و از نواده ها و یاراشم و این همه چیزه باحال بهت گفتم ؟ اونا رو به من میفروشی ؟!

- نچ ! شرمنده !

ایگور برای لحظه ای در افکار خودش غوطه ور میشه و به این نتیجه میرسه زمانی که کسی به درخواستش جواب ِ مثبت نداد ، تنها راهش ، چیزی نیست جز ... جلسه خصوصی !


نیم ساعت بعد - یکی از اتاق های متروک مغازه مک

- خب ، بالاخره اونا رو میفروشی به من ؟!

- نچ ! امکان نداره !

- آآآآآ ! تا الان دامبلدورم بود راضی شده بود ! آآآآ !

- برو بابا ! تو همش میخوای منو با نیم ساعت راضی کنی ! پوف ! مشتری نیستی باب ! اینجا تا سه ساعتم ملت اومدن من راضی نشدم ! حالا حالا ها باید زحمت بکشی !

ایگور که میبینه اینطور هست ، از تمام ِ فنونی که طی سال ها از دامبلدور فرا گرفته بود استفاده میکنه تا بلکه موجبات رضایتی مک رو فراهم کنه و بتونه اون رو راضی !


سه ساعت بعد

- خب ؟! میفروشی مک ؟!

- امکان نداره!

- ای بابا ! من حالم خراب شد ! سفید مفیدم نیستی که ! اه !


سویی دیگر

پرسی ویزلی که برای ماموریتی از طرف جناب ِ وزیر بصورت مخفیانه وارد ناکترن شده بود ، مستقیما به سمت ِ مغازه شماره دوازده حرکت کرد ! آنقدر کوچه ناکترن سیاه و کثیف بود که گاهی اوقات پیدا کردن یک مغازه بزرگ هم عجیب به نظر میرسید ! چه به اینکه یک پلاک کوچک پیدا شود ؛ بدون توجه به مردمان عجیب و غریبی که شرارت از سر و رویشان میبارید و بد طینتی در چشمانشان موج میزد به جلو حرکت کرد !

بعد از حدود نیم ساعت ، با تعجب فراوان ، پلاک شماره دوازده را پیدا کرد ! آن پلاک متعلق به مغازه ای بسیار بزرگ بود که از پنجره های آن تنها اشیایی کثیف و بی ارزش دیده میشد ! بدون توجه به مردمی که با حیرت او را نگاه میکردند وارد مغازه شد !

بعد از دقایقی جستجو و پیدا نکردن فروشنده ، به دری رسید که گویا قفل شده بود ، برای آخرین بار نگاهی به محوطه مغازه انداخت ، چوبدستی اش را از زیر ردا در آورد و زمزمه کرد : آلوهومورا !

آنچه را مقابلش میدید باور نمیکرد ! ایگور کارکاروف با حالت فوق العاده زننده ای گوشه ای بیهوش شده بود و مک فروشنده مغازه ، هنوز پر انرژی بود و در جای خودش میلرزید که با دیدن پرسی لحظه ای لرزید و بعد گفت : هوی ! اگه تو ام چیزی میخوای مثل این باید بیای اینجا و اینا !

پرسی که برایش عجیب مینمود بخواهد با ایگور مبارزه کند ، کشان کشان او را از اتاق بیرون آورد و با استفاده از ورد مبهمی که تلفظ کرد او را بهوش آورد !

پرسی : ایگور ! حالا معاملات غیر قانونی میکنی ؟!

ایگور : بوق بخور بابا ! برای یه چند تا گردنبند آشغال دهنمون چیز شد ! یادته پرسی ما برای چه خواسته های گنده منده ای پنج مین جلسه خصوصی میذاشتیم و ردیف میشد ! از صبح دارم با این یارو جلسه میذارم ، اصلا انگار نه انگار !

پرسی : امم ، شرمنده ایگور ! من باید تو رو به جرم معامله غیر قانونی ببرم وزارت خونه !

ایگور : بوقی ! آخه چه معامله ای ! مگه ندیدی این یارو بوقم کفه دستم نذاشت !

پرسی که حوصله بحث نداشت زیر لب گفت : پتریفیکوس توتالوس ! و در حالی که دستش را روی بدن او گذاشته بود ، به لندن آپارات کرد !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۷
#82

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
خورشید تازه غروب کرده و زمین کاملا پوشیده از برف بود. صدای برخورد چکمه های دو نفر که در حال دویدن بودند، برروی زمین یخ زده ی کوچه دیاگون به گوش می رسید.
کوچه تقریبا خلوت بود.رون نفس نفس زنان ایستاد و به تیر چراغی تکیه زد. متفکرانه چهره اش را در هم کشید. هرگاه چنین می کرد به نظر می رسید چشم های ریزش در میان کک و مک های صورت سفیدش گم می شود. با صدای گرفته رو به هرمیون کرد و گفت:

-مطمئنی می خوایی ادامه بدی؟...من دیگه خسته شدم.ما نمی تونیم پیداش کنیم...همه مغازه ها رو گشتیم ولی نبود.

هرمیون کوله پشتی خود را روی شانه جابه جا کرد سپس نگاهی به دوردست انداخت و افزود:

-من که گفتم نیازی به همراه ندارم، حالا هم میتونی برگردی، من امشب باید اون پوست گرگینه لعنتی رو پیدا کنم!خودت که میدونی اگه امشب به معجون اضافه اش نکنم همه زحمت های سه ماه گذشتم نابود میشه...

رون چند قدم به سمت هرمیون آمد.صورتش سرخ و یخ زده بود.دستش را دور گردن هرمیون انداخت و گفت:

-ماهمه ی مغازه ها رو گشتیم، همه هم یه جواب دادند و گفتند این روزها پوست گرگینه تو دیاگون پیدا نمیشه! بی فایده است مگر اینکه...

فکری در ذهن هرمیون جرقه زد و سپس هورای کر کننده ای برای خود سر داد و گفت:

-آره، تو دیاگون شاید پیدا نشه ولی ما می تونیم به ناکترن بریم...مطمئنم تو یکی از اون مغازه های قدیمی پیدا می کنیم!

درمقابل اصرار هرمیون رون نتوانست مقاومت کند.دوان دوان از کوچه باریکی که پوشیده از آجر های فرسوده بود عبور کردند و پا به خلوت وحشی و ترسناک ناکترن گذاشتند رون و هرمیون هیچگاه در شب خلوتی مثل این پا به ناکترن نگذاشته بودند و هر ثانیه احتمال وقوع حادثه ای را تصور می کردند.
نور ضعیفی بر کوچه حاکم بود.هر دو با عجله راه می رفتند. در آن ساعت از شب همه مغازه ها بسته بودند. کمی جلوتر چراغ یکی از مغازه ها روشن بود پرده های ضخیمی پنجره ها را پوشانده بود. رون با نا امیدی از سوراخ کوچکی که بر روی درِ چوبی بود به داخل نگریست چند مرد دور میزی ایستاده و در حال صحبت بودند.

هرمیون با نگرانی دستش را به سمت در برد و به صدا در آورد.پیرمردی با اندام استخوانی و کله ای کچل از جایش برخاست و با صدای بلند پرسید:

-کی هستی؟ اینجا چی می خوایی؟

رون صدایش را صاف کرد و گفت:

-میشه درو باز کنید. ما دنبال پوست گرگینه می گردیم... تو مغازه شما هست؟

پیر مرد لنگان لنگان به سمت در آمد و آن را بازکرد. رون و هرمیون هر دو پا به داخل گذاشتند.داخل مغازه بسیار سرد بود و فرقی با هوای بیرون نداشت. هر قدم که روی کف پوش چوبی کهنه می گذاشتند صداهای عجیبی به گوش می رسید و بر نگرانی آنها می افزود.
سه مرد سیاه پوش دور میزی ایستاده بودند صورتهای خود را به سوی دیگر برگرداندند تا قیافه هایشان معلوم نباشد. مردی که میان دونفر دیگر ایستاده بود از روی میز شئ براقی را به سرعت برداشت و زیر ردای خود مخفی کرد.
چشمهای هرمیون از تعجب گشاد شد در یک لحظه توانسته بود شئ روی میز را تشخیص دهد برای چند ثانیه به میز خیره شد، شک نداشت که یک زمان برگردان چند لحظه پیش روی آن بود.

پیرمرد برای پیدا کردن پوست گرگینه به زیر زمین مغازه رفت.هر سه مرد سیاهپوش در حالی که صورت های خود را مخفی کرده بودند به آرامی صحبت می کردند.قلب هرمیون به شدت می تپید، این وسیله ممکن بود بسیار خطر ناک باشد نباید می گذاشت که به دست آن ها بیفتد. با آرنج خود سقلمه ای به رون زد و سپس آهسته گفت:

-چوب دستی توآماده نگه دار!

رون با سر تایید کرد و بی اختیار نگاهی به زیر زمین انداخت.
در یک تصمیم ناگهانی هرمیون با سرعت به سمت مردی که زمان برگردان را برداشته بود حمله کرد و با ضربه محکمی او را هل داد و مرد به شدت به زمین خورد و زمان برگردان از کف دستش رها شد.
نگاه هرمیون به چشم های مرد گره خورد. کسی که روی زمین افتاده بود مدیر هاگوارتز ایگور کارکاروف بود.
در یک لحظه هر دو به طرف زمان برگردان حمله بردند.

-استیوپفای!

طلسم رون بسیار ضعیف بود ولی با این حال توانست مانع رسیدن دست کارکاروف به زمان برگردان شود و هرمیون توانست فورا آن را از روی زمین بردارد. دومرد دیگر که در اطراف آنها ایستاده بودند چوب های خود را به سمت هرمیون نشانه رفتند ولی هرمیون به سرعت زنجیر را به گردن خود آویخت و با شجاعت گفت:

-اگه بخوایید صدمه ای به من و دوستم بزنید زمانو به چند ساعت قبل بر می گردونم و اونوقت می تونم علیه شما هر کاری بکنم...!

ایگور با کمک دو مرد دیگر از زمین برخاست. نمی توانست شتاب زده وارد عمل شود. در همان هنگام پیر مرد غر غر کنان از پله های زیر زمین بالا آمد.

-چه خبرتونه ؟...بالاخره پیدا کردم!

ایگور سرش را چرخاند تا نگاهی به پیر مرد بیندازد.هرمیون فرصت را غنیمت شمرد چوب جادویش را به طرف کارکاروف نشانه رفت واز تمام قدرت خود استفاده کرد و فریاد زد:

-پتریفیکوس توتالوس!

تمام بدن ایگور خشک شد و بی حرکت ماند. هرمیون و رون بی درنگ از مغازه خارج شدند.در کوچه رون چوب دستی خود را به سمت مغازه گرفت و به هرمیون گفت:

-الان میان دنبالمون باید مغازه رو آتیش بزنیم!

هر دو با هم طلسم را فریاد زدند و آتش را روانه ی مغازه مخروبه کردند.
-ریداکتو!

صدای انفجار سراسر ناکترن را فراگرفت.


ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۵ ۱۶:۳۶:۳۹

هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۷
#81

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
نور لرزان لوموس،شعاع نورانی در دل تاریکی ایجاد کرده بود.هوا خوب و ساف،اما کمی سرد بود.به زودی سحر فرا میرسید. اما وی همچنان مشغول کار خود بود.مدتها بود که زمان،برایش اهمیت زیادی نداشت.تنها روشنی قابل رویت در کوچه تاریک،نور کور فانوسی بود که مگس هارا بسوی خود میکشاند.وی باری دیگر به ساعت قدیمی،که بر کف دستش قرار داشت نگاه کرده و آهی کشید.مرد سر خود را خم کرد. بدنش از خستگی به دردآمده بود.همان طور که به دیوار آجری تکیه داده بود،بطری آب خود را،که تقریبا خالی شده بود را دراورد و جرعه ای از آن نوشید.


ماه کوچه را روشن ساخته بود. فانوس قدیمی،که اکنون بر روی زمین افتاده بود خاموش شده بود.سایه فردی توجه وی را بخود جلب نمود.مرد بطری خود را در ردای خودنهاد و چوب خود را سفت تر در دست فشرد.سایه بلند و دراز مرد لحظه لحظه نزدیک تر شد.ایگور چشمان خود را باریکتر نمود تا بتواند مرد را ببیند.مرد،کلاه عجیبی،که پر بزرگی را بر رویش داشت بر سر کرده بود.خش خش ردای دراز مرد در فضا طنین می انداخت.مرد،که حال روبروی ایگور ایستاده بود لبخند کجی به وی زده و سپس با صدای زیر و آرامی گفت:
شب خوبیه ایگور،این طور نیست؟
ایگور با تلخی به مرد گفت:
دیر کردی!نباید دیر میومدی !کار خطرناکیه.
- اوه کارکاروف!تو که نمیخوای به من بگی که وزارتیا اینوقت شب توی ناکترن میان؟اونا از سایه خودشون هم میترسن!مخصوصا حالا که لرد سیاه از همیشه قدرتمند تره.
با شنیدن "لرد سیاه"ایگور لرزش خفیفی کرده و با ناراحتی به مرد خیره شد.ایگور کیف قدمی و مندرسی را از کنار دیوار گرفت و ان را باز نمود.بعد از کمی جستجو در کیف،وی جسم قدیمی و خاک خورده ای را از آن خارج کرد.فرد بدون گفتن چیزی جسم را از دستان ایگور گرفت و به آن خیره شد.
-پس تو این همه مدت داشتیش نه؟
ایگور لبخند تلخی زده و با غرور گفت:
آره.خودم پیداش کردم پس خودم هم نگهش داشتم.
مرد همچنان مشغول نگاه کردن به جسم سبز رنگ،که مار درشتی بر روی آن حک شده بود،بود.
- پیداش کردی یا دزدیدیش،کارکاروف؟
ایگور، که گویا با نشیدن این حرف کمی جا خورده بود،من من کنان گفت:
دزدیدن؟؟من؟اصلا...اصلا بدش به من نمیخواد...
اشعه بنفشی به سینه ایگور برخورد کرده و وی را از به اتمام رساندن جمله اش باز داشت. ایگور به دیوار پشتی برخورد کرده و سپس نقش بر زمین شد.مرد چوب خود را بسوی ایگور نشانه گرفت و با نفرت به وی نگریست:
دزدیدن از لرد کار خیلی بدیه،کارکاروف!باید مجازات بشی.تازه...فروش وسایل قدیمی هم مجاز نیست.پس بیشتر مجازاتت میکنم.
ایگور توانای برخواستن را نداشت.خون جاری شده از لبش بر روی سنگفرش خیابان ریخته بود.مرد چوب خود را بسوی ایگو نشانه گرفت و بعد،ورد سبز رنگی را بسویش روانه ساخت.ایگور قبل از این که حتی چشمان خود را ببند از جهان رفته بود.
مونتگومری تفی بر جنازه وی انداخت و با خود گفت:
کسی که لرد خیانت کنه اجازه زنده موندن ندارد!


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.