همه ی سفینه در حال کمرنگ شدن و از بین رفتن بود. مورفین گانت لحظه به لحظه بیشتر از قبل شوکه می شد. نمی توانست باور کند که سفرش به مریخ در حال نابود شدن است.
- نه ، نه. من می خوام برم فژا. من داشتم می رفتم فژا.
مورفین گانت به سمت دکمه های سفینه حمله ور شد و همه ی دکمه های کیبوردش را فشار داد تا شاید دوباره پرواز کند. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. با نگرانی به دور و برش نگاه کرد. دنبال چیزی می گشت تا بتواند سفینه را برگرداند که ناگهان یک پیکنیک روشن و چند تا سیخ در وسط اتاق چشمش را گرفت. به سمتشان شیرجه رفت.
یک پک عمیق کشید و سینه اش را پر از دود غلیظ کرد. بعد چشم هایش را بست و تصور کرد:
- یک شفینه ی بزرگ می خوام. برای سفر به مریخ. یک شفینه ی آبی خوشگل.
چشم هایش را باز و آرزو کرد که سفینه برگشته باشد. اما او در سفینه نبود. او و رفقایش در هال در یک خانه ی تمام چوب بودند. مبل های قدیمی و خاک خورده در وسط هال به چشم می خوردند. کنار گروه معتادان یک راه پله ی چوبی پوسیده بود که به اتاق های تاریک بالایی می رسید.
- واها! اینژا دیگه کجاش؟
- مورفین ما رو عوژی آوردی داداش. چشاتو ببندو دوباره آرژو کن.
- چه خونه ی بژرگیه. من فکر می کنم اینژا گنج هشت.
مورفین گفت :
- اهای ، کشی اینجا نی؟ ما فضانوردای مریخیم. کشی اینجا نی؟
هیچ جوابی نیامد. کم کم سایه ی مردی در اتاق های بالایی بر روی پله های راهپله افتاد و یک صدای هو هوی عجیبی در خانه پیچید. یکی از رفقای مورفین با صدای لرزانش گفت :
- اوووون کیه اون بالا؟ چرا شایه اش هشت خودش نیش؟
مورفین گفت :
- بریم پیشش. شاید ناخداشت ، گنجو پیدا کرده شاید.
- راشتم. بچه ها بریم ناخداشت.
معتادان دوان دوان از راهپله ها دویدند و به سمت سایه ی مرد تاریک رفتند.
عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.
یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.
خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.