-
تدریس جلسه پنجم_ از قضا گویا همیشه قراره در زندگی من امور مهم در اواخر تابستون پیش بیاد(
) ولی در هر صورت شرمنده بابت تاخیر در ارائه نمرات جلسه چهارم.
خــــــــــب، جلسه چهارم:
به فوکس: قار قار قار!(زبان پرندگان-گونه ای از کلاغ ها. ترجمه: در پاراگراف آخر کامل توضیح داده شده بود قرمزی! واژه "غول" رو به عنوان تعریف ازت قبول میکنم. غول ها موجودات دوست داشتنی تری از خیلی از ماها هستند! به جون شما
)
-سارا کلن: 25
نوشته ساده و دل نشینی بود. آواتارتم قشنگه(هویجوری
). داستان کوتاهت قابل درکه. احتمالا مقتضای سنت همینه. البته بعضی از بزرگسالان هم هستند که اینقدر بی شیله و پیله میمونند تا آخر عمرشون ولی بی نهایت کم هستند چون با بالا رفتن سن جاه طلبی انسان بیشتر میشود. جملات جالب و آموزنده ای توی پستت نوشته بودی. اما من بهشون نقد هم دارم. مثلا در مورد خوشبختی و لگد زدن به آن، اووووم بعضی وقت ها خیلی بعد میفهمی چیزی که دنبالش بودی سراب بوده و البته خیلی کوچک. بنظر من نباید این روحیه رو نکوهش کرد بلکه باید ستایشش کرد. انسان میتونه ویژگیهای خیلی بدی داشته باشه ولی مدام صعود کردن و ارضا نشدن توسط مادیات و چیزهای کوچک بنظر من جزو اون ها نیست. شاید خود آدم نفهمه ولی اگه به خواسته کوچیکش برسه چشمش روی جهان بزرگتر بسته میشه.
از لحاظ نگارشی و داستان نویسی بنظر من نوشته ت یه سبک جالب و منحصربفرد خاص خودش بود. جملات فلسفی عمیق همراه با دیدی کودکانه و معصومانه، خوب بود ولی خب میتونست بهتر از این باشه. میتونست اینقدر ساده نباشه، میتونستی بیشتر قضیه رو بشکافی و اینقدر سریع همه چیز ساده نشه. وقت گذاشتن و البته پرورش سوژه در ذهن قبل از آوردن آن روی کاغذ هم یکی از فاکتورهای مهم یک نویسنده خوبه.
نمره 25 تقدیم به شما.
- باری ادوارد رایان: 25
چقدر شماها جهان بینی فلسفی پیدا کردید بچه ها. خیلی جالبه. قضایا رو هم عمیق میشکافید. باری خوب نوشته بودی. البته من اصلا اینجوری که توصیف کردی نیستم
توصیفات جالبی داشتی. حالات روحیت، جواب های دالاهوف، بخصوص جمله آخر پستت. البته منظور من از گذاشتن عکس اون غول شوخ آبی قوی، بیشتر این بود که یه معلم جادوی سیاه مثل اسنیپ تو اذهان نیاد. یه شخصی بیاد که چابکه و میتونه آرزوهارو برآورده کنه و از دل این کلی سوژه در بیاد ولی در کل خوب نوشته بودی و به دل من نشست.
منتها دقیقا انتقاداتی که از سارا کردم در مورد تو هم صدق میکنه دوست عزیزم. پرورش سوژه در ذهن قبل از به رشته تحریر درآوردن آن خیلی مهمه. من بعضی از نوشته هام رو واقعا دوست دارم و وقتی فکر میکنم وجه تمایز اون ها با بقیه چیه یادم میفته که مثلا یه ماجرایی پیش اومده بوده و اونو کلی در ذهنم حلاجی کردم و پرورش دادم و نتیجه ش اون پست شده. وگرنه پست هایی یهویی معمولا یهویی هم از یاد میرن.
و در مورد مرگخوار شدن که گفته بودی، بنظر من... اوووم نظر ندم بهتره. این یه تجربه و سلیقه کاملا شخصیه. هر کسی باید خودش تجربه ش کنه.
25 نمره بالا و خوبیه.
گیدیون پریوت: 26
ایول چه شروعی و از چه جایی.
از قطار! وسیه نقلیه ای که بیشتر از هر وسیله دیگه ای عاشقشم. هوووووف همه خاطرات بچگیم رو زنده کردی. البته در سال پیش هم یه سفر سرنوشت ساز با قطار داشتم و این اواخر هم کلی با قطار اینور و اونور رفتم. در کتاب های هری پاتر هم قطار نقش مهمی داشت. رولینگ هم از یه سفر با قطار ایده هاش شکفته شد. وسیله نقلیه عجیب و جالبیه. باریکلا!
توصیفات خوبی داشت نوشته ت. نگارش خوبی هم داشت. اینکه هنوز به دنبال هدفتی و هدفت مادی و شرورانه نیست قابل ستایشه. جالب گفتی. شاید همین که دنیا جای آرومی برای زندگی باشه یکی از بزرگترین اهداف هر انسانی میتونه باشه منتها معمولا اینطوری نمیشه.
و خب هر شخصی بستگی به تجربیاتی که در زندگی داشته و شخصیت و ژنتیک و محیط و خانواده و هزاران فاکتور دیگه، اهدافش ساخته و پرداخته میشه و ثابت هم میتونه نباشه یا باشه.
در کل بنظر من خوب نوشته بودی منتها دالاهوف به پیرمردهای عاقل نمیخوره اصلا.
نکته خوب نوشته ت نسبت به نوشته های قبلی بچه ها اینه که داستان رو حداقل کمی پرورش داده بودی و از عناصر خوبی استفاده کرده بودی ولی باز هم بنظر من خیلی ساده بود. یه پسر که در یه قطاره و یه پیرمرد میاد و پسره متوجه هدف اصلی زندگیش میشه. اگه بخوام با نوشته های قبلی که ازت خوندم مقایسه کنم به صراحت میگم که خوب پیشرفت کردی.
تراورز: 25
نه رسما همه فیسلوف شدن
حقیقتش هدفم از دادن همچین تکلیفی فلسفه گرایی نبود. هدفم بیشتر یه زنگ تفریح بود. اتفاقا در پست تدریس هم گفتم که راحت و بدون رو در واسی چون کلاس جادوی سیاهه بگید چه آرزویی دارید. اینکه همه چیز خوب بشه رو همه دوست دارن ولی اینا معمولا شعاره توی زندگی هامونو ببینید. معمولا دنبال اهداف برعکسی هستیم و معمولا هم به روی خودمون نمیاریم.
تراورز رو در رو شدنت با غول چراغ جادو و خواسته ای که داشتی قابل تامل بود. وفاداریت و اینکه هدف زندگیت مشخصه هم همینطور. فلش بک زدنت هم خوب بود. اینکه گذشته خودتو روایت کردی. این معمولا جذابه و منو یاد سریالی میندازه که هیچ وقت تا آخرشو ندیدم یعنی لاست.
منتها، اینقدر یهویی غول رو دیدن و اینجوری نوشته ن که انگار دنبالت کردن، حقیقتش زیاد جالب نبود رفیق.
من آدم سخت گیری نیستم اگرم سخت بگیرم معمولا به خودم میگیرم
فرد جرج ویزلی: 24
دقیقا مثل یه فرد اصیل برخورد کردی. علاقه به خانواده بیشتر از هر چیزی در خون فرد و جرج بود. البته تصحیح میکنم که علاقه به خانواده بعد از علاقه به شرارت
داستانت نگارش خیلی رسمی ای داشت. توصیفاتت کاملا دقیق و خوب بود و نتیجه گیریت هم جالب بود منتها میتونست خلاقانه تر و جالب تر باشه. اینکه فرد یه خانواده را ببینه و بعد یادش بیفته باید برگرده پیش ددی و مامی...اوووم
و اما... و اما پرسیوال دامبلدور یا همان پدر پرسیوال سابق بنده
اوووم خب در مورد موضوع جلسه قبل ننوشتی. و صحبتی شخصی با من کردی. به نظراتت احترام میذارم. بالاخره در یه بازه زمانی کوتاه با هم رفیق شده بودیم.
و البته خوداگاه یا ناخوداگاه یه چیز جالب به من ثابت کردی با اون پیشنهاد خاصی که دادی. به خودم ثابت شد از زندگی چی میخوام وقتی اون پیشنهاد رو رد کردم.
شاید بقیه متوجه صحبت های رد و بدل شده بین ما نشن، بنابراین به همینقدر بسنده میکنم که دوست عزیز و سابق، اگر تو هم سختی کشیدی و همچنان زنده ای ستایشت میکنم چون این مراحل را تجربه کردم و هنوز میکنم منتها بنظرم نباید هیچ وقت در مورد شخصی کامل قضاوت کنیم چون نمیدونیم در زندگی اون چی گذشته. مثلا در مورد آخر پستت که منو به مبارزه دعوت کردی و به تخریب قلعه ام تهدیدم کردی باید بگم که قلعه من بارها تخریب شده(
) و اگه میبینی ایندفعه سرسختانه پاش وایسادم بخاطر همه تجربیاتیه که از اول زندگی تا الان داشتم.
یه زمانی تو یه راهی بودم که الان میخوان بهم بفهمونن باید برگردم تو همون راه اما اونموقع که میرفتم، میگفتن راه درست این نیست ولی بازم با همه چیزی که تو چنته داشتم و البته تقریبا هیچ چیز بود(
) رفتم سمت هدفم و بنظر خودم تا تهش رفتم. الان نمیخوام دیگه برم به اون سمت چون جهان بینیم عوض شده.
یه زمانی میگفتن اون کار اشتباهه و رفتم سمتش و حالا میگن همون کار درسته. حالا اگه همه جهان هم بگن این راه جدیدی که داری میری اشتباهه صد در صد بازم همین راه رو میرم چون همه ممکنه دوباره نظرشون عوض بشه ولی فقط خود آدمه که میدونه از زندگی چی میخواد و چه راهی رفته و در ادامه باید چه راهی رو ببره. خیلی شخصی شد هر چند سعی کردم گنگ حرف بزنم و منظورم رو بهت برسونم.
بابای دادا.