هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳

سیسرون هارکیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۱ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۱۵ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
یک ماجرای تلخ از نوعی خاص!:

شانس! چیزی که بعید می دانم سیسرون هارکیس بهره ای از آن برده باشد!حتی هنگامی که برای تنبیه مجبور شده بود درخت های جنگل تاریک را هرس کند...

- درخت ها بلند و درهم تنیده بودند و مانع عبور نور خورشید می شدند.چمن ها مرطوب و در هم تنیده تا چهل سانت رشد کرده و صدای سنگین ترین قدم ها را نیز خفه می کردند. چهره درختان مانند کسانی بود که از رنج و عذاب فریاد می زدند. باد در میان شاخه ها زوزه می کشید. طبیعت آمده بود تا سیسرون را در کابوسی حقیقی غرق کند. پسرک قیچی بزرگ باغ بانی ای در دست گرفته و با دستان لرزانش گاه گاهی آن را باز و بسته می کرد. دست هایش ، قدم هایش ، نفسش ، همه و همه می لرزیدند.

درخت ها عموما هرس شده و مرتب بودند. حداقل تا جایی که قد یک انسان به آن ها می رسید.صحیح تر از آن این است که بگوییم قد هاگرید به آن می رسید. پسرک که صدای نفس هایش به خس خس ضعیفی شباهت داشت.فراموش کردن ترس آن هم هنگامی که در عمق یک جنگل تاریک گرفتار شده و هیچ صدایی جز هوهوی باد به گوش نمی رسید ، کار سختی بود.دانستن این که هر صدایی ممکن است خطر را جلب کند ، آخرین بارقه های امید را نیز کور می کرد. سرما ، تاریکی و ترس، در کنار یکدیگر به دست های نامرئی تبدیل شده بودند که راه تنفس پسرک را می بستند.

کم کم جرات نگاه کردن را هم از دست می داد. سراسیمه به دنبال چیزی گشت تا خود را به آن مشغول کند.چشمانش در تاریکی درست نمی دیدند. به سختی توانست درخت انبوه و دست نخورده ای را چند متر آن طرف تر ببیند.راضی کردن پاهایش برای برداشتن چند قدم دیگر کار دشواری بود،با این حال به هر شکلی که می توانست خود را به آن رساند.درخت انبوه و کهن سال به نظر می رسید. شاخه هایش آنچنان در هم تنیده شده بودند که تا حد زیادی تنه ضخیمش را مخفی می کردند. پسرک دست هایش را که از سنگینی قیچی به درد افتاده بودند.بالا گرفت تا شاخه نازکی را جدا کند. اما درست لحظه ای قبل از بریدن شاخه صدای فریادی از میان برگ و چوب بلند شد.

صدای زبر و دورگه ، پسرک را آنچنان از جا پراند که قیچی از دستش رها شد و خودش نیز روی باسنش افتاد.خدا را شکر می کرد که خودش را کثیف نکرده است.تنش آن چنان می لرزبد که می توانست تکان خوردن همه جای بدنش را ببیند و صدای به هم خوردن دندان ها را به وضوح بشنود. شاخه های در هم تنیده شده ، از هم باز می شدند و کنار می رفتند.کوچکترین گره ها با ظرافت تمام گشوده می شدند و صورتی پیر و خسته را به نمایش گذاشتند. صورتی که بر چوب حکاکی شده ، با هزاران چین و چروک و ریشی دراز که ظاهرا به درون زمین می رفت، و دوباره صدای سنگین با گشوده شدن دهانش بیرون آمد:

- پسر کوچولوی بی چاره، تو اینجا چی کار می کنی؟

- م ... م ... من!

- مگه غیر از تو، پسر کوچولوی دیگه ای هم اینجا هست؟

صداش برای پسرک آرامش بخش بود. مثل آن بود که اشعه های نور به صورت پسرک تابیده شده باشد، گرما تمام وجودش را فرا گرفت و ...

- ولی چنین چیزی داخل جنگل ممنوع وجود نداره پروفسور! تازه هیچ کس رو برای مجازات به اونجا نمی فرستند.

- خب بچه ها این مربوط به سال ها پیش هست. زمانی که مدیر هاگوارتز یک اسلایترینی بود.پروفسور بلک مرد چندان لطیفی نبود!

- من شنیدم که شما هم یک اسلیترینی بودید!

یک اسلیترینی متفاوت!چیزی که من بودم این بود.خیلی بدتر از چیزی هست که بتونن تصور کنن. شاید اگر براشون باقی ماجرا را تعریف کنم ، بتونند تصور کنند.همه از تو انتظار دارن ظالم، زورگو و ترسناک باشی ، همه اون چیزایی که ازشون خوشت نمی آد، و این یعنی همه دشمن اند.خیلی وقت پیش با خودم این جمله رو می گم، از زمانی که کلاه گروه بندی از روی سرم فریاد زد"اسلیترین" هر روز با خودم می گویم « دوست خدا، دشمن تمام دنیا » شاید هم این سرنوشت من هستش. واقعا احساس خستگی می کردم گرچه شاید خیلی ها به نظر شون برای کسی مثل من این جمله بی معنی باشد. فریاد زدم:

- کلاس دیگه تعطیله!

تمام تلاشم را کردم تا صدایم محزون به نظر نیاید. از روی صندلی بلند شدم و پیش از دانش آموزان از در کلاس خارج شدم. بعد از آن شب نفرین شده، هر ساعت آن خاطره مقابل چشمانم می رقصید. صدای بم درخت که از به من می گفت:

- من درخت آرزوها هستم. هر چیزی که می خوای به من بگو!

حتی نمی دانم آن خاطره تلخ بود یا شیرین؟ تنها می دانستم که تمام زندگی ام را عوض کرد.بی تفاوت به خیل دانش آموزان که از سر راهم کنار می رفتند. به سمت جنگل ممنوع به راه افتادم. همه چیز مثل همان روز بود. خورشید از میان ابر ها می درخشید. زمین از باران چند روز قبل هنوز مرطوب بود.هر چند نمی توانستم لمسش کنم ولی با این حال از دیدنشان لذت می بردم. جایی که می رفتم به کلبه هاگرید نزدیک بود. از پنجره اش مرا دید می زد. جسته و گریخته شنیده بودم ، که می ترسد به من نزدیک شود. خیال می کرد قصد انتقام دارم ... البته بعضی هم می گفتند که با دیدن من احساس گناه می کند. برایم اهمیت چندانی نداشت. این خود من بودم که به درخت گفتم:

- دلم می خواهد از هیچ چیز نترسم! از هیچ چیز!

سرانجام به مقصد نزدیک می شدم. در میان شاخ و برگ ها ، فاصله اندکی با جنگل ممنوعه داشت.گاه گاهی به آن جا سر می زدم. جایی که سرنوشت تلخی را برای خود رغم زده بودم. خاطرات قدیم را برای هزارمین بار مرور می کردم شاید هم خیلی بیشتر از هزارمین بار. وقتی به خودم آمدم سنگ سیاه عظیم را در مقابل خود یافتم. دستی به رویش کشیدم و جملات حکاکی شده را در دل خواندم:

« جسم سیسرون هارکیس در این مکان به خاک سپرده شده است »


با خواندن آن جمله صدایی در گوشم زنگ زد:

- می خواهم یک شبح باشم! شبحی که بتونه جادو کنه!

و از آن روز به بعد سیسرون هارکیس تنها شبح هاگوارتز بود که می توانست جادو کند...



تکلیف ثانی:

مهم نیست که چی هست ، سعی می کنم به بهترین باشم! ولی در کل زندگی عادی یک انسان عجیب ترین چیزه و من اون رو ترجیح می دهم.


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
بعضي چيزها هميشه ماهيت مشخص و معلومي دارند. براي مثال شما يا زنده هستيد و يا مرده، يا شب است و يا روز اما درمورد خوب يا بد بودن چيز قطعي اي نمي شود گفت. گاهي بهترين ها دنيا را برايت دوزخ مي كنند و گاهي بدترين ها مي توانند از هر خوبي، خوب تر باشند. شما تصميم بگيريد.

هوا گرگ و ميش بود جنگل ممنوعه در سکوتى وحشت زا فرو رفته بود. گويا اين همان جنگلى نبود که بسياري وارد ان شدند و هرگز خارج نشدند.

انتونين دالاهوف چوبدستى اش را بالا وارد و گفت:

-اماده اى؟

نفس عميقي كشيدم و سرم را براي تاييد بالا و پايين بردم.

-يه بار ديگه اخطار ميدم قبل از ساعت 12 شب بايد كارات رو تموم كني چون زمان جادو تمومه. مواظب باش خورده نشى و البته يه چيزي هم واسه خوردن پيدا كن. اگه خواستي زودتر به حالت اولت برگردي فقط بايد اين طلسم رو خنثي كني.

به سمت دریاچه نگاه کردم و تصوير خودم را در اب ديدم.
ردايي بلند و سرمه اي، موهايي سياه و لخت كه ازادانه تا کمرم را مى پوشاند، گردن‌بندي که شكل فرشته اي را نشان ميداد و من هميشه ان را همراه داشتم، چشمان سياه و درشتم كه همه انها را شبيه چشمان پدرم مى دانستند. مى دانستم که تا لحظاتى ديگر هيچ يك از انها را نخواهم داشت.

- eagle!

فرياد دالاهوف در گوشم پيچيد و بعد عكس عقابي دو سر و با هيبت را با بالهاي سفيد كه لكه اي قهوه اي به شكل ستاره پيشاني اش را مي اراست درون اب ديدم.

نگاهم را از دالاهوف که با لبخند به من زل زده بودگرفتم، بالهايم را باز و به اغوش اسمان پرواز کردم.

نمى دانستم چطور پرواز مى کنم. کسى که تجربه اى در پرواز با بالهاى خودش را نداشت، حالا مانند عقابى ماهر در فراز جنگل گردش مى کرد.

با هر بار بالا و پايين بردن بالهايم حركت باد را زير انها به خوبي احساس مي كردم و حالا مي خواستم كاري جديد را تجربه كنم. چند بار پشت سر هم بال زدم و بعد بالهايم را باز و ساكن نگاه داشتم.

حسى که داشتم عجيب بود. حسي از غرور و افتخار، حس ازادي و برتري. در واقع من همان حسي را داشتم كه يك عقاب بايد داشته باشد.

از بالا فقط مي توانستم سرهاي درختان غول پيكر جنگل را ببينم پس پايين تر رفتم. افتاب در حال بالا امدن بود و به غذا نياز داشتم. روي بالاترين شاخه ي يكي از درختان فرود امدم و به درون جنگل خيره شدم.

هرچند سکوت بود و با چشمان غيرمسلح، شما همه چيز را ساكن مي ديديد اما من چشمان مسلح يك عقاب را داشتم و خيلي زود توانستم حركت خرگوش ها و سنجاب هارا بين بوته ها ببينم و يا ماري كه در درخت كناري ام داشت به سمت تخم هاي پرنده ى ديگرى که خواب بود مى رفت.
و بار ديگر حس رعفت در من جريان يافت و تصميمم را گرفتم.

بالهايم را به سمت دمم جمع كردم، سرم را به سمت جلو كشيدم، چشمانم را تنگ کردم و به سمت مار خيز برداشتم. مار كه غافلگير شده بود نتوانست حركتي كند و در چنگال هايم جان باخت. با گازى سر مار را جدا کردم و خواستم ان را قورت دهم.

پرنده که تازه بيدار شده بود با وحشت بالهايش را به روي تخم هايش كشيد و با خشم نگاهم کرد. مى توانستم ببينم كه ترس در چشم هاى پرنده ى ماده موج مى زند اما با اين حال به خاطر تخم هايش در برابر عقابي دوسر مقاومت مي كند. مار را براي انها روي زمين انداختم و به سمت دریاچه رفتم. جايي كه همه چيز شروع شده بود.

خورشيد در وسط اسمان بود و من همچنان گرسنگی مى كشيدم. به كنار اب رفتم و هر دو منقارم را در اب فرو كردم. اب طعمي غير قابل تحمل داشت اما عقاب تشنه بايد سيراب ميشد.

نوك هايم درون اب بود و با چهار چشمم تصویر خود را نگاه مى کردم. اما ناگهان تصويرم در اب تيره شد. شايد تكه ابري جلوي خورشيد را گرفته بود. سرهايم را بيرون اوردم و به اب خيره شدم. ناگهان توانستم تصوير هيپوگريف را در اب تشخيص دهم. با وحشت به عقب بازگشتم و دهان ان موجود را ديدم كه به سمتم مي امد. فقط توانستم خود را به سمتي پرت کنم اما سر بالم را دندان هاى موجود خراشيد. دهان هيپوگريف محكم به زمين خورد و بعد دوباره با عصبانيت به سمتم هجوم اورد. سرعت موجود از من بيشتر بود و بي اختيار روي زمين افتادم و اماده ي مرگ شدم.
اما خبرى از هيپوگريف نبود. به سمت موجود بازگشتم. پرنده اى که ساعتي پيش نجاتش داده بودم از بالا به سر موجود نوك ميزد. هيپوگريف راهش را تغيير داد و به سمت پرنده دويد.

از فرصت استفاده كردم و طلسم را خنثي نمودم. لحظه اي بعد من به شكل انساني خود درحالي كه ارنج زخمي ام را مي فشردم خو را از جنگل غيب كردم.



تكليف دوم

تو جنگل يا بايد بخوري يا بايد خورده شي. ترجيح ميدم انسان بمونم.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۲ ۵:۰۴:۰۱

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱:۵۵ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 355
آفلاین
اهم! اهم!
دوباره زنگ شروعو مثل اینکه باید خودم در بیارم.

استاد آنتونین اعتراض دارم!
یه تیکه از حرفاتون یه چیزی میگید و تو قسمت بعد حرف خودتونو رد می کنین.
یه تیکه میگید کشتن موجودات بی گناه برای استفاده از خودمون اِند اشتباهه و یه تیکه هم یکی از فصل های علوم شیشم رو یادآوری می کنید( ) درمورد زنجیره و شبکه غذایی. و اسمشو نظم و برنامه ریزی می گذارید.
مثلا شما فقط از گیاهان تغذیه می کنی؟ یا نه! شما که خوردن گوشت و تولیدی های حیوونا رو اشتباه می دونی چون موجود زندن حتی باید خوردن گیاها رو هم اشتباه بدونی چون موجود زندن!
دیگه چی می خواستم بگم؟
هیچی فعلا همینارو داشته باش تا فلسفات بعدی!
فقط یه چیزی جواب بده ولی حال گیری نکن!

و انتقادم در مورد تکلیف:
ببنید این تکلیف مثل کارتونای ماگلیه!
من و شما نمی تونیم تعین کنیم کدوم حیوون از لحاظ اخلاقی، روحی و دیگر جفنگیات از این قبیل خوبه یا بد!
مثل کارتونا نمی تونیم بگیم کدوم حیوون خوبه یا بد؟
همین پلنگی که تو اکثر کارتونا بده، توی دنیای واقعی آهویی رو نخورد چون بچه تو شکمش بود!

مثلا مار:
خیلی هم به نظر من حیوون خوبیه. تو هم که عاشق ماری.(دلت سوز! من سال مار به دنیا اومدم. )(الان نیای ما رو ضایع کنی بگی منم سال مار به دنیا اومدم. )


و اما بعد کلی حرف:
اگر یک جادوگر سپیدی، به یک حیوان جادویی سپید و اگر یک جادوگر سیاهی به یک حیوان جادویی سیاه تبدیل شو، به جنگل برو و در آن جا زندگی کن. توجه کن که حیوانات جادویی بسیار زیادند. از سانتورها گرفته تا تسترال ها تا گرگینه ها تا اژدهاها تا موجودات دریایی که در جام آتش هم بودند تا مارها، هیپوگریف ها و حتی پیکسی ها! داستان این زندگی متفاوت خود را برای ما هم بگو و بگو که بعد از این تجربه باز هم دوست داری انسان بشوی یا خیر؟زبان: اول شخص مفرد


-بـــــــــــــــــــــوم!


تبدیل شدم به یک تک شاخ! چه جوریش رو نمی دونم! شدم دیگه. تو چیکار به چه جوریش داری؟
چی؟ خودتی!
دارم میگم خودتی!
عع! بی تربیت. کاری نکن... عمه داری؟ نداری؟ اوممممم... مامان بابا چی؟ اونم نداری؟ روح که دیگه دا... د لامذهب پس چی داری؟
ولش کن. اصن من وقت با ارزشمو تلف نمیکنم.


خوب تک شاخ حیوان محبوب و مورد علاقه ی منه. من هم تبدیل شدم به تک شاخی زیبا، با یال هایی بلند و سفید و شاخی مارپیچ و نقره ای رنگ.

به اطرافم نگاهی انداختم. تقریبا حوالی صبح بود. جنگل چقدر تاریک و ترسناک بود. سرم را تکان دادم تا ترس را از خودم دور کرده باشم.
آرام آرام وشمرده قدم برداشتم و به سمت راست رفتم. تشنه ام بود و شاید در آنجا چشمه ای پیدا میکردم.البته شاید!

راه رفتن روی چهار پا حس بسیار عجیبی دارد برای من انسانی که همیشه روی دو پا راه رفته ام. در کمال تعجب به چشمه ی آبی رسیدیم و کمی آب نوشیدم. بدون دخالت دست! من فقط سرم را نزدیک آب بردم.
آه خدای!
حیوان بودن چه حس عجیبی دارد. بیچاره حیواناتی که شکار می شدند. ولی من خیالم از این بابت راحت بود چون چه کسی حاضر است با کشتن تک شاخ تا آخر عمر نفرین شود؟ البته به جز یه کسی!
که اون هم الان بیکار نبود پاشه بیاد جنگل. مگه همه ی ملت مثل ما بیکارن بیان تو جنگل تبدیل به حیوون بشن؟

بعد تصمیم گرفتم که در جنگل گشتی بزنم. اولین موجوداتی که دیدم سانتور های مونثی بودند که سرشان را با غرور و تکبر بالا گرفته بودند. من هم با تکبر راه رفتم. به نظر من تک شاخ حتی ازسانتور ها هم مهم تر است.
موجودات بعدی سنجاب ها و راسوهایی بودند که با بهت به عظمتم نگاه می کردند. بهشان لبخندی زدم و همان لحظه دریافتم تک شاخ ها هم می توانند لبخند بزنند!
و بعدی ها هم جغد ها. آرزو کردم که کاش سیلور هم همراهم بود.

حیوانات متعددی را دیدم تا اینکه بالاخره به تک شاخی رسیدم که از روی شاخش می شد فهمید همسن من است.
به سمتش دویدم سرش را برگرداند و به من لبخند زد.
خوب اول های مکالمه مان را نمی گویم. بله. نباید هم بگویم. شما به زندگی تک شاخ نوجوانی که از درس های مدرسه اش می نالد و از قضیه ی ازدواج خواهر و برادر های تک شاخش می گوید چه کار داری؟

خوب مدتی گذشت تا به تک شاخ بگویم من یک انسان هستم! وقتی فهمید باور نمیکرد و وقتی بهش ثابت کردم شیهه ای از سر تعجب کشید.
ازش خواستم از زندگی تک شاخ ها بگوید که گفت. از این که چرا زنان را به مردان ترجیح می دهند. توقع ندارین که منم به شماها بگم؟

بعد کلی حرف بالاخره زمان آن فرا رسید و از من پرسید:
-باز هم می خواهی انسان بشوی؟
-خوب معلومه. من بدون کتاب و اینترنت چه غلطی کنم؟ بدوم تو صحرا شیهه بکشم؟

تک شاخ که اسمش پوپی بود چکش را از مقابل سرش کناری زد و شانه ای بالا انداخت و اگر می خواهید بدانید که مگر تک شاخ ها هم شانه بالا می اندازند؟ باید بگویم که می اندازند!

و اینگونه بود که ما دوباره به انسان تبدیل شدیم و رفتیم آنهمه کاری که روی سرمان ریخته را انجام بدهیم.



خوب اولین باری بود که از زبان اول شخص می نوشتم و فکر کنم اولین باری بود که همر میزدم.
امیدوارم خوب شده باشه.

پیوست:



jpg  ovxg f.jpg (10.62 KB)
35585_5412214995324.jpg 296X170 px



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲:۵۶ یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
- تدریس جلسه پنجم

_ از قضا گویا همیشه قراره در زندگی من امور مهم در اواخر تابستون پیش بیاد( ) ولی در هر صورت شرمنده بابت تاخیر در ارائه نمرات جلسه چهارم.

خــــــــــب، جلسه چهارم:
به فوکس: قار قار قار!(زبان پرندگان-گونه ای از کلاغ ها. ترجمه: در پاراگراف آخر کامل توضیح داده شده بود قرمزی! واژه "غول" رو به عنوان تعریف ازت قبول میکنم. غول ها موجودات دوست داشتنی تری از خیلی از ماها هستند! به جون شما )

-سارا کلن: 25
نوشته ساده و دل نشینی بود. آواتارتم قشنگه(هویجوری ). داستان کوتاهت قابل درکه. احتمالا مقتضای سنت همینه. البته بعضی از بزرگسالان هم هستند که اینقدر بی شیله و پیله میمونند تا آخر عمرشون ولی بی نهایت کم هستند چون با بالا رفتن سن جاه طلبی انسان بیشتر میشود. جملات جالب و آموزنده ای توی پستت نوشته بودی. اما من بهشون نقد هم دارم. مثلا در مورد خوشبختی و لگد زدن به آن، اووووم بعضی وقت ها خیلی بعد میفهمی چیزی که دنبالش بودی سراب بوده و البته خیلی کوچک. بنظر من نباید این روحیه رو نکوهش کرد بلکه باید ستایشش کرد. انسان میتونه ویژگیهای خیلی بدی داشته باشه ولی مدام صعود کردن و ارضا نشدن توسط مادیات و چیزهای کوچک بنظر من جزو اون ها نیست. شاید خود آدم نفهمه ولی اگه به خواسته کوچیکش برسه چشمش روی جهان بزرگتر بسته میشه.

از لحاظ نگارشی و داستان نویسی بنظر من نوشته ت یه سبک جالب و منحصربفرد خاص خودش بود. جملات فلسفی عمیق همراه با دیدی کودکانه و معصومانه، خوب بود ولی خب میتونست بهتر از این باشه. میتونست اینقدر ساده نباشه، میتونستی بیشتر قضیه رو بشکافی و اینقدر سریع همه چیز ساده نشه. وقت گذاشتن و البته پرورش سوژه در ذهن قبل از آوردن آن روی کاغذ هم یکی از فاکتورهای مهم یک نویسنده خوبه.
نمره 25 تقدیم به شما.


- باری ادوارد رایان: 25
چقدر شماها جهان بینی فلسفی پیدا کردید بچه ها. خیلی جالبه. قضایا رو هم عمیق میشکافید. باری خوب نوشته بودی. البته من اصلا اینجوری که توصیف کردی نیستم
توصیفات جالبی داشتی. حالات روحیت، جواب های دالاهوف، بخصوص جمله آخر پستت. البته منظور من از گذاشتن عکس اون غول شوخ آبی قوی، بیشتر این بود که یه معلم جادوی سیاه مثل اسنیپ تو اذهان نیاد. یه شخصی بیاد که چابکه و میتونه آرزوهارو برآورده کنه و از دل این کلی سوژه در بیاد ولی در کل خوب نوشته بودی و به دل من نشست.

منتها دقیقا انتقاداتی که از سارا کردم در مورد تو هم صدق میکنه دوست عزیزم. پرورش سوژه در ذهن قبل از به رشته تحریر درآوردن آن خیلی مهمه. من بعضی از نوشته هام رو واقعا دوست دارم و وقتی فکر میکنم وجه تمایز اون ها با بقیه چیه یادم میفته که مثلا یه ماجرایی پیش اومده بوده و اونو کلی در ذهنم حلاجی کردم و پرورش دادم و نتیجه ش اون پست شده. وگرنه پست هایی یهویی معمولا یهویی هم از یاد میرن.

و در مورد مرگخوار شدن که گفته بودی، بنظر من... اوووم نظر ندم بهتره. این یه تجربه و سلیقه کاملا شخصیه. هر کسی باید خودش تجربه ش کنه.
25 نمره بالا و خوبیه.


گیدیون پریوت: 26
ایول چه شروعی و از چه جایی.
از قطار! وسیه نقلیه ای که بیشتر از هر وسیله دیگه ای عاشقشم. هوووووف همه خاطرات بچگیم رو زنده کردی. البته در سال پیش هم یه سفر سرنوشت ساز با قطار داشتم و این اواخر هم کلی با قطار اینور و اونور رفتم. در کتاب های هری پاتر هم قطار نقش مهمی داشت. رولینگ هم از یه سفر با قطار ایده هاش شکفته شد. وسیله نقلیه عجیب و جالبیه. باریکلا!

توصیفات خوبی داشت نوشته ت. نگارش خوبی هم داشت. اینکه هنوز به دنبال هدفتی و هدفت مادی و شرورانه نیست قابل ستایشه. جالب گفتی. شاید همین که دنیا جای آرومی برای زندگی باشه یکی از بزرگترین اهداف هر انسانی میتونه باشه منتها معمولا اینطوری نمیشه.

و خب هر شخصی بستگی به تجربیاتی که در زندگی داشته و شخصیت و ژنتیک و محیط و خانواده و هزاران فاکتور دیگه، اهدافش ساخته و پرداخته میشه و ثابت هم میتونه نباشه یا باشه.

در کل بنظر من خوب نوشته بودی منتها دالاهوف به پیرمردهای عاقل نمیخوره اصلا.

نکته خوب نوشته ت نسبت به نوشته های قبلی بچه ها اینه که داستان رو حداقل کمی پرورش داده بودی و از عناصر خوبی استفاده کرده بودی ولی باز هم بنظر من خیلی ساده بود. یه پسر که در یه قطاره و یه پیرمرد میاد و پسره متوجه هدف اصلی زندگیش میشه. اگه بخوام با نوشته های قبلی که ازت خوندم مقایسه کنم به صراحت میگم که خوب پیشرفت کردی.


تراورز: 25
نه رسما همه فیسلوف شدن
حقیقتش هدفم از دادن همچین تکلیفی فلسفه گرایی نبود. هدفم بیشتر یه زنگ تفریح بود. اتفاقا در پست تدریس هم گفتم که راحت و بدون رو در واسی چون کلاس جادوی سیاهه بگید چه آرزویی دارید. اینکه همه چیز خوب بشه رو همه دوست دارن ولی اینا معمولا شعاره توی زندگی هامونو ببینید. معمولا دنبال اهداف برعکسی هستیم و معمولا هم به روی خودمون نمیاریم.

تراورز رو در رو شدنت با غول چراغ جادو و خواسته ای که داشتی قابل تامل بود. وفاداریت و اینکه هدف زندگیت مشخصه هم همینطور. فلش بک زدنت هم خوب بود. اینکه گذشته خودتو روایت کردی. این معمولا جذابه و منو یاد سریالی میندازه که هیچ وقت تا آخرشو ندیدم یعنی لاست.

منتها، اینقدر یهویی غول رو دیدن و اینجوری نوشته ن که انگار دنبالت کردن، حقیقتش زیاد جالب نبود رفیق.

من آدم سخت گیری نیستم اگرم سخت بگیرم معمولا به خودم میگیرم


فرد جرج ویزلی: 24
دقیقا مثل یه فرد اصیل برخورد کردی. علاقه به خانواده بیشتر از هر چیزی در خون فرد و جرج بود. البته تصحیح میکنم که علاقه به خانواده بعد از علاقه به شرارت
داستانت نگارش خیلی رسمی ای داشت. توصیفاتت کاملا دقیق و خوب بود و نتیجه گیریت هم جالب بود منتها میتونست خلاقانه تر و جالب تر باشه. اینکه فرد یه خانواده را ببینه و بعد یادش بیفته باید برگرده پیش ددی و مامی...اوووم


و اما... و اما پرسیوال دامبلدور یا همان پدر پرسیوال سابق بنده
اوووم خب در مورد موضوع جلسه قبل ننوشتی. و صحبتی شخصی با من کردی. به نظراتت احترام میذارم. بالاخره در یه بازه زمانی کوتاه با هم رفیق شده بودیم.
و البته خوداگاه یا ناخوداگاه یه چیز جالب به من ثابت کردی با اون پیشنهاد خاصی که دادی. به خودم ثابت شد از زندگی چی میخوام وقتی اون پیشنهاد رو رد کردم.

شاید بقیه متوجه صحبت های رد و بدل شده بین ما نشن، بنابراین به همینقدر بسنده میکنم که دوست عزیز و سابق، اگر تو هم سختی کشیدی و همچنان زنده ای ستایشت میکنم چون این مراحل را تجربه کردم و هنوز میکنم منتها بنظرم نباید هیچ وقت در مورد شخصی کامل قضاوت کنیم چون نمیدونیم در زندگی اون چی گذشته. مثلا در مورد آخر پستت که منو به مبارزه دعوت کردی و به تخریب قلعه ام تهدیدم کردی باید بگم که قلعه من بارها تخریب شده( ) و اگه میبینی ایندفعه سرسختانه پاش وایسادم بخاطر همه تجربیاتیه که از اول زندگی تا الان داشتم.

یه زمانی تو یه راهی بودم که الان میخوان بهم بفهمونن باید برگردم تو همون راه اما اونموقع که میرفتم، میگفتن راه درست این نیست ولی بازم با همه چیزی که تو چنته داشتم و البته تقریبا هیچ چیز بود( ) رفتم سمت هدفم و بنظر خودم تا تهش رفتم. الان نمیخوام دیگه برم به اون سمت چون جهان بینیم عوض شده.

یه زمانی میگفتن اون کار اشتباهه و رفتم سمتش و حالا میگن همون کار درسته. حالا اگه همه جهان هم بگن این راه جدیدی که داری میری اشتباهه صد در صد بازم همین راه رو میرم چون همه ممکنه دوباره نظرشون عوض بشه ولی فقط خود آدمه که میدونه از زندگی چی میخواد و چه راهی رفته و در ادامه باید چه راهی رو ببره. خیلی شخصی شد هر چند سعی کردم گنگ حرف بزنم و منظورم رو بهت برسونم.
بابای دادا.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳

پرسیوال دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۱ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۹:۵۱ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از این همه ریش خسته شدم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
تکلیف برای جلسه چهارم
" پیر میکده گریف"


ئو هزار و دویست و سی کلمه نوشته بودم...منهدم شد!

ورطه ی عمیق گرفتاری ها سینه ای فراخ میخواهد و راه نجات از آن شیردلی ست . من در طی این سال ها به تعداد تارهای موی سپید روی سرم آن چنان به طوفان سهمگینش گرفتار شده ام که زنده ماندنم را مدیون جادوی فوق العاده نیرومندی هستم که بازآموزی آن به پسر ارشدم و بازخورد آن را دیده اید و حس کرده اید و دیده ایم و حس کرده ایم ... جادوی عشق! و دل قرص و محکم از آن عشق به یکتا خالق ... البته بماند که بایست به قدری هنرمند باشی که بر این باور برسی که این تلفیق مغز و زبان است که از تلاطم همیشگی این ورطه ها مصون ات میدارد.

با مغز پس زدن و با حرف نابود کردن راه هایی بود که من پیرمرد در طی این چندین سال عمرم بسیار بکار گرفتم و هر کس و ناکسی را به راحتی خوردن یک لیوان آب آن چنان از خود بیخود کردم و از راه به در که شوک حاصل از ضربه مدت ها بعد بر آن ها تأثیر گذاشت.

استاد دالاهوف ... بعید میدانم شما تا به حال عصبانیت مجازی را تجربه کرده باشید اما باید بشارت دهم لذت این حس فوق العاده را که در واقع نشان یک هنر است که برای من و خیلی از انسان های روی زمین بالاتر از نشان عالی دولالژیون دونور دولت فرانسه ست اما شما را ...نمیدانم ... و خود کلاهتان را قاضی کنید.

مدت ها با خودم کلنجار رفتم که تیر آخر را طوری پرتاب کنم که توفیق تغییر و تأثیر از آن من باشد و سیب پرتاب شده به هوا اینگونه گشت و گشت که من اکنون در مقابل تکلیفی از شما قرار گیرم که آسان تر از خوردن یک لیوان آب با زوبینِ در اختیار خود اخت بگیرم.

آه پروفسور عزیز ... مدت مدیدی ذهن خسته و مشوش این پیرمرد گوشه ای از خود را به آنتونین دالاهوفی اختصاص داده بود که بعینه مشخص بود روزگار از او انسانی ساخته کاملا وارونه که در عصبانیتش خنده نهفته و شادمانی اش ناراحت کننده ست و این ذهن از شر علاقه ی استاد و شاگردی خلاصی نخواهد داشت و نمیخواهد ببیند فردایی که پروفسور جسور امروز با چوبدستی اش مدت هاست قهر است.

درحالی در آخرین ساعات جلسه ی چهارم قدم به کلاسی می گذارم که به هیچ عنوان تمایلی نداشتم در مقابل استادی قرار گیرم که محبت خاصه اش در دل و فکر درگیر و فرسوده ی من است و میدانم با شنیدن این حرف ها زه تیروکمان مژگان اش بیشتر کشیده می شود اما به رسم "پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند" آمدم که چوبدستی در مقابل چوبدستی و رو در رو از تو نبرد بخواهم پروفسور! ... نبرد رو در رو و نه هیچ چیز دیگر
شاید این خواسته ی مرا از باب کینه بخوانید اما خود خوب بر این مسأله واقفید که من با کینه همیشه دشمن بوده و هستم

به رسم رجز خوانی با صدای بلند میگویم که قلعه ات را ویران می کنم ... سنگ به سنگ ... تا زمرد نحس طلسم آلود درون قلبت را بشکنم.



پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
خستگی آپارات از دورترین نقطه جهان هنوز در تنش باقی مانده بود. لنگ لنگان و به سختی کوله پشتی اش را روی پشتش جا به جا کرد. همیشه سفر در مناطقی که آپارات در آن ممنوع بود سخت ترین قسمت کارش بود. شش ماهی بود که در این ماموریت به سر می برد، اما بدون کوچک ترین موفقیتی حتی گزارش دادن به محفل هم بی فایده بود. پیاده روی در مناطق روستایی و هوای تمیز صبحگاهی کمی حالش را بهتر کرده بود، حداقل دیگر سر درد نداشت و حس می کرد اشتهای غذا خوردن پیدا کرده است. تصمیم گرفت وارد اولین روستا که شد اندکی غذا تهیه کند. همیشه ماندن در مناطق مشنگ نشین امنیت بیشتری داشت.
تابلوی کوچک آبی رنگی ورودی اولین روستا را نشان می داد. فرجو بی درنگ وارد روستا شد. روستای کوچکی بود اکثر روستاییان در حال جمع آوری محصولات از باغ هایشان بودند. بوی خوش میوه ها کل جاده را پر کرده بود. فرجو راهش را به سمت اولین باغ کج کرد و جلوی ورودی اش ایستاد. نفس عمیقی کشید و به سرتا سر باغ نگاهی گذرا انداخت. باغ پر بود از درختان میوه که از سنگینی بارشان سر خم کرده بودند و آماده برداشت بودند. مرد و زن میان سالی کنار درختان ایستاده بودند و به نظر می رسید که بر برداشت محصول نظارت می کنند. پسران و دختران جوانی در قسمت های مختلف باغ مشغول بودند. در این میان صدای خنده پسربچه و دختر بچه ای که دنبال هم گذاشته بودند و به دور درختان می دویدند این صحنه زیبا را تکمیل کرده بود. فرجو که محو تماشای این صحنه بود متوجه مرد جوانی که به سمت او می آمد نشد.
- کاری داشتید آقا؟

فرجو به خودش آمد و متوجه شد که وسط درگاه باغ ایستاده است. به سمت مرد برگشت و با صدایی که به زور در می آمد گفت :
- سلام. من کمی میوه و غذا احتیاج دارم. من مسافرم.

مرد و زن میانسال که به نظر می رسید صاحب باغ باشند به فرجو و کوله پشتی اش چشم دوخته بودند. فرجو در یک آن به این موضوع فکر کرد که شاید لباس های خاکی اش، کوله پشتی کثیفش و زخم رو به بهبود سمت راست صورتش کمی برای آنها سو ظن بر انگیز باشد و با این تصور قدمی به عقب بر داشت.
ناگهان با صدای زن میانسال از حرکت ایستاد :
- اونجا چه خبره گوردون؟ اون آقا چیزی احتیاج داره؟
- بله مادر، ایشون مسافر هستند و به نظر می رسه به غذا و جای استراحت نیاز داره.

پسر جوان پس از گفتن این حرف با لبخند به سمت فرجو برگشت و گفت :
- اینجا مسافر زیاد میاد.

خانم میانسال که حالا نزدیکشان ایستاده بود با مهربانی و دلسوزی نگاهی به فرجو کرد و گفت :
- به نظر خیلی خسته میاید. بهتره بیاین داخل باغ و کمی استراحت کنید. من ملانی کِستِلان هستم و این باغ متعلق به منو همسرم هست و همه کسایی که اینجان هم بچه هامون هستند.

فرجو که کمی از شوک ملاقات اولیه با این خانواده مشنگ در آمده بود تازه متوجه شباهت بسیار زیاد افراد حاضر در باغ به همدیگر شد. همه افراد بلا استثنا موهای مشکی مجعد داشتند و رنگ پوستشان همگی سفید مهتابی بود. گونه های دختر های خانواده مانند مادرشان برجسته بود و همه پسر ها مثل پدرشان چهار شانه و بلند قد بودند. فرجو که حس غریبی در دلش زنده شده بود با صدای لرزانی گفت :
- خیلی از دیدنتون خوشحالم ولی وقتی برای استراحت ندارم فقط یه کم میوه و مواد غذایی میخوام ازتون بخرم.

ملانی اخم کوتاهی کرد و چینی بر پیشانی اش انداخت و گفت :
- نیازی به پول دادن نیس، باغ ما اونقدر پر محصول هست که بتونیم به یه مسافر جوون کمک کنیم آقای ...

فرجو آنقدر تحت تاثیر مهربانی و دلسوزی این خانواده قرار گرفته بود که چیزی نمانده بود یادش برود که در ماموریت است و همه چیز را لو دهد.
- ویز... منظورم وِزدُنه. پیتر وِزدُن. از مهمون نوازی شما مچکرم. ولی برای استراحت وقتی ندارم. اما از کمکتون خیلی ممنونم و با کمال میل می پذیرمش.

و سپس تعظیم کوتاهی جلوی خانم کستلان کرد. خانم کستلان لبخند دلنشینی زد و گفت :
- باشه باشه پسرم. حالا که وقت نداری پس بهتره اولین دست چین محصولاتمون نصیب تو بشه. گوردون عزیزم به استلا و بریجیت بگو تا آقای وِزدُن جوان کمی اینجا می شینه، یه سبد از محصولاتمونو واسش آماده کنند.

سپس رو به فرجو ادامه داد :
- شما هم تا آماده شدنش کمی کنار ما بشنید آقای وزدن.

خانم کستلان این را گفت و به همراه پسرش به سمت همسر و سایر فرزندانش رفت. فرجو نیز به دنبالشان رفت و بر روی چهار پایه کوتاهی که گوردون به او نشان داده بود نشست و غرق تماشای این خانواده شد. آقا و خانم کستلان چهار پسر و سه دختر داشتند. دو دختر بزرگشان به نظر هفده یا هجده ساله می آمدند و و پسر های بزرگشان هم به نظر می آمد تازه به جوانی پا گذاشته بودند. میان فرزندانشان از همه جذاب تر دو قلو های کوچکشان بود که همچنان بی توجه به حضور فرجو در سراسر باغ می دویدند و گهگاهی در دست و پای خواهر و برادرشان و یا پدر و مادرشان می افتادند. فضای باغ، مهربانی خانم کستلان و شادابی و گرمی این خانواده بیش از هر چیزی فرجو را از حال و هوای ماموریتش و محفل جدا کرده بود و او را به خاطرات پناهگاه برده بود، به کوچه دیاگون، به اختراعات پدرش، به خنده های مادرش، به شلوغ بازی های رکسان و به تمام دوران کودکی و نوجوانی که کنار خانواده اش خوشبخت بود.
- پسرم امید وارم این مواد غذایی و میوه ها یک هفته ای بتونه بهت کمک کنه.

خانم کستلا ن با سبد بزرگی در دست کنار فرجو ایستاده بود. فرجو که آنقدر غرق در خاطراتش بود یک دفعه از جا پرید و با دست پاچگی گفت :
- اوه، من اصلا متوجه نشدم شما اومدید. خیلی ممنون خانم کستلان، امیدوارم روزی کمکتون رو جبران کنم.

و دستش را دراز کرد تا سبد را از خانم کستلان بگیرد. خانم کستلان لبخندی زد و گفت :
- این کمترین کاریه که می شد واسه یه مسافر انجام داد پسر جوون. این فقط یه سبد میوه و کمی غذاس.

فرجو مکث کوتاهی کرد و نیم نگاهی به باغ و فرزندان کستلان انداخت. پس از ماه ها لبخندی بر لبش نشست و گفت :
- شما چیزی بیشتر از اینی که می گید بهم دادید. شما یادم آوردید که مهم ترین چیزی که تو زندگیم میخوام چیه.

فرجو سبد را گرفت و برای آخرین بار نگاهی به باغ سبز انداخت. پس از خداحافظی، سریعا به سمت محلی جهت آپارات شتافت. وتنها چیزی که در ذهنش می گذشت قیافه خندان پدر و مادرش بود.



ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۱ ۱۴:۲۰:۳۴


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۳

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
میان شن های روان چراغ طلایی رنگ را پیدا کرد، چراغی جادویی که آرزو ها را به واقعیّت تبدیل می‌کرد. چراغ را در دست راستش نگه داشت و با دست دیگرش به آرامی چراغ را نوازش کرد. بخاری خاکستری رنگ از لوله ی چراغ خارج شد و آرام آرام در هوا پخش شد. رنگ بخار از خاکستری به آبی کمرنگ تغییر کرد، گویا اقیانوسی کوچک در هوا معلّق بود. بخار آبی رنگ شروع به شکل گرفتن کرد و کمی بعد موجودی غول پیکر با موهایی خاکستری ، دستبند هایی از جنس طلا به همراه نگین هایی سرخ، چهره ای به رنگ دریا و لبخندی که درد را پنهان می‌کرد رو به روی تراورز تشکیل شد. چشمان غول باز شد و به چهره ی متعجّب تراورز خیره شد. تراورز آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت:
- سـ... سلام، من تـ... تراورز هسـ... هستم. از شما د... درخواستی داشتم.

غول پوزخندی زد و با صدایی بم جواب داد:
- مردم فقط برای درخواست کردن میان سراغم. اونا جونشون رو با اومدن به این صحرا به خطر می‌ندازن تا به آرزوهاشون برسن، غافل از این‌که آرزوهاشون ممکنه چه تأثیری رو خودشون و اطرفیانشون داشته باشه. وقتی به تو نگاه می‌کنم مردی پلید و عاری از احساسات می‌بینم، امّا درون تو با بیرونت متفاوته. خواسته ی تو از من چیه؟

پیشنهاد های وسوسه انگیز در ذهنش شکل می‌گرفتند، سعی می‌کرد آن ها را قبل از غلبه کردن بر آرزوی اصلیش نابود کند، امّا کار سختی بود. قدرت زیاد، فناناپذیری، احترام و حتّی آرامش، چیز هایی ارزشمند بودند امّا او هدف دیگری داشت.

فلش بک:

- پسره ی عوضی، بیا این‌جا ببینم.

مردی چاق این را فریاد زد و به سمت پسرک دوید. مست و عصبانی بود، به سختی به دنبال پسرک می‌دوید امّا می‌خواست هر طور شده پسر را گوشه ای گیر بیاورد و عصبانیّتش را سر او خالی کند. به پسرک لگدی زد و او را روی زمین انداخت. با صدایی که نفرت در آن موج می‌زد فریاد زد:
- اگه به خاطر تو نبود مادرت الان زنده بود، باید از شر تو خلاص شم پسره ی عوضی.

در جیب کت قهوه ای و کهنه‌اش دست برد و چوب دستی بلندی را بیرون آورد، آن را به سمت پسر گرفت و فریاد زد:
- آواداکداورا!

می‌شد ترس را در چشمان پسرک دید، او هنوز آرزو هایی داشت، الان وقت مرگ نبود. چند ثانیه گذشت و پسرک هنوز نمرده بود. مرد بر روی زمین افتاد و به موهای خاکستریش چنگ زد، قطرات اشک روی گونه هایش می‌غلطیدند و گونه های او را خیس می‌کردند. زیرلب گفت:
- اگه به خاطر توی عوضی نبود، الان من یه جادوگر قوی بودم و می‌تونستم امثال تو رو از روی زمین محو کنم. من یه بچّه نمی‌خواستم که باعث نابودیم بشه.

پسرک از روی زمین بلند شد و زمین را به دنبال چوبدستی پدرش گشت، چوب دستی کوتاه و بدشکل را پیدا کرد و از روی زمین برداشت. مدّت ها بود که توسط پدرش تحقیر می‌شد، گناهکار شناخته می‌شد و زجر می‌کشید. شاید حق با پدرش بود، شاید او یک قاتل بود. چوب دستی را به طرف پدرش که روی زمین نشسته و گریه می‌کرد گرفت و زیرلب گفت:
- متأسفم پدر، شاید شما راست بگین و من یه قاتل باشم امّا من تراورز هستم نه یک عوضی.

لحظه ای بعد پسرک به یک قاتل واقعی تبدیل شده بود.

زمان حال:

غول اخم کرد و با تعجّب گفت:
- خواسته ی تو اینه که لرد ولدمورت به اهدافش برسه؟ چرا چنین تصمیمی گرفتی؟

تراورز بعد از مرور خاطره ی آزاردهنده اش با لبخند جواب داد:
- من به خاطر پدرم تحقیر شدم و از بچگی خودم رو یه قاتل دونستم، فقط به این خاطر که مادرم موقع به دنیا آوردنم مرد. وقتی با لرد ولدمورت آشنا شدم اون به من یه هدف داد، به من اهمیّت داد، به من امید داد و کاری کرد که احساس کردم دوباره متولّد شدم. اگه به خاطر اون نبود من مثل پدرم گوشه ی خیابون های لندن افتاده بودم و یه فرد به درد نخور بودم.

غول دو دستش را به هم مالید و با لبخندی گفت:
- آرزوی تو برآورده شد، تو تا ابد با لرد ولدمورت خواهی بود و اون رو به اهدافش می‌رسونی.

او این همه سختی نکشیده بود که چنین جوابی بشنود، یعنی چه که تا ابد با لرد خواهد بود؟ با عصبانیّت گفت:
- این چیزی نیست که من می‌خواستم.

غول پوزخندی زد و جواب داد:
- این غول پیر چیزهایی می‌داند که شما نمی‌دانید. تو سختی های زیادی کشیدی، در جنگ های زیادی شرکت کردی و مدّت زیادی رو در آزکابان گذروندی. من نمی‌تونم آرزو هارو برآورده کنم امّا چیزهایی رو درون افراد می‌بینم که بقیه نمی‌تونن ببینن. به من ایمان داشته باش مرد جوان.

کمی بعد غول چراغ به بخاری متراکم و خاکسرتی رنگ تغییر شکل داد که وارد چراغ می‌شد. اگر غول درست می‌گفت، باید تا زمان مرگش با لرد می‌ماند و کنار او می‌جنکید. کوله پشتی سیاه رنگی که وسایل سفرش در آن قرار داشت را روی کولش گذاشت و به خانه ی ریدل ها، مکان تقدیش شده ی ولدمورت آپارات کرد.

===

آنتوین آسون بگیر تو رو خدا...



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
*** نوازنده ی گریفیندور ***


صدای تلق و تلوق قطار های در حال حرکت به گوش میرسید، به حرکت قطار هایی که به سرعت از جلوی چشمانش میگذشتند نگاه میکرد. کیف کوچکش را روی پاهایش گذاشت و با کنجکاوی به مشنگ هایی که به سرعت از سویی به سوی دیگر میرفتند نگاه میکرد. روزنامه را جلوی چشمانش گرفت و غرق خواندن آن شد. به اولین تیتر آن نگاه کرد.

خانواده ی فرانکشتاین به قتل رسیدند!

بدون هیچ گونه احساسی به خواندن جزئیات قتل آن خانواده پرداخت. طبق شواهد، به نظر میرسید این کار چند نفر باشند. روزنامه را کنار گذاشت و به لیست حرکت قطار ها نگاهی انداخت، هنوز چند ساعتی وقت داشت. به فکر فرو رفت، به نظر او قاتل آن خانواده ی ماگل کار مرگخواران بود. کاش می توانست کمکی به ماگل ها بکند اما تنها می توانست با جاسوسی در وزارتخانه و دنیای ماگل ها، به محفل ققنوس کمک کند.

- میتونم اینجا بشیم پسرم؟

سرش را بالا آورد و به پیر مرد نگاه کرد. موی بلند و سپیدی داشت، زخم عمیقی بر روی گونه اش به چشم میخورد و چشم سمت چپ وی بسته بود. گیدیون سرش را تکان داد و گفت:
- بفرماید بشینید.

پیر مرد کنار او نشست. با دقت او را بر انداز کرد، چشمش به رنگ سرخ تیره ای در زیر لباس ماگلی او افتاد. به نظر میرسید یک ردای جادوگری باشد. لبخند رضایتی بر لبانش نشست. سرش را به گوش پیر مرد نزدیک کرد و به آرامی گفت:
- شما جادوگرید، نه؟
- تو هم همین طور، نه؟

هردو رو به یکدیگر لبخند زدند. گیدیون به ردای قرمز رنگ اشاره کرد و پیر مرد به سرعت با لباس ماگلی خود آن را پوشاند. مرد در سکوت گیدیون را بر انداز کرد، سپس سکوت را شکست و گفت:
- جاسوسی میکنی؟

دقایقی در سکوت سپری شد، آهی کشید و رویش را به طرف پیر مرد برگرداند.

- نمیشه اسمشو جاسوسی گذاشت، میشه گفت یه جور کسب اطلاعات.
- شکل گفتاری ـش تغییر میکنه اما معنی ـش تغییر نمیکنه پسرم.

پیر مرد با چشمانش به روزنامه ی درون دست گیدیون اشاره کرد. نگاهش به تیتر اول افتاد، دقایقی در سکوت گذشت. گیدیون با کنجکاوی به پیر مرد که غرق خواندن خبر مرگ خانواده ی ماگل بود نگاه کرد. سرش را با تاسف تکان داد و روزنامه را کنار گذاشت.

- یه خانواده ی دیگه ...

گیدیون سرش را به علامت تایید تکان داد و به مسافران نگران چشم دوخت. خودش را جای ماگل هایی گذاشت که خانواده ی خود را از دست داده بودند. اوبهتر از هرکس دیگری این درد را میفهمید و آن را درک میکرد. به نظر او مرگخواران ماگل ها را بهانه میکردند تا کار های خود را توجیح کنند. مرد به آرامی گفت:
- تو آرزویی نداری؟

این حرف بی مقدمه گیدیون را به فکر فرو برد. او تا به حال به تمام آرزو های خود رسیده بود، پول؟ خاندان پریوت افراد ثروتمندی بودند، اما علاقه ای به استفاده از آن را نداشتند. مقام؟ او یک کارآگاه عالی رتبه بود، آیا او میخواست وزیر شود؟ نمی دانست، هیچ وقت علاقه ای به مقامی بالا تر از آنچه که بود نداشت.

- سوالم ان قدر سخت بود؟

با این حرف خنده ای کرد. گیدیون لبخند تلخی زد و به بار دیگر به فکر فرو رفت. ابرچوبدستی؟ درست همانند قدرت بود، قدرت خوب بود، اما به دشمنان بیشمارش نمی ارزید. عمر جاویدان؟ حتی قویترین جادوگر جهان، دامبلدور علاقه ای به آن نداشت. او نیز علاقه ای به آن نداشت، زیرا خود را در معرض آن قرار داده بود. ناگهان لبخندی بر لبانش نشست. سرش را به سوی پیر مرد برگرداند و گفت:
- من فقط میخوام دنیا جای آرومی برای همه باشه. فقط میخوام دنیای خوبی برای کسایی که دوستشون دارم درست کنم.

پیر مرد لبخندی زد و گفت:
- از دست شما محفلیا.

سپس ضربه ای به شانه اش زد و از جایش بلند شد و در میان جمعیت گم شد. گیدیون نگاهی به صندلی که لحظه ای پیش پیر مرد بر روی آن نشسته بود انداخت، چیزی توجه اش را جلب کرد، یک دفترچه کوچک. دفترچه را با احتیاط برداشت و آن را باز کرد و صفحه ی اول آن را خواند:

متعلق به آنتونین دالاهوف!

با شگفتی به جمعیت نگاه کرد تا بتواند آنتونین تغییر شکل داده را ببیند.زیر لب گفت:
- پس تو بودی دالاهوف،ممنونم، ممنونم که منو از هدف اصلیم آگاه کردی!


ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۹ ۲۰:۰۴:۲۳
ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۹ ۲۰:۵۱:۲۰

ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
اول: تا ساعت 23:59(به وقت جادوگران و ساعت سایت) دوشنبه، دهم شهریور، زمان دارید، جغد جلسه چهارم را بفرستید.

دوم: مجبور شدم امروز تکلیف جلسه پنجم را بفرستم.


تدریس جلسه پنجم جادوی سیاه

در جلسه اول گفتیم که تاریخچه جادوی سیاه چگونه بوده. در جلسه دوم با هم در مورد پیش شرط فراگیری جادوی سیاه یعنی دل بریدن از همه چیز سخن گفتیم و در جلسه سوم یاد گرفتیم که باید به سفر برویم تا پخته شویم. در جلسه چهارم دیدیم که بعد از همه سختی ها، راحتی هم خواهد بود و آن وقت است که از چشمه قدرت این جادو، سیراب خواهیم شد، اما...

در جلسه پنجم میخواهیم در مورد موضوعی صحبت کنیم که هر کس میتواند از ظن خود در مورد آن قضاوت کند. ممکن است یک جادوگر سپید بیندیشد که این موضوع بیشتر از آنکه سیاه باشد سپید است و یک جادوگر سیاه به درستی حدس بزند که در عمق این قضیه چه سیاهی عمیقی نهفته است.

میخواهیم در مورد آشتی با زمین و موجودات آن صحبت کنیم.
تصویر کوچک شده



بگذارید بی نهایت انتقادی بحث را شروع کنیم. انسان، میتواند بینهایت کثیف، فاسد و خودخواه باشد. انسانی که هر موجودی روی کره خاکی را میخورد، از همه مزایای آن استفاده میکند و در عوض آن را به گند میکشد، مدعی میشود که بعد از همه این کارها به بهشت میرود!!!

نه همه ما، ولی خیلی از ما انسان ها اینگونه اند. تا حالا اندیشیده اید که همه زمین را گرفته ایم؟ در جو، با ماهواره ها، در آسمان با هواپیماها، در خشکی، با انبوه سازی، رشد کارخانه ها، از بین بردن جنگل ها و حتی در زیر دریا با زیر دریایی ها و استخراج منابع، همه و همه را در دست خود گرفته ایم!

ما بینهایت خودخواه و بیخود میتوانیم باشیم! جوری که هیچ موجودی در تاریخ وجود، اینگونه نبوده. نه همه ما، ولی خیلی از ما اینگونه ایم.

زمین همه چیز را در اختیار ما گذاشته. همه چیز بی کم و کاست. هوای پاک، آب سالم، خوراک لذیذ، جنگل ها، دریاها و همه و همه محیاست ولی انسان بینهایت کفران کننده است.

چرا فکر میکنیم فقط خودمان ارزش زندگی را داریم؟! چرا فکر میکنیم بقیه موجودات احساس ندارند؟! چرا فکر میکنیم بقیه موجودات خانواده ندارند؟! وقتی اینگونه می اندیشیم و همه چیز را مال خود میدانیم، اینگونه میشود که همه چیز صنعتی میشود و در انتها خودمان به جان خودمان میفتیم!!!
و حتی وقتی جنسی در بازار کم میشود آن را احتکار میکنیم تا گران تر به همنوعان خود بفروشیم!

اگر فرض کنیم بقیه موجودات زمین، دین داشته باشند، حتما در دین آن ها، انسان معادل شیطان است. آن ها را میخوریم، محل زندگیشان را تخریب میکنیم و حتی روی آن ها بدترین آزمایش ها را انجام میدهیم. واقعا که بعضی وقت ها به حدی از قساوت میرسیم که خودمان تعجب میکنیم.

اما همه اینگونه نیستند! حتی جادوگران سیاه. مثال عینی میخواهید؟ نماد اسلایترین یک مار است! بزرگترین گنجینه و بقایای بنیان گذار اسلایترین یک مار یا در واقع باسیلیسک در حفره اسرار بوده است و همدم و آخرین جان پیچ لرد ولدمورت، مار محبوبش نجینی بود.

گفتم مار، قبل از هر صحبتی این خبر جالب را بخوانید:
سر بریده مار سر آشپز را کشت

ببینید چه موجود خارق العاده ای است! این موجود به قدری قوی است و توانایی برگشت پذیری دارد که تو میتوانی سرش را ببری، قطعه قطعه اش کنی، پوستش را بکنی و در قابلمه بیندازی، ولی سر بریده اش انتقامش را میگیرد و تو را بعنوان قاتلش میکشد!

از این موجودات در طبیعت کم نیستند بخصوص در زندگی های زیر دریایی. در جای دیگری خوانده بودم که گونه ای از عروس های دریایی وجود دارند که نامیرا هستند! بعد از یک زندگی طولانی دوباره به تخم یا نطفه خود تبدیل میشوند و دوباره رشد میکنند و بزرگ میشوند و همین چرخه ادامه پیدا میکند! مانند ققنوس خودمان!

طبیعت، موجودات بینهایت باهوش و با احساسی دارد. موجوداتی که از هر انسانی کم خطرتر، وفادارتر و مفیدتر هستند برای زمین. موجوداتی که در اکثر مواقع بر خلاف انسان ها به همنوعان خود رحم میکنند و جز به اندازه نیازشان نمیخورند. اگر انسان طبیعت را دستکاری نکند خودش به بهترین وجه ممکن خود را مدیریت میکند. حتما فیلم های مستند شکار فرضا یک آهو توسط یک پلنگ را دیده اید. وقتی پلنگ شکارش را میخورد، تا ریزترین و جزیی ترین باقیمانده آهو توسط موجودات دیگر خورده میشود و در نهایت خب توسط باکتری ها تجزیه میشود.

اگر همین موجودات، امثال آهو ها را شکار نکنند، جمعیت آن ها به قدری زیاد میشود که برای محیط زیست آن منطقه خطرناک میشوند و ممکن است گونه های گیاهی آن جا در اثر ازدیاد این گیاهخوران منقرض شوند. میبینید؟ طبیعت تا ریزترین موارد را برای خود برنامه ریزی کرده است! :aros:

به همین خاطر و البته قدرت فراوان خیلی از موجودات است که خیلی از انسان ها یا جادوگران القابی حیوانی برای خود میگذارند یا سعی میکنند شبیه آن ها شوند. مثال زیاد است. از مار اسلایترین گرفته تا هیپوگریف گریفندور، تا عقاب راونکلاو و گورکن هافلپاف. از شباهت دراکولا و خفاش گرفته و از علاقه جنگجویانمان به گرگ ها گرفته تا کشتی های بزرگمان که به شکل کوسه هایند و هواپیماهایمان به شکل عقاب ها و جاسوس هایمان به شکل کلاغ ها! حتی در ورزش های رزمی مشنگ ها، بخصوص کونگ فو خیلی از سبک ها از حیوانات الهام گرفته شده. از مار کبرا گرفته تا میمون ها!

ما انسان ها به دنبال منجی ای برای نجات خود هستیم ولی ای کاش منجی ای بیاید که منجی همه موجودات کره خاکی باشد نه فقط انسان ها!

در این لحظه از منبر به پایین میخرامم، لبخندی تلخ میزنم() و تکلیف جلسه بعد را در روبروی شما ظاهر میکنم:

اگر یک جادوگر سپیدی، به یک حیوان جادویی سپید و اگر یک جادوگر سیاهی به یک حیوان جادویی سیاه تبدیل شو، به جنگل برو و در آن جا زندگی کن. توجه کن که حیوانات جادویی بسیار زیادند. از سانتورها گرفته تا تسترال ها تا گرگینه ها تا اژدهاها تا موجودات دریایی که در جام آتش هم بودند تا مارها، هیپوگریف ها و حتی پیکسی ها! داستان این زندگی متفاوت خود را برای ما هم بگو و بگو که بعد از این تجربه باز هم دوست داری انسان بشوی یا خیر؟



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۹:۳۷ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
خزپوش هافل دره

باری از سر راه یه عده پروفسور بی اعصاب کنار رفت. به ورور هایشان توجهی نکرد و همچنان که روی موضوع خاصی تمرکز کرده بود به راهش ادامه داد.بالاخره وقتی جلوی در کلاس موردنظرش رسید، لحظه ای مکث کرد و با نگرانی در زد.صدایی از داخل کلاس آمد:
-بیا تو رایان...

برای یک ثانیه سرجایش خشکش زد.پروفسور از کجا نام او را می دانست؟خب...مسئله ی مهمی نبود.یک غول چراغ جادو باید همه چیز را بداند مگر نه؟خب...شاید هم نه!
آرام دستگیره را رو به پایین فشار داد و وارد کلاس خالی شد.پروفسور دالاهوف مثل همیشه پشت میزش نشسته بود و برگه صحیح میکرد.باری هیچوقت نفهمیده بود این همه برگه از کجا می آیند یا چرا بیشتر اوقات، پروفسور دالاهوف ترجیح می دهد در کلاسش به تصحیح برگه ها بپردازد تا در اتاقش.
-کاری داشتی رایان؟

صدای پروفسور، او را از افکار بی موردش جدا کرد.گلویش را صاف کرد و بجای آنکه در مورد شگفتی های پروفسور بپرسد، یکراست رفت سر اصل مطلب:
-پروفسور برای اون قضیه ی تکلیف و غول چراغ جادو و اینا... اومدم.
-میدونم.

مثل اینکه آنتونین دالاهوف یک شگفتی دیگر هم داشت:پیش بینی آینده! با قلم پرش روی برگه ای که درحال خواندن و تصحیح کردنش بود، خط کشید و مستقیم به باری نگاه کرد.نگاه کردن به آن چشمان تقریبا سیاه، چیزی را در دل باری نابود کرد.چیزی مثل شجاعتش یا هر چیز دیگری که اسمش را بگذارید...

-و...میخواستی چه آرزویی رو به من بسپری؟

کم کم لبخندی روی لب های دالاهوف نقش می بست.باری سرش را یک وری تکان داد و گفت:
-خب...هرچیزی که یک مرگخوار وفادار میخواد...قدرت...موفقیت در ماموریت هایی که اربابش بهش میده...پول...جاه و مقام!

دالاهوف سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت:
-منم روزی مرگخوار بودم ولی...قطعا سنم از تو بیشتر بود...با احتساب قد و اندازه ت شاید یک پسر 19 ساله یا حداقل 16 ساله به نظر بیای ولی الان در ترم اول هاگوارتز هستی پسر...

با انگشت سبابه اش به سرتاپای باری اشاره کرد و خندید.
باری ربط بین جواب سوالی که از مدت ها پیش در ذهنش می ساخت با این حرف را نیافت.بنابراین گفت:
-خب...در نهایت؟
-در نهایت تکلیف خوبی بود رایان.میتونی بری.

سرش را برگرداند و دوباره روی برگه زیر دستش متمرکز شد.باری با تعجب گفت:
-یعنی خب...فقط همین؟اما پس غول چراغ جادو چی؟

دالاهوف یکباره جدی شد.گفت:
-غول چراغ جادوی زندگی هر کس خودشه.اگه تو هدف هاتو مشخص کنی و دنبالشون بری، حتما روزی غول چراغ جادوی آرزو هاتو پیدا میکنی.تو زندگی هیچ کدوم از آدما چه جادوگر و چه مشنگ، تا حالا غول چراغ جادویی نبوده.داستان غول چراغ همش یه داستانه که به ما میگه باید هدف هامونو تو مشتمون نگه داریم و هروقت به مرحله ای از زندگی رسیدیم که با غول چراغ زندگیمون روبرو شدیم، مشتمون رو باز کنیم و شاهد نتیجه تلاش هامون باشیم...داشتن یا نداشتن غول چراغ جادو چیز مهمی نیست ولی روبرو شدن با غول چراغ جادو چیز مهمیه...وقتی به مرحله ای برسیم که قراره با غول چراغ جادو روبرو بشیم دیگه نیازی بهش نداریم چون می فهمیم غول چراغ جادوی زندگیمون خودمون هستیم.

یکی دیگر از آن حرف های نصیحت وار.این حرف ها روی مرگخواران نتیجه نداشت.باری گفت:
-ممنون...و خداحافظ!
-خداحافظ غول چراغ جادوی زندگی خودت!


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.